تولد/آشپزخونه/ مشهد


یه خانمی هست که دو تا بچه داره تو مهد پسرمون و دیده ام که قاطی حرف می زنه: فارسی و آلمانی. ولی دیده بودم که فارسی که حرف می زنه افغانستانیه.

چند روز پیش یه شماره روی یه کاغذ کوچیک نوشته بود و زده بود به قسمت مخصوص پسرمون توی مهد و روش نوشته بود لطفا زنگ بزنین.

منم اومدم و شبش یا فرداش پیام دادم که من مامان فلانیم.

پیام داده به فینگلیش، نوشته تولد دخترم چهارشنبه است و می خواستم دعوتتون کنم. این دلارا ما رو کشت انقدر هی پرسید فلانی میاد یا نه؟

منم گفتم باید بپرسم از گفتاردرمانی پسرمون چون باید اون جلسه رو کنسل کنم.

خلاصه، کنسل کردم و جمعه بهش گفتم که میایم.

میگم چی بخریم برای دخترتون؟ وویس گذاشته که دوست داره یه حیوون داشته از پسر شما یادگاری داشته باشه و به همه بتونه بگه اینو فلانی بهم داده. فکر کنم دلارا عاشق شده .

حالا پسر ما تو خونه اصلا هیچی از دلارا نمی گه. بهش میگم تو با دلارا هم بازی می کنی؟ میگه نه .

حالا خوب شد برای تولدش دعوت کرده به یه جایی که برن پونی سوار بشن. وگرنه اگه خونه شون بود که عمرا پسرمون حاضر میشد بره.

نمی دونم چرا، ولی پسرمون اصلا بازی کردن با  دخترا رو دوست نداره.

--

یکی دو روز پیش دیدم مامان دلارا (که البته خود مامانش هم تلفظش می کنه دلاغا چون بزرگ شده ی اینجاست و کلا فارسیشو هم قاطی حرف می زنه، نمی تونه فقط فارسی صحبت کنه) یه استاتوس واتس اپ گذاشته از یه Schultüte (شول توته که ترجمه ی تحت اللفظیش میشه کیسه ی مدرسه یه مخروط کاغذای یا پارچه ایه که روز اول مدرسه ها، بچه های کلاس اولی با خودشون می برن و توش پر از چیزای شیرینه) و نوشته ی شول توته ی بچه مدرسه ای 2023. فکر کنم کم کم ما هم باید به فکرش بیفتیم.

سرچ کردم کی باید اینو بخریم. اتفاقا یه نفر دیگه هم این سوالو قبلا پرسیده بود (البته؛ تو سال های قبل) توی ماه مارچ و بهش گفته بودن الانا وقتشه دیگه. البته؛ بعضی ها هم گفته بودن بچه های ما توی مهد کودکشون درست کردن با مربی ها و پدر و مادرها.

حالا باید خود شول توته رو سرچ کنم، ببینم چی بخریم. کاغذی داره که 10 12 یوروئه. ولی یادمه مامان نیک میگفت ما نمی دونم همسایه مون یه پارچه ای دوخته و منم می خوام برای دخترمون پارچه ای درست کنم که براش یادگاری بمونه و 50 60 یوروئه.

ولی من نمی دونم مهمه که 50 60 یورو بدیم برای همچین چیزی یا نه. واقعا دلم نمیاد. راستش، فکر هم نمی کنم پسر ما اهل این باشه که بخواد برای خودش یادگاری نگه داره. ولی بازم مطمئن نیستم آخرش چی می خریم.

--

رفتیم آشپزخونه مونو طراحی کنیم. ساعت سه قرار داشتیم با یه آقایی. از سه تا شیش اونجا بودیم. شیش تو بلندگو اعلام کردن می خوایم ببندیم، دیگه گفتیم بقیه اش باشه برای یه دفعه ی دیگه.

فکر می کنم حداقل دو ساعت دیگه هم کار داشته باشیم.

--

آقاهه ازمون پرسید بودجه تون چقدره؟ (باید توی سیستم وارد می کرد) گفتیم فعلا بزن بیست تا. بعد اگه تونستیم، تا سی تا هم اضافه اش می کنیم. گفت خیلی خوبه و وارد کرد و رفتیم سراغ طراحی.

بعد که اومدیم خونه، همسر میگه یه چیزی. من اولش یادم نبود، بعدا هم دیگه روم نشد به طرف بگم. این بیست تا رو با دستگاه های برقیش حساب کرد یا بدون اونا؟

حالا الان نمی دونیم این قیمت شامل فر و گاز و یخچال و ماشین ظرف شویی میشه یا نه. خدا کنه بشه وگرنه ما رومون نمیشه به طرف بگیم آقا ما منظورمون با چیزای برقیش بود؛ نمیخوایم صرفا واسه کمداش بیست هزار پول بی زبونو بدیم .

--

بعد از اینکه میتینگمون تموم شد، آقاهه کلی از پسرمون تعریف کرد که چقدر صبور بود و همکاری کرد. می گفت بعضیا میان اینجا، بچه هاشون خیلی کلافه میشن. برای من اکیه ولی خب پدر و مادراشون خیلی استرس می گیرن.

ما نمی دونستیم قراره سه ساعت اونجا باشیم وگرنه حداقل چهار تا اسباب بازی برای این بچه می بردیم.

