اینم بخشی از زندگیه :)


چند روز پیش یه کمی سرما خورده بودم. نصف شب انقدر سرفه کردم که خودم بیدار شدم، همسر هم بیدار شد.

ساعتو نگاه کردم، ساعت 3 صبح بود. همسر میگه فردا صبح می خوای کار کنی؟ میگم حالا ببینم چی میشه. احتمالا آره.

پسرمونم وسطمون خواب بود.

همون موقع یاد این افتادم که چند روز پیش توی تلگرام می خوندم، یکی نوشته بود دوست دارم بدونم مامان و بابام بعد از چهل سال چی دارن به هم بگن که سر صبح هم با هم حرف می زنن و نمی ذارن ما بخوابیم.

و بعد دقیقا به این فکر کردم که الان پسرمون بیدار میشه بنده خدا و با خودش میگه آخه نصف شب وقت حرف زدنه؟!

--

چهارشنبه صبح که بیدار شدم، از نظر سرماخوردگی حالم بد نبود ولی چون شب نتونسته بودم بخوابم، سرم خیلی درد می کرد. تصمیم گرفتم کار نکنم.

فردا و پس فرداش رو هم ایمیل زدم و گفتم نمیام.

پنج شنبه زنگ زدم به دکترم، گفتم فقط یه گواهی می خوام. گفت نمیشه. باید بیای معاینه بشی.

فرداش رفتم. گفته بود تا 9.5 باید اینجا باشی. حدود 9:15 اینا رسیدم. حدود 10:30 بالاخره دکتر اومد سراغ من.

بهش می گم تا دوشنبه خوب میشم دیگه؟ میگه اگه خوب نشی، دوشنبه دوباره بیا.

تو دلم گفتم دیوونه باشم که با این حال نزار بخوام دوباره بیام اینجا یه ساعت واستم که تو بیای معاینه ام کنی!

تازه معاینه ام هم نکرد واقعا. همین جوری یه معاینه ی سرسری کرد. حتی نگفت چه دارویی تجویز کرده، حتی نگفت چطوری مصرف کنم دارو رو. یه برگه دست من داد که برم.

کلا دکتره زیاد واسه آدم وقت نمیذاره. دفعه های قبل هم که رفته ام، همین جوری بوده. باید دکترمو عوض کنم.

--

از هفته ی پیش هم که مهد مرتب داره پیام میده که امروز فقط هفت تا کارمند داریم، امروز دو تای دیگه کروناشون مثبت شد، امروز بچه هاتونو خودتون نگه دارین و ... .

حالا امروز که دوباره پیام دادن، همسر میگه می خوای ما هم تست بدیم؟ آخه خودش هم حالش زیاد خوب نبود.

گفتم بدیم. من که جمعه دادم و منفی بود.

همسر از خودش تست گرفت، من میتینگ داشتم. یه چیزی گفت، من متوجه نشدم. میتینگم که تموم شد، گفتم چیزی گفتی؟ گفت مال من به شکلی واضح مثبته. بیا تو هم بده.

یه تست هم برای من گذاشت روی میز.

منم دو دقیقه تا میتینگ بعدی داشتم. سریع یه تست گرفتم. هنوز میتینگ شروع نشده بود، نگاه کردم، دیدم این مایعش هنوز از خط تست رد شد، به کنترل رسیده و نرسیده، خط تستش کاملا صورتیه، از خود خط کنترل پررنگ تر.

و به این ترتیب ما اولین کرونای عمرمونو گرفتیم.

ولی خب برای ما همون سرماخوردگی ساده است؛ حتی ساده تر از چیزی که من به طور معمول گرفتارش میشم وقتی سرما می خورم.

--

از پسرمونم تست گرفتیم؛ منفی بود.

البته؛ حدس می زنم اون گرفته و خوب شده. چون اول اون گرفت، بعد من، بعد همسر.

--

آنیا برام نوشته دخترمعمولی، خوشحالم که می بینم امروز دوباره داری کار می کنی. من سه شنبه متوجه شدم که حالت زیاد خوب نیست. ولی خوشحالم که الان برگشتی.

براش نوشتم الان تازه کرونا مثبتم ولی خب حالم خوبه .

--

خواهر کوچیک تر داره به مامان یاد میده که چطوری سرچ کنه. میگه اون "روباه خسبیده" رو روش بزن .


کابینت/آلمانی


یه روز بیکار بودیم، رفتیم کابینت ببینیم. یکیو یه ویژگی ایشو خیلی پسندیدیم. یه در داشت که بسته میشد، طوری که انگاری تمام سینک و کابینت ها میرفت پشت در. مثل اینکه که یه کمد بلند اونجا باشه.

هر چی نگاه کردیم، قیمت و اینا نداشت. می خواستیم ببینیم، این در رو اگه بخوایم روی یه کابینت دیگه بذاریم، چطوری میشه. چون ما رنگ و طرح اون کابینتا رو اصلا نپسندیده بودیم.

از آقاهه پرسیدیم و راهنمایی کرد. بعد گفتیم این قیمتش چنده حالا؟ گفت شصت هزار یورو .

--

حالا رفته بودیم اون ورتر، من داشتم همین جوری یه سری کابینت های دیگه رو نگاه می کردم، همسر میگه بیا این ور، بیا این ور. میگم چطور؟ میگه همون آقاهه بود که داشت راجع به اون کابینتا برامون توضیح میداد. ضایع است راجع به کابینت شصت هزار یورویی می پرسی، بعد الان داری کابینت شیش هزار یورویی نگاه می کنی .

--

چند وقت پیش، سر کار، یه میتینگ داشتیم، داشتیم راجع به پردازش شماره حساب های بانکی (که بهش میگن ایبَن ( IBAN)) صحبت می کردیم. ما برای سادگی کار، گفتیم اول از همه، ایبن هایی را بررسی می کنیم که اولشون با DE شروع بشه (یعنی مال آلمان باشه). بعدا باید کد رو توسعه بدیم تا بتونیم همه ی ایبن ها رو بررسی کنیم.

مارکوس میگه: Wir machen erst die Deutsche (ویر ماخِن اِرست دی دویچه: اول کار (ایبن های) آلمانی رو انجام میدیم). و هیچ منظور بدی هم اصلا از جمله اش نداشت. صرفا یه جمله ی خبری بود که داشت نتیجه گیری می کرد که اوکی، پس قرار این شد که اول ایبن های آلمانی رو انجام بدیم.

آنیا به شوخی و مسخره و مثل اینکه بخواد ادای کسی رو دربیاره که جدی باشه، جمله ی مارکوسو با یه حالتی که انگار حرف نژادپرستانه ای زده تکرار کرد و گفت ویر ماخن ارست دی دویچه. بعد ادامه داد، ما اول ایبن هایی که توی آلمان هستن رو بررسی می کنیم.

و جمله شو یه جوری گفت که یعنی ممکنه صاحب ایبن آلمانی نباشه، ولی یه ایبن توی آلمان داشته باشه.

--

همسر اینا یکی از همکاراشون مال شرق آلمانه. میگه توی یه میتینگی بودیم که یه عالمه آدم توش بودن. یه پروژه ای هم داریم که رسما و بر اساس قرارداد، زبون صحبتش آلمانیه. ولی چون یه سری ها کلا مال انگلیسن و اصلا آلمانی بلد نیستن، برای همه اکیه که میتینگ ها رو به انگلیسی داشته باشن.

توی میتینگ بودیم، همون همکاره گفت اینجا آلمانه، باید آلمانی صحبت کنیم!

میگه یکی دو دقیقه یه سکوت طووووولانی سهمگین مرگبار شد که هیشکی هیچی نمی گفت. بعد از یکی دو دقیقه، اصلا یه بحث دیگه رو پیش کشیدن و میتینگو ادامه دادن.

بعدا البته خبرش رسیده بود رئیس کل نمی دونم چی چی که یه پسر اصالتا ترکه که (احتمالا) متولد اینجاست. اونم ایمیل زده بود و گفته بود باید انگلیسی صحبت کنین. دیگه تکلیف همه روشن شده.

--

پسرمون: مامانی، جوجه چه جوری رفته توی تخم مرغ؟

من: منظورت چیه مامان؟ خب اول تخم مرغه، باز که میشه، از توش جوجه در میاد.

پسرمون: نه، منظورم اینه که اولین بار چه جوری شده؟

--

پسرمون: فلان چیزو کی می تونم؟

همسر: ده دوازده سال دیگه.

پسرمون: ده دوازده سااااال دیگه؟ تو اون موقع هستی؟


مدرسه


چند روز پیش، ساعت 12 اینا، یه جایی بودیم، از مدرسه ی کاتولیک بهمون زنگ زدن. حدس می زدم که ریجکتی باشه چون از قبل گفته بودن که اگه ریجکت کنیم، قبلش بهتون زنگ می زنیم و این جوری نیست که یهویی براتون نامه بفرستیم.

خانمه خیلی مهربون بهم گفت که متاسفانه نمی تونیم پسر شما رو برداریم. 87 نفر ثبت نام کرده ان. ما 81 نفر جا داشتیم، فلان تعداد کاتولیک بوده ان، فلان تعداد خواهر و برادر بچه هایی بوده ان که اینجا بوده ان و در نهایت، از بین باقی مانده ها، بر اساس فاصله ثبت نام کرده یم و متاسفانه نمی تونیم بهتون جا بدیم. (یعنی؛ ما انقدر خوش شانسیتم، اگه 6 نفر بیفتن بیرون، یکیش ماییم .)

گفتم که خب ما الان باید چیکارکنیم؟ گفت خودتون باید به اون مدرسه ای که می خواین برین، زنگ بزنین. منم تشکر کردم و خداحافظی کردم.

سریع زنگ زدم به مدرسه ی انتخاب دوم پسرمون که اون آقاهه مدیرش بود.

گفتم این طوری شده و ما مدرسه ی شما انتخاب دوممونه. گفت فردا می تونین بیاین برای ثبت نام؟ گفتم باشه. شما هنوز جا دارین؟ گفت بله.

گفت فقط یادتون نره که گواهی تولد بچه و دفترچه ی واکسنشو بیارین. گفتم چشم.

فرداش رفتم و راس ساعت اونجا بودم. خانمه درو باز کرد و گفت خانم فلانی؟ گفتم بله. گفت بیرون منتظر باشین، الان آقای مدیر خودش میاد.

یکی دو دقیقه بعد، آقای مدیر خودش اومد و با پسرمون سلام و علیک کرد و مشتاشونو به هم زدن و گفت بریم تو.

گفت من با پسرتون میرم توی اتاق که با هم یه کمی بازی کنیم. شما هم پیش خانم منشی کارای اداریش رو انجام بدین.

من پیش خانم منشی هنوز نشستم که مدارکمو دربیارم. گفت نمی خواد، خودم مدارک رو گرفته ام. گفتم چطور انقدر زود؟ شما دیروز ظهر به من زنگ زدین. گفت آره، زنگ زدم به اون مدرسه، گفتم برامون فکس کنین.

واقعا لذت بردم از مدیریتشون. خدا کنه همه ی مدرسه شون همین طوری باشه.

بعد دیگه سری مدارک رو دونه دونه برام توضیح داد و ازم امضا گرفت. بعد از یه ربعی تقریبا، گفت حالا می تونین شما هم برین پیش پسرتون آقای مدیر.

رفتم اونجا. دیدم آقای مدیر بسیار خوشحال و خندان و خوشرو اونجا نشسته.

من که رفتم، برام خیلی با دقت و جزئیات توضیح داد که با پسرتون تا 50 شمردیم، بعد کارای دیگه کردیم، بعد دوباره از 90 شروع کردیم به شمردن تا 100. بعد من تاس انداختم و پسرتون گفت که عددی که اومده چنده، بدون اینکه واقعا تک تک نقطه ها رو لازم باشه بشمره. یعنی عددهای روی تاس رو حفظه. بعدش من این حروفو (توی یه کتاب بودن حروف و روشونو میشد پوشوند و یکی یکی باز کرد تا حرفا دونه دونه دیده بشن) دونه دونه برای پسرتون باز کردم و پسرتون تونست کاملا کلمه ی TOMATO رو بخونه (اوه اوه، چه دستاورد بزرگی ). بعدم راجع به سیب و هسته اش و اینکه یه سیب چطوری سیب میشه یه کمی با هم صحبت کردیم. بعدش پسرتون نقاشی خودشو کشید اینجا (اینو بعدا باید عکسشو بذارم تو کانال ) و اسمشو هم نوشت.

خلاصه، تست پسرمونم همین بود که آقاهه توضیح داد دیگه.

بعدم بهمون دوباره خوش آمد گفت و گفت اگر سوالی دارین بفرمایید.

یک فوریه هم باید بریم مدرسه شون. برای بچه های جدید، این روز رو گذاشته ان که هر 12 تاشون با همدیگه قراره یه بازی رو بکنن تا با هم آشنا بشن. مادر و پدرها هم می تونن بمونن و اونجا قهوه بخورن و با هم آشنا بشن، می تونن هم برن و بعدا بیان بچه هاشونو بردارن.

من حدس می زنم، یه فایده ی دیگه ای هم که این بازی کردن براشون داره (علاوه بر اینکه بچه ها با هم آشنا میشن) اینه که می خوان یه کمی دستشون بیاد کدوم بچه چه اخلاقی داره، کی گوشه گیره، کی فرزه، کی با همه بر می خوره و ... تا ببینن کلاس ها رو چطوری دسته بندی کنن. ولی مطمئن نیستم. نمی دونم.

گفت از بچه های مهدشون هم هر کس که میاد این مدرسه رو می تونه اسم ببره تا ما ببینیم اگه بشه، توی یه کلاس بذاریمشون. حالا باید زنگ بزنم و اسم افا و کیانو بدم. رزا هم همون مدرسه میره. ولی پسر ما علاقه ای نداره با رزا هم کلاسی بشه. نمی دونم واقعا چرا.

چند وقت پیش یه بار بهش گفتم میخوای میرزانو دعوت کنیم یه بار بیاد؟ میگه نه. میگم چرا؟ میگه آخه باید رزا رو هم دعوت کنیم .

--

خلاصه که به این ترتیب، پرونده ی ثبت نام توی مدرسه بسته شد. حالا ببینیم غول مرحله ی بعد چیه .

--

با اینکه اون مدرسه ای که می خواستیم نشد، اصلا ناراحت نیستم. نمی دونم چرا. شاید به دلیل حس خیلی خوبیه که از مدیریت این مدرسه گرفته ام. به هر حال که فعلا شرایط اینه. هر چه پیش آید، خوش آید. هر چیشو مدرسه باهاشون کار کرد، که خدا رو شکر. هر چیو احساس کردیم مدرسه کم میذاره، باید خودمون باهاش کار کنیم دیگه. غصه نداره. در حد ابتدایی که بلدیم با بچه مون کار کنیم .

--

ماجراهای ما و خونه رو توی یه پست جدا میگم. هر بار از این قضایای خونه، خودش یه مثنوی هفتاد منه!


کلاس انگلیسی


برای پسرمون یه کلاس آنلاین از Preply گرفتم برای انگلیسی. گفتم مثلا ماهی یکی دو بار با یه نفر انگلیسی صحبت کنه، شاید خیلی بیشتر کمکش کنه.

واقعیتش اینه که انگلیسیشو الان اگر به نسبت بخوایم مقایسه کنیم، بهتر از منه. یعنی با توجه به سنش و اینکه دو زبانه هست، خیلی خوب صحبت می کنه و خیلیییی از کلمه ها و اصطلاحا رو من ازش یاد گرفته ام و اینا چیزاییه که خودش با کارتونایی که می بینه یاد گرفته. و می تونه همونا رو هم توی موقعیتش دقیقا استفاده کنه. یعنی این جوری نیست که صرفا یه سری چیزا رو شنیده باشه و بلد باشه. واقعا چیزی که شنیده رو استفاده می کنه و من خیلی وقتا متعجب میشم که عجب جمله ای به کار برد یا حتی ازش می پرسم اینی که گفتی چیه و بعد باید خودم سرچ کنم.

وقتی توی خونه با هم حرف می زنیم، من فقط جملات ساده رو می تونم باهاش به انگلیسی صحبت کنم. بیشتر از اون، خودم بلد نیستم. من با انگلیسی ای که بلدم، می تونم برم تو کنفرانس یه ساعت صحبت کنم و کارمو ارائه بدم، ولی نمی تونم توی خونه به بچه ای که روی مبل می پره، بگم بچه جان چقد ورجه وورجه می کنی؟ نمی دونم چطوری توضیح بدم ولی چیزی که من بلدم از نظر کاربردی، به درد صحبت کردن با بچه و موقعیت های بچه نمی خوره. نهایتا بتونم چهار تا اینو بگیر، اینو ببر، اونو بیار و این چیزا رو باهاش صحبت کنم.

این شد که گشتم دنبال کلاس برای بچه و فیلتر هم کردم که مال بریتانیا باشه که با یه لهجه ی درست و درمونی یاد بگیره از اول.

چند تا پیدا کردم و ویدیوی نمونه شونو گوش دادم و از بینشون به یکی پیام دادم و همونم اکی شد. بقیه یا خیلی تند صحبت می کردن (بیشتر، اونایی که آمریکایی بودن) یا به درد بچه ها نمی خوردن؛ مثلا طرف می گفت من کارم بیزینس چی چیه و مدرکم فلانه و کلا کسی بود که بیشتر به درد امتحانای آیلتس این چیزا می خورد.

از بین اونایی که نوشته بودن که کلاس بچه دارن و تجربه ی تدریس به بچه ها رو دارن، یکیو انتخاب کردم. یه خانم رنگین پوست بسیااار مهربون و مناسب برای بچه ها که خیلی شمرده صحبت می کرد.

از اول میتینگ نمیدونم چرا هیچ استرسی نداشتم که خب اگه پسرمون نفهمید چی! همه اش فکر می کردم که خب می فهمه دیگه. و خب اتفاقا می تونم بگم نود درصد حرفاشو هم فهمید.

واقعا خوشحال شدم. یه جاهاییشو که نمی فهمید، به من می گفت چی گفت؟ می گفتم از خودش بپرس. یه بارشم که راستش خودمم نفهمیده بودم طرف چی گفت ولی خب رو نکردم .

خانمه قشنگ یه چیزایی آماده کرده بود برای پسرمون و می دونست می خواد چیکار کنه.

یه کمی ازش سنشو پرسید و اسمشو و از این چیزا. بعد می خواست بفهمه چقدر بلده، گفت یه جمله بگو توش Nothing باشه! می خواستم بگم حاج خانم این همممه چیز، تو باید دقیقا همین منفی ای رو که فارسی واقعا به شکلی استثنائی و متفاوت با زبونای دیگه دو بار منفی می کنه رو بپرسی؟!

پسرمونم گفتم I don't want nothing! یا یه چیزی تو همین مایه ها .

بعدم اینکه اصلا پسر ما هنوز مفهوم "جمله" رو نمی فهمه. اگه بهش بگم با فلان چیز جمله بساز، نمی فهمه یعنی چی. بهش میگم یه چیزی بگو که توش فلان باشه. چون هنوز مدرسه نمیره، خیلی از اصطلاحا رو درک نمی کنه. خب هنوز نوشتن بلد نیست اصلا.

یه جا دیگه هم خانمه یه متنی آماده کرده بود، بهش گفت بخون! گفتم حاج خانم این بچه اصلا مدرسه نمیره!

با این وجود براش توضیح میداد که هر جا Sch دیدی، این مثل اسکول خونده میشه و اینا.

واقعا برام عجیب بود که با اینکه گفتم بچه ی ما مدرسه نمیره، بازم یه سری چیزای این مدلی گفت. من نمی دونم تو آمریکا مردم بچه شون تو مهد حروف رو یاد می گیره. چرا خانمه بازم توقع داشت که حداقل حروف رو و صداهاشونو بشناسه.

یه قسمتشم از پسرمون پرسید حیوون مورد علاقه ات چیه؟ پسر ما هم گفت پلنگ سیاه! گفت ئهه، من توقع داشتم بگی گربه، سگ. بعد می خواستم راجع به نژادش بپرسم ازت. حالا غیر از پلنگ سیاه، دیگه چی دوست داری؟ پسرمون میگه کروکودیل .

در کل، همه چیش خیلی خوب بود. پنج دقیقه ی آخرو هم خودم با خانمه حرف زدم. گفتم به نظرتون چطور بود کلاسش؟ گفت خیلی عالی بود و همه چیو می فهمه و روون هم صحبت می کنه. اصلا مشکلی نداره. من فقط می تونم کمکش کنم که حرف بزنه و بهتر یاد بگیره و تلفظاش بهتر بشه. خلاصه، اونم راضی بود دیگه. خدا رو شکر.

توی نمونه ویدیوی سایتش خیلی بریتیش حرف می زد، ولی توی حرفاش گفت که آمریکاییه و از سال 2018 داره انگلیس زندگی می کنه.

وسطای کلاس متوجه شدم که دیگه کاملا به لهجه ی خودش سوئیچ کرده.

آخر کلاس گفتم میشه با همون بریتیش با بچه ی ما صحبت کنین؟ چون ویدیوهایی که می بینه، کارتوناش همه بریتیشن، میخوام تلفظاش یکی باشه. گفت باشه ولی بریتیش سخت تره. گفتم اشکالی نداره. لطفا با این وجود باهاش بریتیش صحبت کنین.

من تا الان نمی دونستم به نظر بعضی ها بریتیش سخت تره.

به نظر من آمریکایی ها همیشه خیلی تند حرف می زنن و حرفا رو می جوئن. البته؛ اینم می دونم که خب آمریکا بزرگه و لهجه های متفاوتی داره. ولی کلا پروتوتایپ حرف زدن آمریکایی برای من همیشه خیلی تندتر از بریتیشه. ولی این خانمه حتی توی آمریکایی حرف زدنش هم شمرده و قابل فهم بود. حالا نمی دونم به خاطر لهجه ی شهر خودش بود یا چون معلم بود این جوری بود.

--

می خواستم یه چیز دیگه بنویسم، ولی الان همسر یه چیزی گفت، با اون این پستو تموم می کنم. بقیه رو توی یه پست دیگه می نویسم.

همسر اینا امروز از اون میتینگ ها داشتن که توش بازی می کنین و با بازی یه سری چیزا رو می فهمین در مورد تیم و بهبود شرکت و اینا.

یه قسمتش این بوده که باید دو نفر دو نفر می شده ان، بدون اینکه حرف بزنن، هر کدوم یه دستشونو میاوردن و با هم دیگه یه موشک کاغذی درست می کردن. یعنی یه دست مال همسر، یه دست هم مال همکارش. هر کس موشکش بیشتر میرفته، برنده بوده.

ایده شونو برای کار تیمی دوست داشتم. اینکه بتونی خودتو با یه نفر هماهنگ کنی، بدون اینکه باهاش حرف بزنی و یه کار پرفکت انجام بدی، قشنگ بود.

یه بازی دیگه شونم این بوده که دو تا دوتا رو به روی هم واستن، با پانتومیم به طرف مقابل بگن که چرا اینجان و این میتینگ بابت چیه. طرف مقابل باید با همون پانتومیم کوتاه دو سه تا کلمه بنویسه. بعد از اینکه هر دو نفر این کار رو کردن، نوشته هاشونو بالا می گیرن که ببینن هر کسی تونسته پانتومیم طرف مقابلش رو درست بفهمه یا نه.



شرکت/مهد


یه چیزیو که توی شرکتمون دوست دارم، سریع بودنشون توی واکنش نشون دادن به هر اتفاقیه، از سیل و جنگ گرفته تا تکنولوژی های جدید.

مطمئنا همه تون راجع به چت جی پی تی شنیده ین این روزا. اگه نشنیدین، ChatGPT یه چت بته که خیلی کارا می تونه بکنه، از جمله اینکه می تونه برات کد بنویسه.

اون روز توی میتینگ شرکت گفتن که خیلی ها سوال کرده ان که آیا ما اجازه داریم ازش استفاده کنیم یا به دلایل مسائل پرایوسی و اینا اجازه نداریم؟

که خب جواب این بود که اجازه دارین و حتی اجازه دارین با ایمیل شرکت عضو سایتش بشین و ازش استفاده کنین، منوط به اینکه فقط سوال های مرتبط با کارتون رو بپرسین. ولی اجازه دارین با اکانت شخصی هم وارد بشین و سوال های شخصی بپرسین. فقط مهم اینه که این دو تا رو با هم قاطی نکنین که اگر یه زمانی، مشکلی پیش اومد، بشه راحت بررسیش کرد.

یکی دو هفته ی دیگه هم یه میتینگی دارن باز در همین زمینه که هر کس بخواد می تونه شرکت کنه. هنوز نمی دونم دقیقا می خوان چی بگن توش.

--

اون روز هم یکی از همکارامون که وکیله، گفت من امتحان کردم چتش رو. برای مسائل حقوقی، با دقت خوبی همون جوابی رو میده که ما توی اولین پاسخگویی تلفنیمون به آدما می دیم.

بعد از اینکه این همکارمون اینو گفت، من رفتم یه مسئله ی حقوقی رو کامل، در حد دو سه پاراگراف پنج شیش خطی، توضیح دادم و آخرش پرسیدم باید چیکار کنم و جوابش تا حد زیادی نزدیک به جوابی بود که از یه وکیل واقعی گرفته بودم.

خلاصه که اگر آلمان زندگی می کنین، می تونین برای مسائل حقوقیتون بهش مراجعه کنین و تا حدی کمکتون میکنه (هرچند سایت هایی هم هستن که مشاوره ی کوتاه تلفنی رایگان ارائه میدن اگر واقعا یه وقتی لازمتون شد).

--

اون روز با آنیا و زِبی و اشتفان توی یه میتینگ بودیم. یه مشکلی پیش اومد، گفتم نمی دونم چرا کار نمی کنه. اشتفان گفت به خاطر فلان چیز نیست؟ درست گفته بود. سریع گفتم چرا، چرا، همینه. اشتفانِ باهوش.

اشتفان میگه بچه ها حواستون باشه، امروز، تو تاریخ فلان، ساعت 10.50 دقیقه دخترمعمولی از من تعریف کرد . آنیا میگه دکتر دخترمعمولی. همه مون می خندیم.

بعد آنیا ادامه میده یعنی تعریفای من و زِبی ارزش نداره؟ اشتفان میگه چرا، ولی این فرق داره .

واقعا جو شرکتمونو دوست دارم. با آنیا و اشتفان و زِبی خیلی خوش میگذره واقعا. وقتی همه مون با هم تو میتینگیم خیلی خوبه.

--

اون روز رفته بودم پسرمونو از مهد بردارم. دیدم یه کاغذ جلوشه و تازه شروع کرده به موشک درست کردن. لوکی هم بغلش نشسته بود (پشتش به من بود). جلوی اتاق صبر کردم هواپیماش درست بشه، بیاد.

وقتی اومد، یه چیزی زیر لبش گفت تو مایه های ئه، وقت نشد درست کنم. گفتم چی شده؟ گفت می خواستم یکی دیگه هم درست کنم. گفتم برای لوکی؟ گفت آره. گفتم برو براش درست کن پس، بعد بیا.

دوباره برگشت تو اتاق. تو این فاصله لوکیو دیدم که همون جور که نشسته بود، کله اش افتاده بود و انگاری ناراحت بود. تا دید پسرمون برگشت که براش درست کنه، گل از گلش شکفت، سرشو آورد بالا. برگشت منو نگاه کرد. اخماش باز شد، لبخند اومد رو لبش، بهش لبخند زدم، گوشه های لبش قشنگ رفت بالا، طوری که دندونای سفیدش دیده شد، لپش چال افتاد. سرشو برگردوند؛ به موشکش نگاه کرد که پسرمون داشت درست می کرد؛ دوباره سرشو برگردوند منو نگاه کرد. دوباره بیشتر از قبل خندید. چند ثانیه ای چشم تو چشم هم موندیم. گفت تو مامانشی؟ گفتم آره، من مامانشم. دوباره خندید. انقدر خنده هاش قشنگ بود و پر از ذوق و خوشحالی و تشکر که با خودم گفتم کاش می شد واقعا این صحنه ای که از چهره اش مونده توی ذهنمو تبدیل به عکسش می کردم، می کشیدمش بیرون، میدادم به مامامانش. حتما خیلی خوشحال میشد اگه بچه شو انقدررر خوشحال می دید.

انقدری که لوکی با نگاهش از من تشکر کرد، از پسرمون که براش موشکو درست کرده بود نکرد. انگاری دنیا رو بهش داده بودن.

--

چند روز پیش، همسر بهم یه پاکتی داد، گفتم این چیه؟ گفت بازش کن.

نگاه کردم، یه پاکت آبی بود که پشتش اسم کوچیک من و همسر بود. بازش کردم. یه کارت پستال بود که یه طرفش عکس کاتارینا بود، یه طرفش نوشته بود به یاد کاتارینا - سال فلان تا فلان. بعدم نوشته بود بابت همدردی هاتون، کارت پستالاتون، گل هاتون و ... تشکر می کنیم ازتون (همه اش چاپی بود).

متولد سوم اکتبر 1979 بوده کاتارینا. هنوزم باورم نمیشه این قدر زود رفت. هنوزم باورم نمیشه انسان چقدر می تونه موجود ضعیفی باشه. یه روز می فهمه مریضه و شیش هفت ماه دیگه کلا برای همیشه نیست.

توی عکسش هم -که یه عکس بود تقریبا از یقه ی لباسش به بالا- به دوربین نگاه می کرد و می خندید. قشنگ احساس می کردم دارم سر کوچه می بینمش مثل همیشه، همون نگاه، همون چهره، همون حالت همیشگیش. همسر می گفت حتی کاپشنی که تنشه توی این عکسو می دونم کدوم بود.

خدا کنه حال بچه هاش خوب باشه.