خونه


اومدیم ایران. پروازمون به تهران بود. از فرودگاه تاکسی گرفتیم تا خونه ی خواهر کوچیک تر و حدود یه میلیون پولش شد و شوک اول بهمون وارد شد! یه میلیون تومن وجه رایج مملکتو باید بدی بابت یه تاکسی اونم در حالی که حقوق پایه ده دوازده میلیونه!! البته؛ بعدا فهمیدیم که با اسنپ همون مسیر حدود سیصد تومنه و تاکسی های فرودگاه خیلی دو لا پهنا حساب میکنن. ولی به هر حال، من کل مدتی که تو راه بودیم هنوز داشتم سعی میکردم مبلغی که باید پرداخت کنیمو هضم کنم!!

رسیدیم خونه ی خواهر کوچیکتر و یه شربت خنک خوردیم. واقعا خیلی گرم بود هوا.

به خواهر کوچیک تر گفتم یه پیام به مامان بده که رسیدیم. آخه ساعت ۵ اینا بود هنوز و زود بود واسه زنگ زدن.

پیام داد و ما هم مشغول صحبت شدیم. یه نیم ساعتی گذشت. گفتم مامان جواب نداد. گفت حتما خوابه؛ مامان ساعت ۲ ۳ با اذون بیدار میشه. این موقع دوباره میخوابه.

دوباره یه کم حرف زدیم، شد ۶. گفتم مامان جواب نداد؛ عجیبه. مامان همیشه بلافاصله زنگ میزنه. گفت الان بهش زنگ میزنم. زنگ زد، ورنداش. گفت شاید دستشویی ای جاییه.

نیم ساعت دیگه گذشت، گفتم عادی نیس خواهرم، دوباره زنگ بزن.

زنگ زد، بردار بزرگتر جواب داد. گفت مامان حالش بد شده، آوردمش بیمارستان، نمیتونه حرف بزنه. منم نمیتونم الان حرف بزنم. بعدا زنگ میزنم.

خداحافظی کرد و زنگ زدیم به خواهر بزرگتر یه کم بعدش. گفتیم خبر داری از مامان؟ گفت بیمارستانه. بردار بزرگتر بردتش بیمارستان فلان، گفتن ممکنه مال مغزش باشه، ببرش فلان بیمارستان. با اینکه نمی تونسته حرکت کنه، بهش آمبولانسم ندادن. گفتن چون با ماشین خودت آوردیش تا اینجا و اورژانس نیاورده، ما نمیتونیم بهت آمبولانس بدیم و بازم باید با ماشین خودت ببریش!

اونم مامانو با ویلچر برده دوباره سوار ماشین خودش کرده و برده اون یکی بیمارستان. من بقیه شو منتظر خبرشم ولی به نظر من لازم نبوده بفرستنش اون یکی بیمارستان‌. اون مال قلبش بوده. علائمش به سکته ی قلبی بیشتر میخوره تا مغزی.

دوباره یه کم بعدش زنگ زدیم به برادر بزرگتر، گفت دکتر بهش فعلا یه سرم داده و یکی دو تا چیزم قاطی سرمش کرده؛ هنوز منتظریم ببینیم چطوری جواب میده به این دارو.

من و خواهر کوچیک تر گفتیم ما بریم با اتوبوسایی که شهرمون تو مسیرشونه بریم شهرستان. آخه راه ما دور بود. خواهر بزرگتر میتونس خودشو تو چند ساعت برسونه اگه لازم بود اونجا باشه ولی ما فاصله مون زیاد بود. با هواپیما یا قطارم زودتر نمیرسیدیم. خلاصه؛ چمدونامونو دو تا یکی کردیم و قرار شد ما دو تا رو ببریم، همسر هم یه چمدون و یه کوله و پسرمونو فردا پس فرداش بیاره.

به خواهر بزرگتر زنگ زدم و گفتم تو میری؟ گفت من صبر میکنم یکی دو ساعت دیگه ببینم حالش بهتر میشه یا نه، من فکر میکنم مال قلبش بوده و فشارش. و اصلا لازم نبوده بفرستنش این یکی بیمارستان. علائمش به سکته ی مغزی نمیخوره. اگه این طوری باشه تا یکی دو ساعت دیگه به دارو واکنش نشون میده و وضعیتش معلوم میشه. الان بودن من کمکی نمیکنه. باید ببینیم اول جوابش به دارو چیه.

ولی خب من و خواهر کوچیکتر تصمیم گرفتیم بریم. چون اگر دو ساعت دیگه تازه میخواست بگه خب بهتر نشد، ما فقط دو ساعت عقب افتاده بودیم. از طرفی  برادر بزرگتر دست تنها بود؛ هم میخواست همراه مریض باشه، هم بره داروهاشو بگیره، هم کارای اداریشو بکنه، هم مرد بود و اگه اتفاقی میفتاد، تو بیمارستان محدودیت داشت که کجاها میتونه همراه مامان باشه.

