یکی از آخر هفته ها


یکی از آخر هفته ها رو با نیک اینا رفتیم یه سافاری پارک و دو شب هتل گرفتیم.

در کل، بد نبود. ولی خب یه سری مشکلاتی هم وجود داره که راحت نمیشه زیاد باهاشون مسافرت بریم.

مثلا غذا خوردن باهاشون برای ما خیلی سخته چون اولا براشون مهم نیست که حلال باشه یا نه، دوما خیلی فست فود می خورن.

قبلا بهتون گفته بودم که خانمه می گفت ما برنج نمی خوریم و چاق میشیم و اینا. خود خانمه هم بعید می دونم کمتر از بیست کیلو اضافه وزن داشته باشه.

ولی خب وقتی من توی اون دو روز مسافرت و دفعه های دیگه ای که با همدیگه در حد یه نصف روز رفته بودیم جایی سبک غذا خوردنشونو دیدم، دیدم والا مشکل اینا اصلا برنج نیست، چیز دیگه ایه.

مثلا اون دفعه که رفته بودیم با همدیگه لگو لند، از اونجا که اومدیم بیرون، گفت خب این بچه ها قندشون افتاده بهشون یه آب نبات بدم. به همه ی بچه ها شکلات و آب نبات و اینا داد. من نمیگم بده ها. ولی ما از خونه کلی میوه برده بودیم و همیشه هم که می خوایم بریم بیرون اصلا همینو می بریم. شکلات و آب نباتو ما نهایتا برای توی ماشین میذاریم که اگر کسی دلش خواست حالا یه چیزی بذاره دهنش، داشته باشیم یه چیزی.

یا مثلا اون دفعه که اومده بودن خونه ما، مامان نیک می گفت که من اصلا از مهد دخترم راضی نیستم و غذاشون خیلی بده و به بچه سیب زمینی سرخ کرده میدن و کچاپ، در حالی که توی مهد شهر قبلی خیلی تغذیه شون سالم بود.

بعد چند ساعت بعدش با همدیگه رفتیم بیرون، پسرش گفت گرسنه اس، بلافاصله براش یه هات داگ خوکی خرید، از این بلندا که از دو طرف نون می زنه بیرون با کلی سس کچاپ روش!

تو این مسافرت دو روزه هم تا میگفتیم خب بچه ها بریم یه جا غذا بخوریم، می گشتن دنبال مک دونالد و برگر کینگ!

البته؛ خدا رو شکر، خیلی مجبور نشدیم باهاشون غذا بخوریم. چون رفتنی که ما اصلا گرسنه نبودیم؛ غذا خوردیم و راه افتادیم. ولی اونا گفتن ما بچه هامون گرسنه ان. گفتیم پس هر جا شما میخواین بریم، ما نهایتا یه چیز دم دستی ای می خوریم. دیگه رفتیم مک دونالد با اونا.

تقریبا عصر رسیدیم هتل و عملا اون چیزی که خوردیم شام حساب میشد. بعدش با بچه ها رفتیم یه دوری زدیم همون دور و بر هتل و رفتیم خوابیدیم.

صبحانه ی هتل رو هم فردا صبح عملا جدا خوردیم، چون اونا زودتر از ما رفته بودن صبحانه.

بعدش رفتیم سافاری پارک و تا عصر اونجا بودیم. رفته بودیم سافاری پارک نزدیک هانوفر. خود سافاری پارکش چیز خاصی نبود ولی عملا توش یه شهربازی بود که خیلی خوب بود.

واسه سافاری پارک هم ما گفتیم با ماشین خودمون میایم، ولی اونا که تجربه ی سافاری پارک نداشتن، گفتن ما داخلش رو با اتوبوساش میایم.

آخه سافاری پارک که میرین، با مسئولیت خودتونه اگر خسارتی به ماشینتون وارد بشه توسط حیوونا.

ما از قبل می دونستیم که این مدل پارک های آلمان و هلند و اینا، مثل اون فیلمای سافاری پارک های آفریقا نیست که واقعا خیلی نزدیک بشی به حیوونا. نهایتا دو تا حیوون بی آزارش رو - مثل زرافه و گورخر- کاملا آزاد میذارن. ولی مثلا شیر و پلنگ اون جوری آزاد نیستن.

اما خب اونا گفتن ما با اتوبوس میایم. ولی ما دیدیم هم باید پول اضافه بدیم، هم ماسک بزنیم توی اتوبوس، هم دیگه موندن یا رفتنمون دست خودمون نیست (که چقدر جلوی هر حیوون بمونیم) و هوا هم گرمه، گفتیم با همون ماشین خودمون اکیه.

اونا رفتن ماشینشونو پارک کردن و رفتن تو صف اتوبوس، ما رفتیم با ماشینمون تو و شروع کردیم به گشتن.

واقعا خیلی حیووناش کم بودن. و خب اکثرشونم اون قدری نمیومدن نزدیک ماشین طفلکی ها. فقط لاماها دوست داشتن سرک بکشن تو ماشین که اونم ما پنجره مونو دادیم بالا، گفتیم تف نکنن رومون .

یه سری جاها رو زده بود اینجا در ماشیناتون بسته باشه. یه سری جاها رو تاکید کرده بود که پنجره هاتونم بسته باشه.

یه سری جاها هم نوشته بود که غذا دادن به حیوونا ممنوعه ولی بعضی ها متاسفانه با این وجود به حیوونا غذا می دادن.

بعد از اینکه دورمونو زدیم و بچه ها هم دورشونو زدن با اتوبوس، همدیگه رو یه جا دیدیم که زمین بازی بود.

با هم صحبت کردیم و گفتیم همه اش همین بود؟ ( کل دور زدنش با ماشین فکر کنم 1.5 2 ساعت شد.) چقدر کم بود و این همه پول دادیم و اینا.

ولی بعد که شهربازیشو دیدیم و بچه ها تا 7 عصر که در پارک بسته میشد داشتن اونجا بازی می کردن - و تموم هم نشد- گفتیم خب با احتساب شهربازیش ارزششو داشت واقعا و حتی کاش زودتر رفته بودیم. البته؛ ما به خاطر تصادفی که شده بود، حدود نیم ساعت، یه ساعت، دیرتر از اون چیزی که حساب کردیم رسیدیم. اما خب بازم اگه می دونستیم این قدر جا برای بازی بچه ها داره، زودتر می رفتیم.

یه جا هم یه قایق سواری بود که ما خیلی دوست داشتیم بریم (مناسب سن بچه ها نبود) و مامان نیک لطف کرد بچه ها رو نگه داشت و من و همسر و بابای نیک اینا رفتیم.

کلا شهر بازیش مخصوص بچه ها نبود. خیلی از چیزاشو بچه ها سوار نمیشدن یا اصلا اجازه نداشتن سوار بشن. اما خب ما هم چون زیاد دوستای پایه ای نداشتیم، سوار نمی شدیم.