از آقاهه فقط براش یه ورق گرفتیم که روش نقاشی بکشه. فکر می کردیم یه ساعت اینا بیشتر نیست.

بعدشم دیدیم دیگه خیلی حوصله اش سر میره، گذاشتیم یه کمی فیلم ببینه. یه مقداریشم خودمون نوبتی گذاشتیم رو زانومون و یه کمی باهاش بازی کردیم.

یکی از مشکلات زندگی کردن تو کشور غریب همینه دیگه. بچه هیشکیو اینجا نداره که بخوای در حد چند ساعت بذاریش اونجا. حالا باز توی روزای کاری شاید بشه بگی مثلا کس دیگه ای از مهد ورش داره. ولی شنبه هر کسی برنامه ی خودشو داره و به دوست و آشنا هم راحت نمیشه سپرد.

--

برای هفته ی بعد حسین اینا رو دعوت کردیم که نپذیرفتن. ولی ریحانه خانم اینا احتمالا برای 5 مارچ میان اینجا که درست قبل از رفتن ما باشه. یه چیزیو میخواد بده ببرم ایران براش.

--

این دفعه رفتم ایران، قراره - ان شاءالله- با مامانم برم مشهد. به ریحانه خانم میگم من چند روز مشهدم. راحت می تونم برسونم به مامانت اینا. میگه من شماره تو میدم به مامانم، دیگه خودت می دونی و مامانم .

میدونم که مامانش دعوت میکنه و از اونام هست که حرف می زنه، نباید بهش نه بگی. حالا نمی دونم چی میشه دیگه. من گفتم بریم مشهد که مامانمو ببرم حرم؛ از طرفی پسرمونم باید براش جای تفریحی پیدا کنم و ببرم؛ حالا مامان ریحانه خانمو هم باید احتمالا برم ببینم.

--

برای اینکه شب کجا بمونیم، با مامان صحبت کردم. گفت میشه خانه ی معلم بگیریم. رفتم تو سایت ببینم چطوری میشه گرفت و اینا، دیدم برای اسفند از الان نمیده. نوشته الان فقط تا پایان دی رو می تونین بگیرین (اون زمان دی ماه بود)!

بعد آلارم گذاشتم که یک اسفند، سر صبح برم که تموم نشده باشه هنوز. شماره پرسنلی مامان و اطلاعاتشو هم گرفتم.

چند هفته پیش، خواهر کوچیک تر زنگ زده، میگه الان فلان جا خالی داره و فلان جا. کدومو می خواین؟!!

میگم من خودم تو سایتشون دیدم که فقط برای همون ماه میداد. من هنوز آلارم گذاشته ام که یه ماه دیگه برم. میگه ولش کن اونا رو. الان میده. اینجا ایرانه، کاراشون معلوم نیست.

بعدم بقیه شو ادامه داد و یه جایی رزرو کرد و خب طبق معمول سایت های ایرانی، درست کار نمی کرد و نمیشد پرداخت انجام بدی. زنگ زده بود، گفته بود همون وقتی که اومدین پولشو بدین.

--

من واقعا نمی دونم همین نوشتن دو تا جمله که شما برای هر تاریخی چه مدت قبل ترش می تونین رزرو کنین چه سختی ای داره که توی سایتشون نمی زنن. خب وقتی آدم تو دی چک می کنه، میگه فقط تا آخر ماه میشه رزرو کرد، این طوری برداشت میشه که هر ماه برای همون ماه باید بگیری دیگه. اگه قانونتون چیز دیگه ایه، خب چرا نمی نویسین؟

همین ننوشتنا تبدیل به کلی کار اضافه میشه. مطمئنا کلی آدم هر روز دارن زنگ می زنن که آقا کی باز می کنین برای فلان تاریخ؟

خب بابا یه قانون بذارین که هم خودتون کارتون راحت بشه، هم مردم.

--

اگه اینجا کسی مشهدی هست و جاهایی که مناسب بچه ی 6 ساله باشه رو بتونه معرفی کنه، خوشحال میشم. ما مشهد زیاد رفته یم ولی خب با بچه ی این سنی نبوده هیچ وقت. این جور جاهاشو بلد نیستم.

البته؛ با این اوصاف، ما یکی دو جا فکر نکنم بیشتر بتونیم بریم ولی خب به هر حال، باید یه جوری باشه که پسرمونم راضی باشه، نگه منو همش بردین جاهایی که خودتون می خواستین.

--

راجع به بزرگ شدن حرف می زنیم. میگه دوست ندارم بزرگ بشم. میگم چرا؟ میگه خب اون وقت دیگه نمی تونم برم مهد کودک، بازی کنم. تازه باید به بچه مم پول بدم!

--

داریم صدای برتر نگاه می کنیم. هی ما میگیم کامیار فلان، بیژن فلان. یه جا می پرسه: کامیونم می تونه؟ (منظورش کامیاره!)


از مدرسه


یه سری چیزا رو فکر کنم یادم رفته بنویسم.

یه روز قرار بود پسرمونو ببرم مدرسه اش که گفته بودن قراره بازی کنن و این حرفا.

وقتی ما رسیدیم، بعد از ما فقط یه نفر دیگه اومد ولی خب دیر هم نرفته بودیم.

برای هر بچه ای اسمشو نوشته بودن و باید اسمشو برمیداشت و میرفت جایی که برای بچه ها در نظر گرفته بودن (یه سری صندلی به صورت دایره ای) می نشست.

بچه ها رفتن نشستن و ما هم یه مقداری دورتر نشسته بودیم.

البته؛ من چون دیر رفته بودم و بقیه یکی در میون و هر جا خواسته بودن نشسته بودن و جالب نبود که من برم از لا به لاشون رد بشم تا برم جای خوبی بشینم، مجبور شدم برم یه ردیف دورتر و بغل پنجره بشینم و عملا نمی تونستم با هیچ کس صحبت کنم.

مدیر مدرسه، صندلیش مثل بچه ها بود (همه از این صندلی های کوتاهی که گرده و پشتی هم نداره؛ تقریبا چهار پایه) و جاش هم وسط بچه ها. معلم ها جاشون دو طرف بچه ها بود و روی میزها نشسته بودن. پدر و مادرها هم روی صندلی هایی که دور یه سری میز چیده شده بود نشسته بودن و برامونم یه کمی بیسکوئیت و آب و از این چیزا گذاشته بودن. قهوه هم روی یه میزی اون بغل بود.

اول مدیر نشست و به بچه ها سلام کرد و گفت که تو جلسه ای که جدا اومده بودین، با همدیگه یه کتابو ورق زدیم. کی یادشه چیا بود توی اون صفحه ها و چی خوندیم؟

دو سه تا از بچه ها دست بلند، دست بلند کردن و گفتن. برخلاف تصورم، پسرمونم دستشو بلند کرد و یه چیزی گفت. فکر می کردم کم رو تر باشه. خوشحال شدم براش واقعا .

بعد یه چیزیو که شبیه سنگ بود گرفت دستش و گفت من اسممو میگم و میگم چی دوست دارم. بعد سنگو داد به بچه ای که بغلش بود. گفت تو هم همین کارو بکن. هر کسی اینو بده به بغلیش و هر کس سنگ دستشه باید اسمشو بگه و بگه چی دوست داره.

همه گرفتن و اسماشونو گفتن و گفتن که دوست دارن بازی کنن . دو سه نفر البته نقاشی رو هم اسم بردن. بقیه - حالا نمی دونم نظر شخصیشون بود یا به تبع از نفر اولی که گفت دوست دارم بازی کنم- گفتن دوست دارن بازی کنن.

بعد هر معلمی بلند شد و دست یکی از بچه ها رو گرفت و رفتن به یه اتاق دیگه.

مدیره یه مقداری با ما حرف زد و گفت اگر سوالی دارین بگین و ... .

قرار بود توی این جلسه پدر و مادرها هم با هم صحبت کنن ولی مدیره انقدر صحبت کرد و آدما سوال پرسیدن که عملا شاید بگم در حد پنج یا ده دقیقه آدما با هم صحبت کردن که خب اونم من چون جام مناسب نبود، عملا دسترسی ای به هیچ کسی نداشتم. ولی اونایی هم که با هم صحبت می کردن، مشخص بود که از قبل همدیگه رو میشناختن. فقط یه بابای دیگه هم بود که اونم بغل پنجره نشسته بود (و احتمالا اونم مثل من دیده بود شرایط برای جای دیگه ای نشستن مناسب نیست)، اونم با هیشکی حرف نمی زد. ولی متاسفانه فاصله ی من و اون آقاهه هم انقدر زیاد بود که نمیشد با هم راحت صحبت کنیم. این شد که من تا آخر با کسی صحبت نکردم.

ولی خب پنج دقیقه، ده دقیقه بعدش، اولین بچه اومد و پسر ما هم بچه ی سوم بود که اومد و بعدش دیگه هر کسی خداحافظی کرد و رفت.

مدیره گفت که این جلسه بیشتر برای اینه که ما بچه ها رو بشناسیم و ببینیم هر بچه ای چه ویژگی هایی داره. آیا بچه تون به آموزش خاصی نیاز داره یا نیازهای خاصی داره (منظورش چیزایی مثل اوتیسم و مشکلات جسمی و ذهنی و اینا بود) یا نه. اگر داشت، زنگ می زنیم و بهتون خبر میدیم. اگر زنگ نزدیم، یعنی اکی بوده.

ولی اگر اصرار دارین که دقیق بدونین چی شده و ما چی کار کرده یم و نتیجه چطور بوده، از هفته ی بعد می تونین زنگ بزنین و با من صحبت کنین. ضمنا من ممکنه سرم شلوغ باشه، تو اتاق دیگه ای باشم، کاری داشته باشم، در این صورت شما حتما خودتون پیگیری کنین و اصرار کنین و از ما جواب بخواین (منظورش این بود که اگه به ما واگذار کنین، ممکنه یادمون بره؛ من ممکنه بعدا حواسم نباشه که حتما به شما زنگ بزنم؛ ما از اینکه شما از ما جواب بخواین و به ما فشار وارد کنین و هی پیگیری کنین، ناراحت نمیشیم؛ بپرسین حتما.).

بعدم گفت ما به هیچ کسی که مشکلی نداشته باشه زنگ نمی زنیم. ما هیچ وقت به شما زنگ نمی زنیم بگیم وای چقدر بچه ی شما خوب و عالیه. اگر می خواین از این جمله ها بشنوین، خودتون باید زنگ بزنین. ما فقط اگه بچه تون مشکل داشته باشه، زنگ می زنیم .

--

حالا من هنوز وقت نکرده ام زنگ بزنم، ببینم چطوری بوده.

--

جلوی مدرسه شون، فکر کنم هیچی نباشه، صد تا، دویست تا جای پارک داشته باشه.

اون روزی که برای ثبت نامش بردمش، حتی یه دونه جای خالی نبود. مجبور شدم، اومدیم بیرون، بغل خیابون یه جا پیدا کردم و پارک کردم.

روزی که برای بازیش رفتیم، اولین جای پارکی که توی همون محوطه ی جلوی مدرسه شون بود، پارک کردم. اونم وسط دو تا ماشین دیگه.

پیاده شدیم، دیدیم کلی جای پارکه .

وقت نبود که برگردم، ماشینو درآرم، ببریم جای دیگه پارک کنیم. فقط خدا خدا می کردم تا ما برمی گردیم، این دو تا نیان ماشینشونو بردارن. آخه مطمئنا با خودشون میگفتن این یارو جا قحطی بوده آورده ماشینشو درست وسط ما پارک کرده وقتی پنج تا پنج تا جای پارک خالی بغل هم هست؟

و خب - خدا رو شکر- هر دو تا ماشین هنوز بودن وقتی ما ماشینمونو ورداشتیم .


اینم بخشی از زندگیه :)


چند روز پیش یه کمی سرما خورده بودم. نصف شب انقدر سرفه کردم که خودم بیدار شدم، همسر هم بیدار شد.

ساعتو نگاه کردم، ساعت 3 صبح بود. همسر میگه فردا صبح می خوای کار کنی؟ میگم حالا ببینم چی میشه. احتمالا آره.

پسرمونم وسطمون خواب بود.

همون موقع یاد این افتادم که چند روز پیش توی تلگرام می خوندم، یکی نوشته بود دوست دارم بدونم مامان و بابام بعد از چهل سال چی دارن به هم بگن که سر صبح هم با هم حرف می زنن و نمی ذارن ما بخوابیم.

و بعد دقیقا به این فکر کردم که الان پسرمون بیدار میشه بنده خدا و با خودش میگه آخه نصف شب وقت حرف زدنه؟!

--

چهارشنبه صبح که بیدار شدم، از نظر سرماخوردگی حالم بد نبود ولی چون شب نتونسته بودم بخوابم، سرم خیلی درد می کرد. تصمیم گرفتم کار نکنم.

فردا و پس فرداش رو هم ایمیل زدم و گفتم نمیام.

پنج شنبه زنگ زدم به دکترم، گفتم فقط یه گواهی می خوام. گفت نمیشه. باید بیای معاینه بشی.

فرداش رفتم. گفته بود تا 9.5 باید اینجا باشی. حدود 9:15 اینا رسیدم. حدود 10:30 بالاخره دکتر اومد سراغ من.

بهش می گم تا دوشنبه خوب میشم دیگه؟ میگه اگه خوب نشی، دوشنبه دوباره بیا.

تو دلم گفتم دیوونه باشم که با این حال نزار بخوام دوباره بیام اینجا یه ساعت واستم که تو بیای معاینه ام کنی!

تازه معاینه ام هم نکرد واقعا. همین جوری یه معاینه ی سرسری کرد. حتی نگفت چه دارویی تجویز کرده، حتی نگفت چطوری مصرف کنم دارو رو. یه برگه دست من داد که برم.

کلا دکتره زیاد واسه آدم وقت نمیذاره. دفعه های قبل هم که رفته ام، همین جوری بوده. باید دکترمو عوض کنم.

--

از هفته ی پیش هم که مهد مرتب داره پیام میده که امروز فقط هفت تا کارمند داریم، امروز دو تای دیگه کروناشون مثبت شد، امروز بچه هاتونو خودتون نگه دارین و ... .

حالا امروز که دوباره پیام دادن، همسر میگه می خوای ما هم تست بدیم؟ آخه خودش هم حالش زیاد خوب نبود.

گفتم بدیم. من که جمعه دادم و منفی بود.

همسر از خودش تست گرفت، من میتینگ داشتم. یه چیزی گفت، من متوجه نشدم. میتینگم که تموم شد، گفتم چیزی گفتی؟ گفت مال من به شکلی واضح مثبته. بیا تو هم بده.

یه تست هم برای من گذاشت روی میز.

منم دو دقیقه تا میتینگ بعدی داشتم. سریع یه تست گرفتم. هنوز میتینگ شروع نشده بود، نگاه کردم، دیدم این مایعش هنوز از خط تست رد شد، به کنترل رسیده و نرسیده، خط تستش کاملا صورتیه، از خود خط کنترل پررنگ تر.

و به این ترتیب ما اولین کرونای عمرمونو گرفتیم.

ولی خب برای ما همون سرماخوردگی ساده است؛ حتی ساده تر از چیزی که من به طور معمول گرفتارش میشم وقتی سرما می خورم.

--

از پسرمونم تست گرفتیم؛ منفی بود.

البته؛ حدس می زنم اون گرفته و خوب شده. چون اول اون گرفت، بعد من، بعد همسر.

--

آنیا برام نوشته دخترمعمولی، خوشحالم که می بینم امروز دوباره داری کار می کنی. من سه شنبه متوجه شدم که حالت زیاد خوب نیست. ولی خوشحالم که الان برگشتی.

براش نوشتم الان تازه کرونا مثبتم ولی خب حالم خوبه .

--

خواهر کوچیک تر داره به مامان یاد میده که چطوری سرچ کنه. میگه اون "روباه خسبیده" رو روش بزن .


کابینت/آلمانی


یه روز بیکار بودیم، رفتیم کابینت ببینیم. یکیو یه ویژگی ایشو خیلی پسندیدیم. یه در داشت که بسته میشد، طوری که انگاری تمام سینک و کابینت ها میرفت پشت در. مثل اینکه که یه کمد بلند اونجا باشه.

هر چی نگاه کردیم، قیمت و اینا نداشت. می خواستیم ببینیم، این در رو اگه بخوایم روی یه کابینت دیگه بذاریم، چطوری میشه. چون ما رنگ و طرح اون کابینتا رو اصلا نپسندیده بودیم.

از آقاهه پرسیدیم و راهنمایی کرد. بعد گفتیم این قیمتش چنده حالا؟ گفت شصت هزار یورو .

--

حالا رفته بودیم اون ورتر، من داشتم همین جوری یه سری کابینت های دیگه رو نگاه می کردم، همسر میگه بیا این ور، بیا این ور. میگم چطور؟ میگه همون آقاهه بود که داشت راجع به اون کابینتا برامون توضیح میداد. ضایع است راجع به کابینت شصت هزار یورویی می پرسی، بعد الان داری کابینت شیش هزار یورویی نگاه می کنی .

--

چند وقت پیش، سر کار، یه میتینگ داشتیم، داشتیم راجع به پردازش شماره حساب های بانکی (که بهش میگن ایبَن ( IBAN)) صحبت می کردیم. ما برای سادگی کار، گفتیم اول از همه، ایبن هایی را بررسی می کنیم که اولشون با DE شروع بشه (یعنی مال آلمان باشه). بعدا باید کد رو توسعه بدیم تا بتونیم همه ی ایبن ها رو بررسی کنیم.

مارکوس میگه: Wir machen erst die Deutsche (ویر ماخِن اِرست دی دویچه: اول کار (ایبن های) آلمانی رو انجام میدیم). و هیچ منظور بدی هم اصلا از جمله اش نداشت. صرفا یه جمله ی خبری بود که داشت نتیجه گیری می کرد که اوکی، پس قرار این شد که اول ایبن های آلمانی رو انجام بدیم.

آنیا به شوخی و مسخره و مثل اینکه بخواد ادای کسی رو دربیاره که جدی باشه، جمله ی مارکوسو با یه حالتی که انگار حرف نژادپرستانه ای زده تکرار کرد و گفت ویر ماخن ارست دی دویچه. بعد ادامه داد، ما اول ایبن هایی که توی آلمان هستن رو بررسی می کنیم.

و جمله شو یه جوری گفت که یعنی ممکنه صاحب ایبن آلمانی نباشه، ولی یه ایبن توی آلمان داشته باشه.

--

همسر اینا یکی از همکاراشون مال شرق آلمانه. میگه توی یه میتینگی بودیم که یه عالمه آدم توش بودن. یه پروژه ای هم داریم که رسما و بر اساس قرارداد، زبون صحبتش آلمانیه. ولی چون یه سری ها کلا مال انگلیسن و اصلا آلمانی بلد نیستن، برای همه اکیه که میتینگ ها رو به انگلیسی داشته باشن.

توی میتینگ بودیم، همون همکاره گفت اینجا آلمانه، باید آلمانی صحبت کنیم!

میگه یکی دو دقیقه یه سکوت طووووولانی سهمگین مرگبار شد که هیشکی هیچی نمی گفت. بعد از یکی دو دقیقه، اصلا یه بحث دیگه رو پیش کشیدن و میتینگو ادامه دادن.

بعدا البته خبرش رسیده بود رئیس کل نمی دونم چی چی که یه پسر اصالتا ترکه که (احتمالا) متولد اینجاست. اونم ایمیل زده بود و گفته بود باید انگلیسی صحبت کنین. دیگه تکلیف همه روشن شده.

--

پسرمون: مامانی، جوجه چه جوری رفته توی تخم مرغ؟

من: منظورت چیه مامان؟ خب اول تخم مرغه، باز که میشه، از توش جوجه در میاد.

پسرمون: نه، منظورم اینه که اولین بار چه جوری شده؟

--

پسرمون: فلان چیزو کی می تونم؟

همسر: ده دوازده سال دیگه.

پسرمون: ده دوازده سااااال دیگه؟ تو اون موقع هستی؟


و اما خونه


تقریبا پنج دسامبر ما یه نامه از شهرداری گرفتیم که دو تا چیز رو ازمون خواسته بود. یکیش یه بخشی از یه فرم بود که مثل اینکه ما امضا نکرده بودیم و گفته بود امضا بکنین و پس بفرستین و یکیش هم گفته بود ارتفاع گاراژ رو توی پلن خونه ننوشته ین.

و نوشته بود که لطفا تا یک ژانویه بهمون جواب بدین.

همون روز من همه رو فوروارد کردم برای معماره و شرکت سازنده. و اگه یادتون باشه، همون زمانم نوشتم که براشون نوشتم این نامه ددلاین داره.

دو سه روز بعدش شرکت معماره یه چیزی رو فرستاد که امضا کنیم. ولی راجع به اون ارتفاع گاراژ هیچی نگفته بود هنوز.

بعد من هر چی زنگ می زدم هفته ای یکی  دو بار، یا می گفتن داریم روش کار می کنیم، یا می گفتن حواسمون هست یا کلا جواب نمی دادن.

آخرش یه روز معماره جواب داد و گفت الان باید تو پست باشه دیگه مدارکتون (یعنی ما پست کردیم).

21 یا 22 دسامبر بود که دیدم یهو یه ایمیل برام اومد از شهرداری که "نه، امکان پذیر نیست."! اسکرول کردم، دیدم شرکت معماره یه ایمیل زده به شهرداری که میشه برای ما ددلاین رو ببرین عقب تر؟!

شهرداری هم یه رونوشت به من به عنوان صاحب زمین (ایمیل منو میدیم توی کارای این جوری همیشه) فرستاده.

زنگ زدم به شرکت معماره، گفتم قضیه چیه؟ چرا بعد از این همه مدت انجام نشده؟ خودش که نبود. همکارش بود. گفت ارتفاع گاراژ رو باید شرکت فلان بده. ما به اون گفته یم. هنوز به دستمون نرسیده. گفتم شماره ی اون شرکتو بده، خودم زنگ می زنم.

زنگ زدم به اون شرکته، گفت من دیروز براشون پست کرده ام. امروز یا نهایتا فردا باید برسه.

یه ایمیل زدم به معماره و شرکت سازنده و گفتم من زنگ زدم و گفته باید تا فردا حداکثر برسه. ما انتظار داریم که به ددلاین برسونین. از این به بعد هم توی تمام چیزهایی که انجام میشه با شهرداری برای زمین ما، باید یه رونوشت کتبی به ما بدین از کارهایی که داره انجام میشه.

ولی شرکت کماکان کار رو به اون ور سال نرسوند و ما با بدترین شکل ممکن و استرس هزار درصد سال رو نو کردیم.

من از این می ترسیدم که فردا بگن سال که عوض میشه، مثلا فلان چیزش اعتبار نداره و باید یه چیزیشو از اول انجام بدین.

این وسط خونه ی علی هم که رفته بودیم، کلی استرس داشتیم. با اونا هم راجع به این چیزا حرف زدیم و بدتر شد استرسمون.

آخه گارانتی قیمت ثابت ما در صورتیه که ما خونه رو 12 ماه بعد از عقد قرارداد شروع به ساخت کرده باشیم. همسر می گفت من حسم اینه که عمدا این کارو می کنن. هر بار نامه ای میاد، معماره عمدا یه ماه، دو ماه طولش میده تا ما این گارانتی ثابت رو از دست بدیم. چون شرکت ترجیح میده بکشه رو قیمتاش حالا که همه چی گرون تر شده.

خلاصه، کلی استرس کشیدیم. خونه ی علی که بودیم، من فکر کنم شارژ گوشیم وقتی می خواستم بخوابم 50 درصد اینا بود. انقدررر دنبال وکیل و سایتی که بشه سوال پرسید و اینا گشتم که صبح شارژم تقریبا 5 درصد بود.

آخرش از دو سه تا سایت پرسیدم و برای مشاوره های رایگان تلفنی ثبت نام کردم که ببینم اصلا روند چیه. آخه دم سال نو هم کی کار می کنه مگه؟

وقتی اومدیم خونه، باز بلافاصله گشتم دنبال وکیل. گفتیم یه وکیل بگیریم یه بار 200 300 یورو بدیم و نهایتا یه سری کارا برامون بکنه و بشه 500 600 یورو، می ارزه به اینکه بعدا مجبور نشیم 50 هزار یورو بیشتر بدیم واسه ساخت خونه.

خلاصه، از یه وکیل نوبت گرفتم واسه 5 ژانویه و همچنان دلمون مثل سیر و سرکه می جوشید.

این وسط، به شهرداری زنگ زدم که ببینم ددلاین رو میشه کاریش کرد یا نه. اول زنگ زدم، کسی برنداشت. نیم ساعت بعد خانمه زنگ زد، گفت شما زنگ زده بودین. گفتم بله. میخواستم ببینم این ددلاینو ما بهش نرسیده یم، الان چی میشه؟ برام توضیح داد که اتفاقع خاصی نمیفته. ما موظفیم که اونجا یه ددلاین بدیم. اگر شما جواب ندین تا دو هفته بعد از ددلاین تقریبا، دوباره نامه می زنیم و ددلاین و اخطار میدیم و اگه باز هم جواب ندین، پروسه تون کنسل میشه.

گفتم میشه چک کنین این مدرکی که معماره میگه اومده یا نه؟ یه نگاهی کرد، گفت متاسفانه من الان چیز جدیدی نمی بینم ولی الان من روی پرونده ی شما کار نمی کنم. ممکنه جایی اومده باشه و من هنوز اضافه نکرده باشم.

توی سایت شهرداری هم نوشته بود از زمانی که مدارکتون کامل (vollständig) باشه، چهار تا شیش هفته طول می کشه.

به خانمه گفتم الان برای ما چقدر طول می کشه؟ گفت مدارک شما الان کامل هست، ولی قابل بررسی (prüfbar) نیست. من باید اینو بفرستم برای جای دیگه. بستگی داره اونا باز مدرکی بخوان یا نخوان.

دیگه تشکر کردم و خداحافظی کردم.

زنگ زدم به شرکت معماره. گفتم الان وضعیت چیه؟ خانمه (که منشی بود). گفت من شماره موبال خود فلانی رو میدم زنگ بزن. گفتم خب مرخصی نیست؟ گفت هست ولی در دسترسه. خودش گفته که در دسترسه یعنی در دسترسه دیگه.

زنگ زدم به معماره. گفت من الان اسپانیام (و ناراحت شده بود انگاری که زنگ زده ام). گفتم شماره تونو منشیتون داده. گفت من هفته ی بعد میام، نهم کارتون رو انجام میدم.

قرارمو با اون وکیله رفتم. گفتم قضیه از این قراره. یه سری چیزا گفت که خب حالا ربطی نداره ولی گفت قراردادتو ببینم. گفت اگر بخوای، می تونم سعی کنم از این قرارداد کلا بیرون بیای. ولی اگر می خوای، برای فعلا، می تونی یه ایمیل بهشون بزنی و بگی که شما نامه ی شهرداری رو دیر جواب دادین و اگر تاخیر شما باعث بشه که ما گارانتی قیمت رو از دست بدیم، شما موظفین مدت زمان گارانتی قیمت رو تمدید کنین.

البته؛ خودم به چت های دیگه ای که با وکیل ها کرده بودم و زنگ هایی که زده بودم هم تقریبا به همین نتیجه رسیده بودم ولی خب متن ایمیل رو نمی دونستم چی باید باشه که آقاهه بهم گفت.

قراردادو که ورق میزد، گفت الان این ضمانت نامه رو بهتون داده ان؟ گفتم بله؟ کدوم ضمانت نامه؟ گفت اینا، اینجاست.

نگاه کردم، دیدم نوشته شرکت سازنده موظفه به همراه اولین صورت حسابی که برای صاحب زمین می فرسته، یه ضمانت نامه هم به مبلغ همون صورت حساب به صاحب زمین تحویل بده (که این ضمانت نامه معنیش اینه که طرف این مبلغ رو توی بانک بلوکه کرده) و وقتی که همه چی تحویل داده شد به صاحب زمین، در انتهای کار، این ضمانت نامه به شرکت سازنده برگردونده میشه.

دیگه اومدم خونه.

همون روز دو تا نامه ی جدا برای شرکت سازنده فرستادیم و تو یکیش بحث گارانتی قیمتو گفتیم؛ تو یکیش اینکه لطفا این ضمانت نامه رو برای ما بفرستین.

نامه رو فرداش دادم به آنیا، گفتم اینو یه کم بهترش می کنی برام؟ خیلی مهربون، گفت حتما. کلا متنو براش فرستادم، یه کمی بهش اضافه کرد و بهترش کرد و بهم پس داد.

نامه ها رو پست کردیم.

تقریبا یه هفته بعدش شرکت سازنده برامون اون ضمانت نامه رو فرستاد.

یعنی؛ واقعا الان از بحث هل دادن گذشته. اگه دنبال حقت نری، حتی یه سر سوزنشو بهت نمیدن. تا جایی که بتونن ازت بکنن، حتما می کنن. نباید به امید این باشی که اونا چیزی رو که خودشون امضا کرده ان، بهش پایبندن!

اون معماره هم برگشت و نهم فرستاده بود همه چیو برای شهرداری و یه کپیشو هم برای ما.

و صد در صد مطمئنم که دروغ گفته بود اون زمان که گفته بود ما بخش خودمون رو پست کرده ایم و فقط اون بخش اون یکی شرکت مونده.

همه رو با هم پست کرده بود.

چند روز بعدش، برامون از شهرداری یه بسته ی بزرگ اومده بود که توش مثلا 20 30 برگ آ چهار بود.

می خواستم اون روز پسرمونو ببرم کتابخونه. سریع تو ماشین باز کردم و یه نگاهی انداختم. به همسر گفتم یه نامه اومده که نزدیک به هزار یورو باید پرداخت کنیم. فکر کنم کارمون یه کمی جلو رفته. ولی این چیزی که فرستاده یه کمی عجیبه. انگاری باید امضا کنیم یه جاهایی رو. نمی دونم چیه. گفت یعنی میگی همین پروانه ی ساخته؟ گفتم نمی دونم، فکر نکنم. ولی فکر کنم تا مرحله ی خوبی پیش رفته.

پسرمونو بردم کتابخونه. اون رفته بود کتابا رو نگاه می کرد، من نشسته بودم این برگه ها رو می خوندم. آخرشم نمی فهمیدم چیه بالاخره دقیقا.

