سسسسس :)


وقتی پسرمون معاینه ی پنج سالگیشو داشت، دکتره گفت که "س" هاش یه کمی بین دندونیه به جای اینکه زبونشو پشت دندوناش بذاره. بهتره بره گفتاردرمانی. ولی من الان اگه نامه بدم، شما احتمالا الانا نمی تونین نوبت بگیرین  و نامه ی من اعتبارش تموم میشه. اول برین جا پیدا کنین، هر وقت نوبت بهتون دادن، بیاین تا بهتون نامه ی معرفی رو بدم که بیمه پولشو بده.

حالا ما هم همون زمان پیگیری نکردیم، شاید دو سه ماه بعدش زنگ زدم به چند تا جا.

توی شهرمون دو سه جا بود، همه رو زنگ زدم و همه شون گفتن باید تو نوبت باشی.

حالا دیروز، تو شیش سال و دو ماهگی پسرمون بالاخره یه جا برامون پیدا شد! منم گفتم می خوایم و امروز اولین جلسه اش بود که رفتیم.

روششون جالب بود. اول اولش یه کتاب خیلی قطوری داشت آقاهه که آورد و بازش کرد. هر صفحه اش یه عکس بزرگ بود، از بچه می پرسید این چیه. بعد توی لیستش علامت می زد که درست گفت یا نه، تلفظش درست بود یا نه، کلمه ای که گفت برای اون عکس اصلا درست بود یا نه و ... .

فکر کنم پنجاه شصت تایی تصویر ازش پرسید. بعد گفت خب الان کافیه.

بعد رفتن سراغ یه سری چیزای کوچیک که توی یه جعبه بودن. آورد و جعبه رو باز کرد و از بچه پرسید که اینا چین. بعد یه سری جمله می گفت که پسرمون باید کاری که بهش گفته شده بود رو انجام میداد.

مثلا می گفت "خانمه سگه رو ناز می کنه"، "سگه دور درخت، دور می زنه" و ... . بعد، کم کم جمله هاش سخت تر می شد، مثلا می گفت "ماشینه راه افتاد بعد از اینکه خانمه رو سوار کرده بود". از این جایی که جمله ها این جوری پیچیده شد دیگه پسرمون نتونست. یا مثلا یه جا یه چیزی گفت تو مایه های"سگه رو خانمه ناز کرد". یعنی مفعولو آورد اول. ولی پسر ما "سگه" رو فاعل در نظر گرفت.

در کل خوب بود و خب با توجه به دو زبونه بودنش، انتظار نمی رفت اصلا که همه رو درست بگه.

ولی توی جمع بستن فهمیدم اصلا پسرمون کلا جمع بستن کلمه ها رو بلد نیست (یعنی مثل فارسی عمل میکنه توی آلمانی).

یه سری عکس بهش نشون میداد، یه ور مثلا یه دونه لباس بود، یه ور چهار تا. می گفت این لباسه. این ور چیه؟ پسر ما می گفت چهار تا "لباس" (نمی گفت لباس ها). این جمله تو فارسی درسته. ولی توی آلمانی باید مثل انگلیسی اون اسمه رو هم جمع ببندی.

حالا غیر از اینا، برای من یه چیزش خیلی بامزه و جالب بود، این بود که یه سری کلمه ها توی آلمانی هستن که از فرانسوی اومده ان، مثل Niveau (نی وو) که معنیش میشه سطح و خب اینا هم باز جمع بستنشون قوانین خودشو داره و تعدادشونم زیاد نیست.

برای اینا که انتزاعی هم بودن و از طرفی نمونه ی مشابه عینی نداشتن که براشون تصویری بکشن، ورداشته بودن یه سری شکل های عجیب غریب، مثل یه حیوونی که کلا وجود خارجی نداره کشیده بودن . از ایده شون خیلی خوشم اومد. آقاهه یکی از حیوون عجیبا رو نشون میده، به پسرمون میگه این یه دونه نی وو ئه. حالا اون ور چند تا چی داریم؟

--

در نهایت آقاهه ازم راجع به فارسیش پرسید و گفت گرامراش تو فارسی درسته که گفتم بله. گفت از نظر گرامرش، ما کار زیادی براش انجام نمیدیم. خودش به مرور یاد میگیره. ما وقتی میگیم بچه مشکل داره که بچه تو هیچ زبونی اون گرامر سن خودش رو بلد نباشه. بچه ی شما چون دو زبانه اس، آلمانیش یه کمی ضعیف تره که مشکل حساب نمیشه. ولی برای اون سینش میتونیم کار کنیم، هرچند که همونم من دقت کردم، توی تمام کلمه ها اشتباه نمیگه و فقط تو بعضی جایگاها اشتباه تلفظش میکنه. علاوه بر اون، برای خیلی از بچه ها این مشکل تا هشت سالگی رفع میشه خودش.

و گفت شما خودتون تو خونه که حرف می زنین، سعی کنین سین و شیناتونو یه کمی تیزتر بگین و بیشتر روش مکث کنین (ولی نه اون قدری که غیرعادی بشه کلمه) که بچه بیشتر بشنوه این حرفو. همین روش های ساده کمک میکنه.

آخرشم، همین طور که با من حرف میزد، با پسرمون یه بازی کرد که اون حوصله اش سر نره.

--

تا اینجاش که به پسرمون خوش گذشت. امیدوارم بقیه اش هم خوب باشه :).

--

سر پسرمون خیلی شلوغ داره میشه دیگه. جمعه ها که کلاس فوتبال داره؛ چهارشنبه هاش شده این گفتاردرمانیه؛ پنج شنبه هاشو هم از ژانویه کلاس شنا میره.

--

پریروز باز یه نامه از اداره ی آب اومد برامون که خوشبختانه یه چیزیو که قرار بوده تایید کنن، تایید کرده ان. البته؛ یه 200 یوروی ناقابلی هم باید بریزیم به حسابشون. ولی خب اکیه. خونه ساختن این چیزا رو هم داره دیگه.


تیم


امروز داشتیم می رفتیم بیرون، تیمو دیدیم. مثل همیشه، خندون، در حال اسکوتر سواری و مثل همیشه هم خودش قبل از اینکه ما ببینیمش و بخوایم سلام کنیم، سلام کرد.

واقعا دیدن چهره ی خندونش خیلی خوشحالم کرد .

تیم از اون آدماست که آدم نمیتونه چهره شو بدون خنده تصور کنه؛ یا حداقل می تونم این طوری بگم که من تا الان بدون خنده ندیدمش.

--

خیلی کوتاه بود، ولی گفتم بگم، شاید شمام خوشحال بشین :).

از روزمرگی ها


ما بیشتر از سه ساله که اینجا زندگی می کنیم. تا الان یادم نمیاد این ورا عروسی ای بوده باشه.

دقیقا پرییروز که خبر فوت کاتارینا رو شنیدیم، چند ساعت بعدش یه سری ماشین بوق بوق کنان اومدن و درست جلوی خونه مون نگه داشتن. عروسی داشتن. کرد هم بودن، آلمانی ها این جوری بوق بوق نمی کنن. ولی خب خیلی هم طولانی نبود. در حد بیست سی ثانیه شاید.

--

همیشه همین جوریه. درست همون روزی که یکی فوت کرده، یه نفر دیگه بچه اش به دنیا میاد؛ یکی عروسی می گیره، ... . زندگی همیشه جریان داره.

--

و درست همین پریروز کاملا اتفاقی یه چیزی تو اینترنت خوندم که واقعا برام جالب بود.

یکی نوشته بود حالم خیلی گرفته بود؛ دوستم بهم گفت بیا بریم عروسی. همین جوری لباس بپوشیم؛ بریم یه تالاری که بازه، بریم عروسی. حالا بریم یا نریم؟

بحث سر این بود که این کار درسته یا نه (حتی با فرض کادو دادن و ... ). حالا از اینکه دوست این خانم چقدر به فکر دوستشه و دمش گرم که بگذریم، یکی از کامنت ها خیلی جالب بود. نوشته بود من یه بار این کارو کرده ام. دوستم کسی رو از دست داده بود (فکر کنم نوشته بود بچه اش)، حالش خیلی بد بود. منم رفتم یه تالاری با عروس صحبت کردم. گفتم میشه ما بیایم عروسیتون؟ شرایط دوستم این جوریه. اونم خیلی مهربون قبول کرد و اومد خودش دوستمو برد تو و باهاشم کلی رقصید.

واقعا خوش به حال اونایی که دوستاشون این جورین . و خوش تر به حال اونایی که خودشون اون دوست خوبه ان.

--

متاسفانه نشد بریم مراسم کاتارینا. فقط صبحش رفتیم معذرت خواهی کردیم که نمی تونیم بریم و برگشتیم.

کارت همدردیمونو هم قبل ترش انداخته بودیم توی صندوق پستیشون.

اینو تو اینترنت سرچ کرده بودم، نوشته بودن که یه کارت بخرین (از همون جاهایی که کارت پستال تولدت مبارک میشه خرید، از این کارت پستالا هم میشه خرید) و بندازین توی صندوقشون.

ما هم یه کارت خریدیم و تو اینترنت متنشو سرچ کردیم و نوشتیم و انداختیم توی صندوقشون.

تا دوشنبه صبح هم تا ساعتای نه من فکر می کردم می تونم برم مراسمشونو ولی یهو دیدم دو تا میتینگ مهم برام گذاشته ان که حتما باید باشم. از شانسم، حتی یه طوری هم بود که نمیشد یه میتینگو کنسل کنم. باید دو تا رو می گفتم نمیام. آخه مراسم اونا ساعت یازده بود. من میتینگام یکی 10.5 تا 11.5بود؛ یکی 11.5  تا دوازده و نیم.

این شد که دیدم نمی تونم واقعا.

همسر هم زنگ زده بود به دکترش که ببینه میشه نوبتشو عوض کنه. گفته بود چون کنترل بعد از عمله حتما باید امروز بیای و امروز هم هیچ ساعت دیگه ای وقت نداریم.

به این ترتیب، متاسفانه همسر هم نمی تونست بره و مجبور شدیم به همون تسلیت زبونی بسنده کنیم.

--

امروز طبق تقویمم، نوبت دکتر زنان داشتم برای چکاپ. در واقع، وقتی که ما فهمیدیم که کاتارینا سرطان گرفته، من به فکر افتادم که یه نوبت دکتر بگیرم. من هنوز نوبته رو نرفته بودم که کاتارینا فوت کرد!

حالا امروز هلک و هلک رفتم دکتر. منشیه چک کرد؛ گفت شما فردا نوبت دارین .

حالا فردا باید دوباره برم.

--

پس فردا شرکت جشن آخر سال داره. بعد از مدت ها، می خوام یه جشن آخر سالی شرکت کنم .

--

یه جشن دیگه هم بچه های گروه گفتن با خودمون بگیریم. حالا جشن که میگم منظور بزن و برقص نیستا! در حد یه شام خوردن طولانیه.

یکی از بچه ها نظرسنجی کرد. نتیجه این شد که اون یکیو احتمالا توی سال جدید می گیریم ولی تاریخ دقیقش مشخص نیست.

و یه بخشی از نظرسنجی هم این بود که دوست دارین فعال باشین و کاری انجام بدیم مثل بولینگ و اینا یا دوست دارین شام بخوریم و حرف بزنیم.

من که زده بودم یه فعالیتی داشته باشیم ولی رای اکثریت این بود که فعالیت خاصی نکنیم (قشنگ با یه سری پیر پاتال تو یه تیمم).

حالا اونم اگه شد برم، ببینم اون چطوریه.

--

امروز دوباره از شهرداری یه نامه اومده بود که فلان چیزا رو تا 1.1 بفرستین برامون. خوشحالم که انقدر تند تند روش کار می کنن و هر چیزی که براشون می فرستیم، چند روز بعدش نامه می زنن. این نشون میده پرونده در جریانه. خدا خیرشون بده واقعا. و خدا رو شکر خودشون ددلاین داده ان؛ حالا معماره مجبوره زودتر کار رو انجام بده که تازه با امضای ما، 1.1 رسیده باشه به شهرداری. نمی تونه بذاره برای سال بعد. کاشکی همیشه ددلاین داشته باشه نامه هاشون .

--

داشتیم فوتبال آلمانو نگاه می کردیم. در حالی که داره برای خودش بازی می کنه، میگه آلمانی ها کدومن؟ میگیم سفیدا آلمانن.

چند ثانیه بعد میگه ما سفیداییم؟

شاید بگم اولین باری بود که می دیدم کسی میگه "ما" و ما هم توی اون "ما"ش هستیم و منظورش آلمانیاس.


خدا همه رو بیامرزه


امروز همسر رفته بود درختای جلوی خونه رو هرس کنه، توماسو دیده بود. توماس گفته بود هفته ی پیش کاتارینا فوت کرده.

همون روزی که من گفتم یه ماشین جلوی در خونه بود، حالش بد شده و توی ماشین فوت کرده.

--

نمی دونم برای توماس یا بچه هاش چطوری می گذره. ولی یه مدتی بود تیم هر روز و بعدترها که زودتر تاریک میشد، حتی شب ها، میومد توی ترامپولینشون و روش با اسکوتر حرکت های حرفه ای می زد. روی ترامپولین می پرید، تو هوا با اسکوترش چرخ می زد و دوباره فرود میومد.

تو تاریکی با خودش حتی یه چراغ قوه ای داشت که فقط همون قسمتی که بود رو روشن می کرد.

اوایل می گفتیم این چرا این قدر میاد تو ترامپولین از این کارا می کنه؟ ساعت های طولانی میومد، حتی توی هوای سرد.

بعد که فهمیدیم کاتارینا سرطان گرفته، گفتیم شاید به خاطر اونه و فشار روحی ای که بهش وارد شده.

الان که دقت کردم دیدم دیگه خیلی وقته مرتب نمیاد، کم میاد. یعنی؛ احتمالا از همون زمانی که مامانش فوت کرده.

--

حالا برای دوشنبه توماس دعوت کرده برای ساعت یازده به مراسم تدفینش. از شانس بد، همسر دقیقا همون ساعت نوبت دکتر داره برای کنترل بعد از عملش. ما هم قراره دوشنبه یه بت لایو کنیم. فکر کنم 10.5 قرارمونه. نمی دونم می رسم یا نه.

--

آدم باورش نمیشه همه چی انقدر یهویی تموم میشه. فوریه تازه فهمیده بودن که سرطان داره. سپتامبر اینا دیگه حالش بد بود؛ همسر که بیرون می دیدش، می گفت حتی درست راه نمیره. الان دیگه نیست.

بچه هاشونم یکی 15 16 سالشه، یکی 12 13 سال. خدا بهشون صبر بده.

--

می خواستم چیزای دیگه ای هم بنویسم. ولی احساس می کنم با این خبر، هیچ چیز دیگه ای نوشتنش جور درنمیاد.


بیمارستان/غیره


همسر یه عمل کوچیک داشت؛ دو شب بیمارستان بود. بیمارستانش سی کیلومتر اون ورتر بود. البته؛ بیمارستانای نزدیک تر بودن ولی خب همسر گشته بود یه دکتر با ریویوی خوب پیدا کرده بود؛ اونم توی این بیمارستان می تونست عمل کنه.

هلک و هلک دو بار با پسرمون رفتیم برای ملاقاتش. ولی پسرمون خسته میشد و حوصله اش سر می رفت.

یه مشکلی هم همسر بعد از عملش داشت که دکتر دارو داده بود و گفته بود اگه دو بار استفاده کنی و خوب نشه، باید یه شب بیشتر بمونی. ولی خدا رو شکر لازم نشد و روز سوم رفتیم آوردیم همسرو.

خدا رو شکر که رفتیم آوردیشم، وگرنه دیگه پسرمون اعصابش به هم می ریخت واقعا! آخه بعد از مهد کودک خسته هم بود، باز منم میذاشتمش تو ماشین و می بردمش بیمارستان، خسته میشد واقعا. حق داشت. گرسنه هم بود. ولی خب وقت نمیشد بریم خونه و استراحت کنیم و بعدش بریم. چون حداکثر ساعت ملاقات، شیش بود.

هی تو خونه می پرسید بابا کی میاد خونه. اگه کسی از بیرون می دید، فکر می کرد این همه اصرار واسه علاقه اش به باباشه؛ در حالی که تنها مشکل پسر ما این بود که باز باید یه ساعت تو راه باشه .

--

برای اینکه حوصله اش تو راه سر نره، تو راه می گفتم شعرای مهد کودکتو بخون.

روز دوم داشتیم می رفتیم، یه عالمه خوند. هر چی بلد بود تموم شد. وقتی تموم شد گفت چقدر دیگه مونده؟ گفتم حدس بزن. گفت هشت دقیقه. نگاه کردم، گفتم خوب حدس زدی. هفت دقیقه مونده. از کجا می دونستی؟

گفت آخه دیروزم همین شعرا رو خوندم، بعدش گفتی هشت دقیقه مونده!

--

روز اولی که رفتیم، یه آقای نسبتا مسنی هم اتاقی همسر بود. سلام کردم و رفتیم پیش همسر نشستیم. آقاهه داشت روزنامه می خوند و به نسبت آدم سرحالی میومد.

فرداش همسر میگه این پیرمرده فکر می کردی چند سالش باشه؟ گفتم سر حال بود، هفتاد، هفتاد و پنج شاید. گفت هشتاد و شیش سالش بود!

خداییش خیلی جوون مونده بود آقاهه. قشنگ معلوم بود آدم سر حالیه.

--

از همون آقاهه همسر چیزای جالبی یاد گرفته بود؛ مثلا اینکه تا اوایل دهه ی 70 توی همین آلمان، خانما برای کار کردنشون نیاز به اجازه ی کتبی همسرشون داشته ان که باید توی شهرداری ای جایی ثبت می کرده ان.

--

یه چیز دیگه که آقاهه گفته بود این بود که گفته بود زمان ما (یعنی زمان خودشون) فرهنگ این جوری بود که پدر و مادرا می گفتن تا وقتی داری سر سفره ی ما غذا می خوری، هر چی ما بگیم باید گوش بدی. یعنی؛ خبری از این قدر فرزند سالاری و احترام به حقوق فرزند و این چیزا نبوده.

--

واسه کار کردن هم گفته بود الان خیلی راحت تر شده؛ زمان ما ممکن بود مثلا جمعه یه ساعت به تموم شدن کارت، رئیست بهت بگه تو باید دوشنبه صبح ساعت هشت، توی فلان شهر باشی واسه فلان کار. و تو باید قبول می کرده ای و اینکه شب می خوای کجا بمونی و چیکار کنی هم مشکل خودت بوده. کارفرما کاری برات نمی کرده.

--

روز دوم که رفتیم، همسر تنها بود. نشسته بودیم که یه آقایی اومد در زد، دید فقط یه تخت اینجاست. گفت شما تنهایین؟ همسر هم گفت بله.

بعد که من اومدم برم، همون آقا نشسته بود روی صندلی توی راهرو و مشخص بود که منتظر مریضشه. احتمالا هنوز عملش تموم نشده بود.

بعدا که رفتیم، همسر گفت بعدا برادر همون آقا اومد تو اتاق من. کرد بودن. کلی هم خوراکی با خودشون آورده بودن. خودشون می خوردن، به منم میدادن. دادنشونم این جوری بود که یکیم پرت می کرد برادر مریضه روی تخت من؛ میگفت اینم برا تو .

با اون آقاهه هم صحبت کرده بود، فهمیده بود که کافه داره توی مرکز شهر، نزدیک یه جایی که ما زیاد می ریم. گفته بود فلان مسجدو بلدی؟ نزدیک اونجا. بعد که همسر گفت اسم خیابونش یه چیزی تو مایه های فلان بود، من سرچ کردم و دیدم تو نزدیکی همون جایی که ما میریم سه تا مسجد هست!

عکسای همون مسجدی که آقاهه گفته بود رو سرچ کردم، یه ساختمون کاملا عادی بود. یعنی فکر کنم حتی یه طبقه ای از یه ساختمونو کرایه کرده ان و ازش به عنوان مسجد استفاده می کنن. گنبد و گلدسته و از این چیزا ندارن که نشون بده اینجا مسجده. ولی خب یه چیزی هست که اگر کسی می خواد نمازی بخونه یا مراسمی برگزار کنه، یه پایگاهی داشته باشن.

--

با هم کارت بازی کرده یم. من باخته ام. میگه Hi loser !