پراکنده


یه روز وبلاگمو باز کردم که بنویسم، اینو نوشته بودم:


تولد پسرمون نزدیکه. دوستاشو توی یه خانه ی بازی دعوت کرده. برای روز تولد واقعیش میریم بلژیک. برای مدرسه اش باید مافین درست کنم که ببره.

کلی کار هست واقعا.

--

بعدش باز یه اتفاقی افتاد که تا مدت ها دلم نمی خواست بنویسم.

الان دیگه از همه ی اون اتفاقای بالا چندین روز رد شده و حتی خیلی چیزاش دیگه یادم نیست.

تولدش تو خانه ی بازی خوب بود، به جز اینکه دو تا دختر رو دعوت کرده بود با سه تا پسر. سه تا پسرا با پسر خودمون چهارتایی بازی می کردن؛ این دو تا دختر مدام قهر می کردن و گریه و از این حرفا. منم که کلا ایده ای نداشتم باید با دخترا چطوری رفتار کرد. باز یکیشون خوب تر بود و در واقع بالقوه خوب بود و اون یکی باعث میشد این بنده خدا هم گریه کنه. ولی اون یکیشون انقدر جیغ زد و گریه کرد و لوس کرد خودشو که دیگه واقعا کلافه شده بودم. هر پنج دقیقه یه بار نگاه می کردم ببینم کجان، میدیدم این یکی داره برای خودش ناراحت می چرخه. وقتی هم ازش می پرسیدم چی شده، گریه می کرد و می گفت بقیه با من بازی نمی کنن. حداقل بگم هفت هشت بار توی سه ساعت قهر کرد و هی رفتم راضیش کردم؛ اون یکی دختره رو آوردم باهاش صحبت کرد و قبول کرد که دوباره بازی کنه و ... .ولی آخرش گفت زنگ بزن مامانم بیاد، من برم خونه. یه کمی صبر کردم، دیدم رو به راه نمیشه و همچنان راه نمیاد. زنگ زدم به مامانش. گفتم شرمنده؛ این جوری شده. چیکار کنم؟ گفت بده باهاش صحبت کنم. ولی دخترش همچنان جیغ میزد و حتی حاضر نبود با مامانش حرف بزنه. گفت یه کمی بذار باشه؛ خودش میاد پیشتون. شما کارتونو انجام بدین. اگه نیومد، بعد دوباره زنگ بزن تا بیام ببرمش. بعد از یه ربع، دوباره بهش زنگ زدم که شرمنده؛ بیا لطفا. راه نمیاد با ما.

دیگه مامانش اومد. گفتم اگه بمونین، الان کیکو می برم. همونجا موند تا کیک ببریم و اینا. ولی یه مادر خسته ای بود که نگو. ساعت از یک گذشته بود. بهش میگم بهت کیک تولد بدم؟ میگه من هنوز باید صبحانه بخورم، نمی تونم تا صبحانه نخورده ام، کیک بخورم!  هنوز وقت نکرده ام صبحانه بخورم. اسم دخترش آسیه بود. پنج تا بچه داشت. آسیه یکی به آخریش بود. یه بچه ی 18 ساله داشت، یه سیزده ساله، یه ده ساله، یه هفت ساله (آسیه) و یه یه ساله.

مطمئنا اگه از قبل می دونستم شرایطشونو، حتما طور دیگه ای با بچه اش رفتار می کردم. بیشتر تلاش می کردم که باهاش کنار بیام؛ مطمئنا بیشتر در نظر می گرفتم که این بچه توی خونه چطوری باهاش رفتار میشه؛ چون خودم توی خانواده ی پنج بچه ای بوده ام و می دونم تا حدی که هر کدوم از بچه ها چه شرایط و جایگاهی دارن. ولی خب نمی دونستم دیگه. حیف شد که من روحیاتشو نمیشناختم و بهش خوش نگذشت طفلکی.

حالا اتفاقا بعدا که اومدیم خونه و کادوی آسیه رو باز کردیم، بهترین کادو رو هم آسیه آورده بود. به مامانشم پیام دادم و باز جدا تشکر کردم و گفتم که چقدر پسرمون کادوشو دوست داشته و گفته که بهترین کادوش بوده و عذرخواهی کردم که نتونستم شرایطو طوری مدیریت کنم که بچه ها همه خوشحال باشن. البته؛ اونم جواب داد و خیلی تشکر کرد و گفت نه، این جوری نبوده و دختر منم گفته که بهش خوش گذشته و کلا دوست داشته تولد پسرتونو. دیگه نمی دونم. امیدوارم واقعا این طور باشه. چون بالاخره اون نیم ساعت آخری که مامانش اومده بود خوشحال بود و اومد با ما نشست و کیک بریدیم و شعر خوند و رو به راه بود و خندید و خوش گذشت بهش.

--

بلژیکم خوب بود. رفتیم یه موزه ای که فکر می کنم برای بچه های ده تا پونزده سال مناسب تر بود ولی در کل خوب بود. اسمش technopolis بود و کلی چیزای جالب فیزیکی داشت برای بچه ها که بخوان قوانین فیزیکو باهاش یاد بگیرن و خودشون امتحان کنن. مثلا چیزایی که با قرقره ها کار می کردن؛ با آینه ها؛ با سایه ها؛ با صداها؛ با الکتریسیته ی ساکن و ... .

--

برای مدرسه مافین نتونستم درست کنم آخرش. یه کیک ساده درست کردم و بریدم و براش بردم.

--

صبح که داشتم کیکا رو میذاشتم بیرون که ببره؛ میگه فلانی اجازه نداره بخوره. میگم این چه حرفیه، پسرم؟ همه اجازه دارن بخورن. به همه ی بچه های کلاستون بده؛ برای همه تون گذاشته ان.

یهو دیدم گریه اش گرفت و چشاش اشکی شد. میگه فلانی اجازه نداره تو زنگای ورزشم بازی کنه. گفتم چرا؟ گفت دکتر بهش گفته. دیگه یه کمی بغلش کردم و گفتم خب نگفته که چیزی هم نخوره. حالا به اونم تعارف کن؛ به همه بده (نمی دونم گفته ام یا نه، فلانی یه پسر تایلندیه که آلمانی هم بلد نیست و نه سالشه و به خاطر همین، زیاد هم با بچه ها نمی تونه ارتباط کلامی داشته باشه.)؛ امیدوارم که بتونه بخوره.

وقتی کیکو بردم کلاسشون، معلمشونو اتفاقی دیدم. راجع به اون همکلاسی پسرمون هم پرسیدم و گفتم که پسرمون خیلی از شرایطش متاثر شده. معلمشون گفت آره؛ متاسفانه مشکل کلیه داره و اجازه نداره بازی کنه تو زنگ ورزش.