تو این جور جاها باید یکی مثل علی باشه، که هی آدمو ترغیب کنه سوار بشه. ولی این دوستامون از نظر روحیه - به نظر من- خیلی پیرن و مثلا خانمه همه اش میگه اگه 20 سالم بود اینو سوار می شدم، اگه 20 سال پیش بود اونو سوار می شدم. در حالی که من هنوزم اگر کسی بچه مونو نگه داره حاضرم سوار همه ی اونا بشم ولی خب وقتی فقط من می خواستم سوار بشم دیگه عملا نمیشد به بقیه بگی شما هفت هشت نفر منتظر من بشین تا من برم اینو سوار بشم.

ولی به بچه ها خیلی خوش گذشت و علی رغم اینکه داشتن از خستگی بیهوش میشدن، همچنان حاضر نبودن از پارک بیان بیرون و هی می گفتن اینجا هم یه کم بازی کنیم، اونجا هم یه کم بازی کنیم.

قبل از اینکه از پارک بریم بیرون، هی گفتیم که کجا بریم غذا بخوریم و اونا هرچی فست فودی اون دور و بر بود و هات داگی و اینا رو نشون دادن - و خدا رو شکر- هیچ کدومشون هیچی نداشتن و همه گفتن تموم کرده ایم (چون آخر وقت بود .) .

البته؛ یه جا پیدا کردن که هات داگ داشت ولی فقط سه تا داشت. ما گفتیم شما برای بچه هاتون بگیرین، ما بعدا برای پسرمون چیز دیگه ای می گیریم.

یه جا دیگه رسیدیم به یه رستورانی که ریویوش خوب بود و توی پارک بود. پرسیدیم اینجا چطوره؟ بریم همین جا امتحان کنیم؟ مامان نیک گفت بریم اینجا یا بریم جای دیگه؟ اینجاها معلوم نیست با چه قیمتی بدن غذاهاشونو. دیدیم انگاری اونا رایشون نیست، گفتیم باشه، پس بریم جای دیگه.

دیگه این وسط ما هرچی میوه و خوراکی داشتیم رو کرده بودیم و تموم شده بود و بازم گشنه مون بود .

از پارک که می خواستیم برگردیم، گفتیم خب حالا کجا بریم غذا بخوریم؟ من گفتم یه جا باشه که نزدیک باشه وگرنه پسر ما خوابش می بره اگه بیشتر از 5 6 دقیقه بخوایم بریم. از قبل هم توی نقشه نگاه کرده بودم، یه دونری بود اون نزدیک و یه رستوران دیگه که ریویوهاشون خوب بود.

کلا برای اونا ریویو مهم نبود. نزدیک ترین جایی که چهار تا سوسیس داشت براشون اکی بود. مثلا یه جایی رو گفتن بریم ازش بگیریم که من توی گوگل نگاه کردم، از 9 تا ریویو، 1.6 اینا گرفته بود (از 5) که خب نشون میداد واقعا باید خیلی بد باشه.

من هر دوتای اونایی که پیدا کرده بودمو روی نقشه نشونشون دادم ولی نگفتم که من حتما اینا رو می گم. گفتم اینا هست و ریویوشونم خوبه. ولی باز آقاهه دست گذاشت روی برگر کینگ و گفت خب اینجا برگرکینگه دیگه!

دیگه ما گفتیم ولی اون دوره. بچه ها می خوابن.

اونا هم از بین اون دو تا، اون یکی که ترکی نبود رو انتخاب کردن. گفتیم باشه، همینو میریم.

تو ماشین داشتم با همسر صحبت می کردم که به نظرت عمدا دونر ترکیه رو انتخاب نکردن یا همین جوری؟ آخه اونا - حداقل خانمه- همون روز اول اعلام کرد که هیچ دینی رو قبول نداره (حالا چرا دوست دارن با ما در ارتباط باشنو الان پایین تر میگم). همسر می گفت فکر می کنم یه مقداریش به خاطر همین گاردیه که دارن و دوست ندارن برن جاهایی که مثلا مخصوص مسلموناس. حالا من نمی دونم چقدر دلیلش این بود. ولی به هر حال قرار شد بریم اون یکی رستورانه.

رفتیم و اولش جای پارک پیدا نکردیم و رفتیم دور زدیم و این طوری شد که همسر و بابای نیک قرار شد برن توش و یه کمی پرس و جو کنن. رفتن و اومدن. همسر گفت من اصلا از محیطش خوشم نیومد. مثل اون رستورانی بود که توی ایتالیا رفته بودیم (شاید اگر خواننده ی خیلی قدیمی باشین، یادتون باشه. ما یه بار توی یه شهر کوچیک ایتالیا رفتیم یه رستورانی. خیلی هم شلوغ بود. تا وارد شدیم، همه ی چشما برگشت ما رو نگاه کرد. انگاری همه همدیگه رو میشناختن و ما خیلی غریبه بودیم.). اگه رفتیم، به نظرم بیرون بشینیم. نریم تو.

از خانمه پرسیده بودن کجا می تونیم پارک کنیم و اونم گفته بود که پارکینگای رستوران ما این پشته، دور بزنین، برین اون پشت.

بعد که پارک کردیم و پیاده شدیم؛ اومدیم بشینیم که خانمه اومد و گفت ببخشید امروز آشپزخونه مون تعطیله. آشپزمون کرونا گرفته. شرمنده ام!

گفتیم کجا میشه اینجاها غذا خورد؟ گفت همین بغل فلانی (همون دونریه). من خودمم از همون جا سفارش داده ام. ببخشید دیگه.

ما هم گفتیم پس میشه ماشینمون همین جا پارک بمونه؟ خیلی هم خوش اخلاق و خنده رو گفت بله.

ما هم رفتیم همون دونریه - و یه جورایی خوش به حالمون شد که در نهایت اون چیزی که من می خواستم شد- ولی بعد که برگشتیم دیدیم روی همون میزی که ما می خواستیم بشینیم، دو نفر نشسته بودن و داشتن غذا می خوردن!

نمی دونم چرا طرف تصمیم گرفت که به ما غذا نده. خیلی سعی کردیم خوش بین باشیم ولی خب بعدش به این فکر کردیم که ما که اصلا حتی نگفته بودیم که غذا می خوایم. اصلا شاید ما قهوه می خواستیم! به نظر میومد که طرف دلش نخواست که به ما خدماتی ارائه بده. ولی از اون طرف هم خب آدم اگه از کسی خوشش نیاد، این حجم از خوش رویی و اینکه پارکینگ اختصاصی خودشو به تو اختصاص بده و بگه بیا اینجا پارک کن و بهت آدرس یه جای دیگه رو بده واقعا دلیلی نداره.

نمی دونم واقعا فاز طرف چی بود و چرا تصمیم گرفت که به ما بگه غذا ندارم. یا چی شد که به اون دو تا آدمی که بعدا رفتن غذا داد. ولی خب به هر حال، این جوری شد دیگه.

برای ما که خوب شد که می تونستیم هر چی دلمون خواست بخوریم.

تا رسیدیم هتل خیلی دیروقت شده بود و خوابیدیم.

صبح هم صبحانه ی هتل رو با دوستامون با هم رفتیم. و اونا دوباره به عنوان صبحانه سوسیس و تخم مرغ و این جور چیزا می خوردن.

بعد از صبحانه با همدیگه رفتیم یه باغی که یکی از همکارای همسر معرفی کرده بود. اونجا هم بد نبود و بچه ها خوب با همدیگه بازی کردن و بهشون واقعا خوش گذشت. فقط حیف که دوستامون خیلی حوصله نداشتن و موزه شو نیومدن که بریم و ما هم صرف نظر کردیم.

