پراکنده


پست مال چندین روز پیشه. من دوباره نخوندمش. فقط یکی دو تا چیز بهش اضافه کردم. اگه جمله ی ناتمام داره، ببخشید.

--

الان چون دیر به دیر می نویسم دیگه نمی دونم واقعا چیو نوشته ام و چیو نه. از الان تا ابد اگه چیز تکراری نوشتم، شما ببخشید .

--

همسر یه بار رفته بود یه جشنی که شرکتشون یه بار در سال برگزار می کنه و بچه ها از شعبه های مختلف شرکت از شهرهای مختلف میان.

یه بار رفته بود، یه چند تا ایرانی بودن که مال شهرهای دیگه بودن و خب طبیعتا همین سالی یکی دو بار همو می دیدن. دیده بودنش و اومده بودن سر میزش و بهش گفته بودن بیا پیش ما بشین و همسر هم رفته بود و یه جمع ایرانی ای بودن و خب حرف مشترک بیشتر داشتن و مدت طولانی ای همسر نشسته بود.

یکی از همکاراش اومده بوده سر میزشون، گفته نمیای پیش ما، همش پیش دوستای ایرانیتی. بعد نگاه کرده بود، دیده بود به جز همسر، همه شون دخترن. یه 4 5 نفری بودن. ادامه داده بود البته؛ منم بودم نمیومدم .

--

دفعه ی آخری، همسر رفته بود دوباره جشن شرکتشون، آخر مراسمشون این بوده که با کشتی یه مسیری رو روی رود برن. این کشتی ها مدل های مختلفی دارن. بعضی هاشون برای یه مدت طولانی، مثلا دو ساعت یا 4 5 ساعت روی رود هستن و آروم حرکت می کنن و معمولا هم توی شبه  برنامه شون و آهنگ میذارن و مست می کنن و روی عرشه می رقصن و خلاصه خوشحالن برای خودشون دیگه.

همسر رفته بود. خب اولاش که همه نشسته ان و با هم حرف می زنن. آخراش که دیگه وقت رقص و اینا شده، همسر یه کمی برای همراهیشون رفته بود روی عرشه ولی بعد برگشته بود پایین چون براش جذابیتی نداشته کاراشون.

اتفاقا یه ایرانی دیگه هم توی شرکتشون هست (ولی مال یه شهر دیگه) که سال بالایی دانشگاه خودمونه و تیپ و ایناشم تا حدی بهمون می خوره. دهه شصتیه و خیلی اهل این رقص و مقصا نیست. این بنده خدا و همسر نشستن پایین و با هم حرف زده ان.

همسر میگه آخر شب بود و دیگه جز ما هیشکی پایین نبود؛ همه رفته بودن بالا؛ نشسته بودیم حرف می زدیم؛ دختره گفت نوشیدنی نمیارن به نظرت اگه سفارش بدیم؟

همسر میگه گفتم نمی دونم؛ حالا اومد رد شد آقاهه، امتحان کن. میگه فکر کردم الان می خواد آبجویی، چیزی سفارش بده.

آقاهه اومده، بهش میگه میشه یه چایی میارین؟ بعد که آقاهه گفته میشه و رفته که بیاره، میگه چایی نبات نمیارن؟

--

علی تو فکر ازدواج افتاده. یه بنده خدایی اینجا هست که یه نسبت دوری دارن و یکی دو بار خونه شون رفته. ده سال ازش کوچیک تره. اول یه کمی بهش فکر کرده بود ولی بعد گفت نه. این خیلی کوچیک تره. حالا اون روز به همسر میگه اگه کسیو دیدین که به من می خورد، بهم بگو.

همسر میگه همون آشناتون چطور بود؟ میگه نه، اون از صندوق عقبش خوشم نمیاد . بعد چند تا عکس برای همسر فرستاده. همسر میگه علی این جوری نگو، حالا اومدیم و شد. میگه اگه شدم اشکال نداره، من با تو از این حرفا ندارم .

--

از ماجراهای مدرسه اینکه یه روز پسرمون از مدرسه اومده بود، فهمیدیم خاک ریخته تو دهن یکی از بچه ها . میگیم چرا خب همچین کاری بکنی؟ میگه برای اینکه اون بستنی فروش نشه! داشته ان بستنی فروشی بازی می کرده ان، خاک ها رو می ریخته ان توی یه چیزی که مثلا بستنیشون باشه. پسرمون می خواسته بستنی فروش باشه. اونم می خواستم. اینم با یه بچه ی دیگه، برای اینکه اون بستنی فروش نشه، خاک ها (= بستنی های فرضی) رو ریخته توی دهن اون بچه ی بیچاره.

