از کتاب ها


از کتاب ریشه ها:


..تو کلیساهای سفیدا این قانونو می خونن. نذار قانون سفیدا رو بگم. هر جا جمع میشن، اولین کاری که می کنن اینه که دادگاه میسازن. که اونم قانون درآره. اون وخ کلیسا میسازن که ثابت کنن مسیحین. من که میگم اون مجلس وکلای ویریجینا تنها کاری که میکنه اینه که هی علیه کاکاسیاها قانون راس و ریس می کنه. یه قانون هس که کاکاسیا نمیتونه تفنگ داشته باشه، حتی چوبی هم که مثل چماق باشه . قانون میگه اگه بگیرنت و جواز سفر نداشته باشی، بیست ضربه شلاق می خوری. اگه به چشمای اون سفیدا زل بزنی، ده ضربه می خوری. اگه دست روی یک مسیحی سفید بلن کنی، سی ضربه می خوری. قانون میگه هیچ کاکاسیاهی نباس جایی که آدم سفیدی داره گوش می کنه درس بده. قانون میگه اگر خیال کنن می تونن تو تشعی جنازه جمع بشن و هوار بکشن، تشعی جنازه بی تشعی جنازه. قانون میگه اگه آدم سفیدا قسم بخورن که تو دروغ گفتی، گوشتو باس ببرن اگه بگن دو بار دروغ گفتی، هر دو گوشتو ببرن. قانون میگه اگه آدم سفیدید رو بکشی، به دارت می کشن، اگر کاکاسیای دیگه ای رو بکشی، فقط بهت شلاق می زنن.... خوندن و نوشتن به کاکاسیاها یاد بدی خلاف قانونه. کتاب دادن به کاکاسیاها خلاف قانونه. حتی یه قانون هس که سیاها نباید طبل بزنن.

**

می تونستن بکشنت و کارشونم قانونی باشه... قانون میگه هر کی در حال فرار گیرت بندازه، میتونه تو رو بکشه و مجازات هم نشه.

**

من نمی دونم این قانونایی که گفته واقعا به لحاظ تاریخی وجود داشته یا نه ها، ولی اینکه تلاش کرده بود نشون بده قانون خودش چقدر دستاویز مسخره ایه برای ظلم کردن به دیگران، واقعا قشنگ بود.

**

تا وقتی سفیدا باشن، صلح نمیشه، چون اونا هیچ چیزو بیشتر از کشتن دوست ندارن.

**

پیش نوشت: برده ها همدیگه رو بر حسب مزرعه توصیف می کرده ان، مثلا می گفتن کاکاسیاهای مزرعه ی فلان.

کونتا با خود فکر کرد که آیا این زن این را هم می داند که وقتی مثل خیلی از آشپزها از "مزرعه ی ما" ... حرف می زند، چه غم انگیز است؟ چنان رفتار می کرد که گفتی او مالک مزرعه ایست که در آن زندگی می کند و نه بالعکس.

**

اولین بار که ارباب را به یکی از این مهمانیها... برد، نمی توانست باور کند که چنین ثروت باورنکردنی ای وجود دارد و آدمها واقعا این طور زندگی می کنند. به ضیافتهای بسیار رفت و خیلی طول کشید تا فهمید که آن ها به این شکل زندگی نمی کنند، که تمام این چیزها بسیار غریب و مصنوعی است.

**

فریاد می زد که آهای سیاها، شماها زمین خدا رو واسه ی همنوعای من جهنم کردین! اما خاطرتون جمع باشه، وقتی صبح روز قیامت برسهه به همون جهنمی که خودتون درست کردین میندازنتون.

**

- بت نمی گم که فرار بکنی یا نکنی. اما اگه وختی گیر افتادی، حاضر نباشی بمیری، پسپ معلوم میشه آماده ی فرار نیستی.

- تو نقشه ام نیست که گرفتار بشم.

**

ارباب لی ... در حالی که چهره اش از خشم در هم رفته بود به آن ها گفت اگه یه کاکاسیا سربزنگاه به اربابش جریانو نگفته بود، همین امشب یه عالم از سفیدای خوب شهید میشدن.

(این تیکه شو خیلی دوست داشتم، این استفاده از لفظ شهید رو. مترجم معلوم بود خیلی توانمند بوده که حق به جانب بودن سفیدا رو این قدر قشنگ به تصویر کشیده.

