کتاب سه شنبه ها با موری


کتاب سه شنبه ها با موری رو هم امروز تموم کردم.

واقعا به نظرم صفحه بندی کتابا از زمین تا آسمون با هم فرق دارن. این کتاب 250 صفحه اینا بود، توی دو سه ساعت و بدون اینکه واقعا تک تک جملاتشو بخونم، سرو تهش هم اومد. اون ریشه ها، 600 صفحه بود، من 5 6 روز شب و روز روش بودم و باعلاقه می خوندم، ولی بازم تموم نمیشد.

در مورد کتاب اگه بخوام بگم، اول از همه بگم که این صرفا یه نظر شخصیه و درست و غلطی در کار نیست که بگیم حتما من درست میگم یا حتما کس دیگه.

من کتابو دوست نداشتم. یه کتاب بود سرشاااار از نصیحت و منم خیلی نمی تونم ارتباط برقرار کنم با این مدل کتابا. تازه نصیحتاشم چیز خاصی نبود؛ از همین قبیل نصیحتایی بود که آدما همه میگن؛ نمی دونم همدیگه رو دوست داشته باشین و عشق بورزید و قدر خانواده تونو بدونید و اینا. یعنی واقعا حرف جدیدی نداشت - حداقل برای من.

کلا نحوه ی روایتشو هم من زیاد نمی پسندیدم. یه پسر بسیار بسیار منفعل توی کتاب هست که سه شنبه به سه شنبه میره به یه سری نصیحت گوش میکنه و میاد، بدون اینکه واقعا حرفی بزنه، چالشی ایجاد کنه، نظر قابل به عرضی ارائه کنه؛ حرف زدناش و جواب دادناش به پیرمرده به نظر من در حد "ئه، جدی؟!"  بود!

--

ترجمه ی کتاب قابل فهم بود، یعنی میشد بفهمی چی می خواد بگه (یعنی دیگه توقعمو از ترجمه های امروزی به این حد تقلیل داده ام که سرشکسته نشم!!) ولی بعضی جاهاش نقص های عمده ای داشت که خیلی به چشم میومد.

مثلا این جمله رو نگاه کنین:

من "انسانی زنده" مطابق عادت های گذشته ام نیستم، اما هنوز هم نمرده ام. من نوعی از ... حدفاصل هستم.
[اون سه تا نقطه ی بعد از "از" توی خود کتاب به این شکل بود. من چیزی کم یا اضافه نکرده ام.]

آخه خداییش این جمله ی "من نوعی از حد فاصل هستم " رو دقیقا مترجم تا الان توی زندگی خودش به زبون فارسی هرگز استفاده کرده؟!

یا مثلا این یکی ها:

* بیماری خودش را نشان داد. اما نه در بدن من. آن رفت سراغ برادرم.

* من باید بتوانم بگویم: این لحظه ی من بود.

"آن رفت" و "این لحظه ی من بود" دیگه چه ترکیبیه آخه؟ ما کی این جوری از ضمیر اشاره ی "آن" و "این" توی گفت و گوهامون استفاده می کنیم؟ نمیدونم من فارس نیستم یا این مترجما .

یا مثلا این یکی:

...بعضی وقت ها که ماه خیلی سرش شلوغ است و پر از روح کوچولو، از آسمان ناپدید میشود.

"روح کوچولو" دیگه چیه؟!

یا این یکی:

آن ها اشیای مادی را در اغوش کشیده اند و منتظر بازپس گیری "آغوش-برگشت" خود هستند.

آخه "آغوش- برگشت"؟! یعنی حتی رفتم سرچ کردم، گفتم نکنه چیزی به اسم آغوش-برگشت وجود داره و من سواد ندارم.

خلاصه که ترجمه اش چنگی به دل نمی زد. اما اگه اشکالات ترجمه رو هم در نظر نگیریم، باز من اصل و محتوای کتاب رو دوست نداشتم.

--

قسمت هایی از کتاب:

(در مورد اینه که اگر "موری" از بچه هاش می خواست که کارشونو رها کنن و بیان تا آخرین لحظات عمر موری رو باهاش باشن احتمالا مشکلی با این موضوع نداشتن و میومدن، اما موری اینو نمی خواست. موری نظرشو در این مورد این طوری بیان میکنه: )

زندگیتان را ادامه بدهید. وگرنه این بیماری به جای یک نفر، هر سه نفر ما را می کشد.

**

انواع و اقسام کارهایی را انجام بده که از قلبت برمی آیند. وقتی اعمالت ریشه در قلب تو دارند، احساس رضایت خواهی کرد، حسادت نمی کنی. حسرت اموال دیگران را نمی خوری. تمام وجودت انباشته از عکس العمل های خودت خواهد بود.

--

هنوز ده تا کتاب دیگه داریم که نخونده ام. تا ایران رفتن بعدی وقت دارم که اینا رو تموم کنم. حالا فعلا گفتم به عنوان کتاب بعدی، 1984 جرج اورول رو بخونم. شاید یه کمی حالم بهتر بشه.

خوندن سه شنبه ها با موری، بعد از ریشه ها، خیلی افت بزرگی به چشمم اومد. تفاوت قدرت قلم نویسنده ها از زمین تا آسمون بود؛ و صد البته، طور مترجم ها.

من نمی دونم سلیقه ی من خیلی مثل قدیمی هاست یا چی. اون قدیما که اینترنت نبود، وقتی مثلا این ور و اون ور یه لیستی پیدا می کردی "صد کتابی که قبل از مرگ باید خواند" و اینا، یه سری کتابایی میاورد که مثلا کتابای دیکنز و همینگوی و ایناها توش بود. من انگار توی همون دوره مونده ام. هنوزم وقتی چیزایی پیدا می کنم که مال اون لیستاس و توی اون سبکاس، واقعا به دلم می شینه (البته؛ کتاب ریشه ها مال اون لیستا نبودها، ولی خب سبکش همون بود). با این کتابای امروزی واقعا نمی تونم ارتباط برقرار کنم و نمی فهمم چرا این قدر معروف میشن. احساس می کنم برای کتابای امروزی نویسنده خیلی زحمت نمی کشه. نوشته هاشون خامه، خوب پخته نشده ان. نمی دونم دیگه.

حالا امیدوارم که 1984 ناامیدم نکنه .