برگشتم خونه. دوباره شروع کردم به خوندن. انقدررر هم اصطلاحای عجیب غریب داشت که هر کدومو باید یه بار سرچ می کردم، نه از این جهت که معنی کلمه اش رو بفهمم، معنی کلمه مشخص بود، مثلا فرض کنید، مجوز تغییر ساختمان فعلی. خب بعد باید سرچ می کردم حالا این چی هست؟ اصطلاحش توی بحث ساخت و ساز خونه به چه معنیه؟

یه جاییشم وسط چیزایی که با هم گذاشته بود توی یه گیره، دقیقا همون درخواستی که خودمون داده بودیم رو انگاری یه نسخه اش رو برامون فرستاده بود. یه نسخه ی دیگه هم از درخواستمون فرستاده بود که روش زده بود "اضافی". یعنی؛ مدرک اضافی بوده و برگردونده ان.

داشتم اون نسخه ی درخواستمونو ورق می زدم که ببینم حالا چرا اینو به خودمون پس داده که دیدم تو یکی از صفحه هاش یه مهر سبز زده و نوشته Genehmigt (یعنی "تایید شده"). یه کمی زیر و روش کردم که مطمئن بشم درست فهمیده ام و خب بله، پروانه ی ساخت بود.

هوووف! بالاخره اومده بود. همون جا زنگ زدم به همسر که هنوز تو راه بود، گفتم همین پروانه ی ساخته فکر کنم. یه کمی خیالت راحت بشه. حالا باز بیا خودت نگاه کن ولی فکر کنم همینه.

بعدا که خیالمون راحت شد، تاریخشو نگاه کردیم. نامه 11 یا 12 ژانویه رسیده بود بهشون، 13 ژانویته مهر تاییدشو زده بودن.

یعنی؛ واقعا دم شهرداریمون گرم که انقدر سریع همه چیو بررسی می کنه. همه جا آدم فکر می کنه جاهای دولتی خیلی داغونن. ولی تو شهر ما برعکسه! شهرداری همیشه سریعه، اینای دیگه که شرکتاشون خصوصیه و باید از خداشون باشه که تند و تند کاراشونو انجام بدن، هی فس فس می کنن.

بلافاصله، همه ی مدارک رو اسکن کردیم و برای شرکت سازنده فرستادیم و گفتیم این پروانه ی ساخته.

طبق قرارداد، شرکت موظفه حداکثر هشت هفته بعد از دریافت پروانه ی ساخت، ساخت رو شروع کنه.

بعد باز کلی سرچ کردم که حالا تعریف حقوقی "شروع" ساخت چیه؟

ظاهرا اولین چیزا رو که بیارن بذارن رو زمین و واقعا شروع کنن به ساخت، میشه شروع ساخت.

آخه ما گفتیم یه وقت می بینی اینا دو تا میتینگ باهات میذارن، میگن ما ساختو شروع کردیم و اینم جزو پروسه ی ساخته ولی خب خدا رو شکر این طوری نبود.

حالا باید بریم غول مرحله ی بعدی. مرحله ی بعدی چیه؟ ساخت؟ نخیر؛ خراب کردن خونه ی فعلی.

با این شرکت هم بند و بساطی داریم که حدود یه ماه دیگه می تونم بیام بنویسم. فعلا با اون شرکت هم پیام بازی داریم!

اونم امشب براش یه نامه آماده کرده یم که لطفا شفاف و کتبا به ما بگو که وضعیت کار چیه و کی تموم میشه.

این یارو فقط زنگ می زنه. ما هیچ مدرکی نداریم که بخوایم بگیم اینو گفتی، اونو گفتی.

فردا هم باید به یه شرکتی زنگ بزنم جهت راستی آزمایی حرفایی که طرف زده! که فقط ببینم آیا راست میگه و بابت فلان چیز اون نوبتی که میگه از فلان شرکت گرفته برای فلان تاریخ، واقعا گرفته یا نه.

حالا باز خوبه بهم جواب میدن حداقل! آخه تو آلمان کسی نمی تونه برای کسی زنگ بزنه و اطلاعات بگیره. مثلا تو شرکت ما، شما اگه زنگ بزنی، بگی من می خوام اطلاعات قرارداد همسرمو بدونم؛ مثلا، می خوام بدونم کی قراردادش تموم میشه، میگه نمیشه. باید خودش زنگ بزنه.

ولی این شرکت ها، چون خودم به عنوان صاحب زمین زنگ می زنم، حداقل انقدر بهم حق میدن که بخوام بدونم وضعیت پرونده مون چیه، نمیگن برو از همون شرکتی بپرس که با ما قرار گذاشته :/!

--

به قدری من بابت کارای این خونه زنگ زده ام این ور اون ور که امروز همسر بهم میگه مگه تو نگفتی فلان تاریخ فلانی بهت فلان چیزو گفته؟ میگم عزیزم من اصلا چیزی یادم نمیاد. هر چیو هر وقت بهت گفتم، درست بوده. ولی من بعد از هر زنگی، انقدر زنگ های دیگه زده ام که دیگه نمی دونم تو فلان تاریخ کی چی گفته و تو فلان تاریخ چی. الان زنگ هایی که من زدمو، همسر میگه کی چی گفته که بخوایم توی نامه بنویسم توی فلان تاریخ فلان قرار رو گذاشتیم!

--

از صاحب زمینم پرسیدم اون یکی زمینو فروخته ین؟ گفت نه هنوز. دعا کنین یه همسایه ی خوبم برامون پیدا بشه.

--

خلاصه، اینم از بساط خونه ساختن ما. دعا کنین زود با خبرای خوب بیام .