از کتاب ها


از کتاب ها:

(دقیق یادم نمیاد از کدوم کتاب. ولی فکر کنم مال تهوع باشه):


اگر فقط می توانستم جلو فکر کردنم را بگیرم، خیلی بهتر میشد. فکرها بی مزه ترین چیزهایند. حتی بی مزه تر از گوشت تن، کش آمدنشان تمامی ندارد... . مثلا همین نشخوار دردناکِ "من وجود دارم" را خودم به درازا می کشانم. خود من. بدن همین که شروع کرد به زندگی، به خودی خود زندگی می کند. ولی فکر را خود من ادامه می دهم و بازش می کنم. من وجود دارم. فکر می کنم وجود دارم.

--

چه مارپیچ درازی است این احساس وجود داشتن! و من بازش می کنم، خیلی آرام... . کاش می توانستم جلو فکر کردنم را بگیرم. سعی می کنم، موفق می شوم: به نظرم می رسد سرم پر از دود می شود... و باز از اول شروع می شود: دود ... فکر نکردن... نمی خواهم فکر کنم... فکر می کنم نمی خواهم فکر کنم. نباید فکر کنم. نمی خواهم فکر کنم. "چون این خودش یک فکر است." آیا هرگز تمام شدنی نیست؟

فکر من، خودِ من است: برای همین نمی توانم جلو خودم را بگیرم. وجود دارم چون فکر می کنم.

--

(طرف بخشی از خاطراتشو به صورت روزانه نوشته)

سه شنبه

هیچ. وجود داشتم.

--

آنچه را در قرن هجدهم حقیقت می پنداشتند، دیگر کسی باور ندارد. چه طور از ما انتظار دارند با دیدن آثاری که زمانی زیبا قلمداد می شدند لذت ببریم.

--

از کتاب شارلوت:


در روزهای اعلان جنگ، انسان ها یکدیگر را در آغوش می گیرند، بدون آن که هم را بشناسند.

--

می دانی، وقتی شروع می کنی به دوست داشتن کسی، وارد معرکه شده ای. باید انرژی داشته باشی، دست و دل باز باشی، کور باشی ... .  اولش حتی لحظه ای هست که باید از روی یک پرتگاه بپری؛ اگر فکر کنی، نمی پری. می دانم دیگر هیچ وقت نخواهم پرید.

--

این تنها چیزی است که می توانیم حفظ کنیم وقتی دیگر چیزی نداریم. وقتی دیگر چیزی نداریم: لذت مقاومت.

--

همیشه بدنش را با حصار مقایسه می کرد. تنها وسیله برای محافظت از خودش. با این حال باید قبول می کرد که زندگی در او نفوذ کرده است. بله. باردار است.

--

کوچک ترین هراسی در چهره شان نیست. این نوعی ادب در اوج شکست است. برای پنهان کردن هراس درونی از چشم دشمن. برای جلوگیری از لذت آن ها از دیدن صورت های ملتمس.

--

کتاب مغز ما رو تموم کردم.

همون طور که از اسمش مشخصه، یه کتاب ساده بود در مورد عملکرد مغز. خیلی از چیزایی که گفته بود رو می دونستم. ولی با این وجود بازم کتابشو دوست داشتم. می تونم بگم بهش هشت از ده میدم.

یه بخش هایی از کتاب رو من می نویسم. ولی ممکنه نامنسجم به هم نظر برسه. چون واقعا فصل هاش به هم ربط داشت:

آن چه می کنید، شما را می سازد... . مغز دائما اتصالات بین نورن ها را تغییر می دهد، به این معنی که اتصالاتی را که از آن ها استفاده می شود تقویت می کند و آن هایی را که به کار گرفته نمی شوند، تضعیف می کند. به عبارت دیگر، وقتی شمام تمام روز می نشینید و قرچ قوروچ چی توز می خورید و فیلم تکراری بت آمریکایی تماشا می کنید، یا زانوی غم به بغل می گیرید و بر زندگی اسف بار خود افسوس می خورید، تنها وقت خود را تلف نمی کنید، بلکه مغز خود را تعلیم می دهید که چی توز خور بتهری شوید، یا بیشتر کشته مرده ی تلویزین شوید یا به آدم غصه خور مزمن تبدیل شوید. اگر به مدت چند سال طبق این الگو عمل کردید، آن وقت دیگر مغز شما مغز پیشین نخواهد بود.

--

آن چه را نمی توانید تغییر دهید، بپذیرید. مطالعات نشان می دهند برای مغز غیرممکن است از ورود عواملی که موجب حواس پرتی می شوند، صرفا با نیروی اراده جلوگیری کند. به بیان دیگر، اگر انجام کاری را از کسی بخواهند و به او بگویند به اتفاقاتی که در اطرافش می افتند و به آن کار مربوط نمی شند، بی اعتنا باشد، آن شخص نمی تواند به این دستور عمل کند. مثلا، آزمایشات نشان می دهند اگر شما با کامپیوتری کار می کنید که پس زمینه ی مانیتور آن تصویری از پهنه ی ستارگان آسمان است که به آهستگی حرکت می کند، اتفاقی که می افتد این است که آن بخش از مغز شما که حرکت را پردازش می کند، بی وقفه به فعالیت خود ادامه می دهد.

--

ویدیویی تهیه شده که در آن دو خودرو با هم تصادف می کنند. به گروهی از داوطلبان ویدیو را نشان دادند و پرسیدند" فکر می کنید وقتی یکدیگر را درب و داغون کردند سرعتشان چقدر بوده؟" و به گروهی دیگر نیز همین ویدیو را نشان دادند و پرسیدند "فکر می کنید وقتی به هم خوردند سرعتشان چقدر بوده؟". فقط تغییر یک واژه باعث شد که پاسخ دهندگان دو گروه از سرعت خودروها برآوردهای فوق العاده متفاوتی داشته باشند.

--

برای این که بهتر توجه کنید، هیچ وقت دو تا کار را با هم نکنید. وقتی دو کار را با هم انجام می دهید (مثلا تماشای تلویزیون در حین مطالعه ی شیمی آلی) مغز شما همان گونه عمل می کند که یک کامپیوتر متوسط با یک پردازشگر: مغز توجه خود را بی وقفه از یک کار به کار دیگر معطوف می کند.

--

آن چه بر همه چیز اولویت دارد، توجه است. اگر می خواهید احتمال به یاد آوردن اطلاعاتی را که بعدا به آن نیاز خواهید داشت افزایش دهید، توجه بی دریغ خود را از راه تکرار به نکاتی معطوف کنید که به یاد آوردن ها برای شما اهمیت دارد.

--

مطالعات نشان می دهند که مردم به احتمال خیلی زیاد از بابت کارهایی پشیمان یا متاسف می شوند که انجام نداده اند تا آن هایی که انجام داده اند. بنابراین، اگر سودای ساختن [یک] مدرسه ... را به عمل درآورید [منظورش این بود که حتی اگر موفق نشین و در عمل نتونین تا مرحله ی آخر پیش برین]، مغز شما با کمال میل این کار را به عنوان گامی ارزنده در زندگی شما به حساب می آورد.. اگر به عمل درنیاورید، مغز این تجربه ی باارزش را به دست نخواهد آورد تا در موقع نیاز به آن چنگ زند و شما همواره در این فکر می مانید که چه میشد اگر این کار انجام گرفته بود.

--

درون گراها خط پایه ی بالاتری برای تحریک دارند. این بدان معنا است که برای تحریک آن ها، به تعامل اجتماعی کمتری نیاز است. از طرف دیگر، برون گراها نیاز به تحریک بسیار بیشتری دارند تا به همان سطح برانگیختگی برسند و نیازهای اجتماعی خود را برآورده کنند.

--

تعدادی کتاب، با محتوایی صرفا خیالی (و به طور نگران کننده ای پرطرفدار)، که به وسیله ی افراد بی اطلاع نوشته شده، بحث تفاوت های جنسیتی را به بیراهه کشانده اند. این کتاب ها، اغلب در مقاالت علمی مورد انتقاد قرار می گیرند؛ اما پس از آن که ادعاهای عجیب و غریبشان به رسانه های پربیننده نفوذ کرده است.

