اول از همه بگم که بچه ها، از همه تون ممنونم بابت پست های عمومی و خصوصی پست های قبل و اینکه تجربه هاتونو گفتین و راهنمایی کردین به عنوان پزشک و خلاصه از همه چی .
--
چند هفته پیش یه بار مدرسه ایمیل زد بهمون که یه آقایی نزدیک مدرسه در حال masturbation دیده شده؛ به پلیس اطلاع داده شده و قرار شده مسیر مدرسه رو با گذاشتن پلیس و اینا مطمئن تر بشه و ... .
--
بعضی وقتا بچه ها با هم قرار میذارن برن فوتبال بعد از مدرسه. پسر ما هم یکی دو بار رفت. ولی - به نظر من- حداقل یکی از مامانا باید همون دور و بر بمونه. نمیشه کلا ولشون کرد.
یه بار که من بردمش، مامان پاتریکم اونجا بود و یه کمی با هم صحبت کردیم. اصالتا مال جمهوری دومینیکنه. داشت راجع به خانواده اش صحبت می کرد، دو تا بچه داره، یکی پاتریک که 8 سالشه، یکی هم یه پسر دیگه اش که فکر کنم گفت 28 سالشه. پسرش همون جمهوری دومینیکن مونده. مامانه با یه نفر ازدواج کرده و بچه دار شده، بعد از اون جدا شده و رفته ایتالیا یه مدتی و اونجا با یه آقای دیگه ای بوده ولی پسرش خوشش نیومده و گفته من برمیگردم همون کشور خودمون. بعد دیگه مامانه اومده آلمان و اینجا دوباره ازدواج کرده و الان پاتریکو داره.
می گفت 8 تا خواهر و برادر دارم که بعضی هاشون ناتنین. یادم نیست گفت از چند تا زن، ولی مطمئنم چهار تا یا بیشتر بود! میگم آها، پس همسرش فوت کرده، دوباره ازدواج کرده بابات. میگه نه. مامان من تنها زنش بود ولی خب دیگه، بابای من با کسای دیگه ای هم بوده!
ولی می گفت پدربزرگ و مادربزرگش 17 تا بچه داشته ان (همه مال یه خانم)!
بهش می گم میری گاهی جمهوری دومینیکن؟ میبینی فامیلاتونو؟ میگه آره میرم ولی همه شونو نمی تونم ببینم. میگم ما وقتی میریم، اگه ببینیم نمی رسیم همه ی خانواده ها رو تک تک بریم، همه رو یه جا دعوت می کنیم. میگه اینم میشه ولی برای ما اگه بخوایم همه رو دعوت کنیم یه استادیوم فوتبال لازم داریم .
--
شنبه تولد هزار بود، ساعت 11 تا 2:30 پسرمون دعوت بود. مهمونم دعوت کرده بودیم برای ناهار که تقریبا 1.5 اینا رسیدن. صبح پسرمون رفت تولد هزار، ظهر که آوردیمش مهمون داشتیم، عصر که مهمونا رفتن، بیکار شدیم، ساعت هنوز هفت اینا بود. به همسر گفتم زنگ بزن بچه ها بیان، ما که خونه مون مرتبه، حیفه. زنگ زد، گفتن شما بیاین، چون خودشون تازه از مسافرت برگشته بودن روز قبلش. گفتن برای ما راحت تره که شما بیاین. رفتیم پیش اونا. پسرمون میگه به این میگن یه روز ایده آل .
--
همشهریمون اومده بود پیشمون. دیگه فکر کنم بهتر باشه بهش یه اسمی بدم اینجا. اسمشو میذاریم شیرین. چهارشنبه شب، دیروقت می رسید. پسرمونم مدرسه اش تازه شروع شده بود بعد از تعطیلات و هنوز عادت نکرده بود به اون حجم از فعالیت توی روز، عصرم رفته بود کلاس پینگ پنگش و حسابی خسته بود. قطارها هم که طبق معمول تاخیر داشتن و دیرتر رسید. تا رسید خونه 10:15 اینا بود. برای شام، من عدس پلو درست کردم که پسرمونم خیلی دوست داره. ولی دیگه روی مبل کم کم داشت خوابش می برد. بهش پیشنهاد دادم که غذای اونو من بکشم و بخوره ولی راضی نمیشد. دیدم این جوری الان خوابش می بره، رفتم نشستم کنارش و با هم حرف زدیم یه کم.