بعدا از پسرمون پرسیدم و پسرمون گفت که متاسفانه کیک هم نخورده :(.

--

هر دو هفته یه بار جای بچه ها توی کلاس عوض میشه. یعنی؛ هر دو هفته، معلم یه آرایش جدیدی در نظر میگیره برای اینکه کی بغل کی بشینه.

این دفعه پسرمون و اون پسر تایلندی رو کنار هم گذاشته.

--

قبلا شنیده بودم که ریحانه خانم نه تنها مافین می برد؛ بلکه حتی ساندویچای کوچولو هم درست می کرد و کلی وقت میذاشت. من گفتم من که سلیقه و وقت ساندویچ ندارم. همون کیکو بردم. ولی بعدا دیدم بچه های دیگه ی کلاسشون حتی همون کیکو هم نیاورده بودن روز تولدشون. از اون روزی که تولد پسرمون بوده، فکر کنم سه یا چهار نفر دیگه هم تا الان تولد داشته ان.

ریحانه خانم فکر کنم خیلی هنرمندی به خرج می ده.

--

برای هالووین پسرمون گفت بریم شکلات بخریم که بچه ها میان دم در، بهشون بدیم. گفتم باشه. رفتیم شکلات خریدیم یه عالمه.

سه بار اومدن در خونه مون در زدن؛ منم هر سه بار شکلاتا رو بردم تعارف کردم به بچه ها.

پسرمون کلی ذوق کرد و گفت ما هم بریم؟ گفتم باشه؛ می برمت. پارسال فقط در خونه ی کلاودیا اینا رو زد. امسال گفتم میام باهات چند تا خونه رو در بزنیم.

اول از همه در خونه ی کلاودیا اینا رو زدیم و کلاودیا دو سه تا شکلات انداخت تو کیسه ی پسرمون.

بعد از اون هر چی خونه رو در زدیم، هیچ کس باز نکرد؛ جز دو نفر که اونا هم گفتن ما چیزی نداریم بهت بدیم و برو هفته ی دیگه، تو سنت مارتین بیا!

پسرمون همین طوری که داشت میرفت و جلوتر از من بود، میگه ما درو برای همه باز می کنیم، ولی هیچ کس درو برای ما باز نکرد.

تو دلم گفتم آره پسرم؛ از این به بعد همه ی زندگیت همین خواهد بود؛ چون شبیه مایی (البته؛ منظورم آدمای دور و برمون بودن؛ وگرنه که خدا همیشه همه ی دراش برای ما باز بوده). ولی خب تو واقعیت بهش گفتم اشکالی نداره پسرم؛ به هر حال، ما اختیار مردمو نداریم؛ آدما می تونن تصمیم بگیرن که درشونو برای کسی باز بکنن یا نکنن. ما فقط می تونیم برای خودمون تصمیم بگیریم که درو باز بکنیم یا نکنیم. ما باز می کنیم که بچه ها خوشحال بشن. الان که فهمیدیم وقتی درو برامون باز نکنن چقدر ناراحت میشیم، باید دیگه حتما از این به بعد درو برای بچه ها باز کنیم تا اونا رو خوشحال کنیم. الانم بریم خونه؛ من اول میرم تو؛ بعد تو دیرتر بیا؛ در بزن، من میام باز می کنم و بهت شکلات میدم.

دیگه اومدیم خونه، همین کارو کردیم ولی واقعا خیلی ناراحت شدم براش که انقدر خورد تو ذوقش و منم هیچ کاری نمی تونستم براش بکنم.

--

تو مدرسه به دوستش گفته بود ما هالووین رفتیم بیرون، ولی کسی درو باز نکرد. دوستش بهش گفته یه روز بیا خونه ی ما؛ من شکلات هالووینی دارم که بهت بدم.

خوشحالم که حداقل دوستای مهربونی داره.

--

دیشب یه قصه به آلمانی گفته، من روی کاغذی که تا زده و منگنه کرده نوشته ام که بشه کتاب. صفحه ی آخرش یه قلب کشیده، گفته توش بنویس: فلانی (همون دوست بالا)، برای تو.

برده مدرسه که بده به دوستش.

--

علی بعد از کات کردنش، به ما زنگ زد که آخر هفته بریم پیشش ولی ما حس و حالشو نداشتیم. گفتیم باشه یه وقت دیگه. اون هفته رو با مهدیار رفته بود جایی. هفته ی بعد صاحبخونه ی قبلیشو دعوت کرد. از هفته ی بعدشم رفت تو کار یه دختر دیگه.

الان داره روی این پروژه ی جدیدش کار میکنه :D.

--

پسرمون میگه مامان چرا فلانی (خواهر بزرگتر) مامان نداره؟!! میگم چرا مامان نداشته باشه؟! مامان من، مامان اونم هست دیگه. کلی تعجب کرده! فکر کنم تا الان فکر می کرده هر بچه ای یه مامان اختصاصی داره .


پراکنده


پست مال چندین روز پیشه. من دوباره نخوندمش. فقط یکی دو تا چیز بهش اضافه کردم. اگه جمله ی ناتمام داره، ببخشید.

--

الان چون دیر به دیر می نویسم دیگه نمی دونم واقعا چیو نوشته ام و چیو نه. از الان تا ابد اگه چیز تکراری نوشتم، شما ببخشید .

--

همسر یه بار رفته بود یه جشنی که شرکتشون یه بار در سال برگزار می کنه و بچه ها از شعبه های مختلف شرکت از شهرهای مختلف میان.

یه بار رفته بود، یه چند تا ایرانی بودن که مال شهرهای دیگه بودن و خب طبیعتا همین سالی یکی دو بار همو می دیدن. دیده بودنش و اومده بودن سر میزش و بهش گفته بودن بیا پیش ما بشین و همسر هم رفته بود و یه جمع ایرانی ای بودن و خب حرف مشترک بیشتر داشتن و مدت طولانی ای همسر نشسته بود.

یکی از همکاراش اومده بوده سر میزشون، گفته نمیای پیش ما، همش پیش دوستای ایرانیتی. بعد نگاه کرده بود، دیده بود به جز همسر، همه شون دخترن. یه 4 5 نفری بودن. ادامه داده بود البته؛ منم بودم نمیومدم .

--

دفعه ی آخری، همسر رفته بود دوباره جشن شرکتشون، آخر مراسمشون این بوده که با کشتی یه مسیری رو روی رود برن. این کشتی ها مدل های مختلفی دارن. بعضی هاشون برای یه مدت طولانی، مثلا دو ساعت یا 4 5 ساعت روی رود هستن و آروم حرکت می کنن و معمولا هم توی شبه  برنامه شون و آهنگ میذارن و مست می کنن و روی عرشه می رقصن و خلاصه خوشحالن برای خودشون دیگه.

