پراکنده


اومدیم سوار ماشین بشیم. هنوز تازه نشسته بودیم توی ماشین که یه خانم نسبتا مسنی با لباس های رنگ روشن و دل شاد کننده اومد سمتمون و همین طوری که ما توی ماشین نشسته بودیم گفت من اون همسایه ی اون وری هستم (اون ور خیابون، با حدود سی چهل متر فاصله). امروز دیدم یه شرکتی اومده بود فلان کارو بکنه (من الان یادم نمیاد که گفت چیکار کنه و من یادم نیست یا اصلا نگفت!)، یه ماشین بزرگ داشت، اینجا پارک کرد.

من اسمشو براتون برداشتم چون اینجا پارکینگ شخصیه؛ ماشینش بزرگ بود؛ ماشین سنگین بود؛ حق نداشت اینجا پارک کنه؛ ممکنه زمین شما به اندازه ی کافی زیرش سفت نباشه برای وزن اون ماشین؛ ممکنه خراب بشه زمینتون. اومدم بهتون بگم من شماره اش رو برداشتم با اسمشو. اگر احیانا اتفاقی افتاد، بیاین از من بگیرین اطلاعاتشو.

--

گرچه آدما از این همسایه های به گوش و هوشیار خوششون نمیاد و بهشون میگن فضول ولی من از احساس مسئولیتش خوشم اومد. چقدرم آدم عاقلی بود که به این فکر کرده بود که ممکنه این زمین مناسب همچون ماشینی نباشه و مشکلی پیش بیاد.

--

داشتم با پسرمون یه کاری رو انجام می دادم؛ یادم نیست؛ شاید بهش غذا میدادم یا باهاش بازی می کردم.

خواهر کوچیک تر، همین طوری که لباساشو پوشیده بود که بره عیددیدنی، به پسرمون گفت تو هم میای؟ اونجا یه عالمه بچه هست. بهش گفتم میری؟ اگه دوست داری، برو. بچه زیاده اونجا. گفت میرم. وقتی داشتم لباساشو تنش می کردم، بهش میگم فکر می کنی چند تا بچه باشن اونجا؟ خیلی زیادن. میگه صد تا. میگم نه دیگه؛ صد تا نیستن ولی اندازه ی گروه شما تو مهد هستن؛ بیست تا اینا هستن احتمالا.

رفت با خواهر کوچیک تر مهمونی. وقتی برگشته میگم خب چند تا بچه اونجا بودن؟ میگه هزار تاااااا!

تا حالا این حجم از بچه هایی که با هم فامیل باشنو یه جا ندیده بود!

--

یه جا دیگه هم عمه اش اینا برده بودنش. میگه صاحبخونه ازش پرسید آلمان بهتره یا ایران؟ گفت آلمان. پرسید چرا؟ میگه اونجا همه با هم حرف نمی زنن (منظورش اینه همه، کسایی که کنارشون نشسته ان رو نمیشناسن که بخوان باهاشون خوش و بش کنن و حرف بزنن).


پراکنده


دو سه نفرو یه شرکتی تو آلمان اخراج کرده. چرا؟ چون مشخص شده که به مدت فکر کنم دو سال (یا شایدم بیشتر)، اینا سر کار نمیومده ان!

یه اتاقی بوده آخر راهرو یا همچین جایی که همیشه پرده اش هم کشیده بوده. اینا سه تا بوده ان. با هم دست به یکی کرده ان که هر بار فقط یکیشون بره محل کارش و عکس هایی که لازمه رو بگیره و برای اون دوتای دیگه بفرسته و اونا گزارششونو از خونه بنویسن. کارشون یه جوری بوده که از نظر عملکردش میشده این طوری باشه. یه چیزی تو مایه های بازرس بوده ان که باید برای یه سری چیزا گزارش می نوشته ان.

اما خب این که فقط یکیشون بره و کارت هر سه نفرو بزنه، تقلب بوده.

حالا چی شده که فهمیده ان؟

یه اتفاق یهویی افتاده؛ از اینا که آلارم ها به صدا درمیان و همه باید برن بیرون. همه رفته ان بیرون. بعد دیده ان طبق لیست، دو نفر هنوز اون توئن! نفر سوم مجبور شده، گفته آقا اینا این تو نیستن. من کاراتشونو زده ام.

و حالا شرکت دادگاه داره که بتونه نه تنها اخراجشون کنه، بلکه پول این دو سال رو هم ازشون بگیره.

--

طرف تو ریاض کار کرده چند سال. میگه یه بار ماه رمضون بود، بهمون ایمیل زده بودن که الان ماه رمضونه، غذا خوردن در ملاء عام ممنوعه و فلان. "کافرها" می تونن برن فلان جا اگه می خوان غذا بخورن .

--

رفته بودیم دکتر. دستیارش می گفت چهار نفر تو این اتاق بودیم یکی دو ساعت پیش؛ در و پنجره ها همه بسته بود؛ هوا هم شرجی بود؛ خیلی گرم بود. میگم نمیشد پنجره رو باز کنین؟ گفت به دلیل حفظ پرایوسی مریض، اجازه نداریم در صورتی که کسی پشت اون پنجره باشه (پنجره رو به بالکن بود که ازش به عنوان اتاق انتظار استفاده میشد.)، پنجره رو باز کنیم.

خدا خیرشون بده واقعا که انقدر به فکر پرایوسی مریضن.

--

رفته بودیم ایران، خیلی ها ناهار دعوت می کردن یا مثلا می گفتن عصر قرار بذاریم. براشون مهم نبود که ماه رمضونه و شاید کسی که دعوت می کنن روزه داشته باشه.

اومدم اینجا، هنوز ماه رمضون بود. یه روز نیت کردم که حلوا درست کنم و به فرانتس اینا هم بدم. از صبح تو ذهنم بود. آخرش گفتم ولش کن اصلا. از قضا اون روز روز عید پاکم بود و ما از صبح منتظر بودیم که کلاودیا و فرانتس مثل هر سال بیان و برامون شکلات بیارن و ما خوشحال بشیم. ولی نیومدن. تعجب کردیم.

آخرش عصری با خودم گفتم بذار حالا درست کنم. درست کردم یه عالمه. ولی یه کمی آردش برشته تر از همیشه شد، منم برای اینکه خوش رنگ بشه باز بیشتر از همیشه زعفرون ریخته بودم؛ در نهایت، ترکیبش پر رنگ تر از اون چیزی شد که می خواستم و به نظرم خیلی خوش آب و رنگ نبود. بی خیال بردنش برای کلاودیا اینا شدم.

ولی گاهی وقتا نمی دونم باید بگی، قسمته؛ شانسه یا چی.

درست کردم و آوردم و خوردیم. همسر گفت چقدر زیاد درست کردی؟ گفتم راستش، اول می خواستم واسه فرانتس اینا هم ببرم، ولی خب اون جوری که می خواستم نشد. گفت نه، خیلی هم خوبه. وردار ببر براشون. گفتم خب الان که دیگه همه رو توی یه بشقاب ریخته ام و نمیشه جدا کرد راحت. دیگه شکل نمی گیره. گفت چرا، بیار از اون قالبای شیرینی بزن.

من فکر کردم منظورش اینه که با قالب روش طرح بندازم. بعد که آورد، دیدم منظورش اینه که کلا قالب بزنم و مثل چند تا دونه شیرینی، بذارم تو بشقاب و ببرم. دیدم فکر بدی هم نیست. قالب زدم و نه تا دونه شد که گذاشتم تو بشقاب و براشون بردم.

کلاودیا کلی تشکر کرد. بعد گفت شما روزه نمی گیرین؟ گفتم چرا ولی خب بالاخره یه چیزی هم می خوریم؛ گرسنه که نمی مونیم. گفت پس صبر کن.

سریع رفت یه بشقاب - مثل هر سال- پر کرد از شکلاتای مخصوص عید پاک و یه دستمال کاغذای طرح عید پاکی هم گذاشته بود تو بشقاب و فرانتس هم اومد - مثل هر سال- و دو تایی تبریک گفتن و شکلاتای امسالمونو هم دادن .

بندگان خدا رعایت ماه رمضونو کرده بودن که برامون چیزی نیاورده بودن.

--

رفته بودم ایران، رفتم همون خیریه ای که همیشه کمک می کردیم. گفت یکی از بچه هاتون بزرگ شده و داره فارغ التحصیل میشه و داره ازدواج هم می کنه (18 سالش شده). می خواین به جاش یه بچه ی دیگه بردارین؟ گفتم باشه. گفتم هر کس که به نظر خودتون محتاج تره الان بذار (چون می دونم خیلی از بچه ها چندین تا حامی دارن). گفت یکی هست خانمه تازه همسرش فوت شده و هنوز بارداره و بچه اش قراره چند ماه دیگه به دنیا بیاد. گفتم بذار همینو. یه مبلغی دادم و اومدم.

--

خواهر کوچیک تر همین جوری که داشتیم حرف می زدیم، گفت راستی، اون کارت تبریکت که مال سال ها پیشه هم هنوز پیش ما هستا. گفتم کدوم کارت؟ گفت همونی که برادر کوچیک تر واسه تولدت از آلمان فرستاده بود وقتی تو هنوز خودت آلمان نبودی. گفتم من اصلا چیزی یادم نمیاد. کی؟ چی؟ کجا؟ گفت همونی که یه عروسکم باهاش برات فرستاده بود. گفتم کسی به من چیزی نداده و چیزی نگفته. من روحمم خبر نداره که من همچین چیزی داشته ام. گفت ئه! مگه میشه؟ صبر کن الان از مامان می پرسم.

معلوم شد سال 2010 برادر کوچیک تر از آلمان برای تولد من یه عروسک فرستاده با یه کارت تبریک. اون زمان چون من بین شهر خودمون و تهران رفت و آمد داشتم، خواهر کوچیک تر که یه بار رفته شهرمون، عروسکو برده پیش مامانم. ولی کارت تبریکو گفته خب هر وقت دختر معمولی تو تهران اومد خونه مون، خودش برمیداره دیگه. ولی عروسک شاید براش جاگیر باشه که خودش بخواد ببره شهرستان، ما که یه بار با ماشین میریم، می بریم.

دیگه این وسط جور نشده که اون زمانی که اون اومده شهرستان من اونجا باشم و بعد از اون هم مامانم قایمش کرده که بهم بده و در نهایت، به فراموشی سپرده شده.

بعد از 13 سال، اون عروسکو به من دادن.

منم فرداش بردم دادم به همون موسسه ی خیریه، برای بچه ای که هنوز به دنیا نیومده ... . دنیا واقعا جای عجیبیه.

--

تو ایران، نزدیک ظهر یا گاهی بعد از نماز ظهر پسرمونو می بردم یا میومدن میبردنش خونه ی اون یکی مامان بزرگش. عصری یا بعد از نماز می رفتیم میاوردیمش یا برامون میاوردنش.

یه روز اذیت کرده بود، عمه اش بهش گفته بود اگه اذیت کنی، میگم بابا بزرگ فردا نیاد دنبالت بیاردت ها.

اونم گفته بود پس من اصلا امشب نمیرم، همین جا می خوابم .

و به این ترتیب، عمه اش یه جوری آچمز شده بود که مجبور شده بود بگه نه نه نه، می بریمت؛ فردا میایم میاریمت .


از روزمره ها


نمی دونم بازم می خوام مثل قبل بنویسم یا نه. شاید دیر به دیرتر بنویسم، شاید متنام کوتاه تر باشه، شاید کلا از چیزای دیگه ای بنویسم، شایدم دوباره مثل قبل بنویسم. نمیدونم.

ولی فعلا یه کمی می نویسم که بدونین بهتریم، خدا رو شکر.

--

در حال حاضر یه دونه پوزیشن کار دانشجویی داریم تو شرکت که براش 53 نفر اپلای کرده ان که فکر کنم حداقل 7 8 تاشون ایرانی بودن.

رفتم سرسری یه نگاه انداختم به رزومه هاشون. و اونجا واقعا فهمیدم چرا میگن رزومه رو باید یه طوری بنویسی که طرف توی سی ثانیه یا نهایتا یکی دو دقیقه ی اول بتونه چیزی که میخواد رو توی رزومه ات پیدا کنه.

خداییش آدم حوصله اش نمیشد بشینه 53 تا رزومه رو هر کدومو ده دقیقه وقت بذاره و با دقت بخونه. تو رو خدا منظم و تمیز بنویسین.

بعضی ها رو باز می کردی، انقدر شلوغ بود، یه ساعت باید می گشتی. باورتون میشه من توی یه رزومه داشتم به معنی واقعی کلمه می گشتم ببینم طرف چه رشته ای داره می خونه و از سال چند دانشجوئه؟! چیز به این سادگی که باید تو خط های اول رزومه باشه رو سمت چپ، به صورت ستون وار، زیر عکسش نوشته بود.

بین همه ی اسما یه اسم مشخص بود که آلمانیه (بقیه اگر هم بودن، اسماشون به آلمانی نمی خورد)، همونو باز کردم و به جرئت میگم تقریبا از تمام رزومه های دیگه ای که باز کردم شفاف تر و مرتب تر بود (فقط یه نفر دیگه هم بود که اونم خیلی خوب و شفاف نوشته بود.)

آقا محض رضای خدا فونت رزومه تونو مرتب کنین؛ فاصله های بین خط ها رو طوری بذارین که خیلی تو هم تو هم نباشن؛ جاهایی که باید بولد کنین رو بولد کنین؛ نکنین، خودتون ضرر می کنین، چون خوب دیده نمی شین، توانایی هاتون به چشم نمیاد.

--

اینجا غیر از آشغال های خشک و تر و اینا که جدا میشن، خیلی چیزای دیگه رو هم نباید انداخت توی سطل آشغال. مثلا تخت و کمد و چیزای فلزی و ... رو هم باید هماهنگ کنی که شهرداری یا حالا هر جای دیگه ای بیاد ببره.

یکی داشت تعریف می کرد، می گفت یکی از آشناهامون توی یکی از اداره های مربوط به همین چیزا کار می کنه. می گفت یه بار یه مدرسه ای آتیش گرفته بود، زنگ زده بودن که قراره آشغالاش جمع بشه. ما هم گفتیم باشه. خب این آشغالا توی یه روز که جمع نمیشه. می گفت طرف روز اول یه سری آشغال آورده بود به عنوان آشغالای اون مدرسه، روز دوم آورده بود و ... . بعد این بنده خدا گفته بود من دیدم این وزن آشغالا هماهنگی نداره با حجم سوختگی گزارش شده. فرداش پا شدم رفتم، ببینم اینا چیکار می کنن. دیدم ماشینشون اومد و آشغالای مدرسه رو برداشت. خب تا اینجاش همه چی اکی بود. بعد ماشینه راه افتاد، منم دنبالش راه افتادم. رسید به یه شهر دیگه، اونجا هم یه جایی سوخته بود، آشغالای اونجا رو هم جمع کرد.

بعد دیدم آشغالا رو توی هر دو تا شهر دارن به عنوان آشغال های آتش سوزی اون محل مربوطه ارائه میدن. یعنی هر دو تا رو بار می زنن؛ توی هر دو تا شهر می برن وزن می کنن و پول جا به جایی و امحای این حجم از آشغال رو از هر دو تا شهر دارن می گیرن. منم سریع گزارش تخلف زدم براش.

میخوام بگم دم همه ی اونایی که این جوری کار می کنن گرم، هر جا که هستن. چقدر خوبه که آدم انقدر پیگیر باشه که پا شه بره دنبال ماشین آشغالی، ببینه چیکار می کنه.

--

مامانم دندوناش مصنوعیه. وقتی می خواد مسواک بزنه، کامل از دهنش درمیاره، مسواک میزنه، دوباره میذاره سر جاش.

میگه داشتم مسواک می زدم، پسرت یهو اومد تو، منم سریع دندونامو گذاشتم تو دهنم. می گه ئه، چرا خوردیش؟!