یکی از ادعاهای بسیار مضحک آن ها این است که زنان در روز 20 هزار کلمه حرف می زنند، در حالی که مردان فقط 7 هزار کلمه حرف می زنند. منبع این آمار هرگز کشف نشد ولی وقتی مطالعات علمی موضوع را مورد بررسی قرارداند، دریافتند که تعداد واژه های روزانه ی هر دو جنس تقریبا یک اندازه است - و در واقع، مردان کمی از زنان پیشی می گیرند... . مردان همان اندازه وراجی می کنند که زنان و تقریبا درباره ی موضوعات مشابهی؛ با این تفاوت که اندکی بیشتر درباره ی خودشان حرف می زنند.

--

وقتی گروه هایی تشکیل می دهیم، درباره ی تفاوت های بین آن ها و نیز درباره ی شباهت های درون آن ها مبالغه می کنید. این مبالغه بیشتر خواهد بود اگر ما خودمان عضو یکی از این گروه ها باشیم. در واقع، مطالعات نشان می دهند که مردم در آزمان های خشونت متفاوت رفتار می کنند وقتی به آن ها گفته شود که جنسیت آن ها پنهان خواهد ماند. مردان از این فرصت استفاده می کنند که بیاسایند و کم تر خشن باشند، در حالی که زنان از این آزادی ناشناختگی بهره می جویند و خشن تر می شوند.

--

مغز ما در تمیز آن چه ذاتی انسان است و آنچه از محیط آموخته بسیار ناتوان است.

یک نمونه ی بارز از این سوگیری را در رحجان رنگ ها می بینید: قانون نانوشته ای حکم می کند که صورتی برای دختران و آبی برای پسران. اگرچه ما این قانون را می پذیریم، بد نیست که بدانیم که این تمایز رنگ، چیزی نسبتا جدید است. در دهه ی بیست، وقتی والدین غربی شروع کردند به کودکان خود لباس رنگی بپوشانند، صورتی را برای پسران انتخاب کردند. در نظر آن ها، صورتی گونه ی کم رنگ قرمز بود و قرمز هم مردانه بود و هم خشن. آبی کمرنگ را برای دختران برگزیدند. زیرا به نظر آن ها آبی، رنگ بسیار قشنگ تری بود، احتمالا به علت تداعی آن با مریم باکره. در دهه ی چهل، این رنگ ها 180 درجه تغییر کرد تا با معیارهای جدید سازگار شود و از آن تاریخ تا امروز باقی مانده است: آبی برای پسران و صورتی برای دختران.

--

خشونت (این بخشی از یه جدول بود که توجیه/ دلیل یه سری چیزا مثل خشونت رو از دو دیدگاه تفاوت های ذاتی جنسیت ها و تفاوت های محیطی دسته بندی کرده بود):

توجیه رفتار بر اساس تفاوت های ذاتی:

پسران بیشتر تمایل دارند که به بازی های خشن بپردازند، مانند کوبیدن ماشین ها به هم. دختران به خشونت غیرمستقیم می پردازند- آن ها آب زیر کاه ترند.

توجه رفتار بر اساس شرطی شدن اجتماعی:

والدین دختران و پسران را از خشونت منع می کنند اما آستانه ی تحمل آن ها در مورد پسران بالاتر است. در خردسالی، والدین با دختران با ملایمت رفتار می کنند، اما پسران را به بازی های خشن فیزیکی تشویق می کنند.

--

این که ما تفاوت های جنسیتی را چگونه درک می کنیم، امری فوق العاده مهم است، زیرا وقتی ما تفاوت هایی را بین دو جنس کشف می کنیم، آن ها خیلی ساده جزو تعریف ما از مرد بودن یا زن بودن می شوند. مثلا اگر پژوهشگری دریابد که مردان در ریاضیات بهترند (به بیان دیگر، میانگین کل آن ها اندکی بالاتر است) برای دختران نوجوان همین کافی است که ریاضیات را رها کنند و پدر و مادر هم عملکرد ضعیف آن ها را ببخشند.

--

(اینم یکی از باورهای غلط دیگه است که در موردش توضیح میده:)

اسباب بازی های آموزشی به رشد کودک کمک می کنند.

تحقیقات به وضوح عواملی را شناسایی کرده اند که به رشد مغز کودک آسیب می رسانند که از آن جمله اند: تغذیه ی ناکافی، مسموم محیطی (مانند سرب)، قرارگرفتن در معرض موادی مانند الکل، نیکوتین و مانند آن قبل از تولد و استرس مزمن. ولی اسباب بازی هایی که مخصوصا برای تحریک قوای فکری طراحی شده اند، هیچ تاثیر آشکاری ندارند، به رغم ادعاهای گزافه گویانه ای که برای آن ها می شود.

--

(اینم یکی از باورهای غلط دیگه است که در موردش توضیح میده:)

بچگی دورانی است که باید هرچه بیشتر واقعیات را یاد گرفت.

مهم ترین موضوعاتی که در بچگی باید آموخت، چیزهای مهارت-بنیاد است (یعنی چطور درباره ی دنیا تحقیق کنیم و چطور با دیگران معاشرت نماییم) و نه چیزهای واقعیت-بنیاد ( یعنی یاد گرفتن نام جانوران مختلف، رنگ ها، اعداد، و مانند آن). به بیان دیگر، پیش از آن که کودکی را جلوی یک تلویزیون آموزشی بنشانید، خوب فکر کنید. او ممکن است واقعیاتی چند را یاد بگیرد، اما فرصت گران بهایی را که می توانست صرف تعامل با محیطش کند از دست می دهد.

--

حرفتان را مرتب تکرار کنید درست است این تکرار، کفر آن ها (منظورش نو جوون هاست) را در خواهد آورد. با این همه، آن ها گوش می کنند. یکی از مهارت های تمرین شده در همه ی نوجوانان این است که وانمود کنند به این حرف ها گوش نمی کنند و به دنبال آن وانمود کنند که اصلا به این حرف ها اهمیت نمی دهند.

--

بهره ی هوشی و زبان [منظورش به مرور زمانه] تغییر نمی کنند. به طور متوسط، کهنسالان در آزمون های بهره ی هوشی و زبان، به خوبی دیگران عمل می کنند. بیشتر عصب پژوهان معتقدند که این یک داد و ستد بین کارایی و توانایی مغز کم تجربه است. به بیان دیگر، در عین حال که سخت افزار مغز رو به فرسودگی می رود، ما در کاربرد مغزمان باتجربه تر می شویم و آخرین ذره از عمل کرد ذهنی خود را به کار می گیریم.

--

آن چه بیش از همه اهمیت دارد، مقایسه ی دوقلوهای همسانی است که از هنگام تولد از هم جدا شده اند. اگرچه پژوهش گران، گاهی تفاوت های مهمی بین دوقلوهای جدا شده پیدا می کنند، ولی شباهت های خیره کنده ی زیادی نیز بین آن ها یافت می شود.

مثلا، در دوقلوهای جدا شده که بعدا به هم ملحق شده اند، مشاهده شده که هر دو از قهوه ی سرد خوششان می آید؛ وقتی غرق در فکر هستند، روی صفحه کلیدی نامرئی تایپ می کنند؛ هر دو مدل مویی برمی گزینند که بسیار عجیب و غریب است... .این داستان ها به ما گوشزد می کند که ژن های ما تاثیری بسیار نیرومند بر سرنوشت ما دارند.

--

در طول دهه ها، تاثیر محیط را برتر می دانستند. ادعا می شد که جامعه شبیه به یک کارخانه ی بزرگ آموزشی است که اخلاقیات و ارزش ها را به ما تلقین می کند. در واقع، روان شناسان پیشرو مدعی بودند که با کنترل دقیق عومل محیطی می توان هر کودک معمولی را در مسیری برگشت ناپذیر قرارداد که به موفقیت، بزهکاری، توفق دانشگاهی، بی بند و باری جنسی، یا نظایر آن منتهی می شود. این نوع تفکر با بسیاری از احساسات خوش آیند درباره ی زندگی جور در می آمد. مثلا؛ بر این باورها مهر تایید می زد که انسان انعطاف پذیری نامحدودی دارد که می تواند مسیر زندگی خود را انتخاب کند؛ و نیز بچه بزرگ کردن یک علم است که می تواند به طور موثری در تربیت کودکان کارساز باشد. ولی در سال های اخیر، پژوهش ها، کفه ی ترازو را در جهت دیگر سنگین کرده اند. به بیان دیگر، علوم جدید، بر این باورند که بسیاری از عواملی که ما را مشخصا از دیگران متمایز می کنند از همان 23 جفت کروموزومی سرچشمه می گیرند که ما از پدر و مادر خود دریافت کرده اید.

--

اکنون شما می دانید که تقریبا نیمی از بهره ی هوشی و شخصیت از ژن ها ناشی می شود. طبعا می توان بقیه را سهم محیط دانست. اما وقتی پژوهشگران می کوشند تا دقیقا آن عوامل محیطی را که نقشی به عهده دارند به چنگ آورند، نومیدانه با انبوهی از داده ها مواجه می شوند که ارزش آماری ندارند. در واقع، فهرست عواملی که آزموده اند و به نتیجه نرسیده اند طولانی و آموزنده است. تاثیرات محیطی که به پدر و مادر مربوط می شوند، مانند شیوه ی تربیت فرزند، مدت زمانی که با فرزندان خود صرف می کنند، سطح تحصیلات آن ها و عوامل دیگری از این نوع، در اوایل زندگی فرزندان تاثیراتی دارند، ولی این تاثیرات با گذشت زمان کاهش می یابند تا جایی که تقریبا دیگر اثری از آن ها باقی نمی ماند. در واقع، بیشتر مطالعات نشان می دهند که آن چه تاثیرات محیطی مشترک نامیده می شوند، یعنی چیزهایی که خواهر و برادرها به طور مشترک از آن ها بهره می برند، مانند زندگی کردن در یک شهر، رفتن به یک مدرسه، جایگاه اجتماعی خانواده و مانند آن، تاثیر بسیار اندکی دارند. همبستگی بین بهره ی هوشی و شخصیت یک فرزندخوانده و بهره ی هوشی و شخصیت  پدرخوانده و مادرخوانده ی او، در بزرگسالی، تقریبا صفر است.

--

کتاب آبلوموف رو شروع کرده ام ولی هنوز تموم نشده.

بعضی جاهاش دید یکی از شخصیت های داستانو نسبت به آلمانی ها نوشته که برای من جالب بود :

خانه ی آلمان ها آشغال از کجا بیاید؟ زندگیشان را تماشا کنید. هفته تا هفته همه شان استخوان گاز می زنند. یک کت دارند پدر در می آورد، پسر می پوشد. پسر میگذارد، پدر به تن می کشد. پیرهن زنش و دخترهایش آن قدر کوتاه است که پاهاشان از زیرش پیدا است. مثل غاز زیرپیرهن جمعشان می کنند که پیدا نباشد. این زندگی که آشغال و گرد و خاک ندارد. آن ها که مثل ما نیستند که توی اشکاف ها لباس کهنه انبار شده باشد و سال تا سال کسی سروقتشان نرود یا زمستان یک تل خرده نان کنج دیوار جمع می شود؛ آن ها از سر خرده نانشان هم نمی گذرند. با خرده نان هایشان نان سوخاری درست می کنند و با آبجو می خورند.

--

آخر انسان کجاست؟ شما همه می خواهید با ذهنتان بنویسید. خیال می کنید وقتی فکر بود، دیگر دل لازم نیست. نه، جانم، عشق است که فکر را بارور می کند. دست به سوی انسان فرولغزیده پیش ببرید تا بلندش کنید و اگر امیدی به نجاتش نیست، به تلخی بر او اشک بریزید. به بیچارگیش نخندید. دوستش بدارید و در وجود او خود را ببینید و بر او همان طور قضاوت کنید که بر خود می کنید. آن وقت نوشته هاتان را می خوانم و پیشتان سر فرود می آوردم.

--

- انسان، انسان را برای من بسرایید و او را دوست بدارید.

* رباخوار و ریاکار، شیاد یا کارمندان تنگ اندیش را دوست بدارم؟ ببینم، منظورتان چیست؟ پیداست که شما با ادبیات کاری ندارید. این ها را باید مجازات کرد، از شهر بیرون انداخت. از جامعه طرد کرد.

- بله، از شهر بیرونشان کنید، یعنی فراموش کنید که در این کالبد پلید، زمانی اصلی عالی جا داشته است. فراموش کنید که گرچه امروز ضایع شده، هنوز انسان است، یعنی خود شماست.

ولی چطور او را از دامن طبیعت دور خواهید کرد؟ چگونه او را از تعلق به نوع بشر و کرم خداوند محروم خواهید کرد؟

--

او نه دشمنی دارد، نه دوستی. اما آشنایانش فراوانند.

--

مردم فقیر و بدبخت بودند. بعد نیروی خود را گرد آوردند و تلاش فراوان کردند و رنج بسیار بردند تا آفتاب سعادت بر آن ها بتابد و تابید. اما ای کاش، تاریخ هم کمی استراحت می کرد. ولی نه، باز ابرهای سیاه در آسمان پدید آمد و بناهای ساخته ویران شد و مردم دوباره مجبور بودند کار کنند و رنج ببرند... . دوران سعادت پایدار نمی ماند. شتابان می گذرد و همه چیز پیوسته در کار ویران شدن است.

--

- به عقیده ی تو من مثل "دیگرانم؟"

* دیگران چه جور آدم هایی هستند؟ کسانی هستند که چکمه شان را خودشان پاک می کنند و لباسشان را خودشان می پوشند. گرچه بعضی وقت ها در این کار پاشان را جای پای ارباب ها می گذرند،  ولی دروغ می گویند. اصلا نمی دانند نوکر چیست. اگر کاری داشته باشند، کسی را ندارند که دنبال آن بفرستند. مجبورند خودشان بروند و کارشان را صورت دهند. آتش بخاری را خودشان می گیرانند و حتی بعضی وقت ها گردگیری را هم خودشان می کنند.

زاخار با آن چهره ی عبوسش گفت: خیلی از آلمانی ها همین طورند.

--

... زیرا میدانند که سفره ی آلمان ها رنگین نیست.

آبلوموف ها می گفتند که آن جا آدم گرسنه از سر میز بر می خیزد. ناهار سوپ است و گوشت بریان و سیب زمینی، با چای عصر، نان و کره و برای شام هم "خوب بخوام تا فردا صبح... ".

--

وقتی از مدرسه برمی گردد، انگاری از بیمارستان مرخص شده است. گوشت هایش همه آب شده، رمق برایش نمانده، تازه قرار هم ندارد. یک دقیقه یک جا بند نمی شود.

--


روزمره


آنلاین یه در سفارش دادیم. اونجا که انتخاب می کردی، می تونستی بگی که به سمت چپ باز بشه یا راست. یه مدلش گرون تر بود. با همسر کلی صحبت کردیم در مورد اینکه در چطوری نصب میشه و چطوری باز بشه بهتره و این حرفا و در نهایت یه تصمیمی گرفتیم و در رو سفارش دادیم.

بعد برای نصبش، با اونی که قرار بود نصب کنه صحبت کردیم. طرف بهمون مشاوره داد که این مدلی باشه بهتره و به این نتیجه رسیدیم که در باید به سمت مخالف اونی باز بشه که ما سفارش دادیم.

آقاهه گفت خب اگه میشه، هنوز که سفارشتونو نیاورده ان. بهشون زنگ بزنین، بگین بر عکس چیزی که سفارش دادینو براتون بفرستن. گفتیم حالا ببینیم میشه یا نه.

بعد رفتیم سفارشمونو نگاه کردیم، دیدیم ما از اول - علی رغم اون همه محاسبات و صحبت کردن راجع بهش!- موقع سفارش اشتباه سفارش دادیم یا بهتره بگم الان دیگه درست سفارش دادیم .

بعد من میگم مثل دخترمعمولی باشین، شما باور نمی کنین .

--

نمی دونم گفتم بهتون یا نه، تیم فوتبال پسرمونو عوض کردیم. چه دنگ و فنگی هم داشت! باید اول قراردادشو با تیمش که در واقع یه فرآین (Verein؛ چیزی شبی ان جی او، یه جور گروه یا نمی دونم چی باید بهش گفت) هست، کنسل می کردی. بعد اون تیم به لیگشون اطلاع میده که آقا این بازیکن، بازیکن آزاده. بعد تو می تونستی بچه تو ببری توی یه تیم دیگه ثبت نام کنی!

البته؛ من با تیم جدید صحبت کردم و اونجا ما فرماشو پر کردیم. این ورم کنسل کردیم. یعنی از نظر بیمه و اینا مشکلی نداره.

اینم این وسط بگم که بیمه براشون خیلی مهمه آلمانی ها. از بس که بیمه ها وکیلای خوب دارن و نصف چیزا رو قبول نمی کنن! مثلا اون تیم قبلیش، همون دفعه های اول، مربیش گفت که لطفا براش کفش فوتبال بخرین و ساقبند که اگر مشکلی براش پیش اومد، اکی باشه همه چیش. این یکی تیمم اصرار داشت که حتما سریع تر فرماشو پر کنین و هماهنگ کنین که از اون ور قراردادش کنسل بشه که اگه اتفاقی براش افتاد در حین بازی های ما، مشکلی از نظر بیمه براش نباشه.

خلاصه، حالا برای تیم جدید بازی می کنه. اتفاقا هفته ی پیش اینا هم بود که با تیم قبلیش یه بازی دوستانه داشتن و خب بردن، بدم بردن .

--

بردیم اندازه ی یکی دو تا جعبه ی بزرگ از اسباب بازی های پسرمونو دادیم به مهد. فکر می کنم همیشه از این به بعد همین کارو بکنیم. ببریم خرت و پرتاشو بدیم به مهد یا مدرسه که قشنگ صد تا بچه ی دیگه استفاده کنن.

کلی بازی بود که با خیلی هاش زیاد بازی نکرده بود. کلا هم پسر ما وسایلشو - در مقایسه با دیگرانی که من دیده ام البته- خوب نگه میداره. وسایل برقیش شاید خراب بشه. ولی مثلا کارت های بازیش پاره و اینا نمیشن. یا وسایلش نمی شکنن. کلی اسباب بازی شبیه لگو و خونه سازی و این چیزا داشت که کاملا سالم بودن.

قبلش به مهد زنگ زدم و گفتم میشه بیاریم اینا رو برای شما؟ گفت بله، خوشحالم میشیم. گفتم قبلش عکساشونو بفرستم که شما بگین کدومش به درد شما می خوره؟ گفت نه؛ شما بیارین همه رو. ما هر چیشو خواستیم برمیداریم. هر چیشم نخواستیم، خودمون یه کاریش می کنیم (احتمالا اونام باز هدیه میدن به کسی یا جایی).

ما هم توی دو روز ورداشتیم همه رو بردیم. خیییلی زیاد بود.

--

یه روزم یه سری وسیله توی زیرزمین بود، گذاشته بودیم که بیان ببرن. یکی گفته بود فلان چیزو میخواد و اومد ببره. دید یه کیسه پر از حیوونای پولیشی هست. گفت اینا رو نمی خواین؟ گفتیم نه. اونا رو هم زد زیر بغلش برد. یه ماکروفر خراب و یه لامپ و اینا هم بود که گذاشته بودیم که روزی که ماشین شهرداری میاد برای وسایل برقی، بدیم بره. گفت اینا رو هم من می تونم ببرم؟ گفتم کار نمی کننا. می خوای، ببر. اونا رو هم ورداشت برد!

بعدش به همسر میگم حالا ما به شهرداری اعلام کردیم وسیله ی برقی داریم که بیان ببرن، حالا نداریم که .

دیگه همسر نشست لپ تاپای قدیمی رو هارداشو درآورد که وسیله ی برقی اضافی تولید کنیم که ماشین شهرداری رو الکی نگفته باشیم بیاد این وری .

البته؛ آقاهه که اومده بود، همونا رو هم می خواست! به من گفت اینا رو هم نمی خواین؟ گفتم چرا. اینا رو هنوز می خوایم .

--

اون روز پسرمون اومد خونه، گفت سه شنبه میریم مدرسه. فردا و دوشنبه تعطیلیم. گفتم مدرسه تون ب ما نگفته که تعطیلین. فردا میریم، اگه تعطیل بود، برمیگردیم. چون الان تعطیله که من به مدرسه تون زنگ بزنم. ساعت 4 عصر اینا بود که از همون جایی که نگهشون میدارن (OGS) بعد از مدرسه برش داشته بودم. میگه خب چرا باید وقت منو تلف کنی؟!!

گفتم خب حالا رسیدیم خونه، زنگ می زنم ببینم میتونم کسیو پیدا کن که جواب ما رو بده یا نه.

میدونستم OGS تا 4.5 بازه ولی قبلا نامه داده بودن که ما جمعه تعطیلیم ولی مدرسه نداده بود. زنگ زدم به او گی اس وقتی رسیدیم. ولی کسی برنداش. گفتم حالا بذار مدرسه رو هم یه امتحان بکنم. مدرسه تو حالت عادی تا 11.35 بازه. زنگ زدم؛ اتفاقا مدیر مدرسه گوشیو برداشت. گفتم فردا تعطیلین؟ گفت بله بله. دیگه ازش پرسیدم توی کدوم نامه برای ما نوشته اینو و فهمیدم که ما نامه رو کامل نخونده یم. آخه اولای نامه راجع به کارنامه ی کلاس سوم و چهارم بود. ما همه شو با دقت نخونده بودیم. فکر کرده بودیم به ما مربوط نیست.

خلاصه که وقت پسرمون تلف نشد دیگه که بره و برگرده .

--

یه آقای افغانستانی برامون داره یه کاری رو انجام میده. هر بار که حرف می زنه من واقعا لذت می برم. نمی دونم واقعا چی شد که ما تو ایران این همه کلمه ی قشنگو گذاشتیم کنار. میگه می فهمم شما افگار (البته میگه اُوگار) هستین؛ ولی هیچ تشویش نداشته باشین؛ من پس نمی رم ... .

--

با اینکه چیز زیادی ننوشتم و زیادم مفید نبود چیزی که نوشتم، ولی گفتم منتشرش کنم چون امروز تعطیلم. اگه منتشرش نکنم، معلوم نیست بعدا کی بتونم بفرستشم! باز می مونه اینجا تا شونصد سال.

آدما با هم فرق دارن/غیره


با یکی از وکیلای شرکت هر هفته میتینگ داریم. غیر از اون برای چیزای دیگه هم خیلی وقتا به هم زنگ می زنیم.

یکی دو بار کمکم کرده بود برای یه موضوع شخصی ای که نظرشو پرسیدم. ولی کلا زیاد اهل کمک کردن این مدلی نیس. یه بار که میخواستم برم پیش وکیل، قبلش میخواستم ازش بپرسم یه چیزایی رو که بدونم باید به وکیله چی بگم اصلا. بهش مشکلو گفته ام، میگه باید با وکیل صحبت کنی :/!

--

یه میتینگ دیگه داریم هفته ای یه بار که همه مون آشناییم به جز یه نفر. اون یه نفر بیشتر با نینا کار می کنه و در واقع میتینگ مدیرپروژه هاس + اون خانم که من اصلا نمی دونم سمتش چیه و برای چی توی این میتینگ هست. اون روز توی اون میتینگ رالف گفت دختر معمولی خسته ای. گفتم خسته نیستم، الان داشتم با یکی از فلان شرکت صحبت می کردم. طرف قرار بوده فلان کارو انجام بده، نداده. اعصابم خورده. خانمه بلافاصله گفت اگه خواستی به عنوان وکیل برات نامه بنویسم، بگو حتما.

حالا من اصلا روحم خبر نداشت که این بنده خدا وکیله.

آدما همین قدر با هم فرق دارن.

ولی اونایی که مثل این خانمه این - تو هر سمت یا شغلی که هستین- دمتون گرم .

--

اینو گفتم یاد یه خاطره ی دیگه افتادم که حالا مستقیم به این خانمه ربط نداش ولی خب.

یه بار دانشجو که بودم یه کلاس زبان ورداشته بودم که شب دیروقت بود. همیشه بعد از کلاسه استرس داشتم که به موقع برسم به خوابگاه.

یه بار خییییلی بارون شدیدی میومد موقع برگشتن. همه رفته بودن یه جا پناه گرفته بودن، من اون بغل خیابون واستاده بودم که بلکه یه تاکسی منو سوار کنه.

کلی هم ترافیک بود. یه ماشین شخصی ای بود، توش دو تا پسر جوون بودن. آقای سمت شاگرد سرشو آورد بیرون گفت خانم بیاین سوار شین، ما تا یه جایی می رسونیمتون، خیلی بارون میاد. تشکر کردم و گفتم نه.

شاید ده دقیقه ای رد شد و من همچنان خیس بغل خیابون واستاده بودم. تو کل این مدت هم شاید ماشینا بیست متر رفته بودن. دوباره همین آقاهه سرشو آورد بیرون، گفت خانم ما فلان جا میریم. بیاین بشینین، تا جایی که مسیرمون میخوره می رسونیمتون. وقتی مسیرشو گفت، خب مسیرو میشناختم. دیدم مسیر که سرراسته و ما هم که قرار نیست بریم تو اتوبانی جایی، فقط همین خیابونو قراره پنج شیش کیلومتر بریم. الانم که ترافیکه، راحت تر می تونم اعتماد کنم. چند بار اصرار کرد. منم قبول کردم و رفتم تو ماشینشون نشستم.

فقط یه سلام کردن. بعدم اصلا انگار که من نبودم. حرفشونو با هم ادامه دادن و هیچ سوالی هم ازم نپرسیدن که کی هستی و کجا میری یا اینکه بخوان سر صحبتو باز کنن و بگن چقدر بارون میاد و این حرفا.

نمی دونم چقدر تو راه بودیم. ولی رسیدیم به یه جایی که از اونجا میشد راحت تر تاکسی گرفت و دیگه راهمونم از اونجا جدا میشد از هم. تشکر کردم و پیاده شدم. خواستم به آقاهه کرایه شو بدم، قبول نکرد هر چی اصرار کردم. گفت شب جمعه اس، برای امواتمون دعا کنین. اون روز چهارشنبه بود. دوستش گفت البته شبِ شبِ جمعه اس. هر سه مون خندیدیم. دوباره تشکر کردم و پیاده شدم.

شاید اون دو نفر الان اصلا یادشونم نباشه اون شب ولی من خیلی وقتا که بارون شدید میاد، یاد اون شب میفتم، دوباره خندم میگیره به اون شبِ شبِ جمعه و باز برای اموات اون بنده خدا دعا می کنم.

واقعا دمشون گرم آدمایی که نسبت به دیگران بی تفاوت نیستن.

با خودم فکر می کنم آیا واقعا وقتی من بمیرم، چندین سال دیگه، اتفاقی میفته که باعث بشه یه نفر که منو هیچ وقت ندیده و اصلا حتی تو دوره ی منم زندگی نکرده، برام دعا کنه؟

--

یکی یه جا نوشته بود من از اینکه بمیرم و بچه نداشته باشم و هیچ وقت هیشکی یادم نکنه و برام دعا نکنه می ترسم. یکی کامنت گذاشته بود غصه نخور، توی همه ی مراسما برای بی وارثا و بد وارثا دعا می کنن.

من تا اون موقع هیچ وقت واسه این مدل آدما دعا نکرده بودم. ولی از اون موقع هر وقت یادم میفته، یه دعایی هم برای بی وارثا و بد وارثا می کنم.

چقدر خوبه که آدمایی هستن که این چیزای کوچیکو یادشون می مونه و برای کسایی دعا می کنن که شاید هیچ ربطی بهشون نداشته باشن و هیچ وقت حتی همو ندیده باشن و نشناخته باشن.

--

مامانم همیشه میرفت - و میره - سر خاک مامان بزرگاش. اون قسمت قبرستونمون خیلی قدیمیه و اکثر سنگ قبرا قدیمی و فقط یه تیکه سنگن. خیلی هاشون اسم ندارن یا اسماشون پاک شده. کنار قبر یکی از مامان بزرگاش یه قبر دیگه هست که اسم و رسمی نداره. فقط یه سنگه. مامانم همیشه که میرفت، میرفت سر اون یکی هم وامیستاد و فاتحه می خوند.

یه بار ازش پرسیدم اون کیه دیگه میری سر قبرش فاتحه می خونی؟ گفت نمی دونم. ولی نمی دونم بنده خدا اینجا غریب بوده و مرده یا چی. من تو کل این سی چهل سالی که اومده ام سر قبر مامان بزرگم، هیچ وقت تا حالا ندیده ام کسی بیاد سر قبر این بنده خدا یا قبرش خیس باشه که معلوم باشه کسی شسته. نمی دونم چرا انقدر بی کسه این بنده خدا. هر وقت میام، برا این بنده خدا هم یه چیزی می خونم.

--

خب، تا اینجا از خوبی ها گفتیم. حالا بریم از غرغرا بگیم .

میخواستم برای یکی از دوستام دعوتنامه بدم که بیاد. نوامبر ایمیل زدم که بابا یه نوبت به ما بدین. هیشکی جواب نداد. ژانویه دوباره پیام دادم چی شد؟ باز هیشکی جواب نداد. زنگ زدم. خانمه میگه فقط ایمیلی میشه. تلفن مستقیم هم ندارن همکارای اون بخشمون. برای بار سوم ایمیل زدم. یه جوابی اومد که توش طرف گفته بود از طریق این لینک نوبت بگیرین.

رفتم تو اون لینک و اون چیزی که می خواستمو انتخاب کردم. فقط امیدوارم درست انتخاب کرده باشم. چون بر اساس اون چیزی که تو صفحه ی اولش نوشته واضح نیست که آیا کسایی که پاسپورت آلمانی دارن هم باید از همون جا اقدام کنن یا نه.

در واقع، تو اون صفحه نوشته در صورتی از این صفحه نوبت بگیرین که یکی از موارد زیرو داشته باشین: کارت آبی، اقامت کاری، اقامت دانشجویی و یکی دو مورد دیگه. ولی هیچ کدوم راجع به ملیت آلمانی چیزی ننوشته!

واقعا؛ خیلی خیلی خوشحالم که دیگه سر و کارمون به اداره اقامت ها نمیفته. خداییش خیلی جای مزخرفیه اداره اقامت. من از خیلی ها شنیده ام که کارمنداشون خوب برخورد نمی کنن و خودم هم چندین بار دیده ام که چقدر بعضی هاشون بی ادبانه برخورد می کنن با مراجع هاشون.

هیچ تلفنی نمیذارن؛ هیچ ایمیلی جواب نمیدن؛ بعد کسی که میاد اونجا حضوری، میگن برو ایمیل بزن. طرف وقتی وامیسته باهاشون بحث می کنه که آقا من شیش ماهه دارم ایمیل می زنم، شما جواب نمی دین، باهاش بد برخورد می کنن و میگن به ما ربطی نداره و فقط با ایمیل میشه و بعدم درو روی طرف می بندن. مشابه این صحنه رو چندین بار دیده ام. بعدم یه سری از کارمندای اونجا فکر می کنن که این خارجی ها بلد نیستن ایمیل بزنن و بلد نیستن وقت بگیرن و این حرفا. در حالی که اون بنده خدا بارها ایمیل و تلفن زده که بی جواب مونده؛ کارش گیره؛ مجبوره حضوری بیاد.

من نمی دونم اگر یه آدمی از خارجی ها خوشش نمیاد، چرا باید بره تو اداره اقامت کار کنه. هر شغلی شخصیت خودشو می طلبه. کسی که میره تو اداره ی اقامت کار کنه، باید آمادگی و صبر اینو داشته باشه که با کسایی حرف بزنه که آلمانی بلد نیستن، آلمانیشون بده، با فرهنگ آلمانی آشنایی ندارن، هزار و یک تا درد و مشکل دارن، با چندین بچه ی قد و نیم قد مجبورن بیان برای گرفتن اقامتشون و هزار تا مشکل دیگه.

واقعا بارها شده رفته ام اداره ی اقامت دیده ام خانواده ای با دو سه تا بچه اومده ان؛ یکی گریه می کنه، یکی بهانه گیری می کنه. ولی خب خانواده هم چاره ای جز آوردن تمام بچه هاشون ندارن.

البته؛ اینو بگم که شخصا حتی یک بار هم نشده به مسئول بدی بربخورم ها. همیشه خودم، شخصا، تجربه های خوب داشته ام فقط. ولی خب آدم می بینه که با دیگران چطوری برخورد می کنن دیگه.

--

یادتونه مامان دلارا رو؟ که یه بار رفتیم تولد بچه اش و بچه اش عاشق پسرمون بود؟

اون بنده خدا، اون زمان به ما گفت که میخوان با شرکت فلان قرارداد ببندن برای درست کردن خونه شون. به ما می گفت که خیلی شرکت خوبیه و من خیلی ها رو میشناسم که با این شرکت ساخته ان و خیلی عالیه و همه راضی بوده ان و این حرفا.

اون روز بردیم اسباب بازی های پسرمونو اهدا کنیم به مهدش، جلوی مهد دیدمش و با هم صحبت کردیم. گفتم خونه چطور پیش میره؟

گفت هیچی، کلاهمونو ورداشتن. توی قراردادشتون نوشته قسمت دیوارچینی که تموم شد، شما موظفین 40 درصد از هزینه رو بدین. می گفت ما هم امضا کردیم و چه می دونستیم که این چیز معقولی نیست. (اینو برای اطلاعات خودتون بگم که اگه بخوایم کارهای خونه رو تقسیم بندی کنیم، به جرئت می تونم بگم دیوارچینی بیشتر از ده درصد کار نیست. اکثریت فکر می کنن دیوارای خونه که رفت بالا یعنی دیگه تمومه. ولی این طوری نیست. دیوارا تو دو هفته میره بالا. ولی کارهایی که نمود ظاهری ندارن مثل برق کشی و لوله کشی و وصل کردن انشعاب های شهری و این چیزا به مراتب بیشتر طول می کشن.) از ما شرکت بیشتر از سیصد هزار یورو گرفت و بعدم رفت اعلام ورشکستگی کرد.

کارشناس آوردیم، میگه اندازه ی نود هزار یورو براتون کار انجام داده!

حالا الان درگیر دادگاهن با شرکته. و نمی دونن چیکار کنن.

جالبش اینه که میگه خیلی کارا رو هم باهاش سیاه (= غیرقانونی) انجام دادیم واسه پنجره ها و اینا که خب الان بابت اونا دستمون به جایی بند نیست.

ولی در عین حال میگه حالا برای بقیه اش با یکی صحبت کردیم که بیاد سیاه کار کنه (یعنی بدون 19 درصد مالیات) که با قیمت کمتر انجام بده.

من واقعا برام جالبه که کسی که یه بار زخم خورده، چرا دوباره میره زیر بار کار غیرقانونی!

--

خواهرشم که به مشکل خورده بود و بهتون گفتم که تو دسامبر گفت هنوز تو همون فاز دیوارچینین، گفت تازه یه شرکت دیگه رو پیدا کرده ان که حاضر شده این کار رو درست کنه. با شرکت (که همین شرکت فوق بوده) هم قراردادشونو تونستن فسخ کنن و حداقل الان درگیر این پروسه ی اعلام ورشکستگی شرکته نیستن. ولی شرکتی که اومده درست کنه، گفته 90 هزار یورو فقط هزینه ی ترمیم مشکلیه که الان خونه شون داره. چون کف خونه انگاری صاف نیست و از اساس مشکل داره برای ساختن طبقه ی بعدی و بقیه ی چیزا.

--

با مهناز صحبت می کردم. میگم فلان کارو از یکی خواستیم آفر بگیریم؛ بهش گفتیم قیمت بده، پرسیده با رسید یا بی رسید؟! گفتیم با رسید دیگه.

میگه خب اون طوری که براتون گرون تر در میاد!!

--

من واقعا اعتراف می کنم که اصلا ذهنیت این مدل آدما رو درک نمی کنم. و واقعا هر بار که این چیزا رو میشنوم ناراحت میشم. نه به خاطر اینکه چرا اونا مالیات نمیدن؛ بلکه، به خاطر اینکه اصلا از اساس آدما این طوری فکر می کنن. اینکه براشون مهم نیست که کاری قانونی انجام بشه، فقط مهمه که کمتر پول بدن، در حالی که اصلا هم وضع مالیشون بد نیست.

--

چند بار پیش اومده بود که همسر با پسرمون صحبت می کرد. مثلا می گفت "فردا که فلان شد". پسرمون با تعجب می گفت فردا؟ می گفتیم نه، فردا یعنی بعدا.

یه بار همسر داشت یه حرفی میزد. گفت فردا که رفتی مدرسه. پسرمون رو به من و با یه قیافه ی من خیلی بلدم وار میگه فردا یعنی بعدا ها!

حالا دقیقا همون بار فردا واقعا معنیش میشد فردا .

حالا اون هیچی. امروز شکلات اجازه داشتن ببرن مدرسه. برده. همه اش خورده نشده. میگه بقیه شو معلم گذاشت برای فردا (یادش نبود که فردا تعطیلن). میگم فردا که تعطیلین. میگه ئه! فردا یعنی بعدا .


مثل دخترمعمولی باشید!


اتفاق جدیدی نیفتاده که بخوام تعریف کنم. زندگی آروم پیش میره. خواهر بزرگتر همیشه تو این موارد میگه "کوهستان آرام است"! حالا کوهستان آرام است و زندگی پیش میره دیگه. ولی خب بالاخره، بالا و پایین داره و همیشه در رو یه پاشنه نمی چرخه. ولی شکر. میگذره.

--

من و مهناز (نمی دونم واسه این همکار جدید ایرانیمون اسم گذاشته بودم یا نه؛ از این به بعد بهش میگم مهناز اینجا) و نینا به عنوان مدیرپروژه باید هر سال یه فرم پر کنیم و در واقع پروژه ی اون سال رو تعریف کنیم و بودجه اش رو تعیین کنیم.

از اون طرف، هر روز که ما کار می کنیم، باید یه جا وارد کنیم که برای کدوم پروژه چند ساعت کار کردیم. چون بالاخره؛ هر کس روی پروژه های مختلفی کار می کنه. هدف از این کار هم چک کردن ما نیست؛ هدف اینه که بدونن چه پروژه ای چقدر داره روش کار میشه و چقدر هزینه لازم داره که یه برآوردی داشته باشن براش.

هر پروژه ای هم یه شماره پروژه داره.

روند کار اینه که اول ما یه نسخه ی اولیه از فرم درخواست پروژه رو پر می کنیم، میفرستیم برای تیم مربوطه، اونا به ما یه شماره پروژه میدن و اصلاحاتی هم اگر لازم باشه به پروژه مون وارد می کنن و میگن اینا رو تغییر بدین؛ بعد ما نسخه رو کامل می کنیم؛ شماره ی درست رو توی فایل می نویسیم و توی یه اپلیکیشن مخصوص اطلاعاتش رو پر می کنیم.

و این دریافت شماره پروژه حتما حتما باید تا آخر ژانویه انجام بشه وگرنه کسی نمی تونه توی اون سیستمی که میگه چند ساعت روی هر پروژه کار کرده یم، چیزی وارد کنه. چون اونجا پروژه ها با شماره شون هستن و اگه پروژه ای شماره نداشته باشه، یعنی هنوز رسما وجود نداره. اینه که اگه شماره پروژه به آخر ژانویه نرسه، عملا یک ماه، کل آدمایی که روی اون پروژه کار کرده ان - که می تونه صدها ساعت باشه- ساعتاشون رو هواس و برآوردها به هم می ریزه.

یه روز مهناز به من گفت تو این کارو کردی؟ پروژه رو آپلود کردی؟ گفتم نه هنوز. چطور؟ گفت آخه اینجا توی راهنماش (که شونصد صفحه هم بود و این بنده خدا همه رو خونده بود ) نوشته اول فایلتونو تو فولدر فلان آپلود کنین. بعد، صبر کنین تا بهتون شماره بدیم. بعد برین تو اپ وارد کنین. من فایلو آپلود کردم ولی کسی بهم شماره نداده. وقتی هم می خوام برم تو اپ وارد کنم، میگه باید شماره داشته باشی. من شماره ندارم. گفتم من هنوز انجام نداده ام. انجام بدم، بهت میگم.

نینا به من پیام داد تو این کارو انجام دادی؟ من می خوام آپلود کنم، میگه یه پروژه به همین اسم هست. گفتم من هنوز انجام نداده ام. انجام بدم، بهت میگم.

فردا، پس فرداش، من کاملا اتفاقی دیدم که توی اون سیستم وارد کردن ساعتا، من یه شماره پروژه دارم که نمی تونم توش هنوز ساعتی رو وارد کنم، میگه امکان پذیر نیست. ولی وقتی روی اسم پروژه کلیک می کنم، زده پروژه مال 2024 ه.

با خودم گفتم خب پس بهم شماره داده ان، ولی هنوز فعال نیست.

اومدم به اشتفان گفتم بیا بریم پروژه رو تو اپ وارد کنیم. ما که شماره پروژه رو داریم. لازم نیس دیگه واستیم تا بهمون شماره بدن.

فایلشو آپلود کردیم توی اون فولدری که گفته بود. بعد اپو من باز کردم، یه جوری خیلی ریز بود، درشت هم نمیشد هیچ جوره. اپش کلا باگ زیاد داره، چون خیلی جدیده و شرکت خودش طراحی کرده. به اشتفان گفتم برای تو هم همین طوره؟ اون باز کرد؛ گفت نه.

بعد دیگه اون اسکرینشو به من نشون داد و اولش که میخواستی وارد بشی، چند تا گزینه داشت که یکیشو باید انتخاب می کردی، draft، in approval و یه چند تا چیز دیگه. اشتفان گفت اینا چیه؟ هی روی این یکی کلیک کرد و روی اون یکی کلیک کرد و گفت ولش کن، مهم نیست، بریم جلو. رفتیم جلو و همون شماره پروژه ای که من داشتم و دادیم و همه چیو وارد کردیم و تموم شد.

آخرش من یه ایمیل گرفتم که فلانی (اشتفان) یه درخواست پروژه داده و بدین وسیله به شما به عنوان مدیرپروژه ی بخش آی تی این پروژه اطلاع داده میشه.

تو میتینگ فردا صبح، یواخیم از من و نینا و مهناز گفت پروژه هاتونو درخواستشو دادین؟ من گفتم آره. اون دو تا گفتن نه؛ ما هنوز شماره پروژه ای بهمون نداده ان.

فرداش، یه نفر به من ایمیل زد که توی فایلی که آپلود کردی، فلان جا اشتباه داره و فلان جا رو توضیح بده. ضمنا به نظر میاد که تو یه درخواست پروژه دادی از طریق اپ با یه شماره پروژه ی قدیمی. شماره پروژه نداری. درسته؟ الان برات یه شماره پروژه میفرستم.

منم ایمیلشو جواب دادم و سوالاشو جواب دادم. و رفتم چک کردم، دیدم بنده خدا درست می گه. شماره پروژه همون قدیمیه اس که نمی دونم چرا برای من برای سال 2024 هم نشونش میداد.

خلاصه، آقاهه به من شماره پروژه رو داد و منم رفتم توی اپ درستش کردم و دوباره تایید زدم و تموم شد.

حالا قبل از اینکه این آقاهه به من جواب بده، مهناز به یواخیم گفته بود چیکار کنم؟ من شماره پروژه ندارم. گفته بود دخترمعمولی چطوری انجام داده و همه ی کاراشم کرده و پروژه شو هم ثبت کرده؟ مثل همون بکن .

مهنازم از من پرسید و منم گفتم قضیه از این قراره.

از طرفی مسئول اون بهش ایمیل زده بود و یه فایل اکسل داده بود، گفته بود اینو پر کن. اونم از من پرسید. گفتم من ندیده ام تا الان همچین چیزیو و نمیشناسم که باید چیکار کنی و جواب سوالاش چیه. مهنازم از یواخیم پرسیده بود. یواخیمم گفته بود این وظیفه ی ما نیست. بخش غیرفنی وظیفه ی خودشه که اینا رو پر کنه. من اصلا جواب سوالا رو نمی دونم. سوالا هم سوالای مهمی بودن؛ مثلا اینکه کدوم دپارتمان مسئول پرداخت هزینه ی فلان قسمت پروژه تونه. و خب نمیشد اینو همین طوری سرسری جواب داد.

مهنازم فکر کنم یه جوری جواب داده بود که یعنی من نمی دونم چیکار کنم؛ یواخیمم گفته بود من خودم جواب خانمه رو میدم. و جواب داده بود که به ما ربطی نداره و خودتون باید پر کنین. خانمه هم انگاری عصبانی/ناراحت شده بود.

بعدم که من به مهناز گفتم من این طوری کرده ام. اونم رفته بود با شماره ی غلط وارد کرده بود اطلاعاتو و پر کرده بود. بعدتر فهمید که یه چیزیو اشتباه پر کرده. به من گفت چطوری درستش کنم؟ گفتم خب میری روی علامت مداد میزنی، تصحیح می کنی دیگه. بعد رفتیم با هم؛ دیدیم مال اونو اصلا دیگه نمیشه تغییر داد.

اونجا فهمیدم اون کلیکایی که اشتفان الکی الکی کرده بود، در نهایت، کلیک کردن رو روی گزینه ی draft رها کرده بود و ما به صورت اتفاقی، یه نسخه ی پیش نویس تهیه کرده بودیم. ولی مهناز زده بود روی in approval؛ یعنی همین بره برای تایید مدیرای ارشد !!

هیچی دیگه؛ جرئت نداشت به اون خانمه بگه بی زحمت اینم من توش اشتباه وارد کرده ام، درستش کن. ولی بهش گفتم ببین؛ تنها راهش همینه. بهش بگی یا برام بذارش تو حالت پیش نویس که بتونم تصحیحش کنم یا خودت تصحیحش کن. دیگه نمی دونم چیکار کرد.

ولی خلاصه که می دونین؛ یواخیم معتقده دخترمعمولی خیلی کارش درسته و همه باید مثل دخترمعمولی باشن؛ ببینین چه خوب و زود کاراشو پیش می بره .

فقط کاش این پشت صحنه ها رو یواخیم هیچ وقت نفهمه .

--

نینا هم تا یه هفته بود هی دور خودش می چرخید و نمی تونست یه شماره پروژه بگیره ولی آخرش گرفت.

کلا قبلا هم بهتون گفته ام، این آلمانی ها خون به جیگر آدم می کنن ولی دقیقه ی نود و قبل از تموم شدن ددلاین، همه ی کارا رو انجام میدن!

--

اون روز رفتیم بیرون؛ برگشتیم؛ پیتزا گذاشتیم تو فر؛ آوردیم خوردیم. تموم شده بود؛ دیدیم در می زنن. منتظر پست و اینا هم نبودیم. همسر رفت درو باز کرد. میگم کی بود؟

میگه همسایه ی اون وری بود. میگه یکی از درای ماشینتون کاملا بازه. من اول فکر کردم می خواین برین چیزی بذارین تو خونه و برگردین، ولی دیدم الان 1.5 ساعت شده و در همچنان بازه. گفتم بیام بهتون بگم.

پسرمون وقتی پیاده شده بود، درو باز گذاشته بود؛ ما هم قبل تر پیاده شده بودیم و دقت نکرده بودیم. چون درِ سمتی بود که نمی دیدیمش.

حیف از این همسایه های خوبی که از دستشون میدیم؛ حیف .

--

یه روز انقدر برف اومد که من پسرمونو پیاده بردم مدرسه و با اینکه پنج شنبه بود، شرکت هم نرفتم. چون ماشینمون لاستیک زمستونی نداره و خیابون ما واقعا بد بود. کسی هم نیومد تمیز کنه. نمی دونم چرا. از حدود 50 متر یا 100 متر اون ور ترو فقط تمیز کرده بودن. ولی خیابون ما برف بود و یخ. حالا همون روز هممممه رفته بودن شرکت :/!

--

پسرمون لباسشو درآورده که عوض کنه؛ دستاشو برده بالا؛ دنده هاش دیده میشه.

همسر: گوشتم که نداری.

پسرمون: دارم؛ کم دارم!

--

یه بار پسرمون با معلم انگلیسیش داشت صحبت می کرد، ازش پرسید دیشب شام چی خوردی؟ پسرمون گفت نون با نوشابه. معلمش گفت الان می خوای من باور کنم که نون با نوشابه خوردی فقط؟ پسرمونم هی تاکید داشت که نون با نوشابه خورده.

حالا واقعیت چی بود؟ همونی که پسرمون گفته بود !

آخه قبل از ما غذا خورده بود و سیر بود. ما هم میخواستیم غذاهای مونده ی مهمونی رو بخوریم، گفتیم تو هم بیا بشین فقط نون بخور (فکر کنم نون سنگک داشتیم اون روز). اونم اومد نشست. ما چون یه کمی از نوشابه ی باقی مونده ی مهمونی بود، اونم آورده بودیم که بخوریم و تموم شه. گفت منم می خوام. بهش دادیم. این شد که شام نون خورد با نوشابه .

--

@کامشین عزیز؛ من همیشه به یاد شما هستم. مرسی که ازم خبر میگیری و پیام میذاری . اتفاقا این چند روز همش هی تو فکر این بودم که بیام بهت یه ایمیل بدم، هی موقعیتش پیش نیومد. الان دیدم خودت پیام گذاشتی و کلی خوشحال شدم .


از کتاب ها


کتاب زن سی ساله رو تموم کردم.

می تونم بگم بهش شیش از ده میدم. خیلی جذبم نکرد ولی بد هم نبود. ولی چیزی نیست که بخوام توصیه کنم بهتون. کلا ماجرای زندگی یه زنه که توش عشق و خیانت هست.


از کتاب زن سی ساله:

از رفتار مرد می شد فهمید که عاشق دختر جوان نیست چون یک عاشق تا این اندازه از محبوب خود مراقبت نمی کرد. با این وصف می شد نتیجه گرفت که مرد مو خاکستری، پدر دختر جوان است زیرا دختر پس از پیاده شدن بی اینکه از او تشکر کند به راحتی بازویش را گرفت و با عجله به طرف باغ تویلری کشاند.

--

غریزه ی بسیار لطیف زنانه اش به او می گفت لذت بخش تر است که از مرد باکفایت و هنرمندی تبعیت کند تا رهبری احمقی را به عهده داشته باشد. زیرا زن جوان مجبور است مانند یک مرد بیندیشد و رفتار کند که در این صورت نه زن است و نه مرد. در مقابله با مشکلات همه ی لطف و ظرافت جنس خودش را از یاد می برد و هیچ امتیازی که به قوی ترها تعلق می گیرد نصیب او نخواهد شد.

--

قانون حاصل تجربه های ما در گذشته و حال است و جز حرف و گفتار چیزی نیست. اما عرف و عادت، کردار و رفتار اجتماع است.

...

تمام دردهای ما از همین اجتماع سرچشمه می گیرد... . ما زن ها، بیشتر از تمدن کج رفتاری می بینیم تا طبیعت... . طبیعت دردهای جسمانی را به ما تحمیل کرده است که شما راهی برای تسکین  و درمان آن ندارید، اما تمدن، احساسات ما را گسترش داده و تند و تیز کرده و شما مدام در راه فریب آن قدم برمی دارید. طبیعت موجودات ضعیف را نابود می کند، اما شما آن ها را مجبور به زیستن می کنید و در ورطه ی یک بدبختی دائمی رها می سازید به این تصور که خدمتی به آن ها می کنید.  ازدواج، کانونی که پایه و اساس اجتماع امروز بر روی آن قرار گرفته، تمام بار سنگین مسئولیتش را بر شانه های ما گذاشته است؛ برای مرد آزادی، برای زن انجام وظیفه... . ما همه ی زندگی خود را به شما اختصاص می دهیم، شما لحظات کوتاهی از آن را صرف ما می کنید.

--

کتاب تهوع رو هم تموم کردم. اینم زیاد جذبم نکرد. می دونستم که کتاب یه جوری افکار یه شخصه؛ یه جور کتاب فلسفی؛ یه نفری که دنبال اینه که اصلا زندگی چیه و چه اهمیتی داره و ... . اما محتوای فکر این آدم منو اون قدر جذب نکرد؛ یعنی ذهن آدمو به چالش نمی کشید. می تونم بهش پنج از ده بدم. (ولی دقت کنین که این عددا صرفا نظر شخصی منه وگرنه هم این کتاب و هم کتاب قبلی خیلی هم جزو شاهکارها و کتاب های معروف هستن؛ صرفا با سلیقه ی من جور نبودن. همین).


از کتاب تهوع:

پس در این هفته های اخیر، تغییری رخ داده است. ولی کجا؟ یک تغییر انتزاعی که جای خاصی ندارد. آیا خودم تغییر کرده ام؟ اگر تغییر نکرده ام، پس این اتاق کرده، این شهر، این طبیعت؛ باید انتخاب کرد.

گمانم خودم تغییر کرده ام: این سرراست ترین جواب است. ناخوشایندترینش هم.

--

به ندرت پیش می آید یک آدمِ تنها میلی به خندیدن داشته باشد.

--

تمام این آدم ها وقتشان را با توجیه کردن کارهایشان می گذرانند و خوشحال اقرار می کنند که با یکدیگر هم عقیده اند. ای خدا، چقدر برایشان مهم است مثل هم فکر کنند. کافی است ببینید چه قیافه ای می گیرند وقتی یکی با چشم های وق زده که انگار فقط درون خودش را می بیند و محال است با کسی کنار بیاید، از بینشان می گذرد.

--

کتاب شارلوت رو تموم کردم.

بد نبود. حدود 400 صفحه بود، ولی فکر کنم اندازه ی صد صفحه هم محتوا نداشت. نمی دونم چرا کتابو این طوری نوشته بودن و این قدر برگه اسراف کرده بودن!

به اینم می تونم هفت از ده بدم. کتابش راجع به زندگی یه شخصیت واقعی یهودیه تو دوره ی جنگ جهانی. و خب لازم نیس که بگم طرف همون بدبختی هایی رو کشیده که خیلی دیگه از یهودیا هم کشیده بودن و همه مون راجع بهش شنیده یم. اما خب بیان کتاب نسبتا گیرا بود و دوست داشتم تند تند بخونم و زود تمومش کنم.