پراکنده


اون روز فاطیما ازم راجع به این پرسید که آیا ما تو عید قربان قربانی می کنیم و جشن میگیریم و اینا. بهش گفتم همه قربانی نمی کنن، بعضی ها فقط. جشن هم به اون معنی دور همی و اینا زیاد نمی گیریم. ولی عید غدیر که دو هفته دیگه است رو تعداد بیشتری جشن می گیرن و اگه سید باشن مهمون دارن و اینا.

کلا نمی دونست غدیر چی هست. میگه عاشورا رو می گی؟ گفتم نه، غدیر یه چیز دیگه است.

میگه یه بار با یکی رفته یه مسجد ترکی که خوشش نیومده. می گفت خیلی تند نماز می خوندن و اصلا عجیب بود. گفتم مال کدوم فرقه بود؟ ما که رفته یم مسجدهای ترکی، چیز عجیبی ندیده ایم؛ گفت مال صوفی ها بود.

ازش پرسیدم شما مال چه فرقه ای هستین. میگه فکر کنم شافعی ایم!

--

تو اتاق هایی که جلسه برگزار میشه چندین میز رو به هم چسبونده ان و چندین آدم با فاصله از هم می تونن بشینن. فکر کنم از زمان کرونا فاصله ی صندلی ها رو بیشتر کردن و همون طوری مونده دیگه. خلاصه که واسه ی یه جلسه ی مثلا ده بیست نفره، فکر کنم ما ده بیست متر از هم فاصله داریم .

یه مونیتور هم همیشه هست که اون آدمایی که از خونه دارن کار می کنن، بتونن ما رو ببینن و با مایکروسافت تیمز اونا رو هم توی جلسه داشته باشیم.

حالا دو تا دوربین آورده ان که در حالت عادی کل میز رو نشون میده. ولی خب این جوری اونایی که دورن تقریبا دیده نمیشن. ولی وقتی کسی حرف می زنه، دوربینا برمیگردن رو به اون شخص و زوم می کنن دقیقا روی اون شخص.

با اینکه خیلی تکنولوژی خوبیه و داره بهمون کمک می کنه ولی آدم قشنگ ترس ورش میداره وقتی یهو می بینه دو تا دوربین روش زوم می کنن. قشنگ این حسو داری که یکی داره کنترلت می کنه. حتی وقتی مثلا همه ساکتن و دو نفر دارن پچ پچ می کنن، باز روی همون دو تا زوم میشه.

--

اون روز با آنیا صحبت می کردم. راجع به یه چیزی پرسید. منم راجع به یه پیرمرد آلمانی ای صحبت کردم که خیلی فضوله و سرک می کشه تو جاهایی که بهش ربطی نداره.

یه نگاه به دور و برش کرده، سرشو آورده جلوتر، میگه دخترمعمولی، این تیپیکلا آلمانیه. پیرای آلمانی همین شکلین.

بعد ادامه میده ما خودمون اینجا همسایه ی لهستانی داریم، عالین؛ همسایه ی پرتغالی داریم، حرف ندارن؛ قبلا همسایه ی مراکشی داشتیم، خیلی خوب بودن و گرم و مهربون. ولی این آلمانی ها .... (جمله شو ادامه نمیده) .

برام جالبه که خودشونم از سرد بودن و جدی بودن خودشون خسته ان ها، ولی نمی خوان یا شایدم نمی تونن تغییر کنن. یعنی؛ مثلا خود آنیا شاید آدم مهربون و خوش رویی باشه و دوست داشته باشه با همسایه هاش در ارتباط باشه، ولی وقتی بقیه نیستن، نمی تونه واقعا.

--

اون روز آنیا میگه دختر معمولی من خواهرشوهرم فلان جا میشینه و اونجا دور و برشون خیلی جوونن و مهمونی دارن و سر و صدا هست، می خوان خونه شونو عوض کنن. من فکر کردم شما هر وقت خواستین برین، خونه ی شما خیلی براشون مناسب باشه. گفتم باشه، هر وقت ما خواستیم بریم، بهت خبر میدم. ولی یه سال دیگه میشه تقریبا. گفت اشکالی نداره، اونام عجله ندارن.

بعد یه کمی راجع به اجاره ی خونه و محلش و اینا صحبت کردیم و فهمیدم آنیا اینا خیلی پول بیشتری دارن میدن برای یه آپارتمان خیلی کوچیک تر (ولی نوساز البته).

اون بحث تموم شد و بعدش دیگه راجع به کارمون صحبت کردیم.

فردا پس فرداش آنیا بهم زنگ زده، میگه دختر معمولی من فکر کردم که خونه ی شما برای خود ما هم مناسبه. چرا ما نریم توی یه شهر کوچیک تر و یه خونه ی ویلایی بگیریم؟ هر وقت خواستی خالی کنی، به من خبر بده . گفتم باشه. بهت خبر میدم.

--

هنوزم بعد از این همه سال زندگی تو اینجا، از یه سری چیزای آلمانی ها خیلی لذت می برم. مثلا یکیش اینکه توی خیلی از چیزا خیلی سیستماتیک عمل می کنن.

مثلا یه جا رفته بودیم، طرف اندازه گیری زیاد لازم داشت که بکنه. رو تمام دیوارها، درشت (خیلی درشت ها، یه چیزی تو مایه های تابلوهای راهنمایی و رانندگی!) اندازه ها رو علامت زده بودن که تا کجا میشه یه متر و تا کجا میشه دو متر (اندازه های ریز هم داشت؛ نه اینکه فقط یه متر و دو متر باشه). بعد؛ همین متر رو هم پایین دیوار طراحی کرده بودن، هم بالا، نزدیک به سقف. باز به همینم بسنده نکرده بودن، از سقف هم یه متر دیگه آویزون شده بود اون وسطا که طرف مثلا اگه تو فاصله ی یکی دو متری از دیوار هم می خواست چیزیو اندازه گیری کنه، باز بتونه و لازم نباشه حتما بره وسیله شو بچسبونه به دیوار.

همین کار، چیز سختی هم نیست ها، هزینه ای هم نداره، امکانات خیلی خاصی هم نمی خواد ولی نمی دونم چرا تو کشور ما از این کارا نمی کنن.

یا مثلا یه چیز دیگه ای که دوست داشتم این بود که چند وقت پیش ما یه چیزیو اندازه گیری کردیم، شد حدود 124 125، با خودمون یه 5 سانتی هم اضافه تر در نظر گرفتیم و به یه بنده خدایی گفتیم فلان چیز رو 130 سانت می خوایم. طرف گفت باید حساب کنم. چند روز بعد زنگ زد، گفت من حساب کرده ام، متاسفانه 130 سانت نمی تونم بهتون ارائه بدم، 129 سانت میتونم. که خب ما گفتیم اکیه.

ولی همینو این جوری نبود که بگه باشه، حله و بعدا بیاد بگه ئه، ببخشید خب حالا یه سانت این ور اون ور که چیزی نیست؛ پس بذاریمش یه سانت اون ور تر. از همون اول حساب و کتاب کرد و گفت آقا نمیشه اون چیزی که شما می خواین.

--

خانمه حرف می زد، واقعا لذت می بردم از "حرف زدن"ش. از سال 2002 ایران نبوده و تو آمریکا و آلمان زندگی کرده. ولی تو کل حرفاش، فکر نمی کنم بیشتر از ده تا کلمه ی انگلیسی یا آلمانی بود.

به نظر من، این که آدم بتونه به یه زبون، قشنگ و مسلط صحبت کنه و دو سه تا زبونی که بلده رو از هم جدا کنه، یه مهارته و قاطی کردن کلمه های یه زبون توی یه زبون دیگه به بهانه ی اینکه ما عادت کرده ایم یا فارسیش اون مفهومو نمی رسونه، مزیتی حساب نمیشه برای اون آدم و اتفاقا برعکس، نشونه ی ضعف طرف و عدم مهارتش توی برقراری ارتباط کلامیه.

--

یادتونه پارسال و امسال که رفتم ایران، رفتیم/رفتم پیش یه بنده خدایی که می خواست بچه شو بفرسته آلمان؟

ما کلا این بندگان خدا رو نمیشناختیم و میشه گفت صرفا همشهری بودیم.

دخترشون اومد اینجا و همسر رفت دنبالش و ده روزی پیش ما بود و شنبه همسر بردش که بره شهر خودش که قرارداد خونه شو امضا کنه.

--

اون روز همسر میگه پسرمون بهش گفته تو چقد کُمیش (komisch : مسخره/ضایع/ خنده دار/عجیب) آلمانی حرف می زنی .

بهش میگم منم کمیش حرف می زنم؟ میگه آره، ولی نه خیلی .

خدا کنه تا چند سال دیگه آلمانیمون بهتر بشه، نگه شما یه وقتی جلوی دوستام حرف نزنین که آبروم بره .

--

میگه میوه می خوام. همسر قبلا بهش میوه داده. میگه دیگه میوه ی دیگه ای نداریم. می تونم بهت خیار بدم. میگه نهههه، خیار vegetable ه!


از همه چی


اون روز همسر توماسو دیده بود و ازش حالشونو پرسیده بود. گفته بود بچه ها خوبن ولی مدرسه شون خوب پیش نمیره. باز تیم می تونه ادامه بده و بد نیست ولی تم احتمالا باید همین کلاس رو تکرار کنه :(.

امیدوارم زودتر زندگیشون به روال عادی برگرده.

--

اون روز رفتم در خونه ی توماس اینا رو زدم، چون قبلش گفته بود به همسر که اگه بشه، می خواد با صاحبخونه مون صحبت کنه یا اینکه ما خودمون صحبت کنیم.

یه درخت هست توی حیاط خونه ی ما که قدش خیلی بلنده و آشغال زیاد میریزه روی خونه ی توماس اینا و خونه شونو سایه هم کرده.

توماس گفته اگه ما موافقیم، این درختو قطع کنیم.

ما هم گفتیم شماره ی صاحب خونه رو بهت میدیم و خودت باهاش صحبت کن.

اون روز رفتم در خونه ی توماس اینا رو زدم.  با توماس راجع به درخته صحبت می کردم. گفت احتمالا با صاحبخونه تون صحبت کنم بگه هزینه شو ما باید بدیم دیگه. میگم تقریبا چقدر میشه؟ میگه هفتصد تا اینا باید بشه!

--

بابای حسین میگه وقتی می خوایم تومور مغزی کسیو برداریم، برای اینکه بدونیم تا کجا توموره و اشتباهی زیادی برنداریم، اکثرا طرف بیداره. ما یه پرده میذاریم و اون پشت کارمونو می کنیم، یه روان شناس هم نشسته جلوی طرف و باهاش صحبت می کنه تا ما بر اساس جواباش بفهمیم که الان مثلا بخش مربوط به حرف زدنش یا محاسبه اش تحت تاثیر قرار گرفته یا نه. بعد هر وقت دیدیم یه کمی تحت تاثیر قرار گرفت، یعنی اون دو تا مولکول آخرو اشتباه برداشته ایم و دیگه برنمی داریم .

ولی می گفت جالب ترین موردش یه موزیسین بود که خیلی براش مهم بود که بتونه به نوازندگیش ادامه بده و در حین عمل داشت گیتار میزد.