--

فکر کنم همین نوشته نشون داد که بعیده بخوام - یا دقیق تر بگم، بتونم- کوتاه تر بنویسم .

--

از همه ی اونایی که حالمو پرسیدن و از همه ی اونایی که این قدر صبور بوده ان که هنوزم دارن اینجا رو می خونن هم تشکر می کنم.

ببخشید اگر این چند وقت نشد/نخواستم/نتونستم بنویسم. میخواستم بیشتر توضیح بدم ولی راستش الان می بینم حتی راجع به اینکه ننوشتم هم نمی خوام بنویسم. شما هم لطفا نپرسین. شاید یکی دو سال دیگه اومدم و یه فلاش بکی نوشتم، شایدم هیچ وقت ننوشتم. نمی دونم.


تولد دلارا/کارناوال


پست قبلی همه اش شد بحث خونه و حاشیه های تولد دلارا. گفتم یه کمی از تولدشم بگم .

اول اینکه ماشین زیاد بنزین نداشت. خدا خدا می کردم برسه و مجبور نشم برم بزنین بزنم که خب خدا رو شکر بس شد.

محلی که قرار بود، توی شهر بغلی بود و حدود 20 کیلومتری از ما دور بود.

قرار بود پونی سوار بشن.

گفته بود 3.5 قراره. ما هم یه جوری رفتیم که فکر کنم 3:15 اینا رسیدیم. از ماشین پیاده شدیم، یه کمی رفتیم، دیدم یه خانم دیگه هم از ماشین پیاده شده که کادوشو داشت میداد به بچه اش؛ معلوم بود اونا هم قراره بیان تولد.

ما یه کمی جلوتر رفتیم. داشتم نگاه می کردم که کجا باید بریم و کدوم وری بریم (آخه پرنده پر نمی زد، هیچ تابلویی هم نداشت که برای پونی سواری باید کجا رفت) که خانمه گفت ایرانی هستین؟ گفتم بله. گفت از اون ور باید برین.

دیگه بعدش با هم رفتیم و توی راه یه کمی صحبت کردیم. گفت ما قبلا اینجا دو بار اومده ایم. گفتم ئه، چه جالب. مال همین شهرین؟ گفت نه، ما مال فلان شهریم. همون شهر ما رو گفت! گفتم ئه، پس هم شهری ایم که. بعد راجع به بچه هامون صحبت کردیم. اتفاقا بچه ی اونام اکتبری بود. ولی دو سال از پسر ما کوچیک تر بود و یه مهد دیگه میرفت.

نمی دونم دقیقا دلارا اینا رو از کجا میشناخت. شاید همسایه ای، چیزی بودن.

وقتی رفتیم، دیدیم یه چهار پنج تا پونی هستن و چند تا اسب. یه کلبه های چوبی دنج و بامزه ای هم بود که اگر بارون میومد و اینا، میشد توش نشست. و برای تولد هم میز داشت و ... .

مامان دلارا خییییلی خوشحال شد و کلی تشکر کرد که رفته یم و گفت که دلارا خیلی هی پرسیده که فلانی میاد یا نه و دوست داشته حتما بیاد .

اولش گفتن بچه ها بیان یه کمی پونی ها رو قشو کنن که اینا با پونی ها و پونی ها با اینا دوست بشن.

بعد کم کم پونی ها رو بیرون آماده کردن براشون و داخل کلبه هم مامان دلارا با کمک خواهرش و همون خانم ایرانی میزو چیدن (البته؛ بیشترش از قبل آماده بود.). بعد گفتن بریم پونی سواری.

بچه ها نوبتی سوار شدن. هر بار که یه نفر سوار بود، یه نفر دیگه اجازه داشت افسار پونی رو بگیره که پونی رو راهنمایی کنه. البته؛ خود مسئولاش هم می گرفتن و انگاری دو تا افسار داشت. یکیو مخصوص بچه ها پایین تر گذاشته بودن.

بچه ها چکمه و کلاه کاسکت پوشیدن و رفتن سوار شدن.

کلی هم ازشون عکس و فیلم گرفتیم خودمون.

خیلی خوب بود. مسیرشم خیلی قشنگ بود. فقط حیف که هوا هنوز یه کمی سرد بود. ولی مسیری که می رفت خیلی قشنگ بود و مشخص بود که تابستون بشه اینجا خیلی سرسبز و قشنگ تر میشه.

برگشتنی هم یه جایی توی جنگل برای بچه ها یه گنج قایم کرده بودن که بچه ها باید پیداش می کردن.

بعدم که برگشتیم، کیک تولد رو آماده کردن و فوت کردن.

هر خانواده ای به نظرم واقعا فرهنگ خودشو داره. مثلا دلارا اینا اصلا کادوها رو باز نکردن و حتی باهاشون عکس و اینا هم نگرفتن. فقط مامان دلارا به دلارا گفت کادوها رو بعدا تو خونه باز می کنیم.

ولی مثلا مامان لوئی، هر بار دونه دونه بچه ها رو میاره که با کادوشون و با کسی که تولدشه عکس بگیرن. کادوها رو باز می کنه و تشکر می کنه و ... .

بعد از کیک خوردن، بچه ها رفتن یه برنامه ی دیگه رو شرکت کنن. به هر کدومشون یه اسب تک شاخ کوچولو داده بودن که رنگ بزنن. اونم رنگ زدن و آوردن.

--

به من که خیلی خوش گذشت و دوست داشتم. واقعا از آروم ترین و ساده ترین تولدهایی بود که به عمرم دیده بودم. بچه ها بیرون بودن و تو فضای آزاد و سرو صداشون زیاد اذیت کننده نبود.

وقتی تو خونه اس، واقعا سر و صدای ده تا بچه خیلی زیاده. باعث میشه صدا به صدا نرسه. مضاف بر اینکه این وسط کلی خرابی هم به بار میارن معمولا .

--

موقع کیک خوردن، بچه ها همه کیک داشتن توی بشقاباشون ولی چنگال نداشتن. من به بابای دلارام گفتم بچه ها چنگال ندارن و رفتن براشون چنگال آوردن.

به ماها که رسید چنگالا یا تموم شده بود یا جایی گذاشته بودن که دم دست نبود. مامان دلارام میگه قاشق هست، قاشق بدم بهت؟ بعد رو به همسرش (که آلمانیه) میگه ما ایرانی ایم، همه چیو با قاشق می خوریم .

--

ولی خداییش به ذهنم رسید اصلا از این به بعد به بچه ها قاشق بدم برای کیک تولد خوردن. آخه چرا بچه ها باید با چنگال بخورن یه کیک خامه ایو که خی از این ور اون ور چنگال میفته؟ قاشق که خیلی بهتره .

--

هفته ی پیش کارناوال بود. کارناوال همیشه دوشنبه است.

مهد پسرمون گفته بود هفته ی قبل از کارناوال رو بچه ها اجازه دارن تو کل هفته، با لباس های کارناوالی بیان.

ما دوشنبه پسرمونو بردیم، من گفتم حالا که تا کارناوال خیلی مونده، لازم نیست حتما امروز با لباس بره. البته؛ این قصد خودم بود و قرار بود که از پسرمون بپرسم ولی فراموش کردم.

آقا ما رفتیم مهد، دیدم هممممه، لباس دارن.

برگشتم خونه، قرار بود با همسر بریم جایی. گفتم براش لباسشو ببریم، این جوری شاید حس خوبی نداشته باشه تو بچه ها. با اینکه یه کمی عجله ای میشد قرار خودمون، ولی براش یه لباسی بردیم.

در واقع، دو تا لباس بردیم. یکیش یه جغد بود، یکیش نینجا. یه ماسک ببر هم داشت. اونم بردم. گفتم اگه گرمش بشه و نخواد لباس بپوشه، حداقل فقط همین ماسکه رو بتونه بزنه. من به همسر گفتم لباس نینجایی رو بیشتر دوست داره ولی همسر گفت اون براش بلنده و زیر پاش گیر میکنه، امروز همون جغدیه رو بپوشه؛ برای فرداش، اون یکیو کوتاه کن، اونو بپوشه.

بعد که برده بود، میگم پوشید؟ تنش کردی؟ چیزی نگفت؟ میگه چرا، گفت چرا نینجاییه رو نیاوردی؟

دیگه همسر همونو تنش کرده بود و گفته بود نینجایی رو فردا بپوش.

فرداش (سه شنبه)، با لباس نینجایی رفت. بچه ها همه شون لزوما لباس نداشتن.

چهارشنبه ازش پرسیدم میخوای امروزم لباس بپوشی؟ گفت نه.

رفتیم، باز دیدیم همه لباس دارن . نگو اصلا یه بخش اصلی کارناوال چهارشنبه بوده. در حدی که اومدم خونه، دیدم آنیا هم امروز با لباس رفته شرکت و اصلا عصر تو شرکت جشنه .

توی مهد هم چهارشنبه ازشون عکس گرفته بودن و پسر ما لباس نداشته؛ فقط همون ماسک ببریشو داشته و جزو حیوونا طبقه بندی شده . موقع عکس گرفتن، اونایی که لباس حیوونی داشته ان رو گفته ان با هم عسک بگیرن، اونایی که لباس نینجایی داشته ان رو با هم.

پنج شنبه و جمعه رو دیگه فکر کنم پسرمون با لباس معمولی رفت.

--

دوشنبه که کارناوال اصلی بود و شرکت ما هم این روزو مرخصی اضافه میده بهمون، قرار بود پسرمون بره با گروه فوتبالشون که برن کارناوال. یعنی اینا از اونا باشن که وسطن و برای مردم شکلات پرت می کنن.

از قبل براشون لباس داده بودن و ما گفتیم فوتبال که قرار نیست بازی کنن، روی لباسای عادیش تنش کردیم. بعد رفتیم، دیدیم همه با لباس های ورزشی اومده ان . یعنی؛ قشنگ وصله ی ناجوریم اینجا ما .

من که رفتم، هنوز مسیر باز بود ولی مشخص بود که قراره ببندنش.

یه ساعتی اونجا واستادم تا اینا راه بیفتن. یه کوله ی کوچیک هم برای پسرمون آماده کرده بودیم که توش آب بود و یه بیسکوییت. گفتیم اگه تشنه یا گرسنه شد، بخوره.

من گفته بودم از قبل که پسرمون تنها میاد. می تونستیم انتخاب کنیم که ما هم به عنوان والدین می خوایم باهاشون بریم یا نه که من گفتم ما نمیایم.

بعد که رفتیم، فهمیدم فقط پنج تا بچه تنهان.

پشیمون شدم که گفته بودم تنها بیاد. ولی اجازه هم نداشتم باهاشون برم وسط. به اونایی که اجازه داشتن، یه مچ بند کاغذی دادن.

تو اون یه ساعتی که اونجا بودم، به پسرمون گفتم برو با بچه های گروهتون بازی کن (بچه های دیگه و بزرگتر هم از گروه های دیگه بودن.). رفت بازی کنه. یه پسره اومد بزندش. اول یه لحظه واستادم ببینم چیکار می کنه. بعد یهو دیدم، اون پسره و یه پسره ی دیگه دو تایی شروع کردن پسرمونو هل دادن. یکیشون کلاهشو در آورد. سریع رفتم گفتم چیکار می کنین؟ بده من کلاه بچه رو؟ هر دو تا شونو از دورش دور کردم. اومدم کنار. چون کل اتفاق شاید پنج ثانیه هم نشده بود، فکر نکردم که پسرمون شاید الان خیلی حالش بد باشه. یهو برگشتم، دیدم سرشو انداخته پایین، انگاری بغض کرده و چشاشم یه کمی اشکیه ولی نمی خواد گریه کنه.

دیگه رفتم سریع بغلش کردم و کلی باهاش صحبت کردم و بازی کردم و نازشم کردم تا یه کمی آروم بشه. تقریبا نیم ساعتی طول کشید تا یه کمی حالش بهتر شد.

دیگه کم کم راه افتادن و منم مجبور شدم برم. البته؛ مربیشون این پنج تا بچه ای که خانواده شون همراهشون نبودنو گفت که برن پیش خودش که خودش حواسش بهشون باشه.

برگشتنی، یه آقاهه رو دیدم که گفت می خوای بری پارکینگ؟ گفتم آره. گفت من الان درو قفل کردم. بیا باز کنم. دوباره برگشت و باز کرد. اگه باز نمی کرد باید یه دور قمری می زدم از خیابونای پشتی تا به ماشین برسم.

سوار ماشین شدم و برگشتم. ولی دلم آروم نشد به خاطر حال پسرمون. اومدم به همسر گفتم این جوری شده. هم تنها بود، هم بچه ها هلش دادن. براش نگرانم.

گفت پا شو بریم دوباره خودمون پیداش کنیم.

شروع حرکت ساعت 14:11 بود. نمی دونم چرا. من که برگشتم خونه، هنوز تقریبا 14 بود.

همسر هم تقریبا کارش تموم شده بود و روز کارناوال هم کلا خیلی ها زودتر تعطیل می کنن.

دوباره ماشینو سوار شدیم و رفتیم. مسیرو بسته بودن و مجبور شدیم یه جای خییییلی دوری پارک کنیم.

شاید بیست دقیقه ای پیاده روی کردیم تا رسیدیم به کارناوالی که تازه راه افتاده بود. دیگه انقدر رفتیم و هی دونه دونه تیم های توی خیابون رو نگاه کردیم که مال کدوم شرکت و موسسه ان تا بالاخره پیدا کردیم گروه پسرمونو. اتفاقا دقیقا همون پسری که پسرمونو هل داده بود روی شونه ی باباش بود و تا دیدمش شناختمش. به همسر گفتم همینان.

از همون بغل با کارناوال رفتیم. یه کمی طول کشید تا پسرمون ما رو دید.

تو چهره اش قشنگ میشد ترس و تنهایی و "من دلم نمی خواد اینجا باشم"و دید. ولی یه یه ربعی که ما کم کم کنارش راه رفتیم و هی ما رو میدید، کم کم اعتماد به نفس پیدا کرد و چهره اش باز شد و آخراش دیگه خوشحال شد.

--

هر بار که نگاهش می کردیم، برامون یه شکلات مینداخت. به همسر میگم این طفلک فکر می کنه باید حتما برای ما شکلات بندازه. همسر میگه فکر کردی برای ما میندازه؟ اون داره برای خودش میندازه .

دفعه ی بعد که پسرمون خواست بندازه، رفتم جلو، بهش میگم لازم نیست پسرم هی برای ما بندازی. میگه خب از اونا ندارم من . فهمیدم حرف همسر دقیقا درسته. داره واسه خودش جمع می کنه .

--

باهاش تا آخر مسیر رفتیم. بعد باز کللللی پیاده روی کردیم تا دوباره رسیدیم به ماشین و رفتیم خونه.

ولی خب تجربه شد که سال بعد باید باهاش برم وسط. ولی مشکلش اینه که اونایی که وسطن همه صورتاشونو نقاشی کرده ان و از این شکلای عجیب غریبن، من اصلا علاقه ای ندارم به همچین کاری. نمی دونم باید چیکار کنم. شایدم اصلا کلا با پسرمون فقط رفتیم خوردنی جمع کردیم، اصلا نرفتیم وسط .

--

از اونجایی که ما این دفعه عملا اصلا کارناوالو نگاه نکردیم و فقط پسرمونو نگاه کردیم، زیاد خوردنی گیرمون نیومد و اصلا جای بزرگی هم نرفتیم آخه. شهر بغلی که بزرگه، خیلی بهتره کارناوالش. ولی خب همین جا هم ماشین جلوییشون، وسط یه عالمه چرت و پرتی که مینداخت، یه مدل کیک هم مینداخت هر از گاهی که به نظر خیلی خوشمزه میومد (ما هم که هیچ کدوم غذا نخورده بودیم.). به همسر گفتم ببینم می تونم از این کیکا بگیرم.

بالاخره موفق شدم دو تا از اون کیکا ازشون بگیرم و یه دونه هم بیسکوییت. بیسکوییته رو که همون اول خودم خوردم چون گرسنه ام بود . کیکه رو یکیشو پسرمون خورد آخرش، یکیشو من و همسر با هم. ولی کلا بازم خوب بود، بازم کیسه مونو پر کردیم و نیاز شکلات و شیرینی جاتمون برای پسرمون تا مدتی رفع شد .


فوتبال/تولد/خونه/مدرسه


مدت هاست هی می خوام از بازی هایی که پسرمون موقع فوتبالش میکنه بگم، هی یادم میره.

الانم که می خوام بنویسم، بازی ها یادم رفته :|! ولی خلاصه شو بگم، به نظرم یکی از جذاب ترین و خلاقانه ترین شغل های دنیا (البته؛ برای کسی که علاقه داشته باشه) طراحی بازی ها و اسباب بازی های بچه هاست.

یکی از بازی هاشون که یادم مونده و به نظرم خیلی جالب بود این بود که بهشون می گفت هر کسی با هر کسی می خواد یا حتی تنها بازی کنه. هر وقت من گفتم "سه تایی"، باید توی گروه های سه تایی به هم بچسبین و توی یه ردیف قرار بگیرین و بیاین پیش من.

این کارش باعث میشد بچه ها از این حالت که فقط با دوستشون بازی کنن درآن و با بقیه هم بازی کنن. چون وقتی یهویی می گفت "سه تایی"، باید برای خودشون دو تا یار پیدا می کردن.

بازی های این مدلی زیاد باهاشون می کنه. بازی هایی که باید دو تا دوتا بشن یهویی یا مثلا همه شون باید توی یه دایره هایی جا بگیرن و هیشکی نباید بی جا بمونه. کلا بازی هاشون قشنگه.

--

رفتیم تولد دلارا. اول اینو بگم که خانمه خودش توی حرفاش گفت که ایرانیه.

تولدش خیلی خوب بود و واقعا هم به بچه ها و هم به ما خوش گذشت (مفصلشو توی یه پست جدا میگم).

مامان دلارا از اوناست که یه آرایش مخصوص به خودش داره و همیشه هم داره آرایششو. یعنی کلا چهره شو بدون آرایش نمی بینی.

ولی اصلا آدم تیشان فیشانی نیست. خیییلی خانم مهربون و خودمونی ای بود، واقعا خیلی. شخصیتشو (حداقل تا اینجایی که با هم آشنا شدیم) خیلی دوست داشتم.

خواهرشم بود. در واقع، وقتی که دعوت کرد، گفت اگه خودتونم وقت داشته باشین که با هم باشین، ما خیلی خوشحال میشیم؛ چون خواهرمم میاد و اینا. خواهرشم بسیاااار خانم مهربون و خوشرویی بود و هیچ تکلفی نداشت.

اینم بگم که به شدت پولدارن و واقعا لذت بردم که علی رغم سطح زندگیشون، چقدر رفتارشون ساده و گرم بود و اصلا از اینا نبودن که خودشونو بگیرن.

--

اتفاقا هم مامان دلارا و هم خواهرش دارن خونه می سازن. یکیشون تو شهر خودمون، یکیشون توی یه شهر دیگه ی نزدیکمون. ولی خب کلا با ما خیلی فرق دارن. مامان دلارا اینا که میخوان سه طبقه بسازن و تازه یه آپارتمان کوچیک هم بغلش توی حیاطشون بسازن. گفت فقط برای ساختش، معمار به ما گفته بالای یه میلیون.

اما جالبش این بود که چون همه مون توی یه دوره دنبال خونه بوده ایم، تا گفت فلان جا زمین گرفتیم، گفتم آها، همون زمینایی که مال شهرداری بود؟ گفت آره آره.

باز من که گفتم ما توی فلان قسمت شهر داریم می سازیم، خواهرش گفت آها، همون زمینای فلان که مال شهرداری بود؟ که البته؛ گفتم نه ولی میدونم کدوم زمینا رو می گی.

ما سال 2019 که اومدیم اینجا، آگهی ها رو همین طوری نگاه کردیم. شهرداری دو تا تیکه زمین جدا از هم رو گذاشته بود برای فروش. ولی ما اون خیابون رو نپسندیدیم به دلایلی.

خونه ای که الان میخوایم بسازیم، توی همون منطقه حساب میشه ولی خب یه جای دیگه اش.

قشنگ همه مون سراغ داشتیم که کی کجا شهرداری چه آگهی هایی گذاشته .

درد همه مونم یکسان بود قشنگ؛ قیمتای بالا، سود وام بالا، مشکلات شرکت های سازنده و ... .

هر کدوممون یه جایی شانس آورده بودیم، یه جاهایی شانسو از دست داده بودیم. مثلا خواهر مامان دلارا (نادیا)، توی نوامبر 2021 زمینو خریده بود و به دلیل قیمت های بالا، دولت یه مبلغ کمکی به کسایی که توی سال 2022 زمین یا خونه خریدن، پرداخت کرد که خب به اونا تعلق نگرفته بود. از طرفی، یه کمکی دیگه بود از قدیم که اگر خونه ات رو از نظر عایق بندی و اینا، طبق فلان استاندارد می ساختی، دولت یه مبلغی کمک می کرد. گفت برای اونا شده 26 هزار یورو. اونا روی اون حساب کرده ان و کارها رو شروع کرده ان. ولی سال 2022 این کمکی حذف شد. ولی اونا چون شروع کرده بودن، و شرایط طوری نبوده که بتونن برگردن و پلنشون رو عوض کنن، انگاری این 26 هزار تا رفته تو پاچه شون. ولی خب به جاش وامشونو با سود 2.09 گرفته بودن.

برای ما، ما با سود 3.33 گرفتیم ولی حداقل اون کمکی اول بهمون تعلق گرفت.

مامان دلارا با سود 3.8 گرفته بودن و خب کلا با هزینه های ساخت بالاتر ولی زمینشونو از شهرداری خریده بودن که ارزون تر بود.

خلاصه، فکر کنم هر کدوممونو حساب می کردی، یه جورایی سود کرده بودیم و یه جورایی ضرر.

نمی دونم دیگه آخرش شرایط کدوممون بهتر میشه ولی امیدوارم آخرش برای همه مون خوب باشه .

--

نادیا می گفت الان دارن خونه مونو می سازن؛ بماند که چقدر ما هی پرسیدیم و هی گفتن داریم دیوار می زنیم و ما رفتیم دیدیم دیواری خبری نیست، بالاخره یه بار آخر هفته رفتیم، گفتیم شاید ساخته باشن تا الان. می گفت دیدیم ساخته ان و پنجره ها رو هم گذاشته ان. ولی من از دور دیدم، گفتم واای، چقدر پنجره ی آشپزخونه کوچیکه. من اول 2.5 طراحی کردم، بعد گفتم 2.20 اکیه. کاش همون 2.5 رو قبول می کردم.

بعد رفتم جلو، دیدم نه بابا، کوچیکه واقعا. وجب گرفتم، دیدم 1.20 ایناست! رفتم تو دستشویی، دیدم یه پنجره ی دو متری گذاشته ان که وقتی بشینی، همه جات دیده میشه ! دیدم چهار تا پنجره گذاشته ان، هر چهار تاش غلط. مال هر اتاقی رو توی یه اتاق دیگه گذاشته ان. حتی در رو هم کوچیک تر گذاشته بودن.

می گفت باید خودت هی بری همین چیزای واضح رو هم هی چک کنی، وگرنه یه چیز کج و کوله ای تحویلت میدن.

--

مامان دلارا می گفت ما یه بار برای زمینای شهرداری درخواست دادیم چند سال پیش، ولی تعداد بچه مون کم بود، بهمون ندادن. این دفعه بهمون دادن.

بهش گفتم ما بهمون اون زمینا رو نمی دادن اگه اپلای هم می کردیم، چون سوالای توی فرمش این بود که آیا محل کارتون تو این شهره؟ آیا خانواده ای دارین توی این شهر؟ آیا خودتون بیشتر از پنج ساله که اینجا زندگی می کنین؟ و جواب ما به همه ی این سوالا نه بود. عملا هیچ شانسی نداشتیم.

گفت آره، من همسرم متولد اینجاست. شرایطمون خوب بود واسه ی گرفتن زمینا.

--

دلارا که تولدش بود 4 سالشه. یه خواهر داره که اون همسن پسرمونه و من نمی دونم چرا اون توی خونه شون این قدر راجع به پسرمون صحبت می کنه (و البته به خاله اش گفته من عااااشق فلانیم )، نه خواهرش! ولی به هر حال، یه خواهر همسن پسر ما داره که امسال میره مدرسه. اون میره مدرسه ی کاتولیک.

به مامانش گفتم اونجا به ما جا نداد. گفت ئه، حیف شد. ولی خب آره، اول به کاتولیکا میدن. بچه های من کاتولیکن. آخه همسرم کاتولیکه. همسرم میگه اینجا اگه می خوای از امکانات استفاده کنی، باید کاتولیک باشی.

البته؛ خونه شونم درست جلوی مدرسه است و خب شرایطشون ایده آل بوده برای جا گرفتن توی اون مدرسه.

--

ولی من بازم نگران نیستم وقتی می بینم بقیه میگن اون مدرسه ی کاتولیک بهتر بود. با مامان شایان چند وقت پیش حرف می زدم. می گفتم ببین، دیگه از ایران که بدتر نیست این مدرسه ای که پسرمون میره . ما تو ایران مدرسه رفتیم، تونستیم خودمونو انقد بکشیم بالا که به اینا برسونیم خودمونو. اینجا هم هر چیشو احساس کردیم مدرسه اش خوب کار نمی کنه، خودمون باید بیشتر زحمت بکشیم دیگه.

مامان شایان میگه آره بابا. از خداشونم باشه بچه هامون. خیلی هم باید خدا رو شکر کنن که همین جان. الان اگه ایران بودن باید مقنعه سرشون می کردن و با اون کیفیت مدرسه های ایران درس می خوندن .

بهش می گم قشنگ داری رفتارای مامان رو نشون میدی ها .

میگه آره والا، به خدا. راست میگفتن خب مامانامون. باید از خداشونم باشه .

حالا خلاصه که واقعا مشتاقم ببینم این مدرسه پرونده اش چی میشه واسه ما .

--

پست در زده؛ یه بسته برامون اومده.

همسر: فکر کنم مال پسرخاله ته.

پسرمون: پسرخاله چیه؟