مهمونی شرکت


پنج شنبه مثل همیشه رفتیم شرکت. مهمونی کریسمس توی یه رستورانی بود نزدیک شرکت که میشد پیاده رفت. حدود صد نفر دعوت شرکت رو قبول کرده بودن و گفته بودن میان.

تا همون 4.5 اینا کار کردیم و بعدش با بچه ها راه افتادیم.

فاطیما گفت ظهر میره پیش دوستش که خونه اش نزدیک شرکته، بعد عصر خودش میاد رستوران مستقیم.

منم وقتی راه افتادیم بهش تو واتس اپ زدم که ما داریم راه میفتیم.

بعدا که اومد دیدم رفته لباسشو عوض کرده، کت پوشیده، یه آرایش ملایم کرده و اومده.

اول که ما رفتیم، نمی دونم به چه دلیلی، همه رفتن سمت بالکن؛ البته بالکنش مسقف بود و شیشه ای که هم آدم ویو داشته باشه، هم گرم باشه (این سیستم وقتی توی خونه ی ویلایی باشه بهش میگن Wintergarten یعنی حیاط/باغ زمستونی، یعنی یه تیکه از حیاط یا همون تراس رو شیشه ای می کنن. سرچ کنین کلمه اش رو، متوجه میشین دقیقا چه شکلی میشه. حالا نمی دونم این سیستم توی طبقه ی دوم اسمش چی میشه ولی یه همچین چیزی بود بالکنش دیگه.).

جلوی در ورودی بالکن، یه چیزی شبیه همین سماورهای بزرگ بود که توش گلو واین (Glühwein) داشت (یه جور شراب مخصوص سال نو)، یه آقایی هم از مسئولای رستوران بود که می ریخت و می داد دست هر کس که بخواد. من روم نشد این وسط برم بگم آقا به من یه نوشیدنی بدون الکل بدین.

یه کمی با بچه ها واستادیم سر پا و حرف زدیم، بعد رفتیم یه جا همون جا توی بالکن نشستیم.

خانمه اومد گفت گلوواین؟ فلیکس یکی گرفت. بعد به من و نینا گفت شما چیزی نمی خورین؟ من گفتم نه. بعد که خانمه رفت فلیکس گفت چرا؟  گفتم من الکل نمی خورم. بنده خدا پا شد به آقاهه گفت دو تا آب پرتقال بدین. آقاهه گفت فقط آب پرتقال؟ فلیکس گفت بله. با تعجب گفت بدون زِکت (Sekt: یه جور شرابه)؟ گفت بله، بدون زکت. آقاهه همچنان با تعجب دو تا آب پرتقال خالی برای فلیکس ریخت و فلیکس برامون آورد .

چند دقیقه بعد فاطیما اومد، آب پرتقالشم با خودش آورده بود.

از بعضی از رفتارای فاطیما خیلی خوشم میاد. مثلا چند هفته پیش، توی میتینگ شرکت گفتن که اگر برای کارتون عینک لازم دارین، می تونین بخرین و تا 150 یورو، هزینه اش رو شرکت میده. دو هفته بعد، فاطیما با یه عینک جدید تو میتینگامون بود. یعنی؛ سریع رفته بود تست بینایی داده بود و یه عینک جدید سفارش داده بود و عینکشم آماده شده بود. حالا من هنوز نوبت تست بینایی هم نرفته ام . کلا خوب از امکانات استفاده می کنه؛ کم رو نیست؛ امروز و فردا هم نمی کنه.

تو چیزای دیگه هم همین طوره. کلی کشور رو رفته؛ همه رو هم با رایان ایر و این چیزا. ببینه بلیت ارزون هست، سریع می گیره؛ دست دست نمی کنه.

حالا بگذریم، دیگه نشستیم با بچه ها دو ساعتی حرف زدیم راجع به همه چیز؛ راجع به ایران، راجع به الجزایر؛ راجع به آلمان؛ راجع به مشکلات خارجی های توی آلمان، ساختن خونه، بحث انرژی و ... .

تونی یه پسر اردنیه که باهامون کار می کنه و فقط انگلیسی صحبت می کنه. همیشه هم خیلی خیلی خندونه. تپلم هست؛ قشنگ چهره اش از این باباهای مهربونه.

ولی وقتی فلیکس حرف می زد، می فهمیدم چقدر همین آدم تو همین شاید چند هفته یا ماه گذشته و درست توی همون روزایی که ما این قدر خندون دیدیمش، دردسر داشته و اذیت شده. یه سری مشکلاتی سر قراردادش داشته که اذیتش کرده ان سر اینکه آلمانی بلد نیست (از طرف شرکت نه ها؛ از طرف اداره ی اقامت)؛ یه سری بسته ها رو از خارج براش فرستاده ان؛  توی گمرک مونده و گمرک ترخیص نمی کرده؛ اینم بنده خدا آلمانی بلد نبوده؛ اونا هم می گفتن ما اینجا کسی نداریم انگلیسی بلد باشه؛ خلاصه، فلیکس براش زنگ زده، بعد نمی دونم با زوم به کجا زنگ زده و میتینگو چند نفره کرده (فلیکس هم اصلا آدم کم رویی نیست، خیلی هم خوش اخلاقه)، حتی می گفت آقاهه بهش برخورد که من وسط میتینگ یکی دیگه رو اضافه می کردم و یه پیامی میومد که یه نفر دیگه به میتینگ اضافه شد ... . ولی بالاخره مشکلات این بنده خدا رو رفع و رجوع کرده بود فلیکس. اما خب دردسر م زیاد داشته ان.

خوشحال شدم براش که مشکلش حل شده ولی خلاصه اش اینکه ما الان خودمون آلمانی یاد گرفته یم، کمتر به مشکل می خوریم وگرنه مشکلات انگلیسی زبون ها توی آلمان همچنان پا بر جاست.

فاطیما هم سر قراردادش یه کمی به مشکل خورده بوده که بالاخره رفعش کرده. و داشت از این می گفت که یکی از دوستاش مشکل مشابهی داشته و شرکتشون وکیل داشته و براش همه ی کارا رو راست و ریس کرده. می گفت بعد شرکت ما با این همه وکیل کار می کنه، یه دونه وکیل واسه کارمنداش نداره! راستم می گفت، شرکت های بزرگ معمولا وکیل دارن برای کارهای این مدلیشون، من نمی دونم چرا شرکت ما نداره.

دیگه راجع به کریسمس و سال نو صحبت کردیم. کریسمسو که می دونستم به صورت خانوادگی مهمونی می گیرن، ولی توی حرفاشون فهمیدم سال نو رو بیشتر با دوستاشونن، حداقل رالف و نینا و فلیکس که این طوری بودن. هر سه تاشون گفتن که سال نو رو با دوستاشون می گذرونن.

رالف از من پرسید برای کریسمس درخت دارین و با درخت جشن می گیرین؟ گفتم والا درخته رو می خریم ولی جشنی نمی گیریم ما. کسی نداریم که اینجا بریم پیشش یا اون بیاد پیش ما. گفت پس شما فقط از تعطیلاتش استفاده می کنین. خوش به حالتون. من پارسال هزار کیلومتر رانندگی کردم. هر جا هم میری تازه می گن با بچه ها چرا نیومدین؟ دوباره با بچه ها بیاین (و اینجا قشنگ مسخره حرف می زد و اداشونو در میاورد ) و ... .

می گفت پارسال براشون خط و نشون کشیدم از اول که ما کریسمس اومدیم، عید پاک دیگه نمیایم ها، باز توقع نداشته باشین. بچه ها هم اگه می خوان بیان، خودشون بیان. به بچه ها گفتم خودتون بزرگین، ماشینو وردارین، خودتون رانندگی کنین (بچه ی بزرگش 21 سالشه).

گفتم با این حساب عید ما بهتره. ما اگر دید و بازدیدی هم داریم، توی همون شهر خودمونه. واسه دیدن اقوام از شهری به شهر دیگه نمی ریم. هر کس تو همون شهرمون بودو میریم می بینیم .

فلیکسم گفت اگه کریسمس که میگن براتون با استرس همراه نیست، خیلی خوش به حالتونه. اگه مجبور نیستین دفتر بیارین و پلن کنین که کی کجا برین و خونه ی کی باشین، خیلی خوبه .

تا الان نمی دونستم کریسمس براشون این جوریه. ولی خب وقتی فلیکس گفت، برام کاملا ملموس بود که آلمانی ها احتمالا این جوری نیستن که زنگ بزنن به کسی بگن ما عصری میایم خونه تون، از چند وقت قبل باید به طرف خبر بدن که چه روزی دقیقا میرن اونجا و تا کی هستن .

به جاش، فاطیما می گفت تو الجزایر که همه چی خیلی راحته. نه به طرف خبر میدن، نه هیچی. ساعت هشت صبح یهو می بینی همسایه اومد تو خونه ات.

رالف از فاطیما پرسید اگه تو الجزایر چی داشتی، نمیومدی آلمان؟ فاطیما گفت فقط انگیزه اش پوله از اومدن به آلمان. گفت درآمد تو الجزایر خیلی کمه. با چیزای دیگه اش مشکل نداشت، گرچه مثلا می گفت ما رای دادنمون صوریه و حکومت هر کسو که بخواد میذاره توی راس کار. ولی فاطیما می گفت من اگه تو الجزایر حقوق خوبی داشتم، می موندم. مگه آدم چی می خواد از زندگیش؟ بغل دریا زندگی کنی، هوای خوب، لذت ببری دیگه.

دیگه راجع به مهمونی تیم خودمون صحبت کردیم که قراره تو ژانویه باشه.

چند وقت پیش بچه ها رای گیری کردن که برای تیم ده بیست نفره ی خودمون یه مهمونی جمع و جورتر بذاریم. توی نظرسنجی، من زدم دوست دارم فعال باشیم و مثلا بولینگ بازی کنیم. ولی نتیجه می گفت اکثر خواسته ان فقط بریم رستوران و یه محیط آرومی باشه.

قبل از اینکه این مهمونی رو بریم، من و فاطیما راجع به این صحبت می کردیم که فکر نمی کردیم تیممون این قدر از نظر روحی پیر پاتول باشه که نخوان یه بولینگ حتی بازی کنن .

بعد که راجع به این موضوع صحبت کردیم، بچه ها گفتن که آره، اونا هم موافقمبولینگن و فلیکسم گفت که رای گیری یه مقداری ایراد داشته و اون منظورش این بوده که اگه فلان تاریخ باشه با بولینگ باشه، اگه فلان تاریخ باشه بی بولینگ باشه؛ ولی مثل اینکه اینا درست محاسبه نشده.

رالف گفت می تونیم مثلا یه جا ناهار بریم، بعدش هر کس خواست، بیاد بولینگ. حالا نمی دونم دیگه چی میشه، دوباره باید روز دقیقش و اینکه چیکار می خوایم بکنیم رای گیری بشه.

ساعتای شیش اینا حمید اومد به من گفت من اومدم ببرمت به دو تا از بچه ها معرفیت کنم. باهاش رفتم پیش ایرانی ها. با اونا یه ساعتی نشستیم و با هم شام خوردیم. حکیمم که یه پسر مراکشی بود اومد نشست سر میزمون و راجع به فوتبال صحبت کردیم.

یکی از ایرانی ها از نظر فرهنگی مشخصه که خیلی آلمانی شده. آخرین بار هم پنج شیش سال پیش ایران بوده. کلا فارسی که حرف می زنه، خیلی وقتا کلمه کم میاره. الانم خب فکر کنم بیست سی ساله اینجاست، دیگه زیاد تو فرهنگ ایرانی نیست.

می گفت اوایل که میرفتم ایران با گل و اینا میومدن استقبالم و دست تکون می دادن برام از دور. بعد یه بار که رفتم، ساعت دوی نصف شب اینا بود، دیدم هیشکی نیومده. خودم رفتم خونه مون، در زدم، بابام درو باز کرد، گفت هششش، همه خوابن، بیا برو بخواب. دیگه از اونجا به بعد فهمیدم قضیه فرق کرده .

اون یکی ایرانیه رو من فکر می کردم خیلی جوون تر باشه، ولی فهمیدم بچه اش شونزده سالشه.

با اینکه سنامون به هم نمی خورد، ولی کلا جو خوبی بود.

بعد از یه ساعتی که با این ایرانی ها بودم، رفتم دوباره پیش بچه های خودمون و دوباره با هم حرف زدیم.

کلا فکر کنم نینا ده تا جمله هم حرف نزد. به جاش رالف کلی حرف زد. فاطیما بهش میگه رالف تو چرا نمیای تو میتینگای ما، تو خیلی بامزه ای .

من تقریبا بیست دقیقه به نه بود که گفتم من دیگه برم. بقیه هنوز بودن، نمی دونم کی رفتن.

به پسرمون گفته بودم وقتی بیام، با هم نقاشیتو کامل می کنیم. آخه روز قبلش یه نقاشی رو شروع کرد و خیلی هم سرش گریه کرد و اذیت شد. عذاب وجدان گرفته بودم که دیروز بهش کمک نکرده بودم زیاد.

وقتی برگشتم، هنوز بیدار بودن همسر و پسرمون. با هم نقاشیشو تکمیل کردیم و از نتیجه راضی بودیم .

--

یه روز من و پسرمون نشسته بودیم نقاشی نگاه می کردیم تو یوتیوب که کدومو بکشیم. همسر می خواست بره بیرون، پول خرد لازم داشت. پسرمونو صدا زده که بهش بگه یه دو یورویی از کیف پولت بهم بده.

پسرمون رفته و برگشته. میگم بابا چیکار داشت باهات؟ میگه هیچی، می خواست پولامو بگیره .

--

میگم بذار به مادرجون زنگ بزنم. میگه هر روز با مامانت حرف می زنی. میگم مگه تو هر روز با من حرف نمی زنی؟ خب منم می خوام هر روز با مامانم حرف بزنم. میگه ولی مامان تو خوشگل نیست .


سسسسس :)


وقتی پسرمون معاینه ی پنج سالگیشو داشت، دکتره گفت که "س" هاش یه کمی بین دندونیه به جای اینکه زبونشو پشت دندوناش بذاره. بهتره بره گفتاردرمانی. ولی من الان اگه نامه بدم، شما احتمالا الانا نمی تونین نوبت بگیرین  و نامه ی من اعتبارش تموم میشه. اول برین جا پیدا کنین، هر وقت نوبت بهتون دادن، بیاین تا بهتون نامه ی معرفی رو بدم که بیمه پولشو بده.

حالا ما هم همون زمان پیگیری نکردیم، شاید دو سه ماه بعدش زنگ زدم به چند تا جا.

توی شهرمون دو سه جا بود، همه رو زنگ زدم و همه شون گفتن باید تو نوبت باشی.

حالا دیروز، تو شیش سال و دو ماهگی پسرمون بالاخره یه جا برامون پیدا شد! منم گفتم می خوایم و امروز اولین جلسه اش بود که رفتیم.

روششون جالب بود. اول اولش یه کتاب خیلی قطوری داشت آقاهه که آورد و بازش کرد. هر صفحه اش یه عکس بزرگ بود، از بچه می پرسید این چیه. بعد توی لیستش علامت می زد که درست گفت یا نه، تلفظش درست بود یا نه، کلمه ای که گفت برای اون عکس اصلا درست بود یا نه و ... .

فکر کنم پنجاه شصت تایی تصویر ازش پرسید. بعد گفت خب الان کافیه.

بعد رفتن سراغ یه سری چیزای کوچیک که توی یه جعبه بودن. آورد و جعبه رو باز کرد و از بچه پرسید که اینا چین. بعد یه سری جمله می گفت که پسرمون باید کاری که بهش گفته شده بود رو انجام میداد.

مثلا می گفت "خانمه سگه رو ناز می کنه"، "سگه دور درخت، دور می زنه" و ... . بعد، کم کم جمله هاش سخت تر می شد، مثلا می گفت "ماشینه راه افتاد بعد از اینکه خانمه رو سوار کرده بود". از این جایی که جمله ها این جوری پیچیده شد دیگه پسرمون نتونست. یا مثلا یه جا یه چیزی گفت تو مایه های"سگه رو خانمه ناز کرد". یعنی مفعولو آورد اول. ولی پسر ما "سگه" رو فاعل در نظر گرفت.

در کل خوب بود و خب با توجه به دو زبونه بودنش، انتظار نمی رفت اصلا که همه رو درست بگه.

ولی توی جمع بستن فهمیدم اصلا پسرمون کلا جمع بستن کلمه ها رو بلد نیست (یعنی مثل فارسی عمل میکنه توی آلمانی).

یه سری عکس بهش نشون میداد، یه ور مثلا یه دونه لباس بود، یه ور چهار تا. می گفت این لباسه. این ور چیه؟ پسر ما می گفت چهار تا "لباس" (نمی گفت لباس ها). این جمله تو فارسی درسته. ولی توی آلمانی باید مثل انگلیسی اون اسمه رو هم جمع ببندی.

حالا غیر از اینا، برای من یه چیزش خیلی بامزه و جالب بود، این بود که یه سری کلمه ها توی آلمانی هستن که از فرانسوی اومده ان، مثل Niveau (نی وو) که معنیش میشه سطح و خب اینا هم باز جمع بستنشون قوانین خودشو داره و تعدادشونم زیاد نیست.

برای اینا که انتزاعی هم بودن و از طرفی نمونه ی مشابه عینی نداشتن که براشون تصویری بکشن، ورداشته بودن یه سری شکل های عجیب غریب، مثل یه حیوونی که کلا وجود خارجی نداره کشیده بودن . از ایده شون خیلی خوشم اومد. آقاهه یکی از حیوون عجیبا رو نشون میده، به پسرمون میگه این یه دونه نی وو ئه. حالا اون ور چند تا چی داریم؟

--

در نهایت آقاهه ازم راجع به فارسیش پرسید و گفت گرامراش تو فارسی درسته که گفتم بله. گفت از نظر گرامرش، ما کار زیادی براش انجام نمیدیم. خودش به مرور یاد میگیره. ما وقتی میگیم بچه مشکل داره که بچه تو هیچ زبونی اون گرامر سن خودش رو بلد نباشه. بچه ی شما چون دو زبانه اس، آلمانیش یه کمی ضعیف تره که مشکل حساب نمیشه. ولی برای اون سینش میتونیم کار کنیم، هرچند که همونم من دقت کردم، توی تمام کلمه ها اشتباه نمیگه و فقط تو بعضی جایگاها اشتباه تلفظش میکنه. علاوه بر اون، برای خیلی از بچه ها این مشکل تا هشت سالگی رفع میشه خودش.

و گفت شما خودتون تو خونه که حرف می زنین، سعی کنین سین و شیناتونو یه کمی تیزتر بگین و بیشتر روش مکث کنین (ولی نه اون قدری که غیرعادی بشه کلمه) که بچه بیشتر بشنوه این حرفو. همین روش های ساده کمک میکنه.

آخرشم، همین طور که با من حرف میزد، با پسرمون یه بازی کرد که اون حوصله اش سر نره.

--

تا اینجاش که به پسرمون خوش گذشت. امیدوارم بقیه اش هم خوب باشه :).

--

سر پسرمون خیلی شلوغ داره میشه دیگه. جمعه ها که کلاس فوتبال داره؛ چهارشنبه هاش شده این گفتاردرمانیه؛ پنج شنبه هاشو هم از ژانویه کلاس شنا میره.

--

پریروز باز یه نامه از اداره ی آب اومد برامون که خوشبختانه یه چیزیو که قرار بوده تایید کنن، تایید کرده ان. البته؛ یه 200 یوروی ناقابلی هم باید بریزیم به حسابشون. ولی خب اکیه. خونه ساختن این چیزا رو هم داره دیگه.


تیم


امروز داشتیم می رفتیم بیرون، تیمو دیدیم. مثل همیشه، خندون، در حال اسکوتر سواری و مثل همیشه هم خودش قبل از اینکه ما ببینیمش و بخوایم سلام کنیم، سلام کرد.

واقعا دیدن چهره ی خندونش خیلی خوشحالم کرد .

تیم از اون آدماست که آدم نمیتونه چهره شو بدون خنده تصور کنه؛ یا حداقل می تونم این طوری بگم که من تا الان بدون خنده ندیدمش.

--

خیلی کوتاه بود، ولی گفتم بگم، شاید شمام خوشحال بشین :).

از روزمرگی ها


ما بیشتر از سه ساله که اینجا زندگی می کنیم. تا الان یادم نمیاد این ورا عروسی ای بوده باشه.

دقیقا پرییروز که خبر فوت کاتارینا رو شنیدیم، چند ساعت بعدش یه سری ماشین بوق بوق کنان اومدن و درست جلوی خونه مون نگه داشتن. عروسی داشتن. کرد هم بودن، آلمانی ها این جوری بوق بوق نمی کنن. ولی خب خیلی هم طولانی نبود. در حد بیست سی ثانیه شاید.

--

همیشه همین جوریه. درست همون روزی که یکی فوت کرده، یه نفر دیگه بچه اش به دنیا میاد؛ یکی عروسی می گیره، ... . زندگی همیشه جریان داره.

--

و درست همین پریروز کاملا اتفاقی یه چیزی تو اینترنت خوندم که واقعا برام جالب بود.

یکی نوشته بود حالم خیلی گرفته بود؛ دوستم بهم گفت بیا بریم عروسی. همین جوری لباس بپوشیم؛ بریم یه تالاری که بازه، بریم عروسی. حالا بریم یا نریم؟

بحث سر این بود که این کار درسته یا نه (حتی با فرض کادو دادن و ... ). حالا از اینکه دوست این خانم چقدر به فکر دوستشه و دمش گرم که بگذریم، یکی از کامنت ها خیلی جالب بود. نوشته بود من یه بار این کارو کرده ام. دوستم کسی رو از دست داده بود (فکر کنم نوشته بود بچه اش)، حالش خیلی بد بود. منم رفتم یه تالاری با عروس صحبت کردم. گفتم میشه ما بیایم عروسیتون؟ شرایط دوستم این جوریه. اونم خیلی مهربون قبول کرد و اومد خودش دوستمو برد تو و باهاشم کلی رقصید.

واقعا خوش به حال اونایی که دوستاشون این جورین . و خوش تر به حال اونایی که خودشون اون دوست خوبه ان.

--

متاسفانه نشد بریم مراسم کاتارینا. فقط صبحش رفتیم معذرت خواهی کردیم که نمی تونیم بریم و برگشتیم.

کارت همدردیمونو هم قبل ترش انداخته بودیم توی صندوق پستیشون.

اینو تو اینترنت سرچ کرده بودم، نوشته بودن که یه کارت بخرین (از همون جاهایی که کارت پستال تولدت مبارک میشه خرید، از این کارت پستالا هم میشه خرید) و بندازین توی صندوقشون.

ما هم یه کارت خریدیم و تو اینترنت متنشو سرچ کردیم و نوشتیم و انداختیم توی صندوقشون.

تا دوشنبه صبح هم تا ساعتای نه من فکر می کردم می تونم برم مراسمشونو ولی یهو دیدم دو تا میتینگ مهم برام گذاشته ان که حتما باید باشم. از شانسم، حتی یه طوری هم بود که نمیشد یه میتینگو کنسل کنم. باید دو تا رو می گفتم نمیام. آخه مراسم اونا ساعت یازده بود. من میتینگام یکی 10.5 تا 11.5بود؛ یکی 11.5  تا دوازده و نیم.

این شد که دیدم نمی تونم واقعا.

همسر هم زنگ زده بود به دکترش که ببینه میشه نوبتشو عوض کنه. گفته بود چون کنترل بعد از عمله حتما باید امروز بیای و امروز هم هیچ ساعت دیگه ای وقت نداریم.

به این ترتیب، متاسفانه همسر هم نمی تونست بره و مجبور شدیم به همون تسلیت زبونی بسنده کنیم.

--

امروز طبق تقویمم، نوبت دکتر زنان داشتم برای چکاپ. در واقع، وقتی که ما فهمیدیم که کاتارینا سرطان گرفته، من به فکر افتادم که یه نوبت دکتر بگیرم. من هنوز نوبته رو نرفته بودم که کاتارینا فوت کرد!

حالا امروز هلک و هلک رفتم دکتر. منشیه چک کرد؛ گفت شما فردا نوبت دارین .

حالا فردا باید دوباره برم.

--

پس فردا شرکت جشن آخر سال داره. بعد از مدت ها، می خوام یه جشن آخر سالی شرکت کنم .

--

یه جشن دیگه هم بچه های گروه گفتن با خودمون بگیریم. حالا جشن که میگم منظور بزن و برقص نیستا! در حد یه شام خوردن طولانیه.

یکی از بچه ها نظرسنجی کرد. نتیجه این شد که اون یکیو احتمالا توی سال جدید می گیریم ولی تاریخ دقیقش مشخص نیست.

و یه بخشی از نظرسنجی هم این بود که دوست دارین فعال باشین و کاری انجام بدیم مثل بولینگ و اینا یا دوست دارین شام بخوریم و حرف بزنیم.

من که زده بودم یه فعالیتی داشته باشیم ولی رای اکثریت این بود که فعالیت خاصی نکنیم (قشنگ با یه سری پیر پاتال تو یه تیمم).

حالا اونم اگه شد برم، ببینم اون چطوریه.

--

امروز دوباره از شهرداری یه نامه اومده بود که فلان چیزا رو تا 1.1 بفرستین برامون. خوشحالم که انقدر تند تند روش کار می کنن و هر چیزی که براشون می فرستیم، چند روز بعدش نامه می زنن. این نشون میده پرونده در جریانه. خدا خیرشون بده واقعا. و خدا رو شکر خودشون ددلاین داده ان؛ حالا معماره مجبوره زودتر کار رو انجام بده که تازه با امضای ما، 1.1 رسیده باشه به شهرداری. نمی تونه بذاره برای سال بعد. کاشکی همیشه ددلاین داشته باشه نامه هاشون .

--

داشتیم فوتبال آلمانو نگاه می کردیم. در حالی که داره برای خودش بازی می کنه، میگه آلمانی ها کدومن؟ میگیم سفیدا آلمانن.

چند ثانیه بعد میگه ما سفیداییم؟

شاید بگم اولین باری بود که می دیدم کسی میگه "ما" و ما هم توی اون "ما"ش هستیم و منظورش آلمانیاس.


خدا همه رو بیامرزه


امروز همسر رفته بود درختای جلوی خونه رو هرس کنه، توماسو دیده بود. توماس گفته بود هفته ی پیش کاتارینا فوت کرده.

همون روزی که من گفتم یه ماشین جلوی در خونه بود، حالش بد شده و توی ماشین فوت کرده.

--

نمی دونم برای توماس یا بچه هاش چطوری می گذره. ولی یه مدتی بود تیم هر روز و بعدترها که زودتر تاریک میشد، حتی شب ها، میومد توی ترامپولینشون و روش با اسکوتر حرکت های حرفه ای می زد. روی ترامپولین می پرید، تو هوا با اسکوترش چرخ می زد و دوباره فرود میومد.

تو تاریکی با خودش حتی یه چراغ قوه ای داشت که فقط همون قسمتی که بود رو روشن می کرد.

اوایل می گفتیم این چرا این قدر میاد تو ترامپولین از این کارا می کنه؟ ساعت های طولانی میومد، حتی توی هوای سرد.

بعد که فهمیدیم کاتارینا سرطان گرفته، گفتیم شاید به خاطر اونه و فشار روحی ای که بهش وارد شده.

الان که دقت کردم دیدم دیگه خیلی وقته مرتب نمیاد، کم میاد. یعنی؛ احتمالا از همون زمانی که مامانش فوت کرده.

--

حالا برای دوشنبه توماس دعوت کرده برای ساعت یازده به مراسم تدفینش. از شانس بد، همسر دقیقا همون ساعت نوبت دکتر داره برای کنترل بعد از عملش. ما هم قراره دوشنبه یه بت لایو کنیم. فکر کنم 10.5 قرارمونه. نمی دونم می رسم یا نه.

--

آدم باورش نمیشه همه چی انقدر یهویی تموم میشه. فوریه تازه فهمیده بودن که سرطان داره. سپتامبر اینا دیگه حالش بد بود؛ همسر که بیرون می دیدش، می گفت حتی درست راه نمیره. الان دیگه نیست.

بچه هاشونم یکی 15 16 سالشه، یکی 12 13 سال. خدا بهشون صبر بده.

--

می خواستم چیزای دیگه ای هم بنویسم. ولی احساس می کنم با این خبر، هیچ چیز دیگه ای نوشتنش جور درنمیاد.