--

انقدر پست ها رو توی ذهنم نوشته ام و بعد ننوشته ام که نمی دونم این تکراریه یا نه. ببخشید اگه قبلا نوشتمش.

یه بار همسر با علی تو ماشین حرف می زد و می گفت کاکو. بعد که قطع کرده، پسرمون میگه: بابا! تو چرا هی به علی می گی کاکرو؟!

--

به یه اداره ای زنگ زده بود یه چیزیو بپرسم که خیلی هم برام سخت بود چون کلمه هاش خیلی تخصصی که بود هیچی، منم اصلا از اون موضوع سر در نمیاوردم و هیچ ایده ای نداشتم که الان جواب سوالم از سمت طرف چی میتونه باشه و باز معنی اون حرفی که اون بزنه چیه!

خلاصه، ازم یه چیزی پرسید که من جوابشو دقیق نمی دونستم و اون نمی تونست بفهمه الان من فلانیم یا همسایه ی فلانی (ولی پرونده ها جلوش بود). میگه آها شما همونی هستین که خونه بغلیتون یه دکتره. گفتم نه نه، من خود اون دکتره ام!

خیلی خنده ام گرفته بود که از بیرون طرف داره ما رو چطوری می بینه. تو دلمم البته بهش گفتم دکتره همینه که الان داره پت پت پت پت، سعی می کنه که یه چیزی بهت بگه .

--

همسر با پسرمون حرف می زنه؛ یه چیزیو ازش می پرسه؛ جوابشو پسرمون میگه مادرجون. همسر میگه کدوم مادرجون؟ میگه اون مادرجون پیره .

--

فاطیما یه بار بهم گفت که ما می خوایم این هفته بریم باغ گل های هلند؛ گفتم ئه، اتفاقا ما همین آخر هفته ی قبل اونجا بودیم و یه کمی براش توضیح دادم که چطوریه.

گفت چقدر طول می کشه، گفتم ما هیچی عکس نگرفتیم تقریبا، سه ساعت توش بودیم. گفت ما میریم که فقط عکس بگیریم.

کلا فاطیما زیاد عکس می گیره و عکساشم خیلی اینستاگرامی و مدل واریه واقعا (من بر اساس همون عکسایی که توی واتس اپش می بینم میگم). تیپشم خوبه؛ خوبم لباس می پوشه؛ یعنی، قشنگ یه جوری می پوشه که لباساش به هم بیان؛ وقت میذاره روی لباس انتخاب کردنش.

یه بار همین جوری که داشت یه چیزیو توضیح میداد، من داشتم با خودم فکر می کردم واقعا چقدر خوش تیپ و خوش لباسه. بارک الله بهش.

یه ربع بعدش که داشت میرفت بیرون، گفت من صبح سه تا تخم مرغ خورده ام ولی بازم گرسنمه؛ میرم چیزی بخرم. گفتم سه تا تخم مرغ؟!! گفت آره، من هر روز سه تا تخم مرغ می خورم؛ آخه من بدن سازی کار می کنم.

اونجا فهمیدم خب همین جوری الکی خوش تیپ نیست بنده خدا، زحمت می کشه .

--

قرار شد یه برنامه بذاریم برای تیممون که با هم بریم جایی. دفعه ی پیش کایاک سواری بود که من نتونستم برم.

سر ناهار، یکی از بچه ها ادای یکی دیگه از بچه ها رو در میاورد که سر کایاک سواری خودشو هلاک کرده بود با پارو زدن. میگفت فلانی جلو نشسته بود هن هن هن پارو میزد، بعد فاطیما اون پشت (دستشو مثل سلفی گرفتن آورد بالا) چلیک چلیک عکس می گرفت .

--

سر میتینگ دپارتمان که تقریبا بیست سی نفری توش هستیم، دو تا از بچه ها همیشه بیشتر حرف می زنن.

داشتیم راجع به این سوال صحبت می کردیم که "آیا به نظرات و پیشنهادای من توجه میشه؟".

این دو تا خیلی صحبت کرده بودن و یواخیم گفت بذارین نظر همه رو بپرسیم و بعد تک تک از همه پرسید تا برگشت رسید به این دو نفر. باز یکیشون خیییلی داشت از بحث خارج میشد که یواخیم وسط حرفش گفت اکی، متوجه شدم، فلانی؛ تو نظرت چیه.

پسره هم ناراحت شد و صندلیشو نود درجه نسبت به یواخیم برگردوند و گفت موضوع اینه که آیا به نظرات و پیشنهادهای من توجه میشه یا نه و خب این جوریه دیگه.

نفر بعدی یه کمی یه جوری حرف زد که دل این بنده خدا رو هم به دست بیاره و یه چیزی گفت و بعدش گفت فلانی هم منظورش همین بود. و اونم تایید کرد.

یواخیم عذرخواهی کرد از طرف که حرفشو قطع کرده بود و بعد بقیه ی جلسه رو ادامه دادیم.

واقعا با خودم فکر کردم روابط سالم توی یه تیم این شکلیه .


کابینت/آلمانی


یه روز بیکار بودیم، رفتیم کابینت ببینیم. یکیو یه ویژگی ایشو خیلی پسندیدیم. یه در داشت که بسته میشد، طوری که انگاری تمام سینک و کابینت ها میرفت پشت در. مثل اینکه که یه کمد بلند اونجا باشه.

هر چی نگاه کردیم، قیمت و اینا نداشت. می خواستیم ببینیم، این در رو اگه بخوایم روی یه کابینت دیگه بذاریم، چطوری میشه. چون ما رنگ و طرح اون کابینتا رو اصلا نپسندیده بودیم.

از آقاهه پرسیدیم و راهنمایی کرد. بعد گفتیم این قیمتش چنده حالا؟ گفت شصت هزار یورو .

--

حالا رفته بودیم اون ورتر، من داشتم همین جوری یه سری کابینت های دیگه رو نگاه می کردم، همسر میگه بیا این ور، بیا این ور. میگم چطور؟ میگه همون آقاهه بود که داشت راجع به اون کابینتا برامون توضیح میداد. ضایع است راجع به کابینت شصت هزار یورویی می پرسی، بعد الان داری کابینت شیش هزار یورویی نگاه می کنی .

--

چند وقت پیش، سر کار، یه میتینگ داشتیم، داشتیم راجع به پردازش شماره حساب های بانکی (که بهش میگن ایبَن ( IBAN)) صحبت می کردیم. ما برای سادگی کار، گفتیم اول از همه، ایبن هایی را بررسی می کنیم که اولشون با DE شروع بشه (یعنی مال آلمان باشه). بعدا باید کد رو توسعه بدیم تا بتونیم همه ی ایبن ها رو بررسی کنیم.

مارکوس میگه: Wir machen erst die Deutsche (ویر ماخِن اِرست دی دویچه: اول کار (ایبن های) آلمانی رو انجام میدیم). و هیچ منظور بدی هم اصلا از جمله اش نداشت. صرفا یه جمله ی خبری بود که داشت نتیجه گیری می کرد که اوکی، پس قرار این شد که اول ایبن های آلمانی رو انجام بدیم.

آنیا به شوخی و مسخره و مثل اینکه بخواد ادای کسی رو دربیاره که جدی باشه، جمله ی مارکوسو با یه حالتی که انگار حرف نژادپرستانه ای زده تکرار کرد و گفت ویر ماخن ارست دی دویچه. بعد ادامه داد، ما اول ایبن هایی که توی آلمان هستن رو بررسی می کنیم.

و جمله شو یه جوری گفت که یعنی ممکنه صاحب ایبن آلمانی نباشه، ولی یه ایبن توی آلمان داشته باشه.

--

همسر اینا یکی از همکاراشون مال شرق آلمانه. میگه توی یه میتینگی بودیم که یه عالمه آدم توش بودن. یه پروژه ای هم داریم که رسما و بر اساس قرارداد، زبون صحبتش آلمانیه. ولی چون یه سری ها کلا مال انگلیسن و اصلا آلمانی بلد نیستن، برای همه اکیه که میتینگ ها رو به انگلیسی داشته باشن.

توی میتینگ بودیم، همون همکاره گفت اینجا آلمانه، باید آلمانی صحبت کنیم!

میگه یکی دو دقیقه یه سکوت طووووولانی سهمگین مرگبار شد که هیشکی هیچی نمی گفت. بعد از یکی دو دقیقه، اصلا یه بحث دیگه رو پیش کشیدن و میتینگو ادامه دادن.

بعدا البته خبرش رسیده بود رئیس کل نمی دونم چی چی که یه پسر اصالتا ترکه که (احتمالا) متولد اینجاست. اونم ایمیل زده بود و گفته بود باید انگلیسی صحبت کنین. دیگه تکلیف همه روشن شده.

--

پسرمون: مامانی، جوجه چه جوری رفته توی تخم مرغ؟

من: منظورت چیه مامان؟ خب اول تخم مرغه، باز که میشه، از توش جوجه در میاد.

پسرمون: نه، منظورم اینه که اولین بار چه جوری شده؟

--

پسرمون: فلان چیزو کی می تونم؟

همسر: ده دوازده سال دیگه.

پسرمون: ده دوازده سااااال دیگه؟ تو اون موقع هستی؟


مهمونی شرکت


پنج شنبه مثل همیشه رفتیم شرکت. مهمونی کریسمس توی یه رستورانی بود نزدیک شرکت که میشد پیاده رفت. حدود صد نفر دعوت شرکت رو قبول کرده بودن و گفته بودن میان.

تا همون 4.5 اینا کار کردیم و بعدش با بچه ها راه افتادیم.

فاطیما گفت ظهر میره پیش دوستش که خونه اش نزدیک شرکته، بعد عصر خودش میاد رستوران مستقیم.

منم وقتی راه افتادیم بهش تو واتس اپ زدم که ما داریم راه میفتیم.

بعدا که اومد دیدم رفته لباسشو عوض کرده، کت پوشیده، یه آرایش ملایم کرده و اومده.

اول که ما رفتیم، نمی دونم به چه دلیلی، همه رفتن سمت بالکن؛ البته بالکنش مسقف بود و شیشه ای که هم آدم ویو داشته باشه، هم گرم باشه (این سیستم وقتی توی خونه ی ویلایی باشه بهش میگن Wintergarten یعنی حیاط/باغ زمستونی، یعنی یه تیکه از حیاط یا همون تراس رو شیشه ای می کنن. سرچ کنین کلمه اش رو، متوجه میشین دقیقا چه شکلی میشه. حالا نمی دونم این سیستم توی طبقه ی دوم اسمش چی میشه ولی یه همچین چیزی بود بالکنش دیگه.).

جلوی در ورودی بالکن، یه چیزی شبیه همین سماورهای بزرگ بود که توش گلو واین (Glühwein) داشت (یه جور شراب مخصوص سال نو)، یه آقایی هم از مسئولای رستوران بود که می ریخت و می داد دست هر کس که بخواد. من روم نشد این وسط برم بگم آقا به من یه نوشیدنی بدون الکل بدین.

یه کمی با بچه ها واستادیم سر پا و حرف زدیم، بعد رفتیم یه جا همون جا توی بالکن نشستیم.