**

از یه چیز شما کاکاسیاها سر در نیاوردم! ...وختی آدم سعی می کنه با شماها محترمانه صحبت کنه، شماها فوری خودتونو به خریت می زنین. کفرم درمیاد که، مخصوصا کاکاسیاهی مث تو که اگه بخواد خوبم سرش میشه، خودشو به خنگی می زنه. خیال نمی کنین اگه یه جوری رفتار کنین که معلوم بشه عقلم تو کله تون هست، سفیدا بیشتر بهتون احترما بذارن؟

**

تو خودتم مثل من میدونی که مامانتم فروخته بودنش! همون طور که منم فروخته بودن! هر کی فروخته باشنش هیشوخت فراموش نمیکنه! دیگه دنیاش عوض میشه. نگاه معنی داری به جرج انداخت. تو هیشوخت تو رو نفروختن. واسه ی همینه که نمیتونی بفهمی به هیچ اربابی هیشوخت نمیشه اعمتاد کرد- حتی به همین ارباب تو.

**

پسر، بذار یه چیزی بهت بگم، آدمی که نمیتونه با هیشکی کنار بیاد، حتم یه عیبی تو کار خودش!

**

پسرک کمی در تردید ماند، بابازرگ آزاد دیگه چیه؟

**

- بابابزرگ شما کجا کار می کنین؟

- چی داری میگی؟... کی بت یاد داده اینو از من بپرسی؟

- هیشکی، خودم خواستم بپرسم.

 ...من هیچ جا کار نمیکنم، من آزادم.

**

... در کارولینای شمالی قانونی هست که همی گوید هیچ سیاه آزاد شده ای حق ندارد بیشتر از شصت روز در این ایالت بماند، وگرنه دوباره برده خواهد شد.

(این تیکه ی کتاب واقعا جالب بود. وقتی یه برده ای آزاد شده و میره پیش خانواده اش، اما می بینه به خاطر این قانون مسخره، یا باید خانواده شو انتخاب کنه + بردگی یا آزادی رو بدون داشتن خانواده اش.)

**

... تا وختی آدم خودش نخواد وضعشو بهتر کنه، آب از آب تکون نمیخوره و بازم همون آش و همون کاسه اس! من جایی که نتونم کاری بکنم که هر آدم آزادی حق داره بکنه، بند نمیشم!

**

(دختره یه پسری رو دوست داره که دو رگه اس و پدر دختره گفته پسره رنگ پوستش یه جوریه که نه رومی رومیه، نه زنگی زنگ. نه جوریه که بشه گفت کاکاسیاس، نه سفیده، دختره که خودش سیاهپوسته میگه: )

شما میگین مردم اونو تو خودشون راه نمیدن اما این خود شمائین که راهش نمیدین.

--

جاهایی رو که به صورت بولد نوشتم، توی کتاب همین طوری بود. به نظرم، از هنرهای مترجم این بود که به خوبی تونسته بود اشتباه صحبت کردن آفریقایی ها رو وقتی انگلیسی حرف می زدن به تصویر بکشه.

کتاب ریشه ها


کتاب ریشه ها رو تموم کردم.

اول به صورت خلاصه نظرم رو میگم در موردش، بعد به تفصیل!

مخلص کلام اینکه اگر سلیقه ی کتاباییتون (!) شبیه منه، بخونیدش؛ حتما و بدون تردید. بعد از مدت هاااا یه کتاب عالی خوندم.

و اما نظر مفصلم:

دیشب تا ساعت یک شب بیدار بودم که تمومش کنم، همین جوری که با یه دستم برای پسرمون نقاشیشو رنگ می کردم، داشتم کتابو هم می خوندم. نه می تونستم حاضر بشم کتابو بذارم کنار، نه پسرمون حاضر میشد بره بخوابه تا من کتابمو بخونم!

چند روز پیش پسرمون میگه مامان دیگه کار نمی کنه، فقط کتاب می خونه !

اون روز داشتم با خودم فکر می کردم کاش پسرمون یه پنج سالی دیرتر به دنیا اومده بود، من این کتابه رو با خیال آسوده می خوندم نه با بچه ای که هی دم به دقیقه باهات کار داره یا اگرم باهات کار نداره هی باید به فکر این باشی که چی غذا بخوره، کی بخوره، کی بخوابه و خلاصه، نمی تونی با آرامش کتابتو بخونی. البته؛ بلافاصله بعدش این به فکرم رسید که خب بهتر بود به جای دعا کردن اینکه کاش پسرمون 5 سال دیرتر به دنیا میومد، دعا می کردم کاش من این کتابو 5 سال پیش خونده بودم، راحت تر بود که !!

حالا در مورد خود کتاب:

اول چیزایی که درمورد کتاب دوست داشتمو میگم:

کتاب از هفت نسل قبل از نویسنده شروع کرده و داره اتفاقایی که برای این آدما افتاده رو نشون میده تاااا برسه به خود نویسنده. خیلی خوب نوشته شده و عالی هم ترجمه شده. تقریبا حس نمی کردی که کتاب ترجمه شده می خونی. بسیار روون و شیوا بود متنش.

اول کتاب با توصیف زندگی آدمای یه روستا توی گامبیا شروع میشه و از اون جایی که خیلی از آدما (حالا ممکنه شما جزوشون نباشین ها، من آدمایی مثل خودمو میگم) اطلاعات دقیق و خوبی از زندگی آفریقایی ها و آداب و رسومشون ندارن، خیلی دقیق و با جزئیات توضیح میده و قشنگ تصویرسازی می کنه که فضای ذهنی و زندگی اون آدما چطوریه.

من یه جاهایی رو از زیر چشمم رد می کردم، اما بعد مجبور میشدم برگردم و دوباره بخونمشون، چون واقعا تمام کتاب مفید بود و حرفی توش بود. پیوستگی و انسجام متن عالی بود. رنج ها و دردها رو طوری به تصویر می کشید که قشنگ حسش می کردی.

محتوای کتاب هم چون اساسا چیزی بود که من ازش اطلاعات زیادی نداشتم، برام جالب بود. من قبلا هیچ کتابی در مورد قبیله های آفریقایی و اینکه برده ها چطوری به آمریکا آورده شدن و این حرفا نخونده بودم و حرفای کتاب برام خیلی تازگی داشت.

خلاصه که توصیه اش می کنم دیگه.


اما چیزایی که در مورد کتاب دوست نداشتم:

صد صفحه ی اول تقریبا در مورد یه نفره که خب خانواده اش و اینا هم توصیف میشن طبیعتا، اما قهرمان داستان مشخصه که کیه. بعد توی صد صفحه ی بعد یه سری اتفاقاتی برای این آدم میفته و این آدم کم کم تشکیل خانواده میده و زندگیش ادامه پیدا می کنه.اما بعد از دویست سیصد صفحه این آدم کلا از کتاب حذف میشه و قصه با نسل های بعدی ادامه پیدا می کنه. در واقع، یه جوری -به نظر شخصی من البته- قهرمان داستان از کتاب حذف میشه (دقت کنید که قهرمان نمی میره ها، فقط حذف میشه و دیگه خبری ازش توی کتاب نیست) و از اون به بعد عملا قهرمانی توی کتاب وجود نداره و فقط روایت اتفاقات بعد از این فرده. اگه از اول کتاب فقط توصیفات یه سری زندگی بود و قهرمان نداشت، خیلی اکی بود به نظرم، اما اینکه تا یه جایی فقط همه چی به یه نفر مربوط میشه و بعد ناگهان اون آدم حذف میشه از داستان، یه کمی یه جوری بود به نظر من. بعد از حذف قهرمان داستان، همین جور نسل اندر نسل پیش میره داستان و همه چی میفته روی دور تند و یه جاهایی می بینی توی مثلا بیست صفحه، 6 تا بچه توی خانواده به دنیا میان. اواخر کتاب من حس می کردم نویسنده خسته شده و میخواد سر و ته قضیه رو هم بیاره.

البته؛ از اون طرف درک می کنم که خب هرچی اتفاق به سال های امروزی نزدیک تر میشه، دقیق تر میشه. یعنی نویسنده نمی تونه بگه خواهر و برادر اون آدم هفت نسل قبلش چه کردن و سرانجامشون چه شد، اما در مورد مادربزرگش و خواهرهای مادربزرگش می تونه. بنابراین، تعداد کسایی که توی اواخر کتاب می خواد زندگیشونو به تصویر بکشه بیشتر میشه و این باعث میشه به هر کسی سهم کمتری از متن کتاب برسه و دیگه خبری از جزئیاتی که توی اول کتاب بود، نیست. از هر آدمی شما در حد چند خط می خونین و فقط تک و توکیشون اندکی پررنگ تر از بقیه ان توی کتاب.

چیز دیگه ای که در مورد کتاب دوست نداشتم این بود که وقتی راجع به نویسنده و محتویات کتابش سرچ می کنی، معلوم میشه که ادعاهای نویسنده در مورد اینکه این واقعا داستان هفت نسل قبل خودشه و ادامه پیدا می کنه تا برسه به امروز، خیلی ادعاهای درستی نیستن. یعنی اگه ویکی پیداش رو بخونین، نوشته که ادعاهای نویسنده با اطلاعات تاریخی و سال های ادعایی جور نیست.

به نظرم آدم اگه یه داستان معمولی نوشته، نباید ادعا کنه این زندگی هفت نسل قبل خودمه. خب بگه یه داستان نوشته ام و الهام گرفته از داده هاییه که طی یه سری تحقیقاتی در مورد آفریقایی هایی که به آمریکا آورده شدن دیگه. یه کمی به نظرم ادعای نویسنده و اینکه بعدا می فهمی دروغ بوده، آدمو ناامید میکنه.

یه چیز دیگه هم که توی ویکی پدیا نوشته بود این بود که بعدها دو تا ادعا در مورد تقلب کتاب از کتاب های دیگه انجام میشه که یکیشون دادگاه رو می بازه. اما برای اون یکی، نویسنده ی کتاب ریشه ها یه جوری متهم میشه. اما با نویسنده ی اون کتابی که ازش تقلب کرده بوده کنار میاد و خارج از دادگاه 650 هزار دلار با هم توافق می کنن.

خب اینم که یه نویسنده از یه کتاب دیگه کپی کنه و اینا هم به نظرم اصلا قشنگ نیست برای یه نویسنده ای که میخواد کار فرهنگی کنه، اونم در حد اینکه می خواد نشون بده آدما چقدر در قدیم به همدیگه ظلم می کرده ان و آدما چقدر می تونن بد باشن و این حرفا.


اما با تمام این حرفا، اگر تمام این موضوعای منفی رو که ربطی به اصل داستان ندارن بذاریم کنار و داستان رو واقعا به عنوان یه داستان بخونیمش، عالیه و اون پیامی که بخواد به نویسنده برسونه رو می رسونه.

--

تیکه هایی از کتابو توی یه پست جدا می نویسم براتون ولی شما بخونین کتابو واقعا، ارزششو داره .


از کتاب ها


از کتاب خنده ی لهجه ندار:

بیش تر مهاجرها روی یک نکته توافق دارند. همه ی ما به غریبه های ابدی تبدیل می شویم. دیگر نه جزء این وری ها هستیم، نه جزء آن وری ها.

**

اینم یکی از نمونه های ترجمه ی کتاب خنده ی لهجه نداره که گفتم بعضی جاهاش واقعا خوب نبود ترجمه اش:

با یک خرید سریع در تارگت، او در کمال افتخار صابح یک ... شد!

آخه خداییش خرید سریع در تارگت چه ترجمه ایه؟!

--

از کتاب روی ماه خداوند را ببوس:

کلیدها به همان راحتی که در رو باز می کنند، قفل هم می کنند. مثل اینکه فلسفه بدجوری در رو بسته.

**

در مورد همون مبحث فلسفی کتاب که خدا هست یا نه و آیا اون دنیایی هست یا نه و این چیزا یه قسمت نوشته:

به هر حال، این سوالیه که پاسخ قطعی اون رو - اگر پاسخش مثبت باشه- بعد از مرگ می فهمیم و اگر پاسخش منفی باشه، یعنی اگه اصلا خداوندی وجود نداشته باشه، هرگز نخواهیم فهمید.

**

- من روزنامه نمی خونم. به کسانی که به اینا می آیند هم میگم روزنامه نخونند.... نه فقط روزنامه، بلکه معتقدم هر چیز دیگه ای که بخواد اطلاعات پراکنده و دسته بندی نشده رو یک جا به مخاطبش منتقل کنه، مضره. رادیو، تلویزیون، روزنامه و ماهواره تنها کارشون اینه که اگه نه بمب باران، اما مثل باران اطلعات پراکنده و اغلب بی خاصیت رو سر شما بریزند. این که در بازار بورس فلان جا چه تغییری رخ داده یا تلسکوپ هابل اخیرا از دورترین نقاط فضا چی شکار کرده یا این که در اثر سقوط هواپیمایی در نبراسکا شصت و پنج نفر کشته شده اند یا حتی زارعی دانمارکی گربه ی عجیبی رو توی اصطلبل مزرعه اش پیدا کرده که در برابر نور خورشید سبز و در سایه به رنگ خاکستری درمیاد، چه فایده ای برای ما داره؟ واقعا دنستن این که زنی سه قلو زاییده یا مردی دو کودکش رو توی وان حمام خفه کرده چه اهمیتی داره؟

- قهوه ام را هم می زنم و به شوخی می گویدم: بالاخره باران خبر از خشکسالی جهل که بهتره.

- موافق نیستم، باران خبر دانایی انسان رو آشفته می کنه.


کتاب روی ماه خداوند را ببوس


افتاده ام رو دور کتاب خونی!

--

کتاب روی ماه خداوند را ببوس رو هم خوندم. اینم فقط می تونم بگم بد نبود. اصل موضوعشو من خیلی دوست داشتم. محتواش منو یاد فیلم هامون مینداخت. اما به نظرم نویسنده اون قدری که می شد - یا حداقل اون قدری که من انتظار داشتم- عمق نداده بود به ماجرا، بیشتر بسط داده بود ماجرا رو. مدام توی کتاب تکرار می شد آیا خدا هست؟

و اون قسمت هایی که مذهبیش می کردو به حضرت علی و اینا ربطش میداد رو من اصلا دوست نداشتم. اگربیشتر توی همون فاز فلسفه نگهش میداشت - فارغ از مذهب-، من بیشتر دوسش داشتم. در کل، به یه بار خوندنش می ارزید؛ هرچند اون طوری نبود که اگر کسی از من بخواد کتاب بهش معرفی کنم،  خودم خود به خود به عنوان یه کتاب خوب معرفیش کنم.

--

من واقعا نمی فهمم چرا بعضی از کتاب ها انقدر معروف میشن. به کتابای قدیمی که نگاه می کنی، اونایی که معروف میشدن واقعا حرف خیلی قابل توجهی برای گفتن داشتن. اصلا به نظرم سطح کتاب های معروف قدیمی با کتاب های معروف امروزی قابل قیاس نیست.

--

وقتی دبستان، راهنمایی و دبیرستانی بودم، میرفتم کتابخونه ی نزدیک خونه مون. کلا ما خانوادگی اونجا عضو بودیم و تابستونا چون هر کدوممون معتقد بودیم اون یکیمون با این کتابای سخیفی که امانت گرفته آبروی منو می بره، نوبتی میرفتیم کتابخونه . یعنی مثلا برادر کوچیک تر ساعت 8 میرفت، 8.5 که میومد، من میرفتم، 9 که من میومدم، برادر بزرگتر میرفت. برای اینکه دیگه خیلی ضایع نباشه، باز خواهر کوچیک تر فرداش میرفت!! حالا مسئول اونجا هم بنده خدا می دونست که ما همه مون مال یه خانواده ایم .

اولین باری که عضو شدم، کلاس سوم دبستان بودم. یه خانمی اونجا کارمند بود که خودش یه دختر داشت دقیقا هم سن من. این خانم بسیاااار مهربون بود، بسیاااار. خدا میدونه که چقدررر ذوق می کرد وقتی میدید یه دختربچه ی کوچیک با مقنعه ی سفید دست مامانشو میگیره و میاد کتاب بگیره از کتابخونه. اون اوایل که من با مامانم می رفتم، یه ربع فقط با مامانم صحبت می کرد در نعت و منقبت کتابخون شدن بچه ها و تشکر می کرد از مامانم که بچه هاشو آورده همه شونو عضو کتابخونه کرده.

اون زمانا باید توی یه دفتر بزرگی امضا می زدیم به ازای هر کتابی که می گرفتیم. من انقدر قدم کوتاه بود که به پیشخون نمی رسید. خانومه دفترو برام میذاشت روی در ورودیشون (در ورودیشون از اونا بود که در سطح کمر خانومه بود و برای باز کردنش باید در رو به سمت بالا هل میدادن) تا من قدم برسه و امضا کنم.

این خانومه هممممیشه بهش که میگفتم کتاب قصه میخوام، میرفت رمان نوجوانان هایی که مال انتشارات بنفشه بود رو میاورد. اوایل دو سه تا میاورد و من دو تا ورمیداشتم. کم کم من تمام این رمان نوجوانانا رو خونده بودم، میرفت و با یه بغل کتاب، در حد ده بیست تا، میومد، من باز حداقل 80 درصدشو خونده بودم. دیگه یه وقتایی می گفت دخترم بیا خودت برو تو مخزن بگرد، تو همه رو خوندی، این جوری نمیشه من ده بیست تا کتاب میارم، باز باید همه ی اینا رو ببرم بذارم سر جاش. خودت بگرد، فقط حواست باشه که کتابا رو از هر جا ورمیداری، همون جا بذاری.

هر بار که می دید من بیشتر کتابایی که آورده رو خونده ام، بیشتر و بیشتر ذوق می کرد. و اینکه با توجه به اینکه تقریبا همیشه من صبحا میرفتم و اونم شیفتاش همیشه صبح بود، دیگه کم کم سلیقه ی منم دستش اومده بود و چیزایی میاورد که من دوست داشتم.

کم کم من بزرگتر شدم، راهنمایی و دبیرستانی شدم، اون کمتر میومد کتابخونه، کم کم بیشتر وقتایی که میرفتم یه خانم دیگه ای بود. دیگه هیچی رنگ و بوی قبل رو نداشت، من دلم می خواست میشد دوباره همون خانومه باشه ولی خب اون فکر کنم بازنشسته شده بود دیگه. اما علاقه به کتاب، به خاطر اون خانم توی وجود من نهادینه شده بود.

بعضی وقتا هم که می رفتم یه آقایی مسئول کتابخونه بود که موهاش عقب نشینی کرده بود (!) و کل بدنش هم پرررر از مو بود، از اینا که تا دکمه ی بالای یقه شونو بسته ان، بازم نیم کیلو مو زده بیرون. من از این بنده خدا اصلا خوشم نمیومد، نمی دونم چقدرش به خاطر ظاهرش بود واقعا، ولی اصلا ازش خوشم نمیومد. هیچ کاری هم نکرده بود بنده خدا ها، ولی من حس خوبی نسبت بهش نداشتم. احساس می کردم خیلی فکر می کنه بلده و پز کتاب خوندنشو میده. همیشه راجع به کتابایی که میاورد توضیح میداد که داستانشون چیه! من نیم ساعت باید قصه ی تک تک کتابا رو گوش میدادم.

یه بار یه کتابی آورد برام به اسم "شقایق و برف"، بهم گفت که این خیلی قشنگه، راجع به جنگ روسیه است و یه دختر و پسری که فلان ... . من اون زمان اون کتابو نگرفتم و از اینکه آقاهه گوش مجانی گیر آورده بود و داشت با آب و تاب قصه رو توضیح میداد خوشم نیومد. احساس می کردم سعی می کنه کتاب رو بهم تحمیل کنه.

چند سال بعد ولی بدون توجه به اسم کتاب و با توجه به اینکه همه ی کتابای کتابخونه رو دیگه من خونده بودم، این کتاب نصیبم شد.

اون زمان یادم نبود که این کتابیه که اون آقاهه معرفی کرده. ولی وقتی تموم شد یادم افتاد که ئهههه، چند سال پیش اون آقا پر موهه بود، اون اینو توصیه کرده بود.

و اینم بگم که من اون زمان اون کتاب "شقایق و برف" رو خییییلی ازش خوشم اومد و تا مدت ها برام طلایه دار بهترین کتاب هایی بود که خونده بودم. شاید الان اگه بخونمش دیگه اون حسو نداشته باشم. اما توی اون سنی که خوندمش، خیلی ازش خوشم اومد.

همون زمان ها، من یه کتاب دیگه از کتابخونه به امانت گرفتم به اسم "کوئین". خیلی کتابو دوست داشتم. الان اصلا یادم نیست که چی بود موضوعش. فقط یه چیزای محوی توی ذهنمه که راجع به سیاه پوستا بود و مشکلاتشون. حالا حتی مطمئن هم نیستم که درست یادمه یا نه.

اون زمان، همون آقاهه به من گفت که کتاب "ریشه ها" رو بخون. یادم نیست گفت کوئین ادامه ی ریشه هاست یا ریشه ها ادامه ی کوئین. ولی به هر حال، گفت اینا به هم ربط دارن. حتما ریشه ها رو هم بخون.

من باز اون زمان به خاطر قدرت دافعه ی اون آقا، کتاب "ریشه ها" رو نخوندم!

این دفعه که ایران بودیم، خواهر همسر کتاب ریشه ها رو که خودش داشت بهمون داد و خیلی بهم توصیه کرد که این کتاب قشنگه، حتما بخونیش و من ناگهان پرت شدم به 18 یا 20 سال پیش، زمانی که اون آقاهه این کتابو بهم معرفی کرده بود.

حالا میخوام به عنوان کتاب بعدی "ریشه ها" رو بخونم. و احتمال زیادی میدم که دوسش داشته باشم، چون الان نسبت به اون آقاهه خیلی حس خوبی دارم. الان که بزرگ شده ام فهمیده ام که اون آقاهه - که احتمالا اون زمان هم سن و سالای الان من بود- چیزای بدی پیشنهاد نمی کرد، فقط توقعش از من بالاتر از سنم بود. یعنی اون چیزی رو به من توصیه می کرد که مثلا به درد یه دختر 12 ساله نمی خورد، اما مثلا برای یه دختر 16 ساله عالی بود و این طوری بود که من چند سال بعد به حرفش می رسیدم که آره، این کتاب، کتاب خوبیه. و اینکه وقتی برام توضیح میداد هم از این جهت نبود که بخواد خوندن اون کتاب رو به من تحمیل کنه. فقط چون می دید من با جون و دل کتاب می خونم، دلش می خواست اون حسی رو که خودش - که به شدت کتاب خون بود- از خوندن اون کتاب ها گرفته بود، به منم منتقل کنه تا منم ترغیب بشم که اون کتابا رو بخونم.

جالبه واقعا، الان که خاطراتمو مرور می کنم که اون آقاهه داشته برام کتاب رو توضیح میداده و بهم توصیه می کرده، قشنگ حسشو حس می کنم، هرچند که جمله هایی که گفته درست یادم نیست.

کتاب خنده ی لهجه ندار و کتاب گتسبی بزرگ


کتاب خنده ی لهجه ندارو تموم کردم. خیلی کتاب ساده و معمولی ای بود. نمیتونم بگم خوب بود، ولی بد هم نبود. خیلی معمولی بود. برش هایی از یه زندگی خیلی عادی بود، بدون هیچ اتفاق خاص و منحصر به فردی. برای من مثل این بود که دارم یه وبلاگو میخونم، یه وبلاگ پرینت شده بود انگاری. اتفاقات کاملا روزمره ای بودن نوشته ها.

یعنی با خودم فکر کردم نکنه اگه منم وبلاگمو پرینت بکیرم، چاپ کنم، مردم میخرن  .

اگه دنبال این هستین که بیکار نباشین و یه کاری کرده باشین، کتاب خوبیه واسه خوندن. اما اگر دنبال اطلاعاتین و دوست دارین کتاب چیزی به دانشتون اضافه کنه و واقعا ازش چیزی یاد بگیرین، چیز زیادی نصیبتون نمیشه (حالا منظورم از دانش، علم به اون معنای خاصش نیست ها، منظورم اینه که کتاب مثلا سبک زندگی یه عده رو بهتون نشون بده یا مثلا اطلاعات فرهنگی ای از یه قشر بهتون بده یا همچین چیزایی حداقل).

ترجمه اش هم بد نبود، روون بود، ولی دو سه جاشو من چند بار خوندم، اما بازم نفهمیدم چرا طرف اون کلمه رو به کار برده؛ یعنی، هر مدلی که تحلیل کردم اون کلمه به لحاظ کاربرد شناختی درست به کار نرفته بود. یعنی؛ حداقل برای من واضح بود که کتاب، ترجمه است. اما قابل قبول بود ترجمه اش.

چیز خاصی نداشت که بخوام براتون بنویسم. فقط یکی دو خطش رو چون خودم تجربه کرده بودم، دوست داشتم:

"ما بی توجه به تهاجم فرهنگی، قسم خوردیم در این کشور زندگی کنیم و ذره ای عوض نشویم. اشتباه می کردیم. آمریکا ما را عوض کرد، جوری که خودمان هم نفهمیدیم. از عجایب روزگار این که ما هم آمریکا را عوض کردیم."

--

کتاب گتسبی بزرگ رو هم تموم کردم.

هر چه آید سال نو/ گویم دریغ از پارسال

در مقایسه با مترجم این کتاب باید بگم مترجم کتاب قبلی اصلا نمره اش 120 بود از 100!

به معنی واقعی کلمه ترجمه ی این کتاب افتضاح بود، واقعا افتضاح. من ترجمه ی فهیمه رحمتی رو خوندم.

دیده بودم یه وقتایی یه سری ترجمه های غیرانگلیسی بد باشن که خب معمولا دلیلش اینه که کتاب اول از مثلا روسی به انگلیسی ترجمه میشه، بعد باز یکی از انگلیسی به فارسی میاره و نتیجه اش چندان جذاب نمیشه و خیلی از فرهنگ و متن واقعی کتاب دور میشه متن نهایی فارسی.

اما این اولین باری بود که می دیدم یه کتاب از انگلیسی تا این حد افتضاح به فارسی ترجمه شده.

واقعا نمی دونم چطور مترجمش اسم خودش رو گذاشته مترجم. احساس می کنم یه سری کاغذ رایگان دادن به یه انتشاراتی به علاوه ی یه مترجم رایگان، گفتن اگه کسی کتابو خرید و سود بردین که خب چه بهتر، اگر هم کسی نخرید، شما هزینه ای نکردین و نگران نباشین! در این حد واقعا ترجمه اش افتضاح بود. فونت کتاب هم بی نازنین بود، قشنگ حس می کردم دارم تز می خونم! کلش هم در حد همون خوندن یه تز وقت برد ولی من فقط از زیر چشمم رد می کردم خیلی جاهاشو، چون اگر واقعا می خواستم بفهمم، باید هر جمله رو صد بار می خوندم و با خودم فکر می کردم خب این انگلیسیش چی می تونسته باشه، که اون انگلیسیه رو بفهمم! حتی در این حد که امضای پای نامه رو که می نویسن Love, Hassan نیومده ترجمه کنه "با عشق، حسن"، ترجمه کرده "عشق، حسن"!

اینجا چند تا از ترجمه های گهربار طرف رو می نویسم اینجا:

"فاش سازی های خصوصی مردان جوان، که در آن ها، آن ها معمولا آثار ادبی دیگران را سرقت کرده بودند و به وسیله ی سرکوب های واضح آسیب دیده بودند."

الان این چیزی که بالا نوشتم، یه جمله ی کامل بود که بین دو تا نقطه گذاشته شده بود، در حالی که تمام جمله فاعله و اصلا فعل نداره!! "فاش سازی های خصوصی مردان جوان" که فاعله و از "که" به بعدش هم که جمله ی معترضه است.

و از این مدل جمله های بی سر و ته هم توی هر صفحه، حداقل ده بیست تا بود، دقیق تر بگم، ده بیست جمله میشد همون کل صفحه.

نمونه های دیگه ای از ترجمه ی کتاب:

"اما موسس واقعی خود من، برادر پدربزرگم بود".

"گتسبی، یک مجموعه از زنان زرق و برق دار را ... نشان داد."

"20 مایل از شهر یک جفت تخم مرغ عظیم وجود داشت، که فقط به وسیله ی یک خلیج جدا می شدند، درست در اهلی ترین بخش آب شور."

خلاصه که ترجمه اش به قدری افتضاح بود که من رفتم خلاصه ی کتاب رو دوباره تو اینترنت سرچ کردم که مطمئن بشم من درست فهمیده ام داستان رو! که بعضی جاهاشو هم درست نفهمیده بودم.

متاسفانه به دلیل بیش از حد مزخرف بودن ترجمه، نمی تونم اصل داستان رو در موردش نظری بدم. چون اصلا فضاسازی ای برای من انجام نشده بود و من نتونستم توی فضای داستان قرار بگیرم. همه اش داشتم رمزگشایی می کردم ترجمه رو.