از کتاب ها


این تیکه ها مال کتاب آب نبات نارگیلی هست. کتابش حرف های فلسفی نداشت که بنویسم ، ولی این تیکه هاشو با این وجود دوست داشتم:


سعی کردم از قدرت بیانم استفاده کنم. یاد حرف های آقای جاجرمی خدابیامرز افتادم. اولین جمله ی آرامش بخش را که گفتم خانم شهریاری به حرفم فکر کرد؛ اینکه زندگی خیلی مهم تر از این موضوعات پیش پا افتاده است. چون کل اطلاعاتم در همین حد بود، دومین جمله ی آرامش بخش را از خودم درآوردم و گفتم: "ولی خا همین چیزای پیش پا افتاده زندگی رِ مسازن.".

--

(پسره تو رودرواسی رفته مجانی به بچه های یکی فیزیک درس بده ولی خودشم سواد چندانی نداره)

چون می ترسید جواب را بلد نباشم، دلم می خاست بگویم "کلاس مجانی سوال کردن نداره!" .

--

(داییه رفته خونه ی یکی دیگه که استراحت کنه)

- دایی، اگه قراره امشب بخوابی، پس چرا این همه فیلم آوردی؟

- یک چیزی هست به اسم آرامش. مسئله فقط خواب نیست؛ اینه که یک چند ساعتی به حال خودم باشم.

--

من با دیدن یک گیتار اسباب بازی در مغازه ی اسباب بازی فورشی آقای هوشمند به آقا جان گفتم دلم می خواهد با پول های عیدی گیتار واقعی بخرم و آقاجان با خنده گفت: " با پول عیدی هات فعلا گی بخر؛ بعدا تارش هم مخری." .

--

بالاخره هر چی عکس از صفحه های کتاب ها گرفته بودمو نوشتم. دیگه باید صبر کنین تا کتاب جدید بخونم و بیام چیزی بنویسم .


مسافرت و مهمونی

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

یه کم آلمانی


این دفعه یه اصطلاح ساده و دم دستی رو می خوام بگم ولی قبلش یه خاطره بگم.

یه بار تقریبا 9 10 سالم بود، یه سری از فامیلامون از مشهد اومده بودن. دخترشون از من دو سه سالی کوچیک تر بود. من و مامانم اینا و اون خانما و بچه هاشون، داشتیم تو خیابون می رفتیم که بریم یه جایی مثل مسجدی، چیزی (دقیق یادم نیست کجا).

یه جایی، یادم نیست آب جمع شده بود یا چی، دخترشون هی می رفت و آب می ریخت رو آدم. بعد من این کلمه رو توی گویش خودمون بلد بودم، ولی می دونستم که تهرانیش این نیست. رومم نمیشد همونو بگم، چون مطمئن بودم که کتابیش چیز دیگه ایه. خیلی هم رو اعصابم بود که بابا خب این کلمه کتابیش چیه؟ چند بار این کارو کرد دخترشون و آبا پاشید این ور اون ور.

یهو مامانش گفت نسیم، مامان بیا این ور، آبا "پیشَنگ می کنه". دیدم ئههه، این همون کلمه هه بود که من می خواستم بگم، بلد نبودم .

--

حالا اون روز پسرمونو برده بودیم یه جا که بازی کنه. یه استخر پلاستیکی گذاشته بودن که توش به عمق حدود ده سانت آب داشت. یه پسره خیلی هی پاهاشو اون تو شلپ و شلوپ می کرد و روی بقیه آب می ریخت.

با خودم گفتم الان می تونم بگم لطفا بقیه رو nass machen (ناس: خیس؛ ماخن: کردن) نکن ولی خداییش این "پیشنگ کردن" چی میشه به آلمانی؟

تو همین فکر بودم که یه پسره بهش گفت Bitte nicht die anderen nass spritzen.

فهمیدم "ناس اشپریتزِن" میشه همون "پیشنگ کردن" .



از کتاب ها


کتاب مرگ ایوان ایلیچ تولستوی و نخل هوشنگ مرادی کرمانی رو هم تموم کردم.

مرگ ایوان ایلیچ رو من تا حدی دوست داشتم. اتفاق خاصی توش نمیفتاد. روزهای قبل از مرگ یه نفر رو توصیف می کرد و حس و حالش رو، زجری که می کشید، فکر و خیال هایی که می کرد و ... .

ترجمه ای که من ازش خوندم، بد نبود (اسم مترجمش فکر کنم صالح حسینی بود) ولی بعضی جاها من کلمه های فارسی ای که طرف به کار برده بود رو باید سرچ می کردم! مثلا یه جا نوشته بود زن طرف "دِردَو بازی" در می آورد. سرچ کردم، معنیش میشه کولی بازی. خب من نمی دونم مشکل کولی بازی چیه که باید بنویسی دردو بازی! البته؛ شایدم سواد من کمه و تو کوچه و خیابون همه دارن از همین کلمه استفاده می کنن . ولی خب بالاخره اینم یه جور ترجمه است دیگه؛ ما هم کلمه ها و ترکیب های تازه یاد می گیریم .

یه قسمت دیگه ی ترجمه اش هم که برام جالب بود نوشته بود "نزدیک صلاه ظهر" دردش زیاد شد! اصلا توی اون فضای اسمای چی چی ایچ و کی کی ویچ، این "صلاه ظهر" به نظرم خیلی یه جوری بود. دوست داشتم روسی بلد باشم، برم دربیارم ببینم دقیقا چی بوده اصطلاحش که طرف این طوری ترجمه کرده .

ولی خب دیگه من کلا توقعمو از ترجمه ها آورده ام پایین و همین قدر که فهمیدم قضیه چیه، خدا رو کلی شاکرم و از مترجم تشکر می کنم!

کتابی که من داشتم، آخرش یه تاملی هم بر داستان داشت و یه کمی تعبیر و تفسیرش کرده بود که برای من جالب بود. چون خیلی چیزا رو آدم نمی دونه تا وقتی تفسیر داستانو نخونه.

مثلا گفته بود ایوان ایلیچ - که یه اسم شخصیت اصلی داستانه - توی روسی معادل John Doe تو انگلیسیه و یه جورایی معنی آدمیزاد میده.

کتابش خیلی روون بود اتفاقش و این جوری هم نبود که بخواد هی با جملات قصار محتواشو تو چش و چالت کنه (مثل خیلی از کتابای امروزی - به نظر من البته-). بنابراین، متن خاصی ازش ندارم که بنویسم. اما کلا راضیم که خوندمش.

--

کتاب نخل رو هم تموم کردم. اونم یه کتاب خیلی ساده و روون بود از زندگی یه پسربچه ای که پدر و مادرش رو از دست داده و با خاله اش زندگی می کنه. اینم دوست داشتم. توی این کتابم اتفاق خاصی نمیفتاد؛ فقط سعی می کرد بخش هایی از فرهنگ، مشکلات یا شرایط مردم اون منطقه رو به تصویر بکشه که به نظر من خیلی خوب این کارو کرده بود. من واقعا کتابشو دوست داشتم.

--

بعضی از کتابا به نظرم این طورین که نمی تونی راحت برای کسی تعریفشون کنی، بگی توش چی شد، کی چیکار کرد، چرا اصلا کسی باید این کتاب رو بخونه. اما وقتی می خونیشون، بعدش دیگه اون آدم قبلی نیستی و از اون کتاب یه تاثیری گرفته ای و یه سری معادلات زندگیت برای نگاه کردن به زندگی تغییر کرده.

این دو تا کتاب بالا، هر دوشون برای من اون جوری بودن. نمی تونم بگم حتما بخونیدشون چون چیزی ازشون یاد می گیرین، نمی تونم بگم اصلا آیا قراره کتاب چیزی به شما اضافه بکنه یا نه، اصلا شما قراره ازش لذت ببرین یا نه ولی من از خوندنشون پشیمون نیست.

ولی مثلا همین مرگ ایوان ایلیچ رو همسر خوند و اصلا دوست نداشت. می گفت حالا غیر از ترجمه اش، اصلا نمی فهمم نویسنده اش برای چی نوشتدش. ولی خب هر کسی یه دیدی داره دیگه. خلاصه، من نمی تونم بگم شما خوشتون میاد یا نه. می خواین بخونین، می خواین نخونین .

--

اینا هم بخش هایی از کتاب درباره ی معنی زندگی هستن. فقط دقت کنین که این کتاب دیدگاه های آدم های مختلفی رو داره توضیح میده و چیزایی که نوشته شده، دیدگاه های نویسنده نیست و حتی ممکنه گاهی تناقض داشته باشه بخش هایی که من می نویسم. لطفا با این دید نگاهشون کنین:


در پایان، پی می بریم که در چشم سگ ها چیزی جز وراج هایی بی عقل نیستیم که با زبانمان صداهای زیادی درست می کنیم؛ و در چشم پشه ها هم صرفا ماده ی غذایی هستیم.

--

ارسطو می گوید همه چیز بارها کشف شده و از یاد رفته است. او با اطمینان می گوید که پیشرفت، یک توهم است؛ امرو انسان مانند دریاست که در سطح خود هزاران حرکت و آشفتگی دارد و این طور به نظر می رسد که به سویی پیش می رود، در حالی که در ته خود کم و بیش بی تغییر و آرام باقی می ماند. آن چه را پیشرفت می خوانیم، شاید فقط تغییرات سطحی محض باشد، توالی ای از سبک ها و مدها در لباس، حمل و نقل، حکومت، روانشناسی و دین.

علم مسیحی، رفتارگرایی، دموکراسی، اتومبیل و شلوار، پیشرفت یا توسعه نیستند، آن ها تغییرند؛ آن ها راه های جدیدی در انجام کارهای قدیمی اند؛ خطاهایی جدید در کوشش بیهوده برای فهم اسرار ازلی و ابدی انسان و جهان. در زیر این پیده های رنگارنگ ذات امور یکسان می ماند؛ آدمی که از بیل مکانیکی و مته ی برقی، تراکتور و تانک، ماشین حساب و مسلسل، و هواپیما و بمب استفاده می کند، همان نوع آدمی است که از خیش های چوبی، تیغه های سنگی، چرخ های کنده ای، تیر و کمان، گره نویسی و نیزه های سرسمی استفاده می کرد. ابزار متفاوت شده ولی غایت یکسان است. مقیاس وسیع تر شده، اما هدف ها همان قدر ناپخته و خودخواهانه، همان قدر احمقانه و متناقض، همان قدر ددمنشانه و ویرانگر است که در ایام ماقبل تاریخ یا باستان بود. همه چیز پیشرفت  کرده است، مگر خود انسان.

در این دور بیهوده، انسان ... بارها، اختراعات و کارهایش را تا بلندی های تپه ی تمدن و فرهنگ پیش برده، اما آنچه برای خود ساخته، فقط سازه هایی متزلزل بوده است. استفاده ی بی رویه از خاک، تخریب طبیعت، مهاجرت در کسب  و کار، ویرانگری مهاجمان یا سترونی تعلیم داده ش دهی نژادها، باعث شده بشر بارها و بارها به سطح توحش و بربریت تنزل کند.

--

هر چیز معنوی وقتی به فروش می رسدیا به نمایشی رنگ و وارنگ بدل می شود، می میرد.

--

شاید اختراع اندیشه، یکی از خطاهای اصلی بشر بوده است. اندیشه، اول زیر پای اخلاق را با کنار زدن پشتوانه ها و حرمت های فوق طبیعی آن خالی می کند و آن را منفعتی اجتماعی جلوه همیدهد ... و اخلاق بدون خدا همان قدر ضعیف است که قانون راهنمایی و رانندگی بدون پلیس. اندیشه، بعد، جامه را با جدا کردن دختر و پسر از والدین، بی مجازات گذاشتن بی بند و باری جنسی و آزاد کردن فرد از خانواده و ادامه ی نسل، تضعیف می کند. حالا فقط آدم های نادان نوعشان را ادامه می دهند و اندیشه نهایتا اندیشمند را با نشان دادن دورنمایی از اخترشناسی و زمین شناسی و زیست شناسی و تاریخ به وی، به زوال می کشاند. در این دورنما، آدم اهل اندیشه، خودش را ذره ی ناچیزی در فضا و لحظه ای کوتاه در زمان می بیند. اندیشه اعتقاد او به اراده و آینده اش را از وی می گیرد و تقدیرش را از شرافت و شکوه عاری می کند.

--

من از مفهوم نابودی نمی ترسم؛ چون اگر نابودی ای در کار باشد، در بدترین حالت، وحشتناک تر از به خواب رفتن در پایان یک روز طولانی نیست. چه آن روز خوشایند باشد و چه تلخ یا هر دو.

--

انسان نمی تواند بدون قاعده ها زندگی کند. اما غریزه او را از چنین مصیبتی نجات می دد؛ به محض اینکه شبکه ای از قوانین و اخلاقیات از او گرفته شوند، غریزه، شبکه ی دیگری برای حمایت او می بافد. غریزه گاهی از دل فرمان های خدا چنین شبکه ای می سازد. گاهی از توصیه های علم و گاهی هم از دستورات یک پادشاه زمینی.

--

پرسیده اید، "چه چیزی شما را به اده ی زندگی وا می دارد؟". جواب من جوابی است که همه ی عقل کل ها به آن می خندند، کار. از اینکه می بینم ایده های شکل می گیرند و نتیجه های ملموس به بار می آورند، بی نهایت کیف می کنم. اینکه ایده های بی شمار تحقق پیدا نمی کنند لذتی را که از ایده های تحقق یافته می برم کم نمی کنند. من احساس قدرت را دوست دارم. می بینید که چقدر رک هستم و می دانم چطور مسائل را صاف و ساده بیان کنم و دوست دارم از کارم خوب پول دربیاورم. ولی چیزی که مرا به ادامه ی زندگی وا می دارد خود کار و حس موفقیت و دستاورد داشتن است. من نمی توانم به انداه ز یبعضی آدم ها بازی کنم چون چشمانم خیلی خوب نمی بینند و شنواییم کامل نیست. به همین خاطر، بازی و ورزش من این است که با جمع کوچکی از دوستان همدل پوکر بازی کنم... .

در مورد دین راستش نمی دانم دین تا چه اندازه به من کمک کرده است. به احتمال زیاد دین بدون اینکه خودم بدانم به من کمک کرده و قطعا در شکل گیری آرمان هایم نقشی داشته است.

--

یکی از چیزهایی که بابت آن خلی سپاسگزارم این است که با وجود یک زندگی توام با کار سخت، زندگی ای که دستخوش بحران های مختلفی بوده و ناامید و موفقیت های پی در پی به همراه داشته، هنوز خوش بین باقی مانده ام.

--

[من] برای هدف آرمانی قدرتمند می کوشم و کار و کوشش من نمی تواند بیهوده باشد. البته؛ من برای نتیجه ها کار می کنم. می خواهم به سرعت به طرف هدفم بروم. اما اساسا، حتی نتایج عمل هم مرا چندان نگران نمی کنند.

خود عمل، تا وقتی که باور دارم راست است مایه ی خرسندی و رضایت خاطرم است.

--

معرفت است که مرا سر پا نگه می دارد... . معرفت به اینکه ما بخشی از جریان آفرینش هستیم؛ معرفت به اینکه ما خود، در معیت خدا، آفریننده ایم و از این رو، سازندگان آینده ی جهانیم.

--

می خواهم برقرار باشم، می خواهم همیشه سرگرم کار باشم و برای نیل به زیبایی و کمال بکوشم. حتی اگر استعداد آن را نداشته باشم، از لذت عمل برخودرا خواهم بود. امید هم که همیشه هست. لااقل در قلبی جوان و بی قرار چنین است.

--

حقیقت زیبا نیست، زشت هم نیست. اصلا چرا باید یکی از این ها باشد. حقیقت، حقیقت است، همان طور که عدد و رقم، عددم و رقم هستند... . عرف و سنت باعث شده حقیقت را با اعتقاداتمان اشتباه بگیریم. عرف، نست و سبک زندگیمان ما را به آن جا سوق داده اند که باور کنیم نمی توانیم خوشبخت باشیم مگر تحت شرایط خاصی که با آسودگاهی مادی خاصی هماره هستند. این حقیقت نیست، اعتقاد است. حقیقت به ما می گوید که خوشبختی، حالتی از رضایتمندی ذهنی و روانی است. رضایتمندی را می توان در جزیره ای دورافتاده، در شهری کوچک یا در خانه های جاره ای شهرهای بزرگ یافت. می توان آن را در کاخ های ثروتمندان یا کوخ های فقیران یافت.

محصور بودن در زندان، موجب بدبختی نمیشود؛ اگر غیر از این بود، همه ی کسانی که آزادند خوشبت بودند. فقر موجب بدبختی نمی شود؛ اگر غیر از این بود، ثروتمندان خوشبخت بودند.

--

هر انسانی که عمیق می اندیشد و به این نتیجه می رسد که زندگی فاقد معنی است، مطمئنا باید انسانل عاقلی باشد. انسان های عاقل کارهای بی معنی نمی کنند. با این حال، همین کسانی که زندگی را بی معنی می دانند، باز به زندگیشان ادامه می دهند. ناگزیر نتیجه می گیرم که آن ها همدلی کاملی با دیدگاه خود ندارند. هر بار که روزنامه ای را برمیدارم و مطلبی راجع به خودکشی کسی می خوانم، می گویم او کسی بود که واقعا اعتقاد داشت زندگی بی معنی است.

--

در پایان، باید اعتراف کرد که نان مهم تر از کتاب است و هنر امری تجملی است که به سرپنجه ی ثروت ممکن شده است.

--

اگر کودک خوشبخت تر از بزرگسال است، به این خاطر است که بدن بیشتر و روح کمتری دارد و می فهمد که طبیعت مقدم بر فلسفه است و قبل از فلسفه می آید. او برای دست ها و پاهای خود معنایی فراتر از فایده های فراوان آن ها نمی جوید. شاید اگر ما هم از دست ها و پاهای خود استفاده کنیم، خوشبت تر شویم.

--

پیش از این گفته بودم کسانی که اجزای همکار در یک کل هستند، دچار یاس و دلسردی نمی شوند. آدم ساده دل حقیری که با رفقای خود همراهی می کند، خیلی خوشبت تر از این متفکران انزواطلب است که از بازی زندگی کناره می گیرند و در این جدانشینی تباه می شوند.گوته می گوید "یک کل باش یا به یک کل بپیوند.".


پراکنده

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.