گفتاردرمانی/خونه!


رفته بودیم گفتاردرمانی دوباره. آقاهه همین جوری که با پسرمون بازی می کرد، از منم یه سری سوال می پرسید. از جمله پرسید بهش شیر خودتونو داده ین؟ گفتم بله. گفت چه مدت؟ گفتم. گفت چه مدت با شیشه خورده. گفتم.

بعدترش ازش پرسیدم مدت شیر خوردن بچه تاثیری داره توی حرف زدن الان بچه؟ گفت بله. گفتم تاثیر مثبت داره یا منفی؟ گفت تاثیر مثبت داره. چون همون عمل مکیدنی که بچه باید انجام بده خیلی کمک می کنه به قوی شدن عضلاتش. بچه هایی که کمتر شیر مادر می خورن، احتمال بیشتری داره که توی حرف زدنشون دچار مشکل بشن. خیلی از بچه ها هستن که ماهیچه های دهنشون انگاری خوابه و ما باید خیلی تلاش کنیم که این ماهیچه ها رو فعال کنیم.

--

اگر احیانا بچه ای رو میشناسین که سین هاش رو بین دندونی میگه، بازی های مخصوصش فوت کردن یا مکیدن هست. یعنی بچه باید یاد بگیره که هوا رو به صورت متمرکز از یه قسمت کوچیک دهنش بده بیرون یا بکشه تو. خود بازی هاشو هم می تونین خودتون به صورت خلاقانه طراحی کنین. مثلا آقاهه گفت ده تا کارت بذارین روی یه جایی مثل سر یه بطری (جایی که راحت بشه بریزن). بعد فوت کنین. هر کس بتونه طوری فوت کنه که فقط یه دونه کارت رویی بیفته - و نه همه ی کارت ها- برنده است.

این یه نمونه ای بود که آقاهه در لحظه گفت. و گفت که توی هر بازی دیگه ای هم که خودتون دیدین می تونین فوت کردن رو دخیل کنین، این کارو بکنین.

مثلا، یه بازی دیگه ای که با پسرمون کرد طوری بود که توش نی داشت. چند تا اسمارتیز هم آورد. گفت یه سر نی رو بذار روی اسمارتیز. از سمت دیگه طوری هوا رو بکش داخل که اسمارتیز بچسبه به نی و بعد گفت که اسمارتیز رو جای خاصی رها کنه. آخر بازی هم گفت اسمارتیزاتو می تونی بخوری .

خلاصه، اگه لازمتون شد، از این بازی ها با بچه هایی که لازم دارن بکنین.

--

من تا کی باید در مورد خونه مون اینجا بیام بنویسم، نمی دونم!

امروز از شهرداری یه ایمیل برام اومد که طرف نوشته بود همون طور که تو نامه ی تاریخ یک دسامبر گفتم، بدون فلان چیز بررسی مدارکتون امکان پذیر نیست!

با خودم گفتم ما که چیزی نگفتیم.

ایمیلو رفتم پایین تر؛ دیدم از شرکت معماریه طرف ایمیل زده به شهرداری که اگه میشه به ما بیشتر وقت بدین! آخه اگه یادتون باشه شهرداری یه ددلاین داده بود دیگه. ما رو هم توی سی سی نذاشته طرف. ولی اون خانم کارمند شهرداری، ایمیلو به ما و شرکت معماری با هم زده بود. خدا خیرش بده واقعا!

منم زنگ زدم به شرکت معماریه، گفتم قضیه چیه؟ مگه کار ما تموم نشده بود؟ گفت از طرف ما تموم شده و ما منتظر فلان چیزیم که فلان شرکت باید بده. گفتم شماره ی اون شرکتو بده. شماره شو داد؛ زنگ زدم به اونجا. برای آقاهه یه کمی توضیح دادم؛ گفت راستش من در جریان پرونده تون نیستم. همکارم که بیاد، زنگ می زنه.

بنده خدا به نیم ساعت نکشید که زنگ زد. بهش گفتم چی شده. گفت من دیروز برای شرکت معماری فرستاده ام مدارک شما رو.

منم به خود اون معماره، اونی که از شرکت معماری ایمیل رو زده بود و اونی که شرکت سازنده مون هست، همه شون با هم ایمیل زدم و گفتم شما یه ایمیل زدین به شهرداری بدون اینکه ما رو سی سی کنین. ضمن اینکه من با معمارتون فلان روز صحبت کردم و گفت که کارتون انجام شده و الان دیگه باید توی پست باشه، یه ایمیلم شما توی تاریخ فلان به ما زدین که توش نوشتین به محض اینکه شما فلان مدرک رو بفرستین، ما مدارک رو برای شهرداری می فرستیم! اون وقت تازه الان یه ایمیل زدین به شهرداری و مهلت خواستین. لطفا از این به بعد تمام ایمیل ها یا نامه هایی که به خاطر پروژه ی ما می زنین، یه کپیش رو هم به ما بزنین. ضمنا، ما انتظار داریم که نامه تا امروز به دست شما برسه و شما هم فردا برای شهرداری بفرستین و به ددلاین هم برسین.

حالا فردا باز باید زنگ بزنم، ببینم بالاخره چیکار کردن! امیدوارم فردا پست کنن و تموم بشه قضیه اش.

--

این پست مال چند روز پیش بود. فرداش زنگ زدم و کسی جواب نداد. رفتن تا سال بعد دیگه. امیدوارم همه چی خوب پیش بره .

--

اون قضیه ی خراب کردن خونه رو هم با آقاهه هماهنگ کردم. گفت که من زنگ زدم به شرکته و من پونزده ژانویه قرار میذارم که بیان برق خونه رو قطع کنن که ما بتونیم کارو شروع کنین.

تشکر کردم و قطع کردم.

به همسر گفتم. همسر میگه پونزدهم که یکشنبه است. چطور ممکنه بهش یکشنبه نوبت داده باشه طرف؟

دوباره زنگ زده ام به طرف میگم این تاریخی که میگی که یکشنبه است! بعد فهمیدم طرف اصلا قراری نذاشته. قراره بعدا که برگشت از مرخصی، زنگ بزنه و قراره بذاره. اون شرکته تاریخ دقیق نداده. انگاری گفته ما قبل از سال نو نمی تونیم؛ بعدش هر تاریخی اکیه. فقط یه هماهنگی لازم داره. این آقاهه هم همین جوری یه تاریخی برای من پرونده!!

باز سال جدید بشه، اونم باید هل بدم. آقاهه گفت ما تا هفتم نیستیم (هفتم شنبه است). دیگه نهایتا دهم باید بهش زنگ بزنم.

اسیر شدیم ما با اینا به خدا !


خونه/گفتاردرمانی/فوتبال


واسه تخریب خونه، چند وقت بود هیچ اتفاقی نمیفتاد. یه بار زنگ زدیم به طرف، گفت منتظر مجوز فلان جاییم. چون هنوز برق داره تو خونه و تا وقتی برق داشته باشه، ما نمی تونیم تخریب کنیم.

دوباره یه هفته بعد زنگ زدم گفتم چی شد؟ گفت هنوز خبری نشده. هر وقت خبری بشه، خبر میدم بهتون.

دیدیم این جوری نمیشه. زنگ زدم، گفتم شما کی نامه زدی به اون اداره؟ شماره نامه رو بده تا خودم پیگیری کنم. گفت باشه. ولی همون لحظه نفرستاد.

فرداش دوباره تو واتس اپ بهش زدم بفرست این نامه رو تا من همین امروز زنگ بزنم.

فرستاد. دیدم 28 نوامبر زده بنده خدا.

زنگ زدم به اون شرکته، بیشتر از نیم ساعت تو صف انتظار بودم. این وسط همسر زنگ زد، من اون تلفنو on hold کردم، با همسر حرف زدم! بعد برگشتم تو صف انتظارم دوباره.

وقتی آقاهه ورداشت، گفتم تکلیف این پرونده چیه؟

چک کرد؛ گفت شما 28ام نامه زده این، ما هم 29 ام دریافتشو تایید کرده ایم و به آدرستون فرستاده ایم. گفتم به کدوم آدرس؟ گفت به آدرس فلان (آدرس همون خونه ای که باید خراب بشه!). گفتم اکی. هنوز می خواستم بگم نامه رو با ایمیل برام زودتر بفرستین که ببینیم چیکار کنیم که خودش گفت محتوای نامه چی بوده.

گفت ما سی ام نامه زده ایم به شرکت فلان که باید برق شما رو بیان و قطع کنن. با اون شرکت تماس بگیرین و یه نوبت بگیرین ازشون که بیان این کارو براتون انجام بدن.

منم همه ی اینا رو نوشتم برای اون شرکتی که باید خونه رو تخریب کنه. گفتم لطفا با این شرکت تماس بگیرین و بعدم به من بگین که چه روزی قراره اونا بیان.

خلاصه که باز ما الکی سه هفته صبر کردیم و دیر اینا رو هل دادیم! هی یادمون میره که آقا یه هفته شد خبری نشد، باید زنگ بزنی هلشون بدی!

از اون ورم به معماره هی زنگ می زنم که بگم جواب آخرین نامه ی شهرداری چی شد؟ چرا یه کپیشو برای ما نفرستادی؟ ولی فعلا که دو روزه کسی گوشیو ورنمیداره. امیدوارم هفته ی دیگه باشن و مرخصی نباشن.

البته؛ دوشنبه با خودم فکر کردم زنگ می زنم مستقیم به شهرداری، میگم کسی به ازای این نامه ی شما جوابی براتون فرستاده یا نه! والا! چیکار کنم دیگه؟ اینا که جواب ما رو نمیدن. از خود اداره بپرسیم، ببینیم جواب اونا رو داده ان یا نه.

--

اون روز جلسه ی دوم گفتاردرمانی پسرمون بود. خیلی خوبه واقعا. من خودمم یاد می گیرم باید چیکار کنم که یه سری چیزا رو تو آلمانی بهتر بتونم تلفظ کنم . روش هاشونم جالبه. یعنی؛ مثلا بازی خاصی که مشخصا برای یاد گیری س یا ز طراحی شده باشه که وجود نداره. باید خودشون کارای خلاقانه بکنن. مثلا آقاهه یه بازی تاس دار کرد با پسرمون. می گفت هر بار که تاس مثلا شیش اومد، باید شیش بار بگی "ت". بعد خب هر بار که تاس مینداختن، یه عالمه باید "ت" می گفت دیگه و این باعث میشد یاد بگیره زبونشو بذاره پشت دندوناش.

جالبش این بود که خودش خیلی خیلی با شدت ت رو ادا می کرد و به پسرمونم می گفت  ت نه (یه ت ی عادی که ما تو فارسی می گیم)بگو ت (یه ت ی خیلی قوی که برای تلفظش کلی با فشار، هوا رو از دهنش خارج می کرد). بعد من خودمم که آگاهانه می دونستم آقاهه می خواد چیکار کنه، نمی تونستم اون جوری که آقاهه میگه بگم، چه برسه به پسرمون که فقط می خواست بازی کنه . و خودمم واقعا می فهمیدم که چقدر تلفظای اینا با ما فرق داره با اینکه در ظاهر مثلا میگیم ت بین زبونامون مشترکه.

--

قرار بود آخر هفته بریم پیش علی که کنسل شد چون علی مریض شد. حالا گفته آخر هفته ی بعد بیاین. ببینیم چی میشه.

--

مربی فوتبال پسرمون چند روز پیش پیام داد که فلان روز مسابقه است توی فلان شهر (مسابقات چهار جانبه بود )؛ هر کس می خواد بگه که میاد. من نگفتم برای پسرمون چون هنوز حتی قوانین بازی رو خوب بلد نیست. گفتیم باشه یه کمی بیشتر یاد بگیره؛ ان شاءالله دفعه ی بعد بره.

بعد از مسابقه، چند تا از عکسا و فیلما رو تو گروه واتس اپی گذاشته بود مربیشون. به پسرمون نشون دادم و کلی ذوق کرد که برای بچه های چهار پنج ساله هم مسابقه ی واقعی وجود داره و مدال واقعای و مسابقه میدن و اینا .

--

توی زمین بازیشون، همیشه دو تا دروازه دارن هر کدوم از تیما. من فکر می کردم فقط موقع تمرین این جوریه. توی عکسایی که مربیشون فرستاده بود فهمیدم تو مسابقات واقعی هم همین جوریه! جالب بود برام. آخه تیماشون پنج نفره است و اصلا دروازه بونم ندارن. بازیشونو که نگاه می کنی، ده تا بچه گلوله شده ان یه جا که توپو از همدیگه بگیرن، هر ده تاشونم با توپ میدوئن. حالا شما فکر کن دو تا دروازه ام دارن که بخوان ازش محافظت کنن .

--

برای تعطیلات بهاره هم یه کمپ گذاشته ان که البته فکر نمی کنم پسر ما شرکت کنه. اونم چیز جالبیه. یه کمپ دو روزه است؛ هر روز شیش هفت ساعت. فکر کنم از نه تا سه اینا بود. نمی دونم دقیقا چیکار می کنن. ولی اینکه بچه رو شیش هفت ساعت اونجا میذاری و میری و باید با همسن و سالای خودش باشه، به نظرم چیز جالبیه و ماجراجویی خوبیه برای بچه ها.

فکر کنم برای دوره ی تابستونه اش، پسر ما آمادگیشو داشته باشه و اون قدری با بچه ها دوست شده باشه که بتونیم بذاریمش.


پراکنده/مهمونی فوتبالی


روی در مهدکودک پسرمون، همیشه هر بیماری ای که در حال حاضر توی مهد هست رو می نویسن که آدما خودشون بدونن که الان وضعیت چطوریه و خودشون تصمیم بگیرن که بچه شون رو بفرستن مهد یا نه. مثلا می نویسن سرفه، آبریزش بینی، دل درد و ... . الان یه گزینه ی دیگه هم اضافه شده: کرونا! خیلی هم عادی باهاش برخورد میشه دیگه. عین بقیه ی بیماری ها فقط رو در می زنن که این بیماری رو فعلا داریم.

--

اون روز که می خواستیم مهمونی شرکتو بریم، قبلش یه میتینگ داشتیم که مهم بود و بابتش چایی و قهوه و اینا تدارک دیده بودن. وقتی من و فاطیما رفتیم تو اتاق، هنوز کسی نبود و یه کمی صحبت کردیم راجع به همون پذیرایی و اینا.

به فاطیما داشتم می گفتم من اوایل که اومده بودم آلمان، هی یادم می رفت که وقتی مثلا بانکی جایی میرم و ازم می پرسن چیزی می خورم یا نه، نباید بگم چایی، چون اینا چایی رو تلخ میارن.

میگفت وای آره. یه پسر ایرانیه هست تو دوستام، یه بار دیدم داشت چایی می خورد، یه تیکه شکر کوچولو رو گذاشت تو دهنش (دستشم دقیقا مثل وقتی که آدم یه حبه قندو می خواد بذاره تو دهنش برد به سمت دهنش). گفتم اتفاقا من دقیقا الان از همونا تو کیفم دارم .

می گفت اصلا از نظر سلامتی خوب نیست خب این چیزی که شما می خورین. گفتم ببین ما اونو نمی جویم، سخته توضیحش ولی وقتی حرفه ای بشی، بلدی اونو گوشه ی لپت نگه داری تا چاییت با یه دونه قند تموم بشه . انقدر خندید که نگو. اصلا درک نمی کرد چایی با قند چطوری میشه.

--

امروز آخرین روز فوتبال بازی کردن پسرمون تو این سال بود. قرار بود بچه ها بازی کنن توی زمین چمن مصنوعی (همون جایی که همیشه بازی می کنن) ولی چند روز پیش مربیشون پیام داد که متاسفانه چون می خوان روی زمین چمن کار کنن و آماده اش کنن برای سال بعد، این جلسه بازی کردنش تعطیله. ولی برای اینکه بچه ها حوصله شون سر نره، همون داخل که جشن می گیریم، دو تا بازی هم با بچه ها می کنیم.

وقتی ما رسیدیم، دقیق نمی دونستیم کجا باید بریم. دیدم یه آقای دیگه ای رفت همون ساختمون بغل زمین چمن مصنوعی، گفتم دنبالش بریم، لابد همین جاست. گفتم ببخشید همین جا جشنه؟ گفت برای کدوم کلاس؟ گفتم با فلانی. گفت ما با یه نفر دیگه ایم ولی شاید با هم قراره جشن بگیریم امروز، نمی دونم. ولی بچه های ما همیشه داخل بازی می کرده ان. تشکر کردم و گفتم پس فکر کنم ما جای دیگه ای باید بریم. آخه بچه های ما معمولا بیرون بازی می کنن.

اومدیم بیرون دوباره. دیدم دو تا دیگه از بچه ها با ماماناشون اومدن. گفتم شما می دونین کجا باید بریم؟ گفتن از این وره. با اونا رفتیم.

این جوری بود که دری که تو سطح همکف بود بسته بود. یه کم اون ورتر، یه جا پله داشت به سمت پایین که به سمت دستشویی بود. باید میرفتی پایین، از جلوی سرویسا رد می شدی، دوباره یه سری پله بود، می رفتی بالا!

یعنی؛ اگه اونا نبودن، ما عمرا می تونستیم بریم تو!

رفتیم و اولین آدما بودیم و -خدا رو شکر- صندلی بهمون رسید. ما هم که سیستممون ایرانیه، نمی تونیم ایستاده جشن بگیریم، باید حتما بشینیم و بخوریم . ولی اونایی که دیر اومدن، خیلی هاشون واستاده بودن، شاید حداقل ده پونزده نفر.

چهار تا میز بود. روی هر میز یه دیس مانند بزرگ خالی بود. هر کس از خوردنی هایی که آورده بود، یه کمی توی هر کدوم از دیسا ریخت تا برای همه خوردنی باشه.

منم آب جوش برده بودم و چند مدل چایی که فلاسکو گذاشتم روی میز. بقیه هم فلاسکاشونو گذاشتن روی میزا هر کدومشون که آورده بودن.

خوردنی ها تقریبا تموم شد تا آخرش. بچه ها هی دور زدن و هی خوردنی خوردن. ولی چایی ها و قهوه ها موند.

مربیشون امروز دو تا بازی باهاشون کرد. یکیش این بود که یکی از بچه ها باید یه طرف وای میستاد و بقیه ی بچه ها به فاصله ی دو سه متر ازش، به صف وامیستادن. همه هم روشون به یه سمت بود. اون بچه باید از لای پاهاش توپ رو به سمت عقب پرت می کرد. یکی از بچه های اون پشت توپ رو برمیداشت و پشتش قایم می کرد. ما تا مثلا ده میشمردیم، بعد اون یه دونه بچه حق داشت برگرده. حالا باید از روی چهره ی بچه ها حدس می زد که توپ دست کیه. سه بار می تونست حدس بزنه. اگه درست می گفت اون برده بود، اگه غلط می گفت کل تیم برده بود.

یعنی؛ هدف این بود که بچه ها به عنوان یه تیم باید طوری هماهنگ می شدن که اون بچه نتونه حدس بزنه توپ دست کیه. اگه می تونست حدس بزنه، کل تیم باخته بود.

چقدرم که بازی بچه ها جالب بود واقعا. مثلا طرف برمی گشت به بچه ها نگاه می کرد. خب اونی که توپ دستش بود که طبیعتا دستاش پشتش بود. بعد بچه های دیگه، یکی داشت به بغل دستیش دست می زد، یکی داشت کله شو می خاروند! کلا اگه اون بچه باهوش بود، مثلا باید از بین سه چهار نفر حدس می زد توپ دست کیه، نه از بین ده پونزده نفر . ولی خب بچه ها این جوری فکر نمی کنن و همه چی خیلی بامزه و ساده پیش میره.

مربیشون واقعا خیلی خیلی باحوصله و مهربونه.

به بچه ها گفته بود یکیتون اینجا وامیسته؛ بقیه به فاصله ی دو سه متر، توی یه ردیف.

نتیجه چی بود؟ یه دونه بچه اون جلو، بقیه به صورت یه چیزی شبیه چهار پنجم یه دایره، نیم متر پشت سر پسره .

سری اول بازی، اونی که توپ رو گرفت چهره اش کاملا خارجی بود - شاید ترک یا عرب. حالا نمی دونم خوب گوش نداده بود یا -مثل پسر ما- هنوز مشکل زبان داشت، توپو که گرفت، با توپ فرار کرد. شاید فکر کرده بود خودش باید قایم بشه؛ نمی دونم. یهو همه خندیدن. نه اینکه به اون بچه خندیده باشن ها، به اون موقعیتی که پیش اومد؛ مثل هر اتفاق خنده دار دیگه ای. بچه هه انگاری خجالت کشید که اشتباه کرده. مربیشون سریع جمعش کرد؛ گفت اصلا اشکالی نداره؛ شاید من بد توضیح داده ام؛ الان دوباره توضیح میدم. سریع دوباره بلند توضیح داد که جو عوض بشه و نگاه ها از سمت اون بچه برداشته بشه.

بازی دومشون کلاغ پر بود که حالا با سیستم خودشون بازی می کردن و باید هر دو تا دستشونو می بردن بالا اگر اسم پرنده میومد. تنها تفاوتش این بود که برای اینکه غلط انداز باشه، اونی که خودش می گفت اسم حیوونا رو، در هر صورت دستاشو می برد بالا - چه پرنده بود، چه نبود.

یه کمی نگران بودم که پسرمون ببازه تو این بازی. ولی بعد دیدم بابا اونی که آلمانیش خوب نیست منم! من اصلا اسم اون چیزایی که می گفتنو نشنیده بودم به عمرم چه برسه به اینکه بدونم پرنده ان یا نه ولی پسرمون درست دستاشو می برد بالا .

هر کس هم می باخت، تو دور بعدی، اون باید اسم حیوونا رو می گفت.

اینم یه چند دوری بازی کردن و یه کم هم مربیشون براشون قصه گفت و از این جور چیزا. آخرشم به هر کدومشون یه دونه توپ و یه دونه شکلات بابا نوئلی کادو دادن و یکی از بچه ها هم کادوی مربیشونو داد و خودش به صورت خودجوش گفت "از طرف تیم" که باعث شده همه تشویقش کنن و خوششون بیاد از چیزی که گفت.

کادوی مربیشون یه دونه گوتشاین از یه کتابفروشی بود و کادوی مشترکش با پسری که همیشه بهش کمک میکنه هم یه گوتشاین رستوران بود.

بعد از دادن کادوها دیگه جمع کردیم و میزامونو تا حدی تمیز کردیم و آشغالامونو انداختیم تو سطل و برگشتیم خونه.

--

این سیستم که آلمانی ها میگن هر کسی یه چیزی از خونه اش بیاره با خودش و اونم فقط به اندازه ی خودش، واقعا به نظرم خیلی خیلی سیستم خوبیه. کاش می شد آدم بین دوستای خودشم راه بندازه.

مشکل ما تو سیستم ایرانی اینه که اگه بگی هر کسی یه چیزی بیاره، هر کسی از هر چیزی به اندازه ی کل اون جمعیت درست می کنه و میاره. واقعا این جوری نیست که هر کسی اندازه ی خودش - یعنی یکی دو نفر- درست کنه و بیاره. یکی اندازه ی ده نفر جوجه میاره؛ یکی اندازه ی ده نفر، کباب میاره؛ یکی اندازه ی ده نفر سوپ میاره؛ یکی اندازه ی ده نفر آش میاره و ... .

اینجا واقعا آخر کار، تقریبا تمام دیس ها خالی شده بود چون در حد همون آدمای اونجا چیزی آورده بودن.

--

توی مایکروسافت تیمز این قابلیت وجود داره که تقویمتونو برای بقیه شفاف کنین. در حالت عادی، بقیه فقط می تونن ببینن چه روزهایی توی تقویمتون آزاد/مشغول هستین. ولی نمی تونن ببینن دقیقا به چه دلیل مشغولین و چه میتینگی دارین و کجا

یکی از همکارای همسر تقویمش شفافه برای همه، طوری که حتی می تونین ببینین چه ساعتی پرواز داره به کجا و چه روزی نوبت دکتر داره و ... . همسر می گفت یه میتینگ داشت، قرار بود برن لندن. توی تقویمش نوشته مسجد فلان!

میتینگ شرکت توی یه سالنی بوده که متعلق به یه مسجدی بوده .

--

بچه که بودم، برادر کوچیک ترکلا اذیت کن بود ؛ این جوری بود که مثلا اگه دراز کشیده بودی و از بغلت رد میشد، همین جوری که رد می شد، یه لگدی بهت می زد، یه سر خودکاری چیزی که توی خونه افتاده بودو پرت می کرد به سمتت، یه سیخونکی می زد، کلا یه بلایی سرت میاورد و رد میشد .

چند وقت پیش همسر بغل کرسی دراز کشیده بود. پسرمون اومد رد بشه، همین طور که رد میشد، عمدا پاشو یه جوری تکون داد که بخوره به سر همسر. همسر متوجه نشد عمدی بوده، ولی من که اون ور نشسته بودم، قشنگ برام مشهود بود که این بچه می خواست یه کرمی بریزه.

فکر کنم از عوارض نداشتن خواهر و برادر باشه .


از کتاب ها


کتاب پروفسور شارلوت برونته رو تموم کردم. بد نبود ولی چیز عالی ای هم نبود به نظرم.

ولی جالبش برام این بود که اول کتاب یه مقدمه ای داشت و نویسنده توش گفته بود من قهرمان داستانمو طوری توصیف کرده ام که زندگیش واقعی باشه و این جوری نباشه که مثلا یه شبه پولدار شده باشه و اینا.

بعد توی کتاب این جوری بود که طرف ساکن انگلیس بود، حالا به هر دلیلی تصمیم می گیره که بره جای دیگه کار کنه؛ میره پیش یه بنده خدایی؛ اونم بهش یه معرفی نامه میده؛ با اون میره بلژیک و کارشو شروع می کنه و ادامه ی ماجرا. هیچ جای زندگیشم به هیچ مشکلی نمی خورد کلا (غیر از یه دوره ی سه ماهه که پیش برادرش کار می کرد). حالا چیزای کوچیک بودها. من نمی دونم قدیم زندگی ها این قدر ساده بوده ان؟

آخه تو ذهنم مقایسه می کردم با نوشته های چارلز دیکنز که از نظر زمانی خیلی تفاوتی با این خانم نداشته. ولی زندگی آدمایی که توصیف می کرد از زمین تا آسمون فرق داشت با قهرمان خودساخته ی این کتاب.

نمی دونم دیگه زندگی واقعی کدوم بوده اون زمان ولی خب در کل، کتابش فقط بد نبود به نظرم. از خوندنش پشیمون نیستم ولی این طوری هم که بخوام به کسی بگم حتما بخونیشم وگرنه پشیمون میشی، نبود برام.

اینم یه تیکه هایی از کتاب:

می توانم کاری را که آقای کریمزورث [برادرش] به من محول کرده انجام بدهم و می توانم با وظیفه شناسی مزدم را بگیرم و این مزد کافی است که گذران کنم. اما این که برادرم رفتار اربابان خشن و متفرعن را با من در پیش گرفته ...، خب، تقصیر اوست، نه من. آیا بی انصافی اش و همین طور بی عاطفگیش باید بلافاصله مرا دور کند از مسیری که انتخاب کرده ام؟ نه... لااقل تا موقعی که راهم را عوض نکرده ام، در همین مسیر پیش خواهم رفت.

--

سعی کردم به لهجه ام لحن دلسوزانه ی کسی را بدهم که بالاتر از همه است و از درماندگی بقیه متاثر شده... یعنی کسی که اول به دیده ی تحقیر به بقیه نگاه کرده اما بعد فکر کرده که بهتر است دست آن ها را بگیرد.

--

در بروکسل دو نفر اگر بخواهند عادی زندگی کنند، خرجشان مساوی خرج یک نفر است که آبرومندانه در لندن گذران می کند. علتش این نیست که ضروریات زندگی در لندن خیلی گران تر است یا مالیات و عوارض خیلی سنگین تر. علتش این است که انگلیسی ها در حفظ ظاهر دست همه ی ملت ها را از پشت بسته اند و برده ی ذلیل رسم و سنتند، نگران قضاوت دیگران. و خلاصه به هر ترتیبی شده با سیلی صورت خود را سرخ نگه می دارند، همان طور که ایتالیایی ها گرفتار کشیش بازی اند، فرانسوی ها اهل لاف و گزاف، روس ها سرسپرده ی تزار و آلمانی ها شیفته ی آبجوی سیاه. عقلی که در رتق و فتق خانه ی بلژیکی ها به کار می رود می ارزد به صد تا عمارت اربابی انگلیسی با آن ریخت و پاش ها و تجملات و اسراف ها. در بلژیک اگر ول در بیاورید، می توانید پس انداز کنید اما  در انگلستان بعید است. در انگلستان چیزی را که ظرف یک سال با کار و زحمت به دست می آرید، ظرف یک ماه با تجمل پرستی و ظاهسازی به باد می دهید. شرم باد به مردمان این پربرکت ترین و تهیدست ترین سرزمین که اسیر چشم و هم چشمی اند.

--

- دوستش داشته باشم؟ چه حرف ها! یک ملت فاسد، رشوه خوار ارباب گزیده و شاه گزیده، با ادا و اطوارها و ادعاهای مزخرف (به قول مردم یکی از مناطق) و تا دلتان هم بخواهد، انواع گشته و گدا، آن هم با رفتارها و عادت های شنیع، با عقاید و تعصبات پوسیده.

* این را درباره ی هر سرزمینی میشود گفت. عادت های بد و تعصب همه جا هست. من فکر می کردم در انگلستان کمتر از جاهای دیگر است.

- خب بیایید انگلستان، خودتان ببینید. بیایید بیرمنگام و منچستر. بیایید به سنت گیلیس در لندن و از نزدیک ببیندی که نظام ما چطور کار می کند. جای پای اشراف والا مقام ما را ببینید. ببینید چطور در میان خون راه می روند و دل ها را می شکنند. کافی است سری بزنید به کلبه های انلگیسی تا ببینید چطور قحطی زده ها و گرسنه ها روی سنگ فرش های سیاه چمباتمه زده اند، مریض ها بدون لحاف و روانداز روی تختشان افتاده اند، ننگ با جهل مغازله می کند، هرچند که تجمل و ریخت و پاش معشوقه ی محبوب انگلستان است و تالارهای شاهانه برایش عزیزتر از کپرها و آلونک هاست.

--

کتاب جزء از کل رو شروع کرده ام. هنوز سی چهل صفحه بیشتر نخونده ام ولی تا اینجاشو واقعا دوست داشته ام. تموم بشه، میام اونم می نویسم .


بقیه ی مهمونی/غیره


اون روز همه ی چیزای مهمونی شرکتو نگفتم چون زیاد میشد دیگه. یکی دو تا چیزش مونده بود، گفتم الان بگم.

نمی دونم بحث چی شد که فکر کنم رالف یه شکایتی کرد که مثلا هزینه ها زیاده. فلیکس به رالف میگه تو دیگه این حرفو نزن. بگو چند تا خونه و ماشین داری.

رالف می گه سه تا خونه دارن و با احتساب Anhänger *، پنج تا ماشین .

بعد خودش ادامه میده خب سه تا هم بچه دارم.

--

رالف به فاطیما میگه مثلا قیمت گوشت چطوریه تو اونجا؟

فاطیما با خنده میگه اووووه، گوشت؟ اونو که مثلا باید  عید قربان باشه که بخوریم. خیلی گرونه.

بعد خودش گفت حالا اون عید قربانو شوخی کردم ولی واقعا ما زیاد نمیخوریم اصلا. خیلی گرونه.

نگفت بالاخره واقعیتش چند وقت یه باره ولی تصورم ازشون این جوری نبود اصلا.

--

می خواستیم بریم دسر بخوریم، دیگه تقریبا همه رفته بودن و خیلی وقت بود که دسرا اونجا بود. با فاطیما و فلیکس رفتیم. فلیکس گفت دسر تیرامیسوئه با یه چیز دیگه. فاطیما - هنوز تو راه بودیم- میگه من برم بپرسم ببینم تیرامیسوش الکل داره یا نه.

آقاهه گفته بود الکل داره ولی اون یکی دسر بدون الکله. اون یکی، یه دسر شکلاتی بود. ما هم اومدیم هنوز بریم اون یکیو بخوریم، یه آقایی از آشپزخونه اومد، هم زمان اون یکی آقاهه گفت این همکارمون درست کرده، تونسیه، بدون ژلاتیه؛ خیالتون راحت باشه. آقایی هم که از آشپزخونه اومد هم باز خودش تاکید کرد که من تونسیم و این یکی هیچ مشکلی نداره و بخورین.

ما اصلا همین که اون آقاهه گفته بود قبول داشتیم و نیازی به تاکید مجدد نبود ولی باز اون آشپزه خودش زحمت کشید و اومد که بهمون اطمینان بده که حلاله حتما.

--

رالف میگه فلانی (فکر کنم اندونزیاییه یا مال یکی از کشورای این جوری) آلمانیش خوبه ولی مشکلش اینه که هر چی بهش بگی، بگی فهمیدی؟ میگه آره. فکر می کنم این رفتار آسیایی هاست که نمی تونن نه بگن. آخه اروپایی ها این جوری نیستن.

 که وقتی می گفت آسیایی ها، من اصلا احساس نکردم ما رو آسیایی حساب می کنه. کلا ما از نظر آدمای اینجا خاورمیانه ای ایم و خاورمیانه خودش یه جای جداست .

--

یه بار نشسته بودم روی نیمکت ذخیره های بغل زمین وقتی پسرمون داشت فوتبال بازی می کرد . یه خانمی اومد کنارم نشست و با هم هم کلام شدیم. ازم پرسید پسرتون کدومه، بهش نشون دادم. میگم پسر شما کدومه؟ میگه اون بوره، ماکسه اسمش. برام جالب بود که یه خانم آلمانی بور، باید برای توصیف پسرش توی آلمان از کلمه ی بور استفاده می کرد. وقتی نگاه کردم، دیدم واقعا انقدر بچه ی خارجی و مو مشکی هست که همون یه دونه حق داره از این کلمه استفاده کنه برای توصیف بچه اش .

--

شرکتمون - مثل پارسال- در همکاری با یه موسسه ای، یه لیستی تهیه کرده بود که اگه کسی می خواد کمک کنه، بکنه. بازم گوتشاین 25 یورویی بود همه اش. ولی برای هر کدوم نوشته بود که برای چه کسی می خوان (اسم کوچیکش)، چند سالشه و بابت چی می خوان. یکی اسمش محمد بود، فکر کنم با 18 19 سال زن و این پول رو برای خرید یه پولیور می خواست.

تو همون لیست یه نفر دیگه بود که یه اسم اگر نگم آلمانی، حداقل اروپایی، داشت و فکر کنم 12 سالش اینا بود. 25 یورو میخواست برای اینکه بتونه پاوربانک سولار بخره. احساس کردم چقدرررر دنیای این دو تا آدم با هم فرق داره، علی رغم اینکه هر دوشون تحت پوشش یه موسسه ان.

--

مربی تیم فوتبال پسرمون هم اون روز توی گروه واتس اپی پیام داد که اگه دوست داره کسی کمک کنه، یه خانه ی سالمندان هست که ما می خوایم خواسته های کریسمسیشونو تا هر اندازه که می تونیم برآورده کنیم.

تا الان واقعا هیچ وقت فکر نکرده بودم به اینکه آدمای خانه ی سالمندان هم آرزوهای کریسمسی دارن. و خب به نظرم حرکتش خیلی قشنگ بود. مطمئنا خیلی ها برای بچه ها کاری انجام میدان موقع کریسمس. ولی برای آدمای خانه ی سالمندان شاید متقاضی خیلی کمتر باشه.

من داشتم با خودم فکر می کردم که اصلا چه خواسته هایی می تونن داشته باشن که کسی بتونه برآورده کنه؟ احتمالا چیزای خیلی سنگینی میشه این جور چیزا، بالاخره ممکنه طرف یه داروی خاصی لازم داشته باشه، یا مثلا ویلچری، چیزی.

چند دقیقا بعد دیدم کسی پرسیده بود که خب چقدر هزینه اش هست و آرزوها چیاس؟

مربیشون نوشت خواسته ها هر کدوم در حد ده یوروئه؛ مثلا خواسته ی یکیشون یه گلدونه برای کنار پنجره اش.

دیگه هم تند و تند نوشتن که ما می خوایم کمک کنیم و یه نفر پی پال داد برای کمک کردن و خیلی سریع یکیشون یه عکس از یه گلدون گذاشت و گفت با این موافقین؟ فکر کنم 25 یورو اینا بود قیمتش.

حالا نمی دونم همونو خریدن در نهایت یا نه. ولی آخرش گفت کمک ها بیشتر از یه دونه آرزو شده و ما یه دونه آرزوی دیگه رو هم می تونیم باهاش برآورده کنیم. در کنارش، اگر پولی اضافه بیاد، شیرینی ای، چیزی می خریم براشون.

--

هفته ی بعد هم که آخرین جلسه ی فوتبال امسال بچه هاست، مربیشون گفت که هر کسی خودش یه کمی نوشیدنی، چایی، قهوه یا همچین چیزی با بیسکوییت بیاره - در حد تعداد خودشون- تا برای همه چیزی برای خوردن باشه. برای بچه ها هم نمیدونم می خواست یه توپ بخره، دقیق حساب کرد و توی گوره واتس اپی نوشت که این قدر بچه ان، این قدر قیمت توپه، میشه نفری 1.5 یورو.

با خودم فکر کردم واقعا دمش گرم که این قدر شفافه؛ در حد 1.5 یورو رو هم با جمع و تفریق دقیق بهت میگه که بدونی پول رو بابت چی داری میدی. همین جوری نمیگه نفری انقد بیارین.

--

اون پول دیگه خیلی کم بود؛ گفتیم حضوری میدیم. خیلی ها هم توی گروه نوشته بودن ما امروز بعد از بازی میدیم.

بعد از بازی رفتم اون پولو بدم. پرسیدم از یکی، کی داره این پولا رو جمع می کنه؟ گفت فلانی. بعد خود همون خانمه گفت منم پول جمع می کنم واسه خود مربیشون. اگه دوست دارین پول بدین تا برای مربیشونم کادو بخریم. منم یه پنج یورویی دادم که بندازه توی پاکتش. معلوم بود پاکتش پر از سکه است. خانمه میگه چیزی بهتون پس بدم یا پنج یورو اکیه؟ گفتم نه، اکیه دیگه.

حالا نمی دونم واسه مربیشون چقدر جمع میشه ولی نفری دو سه یورو هم که داده باشن، بیست سی یورویی جمع شده. یه چیز کوچیکی براش می گیرن .

--

همسر به پسرمون میگه شرط ببندیم. اگه فرانسه برنده شد، تو ده یورو بده به من؛ وگه مراکش برنده شد، من ده یورو میدم به تو.

هنوز بازی تازه شروع شده، میگه من فرانسه ام، من نمیخوام پول بدم .

--

همسر رفته تو آشپزخونه، یه ساعت کیک شکلاتی درست کرده، آماده کرده و پخته. وقتی پخته، منو صدا زده که برم اون شکلات آخرشو بریزیم روی کیک. هنوز تازه کارمون تموم شده بود و داشتیم جمع می کردیم همه چیو توی آشپزخونه که پسرمون اومد درو باز کرد، گفت لوبیا واسه آبگوشت فردا بذاری! بعدم درو بست و رفت. کلا، سفارش پشت سفارش داره .

--

* اَنهِنگا یه چیزیه که به ماشین می بندن که برای جا به جایی چیزی استفاده اش کنن. برای اسباب کشی و اینا خیلی به درد می خوره. حالا اینکه چرا اینو جزو تعداد ماشیناشون حساب کرد من نمی دونم. ولی احساس کردم حرفشون یه عقبه ای داشت. شاید قبلا راجع بهش با فلیکس صحبت کرده ان و از نظر پارکینگ و هزینه ی نگهداری و اینا درست و حسابی براش زحمت داره و از این جهت اینو هم مثل یه ماشین حساب کرد.