خواهر کوچیک تر زنگ زد به دخترخاله مون و گفت میتونی بری یه سر بیمارستان؟ اونم بنده خدا خیلی آدم همه کاره ایه،از اوناس که هر کی کار داشته باشه، بهش زنگ میزنه. بنده خدا گفت آره، الان میرم.

ما کم کم راه افتادیم. هنوز نرسیده بودیم به اتوبوسا که دخترخاله مون زنگ زد و گفت مامانتون حالش خوبه. ما داریم میبریمش خونه. نمیخواد بیاین. واستین همون فردا بیاید.

دیگه ما هم با مامان یه کمی تلفنی حرف زدیم و دیدیم خوبه واقعا؛ دور زدیم رفتیم خونه و فرداش برگشتیم.

--

مامان کلا فشارش بالاس. داروهاشم خوب نمیخوره. اصلا نمیخواد بپذیره که باید مادام العمر دارو بخوره.

فکر میکنه چند روز که خورد و فشارش پایین بود، یعنی خوب شده و دیگه بعدش میتونه نخوره. نمیخوره، باز فشارش میره بالا.

شانس آورده بودیم که باز به برادر بزرگتر خبر داده بود. با خودش نگفته بود ولش کن خوب میشه!

از همون ساعت ۲ ۳ که بیدار شده بوده، متوجه شده که حالش بده و سرگیجه داره ولی قشنگ صبر کرده بود بحرانی بشه، بعد به برادر بزرگتر گفته بود (منم بچه ی همین مامانم البته‌ دیدین قبلا ؛-) ).

حالا -خدا رو شکر- به خیر گذشت.

--

چون قضیه خیلی قاطی پاطی شد و ما تهران بودیم و بابای همسر هم میخواست بدونه که ما کی میایم و چطوری بیاد دنبالمون، ما همون روز مجبور شدیم به خانواده ی همسر بگیم که این طوری شده.

مامان همسر فرداش زنگ زده بود به مامانم که بره عیادتش. مامان خانم فرموده بودن امروز دوره ی همکارامه؛ میخوام برم مهمونی. فردا تشریف بیارین .

نظرات 16 + ارسال نظر
کهکشانى سه‌شنبه 9 مرداد 1403 ساعت 17:26

سلام
خوش اومدید
خوش بگذره بهتون
خدا رو شکر مامانتون خوبن
فقط آخرش حرف مامانتون

سلام،
ممنونم عزیزم :)‌.
به لطف دعاهای شما :).

محبوب حبیب یکشنبه 31 تیر 1403 ساعت 10:13

سلام
خوش اومدید.
من هم استرس گرفتم بابت مادرتون. خدا را شکر به خیر گذشت.
هر چی میخواستم بگم خانم مریمم دقیق گفت.
ان شاالله کم خونی خودتون هم ایران درست بشه و سالم برگردید.

سلام عزیزم،
مرسی.
رفتم برا خودم دکتر. حالا باید ببینیم چی میشه :).
ان شاالله که خیره.

مریم.ش شنبه 30 تیر 1403 ساعت 22:50

ایشالا که خیره

ان شاالله :).

مریمم شنبه 30 تیر 1403 ساعت 00:40

خوش اومدید عزیزم ان شاالله که بهتون خیلی خوش بگذره و خداروشکر که حال مادرتون خوبه ان شاالله سلامت باشن و چقدر خوب که برادرتون و خانومشون مراقب مادر هستن حرفتون واقعا درسته بعضی از خلن ها اصلا تحمل این رفتارها رو ندارن و این نشون میده که برادرتون خوب تونسته زندگی مدیریت کنه و خانم برادرتون هم همراه و همدل هستن و چیزی که من از نوشتهاتون متوجه شدم اینه که مادرتون هم آدمی نیست که خودشو از پا بندازه و سربار دیگران بشه
همیشه دعا میکنم خدا هیچ پدر و مادی محتاج و زمین‌گیر نکنه

ممنونم عزیزم.
امیدوارم این طوری باشه که شما میگین ؛-).

آمین :).

دختری بنام اُمید! جمعه 29 تیر 1403 ساعت 10:20

خوش اومدید به خونه :)
شروع سفرتون چقدر با استرس بوده، ان شالله باقی سفر عالی باشه :)
وای واکنش مامان ها عالیه! اصلا نباید به کسی بگی حالشون بد بوده، قشنگ ضایعت میکنن!

مرسی عزیزم :).
ان شاالله شمام هر جا هستین بهتون خوش بگذره.
:D. یعنی؛ در آینده ما هم همین شکلی میشیم؟ ؛-)

مریم.ش پنج‌شنبه 28 تیر 1403 ساعت 20:17

خدا رو شکر که مامان حالشون خوبه.... خودت چرا هنوز آزمایش ندادی؟ ممکنه جوابش طول بکشه تا بیاد...

آره، خوبه، خدا رو شکر.
من فردا نوبت دکتر دارم. نمیدونم چه آزمایشایی می نویسه برام. خدا به خیر کنه :).

AE پنج‌شنبه 28 تیر 1403 ساعت 18:22

ان‌شاءالله خدا به مادرتون سلامتی بده. من از طریق نوشته‌های شما احترام خیلی زیادی برای مادرتون پیدا کردم.
سایه‌اشون با عزت و به سلامتی بالای‌سرتون باشه.
——
اگر به مشهد رفتید امیدوار هستم که ما رو هم دعا کنید. سفر به سلامت ، خیلی از خودتون مراقبت کنید. ان‌شاءالله که به سلامتی برگردید.
——

امیدوارم سوالم شخصی نباشه ، تو فرودگاه تهران تو پاسپورت تون مهر زدن؟

ممنونم‌ لطف دارین.
خدا شما رو هم در کنار خانواده تون سلامت نگه داره :).
محتاجیم به دعا. حتما :).
--
فکر کنم نزدن. ولی راستش الان پاسپورتا دم دستم نیس. نگاه میکنم؛ اگه مهر داشت، بهتون میگم.
--
کامنتتون کوتاه بود؛ این روال معمول شما نیست. امیدوارم همه چی رو به راه باشه.

مونا پنج‌شنبه 28 تیر 1403 ساعت 16:54

خدا رو شکر که حالشون خوبه و دمشون گرم که مهمونیشونو کنسل نکردن!
منم پارسال رفتم ایران، از فرودگاه تاکسی گرفتم تا بلوار فردوس، شد نهصد و پنجاه! تعجب کردم ولی فکر کردم همینه. خواهرم بهم گفت سرت کلاه گذاشته، نهایتش پونصد باشه و واقعا هم موقع برگشتن به فرودگاه، تاکسی گرفتم اونم چه ماشین شیکی بود، شد پونصد هزار تومن! البته بعدش فکر کردم شده نهایتش بیست یورو و برای اون مسیر و توی آلمان یه مسافت کوتاه همین قیمته. البته که گرون فروشی خوب نیست. جالبه بعد از گرفتن چمدون هام، یه کارگر که خیلی هم نحیف و مظلوم بود کمک کرد چمدونم رو گذاشت روی تسمه برای گمرک. من فکر می کردم کارشون همینه، ولی بعدش ازم پول خواست. بهش گفتم ببخشید من اصلا پول ایرانی ندارم ولی میتونم به کارتت بزنم. گفت خب پول خارجی بده منم بیست یورویی داشتم دادم بهش!

ممنونم عزیزم. امیدوارم شمام همیشه سلامت باشین.
برا ما زیاد نمیشه ولی بازم بار روانیش زیاده که یه میلیون از وجه رایج مملکتو بدی بابت کرایه تاکسی!
اون کارگرای فرودگاهم اتفاقا اون ظاهرا یکی از شگرداشونه! منم از کسی شنیدم که اتفاقا اونا با ریال کار نمیکنن، با یورو کار میکنن :D.

نکته پنج‌شنبه 28 تیر 1403 ساعت 14:33

سلام خوش اومدین
افرین به خواهر بزرگتر منم پزشکم ولی وقتی پدر یا مادرم بیمار بشن اونقدر هول میشم که به من نمیگن ایشون مدیریت بحران خوبی دارن
برادر بزرگترتون چقدر خوبن نصف شب هم خدمت رسانیش ادامه داره فکر کن خواستگاری خواهرا رو مدیریت کنی حالا هم اینقدر مهربون و کمک رسان توقع نداشته حتی خواهرپزشکتون هم بیاد
در مورد کم خونی به نظر من به فوق تخصص خون مراجعه کنین و با نظر ایشون به پزشکان دیگه مراجعه کنین انشالا که مشکلی هم نباسه ولی عدد هموگلوبین شما حتما پیگیری میخواد

سلام،
مطمئنا شمام از خیلی ها مدیریت بحرانتون بهتره :). ماها خیلی سر در نمیاریم؛ فکر میکنیم اگه باشیم، میتونیم کاری بکنیم.
برا مامان خیلی خوبه که برادر بزرگتر هس ولی خب من همیشه غیر از خودش، از خانمشم خیلی ممنونم و احساس میکنم خانمش خیلی دلش بزرگه. به هر حال، خیلی از خانما براشون قابل قبول نیس که همسرشون روزی چند بار به مامانش زنگ بزنه یا بره پیشش.

ممنونم عزیزم از راهنماییت :).

نیوشا پنج‌شنبه 28 تیر 1403 ساعت 14:08

سلام
خداروشکر به خیر گذشته و حالشون بهتره
سقر خوش بگذره

سلام،
ممنونم عزیزم :).
امیدوارم شمام -هر جا که هستین- بهتون خوش بگذره.

سمیرا پنج‌شنبه 28 تیر 1403 ساعت 12:36

خدارو شکر به خیر گذشت
هر چقدر مریض باشن دوره نباید فراموش بشه
ایشاله همیشه مهمونی برن
دختر معمولی جون شما هم که اومدین ایران خواهشا یه چکاپ کامل بدین برای کم خونی
البته خودمم بهتر از شما نیستما

آره، خدا رو شکر.
:)))، آره. دوره خیلی مهمه ؛-).
باید چکاپ برم، ولی خودمم نمیدونم دقیقا چیارو برم چک کنم.
باز فردا یه عیب و ایراد دیگه پیدا میشه برام :D.

سمیه پنج‌شنبه 28 تیر 1403 ساعت 08:18

سلام مدیریت بحران فقط خواهر بزرگه قشنگ معلومه که پزشک هستن و مسلط و خونسرد
خدارو شکر که مامان هم حالشون خوبه انشالله همیشه سلامت باشن مادر و مادرشوهر منم همش دورهمی و ورزش و دوره و ... هستن همش هم می گن تنهاییم چرا نمیاین ولی فکر کنم مامان شما خدارو شکر مستقل هستن راستی خوش اومدین خوش بگذره و اما دیدگاه ایرانیا به فامیل های از خارج اومده وا مگه یه میلیونم چیزی واسه شما ماشالله به دلار درمیارن
بعدم اخه اون بنده خدایی که دوازده تومن درمیاره مگه گذرش به فرودگاه امام می افته اصلا

سلام،
آره, اتفاقا منم با خودم فکر کردم چه خونسرده خواهر بزرگتر :). ولی خب طبیعیه دیگه. ما چون سوادشو نداریم، بیشتر نگران میشیم.
مامان من همیشه سرش شلوغه :).
برا ما چیزی نمیشه اون یه میلیون ولی بار روانیش کلا روی آدم زیاده که میخواد یه میلیووووون رو بده بابت تاکسی!
آخه، همیشه که فرودگاه امام نیس. از این ور تا اون ور تهرانم فکر نکنم کمتر شه! بالاخره، تهران شهر بزرگیه و قطعا خیلی وقتا میش میاد که آدما به خاطر یه دکتر خوب یا بیمارستان یا چیز این مدلی مجبور شن مسافتای طولانی رو برن.

صبا پنج‌شنبه 28 تیر 1403 ساعت 07:49 https://gharetanhaei.blog.ir/

وای خدا چقدر ناراحت شدم سفرتون اینجوری شروع شده.

یعنی وقتی میگی مامان جواب نمیده اصلا آدم دلش هزار راه میره

خدا رو شکر که بخیر گذشت و الان حالشون خوبه.

امیدوارم ادامه سفر خیلی بهتون خوش بگذره

آره، اولش خیلی بد بود ولی خب خدا رو شکر که به خیر گذشت :).
ممنونم عزیزم. ان شاالله خانواده ی سه نفره ی شمام همیشه سلامت باشن :).

ارغوان پنج‌شنبه 28 تیر 1403 ساعت 00:17

خدارو هزار مرتبه شکر. بهترین قسمت جمله آخر و خبر مهمونی رفتن مامان خانم بود. الهی همیشه همین باشه

ممنونم عزیزم.
مامان که اصلا انگار نه انگار که مریض بوده :D.
ان شاالله شمام همیشه سلامت باشین :).

ی چهارشنبه 27 تیر 1403 ساعت 20:49

خدا را شکر عشرت خانم بهتر شدن و در سلامت هستند

البته که شما هم دختر عشرت خانم هستید و مقاوم به درمان

ی

ممنونم عزیزم. ان شاالله شمام همیشه خوب و سلامت باشین :).

مروارید چهارشنبه 27 تیر 1403 ساعت 19:28

سلام خدا رو شکر به خیر گذشت
الان ما بودیم یکی از خارج میومد همه فرودگاه بودن بعد تازه همه دیگه شب نمیخوابیدن
در مورد تاکسی فرودگاه هم بگم که با این حقوق‌های پایه کسی مسافرت خارج که چه عرض کنم داخل هم نمیتونه بره متاسفانه
آلمان اگه راهمون میداد میومدیم خوب بود اینجا دیگه مرگ تدریجی بدون خوشی شده

سلام عزیزم،
آره، خدا رو شکر. الان که به خیر گذشته.
ما رو هم اولا تحویل میگرفتن. ولی الان دیگه کسی نمیاد دنبالمون. خداییش بیست سال که نمیشه رفت فرودگاه هر بار. همون یکی دو بار اول فقط ؛-).

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد