از کتاب ها


نمی دونم اینا رو قبلا نوشته ام یا نه. الان دیدم روی گوشیم بودن عکس این صفحه ها، گفتم بیام بنویسم:


از کتاب شما که غریبه نیستید:

اگر بمونم، تو بانک بمونم، می پوسم. وام می گیرم، قالی می خرم، یخچال می خرم. وام می گیرم، زن می گیرم، بعد بچه دار میشم. وام می گیرم موتور می خرم، ماشین می خرم. وام می گیرم خونه می خرم. شب و روزم کارم میشه وام گرفتن و قسط دادن. هر روز زن و بچه هام چیز تازه ای می خوان. فکر و ذکرم میشه حقوق آخر برج. فرصت نمی کنم چیزی بخونم، چیزی بنویسم. بازنشسته میشم، نوه هام می ریزن دورم.  میرم زیارت، حاج آقا میشم. رئیس شعبه میشم. پولم زیاد میشه تو سیرچ تکه ای باغ می خرم، یادم میره برای چی به دنیا آمدم. کم کم پیر میشم، مریض میشم و می میرم. روی کاغذی می نویسن "بزرگ خاندانی از دنیا رفت، فاتحه!" این راه من نیست.

--

از کتاب خواجه ی تاجدار:

شاهرخ میرزا گفت تو مرا به سلطنت ایران نرساندی بلکه خدا مرا به سلطنت ایران رساند زیرا می خواست حق به حقدار برسد.


(این جمله ی بالا چیز خاصی نبود، فقط از این جهت برام جالب بود که حتی شاه ها هم که با اون همه قدرت طلبی و کشت و کشتار به قدرت می رسیده ان، خودشونو نماینده ی خدا می دونسته ان و معتقد بودن خدا خیلی هم تحویلشون می گیره!)

***

(موسی بیک افشار) گفت ای شاهزاده،  مردم امروز گرچه از ستم نادر به جان آمده اند، ولی بعد از مرگش خدمات او را به خاطر خواهند آورد و ... و بعد از به خاطر آوردن این خدمات ممکن است بگویند که یکی از پسرهای نادر باید جای او را بگیرد.


( اینم چیزی نداشت، فقط همین که وقتی یکی می میره، مردم بعدش ظلم های طرف رو یادشون میره و فکر می کنم اون دوران خیلی دوران خوشی بود و میگن کاش الان اون موقع بود و اون موقع همه چی خوب بود و این حرفا.)
***

سر شب سر قتل و تاراج داشت/ سحرگه نه تن سر، نه سر تاج داشت

به یک گردش چرخ نیلوفری/ نه نادر به جا ماند و نه نادری

بنازم من این چرخ پیروز را/ پریروز و دیروز و امروز را

--

از کتاب آب نبات پسته ای:

(بحث سر اینه که می خوان یه نفر رو نماینده کنن و دارن فکر می کنن که چطوری براش رای جمع کنن):

به حاج کمال بگیم یک کم راجع به جبهه از خودش خاطره درست کنه؛ ولی خا به شرطی که تمام افراد توی خاطره ش جزو شهیدا باشن تا  دروغ بودنش  در نشه. مثلا بگه یک روز با شهید فلانی و شهید فلانی و شهید فلانی توی سنگر نشسته بودیم که فلان شد! فقط یادش باشه از آدم زنده خاطره تعریف نکنه.

***

توی این زمانه بری تو سیاست یا باید مثل رابین هود باشی که از بالا بگیره به پایینیا بده یا مثل داروغه باشی که از پایینیا بگیره به بالا بده. جفتشم عاقبت نداره!

***

محمد ... گفت: بعضی وقتا احساس مکنم دور و بری هامان مثل مردم کوفه شدن.

آقا جان هم با صدایی گرفته گفت: ... منم فکر مکنم تو و دوروبریاتم مثل اصحاف کهف شدین و از اوضاع جامعه خبر ندارین.

***

(-محمد: ) اگه امثال من نمرفتیم که الان سرقفل این مغازه ها دست عراقیا بود و به جای آب نبات پسته ای، خرمای بغداد مفروختن.

- خا دست تو و امثال تو درد نکنه؛ ولی این جوری که فکر مکنی هم نیست. مردم اگه عوض شدن برای اینه که زمانه یم عوض شده. زمان جنگ تمام شد، رفت. باز برای چی مخواین برای مردم روضه بخواینن؟ یک زمانی چرچیل وقتی جنگِ با پیروزی تموم کرد، مردم کشورش ازش راضی بودن؛ ولی بعد از جنگ کاندیدا شد، دیگه مردم فرانسه بهش رای ندادن گفتن دیگه الان دوره ی جنگ نیست.

***

- آدم باید خیلی مراقب باشه که آخرتشه نفروشه.

- آدم اگه مثل حاجی قربانعلی نزول خور آخرتشِ بفروشه، ولی گران بفروشه و باز از روی سود همون پولش، خرج آخرتش کنه چی؟ اشکال داره؟ خداییش هر سالم مره مکه ها.

***

محمد گفت: ... علاقه کم کم خودش پیدا مشه.

مامان در تایید حرف مهمد گفت: ها خداییش منم اول ازدواج زیاد از علی خوشم نمی آمد؛ ولی بچه هام که یکی یکی به دنیا آمدن، دیگه ازش بدم نیامد.

***

(توی کتابخونه آدما رو نگاه می کنن که کی چیکار می کنه:)

- اونی که هی چار خط درس مخوانه و چند تا تخمه و بادوم مخوره چی؟

- اون فکر کنم صنایع غذایی قبول مشه. اون دو تای دیگه ر می بینی؟ یک شان داره برای اون یکی توضیح مده؛ ولی اون یکی دیگه با اینکه داره نشان مده که گوش مده، ولی یا گوش نمکنه، یایم که چیزی نمفهمه. اون اولی که داره توضیح مده و اصلا توجه نمکنه که دوستش داره گوش مکنه یا نه، احتمالا معلم یا استاد مشه. دوستشم که نشان مده داره گوش مکنه؛ ولی حواسش جای دیگه ایه و هی خمیازه مکشه، حتما مدیر پدیر یک اداره میشه.

از کتاب ها


از گزیده ی آثار عبید زاکانی:

اعرابی را پیش خلیفه بردند، او را دید بر تخت نشسته و دیگران در زیر ایستاده، گفت السلام علیک‌یا الله. گفت من الله نیستم. گفت یا جبرئیل. گفت من جبرئیل نیستم. گفت الله نیستی، جبرئیل نیستی، پس چرا بر آن بالا تنها نشسته ای؟ تو نیز در زیر آی و در میان مردمان بنشین.

--

صاحب دیوان، پهلوان عوض را گفت: یکی را که عقلی داشته باشد به جایی فرستادن می خواهم. گفت ای خواجه، هر که را عقل بود، از این خانه برفت.

--

این کتاب گزیده ی آثار عبید زاکانی تموم شد. کتاب خوبی بود و خوشحالم که خریدمش. و همین طور خوشحالم که هر کدوم از کتاباش رو تک تک نخریدم. احساس می کنم من آدم بیشتر از این خوندن این مدل کتاب ها نبودم. اون قسمت های طنزش رو خیلی دوست داشتم. اما قسمت های شعرش، خیلی جاهاش توصیف و اینا بود و چیزی نبود که منو جذب کنه. اگر کتاب کاملش رو خریده بودم، خیلی حوصله ام رو سر می برد.

در کل، کتاب کوچیکیه و به اونایی که علاقه دارن به این مدل کتاب ها، می تونم توصیه اش کنم :).

--

از کتاب منطق الطیر به نثر:

خدا خطاب به موسی گفت قارون هفتاد بار نام تو را تواند و از تو کمک تواست. اما تو جواب ندادی، در حالی که اگر یک بار از من تقاضا می کرد، به او جواب میدادم.

--

هر کسی که از گناهکاران ایراد بگیرد و آنها را برنجاند، خود نیز از ستمکاران است.

--

در خراسان شاهی به نام عمید بود که خدم و حشم بسیار داشت. غلامان شاه عمید همیشه همه زیبا بودند. آنها همیشه با لباسهای تمیز و زینت داده در مقابل مردم  ظاهر میشدند. روزی دیوانه ای از کنار قصر شاه عمید میگذشت .‌.، گفت یا رب، بنده داری از شاه عمید خراسان یاد بگیر.

--

این کتاب منطق الطیر به نثر هم که فکر کنم سال 2014 اینا خریده بودیمش، بالاخره تموم شد و به خاطره ها پیوست. بد نبود کتابش. اما خیلی هم منحصر به فرد نبود. اینم خوشحالم که کتاب کوچیکشو خریدم. چون فکر می کنم خود منطق الطیر خیلی کتاب قطوری باشه. ولی این کتاب خیلی ساده و با نثر و بعضی جاها با شعر قضیه رو توضیح داده بود و روون و ساده بود.

--

کتاب بعدی ای که شروع کرده ام، خواجه ی تاجداره که کلا فاز متفاوتی داره. با اینکه کتاب های دیگه ای داشتیم که به نظرم جذاب تر میومدن، ولی چون خیلی وقت بود این کتابو داشتیم و اینم مال چندین سال پیش بود، گفتم اینم بخونم که پرونده اش بسته بشه، بعد برم سراغ بعدی ها.

تو لیست کتاب های باقی مونده از قدیم، هم چنان پنج گنج هست و شاهنامه . جرئت ندارم به این دو تا دست بزنم از بس که طولانین. از طرفی هم چون واقعا کتاب های ارزشمندین دوست دارم یه بار کامل خونده باشمشون (گرچه قبلا قسمت هایی از هر کدومشون رو پراکنده خونده ام تحت عنوان های دیگه ای). حالا ببینم کی می تونم این دو تا رو تموم کنم.


از کتاب ها


بالاخره فرصتی شد که یه تیکه هایی از کتابایی که خونده ام و سال هاست روی گوشیمه رو بنویسم:


از پنج گنج (خسرو و شیرین):


سخن باید به دانش درج کردن

چو زر سنجیدن، آن گه خرج کردن

**

مرا بگذار تا گریم بدین روز

تو مادر مرده را شیون میاموز

**

به عشق اندر صبوری، خام کاریست

بنای عاشقی بر بی قراریست

صبوری از طریق عشق دورست

نباشد عاشق آنکس کاو صبور است

**

جهان خسرو که تا گردون کمر بست

کُله داری چون او بر تخت ننشست

به روز بار که او را رای بودی

به پیشش پنج صف بر پای بودی

نخستین صف توانگر داشت در پیش

دوم صف بود حاجتکار و درویش

سوم صف جای بیماران بی زور

همه رسته به مویی از لب گور

چهارم صف به قومی متصل بود

که بند پایشان مسمار دل بود

صف پنجم گنهکاران خونی

که کس را کس نپرسیدی که چونی

به پیش خونیان زامیدواری

مثال آورده خط رستگاری

ندا برداشته دارنده ی بار

که هر صف زیر خود بینند زینهار

توانگر چون سوی درویش دیدی

شمار شُکر بر خود بیش دیدی

چو در بیمار دیدی چشم درویش

گرفتی بر سلامت شکر در پیش

چو دیدی سوی بندی مرد بیمار

به آزادی نمودی شکر بسیار

چو بر خونی فتادی چشم بندی

گشادی لب به شکر به پسندی

چون خونی دیدی امید رهایی

فزودی شمع شکرش روشنایی

در خسرو همه ساله بدین داد

چون مصر از شکر بودی شکرآباد

**

بزرگی بایدت، دل در سخا بند

سر کیسه به برگ گندِنا بند
(گندنا: تره)

**

جهانداری به تنها کرد نتوان

به تنهایی جهان را خورد نتوان

--

از من او:

بچه را باید جوری تربیت کرد که وقتی بالغ شد، بالغ شده باشد! یعنی وقتی کبوتر را یله اش دادی، جلد باشد. بپرد، اما برگردد، نه این که بالش را ببری... . خودش باید بتواند انتخاب کند. اگر بالغ باشد، ولش کن میان یک لشکر عزب، سالم برمی گردد. اما اگر نباشد، توفیری نمی کند. این جا باشد یا کنار حرم شاه عبدالعظیم یا وسط پاریس.

(اینو فکر کنم باید واسه خودم قاب کنم، بزنم به دیوار که یادم نره.)

**

- بده به من این دو انگشتر را

علی گفت: همه ی دین دادری من به این دو انگشتر است. وقتی این دو تا را به دست دارم، احساس ...

- دین داری... دین داری... میشود دین دار خیلی چیزها را نداشته باشد، انگشتر، جای مهر روی پیشانی، محاسن، عبا و عمامه، اما بدان! دین دار حکما دین دارد... . جوان! اوج دین داری ابوالفضل العباس - که آقای همه ی لوطی های عالم است- میدانی کجا بود؟ ختم دین داریش کنار علقمه بود. جایی که اصلش دست نداشت، تا دستش انگشت داشته باشد، اصلش انگشت نداشت تا انگشتش انگشتر عقیق و فیروزه داشته باشد.