البته؛ فرداش بهش گفتیم که معذرت خواهی کنه از پسره. خودمم باز مامان بچه هه رو بیرون مدرسه دیدم و عذرخواهی کردم.

فرداش تو مدرسه باز نمی دونم چی شده بود، یکی از بچه ها یه مشتی زده بود تو صورت پسرمون که یکی از دندونای بالاش که لق بود همون جا افتاده بود. یکیشم فردا پس فرداش افتاد .

اونم البته فرداش یه نامه نوشته بود برای پسرمون و عذرخواهی کرده بود.

ظاهرا خیلی طول می کشه تا کلاس اولی ها یاد بگیرن با روش های دیگه ای با هم تعامل کنن .

--

داریم با هم بازی می کنیم. میگم "قمری"، میگه قمری چیه؟ همسر از اون ور میگه کبوتر. من میگم یه پرنده است. اسمای مختلفی هم داره؛ بهش یاکریمم میگن، موسی کو تقی هم میگن.

چند دقیقه بعد که داره حرف میزنه: این موسی کبوتر... .


نظرات 12 + ارسال نظر
لیلی شنبه 13 آبان 1402 ساعت 11:35 http://Leiligermany.blogsky.com

سلام خانم مهندس دکتر . خوبید همگی ؟ اینجا سوت و کور شده

سلام عزیزم،
مرسی. خدا رو شکر. همه خوبیم. مرسی که احوالمونو پرسیدی.
خوب که ... والا ناشکر نیستیم، الحمدلله.
ان شاالله اوضاع بهتر بشه، بیام بنویسم.
چند بار اومده ام بنویسم، هر بار دقیقا همون روز باز یه اتفاقی افتاده که تا مدتی حالم خوب نبوده.
امیدوارم بتونم زود بیام بنویسم.

لیلی چهارشنبه 10 آبان 1402 ساعت 12:16 http://Leiligermany.blogsky.com

خیلی درگیر درس و مدرسه شدین به اینجا سر نمی زنین؟

سلام عزیزم،
اینم یکی از دلایلشه!

ربولی حسن کور دوشنبه 17 مهر 1402 ساعت 11:27 http://rezasr2.blogsky.com

سلام
داشتم فکر میکردم اینجا اگه آدم بره سر میز خانمهای همکارش بشینه یا تنها با یه خانم بره طبقه پائین کشتی فرداش از طرف حراست احضار میشه!

سلام،
. اگه بنده خدا احضارم نشه، چه بسا انقدر راجع بهش حرف و حدیث پخش بشه که پشیمون بشه از کاری که کرده .

لیلی شنبه 15 مهر 1402 ساعت 14:37 http://Leiligermany.blogsky.com

این جنبه مدرسه که یک روز می خوری و یک روز می زنی باحاله تا بالاخره تثبیت بشه که کی زورش بیشتره

:)))). واقعا؟
من گفتم تا وقتی ادامه داره که تعامل زبانی رو یاد بگیرن :-/!.

صبا شنبه 15 مهر 1402 ساعت 08:40 https://gharetanhaei.blog.ir/

من اینقدر از کامنت جناب AE تعجب کردم که نگو!!


آقا شما مگه حوالی ۲۵ سالت نبود؟ حتی کمتر!! ۱۱ سال اختلاف سنی یعنی طرف ۱۴ سالشه


گل پسر خیلی تغییر کرده ها! مهاجم تیم فوتبال که خاک می ریزه تو دهن همکلاسیش من ولی عاشق تغییراتش هستم