خانمه اومد گفت گلوواین؟ فلیکس یکی گرفت. بعد به من و نینا گفت شما چیزی نمی خورین؟ من گفتم نه. بعد که خانمه رفت فلیکس گفت چرا؟  گفتم من الکل نمی خورم. بنده خدا پا شد به آقاهه گفت دو تا آب پرتقال بدین. آقاهه گفت فقط آب پرتقال؟ فلیکس گفت بله. با تعجب گفت بدون زِکت (Sekt: یه جور شرابه)؟ گفت بله، بدون زکت. آقاهه همچنان با تعجب دو تا آب پرتقال خالی برای فلیکس ریخت و فلیکس برامون آورد .

چند دقیقه بعد فاطیما اومد، آب پرتقالشم با خودش آورده بود.

از بعضی از رفتارای فاطیما خیلی خوشم میاد. مثلا چند هفته پیش، توی میتینگ شرکت گفتن که اگر برای کارتون عینک لازم دارین، می تونین بخرین و تا 150 یورو، هزینه اش رو شرکت میده. دو هفته بعد، فاطیما با یه عینک جدید تو میتینگامون بود. یعنی؛ سریع رفته بود تست بینایی داده بود و یه عینک جدید سفارش داده بود و عینکشم آماده شده بود. حالا من هنوز نوبت تست بینایی هم نرفته ام . کلا خوب از امکانات استفاده می کنه؛ کم رو نیست؛ امروز و فردا هم نمی کنه.

تو چیزای دیگه هم همین طوره. کلی کشور رو رفته؛ همه رو هم با رایان ایر و این چیزا. ببینه بلیت ارزون هست، سریع می گیره؛ دست دست نمی کنه.

حالا بگذریم، دیگه نشستیم با بچه ها دو ساعتی حرف زدیم راجع به همه چیز؛ راجع به ایران، راجع به الجزایر؛ راجع به آلمان؛ راجع به مشکلات خارجی های توی آلمان، ساختن خونه، بحث انرژی و ... .

تونی یه پسر اردنیه که باهامون کار می کنه و فقط انگلیسی صحبت می کنه. همیشه هم خیلی خیلی خندونه. تپلم هست؛ قشنگ چهره اش از این باباهای مهربونه.

ولی وقتی فلیکس حرف می زد، می فهمیدم چقدر همین آدم تو همین شاید چند هفته یا ماه گذشته و درست توی همون روزایی که ما این قدر خندون دیدیمش، دردسر داشته و اذیت شده. یه سری مشکلاتی سر قراردادش داشته که اذیتش کرده ان سر اینکه آلمانی بلد نیست (از طرف شرکت نه ها؛ از طرف اداره ی اقامت)؛ یه سری بسته ها رو از خارج براش فرستاده ان؛  توی گمرک مونده و گمرک ترخیص نمی کرده؛ اینم بنده خدا آلمانی بلد نبوده؛ اونا هم می گفتن ما اینجا کسی نداریم انگلیسی بلد باشه؛ خلاصه، فلیکس براش زنگ زده، بعد نمی دونم با زوم به کجا زنگ زده و میتینگو چند نفره کرده (فلیکس هم اصلا آدم کم رویی نیست، خیلی هم خوش اخلاقه)، حتی می گفت آقاهه بهش برخورد که من وسط میتینگ یکی دیگه رو اضافه می کردم و یه پیامی میومد که یه نفر دیگه به میتینگ اضافه شد ... . ولی بالاخره مشکلات این بنده خدا رو رفع و رجوع کرده بود فلیکس. اما خب دردسر م زیاد داشته ان.

خوشحال شدم براش که مشکلش حل شده ولی خلاصه اش اینکه ما الان خودمون آلمانی یاد گرفته یم، کمتر به مشکل می خوریم وگرنه مشکلات انگلیسی زبون ها توی آلمان همچنان پا بر جاست.

فاطیما هم سر قراردادش یه کمی به مشکل خورده بوده که بالاخره رفعش کرده. و داشت از این می گفت که یکی از دوستاش مشکل مشابهی داشته و شرکتشون وکیل داشته و براش همه ی کارا رو راست و ریس کرده. می گفت بعد شرکت ما با این همه وکیل کار می کنه، یه دونه وکیل واسه کارمنداش نداره! راستم می گفت، شرکت های بزرگ معمولا وکیل دارن برای کارهای این مدلیشون، من نمی دونم چرا شرکت ما نداره.

دیگه راجع به کریسمس و سال نو صحبت کردیم. کریسمسو که می دونستم به صورت خانوادگی مهمونی می گیرن، ولی توی حرفاشون فهمیدم سال نو رو بیشتر با دوستاشونن، حداقل رالف و نینا و فلیکس که این طوری بودن. هر سه تاشون گفتن که سال نو رو با دوستاشون می گذرونن.

رالف از من پرسید برای کریسمس درخت دارین و با درخت جشن می گیرین؟ گفتم والا درخته رو می خریم ولی جشنی نمی گیریم ما. کسی نداریم که اینجا بریم پیشش یا اون بیاد پیش ما. گفت پس شما فقط از تعطیلاتش استفاده می کنین. خوش به حالتون. من پارسال هزار کیلومتر رانندگی کردم. هر جا هم میری تازه می گن با بچه ها چرا نیومدین؟ دوباره با بچه ها بیاین (و اینجا قشنگ مسخره حرف می زد و اداشونو در میاورد ) و ... .

می گفت پارسال براشون خط و نشون کشیدم از اول که ما کریسمس اومدیم، عید پاک دیگه نمیایم ها، باز توقع نداشته باشین. بچه ها هم اگه می خوان بیان، خودشون بیان. به بچه ها گفتم خودتون بزرگین، ماشینو وردارین، خودتون رانندگی کنین (بچه ی بزرگش 21 سالشه).

گفتم با این حساب عید ما بهتره. ما اگر دید و بازدیدی هم داریم، توی همون شهر خودمونه. واسه دیدن اقوام از شهری به شهر دیگه نمی ریم. هر کس تو همون شهرمون بودو میریم می بینیم .

فلیکسم گفت اگه کریسمس که میگن براتون با استرس همراه نیست، خیلی خوش به حالتونه. اگه مجبور نیستین دفتر بیارین و پلن کنین که کی کجا برین و خونه ی کی باشین، خیلی خوبه .

تا الان نمی دونستم کریسمس براشون این جوریه. ولی خب وقتی فلیکس گفت، برام کاملا ملموس بود که آلمانی ها احتمالا این جوری نیستن که زنگ بزنن به کسی بگن ما عصری میایم خونه تون، از چند وقت قبل باید به طرف خبر بدن که چه روزی دقیقا میرن اونجا و تا کی هستن .

به جاش، فاطیما می گفت تو الجزایر که همه چی خیلی راحته. نه به طرف خبر میدن، نه هیچی. ساعت هشت صبح یهو می بینی همسایه اومد تو خونه ات.

رالف از فاطیما پرسید اگه تو الجزایر چی داشتی، نمیومدی آلمان؟ فاطیما گفت فقط انگیزه اش پوله از اومدن به آلمان. گفت درآمد تو الجزایر خیلی کمه. با چیزای دیگه اش مشکل نداشت، گرچه مثلا می گفت ما رای دادنمون صوریه و حکومت هر کسو که بخواد میذاره توی راس کار. ولی فاطیما می گفت من اگه تو الجزایر حقوق خوبی داشتم، می موندم. مگه آدم چی می خواد از زندگیش؟ بغل دریا زندگی کنی، هوای خوب، لذت ببری دیگه.

دیگه راجع به مهمونی تیم خودمون صحبت کردیم که قراره تو ژانویه باشه.

چند وقت پیش بچه ها رای گیری کردن که برای تیم ده بیست نفره ی خودمون یه مهمونی جمع و جورتر بذاریم. توی نظرسنجی، من زدم دوست دارم فعال باشیم و مثلا بولینگ بازی کنیم. ولی نتیجه می گفت اکثر خواسته ان فقط بریم رستوران و یه محیط آرومی باشه.

قبل از اینکه این مهمونی رو بریم، من و فاطیما راجع به این صحبت می کردیم که فکر نمی کردیم تیممون این قدر از نظر روحی پیر پاتول باشه که نخوان یه بولینگ حتی بازی کنن .

بعد که راجع به این موضوع صحبت کردیم، بچه ها گفتن که آره، اونا هم موافقمبولینگن و فلیکسم گفت که رای گیری یه مقداری ایراد داشته و اون منظورش این بوده که اگه فلان تاریخ باشه با بولینگ باشه، اگه فلان تاریخ باشه بی بولینگ باشه؛ ولی مثل اینکه اینا درست محاسبه نشده.

رالف گفت می تونیم مثلا یه جا ناهار بریم، بعدش هر کس خواست، بیاد بولینگ. حالا نمی دونم دیگه چی میشه، دوباره باید روز دقیقش و اینکه چیکار می خوایم بکنیم رای گیری بشه.

ساعتای شیش اینا حمید اومد به من گفت من اومدم ببرمت به دو تا از بچه ها معرفیت کنم. باهاش رفتم پیش ایرانی ها. با اونا یه ساعتی نشستیم و با هم شام خوردیم. حکیمم که یه پسر مراکشی بود اومد نشست سر میزمون و راجع به فوتبال صحبت کردیم.

یکی از ایرانی ها از نظر فرهنگی مشخصه که خیلی آلمانی شده. آخرین بار هم پنج شیش سال پیش ایران بوده. کلا فارسی که حرف می زنه، خیلی وقتا کلمه کم میاره. الانم خب فکر کنم بیست سی ساله اینجاست، دیگه زیاد تو فرهنگ ایرانی نیست.

می گفت اوایل که میرفتم ایران با گل و اینا میومدن استقبالم و دست تکون می دادن برام از دور. بعد یه بار که رفتم، ساعت دوی نصف شب اینا بود، دیدم هیشکی نیومده. خودم رفتم خونه مون، در زدم، بابام درو باز کرد، گفت هششش، همه خوابن، بیا برو بخواب. دیگه از اونجا به بعد فهمیدم قضیه فرق کرده .

اون یکی ایرانیه رو من فکر می کردم خیلی جوون تر باشه، ولی فهمیدم بچه اش شونزده سالشه.

با اینکه سنامون به هم نمی خورد، ولی کلا جو خوبی بود.

بعد از یه ساعتی که با این ایرانی ها بودم، رفتم دوباره پیش بچه های خودمون و دوباره با هم حرف زدیم.

کلا فکر کنم نینا ده تا جمله هم حرف نزد. به جاش رالف کلی حرف زد. فاطیما بهش میگه رالف تو چرا نمیای تو میتینگای ما، تو خیلی بامزه ای .

من تقریبا بیست دقیقه به نه بود که گفتم من دیگه برم. بقیه هنوز بودن، نمی دونم کی رفتن.

به پسرمون گفته بودم وقتی بیام، با هم نقاشیتو کامل می کنیم. آخه روز قبلش یه نقاشی رو شروع کرد و خیلی هم سرش گریه کرد و اذیت شد. عذاب وجدان گرفته بودم که دیروز بهش کمک نکرده بودم زیاد.