--

از شما که غریبه نیستید (اینو وقتی ایران بودم خوندم):


"فرزند کسی نمیکند فرزندی/گر طوق طلا به گردن او بندی"


این بیتو تو این کتابه خوندم، ولی نمیدونم اصلش مال کجاست. فقط یادمه که مامان بزرگم زیاد این بیتو می خوند با اینکه اصلا سواد نداشت.


"رادیو همه اش حرف میزند. از پیشرفت کشور می گوید و کوری چشم دشمنان."

این جمله ی بالا هم که نشون میده از قدیم الایام وضع صدا و سیمامون همین بوده .

--

از کتاب گزیده ی آثار عبید زاکانی (اینم هنوز تموم نشده، آوردمش که بخونمش):

مشتی مجردانیم، بر هیچ دل نهاده

گر هیچمان نباشد، از هیچ غم نباشد

**

بر در عفو تو ما بی سر و پایان چو عبید

تا تهیدست نباشیم، گناه آوردیم

**

از همون کتاب فوق به نقل از کتاب احیاءالعلوم امام محمد غزالی:

بدان که ریا مشتق باشد از رویت و آن دیدن است و اصل ریا، طلب منزلت است در دل های مردمان به نمودن خصال جمیل، ایشان را. و نام ریا به حکم عادت مخصوص است به طلب منزلت در دلها به عبادتها و اظهار آن.


روزمره

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

یه سری از کتابایی که خوندم


لیلی خانم پیشنهاد داد (خیلی وقت پیش البته)‌که راجع به کتابایی که خونده ام چند خط بنویسم.

پیشنهاد خوبی بود. از اون جایی که راجع به کتابایی که خوندم خیلی پراکنده نوشته ام توی پست ها، اینجا سعی می کنم کتابایی که تو این چند وقت/سال خونده ام (در واقع کتابایی که الانن توی کتابخونه ی رو به روم می بینم) رو یه جا جمع کنم.

آخرین کتابی که خوندم قمارباز بود که چند وقت پیش تموم شد. اینجا برای هر کتابی، در حدی که یادمه ازش می نویسم. چون بعضی ها رو خیلی وقت پیش خوندم واقعا:

قمارباز: برای سلیقه ی من بد نبود. چیزی نیست که بگم به کسی توصیه اش می کنم که حتما بخونه و اگه نخونه از کفش رفته ولی به یه بار خوندنش می ارزه. اما از اون جایی که راجع به قمار و به طور خاص یکی دو تا بازیش خیلی صحبت می کرد، به نظرم برای کسی خیلی مناسب بود که واقعا اون بازی ها رو بشناسه. چون خیلی جاهاش که راجع به میز بازی و عددها و رنگ ها حرف می زد که مثلا صفر اومد یا ۱۲ اومد، من هیچ حسی نداشتم بهش و برام خسته کننده بود. پیشنهاد می کنم اول برین کازینو، بازیشو یاد بگیرین،‌ بعد کتابو بخونین . اوج داستان شاید ۵ ۶ جمله ی آخر کتاب بود. که در واقع یه جوری صریح نویسنده پیامی که تو ذهنش بود بده رو داد. در کل، برای یه بار خوندن بد نیست. علی رغم اینکه خیلی توش اتفاقات خاصی نمیفتاد و نثر خاصی هم نداشت که بگم سبک کتاب منو جذب میکنه، اما بازم یه طوری بود که تا آخرش باعلاقه دنبال می کردم.


مادام بواری: دوست داشتم کتابشو. الان از محتواش زیاد چیزی تو ذهنم نیست. اما چون داستانی بود و توش اتفاقاتی میفتاد، من دوست داشتم همه اش بدونم خب بعدش چی میشه. راجع به حس و احوالات و رفتارهای یه خانومیه که درگیر روابط عاطفی مختلفی میشه با آدمای مختلفی. اگه سلیقه ی کتاب خونیتون به من شبیه بوده تا حالا،‌ بخونیدش. ارزششو داره.


ملت عشق: بد نبود ولی من در کل از کتابایی که سعی می کنن خیلی با جملات قشنگ و جملات قصار و در کل با آب و تاب و اثرگذار نصیحت کنن خواننده رو خوشم نمیاد. اما خب قسمت داستانیش رو دوست داشتم. داستان تلاش می کنه تلاش های مولانا برای دیدن شمس و اتفاقات اون مسائل رو ربط شباهت بده به یه زندگی امروزی و برای یه زندگی امروزی ازش الگو بگیره.

اینم بگم که اینکه گفتم از این مدل کتابا خوشم نمیاد، منظورم کتابایی بود که مستقیم هدفشون نصیحت کردن نیست و دوست دارن در قالب داستان نصیحت کنن. وگرنه کتاب فیه مافیه، خیلی بیشتر حالت اخلاقی داره و داره به آدم چیزی یاد میده، اما خب اون کتاب از اول هدفش همونه. ولی کتابی که داستانه، من انتظار دارم بتونه خیلی در لفافه چیزی که میخواد رو بگه. اما خب هر نویسنده ای این عقیده/هنر رو نداره.


یک عاشقانه ی آرام: اصلا نتونستم کتابو تموم کنم. فکر کنم ۱۰۰ یا ۱۵۰ صفحه ازشو خوندم، بعد ولش کردم. خییییلی دیگه توش جملات قصار داشت. کلا احساس می کردی دو نفرکه زندگیشون بر مبنای ادبی حرف زدنه دارن با هم حرف می زنن همه اش. اینم فکر می کنم برای یه سن و سال خاصی خوب بود.


سمفونی مردگان: کتاب خیلی غمگینی بود و فضای سنگینی داشت. زندگی یه خانواده رو به تصویر می کشید تو زمان جنگ جهانی دوم. هیچ اتفاق خارق العاده ای هم توش نمیفته، صرفا یه زندگیه که توصیف میشه ولی توصیفات کتاب خیلی عالیه و واقعا روی آدم تاثیر میذاره، یعنی حس و حالتو میکنه دقیقا همون چیزی که توی کتاب داره توصیف میشه. کتابش واقعا غمگینه ولی ارزش خوندن داره. من خیلی دوسش داشتم.


آبنبات هل دار: کتاب قشنگ و طنز و خنده داری بود. اگه میخواین حال و هواتون عوض بشه، بخونینش حتما.  زمانش مال دوران جنگه، اما ناراحت کننده نیست اصلا. در واقع زندگی یه خانواده ی کاملا معمولیه که یه پسر ناقلا دارن که همیشه ماجرا داره. دهه شصتی ها فکر کنم خوب درکش کنن .


من او: نثر خاصی داشت. دو تا راوی داشت و این فهم داستانو یه کمی مشکل میکرد. اما کتاب قشنگی بود. توی فصل های مختلف (و فکر کنم بسته به راوی) مکان و زمان عوض میشد. یه قسمت هاییش مال پاریس بود. یه قسمت هاییش مال ایران و محله ی خانی آباد. کلا این تغییر راوی و محل و زمان و این چیزا باعث میشد آدم با دقت بیشتری مجبور بشه بخونه کتابو که بفهمه.


مردی در تبعید ابدی: در مورد زندگی ملاصدرا بود. بد نبود، اما فکر می کنم برای هر سنی مناسب نبود. یعنی شاید برای نوجوونا یا سن حداکثر ۲۰ ۲۵ سال مناسب بود. یه بحث های فلسفی ای رو توی کتاب مطرح می کرد که به نظرم بد نبود، اما چون کتاب کتاب فلسفی ای نبود و واقعا قرار نبود به اون مبحث پرداخته بشه، به نظرم یه کمی مطرح کردنش قشنگ نبود. یعنی به نظرم اگر کسی بخواد به اون بحث ها علاقه مند باشه، این کتاب جاش نیست، باید بره کتاب های عمیق فسلفی بخونه و تا آخر اون مبحث رو دنبال کنه. اگر هم کسی که کتاب رو می خونه، دنبال این مباحث نیست، پس چرا باید این چیزا توی این کتاب بیاد؟ برای همین میگم شاید برای سن تا ۲۰ ۲۵ سال مناسب باشه، چون توی اون سن میشه هنوز برای طرف فقط طرح سوال کرد و اجازه داد که خودش بعدا اون مباحث رو توی کتابای دیگه ای دنبال کنه.


محاکمه: واقعا عالی بود. هرچند تمام ماهیت داستان که چی شد و چرا برای همیشه برات نامعلوم باقی میموند، اما بازم داستانش طوری نوشته شده بود که قابلیت اینو داشت که تو رو تا آخرش با خودش همراه کنه. اگه درست یادم باشه،‌ همین کتاب بود که نویسنده بخش هاش رو جدا جدا از هم نوشته. یعنی ترتیب نوشتنشون توسط نویسنده همون ترتیب قرار گرفتنشون توی کتاب نیست. رمان هم در کل (بازم اگه درست یادم باشه) ناتموم بوده و وقتی که نویسنده مرده، یکی از دوستاش چاپش کرده.


کلیدر: خیلی خیلی خیلی توش اتفاقای زیادی میفتاد. یعنی قشنگ زندگی یه خانواده رو از اول تا آخر تعریف کرده نویسنده! من کلا فضای داستانشو دوست داشتم. یه جوری همه چیز رو توصیه کرده بود که قشنگ حس میکردم الان اونجام، هم به لحاظ مکانی و هم به لحاظ زمانی. کلا فضاسازیشو دوست داشتم. ولی برای کسی خوبه که علاقه داشته باشه یه داستان خیلی طولانی رو دنبال کنه، چون چندین جلده و اگه بخواین بذارین دیر به دیر بخونین، فراموش می کنین داستان رو. باید پشت بند هم بخونین تا سریع تموم بشه مثلا تو یه ماه. نمیشه گذاشت در عرض یه سال خوندش.


داستان دو شهر: خیلی کتاب قشنگی بود. پیوند دادن قسمت های مختلف کتاب به همدیگه واقعا سخت بود. داستانش یه طوری نبود که راحت بفهمیش. خیلی اتفاق ها بیان میشدن که مثلا صد صفحه، دویست صفحه بعد ربطشونو به هم می فهمیدی. اما خب خیلی قشنگ بود. وقتی آخر داستان کم کم برات روشن میشد که قضیه چی بوده، یا مثلا چیزایی که صد صفحه قبل خونده بودی معنیشون چی بود،‌ خیلی قشنگ بود.


سرخ و سیاه: در کل، کتابش خاطره ی خوبی توی ذهنم گذاشته ولی احساس می کنم اون زمان یه کمی مدل توصیف کردناشو دوست نداشتم. شایدم اشتباه می کنم، شایدم چون کتاب ترجمه بوده، اون طوری که من دلم می خواست نبوده. ولی ارزش خوندن داشت داستانش.


خرمگس: خیلی کتاب قشنگی بود. واقعا قشنگ بود.

خرمگس و سرخ و سیاه، هر دوشون به کلیسا و کشیش و اینا ربط داشتن. در واقع شخصیت اصلی داستان، حداقل بخشی از عمرش رو توی کلیسا بوده یا با کشیش سر و کار داشته و اینا. من این دو تا کتابو بعد از هم خوندم، بعد هی قاطی می کردم که توی این چی شد؟ توی اون چی شد؟ کدوم کشیش تو کدوم کلیسا بود . شما اینا رو پشت سر هم نخونین!


اخلاق ناصری: این کتاب واقعا عالیه. اما خب باید بفهمیش و خوندنش به شدت زمان بره. اون اوایل که می خوندم، یه چیزایی ازش نوشتم تو وبلاگم ولی بعدها دیگه ننوشتم. چون نثر کتاب سنگین بود و برای کسی که اصلا با بافت کتاب آشنایی نداشت، آسون نبود فهمش. راحت نبود یه تیکه اش رو جدا کنی و جایی بنویسی.


فیه ما فیه: خیییلی خیلی ساده تر از چیزی بود که فکرشو می کردم. یعنی انتظار یه نثر خیلی سنگین رو داشتم که اصلا این طوری نبود. برای کسی که کتاب های اخلاقی دوست داره، خوب و شیرینه. قشنگ و شیوا گفته حرفاشو.


برباد رفته: من هیچ وقت فیلمشو ندیدم. ولی کتابش داستانش جالب بود. کلا توش اتفاق زیاد میفتاد و فراز و نشیب زیاد داشت. من دوسش داشتم. در کل، فکر می کنم زندگی در خلال جنگ همیشه پر از اتفاقای پیش بینی شده و پیش بینی نشده است.

--

دیگه الان کتاب دیگه ای دم دستم نیست که بخوام راجع بهش بنویسم.