منم همین طور. تنها ایده ام این بود که شاید طرف مقابل بزرگترن. ولی دیگه نپرسیدم؛ گفتم یا من خیلی اطلاعاتم ضایع است نسبت به خواننده هام، یا خیلی فضولی میشه اگه بپرسم .
آره، بابا! حسابی فرق کرده.
تازه چند وقت پیش، تو فوتبال بچه ها اومدن ازش توپو بگیرن، اون دروازه بون بود، توپو دستش گرفته بود، نمی داد. اونا سه تا بودن، اومدن جلو که به زور بگیرن. اونم توپو از دستش رها کرد؛ با تمام توانش با پاش زد به زیر توپ؛ یه جوری که فکر کنم توپه بیست متری رفت تو هوا و تو ناکجاآباد فرود اومد. اونام مجبور شدن برن بدوئن که بگیرن توپو. واقعا لذت بردم که انقدر بزرگ شده بود و از خودش دفاع می کرد ، در حالی که سال قبل ترش، موقع کارناوال، تو همین زمین فوتبال، نمی تونست از خودش دفاع کنه و من خودم مجبور شدم برم بچه ها رو دعوا کنم.
قربونت عزیزم. همیشه لطف داری به ما .

سمانه جمعه 14 مهر 1402 ساعت 17:24

سلام معمولی جان،

امیدوارم که خوب باشی.

در جواب یکی از کامنتها گفتی اتفاقا خوب هم هست که پسرت چند ماه بیشتر وقت داشته باشه که زبان آلمانیش بهتر بشه. برام سوال پیش اومد که با توجه به اینکه پسرت از خیلی کوچکی مهد رفته و فکر می کنم همیشه هم هر مهدی رفته زبان صحبت توی مهد آلمانی بوده، چرا هنوز دغدغه ی یادگیری زبان رو براش داری؟
این سوال از اینجا برام مهمه که دختر من تازه مهد رو شروع کرده (در سن دو سال و سه ماهگی) و خب من فکر می کردم برای شروع مدرسه کافی باشه که این طور نیست ظاهرا.

بعد یه چیز دیگه، بچه هایی که توی سن مدرسه مهاجرت می کنند، فکر می کردم 5-6 ماهه راه می افتن. پس این طور نیست؟ این طوری که بچه ها خیلی آسیب می بینند در پروسه مهاجرت.

راستی من خیلی وقت پیش جواب ایمیل ت رو دادم، که محبت کرده بودی بهم ایمیل زده بودی، فکر کنم رفته توی اسپم ها.

سلام عزیزم،
مرسی. امیدوارم شما هم در کنار خانواده ات خوب و شاد باشی :).
به دلایل مختلفی: یکیش اینکه پسر ما عملا از وقتی زبون باز کرد پیش پرستار بچه بود و نه توی مهد و همه ی بچه ها هم ازش کوچیک تر بودن. بعدشم که رفت مهد که کرونا شد و هی تق و لق بود یه سالی و بچه ها ارتباط محدودی با بقیه داشتن و ... . زبون آلمانی هم به عنوان زبون دوم، خب چالش های خودشو داره؛ مخصوصا اینکه هر کلمه ای جنسیت خودشو داره و حتما باید شنیده باشیش که بدونی چه جنسیتی درسته براش و خیلی قانونمند هم نیست این قضیه. درسته که بچه (منظورم بچه ی خودمونه؛ ممکنه به همه قابل تعمیم نباشه) از پس خودش برمیاد توی حرف زدن، ولی خودش متوجه تفاوتش با بقیه میشه و از نظر شخصیتی روش تاثیر داره. یعنی؛ پسر ما چون نمی تونست مثل بقیه جلو بره و حرفشو بزنه و دعوا کنه، اعتماد به نفس کمتری داشت. الان نسبت به یه سال قبلش از زمین تا آسمون فرق کرده و من پشیمون نیستم اصلا که یه سال دیرتر فرستادیمش. الان از نظر شخصیتی برای مدرسه کاملا مناسبه و آمادگیشو داشت وقتی رفت مدرسه.
الانم که می بینی، توی مدرسه یکی میزنه، یکی می خوره . کتک خور خالص نیست و خب این خیلی خوبه .
--
برای بچه ها، اصلا قضیه تو شیش ماه جمع نمیشه. خیلی از بچه ها سال اول روز و شبشون گریه است. اما خب یه مقداری به شانس هم بستگی داره. مثلا تو اون دوره ای که سوری زیاد اومد یا الان که اوکراینی زیاده، قبل از اینکه مدرسه شروع بشه، برای اینا کلاس های آلمانی میذارن. ولی خب اگه مثلا یه بچه ای توی نه سالگیش توی 2011 اومده باشه آلمان که هیچ خبری نبود و هیچ موج مهاجرتی ای نبود، قطعا خیلی اذیت شده.
گاهی هم طرف تو یه مدرسه ای میفته که مثلا توی کلاسشون چهار تا ایرانی هست که خب کارش راحت تر میشه و معلم به ایرانی های کلاس میگه که براش ترجمه کنن اگه مشکلی بود. ولی خب اینا همه بستگی به این داره که طرف توی کدوم شهر آلمان باشه. امکانات این چنینی، قطعا توی شهرهای بزرگ بیشتره.
--
ببخشید عزیزم واقعا. ایمیلتو همون موقع ها خوندم.
ولی اتفاقا دقیقا همین چند روز پیش داشتم با خودم می گفتم من اون ایمیلو جواب دادم یا فقط تو ذهنم جواب دادم؟ قرار بود برم چک کنم که الان فهمیدم من تو ذهنم جواب ایمیلتو داده ام فقط .
مجددا معذرت خواهی می کنم و تشکر، مخصوصا بابت معرفی هایی که کرده بودی :).

AE جمعه 14 مهر 1402 ساعت 01:55

من دقیقا برای همین شیوه برنامه‌ گرفتن تو آلمانه که تابه حال تو هیچ برنامه‌ای از جشن‌های محل کارم نرفتم! نه کریسمس ، نه جشن تابستونی نه چیز دیگه‌ای. چند وقت پیش هم یه فستیوال تو یه شهری اطراف شهر ما بود که از صبح تا شب میرن آب‌جو می‌خورن و من اینم به طبع نرفتم، با اینکه می‌دونم اصلا تصویر خوبی نداره بین همکارا، ولی همچنان حضور تو این محیط‌ها اصلا بهم خوش نمی‌گذره، حتی با اینکه این برنامه‌ها فرصت بسیار خیلی خوبیه برای درست کردن کانکشن.

+ من یه بار تو یه رستوران تو ترکیه بعد شام برام چایی آوردن و ازونجایی که من کلا علاقه‌ای به چایی ندارم و می‌خواستم سریع‌تر هم برگردم هتل که با خانواده ام تماس بگیرم گفتم خیلی ممنون چای نمی‌خوام ، بعدِ اینکه گفت چای رایگانه و من بازم نخوردم نمی‌دونم چرا صاحب رستوران کلی ناراحت شد و هرکاری کردم پول نگرفت.
دیگه ازون به بعد هر رستورانی تو اون شهر می‌رفتم بعد شام تا آخرین قطره چایی رو می‌خوردم که هیچ یه چایی اضافه هم سفارش می‌دادم :)))

++ من با یه بنده خدایی یه حالت سیچوان‌شیپ دارم ولی اختلاف سنی‌مون ۱۱ ساله و الان که بحث سر اینه که کمی جدی‌تر کنیم و با هم تو یه خونه باشیم، توی دلم همش نگرانم نکنه این اختلاف سنی بعدها بیشتر به چشم جفت‌مون بیاد و دنیامون اون‌قدر فرق داشته باشه که اون یا من پشیمون بشیم از تصمیم مون‌. الان که فهمیدم عوامل دیگه‌ای نقش موثر تری از تفاوت سنی دارن در شکل گرفتن یه رابطه کمی قلبم آروم گرفت که سن اون‌قدرها هم مهم نیست :)))
البته که امیدوارم اون بنده خدا دیدش این نباشه برای اصرارش! باید ازش یه بار مستقیم بپرسم چرا جدیدا گیر داده به این موضوع.

+++ پسرتون همون اول کار به همه نشون داده رییس در سال های آینده کیه! راضی ام ازش
ولی خوبه که بچه ها از همین الان با فرایند نامه نوشتن و پذیرش اشتباه آشنا می‌شن. مخصوصا نامه نوشتن اینجا خیلی به دردشون می‌خوره.

+4 ) " الان چون دیر به دیر می نویسم دیگه نمی دونم واقعا چیو نوشته ام و چیو نه. از الان تا ابد اگه چیز تکراری نوشتم، شما ببخشید "
این جمله رو قبلا تو یکی دوتا پست دیگه هم نوشته بودید :) اینم ببخشیم یا عذرخواهی‌تون شامل این نمیشه؟ :))))
ولی دور از شوخی چقدر خوب که برامون می‌نویسید. یه بار با همون بنده خدایی که ازش نوشتم داشتیم یه کنسرت رو از تلویزیون نگاه می‌کردیم ، ازم پرسید این چیه این وسط هی می‌خونی؟ گفتم اینجا یه وبلاگه که کلی برای من خاطرات خوب ساخته ولی الان دیگه خیلی کمتر آپدیت میشه ، هی دلم میگیره میام تو صفحه اش،
اون بنده خدا هم خیلی رکه میگه خب مگه مریضی که هی میری تو صفحه‌اش

امیدوارم همه چی براتون به بهترین شکل رقم بخوره و همه چیز بهتر بشه.

× ۵ ) میشه لطفا از پسرتون از طرف من خواهش کنید یه شکلکم برای کامنت من انتخاب کنه؟ هر چیزی به جز اون سبزه لطفا :)

۶) مدت ها بود اندازه یه پست کامنت نذاشته بودم

واقعا من خیییلی از تفریحات آلمانی ها رو درک نمی کنم ولی خب هر جایی فرهنگ خودشو داره دیگه. اینا این جوری بزرگ شده ان.
--
احتمالا رد کردن چایی معنیش این بوده که غذا بد بوده. حواسم باشه اگه یه روزی رفتم ترکیه، چایی بخورم حتما بعد از غذا . ولی خداییش من چایی های رستورانای ترکی رو دوست ندارم؛ عین زهر ماره از بس تلخه. البته؛ می دونم که مجلسیش همونه ها. ولی خب من دوست ندارم.
--
اختلاف سن توی سن های مختلف، متفاوت خودشو نشون میده. تفاوت شصت و هفتاد خیلی کمتر به چشم میاد تا ده و بیست. ولی شما مگه چند سالتونه؟ چرا من تصورم از شما خیلی کم سن و سال بود؟! (الان احساس می کنم همین سوالمم تکراریه و احتمالا قبلا بهتون گفته ام .)
بستگی به شما داره که عوامل دیگه مهم تر باشن از سن طرف یا نه .
--
، فرداشم بهش نشون دادن که از اون رئیس ترم هست .
این یادآوری اهمیت نامه نگاری تو آلمان خیلی خوب بود واقعا .
--
قبلا فکر کنم حوزه ی عذرخواهیم همون پست بود. فکر نمی کردم که قبلا برای "تا ابد" عذرخواهی کرده باشم. خلاصه، باز به خاطر اینم ببخشید .
ولی حرفتون منو یاد این انداخت که یکی نوشته بود وقتی برای مایع دستشویی نوشته از بین برنده ی 98 درصد باکتری ها، اگه دو بار دستامونو بشوریم، 100 درصد باکتری ها از بین میرن یا 0.98 + 0.98*0.02 باکتری ها .
--
این بنده خدا آیا آلمانیه که انقدر رکه یا خیلی وقت اینجاست که آلمانیزه شده .
--
این شکلکو برای شما انتخاب کرده (فرموده the sleeping one):

--
کار خوبی کردین .

بهاره چهارشنبه 12 مهر 1402 ساعت 12:38

سلام معمولی جان. مرسی از اطلاعات خوبی که از المان با ما به اشتراک میذاری.به نظرت با مدرک دکترا کار در دانشگاه های المان بهتره و درامد بالاتری داره یا اینکه در اداره و صنعت کار کنیم>؟ و اینکه چرا شما با مدرک دکترا در دانشگاه استاد نشدن رو ترجیح دادی؟

سلام عزیزم،
در مورد بهتری و بدتریش که من نمی تونم نظری بدم؛ چون نظر شخصیه که کی چی دوست داره.
اما از نظر درآمد، تا وقتی که کار می کنی، درآمد صنعت از دانشگاه بالاتره. ولی بعد از بازنشستگی، اونایی که توی بخش خصوصی کار می کنن، 48 درصد حقوقشونو می گیرن و اونایی که توی بخش دولتی کار کرده ان، 60 درصد می گیرن. دیگه آدم باید خودش انتخاب کنه که میخواد کی حقوق بیشتری داشته باشه.
من شخصا اولا که کلا از معلمی بدم میومده همواره و اصلا آدمش نیستم. جدا از اون، من صرفا انجام تحقیقو دوست نداشتم. دلم می خواست نتیجه ی کارمو به صورت عینی ببینم و خب برام واقعا جالب بود وقتی می دیدم اون چیزایی که ما توی دانشگاه انجام می دادیم و نتایج 80 90 درصد می گرفتیم، همه کشک بود و تو دنیای واقعی، جوابا نهایتا چیزی در حد 20 30 درصد بود . اما خب هر کسی یه نظری داره. خیلی ها دوست دارن کار توی محیط دانشگاهو.
ولی اینم بگم که استاد شدن توی آلمان اصلا آسون نیست؛ مخصوصا برای خارجی ها. جدای از اینکه طبیعتا به عنوان یه استاد باید آلمانیتون خیلی خوب باشه، آلمان تعداد و تنوع دانشگاهاش اصلا بالا نیست و خیلی کم پوزیشن استادی داره. وقتی هم کسی شروع به کار می کنه تا شونصد سال هست چون سن بازنشستگی 67 ساله. اینه که کلا خیلی آدم گزینه های زیادی پیش روش نیست.

مریم.ش چهارشنبه 12 مهر 1402 ساعت 00:47

برادرزاده من میره رستوران، بعد غذا طلب چایی نبات می کنه

. خوبه که. چای رستورانا خیلی مجلسیه؛ مثل خونه ی ما نیست که آب زیپو باشه .
این شکلکه رو هم صرفا چون الان پسرمون اینجاست و میگه من می خوام بگم کدوم شکلکو بذاری میذارم وگرنه ربطی به متن نداره: .

عارفه سه‌شنبه 11 مهر 1402 ساعت 20:37

سلام معمولی جان.قبلا یادمه گفتی این علی یه دوست داشت خونتون هم میومد میخواست باهاش ازدواج کنه اون چی شد پس؟بعد یه سوال دیگه مدارس اونجا مگه براساس سال میلادی بچه ها مدرسه نمیرن؟پس الان باید پسرتون کلاس دوم بره نه اول

سلام عزیزم،
نه؛ علی هیچ وقت با هیچ کدوم از دوست دختراش خونه ی ما نیومده. همیشه با پسرخاله اش اومده. آخرین دوست دخترشم خودش فاز ازدواجی داشت وگرنه واسه علی جدی نبود اصلا قضیه. البته؛ خود همون دختره هم از اول گفته بود که اونم می خواد موقتی باشه رابطه شون. ولی خب بعدا که پای حرفاش می نشستی، میدیدی قضیه رو جدی تر گرفته از چیزی که اول گفته.
در مورد مدرسه ها، مدرسه ها اینجا ایالت به ایالت متفاوت شروع میشه، ولی حدود آگوست/سپتامبر شروع میشه. بعد، بر اساس شروع مدارس توی اون ایالت، مشخص می کنن که اگه بچه تا چه تاریخی متولد شده باشه، نیمه اولیه و اگر از چه تاریخی به بعد باشه، میشه نیمه دومی.
پسر ما نیمه دومی بود رسما. راه داشت که بریم صحبت کنیم و با بچه های سال خودش بفرستیمش. ولی ما تصمیم گرفتیم یه کمی دیرتر بره که فرصت کافی برای بهتر کردن آلمانیشو داشته باشه و شخصیتشم آماده تر باشه برای مدرسه.

فاطمه سه‌شنبه 11 مهر 1402 ساعت 18:53

خاطرات ۱۸+هم این دفعه داشتین که

. حالا همچین + 18 هم نبودا؛ دیگه تخفیف بدین؛ مثبت 12 .

دختری بنام اُمید! سه‌شنبه 11 مهر 1402 ساعت 11:10

همیشه آدم هایی مثل علی برام عجیبن که یهو چی میشه به فکر ازدواج میوفتن، به نظرم ازدواج براشون حوصله سر بره
بچه های کوچیک عالین، اصلا یه کارایی میکنن آدم میمونه چی بگه
فقط اون همکار همسرتون که تو کشتی چای نبات میخواسته
این دفعه همشون مایه های طنز داشتن، کلی خندیدم، دلتون شاد

نمیدونم، شاید تو یه سنی، بعد از اینکه آدما دوراشونو میزنن، دیگه دلشون تنوع نمیخواد؛ ترجیح میدن فقط با یه نفر باشن. نمیدونم والا.
چی بگم والا؟!! :D خدا صبر بده به ما تا اینا بزرگ شن :D.
من که ندیدمش اون همکار همسرو، ولی فکر کنم تیپیکال دهه شصتی ها باشه ؛-).
لبت همیشه خندون عزیزم :-*.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد