از کتاب ها


از کتاب خنده ی لهجه ندار:

بیش تر مهاجرها روی یک نکته توافق دارند. همه ی ما به غریبه های ابدی تبدیل می شویم. دیگر نه جزء این وری ها هستیم، نه جزء آن وری ها.

**

اینم یکی از نمونه های ترجمه ی کتاب خنده ی لهجه نداره که گفتم بعضی جاهاش واقعا خوب نبود ترجمه اش:

با یک خرید سریع در تارگت، او در کمال افتخار صابح یک ... شد!

آخه خداییش خرید سریع در تارگت چه ترجمه ایه؟!

--

از کتاب روی ماه خداوند را ببوس:

کلیدها به همان راحتی که در رو باز می کنند، قفل هم می کنند. مثل اینکه فلسفه بدجوری در رو بسته.

**

در مورد همون مبحث فلسفی کتاب که خدا هست یا نه و آیا اون دنیایی هست یا نه و این چیزا یه قسمت نوشته:

به هر حال، این سوالیه که پاسخ قطعی اون رو - اگر پاسخش مثبت باشه- بعد از مرگ می فهمیم و اگر پاسخش منفی باشه، یعنی اگه اصلا خداوندی وجود نداشته باشه، هرگز نخواهیم فهمید.

**

- من روزنامه نمی خونم. به کسانی که به اینا می آیند هم میگم روزنامه نخونند.... نه فقط روزنامه، بلکه معتقدم هر چیز دیگه ای که بخواد اطلاعات پراکنده و دسته بندی نشده رو یک جا به مخاطبش منتقل کنه، مضره. رادیو، تلویزیون، روزنامه و ماهواره تنها کارشون اینه که اگه نه بمب باران، اما مثل باران اطلعات پراکنده و اغلب بی خاصیت رو سر شما بریزند. این که در بازار بورس فلان جا چه تغییری رخ داده یا تلسکوپ هابل اخیرا از دورترین نقاط فضا چی شکار کرده یا این که در اثر سقوط هواپیمایی در نبراسکا شصت و پنج نفر کشته شده اند یا حتی زارعی دانمارکی گربه ی عجیبی رو توی اصطلبل مزرعه اش پیدا کرده که در برابر نور خورشید سبز و در سایه به رنگ خاکستری درمیاد، چه فایده ای برای ما داره؟ واقعا دنستن این که زنی سه قلو زاییده یا مردی دو کودکش رو توی وان حمام خفه کرده چه اهمیتی داره؟

- قهوه ام را هم می زنم و به شوخی می گویدم: بالاخره باران خبر از خشکسالی جهل که بهتره.

- موافق نیستم، باران خبر دانایی انسان رو آشفته می کنه.


کتاب خنده ی لهجه ندار و کتاب گتسبی بزرگ


کتاب خنده ی لهجه ندارو تموم کردم. خیلی کتاب ساده و معمولی ای بود. نمیتونم بگم خوب بود، ولی بد هم نبود. خیلی معمولی بود. برش هایی از یه زندگی خیلی عادی بود، بدون هیچ اتفاق خاص و منحصر به فردی. برای من مثل این بود که دارم یه وبلاگو میخونم، یه وبلاگ پرینت شده بود انگاری. اتفاقات کاملا روزمره ای بودن نوشته ها.

یعنی با خودم فکر کردم نکنه اگه منم وبلاگمو پرینت بکیرم، چاپ کنم، مردم میخرن  .

اگه دنبال این هستین که بیکار نباشین و یه کاری کرده باشین، کتاب خوبیه واسه خوندن. اما اگر دنبال اطلاعاتین و دوست دارین کتاب چیزی به دانشتون اضافه کنه و واقعا ازش چیزی یاد بگیرین، چیز زیادی نصیبتون نمیشه (حالا منظورم از دانش، علم به اون معنای خاصش نیست ها، منظورم اینه که کتاب مثلا سبک زندگی یه عده رو بهتون نشون بده یا مثلا اطلاعات فرهنگی ای از یه قشر بهتون بده یا همچین چیزایی حداقل).

ترجمه اش هم بد نبود، روون بود، ولی دو سه جاشو من چند بار خوندم، اما بازم نفهمیدم چرا طرف اون کلمه رو به کار برده؛ یعنی، هر مدلی که تحلیل کردم اون کلمه به لحاظ کاربرد شناختی درست به کار نرفته بود. یعنی؛ حداقل برای من واضح بود که کتاب، ترجمه است. اما قابل قبول بود ترجمه اش.

چیز خاصی نداشت که بخوام براتون بنویسم. فقط یکی دو خطش رو چون خودم تجربه کرده بودم، دوست داشتم:

"ما بی توجه به تهاجم فرهنگی، قسم خوردیم در این کشور زندگی کنیم و ذره ای عوض نشویم. اشتباه می کردیم. آمریکا ما را عوض کرد، جوری که خودمان هم نفهمیدیم. از عجایب روزگار این که ما هم آمریکا را عوض کردیم."

--

کتاب گتسبی بزرگ رو هم تموم کردم.

هر چه آید سال نو/ گویم دریغ از پارسال

در مقایسه با مترجم این کتاب باید بگم مترجم کتاب قبلی اصلا نمره اش 120 بود از 100!

به معنی واقعی کلمه ترجمه ی این کتاب افتضاح بود، واقعا افتضاح. من ترجمه ی فهیمه رحمتی رو خوندم.

دیده بودم یه وقتایی یه سری ترجمه های غیرانگلیسی بد باشن که خب معمولا دلیلش اینه که کتاب اول از مثلا روسی به انگلیسی ترجمه میشه، بعد باز یکی از انگلیسی به فارسی میاره و نتیجه اش چندان جذاب نمیشه و خیلی از فرهنگ و متن واقعی کتاب دور میشه متن نهایی فارسی.

اما این اولین باری بود که می دیدم یه کتاب از انگلیسی تا این حد افتضاح به فارسی ترجمه شده.

واقعا نمی دونم چطور مترجمش اسم خودش رو گذاشته مترجم. احساس می کنم یه سری کاغذ رایگان دادن به یه انتشاراتی به علاوه ی یه مترجم رایگان، گفتن اگه کسی کتابو خرید و سود بردین که خب چه بهتر، اگر هم کسی نخرید، شما هزینه ای نکردین و نگران نباشین! در این حد واقعا ترجمه اش افتضاح بود. فونت کتاب هم بی نازنین بود، قشنگ حس می کردم دارم تز می خونم! کلش هم در حد همون خوندن یه تز وقت برد ولی من فقط از زیر چشمم رد می کردم خیلی جاهاشو، چون اگر واقعا می خواستم بفهمم، باید هر جمله رو صد بار می خوندم و با خودم فکر می کردم خب این انگلیسیش چی می تونسته باشه، که اون انگلیسیه رو بفهمم! حتی در این حد که امضای پای نامه رو که می نویسن Love, Hassan نیومده ترجمه کنه "با عشق، حسن"، ترجمه کرده "عشق، حسن"!

اینجا چند تا از ترجمه های گهربار طرف رو می نویسم اینجا:

"فاش سازی های خصوصی مردان جوان، که در آن ها، آن ها معمولا آثار ادبی دیگران را سرقت کرده بودند و به وسیله ی سرکوب های واضح آسیب دیده بودند."

الان این چیزی که بالا نوشتم، یه جمله ی کامل بود که بین دو تا نقطه گذاشته شده بود، در حالی که تمام جمله فاعله و اصلا فعل نداره!! "فاش سازی های خصوصی مردان جوان" که فاعله و از "که" به بعدش هم که جمله ی معترضه است.

و از این مدل جمله های بی سر و ته هم توی هر صفحه، حداقل ده بیست تا بود، دقیق تر بگم، ده بیست جمله میشد همون کل صفحه.

نمونه های دیگه ای از ترجمه ی کتاب:

"اما موسس واقعی خود من، برادر پدربزرگم بود".

"گتسبی، یک مجموعه از زنان زرق و برق دار را ... نشان داد."

"20 مایل از شهر یک جفت تخم مرغ عظیم وجود داشت، که فقط به وسیله ی یک خلیج جدا می شدند، درست در اهلی ترین بخش آب شور."

خلاصه که ترجمه اش به قدری افتضاح بود که من رفتم خلاصه ی کتاب رو دوباره تو اینترنت سرچ کردم که مطمئن بشم من درست فهمیده ام داستان رو! که بعضی جاهاشو هم درست نفهمیده بودم.

متاسفانه به دلیل بیش از حد مزخرف بودن ترجمه، نمی تونم اصل داستان رو در موردش نظری بدم. چون اصلا فضاسازی ای برای من انجام نشده بود و من نتونستم توی فضای داستان قرار بگیرم. همه اش داشتم رمزگشایی می کردم ترجمه رو.