بعد از اون هم با همدیگه رفتیم کالسکه سواری به پیشنهاد اونا که پولشو اونا دادن و نذاشتن ما بدیم و گفتن این علاقه مندی ما بوده و شما به خاطر ما اومده ین.

بعد از اونم برگشتیم خونه هامون و تو راه هم یه ساعت باز به خاطر دو تا تصادفی که تقریبا به فاصله ی 5 کیلومتر از همدیگه اتفاق افتاده بودن تو ترافیک بودیم.

عملا برگشتنی رو جدا از هم اومدیم و از این نظر هم برامون بهتر شد. چون ما همیشه یه سره میایم و تو راه وای نمیستیم ولی اونا از خونه ی ما تا خونه ی خودشونو که فکر کنم 70 کیلومتر ایناس، اون دفعه شک داشتن که یه سره برن یا وسطش نگه دارن. کلا زیاد وسط راه نگه میدارن.

در کل، خوب بود و به بچه ها خیلی خوش گذشت. اما خب اون مدلی هم نبود که بگم آره خیلی خوبه که با این دوستامون مسافرت طولانی تر بریم. به نظرم در حد همین مسافرت های نصفه روزه و نهایتا یکی دو روزه می تونیم با هم باشیم .

--

با مامان نیک صحبت می کردم. می گفت یه چیزی که من خیلی برام مهمه توی دوست پیدا کردن، شغل آدماس.

بعدا راجع بهش با همسر صحبت کردم. راستش من این حرفو اصلا دوست نداشتم. گرچه قبول دارم تا حدی حرفشو که آدم بچه هاشو بذاره با کسایی بگردن که ازشون چیزی یاد بگیره و در جهت مثبتی باشن، یه جوری نباشه که فردا پشیمون بشه که بچه هاش با بچه های فلان آدم دوست شده ان. اما وقتی به این فکر می کنم که معنی حرفش اینه که اگه ما الان راننده تاکسی بودیم، با ما دوست نمیشدن، حس خوبی بهم دست نمیده. یعنی؛ احساس می کنم این آدم دچار خودبرتربینیه. و البته؛ تو جاهای دیگه هم به صراحت گفته بود که مثلا یکی هست توی مهد نیک اینا، پدرش کارگره، بچه ی ما هر چی کلمه ی زشت یاد گرفته از اون یاد گرفته و من دوست ندارم بچه هام با بچه های این قشر دوست باشن.

ولی خب توی مهد پسر ما هم دو تا بچه ی رنگین پوست هستن که مادرشون مثل برف سفیده و آلمانیش اون قدر سلیس هست که بگم متولد اینجاست (گرچه از نظر ظاهری، بهش نمی خوره که اصالتا  آلمانی باشه)، همیشه هم یه رژ قرمز خیلی خوشگل و جیغ می زنه و میاد دنبال بچه هاش. یه روز رفته بودیم ره وه (REWE: یه سوپرمارکته). باباشون یکی از نیروهای خدماتی اونجا بود. ولی من تا الان از بچه هاش حرف بد نشنیده ام و رفتار بدی هم هیچ وقت ازشون ندیده ام، با اینکه بچه هاشون جزو اونایی هستن که همیشه دیرتر برداشته میشن و ما هر وقت میریم، توی مهد هستن.

برای من واقعا خیلی سخته که بگم حالا چون فلانی کارگره، بچه ی ما باهاش بازی نکنه، دوست نباشه و برعکس ببینم کسی صرفا به این دلیل که من و همسر مهندسیم انتخابمون کرده برای اینکه دوست بودن و تازه من نظرم این بود که طرف تازه یه منتی هم سر ما داره که من با هر کسی دوست نمیشم، حالا با شما دوست شده ام. ولی خب همسر می گفت نه، اون منظورش این نبوده که منتی داره، ولی خب همون که گفتم دیگه، اگه ما راننده تاکسی بودیمم، باهامون دوست نمیشد.

حالا خلاصه که فعلا دوستیم دیگه. ولی توی فازی هم نیستیم که بخوایم رابطه مونو سریع خیلی گسترده تر کنیم. باید هنوز زمان بدیم به خودمون. اما در کل، آدمای خیلی خوبین. بچه هاشون خیلی خوب و مهربونن و به دور از خشونت و دعوا با پسرمون بازی می کنن. لوس هم نیستن که هی گریه کنن.

خودشونم خیلی اهل کمک کردنن و اگه راهنمایی ای چیزی بلد باشن، حتما می کنن.

خلاصه که یه آخر هفته رو هم با این دوستامون گذروندیم .


یه کم آلمانی


 به اصطلاحی هست که آلمانی ها میگن: Zukunftsmusik (تسو کونفتز موزیک) یعنی future music.

این اصطلاحو وقتی به کار می برن که راجع به یه چیزی صحبت می کنن که مربوط به آینده ی دوره و میخوان که یه روزی بهش برسن.

مثلا سر کار داریم راجع به یه وویس بتی صحبت می کنیم که تمام هنرش اینه که شماره تلفن کاربر رو ازش بگیره و بعدش بگه خداحافظ .

بعد میگیم خب این که تموم شد، یه وویس بتی درست کنیم که دستور کاربر رو بفهمه، مثلا بفهمه که کاربر میگه من می خوام آدرس خونه مو از ایکس به وای عوض کنم؛ خودش پردازش کنه؛ خودش کار رو برای کاربر انجام بده، بعدم یه ایمیل بفرسته برای کاربر که ما فلان کار رو انجام دادیم. تو این حالت میگن Das ist aber Zukunftsmusik (it is however future music) یعنی این پلنی برای آینده ی دوره، داریم بلند بلند فکر می کنیم که چه کارهایی هنوز میشه کرد.


بقیه ی قضیه ی زمین خریدن


خب من اون روز خیلی جزئیات رو ننوشتم، چون هم حوصله ی شما سر می رفت، هم خودم یه سری چیزاش دیگه به خاطر مرور زمان یادم رفته بود.

ولی خب الان چیزایی که یادم مونده برای خونه خریدن رو بقیه شو بهتون میگم که یه کمی به اطلاعاتتون اضافه بشه و اگه خواستین بیاین آلمان خونه بخرین، بدونین چطوریه.

چون الان که شروع کرده ام، دقیقا نمی دونم چیا رو قراره بنویسم () احتمالا نوشته ام تکه تکه و پراکنده باشه.

قبل از اینکه بخواین قرارداد رو امضا کنین، دفتر ثبت، براتون یه پیش قرارداد با ایمیل می فرسته تا بخونین. یعنی همون چیزی که قراره امضا کنین رو مثلا یه هفته قبل ترش بهتون میدن که شما اگر نکته ای چیزی دارین که می خواین اضافه بشه یا گفته بشه، بگین. این قرارداد رو برای همه ی طرفین می فرستن.

مثلا ما اونو خوندیم و توش به جای 225 متر زمینی که قبلا نوشته بود، نوشته بود 223 متر زمین. منم زنگ زدم و به اون خانم بنگاهی گفتم که لطفا اینو درست کنین.