وقتی برگشتم، هنوز بیدار بودن همسر و پسرمون. با هم نقاشیشو تکمیل کردیم و از نتیجه راضی بودیم .

--

یه روز من و پسرمون نشسته بودیم نقاشی نگاه می کردیم تو یوتیوب که کدومو بکشیم. همسر می خواست بره بیرون، پول خرد لازم داشت. پسرمونو صدا زده که بهش بگه یه دو یورویی از کیف پولت بهم بده.

پسرمون رفته و برگشته. میگم بابا چیکار داشت باهات؟ میگه هیچی، می خواست پولامو بگیره .

--

میگم بذار به مادرجون زنگ بزنم. میگه هر روز با مامانت حرف می زنی. میگم مگه تو هر روز با من حرف نمی زنی؟ خب منم می خوام هر روز با مامانم حرف بزنم. میگه ولی مامان تو خوشگل نیست .


پراکنده


چند وقت پیش مامان نوح بهم پیام داد که مامان لوئی و کیان جواب منو نداده ان و نگفته ان که میان تولد یا نه. تو شماره هاشونو داری؟ گفتم آره. بهشون پیام بدم، بگم بهت پیام بدن؟ گفت آره لطفا.

منم به هر دوشون پیام دادم و گفتم و گفتن که خبر میدن.

ولی نمی فهمم چرا بعضی ها فکر نمی کنن که اگر یه نفر چند ماه قبل از تولد بچه اش به شما کارت دعوت میده، معنیش این نیست که شما حق دارین فکر کنین خب حالا وقت هست، یه ماه دیگه جوابشو میدم؛ دو روز به رفتن جواب میدم بهش.

اون بنده خدا حتما دلیلی داشته که زودتر دعوت کرده؛ حتما می خواد برنامه ریزی کنه.

واقعا این کار خیلی دور از ادبه که طرفو تو برزخ نگه دارین؛ نه بگین آره؛ نه بگین نه.

حتی اگر نمی دونین هنوز جوابتون چیه، یه جواب کوتاه بدین و بگین ما برنامه مون معلوم نیست. میشه دو هفته دیگه بهت خبر بدم؟

حداقل بنده خدا بدونه که شما کارت دعوتشو گرفته این و خونده این.

مثلا مامان لوئی برای من پیغام گذاشته که آره، ما نمی دونستم اون زمان مسافرتیم یا نه، واسه همین جواب نداده ام. دیروز دقیقا مسافرتمونو رزرو کرده ایم، الان بهش میگم که ما نمی تونیم.

خب همینو زودتر به اون بنده خدا بگو. بگو ما شاید مسافرت باشیم؛ هر وقت قطعی شد، بهت خبر میدم.

--

با حمید (نمی دونم اسم براش گذاشته بودم توی وبلاگ یا نه. همونی که ایرانیه و توی شرکتمون مدیره منظورمه. اگه اسم دیگه ای گذاشته بودم، لطفا بگین که بدونم؛ همیشه یه اسمو به کار ببرم؛ خودم یادم نمیاد ) در مورد مدرسه های آلمان صحبت کردم و اینکه بچه مونو کدوم مدرسه بذاریم.

نظرش این بود که مدرس های وابسته به کلیسا بودجه ی بیشتری دارن و امکاناتشون معمولا بیشتره و اگه آدم خودش ضدیت خاصی با دین نداره و حتی شاید دلش هم بخواد که یه مقداری بچه اش از دین و اخلاق و اینا یاد بگیره، گزینه ی خوبیه.

برای اینکه احتمال اینکه بچه رو بردارن بیشتر بشه، گفت بهشون بگین که اخلاقیات براتون مهمه و دوست دارین که بچه تون راجع به این مسائل چیزی یاد بگیره. بهشون بگین که خیلی از دوستای بچه تون میان این مدرسه. و گفت می تونین بگین که ما آدمای فعالی هستیم و می تونیم توی فرآین (= یه جور گروه داوطلبانه) مدرسه عضو بشیم و فعال باشیم و اینا.

و یه چیز مهمی هم که گفت این بود که این مدرسه ها هم موظفن یه درصدی از سایر ادیان بگیرن و این طوری نیست که باید همه کاتولیک باشن. گفت فکر می کنم ده تا پونزده درصده، ولی دقیقش رو نمی دونم. واسه همین گفت از این نظر حتی شاید شما شانس بیشتری هم داشته باشین.

برای بچه های خودش، گفت که بچه ی ما هم مدرسه اوانگِلیش (یه شاخه ای از مسیحیت) رفت و جایی بود که حتی از خونه مون هم دور بود و در واقع یه شهر دیگه حساب میشد ولی بازم بچه ی ما رو قبول کردن و مشکلی نبود.

حالا باید دید چی میشه دیگه. این مدرسه ی کاتولیک از نظر مسیرش و اینکه خیلی از بچه های مهدشون میرن اونجا و اینکه خیلی روی نقاشی کشیدن خانمه تاکید داشت و یه کمی کلا سیستمشون برای آماده کردن بچه ها برای مدرسه متفاوت بود با بقیه، برای ما یه سری مزیت ها داره. حالا هنوز که فرماشو پر نکرده ایم. ببینیم آخرش چیکار می کنیم.

--

در مورد حقوق ها هم توی شرکتون با حمید صحبت کردم. شرکت ما به صورت پیش فرض برای همه حقوق رو هر سال دو سه درصدی افزایش میده. ولی برای بقیه اش باید با رئیست صحبت کنی.