همسر رفته بود. خب اولاش که همه نشسته ان و با هم حرف می زنن. آخراش که دیگه وقت رقص و اینا شده، همسر یه کمی برای همراهیشون رفته بود روی عرشه ولی بعد برگشته بود پایین چون براش جذابیتی نداشته کاراشون.

اتفاقا یه ایرانی دیگه هم توی شرکتشون هست (ولی مال یه شهر دیگه) که سال بالایی دانشگاه خودمونه و تیپ و ایناشم تا حدی بهمون می خوره. دهه شصتیه و خیلی اهل این رقص و مقصا نیست. این بنده خدا و همسر نشستن پایین و با هم حرف زده ان.

همسر میگه آخر شب بود و دیگه جز ما هیشکی پایین نبود؛ همه رفته بودن بالا؛ نشسته بودیم حرف می زدیم؛ دختره گفت نوشیدنی نمیارن به نظرت اگه سفارش بدیم؟

همسر میگه گفتم نمی دونم؛ حالا اومد رد شد آقاهه، امتحان کن. میگه فکر کردم الان می خواد آبجویی، چیزی سفارش بده.

آقاهه اومده، بهش میگه میشه یه چایی میارین؟ بعد که آقاهه گفته میشه و رفته که بیاره، میگه چایی نبات نمیارن؟

--

علی تو فکر ازدواج افتاده. یه بنده خدایی اینجا هست که یه نسبت دوری دارن و یکی دو بار خونه شون رفته. ده سال ازش کوچیک تره. اول یه کمی بهش فکر کرده بود ولی بعد گفت نه. این خیلی کوچیک تره. حالا اون روز به همسر میگه اگه کسیو دیدین که به من می خورد، بهم بگو.

همسر میگه همون آشناتون چطور بود؟ میگه نه، اون از صندوق عقبش خوشم نمیاد . بعد چند تا عکس برای همسر فرستاده. همسر میگه علی این جوری نگو، حالا اومدیم و شد. میگه اگه شدم اشکال نداره، من با تو از این حرفا ندارم .

--

از ماجراهای مدرسه اینکه یه روز پسرمون از مدرسه اومده بود، فهمیدیم خاک ریخته تو دهن یکی از بچه ها . میگیم چرا خب همچین کاری بکنی؟ میگه برای اینکه اون بستنی فروش نشه! داشته ان بستنی فروشی بازی می کرده ان، خاک ها رو می ریخته ان توی یه چیزی که مثلا بستنیشون باشه. پسرمون می خواسته بستنی فروش باشه. اونم می خواستم. اینم با یه بچه ی دیگه، برای اینکه اون بستنی فروش نشه، خاک ها (= بستنی های فرضی) رو ریخته توی دهن اون بچه ی بیچاره.

البته؛ فرداش بهش گفتیم که معذرت خواهی کنه از پسره. خودمم باز مامان بچه هه رو بیرون مدرسه دیدم و عذرخواهی کردم.

فرداش تو مدرسه باز نمی دونم چی شده بود، یکی از بچه ها یه مشتی زده بود تو صورت پسرمون که یکی از دندونای بالاش که لق بود همون جا افتاده بود. یکیشم فردا پس فرداش افتاد .

اونم البته فرداش یه نامه نوشته بود برای پسرمون و عذرخواهی کرده بود.

ظاهرا خیلی طول می کشه تا کلاس اولی ها یاد بگیرن با روش های دیگه ای با هم تعامل کنن .

--

داریم با هم بازی می کنیم. میگم "قمری"، میگه قمری چیه؟ همسر از اون ور میگه کبوتر. من میگم یه پرنده است. اسمای مختلفی هم داره؛ بهش یاکریمم میگن، موسی کو تقی هم میگن.

چند دقیقه بعد که داره حرف میزنه: این موسی کبوتر... .


جشن/مسابقه


شرکتمون یه جشن بود که رفتم. یعنی، به همسر گفتم منو ببره و بعدا بیاد دنبالم چون نوشته بودن که تعداد پارکینگا محدوده و پولی هم هست. مراسم توی یه هتلی بود و پارکینگم پارکنیگ هتل بود که طبیعتا برای این طراحی نشده بود که یه مراسمی با هزار نفر رو پوشش بده.

خیلی هم کارا یورتمه طور شد تا ما بریم و من ساعت 07:05 اینا رسیدم.

فکر می کردم برنامه مال بخش آی تیه ولی نبود و من شوکه شدم از دیدن اون حجم از چهره های ناآشنا. هر چی این ور و اون ورو نگاه کردم، کسیو ندیدم ک آشنا باشه. فاطیما هم که رفته خونه شون و میدونستم نمیاد. به فلیکس پیام دادم، جواب نداد.

تو همین حین، یهو آنیا و یکی دیگه از بچه ها رو دیدم. گفتم من از بچه های خودمون کسیو نمیشناسم. گفت ما فلان جا می شینیم. برو یه دور بزن، اگه آشنا پیدا نکردی، بیا پیش ما.

رفتم یه دوری زدم و حتی طبقه ی بالا رو هم گشتم و کسی رو آشنا ندیدم. حمیدو دیدم ولی خب با رئیسا و مدیرا نشسته بود و نمیشد برم اونجا بشینم، هرچند که خودش بلند شد از جاش و سلام و علیک کرد.

از بغل یه نفرم رد شدم، گفت سلام، چطوری، خوبی؟ منم تو همون شلوغی ای که صدا به صدا نمی رسید گفتم مرسی، ممنون، شما خوبین. هنوز اومدم پردازش کنم طرف کیه که بقیه شو آلمانی احوال پرسی کرد و یادم افتاد این بنده خدا یونانیه ولی چند تا دوست ایرانی داره و یه کمی احوال پرسی فارسی رو بلده. یهو ترک خوردم اصلا از این شوک فرهنگی، از این که یهو اول حس فارسی زبون بودن طرف بهم دست داد و ذهنم تغییر کرد به یه فرهنگ دیگه، بعد یهویی توی یه ثانیه، دوباره برگشتم به فرهنگ همون جایی که بودم. شاید برای شما که فقط می خونین اصلا ملموس نباشه ولی واقعا با تمام وجودم حس کردم تو یه ثانیه یه دور رفتم ایران و برگشتم. یه همچین چیزی بود حسم.

آخرش رفتم پیش همون آنیا اینا و گفتم منو به فرزند خواندگی قبول کنین تا یکی بیاد منو ببره. تا آخر هم پیششون موندم و کسیو ندیدم.

یکی دو بارم موقع غذا و دسر و اینا بقیه رو دیدم. یه بارم داشتم با حمید صحبت می کردم، یکی اومد گفت تو باید فلانی باشی و شروع کرد به حرف زدن. من تقریبا هفت هشت دقیقه بعد یادم اومد این کی بوده. کلا دو بار باهاش آنلاین صحبت کرده بودم. اونم بیچاره از زور بی کسی و اینکه می گفت کو بچه های آی تی اومده بود با من صحبت می کرد .

حمیدم اونجا بود؛ اونم هی آدما رد میشدن و بهش سلام می کردن. می گفت یه آدمایی سلام می کنن که من اصلا نمیشناسمشون. میگه فکر کنم ما قیافه مون خاصه برای اینا، اینا ما رو یادشون می مونه؛ ولی قیافه های اینا برای ما خاص نیست؛ ما نمی تونیم تشخیص بدیم طرف کی بود .

دو سه جای دیگه هم کسایی دست تکون دادن و احوال پرسی کردن که واقعا یه ربع بعد یادم اومد کی بود. یه عده رو هم که اسمشونو هنوزم یادم نمیاد! فقط به قیافه میشناسمشون. باید برم تو مایکروسافت تیمز نگاه کنم، ببینم اسم طرف چی بود!

--

مراسم خاصی هم نبود؛ فقط نشستن و حرف زدن. در حد دو سه دقیقه یه مجری صحبت کرد. گفت این دفعه بازنشسته ها رو هم دعوت کرده ایم (که به نظر من خیلی کار خوبی کرده بودن)؛ مثلا خانم فلانی که 99 سالشونه الان اینجان . واقعا خیلی خوشحال شدم برای اون خانم و بقیه ی بازنشسته ها. به نظرم اکثر آدما وقتی پیر میشن یا بازنشسته میشن، دیگه انگاری کلا از رده خارج میشن و کسی آدم حسابشون نمی کنه؛ کسی یادشون نمیفته؛ هیچ جا در نظر گرفته نمیشن.

ضمنا، شرکت هم هشتاد و خرده ای سالشه! یعنی اون خانمه احتمالا جزو اولین نفرایی بوده که استخدام شرکت شده.

--

مربی فوتبال پسرمون گفت که دیگه نمی تونه این تیم رو قبول کنه و کار سپرده شد به سه تا از والدین (دو تا پدر و یه مادر) که دوره ی مربیگری رو هم بگذرونن.

ما توی دو تا از مسابقه هایی که بین تیم ها برگزار می شد بودیم و هر دو بار تیم پسرمون اینا باخت، بدم باخت! 8-0 یا 11-2؛ یه همچین چیزایی بود نتایجشون. اون زمان مربیه همون خانمه بود که کارش مربیگری بود.

این هفته مسابقه داشتن، 5-1 باختن و اون تک گلشونم پسرمون زد. ولی به نظرم کاملا مشهوده که کار پدر و مادرا از اون مربیه بهتر بوده!!

آخه این پدر و مادرا حدودا شاید یکی دو ماه باشه که تیمو تحویل گرفته ان.

--

کیمی هم تیمی پسرمون توی فوتباله. از مامان کیمی می پرسم شما تا الان چند تا مسابقه رو شرکت کرده ین؟ میگه خیلی. میگم همیشه باخته تیم؟ میگه آره، همیشه باخته! تا الان هیچ بازی ای رو نبرده ان.

برام خیلی جالب بود که انقدر ریلکس بود و اصلا به نظرش برد و باخت مهم نبود. من نمیگم مهمه به این معنی که بخوایم بچه هامونو مواخذه کنیم و ازشون انتظار زیادی داشته باشیم؛ ولی اگه می بینیم بچه های ما همیشه دارن میبازن، باید یه تلنگر بهمون بخورده بعد از دو سه بار که آقا، بچه های اون یکی تیمم همه شون هم سن بچه های مان، چطور میشه که اونا انقدر خوب کار تیمی و بازی کردن و گل زدن و تو دروازده واستادن و پاس و شوت و پنالتی و همه چیو یاد گرفته باشن، ولی بچه های ما یاد نگرفته باشن؟ یه جای کار ایراد داره دیگه. نمیشه که گفت بچه های ما از همه ی بچه های همه ی تیم ها - اعم از تیم های شهر خودمون و تیم های شهرهای دیگه- بدترن!

من که بعد از همون بار دوم دیگه دنبال یه تیم جدید برای پسرمون گشتم. ولی متاسفانه هنوز موفق نشده ام باهاشون تماس بگیرم. تلفن جواب نمیدن. یه مدتم که تعطیلی تابستونی بود و تعطیل بودن. حالا باید یه بار حضوری بریم احتمالا.

اتفاقا اون تیمی که میخواستم پسرمونو ببرم توش، همین تیمی بودن که امروز باهاشون مسابقه داشت.

تا الان پسرمون همیشه تو دروازه وامیستاد. خیلی نمیرفت توی جو بازی. امروز اولش دفاع بود، ولی خیلی خوب دریبل کرد، بعد از ده دقیقه ی اول (چهار تا ده دقیقه اس بازیاشون) مربی گفت برو جلو. گذاشتش نوک حمله . حالا این بچه هیچ تجربه ای از بودن تو نوک حمله نداشت. توپو می گرفت ولی اصرار داشت یه جایی به یکی پاسش بده، خودش شوت نمیزد ! ولی خب بالاخره یه گل زد و با این قابلیت خودشم آشنا شد!

ولی فکر کنم اگه با همین پدرا پیش بره، تیم بهتر بشه. آخه قشنگ آدم می بینه که باباها چقدر دل می دن به کار. ساعت بازی زیاد براشون مهم نیست. از یه ربع قبل تر میان، تا یه ربع بعدتر می مونن و بازی می کنن با بچه ها. به دونه دونه ی بچه ها دقت می کنن که کی توی چی خوب نیست و ضعف داره.

حالا نمی دونم ما کی عوض می کنیم تیم پسرمونو. ولی دوست دارم انقدر هنوز باشیم که یکی دو تا بازی دیگه هم با این پدر و مادرا بکنیم و ببینیم چقدر اوضاع تغییر می کنه.

--

تا اینجای پست رو یه هفته پیش نوشته بودم ولی هی نشد پست کنم.

امروز پسرمون دوباره مسابقه ی فوتبال داشت. علی رغم اینکه این مسابقه خونگی نبود و باید یه بیست دقیقه ای رانندگی می کردیم، ثبت نامش کردم و رفتیم.

از بچه های ما هفت نفر اومده بودن. اون یکی تیم 12 تا اینا بودن. دو تا تیم شدن و بازی کردن  (ذخیره مخیره هم معنی نداشت ): یه تیم سه نفر، یه تیم چهار نفر.

ایزاکان یه پسر اصالتا ترکه (ولی فکر کنم خود باباشم متولد اینجا باشه) و باباش خیلی از پسر ما خوشش میاد و دوست داره که بچه اش با پسر ما بیشتر بازی کنه. قبل از بازی و تو بازی های قبلی هم با هم چند بار صحبت کرده بودیم.

زمینی که پسر ما توش بازی می کرد، زمین عقبیه بود. نیمه ی اول تموم شد. اومدیم از جلوی زمین جلویی رد شیم، بابای ایزاکان می پرسه مال شما چطور بود؟ میگم بد نبود؛ یک- یک. شما چطور؟ میگه ما که باز 3-0 باختیم. گل تیمم پسر ما زده بود.

نیمه ی دوم بازیکنا عوض می شدن و باز تیما جدا تعیین می شدن. نیمه ی دومو 1-0 بردن. بازم گلشو پسرمون زد. دیگه بعد از بازی، مادرای هم تیمی هاش و مربیشون از پسرمون جداگانه تقدیر و تشکر به عمل آوردن و باهاش خوش و بش کردن و کلی بهش بالیدن (!!) که برای اولین بار تیمشونو برنده کرده .

دو تا ده دقیقه بود بازی چون هوا خیلی گرم بود و مسابقه هم ساعت 12 اینا بود. کلا تعداد نیمه ها بستگی به این داره که بچه ها حوصله داشته باشن یا نه؛ خسته باشن یا نه. بعدش دیدن بچه ها هنوز یه نیمچه جونی دارن، گفتن بیاین یه 5 دقیقه ی دیگه هم بازی کنین. نیمه (!) ی سوم کوتاه تر بود، 5 دقیقه بود، تیم پسرمونم خیلی داغون بود، 3-0 باختن. ولی خب ما همون دو نیمه ی اصلی رو بازی حساب کردیم و برد پسرمونو قبول کردیم ازش . دیگه خداییش خیلی زحمت کشیده بود و از جون و دل بازی کرده بود. دو تا گلم زده بود؛ منصفانه نبود اگه می گفتیم باخته.

--

یه مغازه ایرانیه هست که نون سنگک هم میاره؛ هر از گاهی میریم اونجا. ولی فقط نون سنگک می خریم و بستنی. دفعه ی پیش نگاه کردیم، هر چیز دیگه ای که داشت، تاریخ مصرفش گذشته بود. چند تا مربا و ترشی و اینا رو چک کردیم ولی نخریدیم. پسرمون گفت چرا؟ گفتیم اینا تاریخ مصرفش گذشته. گفت یعنی چی؟ گفتیم یعنی ممکنه توش کپک زده باشه اصلا.

حالا این دفعه که رفته یم، (خدا رو شکر آقاهه رفته بود برامون نون سنگکا رو بیاره و نبود) بلند میگه مامان این دفعه داره چیزی که کپک نزده باشه یا همه ی چیزاش کپک زده؟!!



کی تو کدوم تیمه؟!

پیش نوشت: این پست طولانیه و خوراک تخمه شکستن و خوندن .

--

قبلا خیلی یواخیمو توصیف کرده ام؛ گفته ام که خیلی مهربونه و در عین حال مودب و مدیرگونه است. کلا خیلی چیزا راجع بهش گفته ام. ولی اون روز یهو به ذهنم خطور کرد که "متین و موقر" شاید بهترین توصیف براش باشه. یعنی؛ توی تمام توصیفای قبلیم، من سعی کرده ام همین ویژگی متین و موقر بودنشو توصیف کنم ولی نتونسته ام.

اون روز یه میتینگ داشتیم، از اینا که توش میان میگن چه کارایی رو داریم خوب انجام میدیم به نظرتون، چیو باید عوض کنیم، چیو کلا حذف کنیم و ... .

همیشه دو تا تیم یواخیم جدا جدا این میتینگو دارن.

این میتینگو زده بودن برای هر دو تیم با همه و به صراحت هم یواخیم نوشته بود نه هیبرید، نه آنلاین؛ فقط حضوری.

ما هم گفتیم خب اکی.

رفتیم. همون اول مونی (مونی اسم برگزارکننده ی این میتینگ هاست؛ در واقع کل میتینگ رو اون مدیریت می کنه و اصلا هم تو کار فنی نیست. یعنی؛ اصلا هدف از اینکه یه آدم غیر فنی مدیریت می کنه این میتینگو اینه که نتونیم زیادی وارد جزئیات بشیم و بحث به کارای فنی بکشه و یکی بگه به خاطر فلان باگ سیستم سه روز قطع بود؛ یکی بگه اگه فلان کارو کرده بودیم درست میشد و ... . فقط خیلی کلی بحث کنیم و از منظر مدیریتی.) گفت که خب، این میتینگ یه کمی فرق داره. یه عده مشکلاتی داشته ان و به مدیرعامل (همون آقایی که من یه بار افتخار داشتم باهاش ناهار بخورم و یه بارم ازش خواستم نظرسنجی کنه برای صبحانه) گفته ان که می خوان یه میتینگ بذارن که اونم توش باشه و مشکلاتشونو عنوان کنن. ما گفته ایم، اول بذارین ببینیم خودمون نمی تونیم حلش کنیم.

و خب اینو که گفت من و فاطیما که از همه جا بی خبر بودیم کرک و پرمون ریخت!

مونی همون اول گفت که میتینگ سه ساعته. اگر بحث بالا گرفت، لطفا نرین برای خودتون قهوه بریزین. معمولا این میتینگا این جوریه که تا بحث بالا میگیره، همه پا میشن به بهانه ی قهوه خوردن جلسه رو ترک می کنن. لطفا اگر به نظرتون زیادی بحث بالا گرفت و لازمه زنگ تفریح داشته باشیم، بگین تا به همه اعلام کنیم و مثلا بگیم ده دقیقه زنگ تفریح.

خلاصه، تو میتینگ فهمیدیم که در واقع، دو تا از بچه ها و بیشتر از همه، یکی از بچه ها با یواخیم مشکل داره/دارن. حالا مشکل چی بود؟ به نظر من واقعا خنده دار بود که از اول خواسته بودن با مدیرعامل مطرح کنن همچین چیزایی رو! مشکل این بود که پسره می گفت من اسکرام مستر (Scrum Master) ام (اسکرام مستر رو نمی دونم به فارسی چی ترجمه کرده ان ولی یه کار ساده ایه که همه ی کامپیوتری هایی که چند سال کار کرده باشن، بلدنش، ولی خب بالاخره باید یه نفر مسئولیتشو به عده بگیره. قضیه هم از این قراره که مثلا تعداد کارهایی که باید بیاد رو نگاه می کنن، ارزیابی می کنن که برای هر کار چقدر زمان لازمه و مشخص می کنن که چه کاری در دو هفته ی آتی انجام بشه و چه کاری اولویتش کمتره. کلا؛ توی هر تیم کامپیوتری ای، قطعا یه نفر اسکرام مستره؛ چه رسما به کسی عنوان داده بشه، چه نشه. اصلا بدون اون کار پیش نمیره، نمیشه. ببخشید که توی پرانتز خیلی طولانی شد؛ برگردیم به اصل داستان.) فلان زمان، فلان کار رو که باید اسکرام مستر انجام میداده، یواخیم انجام داده!

قرار این بود که آدما رو به هم صحبت نکنن اگه مشکلی هست. همه باید رو به مونی و با مونی صحبت کنن تا جنگ تن به تن رخ نده . (فکر می کنم الان بهتر می تونین تصور کنین آلمانی هایی که برای یه میتینگ سه ساعته نشسته ان یه عالمه فکر کردن و قوانین به کی نگاه کن و کی کافه بخور و این چیزا آماده کرده، چقدر توی زندگی واقعیشون قانون و کاغذبازی دارن ).

انقدر هم این پسره گفت من اسکرام مسترم، من اسکرام مسترم، با خودم گفتم خوب بود این جای یواخیم نبود که هم مدیر پروژه است، هم مدیر بخشه، هم مدیر یه مجموعه ی دیگه است توی شرکت. یواخیم با این همه کار، انقدر من چنینم، من چنانم نمی کنه بنده خدا. حتی ندیده ام اسمشو جایی بگه دکتر فلانی موقع معرفیش. حتی ندیده ام بگه من "مدیر" فلان جا ام. همیشه خودشو "مسئول" فلان چیز معرفی می کنه. فقط تو جاهایی که سمتش رسما مهمه، مثلا میگه من به عنوان مدیر بخش، فلان داده رو لازم دارم. ولی وقتی بحث معرفی یه سیستمه، میگه من "مسئول" طراحی و پیاده سازی این سیستمم.

خداییش من واقعا همیشه از افتادگی یواخیم لذت می برم.

خلاصه، کلی این پسره هی گفت من اسکرام مسترم و چرا یواخیم فلان کارو انجام داده.

مونی هم سعی می کرد این شکایت ها رو به صورت نکته های کوتاه روی کاغذ با ماژیک بنویسه و روی تخته بچسبونه. و هر از گاهی راه حلی هم اگر به ذهنش می رسید، پیشنهاد می داد. مثلا می گفت خب همین باید گفته بشه. باید اگر کسی شکایتی داره، عنوان کنه نسبت به مدیرش.

از اون ور، حالا نه دقیقا در جواب به آقای اسکرام مستر، بلکه توی حین گفت و گویی که داشت انجام میشد، گفت خب من دیدم اگر من انجام ندم، کسی انجام نمیده، گفتم خب پس من انجامش میدم.

که مونی هم گفت خب همینم باید عنوان بشه. مثلا مدیر باید بگه که وظیفه ی من نیست که این کارو انجام بدم. کی قراره توی تیمتون انجامش بده.

خلاصه، سه ساعت گذشت و من و فاطیما و یه نفر دیگه فقط شنونده بودیم و بقیه هم تقلا می کردن که صداشونو به سمع و نظر بقیه برسونن!

چیزای عجیبی واقعا توی اون جمع شنیدم و راستش حالم بد شد.

فردی اون روز مریض بود و نبود. فردی، مدیر محصول (Product owner که بهش پ او (PO) هم میگیم) یه چیزیه توی شرکتمون.

فکر کنین، مثلا یکی می گفت به نظر من، پ او نباید کسی باشه که با تو میاد ناهار میخوره و جوک تعریف می کنه!! باید یه شخصی باشه که مثلا تو داری برنامه/اپ رو برای اون می نویسی. ولی این اصلا برای شرکت ما درست درنمیاد. چون ما هر چی طراحی می کنیم، مال خودمونه. ما مشتری خارجی که نداریم. هر چی نوشته میشه، برای استفاده توی شرکت خودمونه. اگه شما یه شرکت برنامه نویسی داشته باشی که برای شرکت های مختلفی داره اپلیکیشن طراحی می کنه، خب می تونی بگی که پ او باید ارباب رجوع/مشتری باشه. که همونم باز درست نیست. پ او، همیشه توی شرکت خودته. پ اوی یه شرکت که قرار نیست کسی باشه که در استخدام یه شرکت دیگه است!!

خلاصه، من نمی دونم منظور طرف چی بود، ولی برای من خیلی حرفش مسخره و عجیب بود که به نظرش پ او باید کسی باشه که دست نیافتنی و دور از دسترس باشه.

یه مورد دیگه اینکه گفتن ما نیرو کم داریم. یواخیم هم گفت ما الان دو تا دوئال اشتودنت (Dual Student: یه مدل درس خوندنه تو آلمان که طرف هم باید برای یه شرکت کار کنه، هم دانشگاه بره. یعنی؛ این طوریه که توی یه شرکت همزمان هم کار یاد می گیره و همزمان تئوریش رو هم توی دانشگاه می خونه.) داریم توی شرکت. به شما گفتم بیان توی تیم شما؛ گفتین ما وقت نداریم براشون بذاریم و بهشون کار یاد بدیم. الان وارد تیم دخترمعمولی و فاطیما شده ان و دارن کار می کنن.

باز کل کل کردن که نه ما نیروی 18 19 ساله نمی خوایم که ما کار یادش بدیم، ما یه کاربلد لازم داریم!

دیگه سعی کردن جواب در جواب نشه هی. ولی از کل گفته هاشون، من واقعا حق رو بهشو نمی دادم. چون حتی برای یه نیروی کاربلد هم شما قطعا باید حداقل سه چهار ماه وقت بذاری تا واقعا وارد کارت بشه. ولی اینا همه اش میگن ما سرمون شلوغه، ما نمی رسیم.

یه جای دیگه هم یه چیزی گفتن که شاخ درآوردم از تعجب. تو برنامه ریزی همه ی رشته ها - و بالاخص کامپیوتری ها- یه چیزی هست به اسم اسپرینت (Sprint) که معمولا یه بازه ی دو هفته ایه. بعد دو هفته به دو هفته، آدمای تیم، یه میتینگ دارن که تعیین می کنن که چه کارهای توی این دو هفته انجام بشه. کارها اولویت بندی میشه. و شما به مشتری - احتمالی- از اول میگین که ما فلان کارها رو توی دو هفته ی آینده تحویل میدیم.

بعد آقای اسکرام مستر و دوستش می گفتن ما هر چقدر که بتوینم تسک میذاریم توی اسپرینت، میگیم هر چیشو تونستیم انجام میدیم .

در حالی که اصلا هدف از اسپرینت اینه که ببینی چقدر کار رو تونسته ای توی دو هفته انجام بدی. بعد مثلا میان تحلیل می کنن به صورت نموداری که ما توی یه سال گذشته، توی هر اسپرینت چقدر کار تونسته ایم انجام بدیم و ... . اگه تو یه عالمه کار ریخته باشی توی یه اسپرینت ولی انجامشون نداده باشی که اصلا تعریف کردن اسپرینت یه چیز بیخودی میشه. نه میشه حاصلش رو تحلیل کرد، نه میشه فهمید بالاخره ظرفیت تیم چقدره؛ نه هیچی. به نظر من، از اساس، مفهوم اسپرینت رو نفهمیده کسی که با این دید اسپرینت تعریف کنه (ببخشید اگر خیلی تخصصی شد؛ نتونستم نگمش).

خلاصه، تقریبا توی هیچ کدوم از حرفایی که می زدن من حق رو بهشون نمی دادم به عنوان یه ناظر بیرونی. ولی خب چیزی هم نمی گفتم.

یواخیم هم کلا توی میتینگ اصلا دفاع نکرد از خودش (به جز همون یکی دو مورد) و کلا ساکت بود. خیلی کم حرف زد و گذاشت بقیه حرف بزنن.

دیگه خیلی پیچیده اش نکنم. سه ساعت کل کل کردن و در نهایت، مونی گفت هیچ کسم نرفت برای خودش قهوه بریزه. فلیکس می گه خب گفتی ممنوعه دیگه .

در کل، حدود 3.5 ساعت توی میتینگ بودیم و نتیجه گیری تموم نشد و قرار شد که یه میتینگ دیگه داشته باشیم.

--

این بالاییا مال هفته ی پیش بود. امروز میتینگ دوم رو داشتیم.

مونی اون روز به من زنگ زد که با توجه به اینکه خیلی به تیم ما ربط نداشته، آیا بازم می خوام توی میتینگ باشم یا نه. از فاطیما هم پرسیده بود و فاطیما گفته بود نمی خواد توی میتینگ باشه. ولی من گفتم می خوام ببینم چه نتیجه ای می گیریم و بالاخره ازش یاد بگیرم برای آینده که جلوگیری کنم از به وجود اومدن این مدل مشکلا. گفت باشه و برای منم دعوتشو فرستاد.

آقا ما رفتیم و ظاهرا ملت رفته بودن یه هفته فکر کرده بودن که چطوری با توپ پرتر بیان. منم که کل هفت شبو راحت خوابیده بودم تا صبح (البته؛ راحت که نخوابیده بودم، به مشکلات دیگه ای توی زندگیم فکر کرده بودم .) و کلا هیچ نظری نداشتم.

همون اول مونی پرسید که کسی نسبت به هفته ی پیش نکته ای داره که بخواد اضافه کنیم؟ آقای اسکرام مستر گفت که من به نظرم خوبه که یه نظرسنجی از بچه های تیم داشته باشیم (یعنی؛ نظر کارمندا راجع به رئیسشون که یواخیم باشه). قرار شد برای این یه میتینگ جدا بذاریم. این قضیه تموم شد.

میتینگ کلا یه ساعت بیشتر نبود چون یواخیم بعدش میتینگ داشت.

آقا اینا از همون اول با توپ پر شروع کردن که ما وقت نداریم و کارامون مونده. در عین حال ما نیاز داریم که یه سری کنفرانس و دوره رو بگذرونیم و یواخیم باهاشون مخالفت می کنه!

یواخیمم به آقای اسکرام مستر گفت تو میخواستی یه کنفرانس بری توی لندن و منم گفتم نمی تونم برای همچین چیزی موافقت کنم. آقای اسکرام مستر گفت آره، اونو درک می کنم ولی فلان جا هم تو مخالفت کردی. دوست اسکرام مستر هم گفت که ظاهرا اونم یه بار می خواسته بره یه کنفرانسی/دوره ای/ چیزی و یواخیم مخالفت کرده. ما احساس می کنیم یواخیم برای ما ارزش قائل نیست.

حالا من دقیقا اون لحظه جواب ندادم که حالت دفاع کردن از این و اون و یارکشی نشه. ولی یه کم بعدترش که از این موضوع یه مقداری هم رد شده بود، گفتم من راجع به فلان موضوع بگم که اتفاقا منم یه بار می خواستم یه کنفرانسی رو برم. یواخیم گفت به نظر من فایده نداره و به دردت نمی خوره ولی من موافق نیستم. منم اونو نرفتم ولی اصلا به خودم نگرفتم و این طوری فکر نکردم که مشکلی توی ارزش گذاری من هست یا کسی منو تحویل نگرفته. با خودم فکر کردم خب یه کنفرانس دیگه پیدا می کنم.

بعدتر ادامه دادند دوستان که به نظرشون یواخیم تیم ایکس (که من و فاطیما توش هستیم) رو بیشتر تحویل می گیره تا تیم اونا رو.

راس یه ساعت، یواخیم گفت باید بره و یه کمی داشتن جمع بندی می کردن. آقای اسکرام مستر هم در حالی که یواخیم دم در بود، گفت که جرقه ی اینکه باید یه نظرسنجی در مورد یواخیم بشه و این جلسه توی اون جلسه ای خورده براش که یواخیم حرفشو قطع کرده.

نمی دونم یادتونه یا نه. ولی یه بار نوشتم که دو نفر توی میتینگ خیلی حرف میزدن و یواخیم یه بار به حرف طرف توجهی نکرد و گفت نفر بعدی (و در نهایت هم توی همون جلسه ازش عذرخواهی کرد).

الانم که این حرفو دوباره پسره زد، یواخیم بلند گفت معذرت می خوام و بعد دیگه رفت. چون واقعا هم باید میرفت و میتینگ داشت.

بعد از اون هم کلی راجع به یواخیم حرف زدن که من بازم حالم بد شد.

مثلا اسکرام مستر می گفت چرا یواخیم وقتی نشسته بود دست به سینه نشسته بود و توی صندلیش فرو رفته بود.

این در حالی بود که من کاملا از زبان بدن یواخیم درک می کردم که حالت تدافعی داره. و البته؛ خدا رو شکر، مونی هم بی تفاوت نبود و گفت که خب احتمالا حس کرده همه علیهشن و حس خوبی نداشته. (منظورش این بود که از روی غرور و این چیزا نبوده که دست به سینه نشسته بوده توی صندلیش).

بعدشم گفتن که شیش ماه بعد باید دوباره همین میتینگو داشته باشیم تا ببینیم چی تغییر کرده. بالاخره باید یه چیزایی تغییر کنه و یواخیمم حواسش باشه که یه نظرسنجی کارمندایی هست براش و اینا. انگاری که این نظرسنجی رو تهدیدی برای یواخیم میدیدن که باید خودشو جمع کنه.

دیگه 50 دقیقه بعد از اینکه یواخیم رفت تقریبا ما هم جلسه مون تموم شد و رفتیم.

یه چیزیو هم یادم رفت؛ الان میگم. آقا من وسط این یکی جلسه تازه فهمیدم این آقای اسکرام مستر هنوز حتی دوره ی اسکرام مستری رو هم نگذرونده و میگه کار زیاد دارم و وقتشو ندارم .

--

اومدم خونه و اینا رو برای همسر تعریف کردم. خیلی غمگینانه است و امیدوارم واقعیت نداشته باشه ولی در جدیدی رو به روی من باز کرد.

همسر میگه حواست باشه، شایدم یه کمی جنبه ی نژادپرستانه داشته باشه. شاید چشم اینو ندارن که ببینن یواخیم تو رو بیشتر تحویل بگیره.

بهش که فکر می کنم، می بینم بیراه هم نمیگم. حالا نمیگم حتما بحث نژاد و این چیزاست ها. ولی الان فلیکس کارش طوری شده که بیشتر رفته توی تیم اونا. فردی هم رفته توی یه تیم دیگه تقریبا. اون تیم ایکسی که اونا راجع بهش صحبت می کردن و می گفتن یواخیم بیشتر بهش میرسه، عملا میشه من، فاطیما و نینا. نینا هم خیلی خیلی دختر ساکتیه و اصلا نظر نمیده و اگر نظر ازش بپرسن هم همیشه توی یکی دو جمله خیلی خنثی نظرشو میگه. ولی با این وجود، نینا هم الان مدیرپروژه است؛ منم هستم.

یه چیز دیگه هم اینکه اتفاقا یواخیم چند وقت پیش داشت تیممونو به یه جایی معرفی می کرد - که یادم نیست کجا بود- و در توصیف تیم تحت نظر خودش (یعنی؛ هر دو تیم با هم دیگه؛ کل تیمی که تحت نظر یواخیمه) گفت تنها تیمی توی شرکت که تعداد خانم ها و آقایونش برابرن.

حالا نمی دونم. شایدم آقایون الان نمی خوان ببینن که سه تا خانم یه تیم خوب دارن.

نمی دونم واقعا مشکل چیه. مشکل ماییم؟ مشکل اینه که کلا هستیم؟ مشکل اینه که خانمیم؟ یا چی دقیقا؟ من الان باید چیکار کنم که یواخیم با اونا خوب بشه؟!

خلاصه که زندگی تو اینجا هم هر روز چالش های جدیدی رو برای ما رو می کنه.

من که از چالش نمی ترسم و اتفاقا استقبال هم می کنم ازش. ولی امیدوارم مشکل اون یکی تیم با "حضور" ما نباشه! من دیگه نمیدونم، آدم باید غیب بشه که یه عده راضی بشن یا چی. واقعا من نمیدونم به خدا؛ ما به کار کسی کاری نداریم؛ چرا یه عده به کار ما کار دارن.

الان این بالایی رو نوشتم، یاد این افتادم که بابام - خدا بیامرز- یه اخلاقی داشت که کلا این جوری بود که هر جوری که دوست داشت زندگی می کرد و نظر هیچ کس هم براش مهم نبود. مثلا مامانم موقع عروسی ها و اینا میگفت خب بپرس برادرت چی میده واسه عروسی خواهرزاده ات که ما هم همون جوری بدیم، مثلا ما خیلی زیادتر ندیم اونا شرمنده بشن. بابام می گفت "ما به کسی چیکار داریم؟"

باز وقت دیگه ای، مامانم می گفت فلان کارو بکن که فردا نگن فلان کارو نکردن. بابام می گفت "کسی به ما چیکار داره؟"

کلا تو جواب هر چیزی که به دیگران مربوط می شد، بابای من یا می گفت "ما به کسی چیکار داریم؟" یا می گفت " کسی به ما چیکار داره؟"

حالا من نمی دونم بابا! کسی به ما چیکار داره؟! خب زندگیتونو بکنین!


این روزا


امروز قراره بریم خونه ی یه نفر جدیدی که تازه همسر باهاش آَشنا شده. البته؛ توی یه شرکت کار می کنن ولی نمیدونسته تا الان که طرف به تیپ ما می خوره. فکر می کرده مثلا مجرده. کلا توی یه فاز دیگه اس.

اون روز صحبت کرده ان و فهمیده اتفاقا یه بچه ی هشت ساله داره.

ساعتای ده یازده اینا بود فکر کنم. همسر داشت برام توی چت راجع به همین دوست جدیدی که پیدا کرده بود می نوشت. برام نوشت بچه اش هشت سالشه؛ با خودم گفتم اوووه، خب خیلی اختلاف سنی داره با بچه ی ما که، شیش سال؛ خیلی زیاده. ولی خب حالا.

ساعت 4 5 عصر که کارم تموم شده بود داشتم با خودم فکر می کردم، یهو یادم افتاد ئهههه، زیاد نیست که، پسر ما شیش سال و ده ماهشه و دو ماه دیگه هفت سالش تموم میشه :/!

چرا من برای مدت چند سااااعت فکر می کردم پسرمون دو سالشه؟ کی واقعا گذشت این چند(ین) سال؟! بچه هامون کی بزرگ شدن؟ ما کی بزرگ شدیم؟ چی شد اصلا؟

--

تو یکی از شرکت هایی که مشتری شرکت همسر ایناس و همسر زیاد میره اونجا، یکی از کارمندا هفته ی گذشته خودکشی کرده.

یه نایلون کشیده سرش، یه شیلنگی که گاز سمی داشته رو هم گذاشته تو نایلون و خلاص.

آدم نمیدونه چی بگه واقعا. کاش زندگی برای خیلی ها این قدر سخت نبود.

--

دارم بهش دیکته میگم. به یه کلمه ای رسیده که ز/ذ/ض/ظ داره. میگه با "ز" صابونه؟!

--

همسر به پسرمون: به کی زنگ بزنیم؟

پسرمون: به کاکو!

--

میگه دوچرخه ام خیلی صدا میده، حتی با یه نیش دندون!

(منظورش نیش ترمزه!)

--

پی نوشت: بچه ها، لطفا اگر پیغامی میذارین که احتمال میدین نتونم عمومی جواب بدم، لطفا ایمیلتونو بذارین. @یادگاری عزیز، لطفا شما هم یه ایمیل به من بدین تا بتونم بهتون جواب بدم :).