مهمونی های آخر سالی


یه روز ما به این دوستمون که همشهریمونه و یه بار یه ده روزی خونه ی ما بود زنگ زدیم و گفتیم هر وقت خواستی بیا. اینو همسر زنگ زد و بهش گفت. ولی اون موقع دقیق نمی دونستیم از کی تا کی مهمون داریم. دوباره من چند روز بعدش بهش زنگ زدم و گفتم مهمونای ما 25 ام میرن. تو مثلا 26 یا 27 ام بیا. گفت همون 27 ام خوبه. گفتم باشه.

بعد اومد و ما فرداش دیدیم هیچ علامتی از رفتن در این بنده خدا نیست! ولی خب نمی تونستیم بگیم پا شو برو خونه ات که. همچنان ازش پذیرایی کردیم. بعد از سه شب، گفت که من برم و اینا. صبحا هم دیر بیدار میشد و صبحانه مون دیر میشد و طبیعتا ناهار هم دیرتر. میخواست قطار ساعت سه رو بگیره (بلیت لازم نداشت، بلیتش برای تمام قطارها معتبر بود تو کل ماه) ولی انقدر دیر شد که مرزی میشد. قطار بعدی هم یه ساعت بیشتر تو راه بود. همسر گفت می خوای نری؟ پاشیم بریم بیرون الان اصلا. دیگه بی خیال رفتن شد و رفتیم بیرون و یه کافه ای هم رفتیم (یه جای دیگه می خواستیم بریم که به دلیل ترافیک بودن و بسته بودن راه، مجبور شدیم برگردیم بعد از یه ساعت تو ترافیک بودن!) و برگشتیم خونه. فرداشم که دیگه دیدیم آتیش بازیه و بهتره بمونه و آتیش بازی شهر ما رو هم امتحان کنه. دیگه اون شبم موند و خلاصه 27 ام اومد، یکم رفت! و به این ترتیب کل تعطیلات ما به مهمون داری گذشت. منم دقیقا از دوم باید کار می کردم!

خوب بود ولی. خوش گذشت. با پسرمونم خوب بازی می کرد چون خودش یه برادر همین سنی داره.

چون همشهری هم بود و راحت می تونستیم راجع به خاطرات مشترک صحبت کنیم، به نظرم یه فضای دیگه بود و با اینکه پنج شیش روز خونه مون بود، راحت بودیم با هم.

--

یه صبح تا شب رفتیم برلین که بریم یه نمایشگاهی که آثار پیکاسومون اونجا بود . صبح زود بیدار شدیم و با قطار رفتیم. با ماشین هم سخت بود رانندگیش چون زیاد بود و رفت و برگشتش توی یه روز خیلی خسته کننده میشد و هم با ماشین دیرتر از قطار می رسیدیم.

شب هم تقریبا ساعت 12 رسیدیم.

یه نمایشگاهی بود، هر بچه ای هر نقاشی ای فرستاده بود رو به نمایش گذاشته بودن. اصلا فیلتر نداشتن!

حالا پسر ما که کلی زحمت کشیده بود و چیزای خوبی فرستاده بود.

ولی مثلا یکیش بود که نصف آسمونو آبی کرده بود، نصف دیگه شو نه. پسرمون میگه اینجاش دیگه خسته شده .

--

برای فردا صبحش هم مامان شایان دعوت کرده بود. نمی خواستیم بریم چون دیگه درست قبل از مدرسه میشد ولی دیگه خیلی اصرار کرد و دیدیم الان مامانشم هست و می تونه کمکش کنه اگه کاری داشته باشه، قبول کردیم.

این شد که نصف شب رسیدیم خونه مون؛ سریع رفتیم خوابیدیم که صبح دوباره زود بیدار بشیم و بریم خونه ی شایان اینا.

از اون طرف، مامان شایان گفت به مامان حسین گفته ام که اونام بیان پیشمون که همو ببینیم. گفته فردا برانچ بیاین خونه ی ما. اکیه براتون؟ گفتیم باشه.

دیگه از همون برلین برای حسینم یه اسباب بازی خریدیم و صبح کادو کردیم که ببریم.

چمدونمونم قبلا بسته بودیم که وقتی خسته برمی گردیم، دیگه نخوایم کاری بکنیم.

--

این مهمون همشهریمون یه کیک شکلاتی خیس خییییلی خوشمزه درست کرد برامون وقتی پیشمون بود. ما هم تصمیم گرفتیم برای شایان اینا همونو درست کنیم و ببریم.

صبح پا شدیم با همسر تلاش کردیم همونو درست کنیم. با اون کیفیت نشد، ولی خب خوب شد بازم؛ واقعا خوب شد.

دیگه اونم گذاشتیم تو ظرف و راه افتادیم.