گفتم معمولش اینه که آدم کی باید توی آلمان درخواست افزایش حقوق بکنه؟ چقدر اضافه میشه؟

گفت هر وقت که خواستی، می تونی به رئیست بگی ولی معمولا توی همون میتینگ سالانه میگن. معمولش اینه که من خودم هر دو سه سال یه بار برای کسی حقوق رو اضافه می کنم و برای همه هم اضافه نمی کنم. طرف واقعا باید ارزششو داشته باشه. یعنی؛ این جوری نیست که هر کس بیاد بگه حقوق من رو اضافه کن، بگم باشه.

گفتم درصدش چقدره؟ گفت معمولا درصدی نیست، مثلا یه جوری اضافه می کنم که بین صد تا سیصد یورو در ماه حقوقش اضافه بشه.

گفت توی یه تیم، همه باید تقریبا حقوقاشون شبیه به هم باشه تا حدی، ما اجازه نداریم یه نفر رو توی یه تیم خیلی بیشتر از بقیه بدیم. یعنی؛ حتی اگه من هم برای طرف درخواست افزایش حقوق بدم، مدیرعامل قبول نمی کنه.

برای همین، گفت وقتی کسی حقوقش بالا هست به نسبت هم تیمی هاش، ولی بازم به نظرم درخواست افزایش حقوقش به حقه، ما به عنوان تشکر، یه پرداخت یه باری براش انجام میدیم.

--

از قضایای خونه اینکه مجددا تاکید می کنم تا پیش رو نگیری، کسی برات کاری نمی کنه! اینو آویزه ی گوشتون کنین .

اینو فکر کنم گفتم بهتون که توی قرارداد گفته بود که بانک باید پول رو مستقیم بده به فروشنده. ولی من از واسطمون پرسیدم، گفت نه؛ بانک پول رو میریزه به حساب شما.

به بانک هم زنگ زدم و همین رو گفت.

منم دوباره زنگ زدم و گفتم پس سقف انتقال وجه ما رو تغییر بدین تا ما بتونیم یهویی مبلغ زیادی رو جا به جا کنیم. خانمه برام یه فرم فرستاد و پر کردم و گفت درست شد.

ولی ما هر چی چک می کردیم، توی سایت همونی بود که قبلا بود.

بعد از هزار بار زنگ زدن و توضیح دادن مشکل و اینکه همه اش کارمندای بانک می گفتن از نظر ما مشکلی نیست و اینجا سقفش درسته، آخرش یه بار به یه خانمی وصلم کردن که گفت شما نام کاربری ای که داری می گی، مال همسرته. شما دو تا نام کاربری دارین برای حساب مشترکتون. باید با اون یکی وارد بشی تا سقف پرداختت درست باشه!

اومدم با اون وارد بشم، پسوردش یادم نمیومد؛ یعنی اصلا حتی نمی دونستم ما پسورد براش درست کرده ایم یا نه. باز یه اپ هم داشت که برای فرستادن پین بود. یعنی؛ وقتی می خواستی وارد بشی، یه پین میفرستاد به اون اپشون. باز اون اپ، خودش یه پسوردی داشت. پسورد اون اپه هم یادم نمیومد. زدم پسوردم یادم رفته. نوشت برای تغییر پسورد نیاز به یه کد فعال سازی دارین. با بانکتون تماس بگیرین. زنگ زدم به بانک، گفتم کد فعال سازی می خوام. گفت براتون با پست میاد. گفتم خانم من عجله دارم، ما زیاد وقت نداریم برای انتقال وجه. گفت نمیشه؛ شرمنده! باید صبر کنین تا کد با پست براتون بیاد.

همسر دوباره زنگ زد و گفت که برای اون سقف پرداخت رو تغییر بدن. یه بار که زنگ زده بود که طرف ازش یه چیزی خواسته بود که می گفت اصلا من نمی دونستم چی هست و نداشتم هم اون چیزی که میگه رو. گفت من نمی تونم کاری برات بکنم.

دفعه ی بعدی که زنگ زد، تلفنی گفت که می خوام سقف پرداختمو تغییر بدم. طرف گفت به چقدر؟ همسر گفت انقدر و تغییر داد و تموم شد :/!

نه فرمی براش فرستاد، نه هیچی. همسر پرسید از کی فعال میشه؟ گفت همین الان.

به تلفنِ بانک که زنگ می زنی، کلی در مدح و ثانی online banking برات صحبت می کنه اولش که تا حد امکان لطفا سعی کنین از آنلاین بنکینگ استفاده کنین و آدرس سایتمون فلانه و ... .

بعد آنلاین اگه بخوای همین سقف پرداخت رو تغییر بدی، هفتاد و دو ساعت طول می کشه تا اعمال بشه!

--

آخر هفته نیک اینا مهمونمون بودن. در واقع، ما دعوتشون نکرده بودیم. جمعه شب، تازه آورده بودیم لحاف کرسی رو پهن کرده بودیم که بدوزینم و مبل ها رو جا به جا کرده بودیم که همسر گفت بابای نیک بهم پیام داده شما آخر هفته آلمانین؟

همسر بهش جواب داده بود و گفته بود ما فردا می خوایم بریم تظاهرات، میشه بچه های ما رو نگه دارین؟ گفتیم باشه.

من سعی کردم دوختنشو تا یه جایی برسونم که بشه جمعش کرد و حداقل یه سری از کارهای اساسیشو کرده باشیم.

شب تمومش کردم اون قسمت رو.

صبح با همسر همه چیو جمع کردیم؛ بردیم و مبل ها رو برگردوندیم و خونه رو هم مرتب کردیم که مهمونا بیان.

بعد از اینکه مهمونا رفتن، فرداش باز بساطمونو آوردیم پهن کردیم.

--

پسرمون به همسر میگه کی شام میخوریم؟ همسر میگه چطور. گشنته؟ میگه نه؛ آخه نمی دونم چیکار کنم. می خوام غذا بخورم .