خیلی وقت پیش میخواستم بیام بنویسم. ولی هی نشد. یعنی؛ انقدر هی مهمونی تو مهمونی شد که نشد بیام بنویسم! الان دیگه از اون مهمونی ها فقط یه خاطره ی کمرنگ یادمه خودم . اون زمان قصد داشتم بیام کلی از جزئیاتشون بنویسم. ولی خب!
از قبل از کریسمس باید شروع کنم.
چندین تا مهمونی دعوت شدیم قبل از کریسمس و خودمونم یه مهمون داشتیم. این شد که مهمونی ها رو با مهمونمون رفتیم!
هر کدوم از دوستامونم یه شهری بودن. هیچ کدوم تو شهر خودمون نبودن.
یکی از مهمونی ها که این طوری بود که بچه ها پیشنهاد دادن که بریم فلان شهر، با هم بریم موزه، بعد از اونجا همگی بریم خونه ی دوستمون. خود صاحبخونه هم قرار بود باید ولی درست قبل از اینکه بیان، سینک روشوییشون شکسته بود و دیگه درگیر اون شده بودن و نیومدن.
ما با یه خانواده ی دیگه رفتیم اون موزه رو گشتیم و بعدش راه افتادیم که بریم خونه ی این دوستامون. یه ساعتی راه بود. ما هم آدرسو زدیم و راه افتادیم.
بعد از اینکه رسیدیم و پیاده شدیم، هر چی گشتیم، پیدا نکردیم آدرسشونو. همسر زنگ زد به آقاهه و گفت لوکیشن بفرست. لوکیشن که فرستاد، دیدیم یه ساعت از اینجا راهه!! یعنی؛ ما اسم خیابون و شماره پلاک رو زده بودیم، ولی توی یه شهر دیگه ! دوباره، یه ساعت هلک و هلک راه افتادیم و رفتیم تا رسیدیم خونه شون.
قبل از اینکه بریم خونه شون، قرار بود به جای اون موزه، بریم یه مراسم شب یلدا که مخصوص بچه ها بود. همه مون ایمیل زدیم به همون ایمیلی که گفته بود. به من که هیچ جوابی ندادن؛ به یکی از بچه ها جا داده بودن؛ به یکیشونم گفته بودن که پر شده. از اونجایی که من بعد از این یکی دوستمون پیام داده بودم، خب مشخص بود که پر شده و قرار شد که کلا اونجا نریم و به جاش بریم موزه.
اما نکته ی جالبش این بود که بعدا فهمیدیم برگزار کننده اش یه آدم فعالیه که با ایران اینترنشنال همکاری داره و عکسا و فیلماشو برای اونا میفرسته.
دیدم همون بهتر که نرفتیم جایی که اصلا به این فکر نکرده بودیم که چرا باید رایگان باشه مراسمش؟ کی برگزارکنندشه؟ از کجا تامین میشه هزینه ی مراسم؟
خلاصه که حتی الان پشیمونم که چرا با ایمیل واقعی خودم ایمیل زدم و اسم و سن پسرمونو گفتم. من چرا باید اطلاعاتمو به یه سری آدمی که نمیشناسم بدم؟! اونم وقتی که حتی مطمئن نیستم که قراره تو مراسمشون شرکت کنم؟
برای دفعه ی بعد باید حواسم جمع باشه. حالا که گذشت.
از مهمونی بگم که خیلی خوش گذشت و جای شما خالی. البته؛ اگه به شما شب یلدا بیشتر خوش گذشته، جای ما خالی . شب یلدای اینجا که نزدیک کریسمس بود. دیگه یلدا و کریمس و روز مادر و کلا همه چیو تو یه مهمونی تبریک گفتیم!
این دوستمون (همون خانواده ی دوقلوها)، یه خانواده ی دیگه رو هم دعوت کرده بود که همسایه شون بود. ولی از همه دیرتر اومدن! ما شامم خورده بودیم.
خونه شون خیلی باحال بود. قشنگ بازار شام بود. اصلا معلوم نبود چی به چیه و کی به کیه. ما که رفتیم یه سری از بچه ها داشتن شام می خوردن. به منم گفتن بیا برای پسرتون بکش که بخوره، که بعدا که بزرگترا می خوان غذا بخورن، راحت باشن و درگیر غذا دادن به بچه ها نباشن. منم رفتم برای پسرمون کشیدم و اونم فکر کنم تنها سر میز خورد و بعدش رفت بازی کرد.
بعدم که یه راند ماها خوردیم. بعدش هم اون خانواده ی آخر اومدن.
--
اون دوست همشهریمونم که اون سال اومد یه هفته ای پیش ما بود، مهمون ما بود و اونم با خودمون برده بودیم اونجا.
مامان دوقلوها رشته اس یه چیزی تو مایه های عصب شناسیه. این دوستمون خیلی دوست داشت و تونست یه کمی اطلاعات کسب کنه. آخه کم کم باید انتخاب رشته کنه برای دانشگاهش.
مامان و باباش دوست دارن که بره پزشکی یا دندون پزشکی، ولی خودش بیشتر به همین علوم اعصاب و عصب شناسی و این چیزا علاقه منده.
اون مهمونشونم گفت یکی دو تا دوست داره که داروسازن و اینجا خونده ان و الان داروخونه دارن. قرار شد این دوست ما رو به اونا وصل کنه یه جوری تا از اونا هم اطلاعات بگیره.
دیگه یه مقداری هم شماره رد و بدل شد و کلا مهمونی خوبی بود.
--
یکی دو روز بعدش (یا شایدم فرداش، دیگه الان دقیقا یادم نمیاد انقدر که گذشته!) خونه ی یکی دیگه از بچه ها دعوت بودیم که خودش خونه ی دوقلوها مهمون بود.
اونجا رو هم با مهمونمون رفتیم و اونم خیلی خوش گذشت. اونا هم دو سه تا خانواده ی دیگه رو دعوت کرده بودن که ما نمی شناختیم. هر خانواده ای هم یکی دو تا بچه داشت. یه عالمه بچه اونجا بودن و حتی بازی و اینا هم برای بچه ها طراحی کرده بودن و بهشون کادو دادن و برای بچه ها خیلی خوب بود. مخصوصا که به ما هم کاری نداشتن .
یکی از مهمونای توی این مهمونی، یه خانمی بود که توی شرق آلمان زندگی کرده بود و کلا خیلی از شرق آلمان تعریف می کرد و به این دوست ما - که همچنان داشت تلاش می کرد از تجربیات همه استفاده کنه- مشاوره می داد. منم داشتم با کسای دیگه صحبت می کردم، دقیق نمی شنیدم که چی میگه. ولی در همون حدی که شنیدم، چیزایی که میگفت برای من عجیب بود. مثلا، کلی از شرق آلمان تعریف می کرد در حالی که همه تو آلمان می دونن، آدم تا مجبور نشه، نمیره شرق آلمان - حتی خود آلمانی ها.
یه لحظه اون خانمه از کنارش بلند شد رفت. این دوستمون یواشکی و با صدای آروم و پچ پچی به من میگه این خانمه خیلی میخواد کمک کنه ها، فقط نمی دونم چرا انقدر پیشنهادهای عجیب غریب میده!
یه نمونه ی دیگه ی نظرات عجیبش این بود که مثلا می گفت بری توی پست کار کنی به عنوان نامه بر، بهتر از کار به عنوان فروشنده توی نونوایی یا دونات فروشیه، در حالی که این اصلا درست نیست. کسایی میرن نامه بر میشن که واقعا مجبورن. کارش خیلییی سخته. تو بارون و برف باید نامه ها رو با دوچرخه بیارن. من گاهی این پستچی ها رو از پنجره می بینم، دلم براشون می سوزه؛ با خودم میگم چه کار سختی دارن طفلکی ها. حقوقشونم حتی بهتر نیست که آدم بگه خب می ارزه.
و البته؛ برای زندگی خودشم حتی تصمیماتش عجیب بود به نظر من! خودش رشته اش فلسفه بود، آلمانی هم بلد نبود! من نمی دونم کسی که رشته اش فلسفه باشه، تو آلمان، بدون بلد بودن آلمانی، چطوری می خواد کار کنه. البته که خب همسرش کار می کرد. خودش کار نمی کرد تو آلمان. ولی از همون آلمان با ایران کار می کرد. که اونم کلاهشو ورداشته بودن. و کلا خلاصه یه اوضاعی داشت بنده خدا با اون آدمایی که توی ایران بودن.
--
یکی دو روز بعدش، ما خودمون باز یکی از دوستامونو دعوت کردیم. که دیگه این دوستمون بعد از ناهار رفت شهر خودش. یعنی؛ همسر بردش ایستگاه قطار که بره. تقریبا یه 5 6 روزی پیش ما بود. ولی انقدر مهمونی تو مهمونی شد و همه چی فشرده شد که دیگه نشد باهاش واقعا بیرونی، جایی بریم. همه اش یا داشتیم آماده می شدیم برای مهمونی بعدی، یا خسته بودیم از مهمونی قبلی که تا نصف شب برگزار شده بود!
--
جالب ماجرا این بود که بعد از این مهمونی ها که سر جمع شاید بگم این دوستمون با ده تا خانواده آشنا شد، ازش پرسیدیم کدوم خانواده ها رو بیشتر دوست داشتی؟ و جوابش دقیقا همون خانواده هایی بود که ما خودمون بیشتر باهاشون در ارتباط بودیم. سلیقه اش با ما یکی بود، علی رغم اینکه کلی اختلاف سنی داریم و حتی به نظر خودمون، کل اختلاف فرهنگی هم داریم!
--
تو همین مهمونی دوم، دوستامون یکی از همسایه هاشونم دعوت کردن که یه پسر ایرانی بود و برای کالج و دانشگاه و اینا اومده بود. خوب شد که آخر مهمونی اومد. تو مهمونی کلی در مورد صرفه جویی توی هزینه ها برای دانشجوها و اینا صحبت شد. بعد این بنده خدا که اومد، گفت کالج خصوصی رفته، 18 هزار یورو فقط شهریه اش بوده که به قول خودش "پدر" براش پرداخت کرده. خوب شد زودتر نیومد که ببینه بحث ما سر پنجاه یورو و صد یوروئه .
--
خب، تا اینجا، همه چی خیلی ایرانی بود. حالا یه کمی بریم از قسمت های آلمانی قضیه بگیم.
چند جلسه ای پسرمون برای تمرین نمایشنامه ی تولد حضرت عیسی رفت و بعدم رفتیم برای اجرا. اون روز اجرا هم این دوستمونو با خودم بردم . گفتم بیا ببرمت کلیسا، مراسم کریسمس
.
اول پسرمونو زودتر بردم که یه اجرای نهایی داشتن درست قبل از اجرای اصلی. بعد برگشتم خونه و یه ساعت بعدش دوباره رفتیم با دوستمون که اجرا رو ببینیم. ولی بازم تقریبا یه ساعت قبل از شروع مراسم اونجا بودیم. آخه خانم مربیشون گفت که زودتر بیاین چون پر میشه واقعا. الان شالتونو میتونین بذارین روی دو سه تا صندلی ولی تضمینی نیست که کسی شالتونو نذاره اون ور و جاتونو نگیره.
ما هم از ترسش یه ساعتی زودتر رفتیم.
اونم خیلی خوب بود و خوش گذشت.
من با پسرمون فقط قسمت های دیالوگ خودشو و یه دیالوگ قبل ترشو تمرین کرده بودم. یعنی؛ من همیشه دیالوگ نفر قبلی رو می گفتم و پسرمون دیالوگ خودشو می گفت.
روز اجرا، صبحش، دیدم داره با دوستمون تمرین می کنه و نشسته ان دو تایی می خونن، دوستمون داره می خونه "تو مگه ایمیلو نگرفتی؟ فرشته ایمیل زده، تو واتس اپ فرستاده و ... "!!! گفتم چی؟ ایمیل زده؟ تو واتس اپ زده؟ اینا چیه؟ تو نمایشنامه ی حضرت عیسی اینا چیکار می کنه؟!! بعد رفتم خوندم، دیدم آره، اینا یه کمی طنزش کرده ان و برای خودشون امروزیش کرده ان .
البته؛ قسمت های اصلیش حفظ شده بود ها. ولی اولش قضیه از این قرار بود که مگه خبر ندارین که اتفاق مهمی قراره بیفته؟ تو همه جا خبر داده ان، تو واتس اپ و ایمیل و اینا.
--
بعد از مراسم هم به عنوان دستمزد به هر کدوم از بچه ها یه شکلات داده بودن .
--
این دفعه دیگه بلد بودم مراسمشون چیه و چطوری اجرا میشه. ولی سال بعد باید بریم همون کلیسای قبلی. اونجا پیشرفته تر بود، بزرگتر بود، طبقه ی دوم داشت، باشکوه تر دیده میشد همه چی و از همه مهم تر اینکه یه مانیتور داشت که روش دعایی که داشتن می خوندنو نشون میداد. اینا یه دفترچه گذاشته بودن، شونصد تا قطعه/دعا/یا هر چی که بهش میگن بود. بعد، ما اصلا نمی دونستیم کدومو دارن می خونن. هی باید به دست مردم نگاه می کردیم که ببینیم الان کدوم صفحه ان. ولی تا ما خطمونو پیدا می کردیم، دیگه به آخراش می رسید .
--
یه چیزی هم یادم اومد که به عنوان یه نکته ی کوچیک بنویسم براتون.
وقتی کسی یا کسایی میرن روی سن که چیزیو اجرا کنن، لطفا بعد از اینکه اجراشون تموم شد و قرار شد بیان پایین، تا وقتی که اون شخص - یا اگر گروهن، آخرین نفر- پاشو از روی آخرین پله میذاره روی زمین، به تشویق کردنشون ادامه بدین.
برای شما فرقی نمی کنه که پنج ثانیه بیشتر دست بزنین یا کمتر، ولی برای اون آدما فرق می کنه.
اجرا کردن جلوی جمع، برای خیییلی ها استرس داره، چه بچه باشن، چه بزرگ. مخصوصا وقتی به صورت یه گروه میرین روی سن، اگه وسط پایین اومدن گروه، دست زدن تموم بشه، اون آدمای آخری استرس می گیرن که باید زودتر صحنه رو ترک کنن چون نوبتشون تموم شده. گاهی پیش میاد که بعضی ها پاشون پیچ می خوره، شلوارشون میره زیر پاشون، پاشون گیر میکنه به سیم هایی که اونجا رو زمینه، یا گاهی بعضی ها یه تیکه از مسیرو سعی می کنن بدوئن که زودتر برن پایین.
ولی اگه شما همچنان به دست زدنتون ادامه بدین، اونا استرسشون کمتر میشه.
روی سن رفتن - مخصوصا وقتی شما بچه این و تجربه ی زیادی ندارین- واقعا کار آسونی نیست، مخصوصا اگر اون سن رو نشناسین. چون سن های مختلف، متفاوتن. بعضی ها از دو طرف پله دارن، از یه طرف میای، از یه طرف برمی گردی؛ بعضی ها از یه طرف فقط پله دارن؛ بعضی ها این جورین که مثلا بهت میگن بعد از اجرا برین پشت صحنه و یه پله از اون پشت هست که از اونجا میری پایین (این بیشتر مال اجرای تئاتر و نمایشه که شما گریم داری و باید گریمت پاک بشه و لباست عوض بشه).
حالا، بچه ای که اولین باریه که اجرا می کنه که نمی دونه صحنه اش چه جوریه. مثلا از سمت راست میره بالا، هلک و هلک میره به سمت چپ سن، بعد می بینه اِ اینجا اصلا پله نداره، باید برگرده.
من همه ی این صحنه ها رو دیده ام. و متاسفانه بعضی ها به این اتفاق ها می خندن. برای اون بچه، اون صحنه، استرس زاس. شما اگه پنج ثانیه بیشتر دست بزنین، به اون بچه کمک بزرگی کرده ین. پس، لطفا یه چند ثانیه بیشتر دست بزنین .
--
دیگه خیلی زیاد شد، بقیه شو توی یه پست دیگه میگم :).
چند وقتیه یه کاری رو میخوام انجام بدم و خودم بلد نیستم. برای آموزشش باید هزاران یورو پول بدی. یه جا پیدا کردم با کلی منت که ما کار رو برای مادرهای بچه دار آسون کرده یم و کلاس های ما آنلاینه و مناسب خانم هایی که بچه دارن و فلان، نوشته بود "فقط ماهی 699 یورو".
این در حالیه که همین کلاس ها و دوره ها برای دانشجوها نه تنها رایگانه، بلکه مشاوره ی تک به تک میدن به دانشجوها.
میخواستم نصیحتتون کنم اگر دانشجو هستین، از هررر امکاناتی که دانشگاهتون بهتون میده، استفاده کنین. برین تو سایت دانشگاه، ببینین چیا داره. هر چی کلاس و ورک شاپ مجانی میذاره، برین. نگین الان کار دارم، الان تز دکترام هست، حالا باشه اینو تموم کنم. بعد این امکاناتو جای دیگه پیدا نمی کنین.
اگه کلاس میذاره چطوری رزومه بنویسیم، برین. اگه کلاس میذاره، چطوری کاورلتر بنویسیم، برین. اگه کلاس میذاره چطوری بعدا کار پیدا کنیم، برین. اگه کلاس میذاره چطوری با آدمای شرکت های دیگه/دانشگاه های دیگه/موسسات دیگه ارتباط پیدا کنیم، برین.
همه ی همین چیزایی که به ظاهر محتوای علمی ندارن و بیشتر جنبه ی اجتماعی دارن، فردا هزار بار بهتر و بیشتر از یاد گرفتن مطالب علمی کمکتون نمی کنه.
--
برای همین کمک گرفتنا و اینا، به یه دانشگاهی ایمیل زدم که تا خونه مون یه ربع اینا راهه. چون با فرض اینکه کمکم بکنن و اجازه بدن من از امکاناتشون استفاده کنم، خب برای من با بچه ی کوچیک مقدور نیست که بخوام برم یه شهر دور که دانشگاهش بزرگتر باشه. منم یه فاخ هوخشوله پیدا کردم (تقریبا معادل دانشگاه علمی-کاربردی که خب از نظر سطحش توی آلمان، به طور کلی از جایی که عنوان یونیورسیتی داشته باشه، پایین تر حساب میشه) و ایمیل زدم، گفتم من همچین چیزی لازم دارم. دانشجوی شما نیستم؛ دکترامو هم توی فلان شهر گرفته ام و حتی فارغ التحصیل شما هم نیستم. آیا به من این خدمات رو میتونین بدین؟
همون روز خانمه ایمیلمو جواب داد و برای همون روز و یکی دو روز بعدش، بهم پیشنهاد داد که یه میتینگ بذاریم. منم میتینگ همون روز رو قبول کردم و توی میتینگ دیدم یه آقایی اومد و خود اون خانمه نیومده بود.
آقاهه کلی کمکم کرد و قرار شد بعدا من باز دوباره باهاش تماس بگیرم.
اون روز دوباره باهاش تماس گرفتم و گفتم اگه میشه دوباره میتینگ بذاریم. دوباره برای همون روز بهم میتینگ داد.
به همسر میگم، ببین؛ این بنده خدا الان منتظر نشسته؛ از خدا شه که یه نفر بیاد بهش مراجعه کنه. تو دانشگاه های خوبش هم بچه ها سراغ این جور چیزا نمیرن، این که توی یه دانشگاه در پیته که دیگه هیشکی بهش مراجعه نمیکنه (ولی خود آقاهه کارشو بلد بود و راهنمایی های خوبی کرد).
میتینگو باهاش رفتم و صحبت کردم. حرف از یه چیز دیگه شد. گفت اتفاقا ما اومدیم یه کلاس اختصاصی برای فلان چیز برای دانشجوهای دکترا گذاشتیم و برنامه ریزی کردیم. حدود چهل تا دانشجوی دکترا داریم. بهشون گفتیم که همچین چیزی داریم. ولی حتی یه دونه شون، حتی یه دونه شون، به ما فیدبک نداد که علاقه داشته باشه توی این کلاس ها شرکت کنه. نمی دونم میگن ما خیلی سرمون شلوغه یا چی. من خودم دکترا ندارم.
واقعا خیلی ناراحت شدم. هم آقاهه رو کاملا درک می کردم، هم اون دانشجوها رو. و برامم مثل روز روشن بود که اون دانشجوها الان دقیقا میگن ما سرمون شلوغه و حالا تزمونو بنویسیم، بعدا فلان کارو می کنیم، بعدا این، بعدا اون. ولی بعدا پشیمون میشن.
خلاصه که از من به شما نصیحت، اگر هنوز دانشجویین یا حتی توی شرکتی هستین که بهتون امکان استفاده از یه سری امکانات رو میده، حتما استفاده کنین. خیلی از چیزایی که توی دوران دانشجویی، مثلا بهتون ارائه میدن با صد یورو، پاتونو از دانشگاه بذارین بیرون، باید براش پنج هزار یورو پول بدین.
اگر چیزی رو با خودتون فکر می کنین که به دردتون نمی خوره ولی دانشگاه داره ارائه میده، حداقل، اول یه سرچ بکنین، ببینین اگه دانشجو نباشین، همون دوره رو بیرون با چه مبلغی می تونین برین. بعد تصمیم بگیرین که اون دوره رو شرکت بکنین یا نه.
یه چیز دیگه رو هم بهتون بگم، دانشگاه ها - حداقل توی آلمان- خییییلی امکانات دارن. ما اون موقع ها بلد نبودیم سرچ کنیم، بلد نبودیم توی سایت دانشگاه بچرخیم (فکر می کردیم مثل ایران، سایت هاشون آپدیت نیست و حالا مگه چی داره؟ چهار تا خبر که نمی دونم رئیس دانشگاه رفته به دیدار کی کی و از این چیزا دیگه). من الان که تو سایت دانشگاه ها می چرخم می بینم اوووه، چقدر امکانات دارن؛ چقدر کلاس های مختلف میذارن؛ چقدر پشتیبانی های مختلف علمی و اجتماعی و حقوقی و حتی مادی (مثل وام دادن) دارن.
خلاصه که ای که دستت می رسد، کاری بکن/ پیش از آن کز تو نیاید هیچ کار.