کار و زندگی


چند وقت پیش یه صبحانه ی کاری توی شرکتمون ارائه شد که حدود صد نفر توش بودیم. در حد 1.5 ساعت رفتیم توی یکی از میتینگ روم ها و غذاها رو آماده کرده بودن به صورت ساندویچ های مختلف (یعنی بوفه نبود) و بالاترین مدیر شرکت هم اومد صحبت کرد و راجع به سود شرکت و اینا توضیح داد و یه سری هم هندونه زیربغلمون گذاشت که موفقیتمونو مدیون شماییم و دوست داریم ازتون تشکر کنیم و ... . حالا همون موقعی که می گفت دوست داریم تشکر کنیم و نمی دونیم چطوری تشکر کنیم، فاطیما بغل من بود، میگه خیلی ساده اس، پول بده بهمون .

سخن رانی طرف خیییلی طولانی بود. با اینکه جو رسمی نبود و میشد هم بخوری و هم گوش بدی ولی خب اکثریت دوست داشتن نهایتا مثلا یه نوشیدنی بخورن وقتی طرف رو به روشونه. ولی ما که - خدا رو شکر- پشت آقاهه بودیم و از قضا نزدیک هم بودیم به غذاها، یه چیزایی هم می خوردیم .

ولی کلا کاستی زیاد داشت مراسم. مثلا کلا چایی نداشتن، آب میوه ها آخرش تموم شده بود و فقط آب مونده بود، میز غذا فقط یه طرف سالن بود و عملا خیلی ها راحت بهش دسترسی نداشتن و ... .

آخر این میتینگ که باز خودمون با همکارا صحبت می کردیم، دیدم فاطیما و نینا هم خیلی شکایت دارن و من تنها کسی نیستم که به نظرم سازمان دهی مراسم خیلی بد بوده.

چند روز بعدش نگاه کردم، ببینم کی ایمیل دعوت به این میتینگو فرستاده، دیدم همون آقاهه فرستاده که یه بار من و حمید نشسته بودیم سر میز ناهار، یهو اومد نشست و از من پرسید اگه می تونستی یه چیزی رو تو شرکت عوض کنی، چیو عوض می کردی.

با اینکه این آقاهه هم عضو هیئت مدیره است  و جزو بالاترین ها حساب میشه، با توجه به اینکه کس دیگه ای رو پیدا نکردم به عنوان فرد مسئول، به همون ایمیل زدم و گفتم تشکر می کنم بابت مراسم و اینا ولی می خواستم بگم اگه بشه یه نظرسنجی ای به صورت گمنام طراحی کنین که هر کسی راحت حرفشو بزنه و نظرشو بگه، به نظرم خیلی خوب میشه.

سریع جواب داد و گفت ایده ی خیلی خوبیه، برای طراحیش با فلانی و فلانی و فلانی تماس بگیر. اون آدما رو چک کردم، یکیشون تا فرداش مرخصی بود.

فرداش که اومد، خودش زنگ زد و گفت که راجع به اون نظرسنجی ای که گفته بودی می خواستم یه کمی بیشتر باهات صحبت کنم. متاسفانه من خودم نبوده ام اون میتینگو و تا حدی فقط خبرشو دارم و می دونم که مثلا غذا کلا کم بوده.
ما اون زمان گفته بودیم احتمالا حدود 40 نفر بیان، ولی خب بعدا حدود صد نفر میتینگو قبول کردن و خب برنامه ریزیا یه مقداری به هم ریخت.

دیگه منم یه کمی نظرامو گفتم که راجع به چیا بهتره که نظرسنجی کنه و گفتم که یه قسمتِ باز هم خوبه باشه که هر کس هر چی دلش خواست، بتونه بگه. یعنی؛ بدون سوال مشخص و چهار جوابی و اینا.

دیگه تشکر کرد و تموم شد.

چند روز پیش دیدم لینک نظرسنجیو گذاشته ان و گفته ان تا آخر جولای جواب بدین.

برای فاطیما نوشتم این حاصل تلاش منه ها، درست و حسابی براش وقت بذار . میگه من قصه ی حسین کرد شبستری می نویسم براشون .

خودمم چند تا موردو قشنگ با شماره گذاری براشون نوشتم.

حالا امیدوارم دفعه ی بعدی بهتر باشه.

--

برادر کوچیک تر اون دفعه تو میتینگ خانوادگی یه خاطره ای تعریف می کرد. می گفت یه بار رفته بودم خوابگاه، وسایلمو درآوردم، دیدم مامان یه ظرف بزرگ حلوا برام گذاشت. گذاشتم تو یخچال و به دوستام گفتم بچه ها من حلوا دارم، بیاین اتاق ما فردا صبح تا با هم حلوا بخوریم.

فردا صبح اومدن و اومدیم سر سفره نشستیم. در ظرف حلوا رو باز کردم، دیدم توش ماسته . دوستامم گرسنه بودن، می خواستن منو بخورن!

--

خلاصه، دوستان لطفا توی یه ظرف دیگه، یه چیز دیگه نریزین تو رو خدا. الان ما تو خونه یه ظرف بیسکوییت داشتیم که بیسکوییتاش تموم شد، ما گذاشته بودیم که بندازیم، پسرمون گفت من اینو می خوام. الان ورداشته توش کارت پوکمون گذاشته.

از اون روز من سه بار ناگهان امیدوار شده ام که ئه آخ جون از این بیسکوییتا، برم بخورم. بعد یادم اومده که نه، این توش کارت پوکمون داره!

--

بچه ها، تو رو خدا اپلای می کنین برای کار، برای جایی، خوب رزومه بنویسین، خوب کاورلتر بنویسین.

ایرانیه اپلای کرده، یه لیسانس خوب از یه دانشگاه دولتی نسبتا خوب داره، اومده آلمان دوباره یه لیسانس دیگه بخونه. طبق رزومه اش حتی یه روز هم سابقه ی کاری نداره و هیچ پروژه ای هم اسم نبرده که انجام داده باشه، نه تو لیسانس ایرانش و نه تو لیسانس آلمانش. ولی من مطمئنم اگه رزومه اش رو بهتر نوشته بود و حداقل کارهای درسی و کلاسی ای که کرده بود، زبون های برنامه نویسی ای که -هر چند کوچیک- باهاشون برنامه نوشته بود رو درست و خوب معرفی کرده بود، حداقل از نظر استعدادی در حدی بود که حداقل تو راند اول مد نظر قرارش بدیم.

دوست داشتم می تونستم جدای از کار، خودم باهاش تماس بگیرم و بگم خودت یه کاورلتر بنویس و بفرست حداقل، ولی دیدم اولا ما به منظور حفظ حریم شخصی فرد، حق نداریم از اطلاعاتی که بهمون میده، استفاده ی شخصی بکنیم. دوما، دیدم اگر این کارو بکنم، عادلانه نیست. من به غیرایرانی هایی که اپلای می کنن و رزومه هاشونو بد نوشته ان که ایمیل نمی زنم بگم آقا کارولتر بده، حالا به این اگه بزنم، یعنی رفتارم نسبت به متقاضی ها عادلانه نبوده. این شد که دیگه اونم گذاشتم جزو ریجکتی ها.

--

همسر داره راجع به کسی حرف می زنه. میگم طرف پیر بود یا جوون. میگه جوون بود.

من بعد از چند لحظه که برام شفاف نشده بالاخره دقیقا تعریف جوون بودن چیه: الان میگی جوون بود، یعنی هم سن و سال ما بود یا واقعا جوون بود؟!

والا! تو یه سنی ایم که معلوم نیست جوونیم، میانسالیم، پیریم، چی ایم؟!

--

ایران که رفته بودم، رفتم یکی از دوستامو دیدم که از قضا همسرش هم هم کلاسی برادر کوچیک تر بوده.

برگشتنی، همسر دوستم منو رسوند. بسیاااار هم آقای خوش برخورد و گرم و اجتماعی ای هست. وقتی منو رسونده با شوخی و خنده میگه فلانی (برادر کوچیک تر) چند باری ما باهاش کار داشتیم، تا دم درتون اومدیم. ولی یه تعارف نزد بیایم بالا. بهش میگم خب حالا من بهتون میگم، بفرمایید و اینا. البته که نیومد و ساعت ده و نیم شب اینا بود. ولی خب من تعارفش کردم دیگه.

حالا همین دوستم بهم گفته برام دعوتنامه بفرست تا بیایم (من قبلا چند بار بهش گفته بودم خودم).

چند وقت پیش همسر با برادر کوچیک تر صحبت کرده بود. میگفت بهش گفتم این فلانی چطوریه و میشناسیش و اینا؟ آخه کسی که توی شرایط الان بخواد بیاد آلمان برای تفریح باید وضع مادیش خیلی خوب باشه. میگه گفت آره بابا، اونا وضعشون خوب بود خودشون از قدیم. همون زمانا (یعنی زمانی که دبیرستانی اینا بوده ان یا یه کمی بعدش) بنز سوار میمشد همین پسره.

بعد که همسر اینو تعریف کرده، میگم اگه می دونستم وضعشون اینه که منم تعارفش نمی کردم بیاد خونه مون .

--

پسرمون یه جاییش زخمی شده. میگم  تو هر جات درد بگیره، من قلبم درد می گیره.

میگه مگه تو میزوگی ای؟

--

یه جاییش زخمی شده. میگه فلان جام زخمی شد. رفتم که ببینم. میگه الان باز میخوای بوس کنی (اصلا از بوس شدن خوشش نمیاد.)!


پراکنده


اون روز فاطیما ازم راجع به این پرسید که آیا ما تو عید قربان قربانی می کنیم و جشن میگیریم و اینا. بهش گفتم همه قربانی نمی کنن، بعضی ها فقط. جشن هم به اون معنی دور همی و اینا زیاد نمی گیریم. ولی عید غدیر که دو هفته دیگه است رو تعداد بیشتری جشن می گیرن و اگه سید باشن مهمون دارن و اینا.

کلا نمی دونست غدیر چی هست. میگه عاشورا رو می گی؟ گفتم نه، غدیر یه چیز دیگه است.

میگه یه بار با یکی رفته یه مسجد ترکی که خوشش نیومده. می گفت خیلی تند نماز می خوندن و اصلا عجیب بود. گفتم مال کدوم فرقه بود؟ ما که رفته یم مسجدهای ترکی، چیز عجیبی ندیده ایم؛ گفت مال صوفی ها بود.

ازش پرسیدم شما مال چه فرقه ای هستین. میگه فکر کنم شافعی ایم!

--

تو اتاق هایی که جلسه برگزار میشه چندین میز رو به هم چسبونده ان و چندین آدم با فاصله از هم می تونن بشینن. فکر کنم از زمان کرونا فاصله ی صندلی ها رو بیشتر کردن و همون طوری مونده دیگه. خلاصه که واسه ی یه جلسه ی مثلا ده بیست نفره، فکر کنم ما ده بیست متر از هم فاصله داریم .

یه مونیتور هم همیشه هست که اون آدمایی که از خونه دارن کار می کنن، بتونن ما رو ببینن و با مایکروسافت تیمز اونا رو هم توی جلسه داشته باشیم.

حالا دو تا دوربین آورده ان که در حالت عادی کل میز رو نشون میده. ولی خب این جوری اونایی که دورن تقریبا دیده نمیشن. ولی وقتی کسی حرف می زنه، دوربینا برمیگردن رو به اون شخص و زوم می کنن دقیقا روی اون شخص.

با اینکه خیلی تکنولوژی خوبیه و داره بهمون کمک می کنه ولی آدم قشنگ ترس ورش میداره وقتی یهو می بینه دو تا دوربین روش زوم می کنن. قشنگ این حسو داری که یکی داره کنترلت می کنه. حتی وقتی مثلا همه ساکتن و دو نفر دارن پچ پچ می کنن، باز روی همون دو تا زوم میشه.

--

اون روز با آنیا صحبت می کردم. راجع به یه چیزی پرسید. منم راجع به یه پیرمرد آلمانی ای صحبت کردم که خیلی فضوله و سرک می کشه تو جاهایی که بهش ربطی نداره.

یه نگاه به دور و برش کرده، سرشو آورده جلوتر، میگه دخترمعمولی، این تیپیکلا آلمانیه. پیرای آلمانی همین شکلین.

بعد ادامه میده ما خودمون اینجا همسایه ی لهستانی داریم، عالین؛ همسایه ی پرتغالی داریم، حرف ندارن؛ قبلا همسایه ی مراکشی داشتیم، خیلی خوب بودن و گرم و مهربون. ولی این آلمانی ها .... (جمله شو ادامه نمیده) .

برام جالبه که خودشونم از سرد بودن و جدی بودن خودشون خسته ان ها، ولی نمی خوان یا شایدم نمی تونن تغییر کنن. یعنی؛ مثلا خود آنیا شاید آدم مهربون و خوش رویی باشه و دوست داشته باشه با همسایه هاش در ارتباط باشه، ولی وقتی بقیه نیستن، نمی تونه واقعا.

--

اون روز آنیا میگه دختر معمولی من خواهرشوهرم فلان جا میشینه و اونجا دور و برشون خیلی جوونن و مهمونی دارن و سر و صدا هست، می خوان خونه شونو عوض کنن. من فکر کردم شما هر وقت خواستین برین، خونه ی شما خیلی براشون مناسب باشه. گفتم باشه، هر وقت ما خواستیم بریم، بهت خبر میدم. ولی یه سال دیگه میشه تقریبا. گفت اشکالی نداره، اونام عجله ندارن.

بعد یه کمی راجع به اجاره ی خونه و محلش و اینا صحبت کردیم و فهمیدم آنیا اینا خیلی پول بیشتری دارن میدن برای یه آپارتمان خیلی کوچیک تر (ولی نوساز البته).

اون بحث تموم شد و بعدش دیگه راجع به کارمون صحبت کردیم.

فردا پس فرداش آنیا بهم زنگ زده، میگه دختر معمولی من فکر کردم که خونه ی شما برای خود ما هم مناسبه. چرا ما نریم توی یه شهر کوچیک تر و یه خونه ی ویلایی بگیریم؟ هر وقت خواستی خالی کنی، به من خبر بده . گفتم باشه. بهت خبر میدم.

--

هنوزم بعد از این همه سال زندگی تو اینجا، از یه سری چیزای آلمانی ها خیلی لذت می برم. مثلا یکیش اینکه توی خیلی از چیزا خیلی سیستماتیک عمل می کنن.

مثلا یه جا رفته بودیم، طرف اندازه گیری زیاد لازم داشت که بکنه. رو تمام دیوارها، درشت (خیلی درشت ها، یه چیزی تو مایه های تابلوهای راهنمایی و رانندگی!) اندازه ها رو علامت زده بودن که تا کجا میشه یه متر و تا کجا میشه دو متر (اندازه های ریز هم داشت؛ نه اینکه فقط یه متر و دو متر باشه). بعد؛ همین متر رو هم پایین دیوار طراحی کرده بودن، هم بالا، نزدیک به سقف. باز به همینم بسنده نکرده بودن، از سقف هم یه متر دیگه آویزون شده بود اون وسطا که طرف مثلا اگه تو فاصله ی یکی دو متری از دیوار هم می خواست چیزیو اندازه گیری کنه، باز بتونه و لازم نباشه حتما بره وسیله شو بچسبونه به دیوار.

همین کار، چیز سختی هم نیست ها، هزینه ای هم نداره، امکانات خیلی خاصی هم نمی خواد ولی نمی دونم چرا تو کشور ما از این کارا نمی کنن.

یا مثلا یه چیز دیگه ای که دوست داشتم این بود که چند وقت پیش ما یه چیزیو اندازه گیری کردیم، شد حدود 124 125، با خودمون یه 5 سانتی هم اضافه تر در نظر گرفتیم و به یه بنده خدایی گفتیم فلان چیز رو 130 سانت می خوایم. طرف گفت باید حساب کنم. چند روز بعد زنگ زد، گفت من حساب کرده ام، متاسفانه 130 سانت نمی تونم بهتون ارائه بدم، 129 سانت میتونم. که خب ما گفتیم اکیه.

ولی همینو این جوری نبود که بگه باشه، حله و بعدا بیاد بگه ئه، ببخشید خب حالا یه سانت این ور اون ور که چیزی نیست؛ پس بذاریمش یه سانت اون ور تر. از همون اول حساب و کتاب کرد و گفت آقا نمیشه اون چیزی که شما می خواین.

--

خانمه حرف می زد، واقعا لذت می بردم از "حرف زدن"ش. از سال 2002 ایران نبوده و تو آمریکا و آلمان زندگی کرده. ولی تو کل حرفاش، فکر نمی کنم بیشتر از ده تا کلمه ی انگلیسی یا آلمانی بود.

به نظر من، این که آدم بتونه به یه زبون، قشنگ و مسلط صحبت کنه و دو سه تا زبونی که بلده رو از هم جدا کنه، یه مهارته و قاطی کردن کلمه های یه زبون توی یه زبون دیگه به بهانه ی اینکه ما عادت کرده ایم یا فارسیش اون مفهومو نمی رسونه، مزیتی حساب نمیشه برای اون آدم و اتفاقا برعکس، نشونه ی ضعف طرف و عدم مهارتش توی برقراری ارتباط کلامیه.

--

یادتونه پارسال و امسال که رفتم ایران، رفتیم/رفتم پیش یه بنده خدایی که می خواست بچه شو بفرسته آلمان؟

ما کلا این بندگان خدا رو نمیشناختیم و میشه گفت صرفا همشهری بودیم.

دخترشون اومد اینجا و همسر رفت دنبالش و ده روزی پیش ما بود و شنبه همسر بردش که بره شهر خودش که قرارداد خونه شو امضا کنه.

--

اون روز همسر میگه پسرمون بهش گفته تو چقد کُمیش (komisch : مسخره/ضایع/ خنده دار/عجیب) آلمانی حرف می زنی .

بهش میگم منم کمیش حرف می زنم؟ میگه آره، ولی نه خیلی .

خدا کنه تا چند سال دیگه آلمانیمون بهتر بشه، نگه شما یه وقتی جلوی دوستام حرف نزنین که آبروم بره .

--

میگه میوه می خوام. همسر قبلا بهش میوه داده. میگه دیگه میوه ی دیگه ای نداریم. می تونم بهت خیار بدم. میگه نهههه، خیار vegetable ه!


اتفاقای چند وقت اخیر


اول اینو بگم که این اتفاقا مال یه روز و دو روز نیست، مال چندین هفته یا شاید ماهه.

یه روز رفتیم که بریم یه پارکی، سر راه دیدیم انگاری مسابقه ی اسب دوانیه (اونا یه پیست اسب دوانی هست سر راه) و ما هم یه کمی زودتر ماشینمونو پارک کردیم و رفتیم که ببینیم چه خبره.

بلیت خریدیم، آقاهه پرسید صندلی می خواین یا ایستاده؟ گفتیم همون ایستاده خوبه. رفتیم تو، دیدیم همه رو چمن پهن شده ان که مسابقه شروع بشه.

تیپ ها هم - برای من- عجیب بود واقعا. خیلی خانمای تیشان فیشان (همه نه ها، ولی خب قشنگ به چشم میومد) با کلاه هایی شبیه ملکه ی انگلیس- از همون کلاه های کج و کوچیکی که توی فیلم ها سر خانم های یکی دو قرن پیش می بینیم - با پیرهن مهمونی وار و آرایش و ...، آقایون کراوات زده و کت و شلواری و ... . کلا یه سیستم دیگه بود.

همسر قبلا یه بار رفته بود با بچه های شرکتشون مسابقه ی اسب دوانی. گفت خب اصل این مسابقه ها مال انگلیسه دیگه، تیپشونم تیپ انگلیسیه و طبق سنت این مسابقه ها. بعضی ها هم که اصلا انگلیسی حرف می زدن و کلا انگلیسی بودن.

خیلی ها هم شلوار سفید یا کرم رنگ پوشیده بودن، در حدی که یه جایی من یه لحظه جا خوردم. ناخودآگاه یهو دیدم جلوم پنج شیش نفرن که ربطی به هم ندارن ولی همه شلوار کرم دارن. به همسر گفتم باید شلوار کرم می پوشیدیم؟! چرا همه این جورین؟

ظاهرا اینم جزو متعلقات مراسمشون بود. یعنی یا کت و شلوار می پوشن، یا شلوار کرم رنگ.

البته؛ بازم خیلی ها مثل ما بودن و با لباس های معمولیشون اومده بودن ها. ولی مشخص بود که مایی که با لباس معمولی اومده ایم وصله ی ناجوریم، نه اونا .

--

ما که رفتیم هنوز مسابقه شروع نشده بود. یه جا اسبا رو میاوردن دور میزدن که ببینیشون. بعد میرفتن به پیست برای مسابقه. ما هم دنبال جمعیت می رفتیم. کلی شرکت های مختلف بودن برای شرط بندی.

دور اول که اسبا رو نگاه کردیم، پسرمون پرسید به نظرت کدوم میبره؟ منم بدون اینکه اصلا نگاه کنم و در حالی که کله ام تو گوشی بود که آنلاین چک کنم ببینم قضیه ی این مسابقه و شرط بندی هاش چیه و اطلاعات بیشتری راجع بهش کسب کنم، گفتم چهار مامان جان، چهار می بره!

بعد رفتیم مسابقه رو دیدیم و چهار اول شد .

بعد دیدیم همه میرن از این برگه های شرط بندی می خرن. یه کمی سرچ کردم، دیدم اصلا سر در نمیارم چطوری میشه شرط بندی کرد. اگرم خیلی می خواستی وقت بذاری که راهنماها رو بخونی، مسابقه ها رو از دست میدادی. چون مدام این روند تکرار میشد که اسبا رو میاوردن می گردوندن، بعد میرفتن مثلا پنج دقیقه بعدش تو پیست مسابقه.

خلاصه، این وسط یه کمی رفتیم بدون اینکه بفهمیم اصلا نفس شرط بندیش چطوریه، فقط نگاه کردیم که قیمتا چطوریه و مثلا چه شرط بندی ای چقدره قیمتش.

خییییلی تنوع داشت. مثلا می تونستی فقط روی یه موقعیت خاص (مثلا اول) شرط ببندی و بگی فلان اسب اول میشه یا بگی من شرط می بندم این سه تا اسب به ترتیب اول تا سوم میشن یا این دو تا اسب اول و دوم میشن. بعد بستگی داشت که چقدرشو درست گفته باشی تا برنده حساب بشی و خلاصه یه سیستم پیچیده ای داشت اگه میخواستی حساب و کتاب کنی که کدوم یکی به صرفه تره شرکت کردنش.

موقع مسابقه هم یه تابلوی بزرگ اونجا بود که یه سری عدد نوشته بود روش که ما باز نمی فهمیدیم چیه.

آخرش گفتیم بریم شانسمونو امتحان کنیم.

رفتیم اسبا رو نگاه کردیم و گفتیم بریم شرط ببندیم. رفتم به آقاهه گفتم یه دونه شرط بندی فلان می خوام. گفت رو کدوم اسب؟ گفتم اول باید اسبمو بگم؟

آخه دیده بودم که بقیه برگه می گیرن و پر می کنن. ظاهرا اون برای یه مدل شرط بندی دیگه بود.

گفت آره. برو اسبتو نگاه کن، بیا بگو.

رفتیم اسبا رو نگاه کردیم و بعد رفتیم دوباره گفتیم و برگه شو گرفتیم. دو تا شرط من و پسرمون بستیم که کدوم اسب اول تا سوم میشه.

بعد رفتیم دیدن مسابقه. تو این چند باری که نگاه کرده بودیم، اون عددی که روی تابلو کمتر بود، اسبش برنده میشد. ولی ما نمی فهمیدیم چرا؟ آخه چطور ممکنه قبل از مسابقه اسب برنده رو اعلام کنن؟

خلاصه، یه کمی تو چت جی پی تی پرسیدم و فهمیدم پولی که تو برنده میشی، بستگی به تعداد شرکت کننده ها داره. چون اون پولی که اونا در نظر گرفته ان بین برنده ها تقسیم میشه دیگه. وقتی اکثرا به نظرشون مثلا اسب شماره ی یک خوبه، طبیعیه که مثلا صد نفر میگن اسب شماره ی یک برنده میشه و اسب شماره ی هشت که از همه تنبل تره رو مثلا ده نفر انتخاب کرده ان. بنابراین، وقتی اسب شماره ی یک برنده میشه، پول باید بین صد نفر تقسیم بشه. ولی اگه برحسب اتفاق اسب شماره ی هشت برنده بشه، چون تعداد کمتری انتخابش کرده ان، پول بیشتری به اون ده نفر میرسه. اون عددی هم که نوشته، یه جورایی نشون میده که اگه این اسب برنده بشه، چقدر پول می گیری.

دفعه ی اولی که شرط بستیم، اسبی که من انتخاب کرده بودم دوم شد. ما 4 یورو پول شرط بندی داده بودیم (نفری 2 یورو) و حدود 8.5 یورو برنده شدیم که دشت خوبی بود . ولی بعدا فهمیدیم که دلیلش دقیقا همون بود که بر حسب اتفاق یه اسبی که انتظار نمی رفت برنده شده بود. وگرنه دفعه ی بعدی که شرط بستیم، حدود 3.5 یورو عایدیش بود .

البته؛ دفترچه هم بود که می تونستی بخری و مشخصات تمام اسبا رو توش نوشته بود که مثلا چند سالشونه مال کدوم شهرن، صاحبشون کیه و ... .

بعد از برنده شدنای اول هم خبرنگارا اومدن و مصاحبه کردن با برنده ها و از اول هم انگاری داشتن زنده مسابقات رو پوشش میدادن ولی من نمی دونم برای کدوم شبکه.

خلاصه که تجربه ی جالبی بود که خیلی هم اتفاقی سر راه ما قرار گرفت. چون فکر کنم این مسابقه ها سالی یه باره و ما کاملا به صورت تصادفی توی اون روز داشتیم از اون مسیر رد میشدیم.

--

چند روز پیش جشن فارغ التحصیلی پسرمون بود از مهد کودکش (هرچند هنوز میره مهد). به همین مناسبت بردنشون پونی سوار بشن و ما بردیم گذاشتیم بچه ها رو تو همون مزرعه ای که گفته بودن؛ اونا گفتن از اونجا خودمون برشون برمی گردونیم؛ شما ساعت 5 مهد باشین.

ما هم یه جوری رفتیم که حدود یه ربع به پنج مهد بودیم. دیدیم همه ی خانواده ها واستاده ان، چنان که گویی کاروان حاجی ها قراره بیاد! همه منتظر و چشماشون به راه که این قلقلی ها از کدوم طرف میان و کی میان!

بالاخره از اون دور کالسکه ای پیدا شد و دیدیم بچه ها رو با کالسکه و اسب آورده ان و بابای لوئی هم کنار دست راننده (به اونی که اسب می رونه هم میگن راننده؟!) نشسته بود.

خلاصه؛ با تشویق پدر و مادرها بچه ها رسیدن و از کالسکه پیاده شدن و بعد از سلام و علیک با مامان و باباهاشون رفتن توی مهد.

بعدم طبق سنت آلمانی ها آوردن یه تشک پهن کردن جلوی در مهد و  دونه دونه ی بچه ها رو آوردن دست و پاشونو گرفتن و گفتن یک، دو، سه و پرتشون کردن روی تشک و به عبارتی به صورت نمادین از مهد کودک انداختن بیرون!

بعدم بهشون نفری یه دونه Schultüte (شول توته که اگه ترجمه ی تحت اللفظی کنم میشه school bag که اینم از سنت های آلمانی هاست و یه مخروط کاغذی یا پارچه ایه که توش رو پر از خوراکی و چیزای خوشمزه و لوازم التحریر و مداد و پاک کن و از این خرت و پرتای مدرسه می کنن و روز اول مدرسه با خودشون می برن مدرسه) دادن و پرونده ی خاطراتشون که پر از عکساشونه رو هم بهشون دادن که ببرن خونه هاشون.

--

صبح همون روز هم پسرمون یه ساعت رفت مدرسه اش که معلمشو بشناسه و ما پدر و مادرا هم بیرون واستادیم و با هم صحبت کردیم تا بچه ها برگردن.

--

یه روزم پدر و مادرای کلاس اولی ها رو دعوت کرده بودن و آقای مدیر به همراه همکاراش 90 دقیقه وقت صرف کردن و همه چیو شفاف و واضح توضیح دادن برامون. کلاس بنده ها رو گفتن و مشخص شد که پسرمون توی کدوم کلاسه.

کلا از مهدشون دو تا بچه ی دیگه هستن که با همونا هم کلاسش کرده ان. یکی از اونا رزائه. مامان رزا وقتی منو دید خیلی خوشحال شد و گفت بچه ی شما favorite منه و کلی ازش تعریف کرد بر حسب همون دو باری که پسرمون رفته بود خونه شون (و منم تو دلم هی می گفتم توش خودمونو کشته، بیرونش مردمو ) و گفت که رزا خیلی خوشحال میشه که بهش بگم پسر شما توی کلاسشونه!

ولی راستش پسر ما اصلا با رزا دوست نیست. ولی خب در همین حد که بدونه یکی دو تا آشنا توی کلاسش هستن، فکر می کنم براش خوب باشه.

24 نفر توی هر کلاسن طبق کلاس بندی الان (ممکنه بالاخره کسی این وسط هنوز کم و زیاد بشه) و هیچ ایرانی ای هم توی کلاسشون نیست.

از این بابت هم من خوشحالم. چون توی دو تا کلاس دیگه، هر کدومش دو تا ایرانی داشت. که به نظرم از این نظر که ممکنه بچه ها فقط با همدیگه صحبت کنن و کمتر تمایل داشته باشن وارد جمع های آلمانی زبون بشن، خوب نیست برای بچه ها؛ مخصوصا برای پسر ما که خیلی اجتماعی نیست و همیشه ترجیح میده با یکی دو نفر دوست باشه. دیگه اگه اون یکی دو نفر هم ایرانی باشن که فکر کنم تا آخر عمرش همین فرمونو بره و کلا کاری به آلمانی ها نداشته باشه .

ولی بعد از همون جلسه ی 90 دقیقه ای، دیدم دو نفر فارسی حرف می زنن و رفتم یه کمی باهاشون صحبت کردم و توی روزی که بچه ها رفتن مدرسه هم توی حیاط با هم حرف زدیم.

--

الانم پسرمون به شدت درگیر آماده کردن شول توته ی واقعی مدرسه شه. اونی که مهد داد نمادین بود. ما از قبل مخروطشو براش خریده بودیم. حالا قراره تزئینش کنیم.

--

بابای لوئی ازمون یه چیزی راجع به مدرسه پرسید که گفتیم پسر ما و لوئی توی یه مدرسه نیستن. گفت ئه، حیف شد و اینا.

بعد گفت که خودشونم اول از مدرسه کاتولیک ریجکت شده ان (برای اون یکی پسرش)، ولی شکایت کرده و تو دادگاه برنده شده.

گفتم که بدونین اینجا هم بلد نباشی، سرت کلاه میذارن. خوشحال شدم که انقدر آدم پیگیری بوده که شکایت کنه و خوشحال تر شدم که برنده شده .

آخه واقعا نزدیک ترین مدرسه به اونا همون مدرسه ی کاتولیکه. نمیدونم چطور مدرسه ریجکتشون کرده بندگان خدا رو.

--

به پسرمون می گم تو کاکرو رو دوست داری؟ خیلی فکر کردنش طولانی میشه. میگم بذار یه جور دیگه بپرسم: دوست داری کاکرو گل بزنه؟ یه کم فکر می کنه، میگه: دوست دارم گل بزنه ولی انقدر خطا نکنه.

--

داره دیگه می نویسه. داشت از اعضای بدنش می نوشت. بهش میگم بنویس روده. میگه روده رو که نوشتم، بعد اشاره به ابروش می کنه!! میگم اون ابروئه پسرم، ابرو رو نوشتی .


از همه چی


اون روز همسر توماسو دیده بود و ازش حالشونو پرسیده بود. گفته بود بچه ها خوبن ولی مدرسه شون خوب پیش نمیره. باز تیم می تونه ادامه بده و بد نیست ولی تم احتمالا باید همین کلاس رو تکرار کنه :(.

امیدوارم زودتر زندگیشون به روال عادی برگرده.

--

اون روز رفتم در خونه ی توماس اینا رو زدم، چون قبلش گفته بود به همسر که اگه بشه، می خواد با صاحبخونه مون صحبت کنه یا اینکه ما خودمون صحبت کنیم.

یه درخت هست توی حیاط خونه ی ما که قدش خیلی بلنده و آشغال زیاد میریزه روی خونه ی توماس اینا و خونه شونو سایه هم کرده.

توماس گفته اگه ما موافقیم، این درختو قطع کنیم.

ما هم گفتیم شماره ی صاحب خونه رو بهت میدیم و خودت باهاش صحبت کن.

اون روز رفتم در خونه ی توماس اینا رو زدم.  با توماس راجع به درخته صحبت می کردم. گفت احتمالا با صاحبخونه تون صحبت کنم بگه هزینه شو ما باید بدیم دیگه. میگم تقریبا چقدر میشه؟ میگه هفتصد تا اینا باید بشه!

--

بابای حسین میگه وقتی می خوایم تومور مغزی کسیو برداریم، برای اینکه بدونیم تا کجا توموره و اشتباهی زیادی برنداریم، اکثرا طرف بیداره. ما یه پرده میذاریم و اون پشت کارمونو می کنیم، یه روان شناس هم نشسته جلوی طرف و باهاش صحبت می کنه تا ما بر اساس جواباش بفهمیم که الان مثلا بخش مربوط به حرف زدنش یا محاسبه اش تحت تاثیر قرار گرفته یا نه. بعد هر وقت دیدیم یه کمی تحت تاثیر قرار گرفت، یعنی اون دو تا مولکول آخرو اشتباه برداشته ایم و دیگه برنمی داریم .

ولی می گفت جالب ترین موردش یه موزیسین بود که خیلی براش مهم بود که بتونه به نوازندگیش ادامه بده و در حین عمل داشت گیتار میزد.

--

انقدر پست ها رو توی ذهنم نوشته ام و بعد ننوشته ام که نمی دونم این تکراریه یا نه. ببخشید اگه قبلا نوشتمش.

یه بار همسر با علی تو ماشین حرف می زد و می گفت کاکو. بعد که قطع کرده، پسرمون میگه: بابا! تو چرا هی به علی می گی کاکرو؟!

--

به یه اداره ای زنگ زده بود یه چیزیو بپرسم که خیلی هم برام سخت بود چون کلمه هاش خیلی تخصصی که بود هیچی، منم اصلا از اون موضوع سر در نمیاوردم و هیچ ایده ای نداشتم که الان جواب سوالم از سمت طرف چی میتونه باشه و باز معنی اون حرفی که اون بزنه چیه!

خلاصه، ازم یه چیزی پرسید که من جوابشو دقیق نمی دونستم و اون نمی تونست بفهمه الان من فلانیم یا همسایه ی فلانی (ولی پرونده ها جلوش بود). میگه آها شما همونی هستین که خونه بغلیتون یه دکتره. گفتم نه نه، من خود اون دکتره ام!

خیلی خنده ام گرفته بود که از بیرون طرف داره ما رو چطوری می بینه. تو دلمم البته بهش گفتم دکتره همینه که الان داره پت پت پت پت، سعی می کنه که یه چیزی بهت بگه .

--

همسر با پسرمون حرف می زنه؛ یه چیزیو ازش می پرسه؛ جوابشو پسرمون میگه مادرجون. همسر میگه کدوم مادرجون؟ میگه اون مادرجون پیره .

--

فاطیما یه بار بهم گفت که ما می خوایم این هفته بریم باغ گل های هلند؛ گفتم ئه، اتفاقا ما همین آخر هفته ی قبل اونجا بودیم و یه کمی براش توضیح دادم که چطوریه.

گفت چقدر طول می کشه، گفتم ما هیچی عکس نگرفتیم تقریبا، سه ساعت توش بودیم. گفت ما میریم که فقط عکس بگیریم.

کلا فاطیما زیاد عکس می گیره و عکساشم خیلی اینستاگرامی و مدل واریه واقعا (من بر اساس همون عکسایی که توی واتس اپش می بینم میگم). تیپشم خوبه؛ خوبم لباس می پوشه؛ یعنی، قشنگ یه جوری می پوشه که لباساش به هم بیان؛ وقت میذاره روی لباس انتخاب کردنش.

یه بار همین جوری که داشت یه چیزیو توضیح میداد، من داشتم با خودم فکر می کردم واقعا چقدر خوش تیپ و خوش لباسه. بارک الله بهش.

یه ربع بعدش که داشت میرفت بیرون، گفت من صبح سه تا تخم مرغ خورده ام ولی بازم گرسنمه؛ میرم چیزی بخرم. گفتم سه تا تخم مرغ؟!! گفت آره، من هر روز سه تا تخم مرغ می خورم؛ آخه من بدن سازی کار می کنم.

اونجا فهمیدم خب همین جوری الکی خوش تیپ نیست بنده خدا، زحمت می کشه .

--

قرار شد یه برنامه بذاریم برای تیممون که با هم بریم جایی. دفعه ی پیش کایاک سواری بود که من نتونستم برم.

سر ناهار، یکی از بچه ها ادای یکی دیگه از بچه ها رو در میاورد که سر کایاک سواری خودشو هلاک کرده بود با پارو زدن. میگفت فلانی جلو نشسته بود هن هن هن پارو میزد، بعد فاطیما اون پشت (دستشو مثل سلفی گرفتن آورد بالا) چلیک چلیک عکس می گرفت .

--

سر میتینگ دپارتمان که تقریبا بیست سی نفری توش هستیم، دو تا از بچه ها همیشه بیشتر حرف می زنن.

داشتیم راجع به این سوال صحبت می کردیم که "آیا به نظرات و پیشنهادای من توجه میشه؟".

این دو تا خیلی صحبت کرده بودن و یواخیم گفت بذارین نظر همه رو بپرسیم و بعد تک تک از همه پرسید تا برگشت رسید به این دو نفر. باز یکیشون خیییلی داشت از بحث خارج میشد که یواخیم وسط حرفش گفت اکی، متوجه شدم، فلانی؛ تو نظرت چیه.

پسره هم ناراحت شد و صندلیشو نود درجه نسبت به یواخیم برگردوند و گفت موضوع اینه که آیا به نظرات و پیشنهادهای من توجه میشه یا نه و خب این جوریه دیگه.

نفر بعدی یه کمی یه جوری حرف زد که دل این بنده خدا رو هم به دست بیاره و یه چیزی گفت و بعدش گفت فلانی هم منظورش همین بود. و اونم تایید کرد.

یواخیم عذرخواهی کرد از طرف که حرفشو قطع کرده بود و بعد بقیه ی جلسه رو ادامه دادیم.

واقعا با خودم فکر کردم روابط سالم توی یه تیم این شکلیه .


پراکنده


اومدیم سوار ماشین بشیم. هنوز تازه نشسته بودیم توی ماشین که یه خانم نسبتا مسنی با لباس های رنگ روشن و دل شاد کننده اومد سمتمون و همین طوری که ما توی ماشین نشسته بودیم گفت من اون همسایه ی اون وری هستم (اون ور خیابون، با حدود سی چهل متر فاصله). امروز دیدم یه شرکتی اومده بود فلان کارو بکنه (من الان یادم نمیاد که گفت چیکار کنه و من یادم نیست یا اصلا نگفت!)، یه ماشین بزرگ داشت، اینجا پارک کرد.

من اسمشو براتون برداشتم چون اینجا پارکینگ شخصیه؛ ماشینش بزرگ بود؛ ماشین سنگین بود؛ حق نداشت اینجا پارک کنه؛ ممکنه زمین شما به اندازه ی کافی زیرش سفت نباشه برای وزن اون ماشین؛ ممکنه خراب بشه زمینتون. اومدم بهتون بگم من شماره اش رو برداشتم با اسمشو. اگر احیانا اتفاقی افتاد، بیاین از من بگیرین اطلاعاتشو.

--

گرچه آدما از این همسایه های به گوش و هوشیار خوششون نمیاد و بهشون میگن فضول ولی من از احساس مسئولیتش خوشم اومد. چقدرم آدم عاقلی بود که به این فکر کرده بود که ممکنه این زمین مناسب همچون ماشینی نباشه و مشکلی پیش بیاد.

--

داشتم با پسرمون یه کاری رو انجام می دادم؛ یادم نیست؛ شاید بهش غذا میدادم یا باهاش بازی می کردم.

خواهر کوچیک تر، همین طوری که لباساشو پوشیده بود که بره عیددیدنی، به پسرمون گفت تو هم میای؟ اونجا یه عالمه بچه هست. بهش گفتم میری؟ اگه دوست داری، برو. بچه زیاده اونجا. گفت میرم. وقتی داشتم لباساشو تنش می کردم، بهش میگم فکر می کنی چند تا بچه باشن اونجا؟ خیلی زیادن. میگه صد تا. میگم نه دیگه؛ صد تا نیستن ولی اندازه ی گروه شما تو مهد هستن؛ بیست تا اینا هستن احتمالا.

رفت با خواهر کوچیک تر مهمونی. وقتی برگشته میگم خب چند تا بچه اونجا بودن؟ میگه هزار تاااااا!

تا حالا این حجم از بچه هایی که با هم فامیل باشنو یه جا ندیده بود!

--

یه جا دیگه هم عمه اش اینا برده بودنش. میگه صاحبخونه ازش پرسید آلمان بهتره یا ایران؟ گفت آلمان. پرسید چرا؟ میگه اونجا همه با هم حرف نمی زنن (منظورش اینه همه، کسایی که کنارشون نشسته ان رو نمیشناسن که بخوان باهاشون خوش و بش کنن و حرف بزنن).