راجع به اسما حرف زدیم و اینکه اون چه اسمی رو دوست داره و اینا. قرار شد اگه بعدا پسر داشت، اسمشو بذاره افراسیاب و فامیلیشو عوض کنه به رویین تن و اگه دختر داشت اسمشو بذاره تهمینه و فامیلیشو عوض کنه به تهمتن . میگم خب اگه یه دختر و یه پسر داشتی، میخوای چیکار کنی؟ میگه من فامیلیمو عوض می کنم به رویین تن، خانممم فامیلیشو عوض می کنه به تهمتن تا بچه هامون دو تا فامیلی ای که می خوایمو داشته باشن
.
--
شیرین میگه یه هم خوابگاهی چینی دارم؛ یه بار دعوتش کردم؛ براش قرمه سبزی پختم. بهش نشون دادم، گفتم ببین ما اول یه کمی از خورشت میریزیم روی برنجمون، یه کمی ماست و یه کمی سالاد میریزیم یه گوشه، یه کمی قاطیشون می کنیم و می خوریم. یهو دیدم ورداشت ماست و سالاد و خورشتو ریخت رو برنجش، همه شونو شروع کرد به هم زدن و زیر و رو کردن، بعد شروع کرد به خوردن .
--
با شیرین دوباره رفتیم بلژیک. من تقریبا خاطره ای نداشتم از جاهایی که دفعه ی پیش رفته بودیم؛ مثلا همسر می گفت اینجا تو نشستی، اینجا فلان چیزو دیدیم، یا پسرمون میگفت ئه، اینو اون دفعه هم دیدیم، من واقعا چیزی یادم نمیومد، همه چی برام یه خاطره ی خیلی خیلی دور و محو بود. الان که حالم بهتره، متوجه میشم که اون زمان، مغز من خیلی از بخشاشو به حالت نیمه خاموش درآورده بوده، فقط داشته برای بقا تلاش می کرده طفلکی.
یه چیز دیگه هم که برام جالب بود این بود که دکتر اولی که رفتم خیلی وقت پیش و گفت کم خونیت خطرناکه و اینا، ازم پرسید احساس خستگی نمی کنی؟ و منم گفتم نه. الان می فهمم که دلیلش این بود که این اتفاق خیلی خیلی آهسته افتاده بود و من اصلا متوجهش نشده بودم. ولی الان می بینم که چند وقت پیش داشتم با خودم فکر می کردم چرا زندگیمون خاموش شده؟ چرا دیگه پسرمون مسابقه های مختلف شرکت نمی کنه؟ چرا برای جایی نقاشی نمی فرسته؟ چرا مسافرتی که می خوایمو برنامه ریزی نمی کنیم؟ چرا من دیگه مثل هر روز لپ تاپ دستم نیست هی یه چیزی سرچ کنم؟
الان می فهمم این اسمش همون خستگیه اس که دکتره گفته بود. فقط من چون خیلی آی کیوم بالاس، معما چو حل گشت، آسان شود . تازه الان که مشکل تموم شده و - حداقل موقتا- رفع شده، می فهمم که دلیلش چی بوده.
--
اون روز که با شیرین رفتیم بلژیک، فرداش پسرمون مدرسه داشت و ما خیلی دیر رسیدیم خونه. مستقیم رفتیم خوابیدیم ولی بازم پسرمون فرداش خسته بود. از طرفی، ماشینم باید میذاشتیم سرویس. واسه همین باید پیاده میرفتم دنبال پسرمون. خودش پیشنهاد داد که از مدرسه ورش دارم و اصلا نره ogs. گفتم باشه. پیاده بیست دقیقه راهه تا مدرسه شون. هوا هم گرم بود. رفتم و آوردمش. تو راه بهش گفتم از اینجا رفتیم خونه، تو مستقیم برو دوش بگیر، اگر خواستی برو تو وان بشین و بازی کن. گفت باشه. بعدش گفتم خیلی گرمه، بریم خونه یه شیرموزبستنی بخوریم. رفتیم خونه. میگه میشه شیرموز بستنی منو بیاری تو حموم بخورم؟! دیگه براش بردم و گذاشتن کنار وان که میل بفرمایند در حین حمام کردنشون
.
--
رفتم تو اتاق پسرمون، می بینم پشت میز تحریرش نشسته، تبلتم جلوش روشنه. هوا تقریبا داشت تاریک میشد ولی برقم روشن نکرده بود انقدر که غرق تبلتش بود. میگم داری چیکار می کنی؟ میگه دارم سعی می کنم یه چیزی اختراع کنم .
حالا چرا قرمه هارو ریخته تو ماستا؟ :)
—————
اتفاقا قوانین تغییر نام خانوادگی رو تسهیل کردن جدیدا :) به شکل تئوری میشه ایده اقا پسر رو اجرا کرد
--
خب پس، خدا رو شکر که این مشکلشم حل شد دیگه :)).