البته؛ با توجه به اینکه زمین الان به صورت یه تکه است و باید افراز بشه، ظاهرا این عدد فعلا فرضی هست و دقیقش بعدا اندازه گیری میشه.

حالا فعلا بقیه ی چیزا رو توضیح بدم، به این متراژ زمین برمی گردم.

داشتم در مورد دفتر ثبت اسناد میگفتم.

بعد از خوندن اون پیش قرارداد و اصلاح اون قسمت هایی که می خواستیم، قرار شد بریم دفتر ثبت و قرارداد رو امضا کنیم.

اونجا اون خانمی که اومد، قرارداد رو از ب بسم الله تااااا نون پایان، بلند برای همه می خوند. یعنی اول کارت شناسایی هامونو چک کرد که درست باشه. بعد قرارداد رو برامون خوند که بدونیم چیو امضا می کنیم.

واقعا هم از ب بسم الله خوند تا نون پایان ها. یعنی مثلا این جوری می خوند: قرارداد خرید زمین به آدرس فلان. این قرارداد بین دختر معمولی متولد فلان و فلانی متولد فلان به عنوان خریدار و فلانی به تاریخ تولد فلان منعقد می گردد... .

هر جا هم که به نظرش خیلی قرارداد اصطلاح حقوقی داشت، برامون توضیح میداد. آخه یه سری جاها مثلا گفته بود فلان چیز طبق بند فلان، تبصره ی فلان عمل می شود.

آخرش هم باز گفت اگر سوالی دارین بگین و به سوالامون جواب داد و در نهایت همه امضا کردن.

ولی از اونجایی که یکی از طرفین نبود، به ما گفت که باید یه بار دیگه هم برای یه کار دیگه اش بیاین اینجا که گفتیم باشه دیگه؛ چاره ای نیست.

کلا هم خونه یا زمین خریدن خیلی مراحل مختلفی داره. همین که میری تو دفتر ثبت اسناد به نام می زنی، همه چی تموم نمیشه. هنوز باید درخواست بدی که از نظر شهرداری هم این زمین مال تو بشه. برای این کار لازمه که طرف بره همه ی چیزای زمینشو صاف کنه. یعنی اگر مثلا خود صاحب فعلی زمین، هنوز وام داره از بانکش بابت این زمین، باید اینا یه جوری صاف بشن تا بشه زمین به نام ما بشه. و این پروسه چند ماه طول می کشه.

اما از اونجایی که قرارداد زمین و خونه (برخلاف سایر قراردادهای توی آلمان) قابلیت برگشت نداره و شما نمی تونین فردای قرارداد بگین پشیمون شده این، عملا بعد از همین به نام زدن توی دفتر ثبت، می تونین خیالتونو راحت کنین که این زمین به شما داده میشه.

کلا هم مراحلش این طوریه معمولا که شما از بانک اکی می گیرین، بانک یه چیزی رو که بهش میگن Grundschuldbestellung (گروند شولد بِشتِلونگ) رو به شما میده، شما اونو روز به نام زدن با خودتون می برین و همون روز کار تموم میشه.

ولی مثلا واسه ی ما، بانک سخت گیر بود و می گفت باید اول زمین به نامتون بخوره تا من بهتون وام بدم. از اون طرف دفتر ثبت اسناد می گفت این گروند شولد بشتلونگ رو بده تا ما بهت یه نوبت بدیم که بیای به نام بزنی! خلاصه، بعد از کلی تلفن بازی، دفتر ثبت قبول کرد و ما رفتیم و به نام زدیم. بعد مدرکش رو برای بانک فرستادیم. بانک اون گروند شولد بشتلونگ رو بهمون داد و ما دوباره رفتیم دفتر ثبت اسناد و یه چیز دیگه رو امضا کردیم.

دفعه ی دوم هم مجددا خانمه تمام مدرکی که قرار بود امضا کنیم رو از ب بسم الله تا نون پایان خوند و در نهایت ما امضا کردیم.

اگر توی آلمان قصد زمین یا خونه خریدن دارین، من به شدت توصیه می کنم به دقت قرارداد رو بخونین. چون اون خوندن خانمه به درد شما نمی خوره. اون کارش همینه و این قرارداد براش تمپلته و عین یه ماشینی که داره می خونه، همه چی رو خیلی سریع می خونه، طوری که اصلا شما یه جاهایی جا می مونین که اصلا کجا رو داره می خونه. یعنی؛ یه لحظه حواستون پرت بشه، اون سه خط رد شده. نباید اونجا به معنی کلمه ها فکر کنین و اینکه الان اینی که خوند معنیش چی بود. باید خودتون از قبل خونده باشین و دقیق بدونین که چی منظورش چیه و سوالای شما چیه.

دیگه اینکه، مثلا توی قرارداد ما (که خانمه گفت تمپلته و همه همین جوریه) نوشته بود که این طوری نیست که بانک پول رو بده به ما و ما بدیم به صاحب فعلی زمین؛ بلکه، بانک مستقیم پول رو می ریزه برای صاحب زمین تا خیال فروشنده راحت باشه.

--

در مورد پرداخت هزینه ها، همون طور که گفتم تمام این کارهای اداری زمان بر هستن. مثلا برای پرداخت هزینه ی بنگاهی و دفتر ثبت اسناد، هنوز هیچ صورت حسابی دریافت نکرده ایم.

--

هزینه ی زمین رو هم قرار نیست بانک فرداش بریزه. وقتی کارهای اداریش انجام شد، بانک یه نامه می زنه به ما که ما می خوایم پول فلان شخص رو بریزیم. این برای اینه که ما حواسمون باشه که از کدوم ماه قراره ما وام دادن رو شروع کنیم.

--

اما برای پرداخت مالیات، خیلی سریع نامه اش میاد. ماشاءالله دولت در این زمینه خیلی سریع عمل می کنه و واسه پول گرفتن، سریع نامه اش براتون میاد .

توی هر نامه ای هم می نویسه که تا کی مهلت پرداخت دارین. مهلت پرداخت مالیات معمولا 4 هفته هست.

--

علاوه بر نامه هایی که شما منتظرشین، یه سری نامه ی دیگه هم براتون میاد که باید پرداخت کنین (که خودتونم نمی فهمین دقیقا بابت چی الان دارین پول میدین ) ولی مثلا برای ما یه نامه هم اومد که باید 25 یورو بدین واسه ی تاییدیه ی نمی دونم چی چی.

خلاصه، از این صورت حساب های غیرمنتظره میاد براتون و باید انتظارشم داشته باشین.

--

بانکی که ازش وام می گیرین، طبیعتا یه حسابی برای شما توی بانک خودش باز می کنه.

برای ما بانک نوشته بود که اون مبلغی که شما به عنوان سرمایه ی شخصی ادعا کرده این که دارین، باید قبل از پرداخت اولین هزینه توسط بانک، توی حساب باشه.

تو آلمان برای اینکه شما بخواین خونه بخرین، علاوه بر خونه، یه سری هزینه های جانبی هست که معمولا بین 10 تا 12 درصد قیمت خونه است. همیشه بانک ها انتظار دارن که شما این مبلغ رو توی حسابتون داشته باشین و اونا خود خونه رو فقط وامش رو بدن. یعنی مثلا اگر خونه ای که می خرین، 700 هزار یورو باشه، از شما انتظار میره که حدود 84 هزار تا توی حسابتون باشه.

و این مبلغ رو بانک انتظار داره که شما بهش اولا نشون بدین جزو مدارکی که موقع  درخواستتون ارائه میدین و دوما واقعا بریزین به حسابی که توی اون بانک باز کرده این (یعنی این طوری نباشه که شما از کسی قرض کرده باشین و مدرک سازی کرده باشین و بعدم اون پول رو واقعا نداشته باشین).

اما شما اجازه دارین از این مبلغ همون هزینه های جانبی رو پرداخت کنین. یعن شما اول مثلا اون 84 هزار تا رو میریزین به حساب اون بانک. بعد از همون جا اون 6.5 درصد مالیات خونه رو انتقال وجه میدین. مشکلی نداره. بانک انتظار نداره که اون پول تا ابد تو حساب شما بمونه.

--

و اما اون قضیه ی مساحت زمین که گفتم.

اینو قبلا بهتون گفته بودم، ولی حالا باز دوباره میگم؛ شاید کسی یادش رفته باشه.

تو آلمان توی هر زمینی مشخصه که چه مدل خونه ای می تونه ساخته بشه و چند متر و دقیقا کجای زمین میشه خونه ساخته بشه. یعنی مثلا میگن کل زمین 400 متره، از این مقدار، شما حداکثر حق دارین توی یه مستطیل 10*12 خونه تون رو بنا کنین و جای اون مستطیل هم کاملا مشخصه. این طوری نیست که شما تعیین کنین که کجای زمینتون رو می خواین برای ساختن استفاده کنین.

علاوه بر این، اینکه آیا باید یه خونه ی تکی باشه یا از این خونه های قرینه ای (همینی که ما می سازیم) یا چیز دیگه هم مشخصه. حداکثر ارتفاع مجاز خونه هم مشخصه. حتی جهت شیب شیروونیتون هم ذکر میشه توی مجوزها. یعنی مثلا توی مجوز ساخت زمین نوشته "شبیه به همسایه ها" یعنی اگر تمام خونه های اون خیابون شیبشون در جهت شرقی-غربیه، شمام باید شیب شیروونیتون در جهت شرقی- غربی باشه ولی خب برای بعضی ها هم میگن جهت شیروونیت می تونه به دلخواه باشه.

حالا این زمینی که ما خریده ایم، الان توش یه خونه ی تکی هست. اما الان قراره اون خونه تخریب بشه و به جاش دو تا خونه ی قرینه ای ساخته بشه.

زمینمون هم چون کجه (کلا خیابون کجه)، یه چیزی تو مایه های ذوزنقه است (ولی فکر کنم از ذوزنقه هم بیشتر ضلع داشت!) و اینکه از کجا تا کجاش باید مال ما باشه و از کجا تا کجاش مال همسایه، هنوز مشخص نیست و حدودش فقط مشخصه.

ظاهرا باید یه اندازه گیری ای هنوز انجام بشه توسط یه شرکتی تا بهمون بگن که بالاخره دقیقا از کجا تا کجا مال ماست و زمین چطور باید افراز بشه.

حالا اون اول اون خانم بنگاهی به من گفت که اون کار زمانی انجام میشه که همسایه براتون پیدا بشه (چون نصف پولشو همسایه باید بده) ولی من دیروز زنگ زدم به شرکت سازنده؛ گفت نه، لازم نیست منتظر وایستین. کارتون که تموم شد، اونم انجام میشه.

حالا منظورش از اینکه کارتون تموم شد چی بود؟

اون اول، برای زمین یه پلن فرضی ای شرکت سازنده داره و میگه من همچین خونه ای رو با این مشخصات، با این قیمت و با این مواد و مصالح می سازم. اما داخل خونه رو معمولا میشه دیوارهاشو جا به جا کرد و پنجره هاشو کم و زیاد کرد و ... .

قرار شد بعد از اینکه قراردادها امضا شد، ما با معمارشون قرار بذاریم و پلن دقیق رو مشخص کنیم که اون رو بدیم برای درخواست مجوز ساخت.

ما هم بعد از دو بار دیدار حضوری و کلی ایمیل بازی، بالاخره موفق شدیم پلنمون رو با معمار نهایی کنیم.

اما خب فقط دیوارها رو جا به جا کردن مجانیه. برای سایر چیزها باید پول اضافه داد دیگه. مثلا پنجره ها رو ما گفتیم قدی کنن توی یه سری جاها که خب اینا هزینه هاش جداست. ولی فعلا خود طراحیه هزینه ی اضافه ای نداره. یعنی این قرارهایی که با معمار میذارین، جزو قراردادتون با شرکت سازنده است و لازم نیست به معماره پول جدا بدین.

--

بقیه شو باز یه بار دیگه میام می نویسم، زیاد میشه درستون اگه همه شو بنویسم .


فلاش بک - زمین


بچه ها خیلی چیزا رو می خواستم تعریف کنم راجع به این قضیه ی خونه خریدن. اما خب دیگه از خیلی هاش باید فاکتور بگیرم الان و بعدا توی یه فرصت دیگه ای تعریف کنم.

بعد از کش و قوس های فراوان ما یه آگهی برای یه پروژه ای رو دیدیم و من زنگ زدم و قرار شد یه سری داکیومنت برای ما بفرسته و فرستاد. ولی اون چیزی که توی آگهی بود با اون چیزی که طرف فرستاده بود، دقیق یکی نبود. زنگ زدم و گفتم چرا این جوریه؟ گفت اونی که من برات فرستادم درسته و توی سایت یه سری چیزاش اتوماتیکه و نمیشه تغییرش داد.

مثلا تو سایت نوشته بود پول بنگاهی نداره، ولی تو ایمیل داشت ولی با یه مبلغ دیگه ای. اصلا کلا اطلاعاتش با هم نمی خوند.

بعد در نهایت ما میتینگ گذاشتیم و گفتیم می خوایم خونه رو.

قضیه از این قرار بود که ما باید اول قرارداد رو با شرکت سازنده امضا می کردیم، بعد با بنگاهی. چرا؟ چون توی آلمان یه مالیاتی هست که وقتی زمین یا خونه می خری باید پرداخت کنی و مبلغش برای ایالت ما 6.5 درصده (که خب اگه حساب کنین، مبلغش زیاد میشه دیگه با توجه به قیمت خونه ها) و طبیعیه که اگه شما یه زمین بخرین، خب نصف میشه تقریبا مبلغ براتون. یعنی به نفعتونه که زمین بخرین مثلا 6.5 درصد از 250 هزار یورو رو پرداخت کنین تا اینکه کل پروژه رو بگین ما خریده ایم و 6.5 درصد از 500 تومن رو (با فرض اینکه قیمت ساخت خونه بشه 250 تومن) پرداخت کنین.

حالا اینا این طوری کرده بودن که برای اینکه یه در رویی باشه که خریدار فقط 6.5 درصد از قیمت زمین رو پرداخت کنه، می گفتن ما زمین رو جدا می فروشیم و شرکت ایکس هم می سازدش. اما شما اجازه ندارین زمین رو بخرین، ولی برین با شرکت وای بسازینش. برای همین باید اول یه قرارداد امضا می کردی با شرکت ایکس که ما خونه ی آدرس فلان رو با شما می سازیم. بعد قرارداد امضا می کردی با فروشنده های زمین.

ما هم این کارو کردیم و قراردادو با شرکت ایکس امضا کردیم.

بعدش باید می رفتیم سراغ وام گرفتن. به همون پیرمرده گفتیم و اومد و برامون چند بار هم ایمیلی آفر فرستاد و تا حدی پیش رفتیم.

این وسط هم قیمت وام ها همیییین جوری داشت اضافه میشد روز به روز. واقعا منظورم روز به روزه ها، یعنی از چهار شنبه تا پنج شنبه، قیمت تغییر می کرد.

از اون طرف، بانک می گفت برای اینکه ما بهتون وام بدیم، باید قرارداد امضا شده ی زمینو بدین.

از اون ور بنگاهی محترم رفته بود مسافرت به مدت دو هفته و کسی هم جایگزینش نبود.

بانک هم خب تا یه حدی منتظر آدم میشه. نمیشه بگیم هی صبر کن تو همچین موقعیتی که.

یه سری مدارک هم بانک از ما خواست که من از شرکت ایکس گرفتم. باز بانک یه سری چیزای دیگه می خواست. یه سری هاشو شرکت ایکس می گفت باید از بنگاهی بگیری، اینا مربوط به زمینه.

یه سری مدارک هم با هم نمی خوند. این شرکت ایکس یه پلن خونه داشت که قرار بود چیو درست کنه و خونه قراره چند متر باشه، اون متراژی که نوشته بود، با اون متراژی که معمارشون در آورده بود یکی نبود.

بانک هم گیر داده بود که این مشکل داره. باز ما به شرکت ایکس گفتیم و اون گفت به معمارم میگم که درست کنه ولی الان مرخصیه. دوشنبه میاد.

دوشنبه معمار اومد و مثلا یه چیزیو درست کرد و آقاهه به من گفت درست شده و من براشون فرستادم.

در نهایت، بانک با همون به ما اکی داد ولی آقای شرکت ایکس به من دروغ گفته بود و درست نشده بود. در واقع، نوشته بود که متراژ خونه قراره 130 متر باشه ولی ما در نهایت فهمیدیم که خونه حداکثر حدود 119 متر میشه.

خلاصه، یه جاهاییشو خود شرکت ایکس زنگ می زد به اون خانم بنگاهیه که هماهنگ کنه و برامون مدارکو بگیره. بعد باز زنگ می زد به بانک و می گفت به ما وقت بدین و بعد زنگ می زد به اون پیرمرده (که واسط وام گرفتنمون بود) و خداییش خودش روزی شصت بار به این و اون زنگ می زد.

از اون طرف، معمولش اینه که بانک اول باید به شما وام رو بده و امضای قرارداد زمین منوط به بودن وامه وگرنه که میگن تو که پول نداری که می خوای زمین بخری.

آخرش، هی با این صحبت کن و به اون بگو، قرار شد بانک به ما یه تاییدیه بده که ما به اینا وام میدیم و ما با اون قرارداد امضا کنیم.

فروشنده های زمین هم دو نفر بودن، یه خواهر و برادر که الان فکر کنم شصت سالشون اینا بود و این خونه بهشون به ارث رسیده بود.

حالا شما حساب کنین چقدر آدم باید برای کارای ما هماهنگ می شدن: دو تا فروشنده، واسط گرفتن وام، خود بانک، شرکت سازنده، خانم بنگاهی و دفتر ثبت اسناد.

من فکر کنم توی یه بازه ای به طور متوسط روزی پنج شیش بار داشتم زنگ می زدم به این و اون که چی شد و فلان مدرکو چیکا رکردین و کی کی میره مسافرت و کی هست و ... .

در نهایت، روز امضای قرارداد، باز دیدیم یکی از فروشنده ها اومده!! بعد مرده میگه که خواهرم قرار بوده بیاد، گفته قطار نمی دونم نیومده و کنسل شده و چی. ولی خب ما فکر می کنیم که دروغ می گفت. چون اولا قطار جایگزین هست، دوما خب اگه دیرتر میومد، نهایتش باید دوشنبه اش کار ما رو راه مینداخت دیگه، نه دو هفته بعدش. حالا الان توضیح میدم.

در نهایت، ما با همون یه نفر قرارداد رو امضا کردیم. اما خانم دفتر ثبت اسناد گفت برای اینکه سند کامل بشه، باید اون یکی هم امضا کنه. هر وقت اون اومد و امضا کرد، بعد من قرارداد رو برای همه تون می فرستم و شما هم باید دوباره از ما یه نوبت بگیرین و بیاین یه چیز دیگه رو هم امضا کنین.

بعدتر، من باز از این بنگاهیه پرسیدم چی شد؟ گفت اون زنه قرار شده تو شهر خودش بره یه دفتر ثبت اسنادی و امضاشو ثبت کنه.

آخه برای اینکه مطمئن باشن که جعل و اینا اتفاق نمیفته، این جوری نبود که بگن خب سندو می فرستیم و طرف امضا کنه و پس بفرسته. باید خانمه می رفت یه دفتر ثبت اسناد رسمی و با ارائه ی مدرک شناساییش، یه امضایی می کرد تا امضاش تطبیق داده بشه با امضای کارت شناساییش و بعد اون دفتر ثبت اسناد اون مدرک رو به دفتر ثبت اسنادی که ما می خواستیم می فرستاد و اون وقت کار تموم میشد.

دوباره واسط واممون از ما پرسید چی شد؟ منم زنگ زدم به دفتر ثبت اسناد و گفتم آقا لطفا همونی که ما تا الان امضا کرده یمو فعلا بده.

بعد همونو برای واسط واممون فرستادم و گفتم والا فعلا همینو داریم. اونم مستقیم فرستاد برای بانک و بعد هم بهم گفت همین اکیه چون بالاخره به نامتون خورده زمین دیگه. بقیه اش رو هر وقت اون یکی هم امضا کرد، برام بفرست. گفتم باشه.

بعدم جواب بانک رو برامون فرستاد که گفته بود حدود 11 روز کاری طول می کشه تا ما قرارداد وام رو بفرستیم.

یعنی توی تمام این مدت، ما همچنان بدون قرارداد وام بودیم و از اون طرف، اینجا زمین و خونه، قراردادش قابل فسخ نیست که شما تا مثلا یه هفته بعدش بتونی بگی پشیمون شدم. امضا که کردی، دیگه باید از زیر سنگم شده، پولشو جور کنی.

من ولی به اون بنگاهیه لو ندادم که کار بانک پیش رفته. زنگ زدم و پرسیدم امضای اون یکی خانمه چی شد؟ گفت آره، اون رفته مسافرت :/!!!

گفتم خانم ما هنوز بانک بهمون وام نداده. یعنی چی رفته مسافرت؟!

گفت من سعی می کنم پیداش کنم و بگم که زودتر کار شما رو انجام بده.

در نهایت، یه هفته بعدترش، یعنی بعد از حدود دو هفته، بالاخره اون خانمه افتخار داد و رفت یه امضا کرد توی یه دفتر ثبت اسنادی توی شهرشون.

بانک هم بعد از اون 11 روز کاریش، بالاخره قرارداد رو برای ما فرستاد و ما امضا کردیم و پس فرستادیم.

حالا این وسط، فامیلی همسر عوض می شد و قرار بود همسر یازده آگوست بره کارت شناسایی جدیدشو بگیره.

ما هم به واسط واممون گفتیم الان رو کنیم که فامیلی همسر عوض شده یا بذاریم بره کارت شناساییشو بگیره بعد؟

گفت نه، هر وقت کارت شناسایی جدیدشو گرفت، برای من بفرستین. ما هم همین کارو کردیم.

ولی برای دفتر ثبت اسناد این جوری نبود - و درستش هم این بود. خانمه گفت از روزی که گواهی تایید فامیلی همسر شما اومده، همسر شما فامیلی جدیدشو داره و برای امضای نوبت  دوم، گفت که با مدرک تاییدیه ی تغییر فامیلیش بیاد با فامیلی جدیدش امضا کنه.

دیگه همین کارو کردیم و بعد از حدود یکی دو ماه درگیر این پروسه بودن، همه ی قراردادها امضا شد.

بماند که این وسط این خانم بنگاهیه گیجی رو به حد اعلی رسونده بود. در حدی که مثلا به من یه بار ایمیل زد و گفت کارت های شناساییتونو بفرست؛ برای امضای قرارداد لازمه که من یه سری چیزا رو آماده کنم و منم فرستادم.

بعد یکی دو روز به قرارداد، دوباره تو واتس اپ زد که لطفا کارت های شناساییتونو بفرست. منم دیگه نگفتم آقا من قبلا فرستاده ام و فلان. انقدر که زنه گیج بود، گفتم الان باز اشتباهی میره کارت شناسایی یکی دیگه رو پرینت می زنه! براش فرستادم.

بعد که فرداش توی دفتر ثبت دیدیمش، گفت آره، من دیروز می خواستم اون پیامو به فروشنده بزنم، اشتباهی به شما زده ام؛ شما قبلا فرستاده بودین برام مدارکتونو!

خونه ای هم که خریدیم Doppelhaushälfte است یعنی نصف یه خونه ی دوتایی که به صورت قرینه ساخته میشه. اون یکی همسایه هم قرار بود یه ایرانی باشه - که پشیمون شد. یه بار من به این خانم بنگاهی پیام دادم تو واتس اپ و یه سوالی پرسیدیم، جواب داد سلام خانم فلانی (اسم اون یکی ایرانیه!) که یه چیزایی هم توش نوشته بود که معلوم بود اصلا قرار نبوده این پیامو به من بزنه.

یه بار هم من اون اوایل به خانمه گفتم اگه اون یکی نصفه رو بخوایم بخریم چقدر میشه که کلی عدد و رقم غلط غلوط به من گفت و بعدتر باز دوباره زنگ زدم و گفتم اینا که با آگهیتون یکی نیست و باز دوباره رفت حساب و کتاب کرد و یه چیز دیگه با ایمیل فرستاد.

اصلا به قدری این زنه گیج بود که ما تو هر مرحله ی کار استرس اینو داشتیم که الان یه چیزی کلا اشتباه از آب دربیاد.

حالا - خدا رو شکر- در نهایت زمینو خریدیم و حالا باید به فکر ساختش باشیم.

ولی می دونین مشکل چیه؟ مشکل اینه که این خونه ها باید با هم ساخته بشن چون به هم وصلن و برای اون یکی خونه هنوز هیچ قراردادی امضا نشده.

از طرفی، قرارداد ما با شرکت ایکس که الان ازش 2 ماه اینا میگذره، فقط اگر در عرض دوازده ماه از شروع این قرارداد ما ساخت خونه رو شروع کنیم، با قیمت های ثابتی که به ما داده خونه رو می سازه.

از طرف دیگه، الان یه خونه روی این زمین هست که باید تخریب بشه و اونم قراره ما نصف پولشو بدیم (کم هم نیست پولش، بیست هزار یورو) و نصفه ی دیگه شو اون یکی خریدار. یعنی اصلا راه نداره که ما بخوایم بگیم حالا شما ساخت خونه ی ما رو شروع کنین.

ما برای قسمت خودمون رو کاراشو انجام داده یم با معماره و صحبت کردیم و الان قراره درخواست ساختنشو برای شهرداری بفرستیم و منتظر اومدن تاییدیه اش بشیم. ولی خب تا اون یکی خونه هم همین مراحل رو طی نکنه، نمیشه ساخت رو شروع کرد.

خلاصه که الان دردسر زیاد داریم. خیلی خیلی محتاج دعای شما هستیم.

بقیه ی دردسراشو برای اینکه زیاد نشه، توی یه پست دیگه میگم.

حالا شما فعلا دعا کنین درست بشه و یه مشتری برای اون یکی خونه پیدا بشه تا بعدا ان شاءالله بیام و از مراحل ساختش بگم.


تولدم


هی می خوام بیام بنویسم، هی نمیشه. الان انقدر اتفاق افتاده که نمی دونم کدومو بگم.

یه آخر هفته رو رفتیم پیش شایان اینا.

قضیه از این قرار بود که از قبل، خیلی قبل یعنی، مامان شایان گفته بود بعد از اینکه از پرتغال برگشتین، بیاین پیش ما. منم بهشون گفتم که فلان هفته اش رو ما نمی تونیم و گفت پس فلان هفته رو بیاین. گفتیم حالا باشه ولی قرار شد که بعدا باز هماهنگ کنیم. اون هفته ای که می گفت، میشد درست یه هفته بعد از اینکه ما از پرتغال برگردیم.

منم یه هفته بعد از اینکه از پرتغال اومدیم، دیگه بهش زنگ نزدم. یعنی؛ یادمم بودها ولی زنگ نزدم عمدا که این طوری نشه که انگاری ما می خواستیم یادآوری کنیم که آقا شما قرار بوده ما رو دعوت کنین.

برنامه ی خاصی هم نریختیم برای اون هفته، ولی روی این هم حساب نکردیم که حتما میریم خونه ی شایان اینا.

بعد، صبح همون روزی که قرار بود بالقوه بریم خونه شون، من صبح ساعت 5.5 بیدار شدم و یه کمی تو تخت بودم. ولی بعد  با خودم گفتم چیه همه اش کله ام توی گوشیه. پا شدم اومدم پایین و شروع کردم به کتاب خوندن و انجام دادن یه سری کارا.

ساعت 8 اینا یه نگاه به گوشیم اندختم، دیدم ساعت شیش صبح مامان شایان پیام داده بیداری؟ :|!

بهش پیام دادم و گفتم بیدارم، ولی اتفاقا همین امروزو اومدم سعی کردم به گوشیم هی نگاه نکنم.

خلاصه، زنگ زدیم و گفت که شما قرار بود این هفته بیاین و پاشین بیاین. گفتم نه دیگه، الان دیره برای شما که ما یهویی بگیم میایم. گفت نه، بیاین. گفتم همسر رفته نون بخره، بذار بیاد، ببینم چی میگه.

همسر که برگشت، من بهش پیام دادم که برای ما اکیه ولی تعارف نداریم. برای شما با دو تا بچه اصلا آسون نیست این طوری مهمون دعوت کردن. اصراری هم نیست که حتما بیایم. می تونیم یه هفته دیگه بیایم.

بعدش همسر با پسرمون رفت که برای شایان کادو بخرن. برای دخترشون داشتیم از قبل یه چیزی.

همه چی هم خیلی عجله ای داشت میشد که بخوایم بریم.

یکی دو ساعت بعدتر، مامان شایان پیام داد که ببخشید، من الان فهمیدم که همسرم با بچه ها قرار گذاشته و قرار شده با دوستامون بریم بیرون و اگه بخوایم بگیم شما بیاین، باید بگیم خیلی دیر بیاین، مثلا 5 6 اینا. باشه یه روز دیگه.

منم زنگ زدم و تشکر کردم و گفتم پس باشه یه وقت دیگه.

باز بعدترش مامان شایان زنگ زد که نه، پاشین بیاین. اگه براتون دیر نیست، همون 5 و 6 بیاین. گفتم دیر نیست، ما در هر صورت هم همون موقع می رسیدیم تو بهترین حالت ولی خب برای شما دو تا قرار گذاشتن توی یه روز سخت میشه.

خلاصه، خیلی صحبت کردیم و آخرش گفت نه، بیاین دیگه. ما بعد از سالی و ماهی یه بار قرار گذاشتیم، بیاین.

گفتم باشه؛ پس تو اول قرار اولتو برو. اگه همه چی اکی بود، هر وقت خواستین برگردین خونه تون خبر بده تا ما راه بیفتیم. ما چند ساعت بعدش اونجاییم دیگه. ساعت 7 اینا میایم.

گفت باشه.

خلاصه، آخرش رفتیم و ساعت 7.5 8 رسیدیم خونه شون. از قبل گفته بودم که هر وقت راه بیفتیم خبر میدیم و بعد از هفت میایم.

منم اون روزی که رفتیم، درست یه روز بعد از تولدم بود. دیگه سر راه رفتیم یه کیک آماده هم گرفتیم از سوپرمارکت و رفتیم پیش بچه ها.

بهش گفتم که دیروز تولدم بوده و مامان شایان گفت ئهههه، من یادم رفته بود و خلاصه گفتیم حالا باشه با هم کیک بخوریم.

حالا بابای شایان گیر داده بود که کیکو همین امشب بخوریم . مامان شایان می گفت بابا الان کلی چیز میز می خوریم، شامم از بیرون میگیریم، باشه برای فردا.

بابای شایان می گفت نه من اصرار دارم ceremony درست برگزار بشه .

خلاصه، آخرش اون شب کیکو نخوردیم.

فرداش هم ما در نظر داشتیم که اگه شد بریم مامان و بابای حسینو ببینیم.

که اتفاقا مامان شایان همون شب گفت که بچه ها موافقین فردا با مامان و بابای حسینم قرار بذاریم؟ گفتیم اتفاقا ما هم می خواستیم اگه شد، بریم ببینیمشون. آخه اونا هم یه شهر نزدیک همین دوستامونن.

دیگه اونم هماهنگ کردن که بریم.

ما هم کیکو باز زدیم زیر بغلمون و رفتیم پارک با بچه ها کیک بخوریم.

خیلی به بچه هامون خوش گذشت و با هم بازی کردن. ما هم مراسم تولد رو اونجا به جا آوردیم و کیک خوردیم و خوب بود دیگه - جای شما خالی.

فقط حیف که هیچ عکسی از اون دور همی نگرفتیم.

بعد از تولد قرار شد بریم یه کافه- رستوران که یه چیزی بخوریم.

موقع رفتن بچه ها اصرار داشتن که همه شون با هم برن.

پسر ما هم موقع سوار شدن تو ماشین حسین اینا، تا درو باز کرد، خورد به دماغش و کلی خون اومد و گریه کرد.

بعد دیگه نمیشد تنها گذاشتش توی ماشین. ولی از طرفی هم اصرار داشت که با ماشین حسین اینا بره.

بابای حسین گفت اشکالی نداره، شمام باهاش بشینین. گفتم خب جا نمیشیم که. گفت اشکالی نداره، بشینین. گفتم این طوری اگه پلیس بگیره جریمه ی شما خیلی سنگین میشه ها. گفت نه، اشکالی نداره.

خلاصه، فکر کنم من و سه تا بچه تو عقب نشستیم، در حالی که عقب جای سه نفر بود. تازه من و پسرمون کمربند هم نداشتیم، پسرمونم که صندلی کودک نداشت اصلا!

حالا راه کوتاه بود و داخل شهری ولی خب به هر حال، شانس آوردیم که پلیس ندید و اتفاق خاصی هم نیفتاد.

بابای حسینم که من اونجا فهمیدم اصلا رانندگیش خیلی داغونه. جایی که مثلا زده بود سرعت 30 ه، 40 میرفت. یه جا که داشت 50 میرفت، حسین گفت بابا 30 ه سرعت! اونجا تازه کمش کرد، کردش 40 !

یه جا هم تو لاین وسط واستاده بود در حالی که لاین چپ خالی بود و ما هم قرار بود بپیچیم چپ! بعد که چراغ سبز شده، می پیچه چپ! چرا خب؟!! خب تو لاین چپ واستا از اول.

خلاصه که - خدا رو شکر- به سلامت رسیدیم به اون کافه و اونجا یه سری عکس خوب گرفتیم با بچه ها.

تو کافه هم صدای آهنگ بلند بود و مامان حسین بهشون تذکر داد که صدا رو کم کنن. آقاهه هم گفت باشه ولی هیچ کاری نکرد. البته؛ به نظر من کارش اشتباه هم نبود. این کافه اسکش الکس بود (Alex). ما قبلا که شهر ریحانه خانم اینا بودیم، اینجا پاتوقمون بود و کلا مدل این کافه اینه که پاتوق جووناس و همیشه هم آهنگاش بلنده. به زحمت صدا به صدا میرسه توش.

بالاخره، ما قبل از اینکه وارد این محل بشیم، شنیده بودیم صدای آهنگشو. نمیشه اول بریم بشینیم تو؛ بعد بریم بگیم حالا تو آهنگتو به خاطر ما قطع کن.

بابای حسین همون اول - وقتی خانمش رفته بود دستاشو بشوره- گفت الان فلانی (خانمش یعنی) میاد بهشون تذکر میده که صدای آهنگشونو کم کنن . هر جا میریم همین کارو می کنه. حتی تو ایرانم رفته بودیم مغازه ی لباس فروشی، رفت گفت آهنگتونو کم کنین. بعد اونا فکر می کنن ما چون مذهبی هستیم میگیم.

ولی مامان حسین براش مهم بود که محیط آروم باشه و اینا - که خب میسر هم نشد .

--

یادم نمیاد اینو نوشته ام قبلا یا نه. امیدوارم تکراری نباشه: یه بار داشتم فارسی کار می کردم باهاش، اسمای شخصیت ها بود "طاهره" و فاطمه". بار اول که خب با کلی زحمت خوندشون، بار دوم یکیشو که خوند، اون یکیو به حافظه اش رجوع کرد؛ میگه "طاهره و فاطره" ...!