پسرمون و شایان کلی بازی کردن. مامان بزرگ شایان هم بود. می گفت با پسر شما خیلی خوبه. با فلانی - که اتفاقا دختر هم هست- وقتی بازی می کنن خیلی هی دعوا می کنن. ولی پسر شما رو خیلی دوست داره و اینا.

فرداش (یا شایدم شبش) مامان شایان گفت فردا ناهارم که میریم پیش حسین اینا. گفتیم مگه ناهاره؟! گفت آره. نگفتم بهتون؟ تبدیل شد به ناهار!

دیگه واسه ناهار هم رفتیم خونه ی اونا.

باز اونا هم کلی گفتن که پسر ما با پسر شما خوب بازی می کنه و اینا.

باید یه بار برم دقیق بازیشونو نگاه کنم؛ نکنه همه راحت می تونن سر پسر ما کلاه بذارن که انقدر خاطرخواهشن .

ولی کلا، پسر ما با حسین بهتر بازی می کنه تا با شایان. حسین خیلی اهل فعالیت های جسمیه و دوست داره فوتبال و بسکتبال و این چیزا بازی کنه. ولی شایان میشینه یه جا و قطار بازی می کنه.

--

مامان شایان هی میرفت و میومد و هی نبود (با اینکه حتی شامم خورده بودیم و قاعدتا نباید هی تو آشپزخونه می بود.). بهش میگم بابا، بیا بشین، ببینیمت.

مامانش میگه آره. ما هم نمی بینیمش. همش داره یه کاری می کنه، اصلا نمیاد بشینه.

--

برام جالب بود که آخرین باری که ما شایان اینا رو دیدیم، اون یکی مامان بزرگ شایان اونجا بود و اونم دقیقا همین حرفو زد. که بعدم همسر گفت شبش صداشون میومد که بحثشون شده بود که چرا مامانت این حرفو زده.

ولی خب این دفعه چون مامان خودِ مامان شایان گفته بود، دعوا نشد دیگه .

--

اون مهمونی که همشهریمون بود یه کم تپل بود. داشتیم سه تایی - با مهمون و پسرمون- بازی می کردیم. من سرم پایین بود. ندیدم دقیقا پسرمون به کجای مهمون دست زد (!!) ولی شنیدم که بهش میگه تو چقد نرمی .


نظرات 7 + ارسال نظر
سمانه دوشنبه 25 دی 1402 ساعت 03:52 http://Daqqolbab.blogfa.com

سلام.
من یادمه اون دفعه رو که تعریف کردی بودی ماجرای شایان و مادرشوهرش رو.
اگه اشتباه نکنم مادرشوهرش میگفت چرا مامان شایان بعد از اینکه شایان رو می خوابونه نمیاد بنشینه. (همون جا می خوابیده ظاهرا)
ولی این چیزی که مامان خودش گفته یه جورایی دلسوزی برای دخترش بوده، که چرا همه ش در حال کار کردنه.
به نظرم به خاطر این اونجا ناراحتی بوده اینجا نه!

بافتی که گفته بود دقیق یادم نمیاد ولی اونم حرفش همین بود که کم می بینیمش. نمیاد بشینه. حالا ممکنه حرفشو جور دیگه ای زده باشه.
ولی خب دیگه. ان شاالله که هیچ وقت دعوا نشه :).

صبا دوشنبه 25 دی 1402 ساعت 02:20 https://gharetanhaei.blog.ir/

وای چه حس خوبی داره که رفتید نمایشگاه دیدن آثار گل پسر

خدا رو شکر که تعطیلات پر از مهمونی داشتید.

حالا بلد از اینکه برگشتیم به همسر میگم نه یه عکسی از آثار بچه رو دیوار گرفتیم، نه از خودش با آثارش :/! الان پشیمونم.
حیف شد واقعا.فکر کنم ما باید همیشه یکی مثل علیو با خودمون ببریم که چهار تا عکس داشته باشیم!
آره، خوب بود. یه کمی حال و هوامون عوض شد. جای شما خالی :).

لیلی شنبه 23 دی 1402 ساعت 12:04 http://Leiligermany.blogsky.com

چه خوب که غریب نبودین و کلی رفیق داشتین برای رفتن و اومدن.
نمی دونم چرا آدم با همشهری هاش حس صمیمیت بیشتری در حرف زدن داره. کلا خونه ی شما برای مجردها بهشته

امسال خیلی شلوغ بود، نمی دونم چرا!
ما اولین بار بود یه همشهری داشتیم به عنوان مهمون. آدم از شهرهای کوچیک کم همشهری می بینه اینجا. ولی واقعا حرف بیشتری برای گفتن داشتیم :).
. اتفاقا ما وقتی مجرد دعوت می کنیم، من همیشه فکر می کنم بنده خدا معذبه؛ چون چه بخواد چه نخواد باید یه وقتی رو با بچه بگذرونه و باهاش حرف بزنه و حتی شاید بازی کنه.

نکته جمعه 22 دی 1402 ساعت 23:56

سلام تبریک میگم پیکاسوجان نمایشگاه داشتن

سلام،
سلامت باشی عزیزم، مرسی .

AE جمعه 22 دی 1402 ساعت 01:42

بچه ورداشته نصف آسمون رو آبی کرده بعد ول کرده؟
والله که این شاهکار هنریه با معیار های امروزی.
من به تازگی سفری بودم که شهرش بدون اغراق یکی از مشهورترین موزه های هنر معاصر جهان رو داره و من برای همین بلیطش رو از قبل آنلاین گرفته بودم. موقع سفر متاسفانه کرونا گرفتم و چندین روز تو تب وحشتناک می‌سوختم ولی گفتم خب چاره چیه ، معلوم نیست که دوباره بتونی بیای اینجا ، اینهمه هم پول بلیط دادیم ، بریم حداقل تابلوهای معروفش رو ببینیم. حکایت رو کوتاه کنم ، تو یکی از سالن هاش، کل دیوار تابلوهای سفید بود ، شاید بیست سی تا بوم سفید و رو یکیش یه دایره آبی بود ؛ بعد زده بود کلیکسیون ۱۶ میلیون دلاری فلان هنرمند. خب مسلمون اینو بچه ۴ ساله هم می‌تونه درست کنه ؛ ۱۶ میلیون دلار پول چیه دقیقا؟ یعنی اونجا سه چهار درجه تبم شدیدتر شد قشنگ!
به نظرم وقتی آدم تابلوهای دوره ۱۴۰۰ تا ۱۸۰۰ رو اونجا می‌دید واقعا متوجه می‌شد چطور هنر افول کرده.
تو همون برلین هم یه موزه ای هست به اسم هامبورگا باهن هوف. هیچ وقت فراموش نمی‌کنم خانمی که توضیح می‌داد می‌گفت فلان هنرمند هیچ کدوم از تابلوهاش فروش نرفت بعد یه دیت پولدار پیدا می‌کنه که طرف خیلی دوستش داشته و وقتی اینو می‌فهمه همه تابلوهاشو تو محدوده یک میلیون یورو می‌خره برای همین مجموعه جدید این آقا تو موزه ما چهار میلیون یورو ارزش داره و من تو اون موقع به این فکر می‌کردم که والله این کار کلاهبرداریه ، طرف آشناش مجموعه اشو یک میلیون خریده ، حالا مجموعه جدیدش شده چهار میلیون ، خدا شانس بده واقعا :)

+ این خانم نرمی که اومده بودن پیشتون همونی نیست که پسرتون یه بار بهش گفته بود تو چرا آلمانی ات یه جوریه؟

.
اینکه یکی از دوستای طرف بخره و بازارگرمی کنه برای طرف رو منم قبلا شنیده بودم و به نظرم واقعا نامردی بود. ولی خب با همین روش جو میدن و طرف معروف میشه و بقیه ی نقاشی هاشم با قیمت های گزاف فروش میره دیگه.
الان هنر معنیش عوض شده. من که درک نمی کنم این نقاشی هایی که فقط توش رنگو پاشیده ان رو بوم! ولی خب قدیما که عکس نبوده، خب هنر رئالیستی خیلی مهم بوده که بتونن نقاشی چهره ی طرف رو خوب بکشن. ولی خب الان که عکس هست، دیگه نقاشی معنی دیگه ای پیدا کرده. ولی خب من هنوز نمی دونم معنیش چیه دقیقا .
--
فکر نکنم به این بنده خدا راجع به آلمانیش چیزی گفته باشه. اگه گفته، خودم یادم نیست. ولی به همسر گفته بود تو چقدر کُمیش حرف می زنی .

دختری بنام اُمید! پنج‌شنبه 21 دی 1402 ساعت 20:13

تو چقدر نرمی
خیلی خوب بود! چقدر بچه ها صاف و صادقن.

معمولا با تپل ها بیشتر خوش میگذره

ولی به نظرم این نشون میده در آینده پسرتون میتونه سیاست مدار، مدیر، کوئچ یا همچین شغلی داشته باشه

.
آره، انقدر با بنده خدا گرگم به هوا و بازی های دویدنی بازی کرد که نگو!
تپل ها دست پختشونم خوبه .
نمی دونم والا. فقط امیدوارم کلاه زیاد سرش نره .

فاطمه پنج‌شنبه 21 دی 1402 ساعت 00:30

دید و بازدید عیدتون باحال بود

دیگه فکر کنم داریم آلمانی میشیم ؛-).

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد