کند پیش میره ولی پیش میره، پیش میره ولی کند پیش میره!


بعد از مدت ها که اینجا دیگه همه چی برامون عادی شده و من دیگه نمیام مثل ده سال پیش بنویسم اینو دیدم تو آلمان برام جالب بود و اون یکی عجیب بود، گفتم بیام یه کمی از برداشتم از زندگی تو آلمان بگم براتون.

همین عنوانی که نوشتم، خلاصه ی زندگی و کار و همه چی تو آلمان بود!

تو آلمان همممه چی خیییلی لاک پشتیه، خیلیییی.

مثالشو بخوام بگم، توی آخرین میتینگ رترو (Retro که مخفف Retrospective هست و میتینگیه که مثلا ماهی یه بار یا دو ماهی یه بار برگزار میشه تا بگیم چیا خوب پیش رفته به طور کلی و چیا نه)، بچه ها گفتن که یه چیزی که ما خیلی وقته دیگه نداریم، اطلاع رسانی کردن به بقیه اس که ما الان داریم چیکار می کنیم. الان هر کسی فقط خودش می دونه داره چیکار می کنه و اگه نباشه، راحت نمیشه براش جایگزینی پیدا کرد. بقیه مون، خوب اطلاع نداریم که طرف داره چیکار می کنه.

بعد آخر این میتینگ رترو، همیشه باید یه نتیجه  گیری ای بشه. نتیجه گیری هم یه ویژگی هایی باید داشته باشه؛ مثلا اینکه قابل اندازه گیری باشه، دقیق باشه. مثلا نتیجه گیری رترو، نمی تونه باشه "بهتر کردن اطلاع رسانی در مورد پروژه ها" چون "بهتر کردن" قابل اندازه گیری و ارزیابی نیست؛ بلکه، مثلا میتونه اینجوری باشه "هر کس، در پایان هر پروژه، در پنج خط در فلان فولدر بنویسد که هدف این پروژه چیست و ایمیل مسئول پروژه - برای پاسخ دادن به سوالات احتمالی- چیست".

حالا، خلاصه، اینا اومدن گفتن که ما از پروژه ی همدیگه خبر نداریم. گفتن خب چیکار کنیم که خبر داشته باشیم؟ کلی بحث شد و گفتن که خب هر بار توی میتینگ هفتگی یه ساعته مون، یه نفر بیاد پروژه اش رو ارائه بده؛ یعنی هر هفته یه نفر. بعد گفتن خب، فکر خوبیه. هر هفته یه نفر یعنی کی؟ کِی؟ بعد گفتن، خب پس یه میتینگ بذاریم که توش راجع به این صحبت کنیم که توی اون میتینگ هفتگی چیو ارائه بدیم و با چه ترتیبی و اینا!

یعنی؛ الان قراره ما یه میتینگ بذاریم که راجع به این صحبت کنیم که چه روندی در پیش بگیریم که بتونیم از کار همدیگه خبر داشته باشیم. با چه فرمتی ارائه بدیم کارمونو و ... . بعد باز ته اون میتینگ، تصمیم می گیریم که از کی حالا اینو عملی کنیم؟

خود همین رترو هم همین شکلیه. آخرش یه نتیجه گیری ای میشه و مشخصه که هر کسی برای رتروی بعدی که تقریبا 1.5 ماه دیگه اس، چه وظایفی داره. بعد، ما باز یه میتینگ این وسط داریم مثلا بعد از سه هفته، در حد یه ربع، که بهمون یادآوری کنن که وظایفمون رو انجام بدیم .

به قول فلیکس، میگه می خواین یه میتینگ بذاریم که به خودمون یادآوری کنیم که این میتینگ یادآوری رترو رو فراموش نکنیم.

خلاصه، برا هررررر کاری انقدر میتینگ گذاشته میشه تا بالاخره مجبور بشن یه کاری انجام بدن و پروژه رو پیش ببرن و در نهایت بالاخره یه کاری، هرچند کوچیک، انجام میشه و یه قدم مورچه ای ای انجام میشه ولی گذاشتن این میتینگ ها خودش یه سال طول می کشه!! اینه که پیش میره ولی کند پیش میره؛ کند پیش میره ولی پیش میره!

یه نمونه ی دیگه اش، یه وویس بتیه که تقریبا هشت ماه پیش اینا یکی اومد به ما سفارش داد. کل وویس بت شاید توی نیم ساعت پیاده سازی شد از سمت ما. بعد گفتیم دیگه بقیه اش به عهده ی شماس که برین هماهنگ کنین که از چه شماره ای آدما بیان به این وویس بت و بعد از وویس بت به چه شماره ای وصل بشن، رئیستون تایید کنه لایو شدن وویس بت رو، شما با بخش مارکتینگ هماهنگ کنین و اکی بگیرین و این حرفا.

تازه، یکی دو هفته ی پیش اومده ان که خب بیاین ادامه بدین، ما بالاخره یه سری هماهنگی هایی کردیم!

تازه، بازم فکر نمی کنم تا زودتر از ژانویه یا فوریه بتونن وویس بت رو لایو کنن.

یه جا، به آقاهه میگم ما این آپشنو هم داریم که صدای طرفو ضبط کنیم که اگر بعدا مشکلی پیش اومد، بتونیم چک کنیم که طرف چی گفته و سیستم چی فهمیده.

میگه نه تو رو خدا، اینو برا ما فعال نکنین. اگه فعال کنین، باز ما باید کلی دنبالش بریم تا با هزار نفر هماهنگ کنیم که تاییدیه بدن .

میگه خیلی از پروژه های آی تی تو آلمان به خاطر همین تاییدیه گرفتن ها برای محافظت از داده های کاربر، اصلا پیاده سازی نمیشن و شکست می خورن.

--

حالا یه نمونه از زندگی واقعی آلمانی ها بگم که کُندن. الان، احتمالا شنیده این که دولت آلمان به دلیل اینکه دو تا حزبی که با هم ائتلاف کرده بودن به مشکل خورده ان، از اکثریت افتاده و باید انتخابات زودرس برگزار بشه.

فکر کنم چند هفته ای هست که این اتفاق افتاده. اول یه زمانی رو تعیین کردن توی ژانویه- فوریه که انتخابات برگزار بشه.

همسر گفت ولی حرفاش هست که مخالفا میگن دیره و باید قبل از کریسمس برگزار بشه.

من همون موقع گفتم عمرا آلمانی ها بتونن تو یکی دو ماه انتخابات برگزار کنن.

و خب، همون طور که انتظار می رفت، گفتن نمیشه و طول می کشه هماهنگی ها و قراره انتخابات همون فوریه برگزار بشه!

من مونده ام اون آلمانی هایی که پیشنهاد دادن انتخابات قبل از کریسمس برگزار بشه، از فضا اومده بودن؟!! واقعا با خودشون چی فکر کردن که گفتن همچین چیزی امکان پذیره؟

--

حالا که این بالایی رو نوشتم، یه کم دیگه هم راجع به چیزای دیگه بنویسم .

چند وقت پیش که بیشتر با قطار می رفتم این ور، اون ور، به ذهنم رسید که ببینم آیا این دویچه باهن (قطار آلمان) پوزیشنی نداره که به من بخوره. هدفم صرفا این بود که برم یه جایی رو درست کنم. با خودم گفتم، بالاخره نمیشه که آدم بشینه و فقط غر بزنه، یه کاری بکنیم و وطنم، پاره ی تنم و این حرفا . گفتم شاید ما هم بتونیم یه گوشه ی کارو بگیریم.

بعد رفتم دیدم پوزیشنی که به من بخوره که نداره هیچی، انقدررر هم حقوقاش کمه که آدم اصلا رغبت نمی کنه بره.

به نظرم اینم از اون دورهای باطلیه که تو آلمان هست.

حقوق های کارهای دولتی کمه. کسی که بخواد واقعا کار بکنه، چرا نباید بره شرکت خصوصی تا حقوق درست و حسابی بگیره؟ چرا باید بره توی یه سیستم آب باریکه ای که سالی فلان قدر به حقوقش اضافه می کنن و افزایش حقوقش هم جدول داره و عملا فرقی نیست بین کسی که کارشو خوب انجام بده و کسی که کارشو خوب انجام نده؟

اینه که عملا کسی که کارش درست و حسابی باشه، نمیره اصلا توی سیستم دولتی. چون هم حقوق خوب نداره، هم امکان پیشرفت نداره.

از اون طرف، کسایی میرن تو کار دولتی که دلشون می خواد کار نکنن. میخوان یه آب باریکه ای بیاد و اونا خوش خوشان هر از گاهی یه کمی کار کنن - انقدر که اخراجشون نکنن- و نه اونا کاری به کار کسی داشته باشن و نه کسی کاری به کار اونا داشته باشه.

اینجوری میشه که توی شرکت های دولتی، کسی واقعا انگیزه ای نداره که چیزیو تغییر بده و خلاقیتی به خرج بده و واقعا کاری بکنه. و سیستم همواره فشل و قدیمی و داغون می مونه.

اگر هم نمی دونین، اینو بهتون بگم که دویچه باهن، مال دولته و عملا هیچ سیستم رقابتی ای براش وجود نداره. در واقع، یه چیزی شبیه خودروسازای ایرانیه! با هر قیمتی دلش می خواد و هر جور دلش می خواد خدمات ارائه میده و مردم بیچاره هم که گزینه ی دیگه ای ندارن، مجبورن بپذیرن.

البته؛ تو سال های اخیر یکی دو تا شرکت اومده ان، اما عملا هنوز رقیب دویچه باهن حساب نمیشن و خطری دویچه باهن رو تهدید نمی کنه چون پوشش خیلی محدودی دارن. یکی شرکت یورو استاره که انگلیسیه و به کشورهای مختلفی میره و تو آلمان هم به شهرهای معدودی میره. یکی هم فلیکس ترین (FlixTrain) ه. این فلیکس ترین اول اتوبوس بود. یعنی؛ اون ده دوازده سال پیش که ما اومده بودیم، یه سری شرکت های اتوبوس رانی تازه راه افتاده بودن که خیلی خوب بودن. از همه جای آلمان به همه جا اتوبوس گذاشتن. اول تو خطهای کمی بودن ولی با توجه به استقبالی که شد و اینکه جایگزین خوب و ارزونی بودن برای قطارهای گرون و نامنظم آلمان، سریع گسترس پیدا کردن. اون زمان سه تا شرکت بودن: ماین بوس (Mein Bus: معنیش میشه اتوبوس من)، داین بوس (Dein Bus: معنیش میشه اتوبوس تو) و فلیکس بوس (Flix Bus). که بعدا اون دو تای اول جمع شدن. فکر کنم فلیکس بوس همه شونو خرید و بهتر تونست رشد کنه.

همین فلیکس بوس، بعدتر پیشرفت کرد و قطار هم گذاشت و الان شده فلیکس ترین ولی هنوزم خیلی محدوده خط هاش و حرکتاش. واسه همین، هنوزم، نمی تونه واقعا رقیب دویچه باهن حساب بشه. ولی امیدوارم که بشه.

--

من یکی این دویچه باهنو دوست داشتم پوزیشن خوب داشت و میتونستم برم توش و چیزیو تغییر بدم تو مملکت، یکی این شرکتی که درست کردن اتوبانا دستشه!

از هررر جا به هررر جا بخوای بری تو آلمان، اتوبانا یا بسته ان، یا باریک شده ان و تو یکی از لاینا قراره کار کنن یا مشکل دارن.

حالا کار کردنشون چطوریه؟ میان دو تا لاینو می بندن و راهو تنگ میکنن و کلی ترافیک ایجاد میشه. بعد، این بلوک ها یا علامت هایی که گذاشته ان، چند ماااه می مونه تا یه روزی بیان شروع کنن به حق پنج تن!

مثلا می بینی یه مسیرو سه ماه بسته ان تا صد مترو درست کنن!

اصلا یه چیز فاجعه ایه. اسمش اینه که تو آلمان اتوبانا سرعت آزاد دارن. ولی عملا انقدر جاده ها بسته اس که اگه میانگین حساب کنی، شاید بگم هشتاد تا یا صدتا بیشتر نمیتونی بری! یعنی؛ در واقع، باید یه جاهایی گاز بدی با 150 تا، 180 تا بری، تا اون یه ساعتی که داشتی با سرعت 50 میرفتی تو اتوبان به خاطر تعمیرات جبران بشه!

این تعمیرات ساختمونی رو بهش میگن باوشتله (Baustelle) و فکر کنم یکی از اولین کلماتی باشه که هر خارجی ای یاد میگیره.

یه نمونه از این باوشتله ها بگم، تو شهر قبلیمون، یه جا نزدیک یه پاساژ معروف بود که نوشته بود اینجا قراره پارکینگ دوچرخه بشه و خاک و خولی بود و دورشو بسته بودن. از وقتی ما رفتیم اون شهر تو سال ۲۰۱۸ این بود. محوطه اش چقدر بود؟ شاید ده متر در ده متر.

چند وقت پیش که رفتیم شهر بغلی، تو سال ۲۰۲۴، دیدیم کلا صافش کرده ان و تازه کردنش مثل قبل و بی خیال پارکینگ شده ان! در واقع، شیش سال هزینه و وقت و این حرفا برای هیچ به معنی واقعی کلمه!

باز ما خدا رو شکر میکنیم که حداقل از اون حالت خاکی و بسته بودن درش آوردن!

و دقیقا این جور چیزاس که اعصاب مردمو خرد میکنه. مالیاتایی که میدن، پروژه های مسخره ای شروع میشن، کسی پیشونو نمی گیره و بی حاصل بعد از چندین سال هزینه و هدر رفتن وقت و اذیت شدن مردم، تو بهترین حالت، به حالت قبل برمیگردن!

--

یه چیز دیگه هم که بهتون بگم که اینجا هر چیزی شرکت خودشو داره. مثلا، وقتی یه شرکت ساخت و ساز میخواد خونه ی شما رو بسازه، باید بیاد دورش حصار بکشه. ولی این حصارا رو که از خودش نداره. به یه شرکت دیگه میگه بیا حصارا رو فلان روز، فلان جا نصب کن. و در واقع، یه شرکت دیگه داره حصارکشی زمین شما رو انجام میده.

بعد این حصارها، کرایه ی روزانه اش زیاد نیست. چیزی که زیاده، هزینه ی بردن و آوردنشه. مثلا، میگه آوردنش 200 یورو، بردنشم 200 یورو، روزی 2 یورو هم باید بدی.

حالا من که مطمئن نیستم اینجوری باشه، ولی بعید نمی دونم که خیلی از اتوبان های آلمان، دلیل اینکه همیشه بسته ان، همین باشه.

مثلا، اون شرکتی که قرار بوده تعمیرات رو انجام بده، به یه شرکت دیگه میگه بیا فلان جا، فلان تعداد برای ما بلوک سیمانی یا هر علامت دیگه ای بذار. اون شرکت میاد و اینا رو میذاره. بعد برنامه ی اون شرکت تعمیراتی به هم می خوره و یکی میره مرخصی و بعد می فهمن فلان پیش نیاز کار هنوز انجام نشده و غیره. الان، اگه به اون شرکت مذکور بگن بیا این بلوک هات رو جمع کن و ببر، دو ماه دیگه دوباره بیار، هزینه اش بیشتر میشه. اینه که تو این حالت میگن ولش کن، بذار باشه حالا دو ماه.

و هزینه ی این دو ماه رو کی میده؟ عملا مردم. چون ترافیک بیشتر میشه، مردم باید بیشتر بمونن تو جاده و بیشتر بنزین بسوزونن و زودتر راه بیفتن از خونه هاشون.

از اون ورم، این قدر پروژه هایی که کارفرماش دولته بی اهمیته و کسی پیگیری نمی کنه که دو ماه تاخیر برا هیچ کس مهم نیست. کافیه چهار تا نامه و ایمیل و کاغذ براش بنویسن که به دلیل اینکه فلان جا، فلان تاییدیه باید گرفته میشد و فلان، ما مجبور شدیم کار رو دو ماه عقب بندازیم.

--

یه نمونه ی دیگه اینکه چند وقت پیش دیدیم اومده ان جلوی خونه ی ما، دقیقا جلوی در، دارن زمینو می کنن. گفت مشکل اینترنت بوده تو محله. پیگیری کرده ایم، اینجاس خرابی.

حالا اون تیکه الان آسفالت نداره.

ان شاالله تو پروژه ی صد و بیست ساله شون میذارن که بیان آسفالت کنن!

--

این پستو چند روز پیش نوشته بودم. الان که دارم پستش میکنم، فیلمایی که از مسیر هتلم تا ایستگاه راه آهن مونیخ گرفته بودمو گذاشتم تو کانال براتون.

اونجا هم اگه دیده باشین، من کلا حدود سه چهار دقیقه فیلم گرفتم، اونم تو نزدیکای ایستگاه راه آهن که از توریستی ترین جاها حساب میشه و سعی میکنن پروژه هاشو زود جمع کنن.

تو همون فیلما سه چهار جا باوشتله هست :/! و این کاملا اتفاقی بود. این جوری نبود که من تصمیم بگیرم هر چی باوشتله دیدم فیلم بگیرم.

کلا، شهرا این جورین تو آلمان. گله به گله، باوشتله اس !

--

ببخشید اگه الان دیگه نمیشه اینجا فیلم و عکس بذارم. الان برا آپلود، ازم شماره تلفن میخواد، اونم حتما ایرانی! اینه که من دیگه نمیتونم اینجا چیزی آپلود کنم.

بازم کار و مدرسه


میرو برای میتینگ با پیتر و بقیه، ارائه رو قرار بود آماده کنه.

یه روز دیدم مستقیم فرستاده برای پیتر و من و آندره رو سی سی کرده.

آنیکا - منشی پیتر- به من پیام داد که این ارائه با هماهنگی شماست دیگه؟ گفتم نه اتفاقا. من همین الان با میرو صحبت کرده ام و بهش گفته ام که چرا برای من نفرستاده.

گفت اشکالی نداره، پیتر الان میتینگه امروز کلا تو هلند. من تا چهارشنبه وقت دارم که بهش نشون بدم و فکر نمی کنم خودش نگاه کنه قبل از اینکه من بهش نشون بدم. عوضش کنین اگر می خواین.

با میرو صحبت کردم، گفتم چرا نفرستادی برا من؟ گفت آره، نشده. تا دوشنبه صبح وقت داشتیم. من و فلانی و فلانی هم شنبه و یکشنبه روش کار کردیم!

این در حالی بود که من دو بار قبل ترش پرسیده بودم که چی شد اسلایدا و هر بار گفته بودن که فلانی روشون کار می کنه. ولی بعدا میرو از اون فلانی گرفته بود و با دو نفر دیگه خودشون روش کار کرده بودن.

--

من کامنتامو به میرو گفتم ولی گفتم حالا باز دقیق تر برات می نویسم.

بهش ایمیل زدم و چهار پنج تا نکته گفتم. بعضی هاش خب موردهای مهم و کلی بودن، بعضی هاشم مثلا این بود که فونت فلان جا خوانا نیست و زیادی ریزه.

بعدا یه ورژن رو کمی بهتر کرد و آندره روی اون مورد کامنت داد و گفت اکیه. گفت من با پیتر صحبت کرده ام و دیده اسلایدها رو (همون ورژن اولو پیتر تا دیده بود، باز کرده بود خودش) و نظرش خیلی مثبت بوده.

این بود که من دیگه وقتی میرو گفت که من این ورژن رو تغییر داده ام، فقط یه نگاه کلی کردم و گفتم اکیه، بفرست.

ولی موقع ارائه اش، تک تک مواردی که من بهش گفته بودم رو ازش پرسیدن و بهش گیر دادن، حتی همون خوانا نبودن فونتو.

اونم من دیدم که درستش نکرده ها. یعنی؛ در واقع، عملا از اون نکات من، فقط دو تاشو که انجام دادنش ساده بود رو انجام داده بود. ولی یکیش اتفاقا موضوع مهمی بود که از نوشتنش طفره رفته بود. و خب ازش سوال هم کردن.

--

این آخرین میتینگ با هیئت مدیره بود. و من هم احتمالا تو همین ماه از پروژه خارج میشم و بلژیکی ها می مونن و پروژه شون.

تا اواخر نوامبر هم اون شرکت ثالث باید یه آفر بده که کل پروژه رو با چه قیمتی انجام میده.

با تمام وجودم دلم می خواد با یه قیمت خوب انجام بدن و تموم بشه. اگر قیمتشون بالاتر از بودجه ی شرکت باشه، باز من باید تو پروژه بمونم و آدم جمع کنم از هلند و آلمان و این ور و اون ور که پروژه انجام بشه.

--

کار کردن با این آدما انقدر ازم انرژی گرفت که با اینکه وویس بت ها الان برام خسته کننده شده و تکراری، ولی بازم دلم می خواد عین زنگ تفریح، برم دوباره روی همون وویس بتام کار کنم، خیلی بهتره واقعا.

--

واقعا برام عجیب بود که چطور یه نفر تونسته این همه آدم ناسالم رو دور هم جمع کنه برای کار کردن روی این پروژه!

اصلا از نظر فرهنگ کاری، سیستمشون سالم نبود. نه کار تیمی بلد بودن، نه وقتی بهشون می گفتی، حاضر بودن تن بدن به کار تیمی. اصلا یه چیز عجیبی بودن واقعا! آدم به بچه ی 5 ساله دو بار یه چیزیو بگه، دفعه ی سوم خودش درست انجام میده. این همه آدم بزرگسال، هی بهشون می گفتی منو در جریان فلان چیز بذارین، نمی گفتن! می گفتی هر وقت فلان سیستم فلان طور شد، بگین، باز نمی گفتن؛ چند وقت بعدش می دیدی آره، فلان کار یه هفته اس تموم شده!!

نمی دونم چرا فکر می کردن من دشمنشونم. من بارها به صراحت بهشون گفتم که من فقط برای این توی این پروژه ام که بهتون کمک کنم که زودتر و بهتر کارتون پیش بره.

ولی تا آخر هم با من مثل عضو پیوندی رفتار کردن و نپذیرفتنم!

--

با همون آنیکا یه زمانی یه بار میتینگ حضوری داشتم چندین ماه پیش. صحبت شد راجع به ایران و اینا. میگفت که تغومپ بیاد، این جوری میشه و اون جوری میشه. آخه ترامپو دیگه چرا انقدر تلفظشو آلمانی می کنین؟!! تغومپ آخه؟!

--

اون روز جهاد اومد تو اتاق من که کار کنه. با هم یه کمی صحبت کردیم. بهش میگم با آندره صحبت کردی حالا که پروژه تموم شده؟ میگه نه، چی بگم مثلا؟ میگم خب باهاش صحبت کن، بهش بگو مثلا من تو چی خوب بودم، تو چی خوب نبودم؟ پروژه به نظرت چطور بود؟

یه کم فکر می کنه، میگه خب چی می خواد بگه، میگه خیلی عالی بود، آفرین، بارک الله. بعدش من چی بگم دیگه؟

 میگم مهم نیست که موضوع چیه، مهم اینه که تو باهاش صحبت کنی. اگه بخوای صبر کنی، مثلا شیش ماه دیگه با یواخیم در مورد حقوق صحبت کنی، دیگه موضوع بیات شده. الان با آندره صحبت کن که یه دیدی ازت داشته باشه. من خیلی در مورد تو باهاش حرف زده ام. تو الان باهاش صحبت کن، که بعدا که یواخیم رفت سر حقوق تو باهاش صحبت کنه، بدونه که این همونیه که خودش با من صحبت کرد، دخترمعمولی هم صحبت کرد و اینا.

ولی میدونم که بازم این کارو نمی کنه. خیییلی آدم کم روییه. نمی دونم چرا واقعا.

--

یه چیزی از این آلمان که الان دیگه واقعا حالمو بد میکنه پروپاگاندا و تعریفاییه که از خودشون می کنن.

تو سایت مدرسه ها میری، انقدر از خودشون تعریف کرده ان و برا خودشون نوشابه باز کرده ان که نگو.

تو همه چی همین طورن. هر جا که چیزیو می خوان بفروشن.

قبلاها ما این تبلیغا رو باور می کردیم. ولی الان واقعا به این نتیجه رسیده ام که آدم باید با چهار تا آدمی که مثلا اون محصول رو دارن استفاده می کنن صحبت کنه؛ با چهار تا آدمی که اون تجربه رو دارن صحبت کنه. ارزش همین تجربه ها هزار بار از اون تبلیغات اونا بیشتره.

نمی دونم این ویدیو رو دیدین یا نه. اگه ندیدین، ببینین.

شما فکر کنین، برای یه چیز خیلی ساده، طرف یکی دو دقیقه با جزئیات توضیح میده و یه جوری ارائه میده که انگار آپولو دارن هوا می کنن. حالا فکر کنین برای چیزای بزرگتر چقدر تبلیغ دارن.

مثلا، یه نمونه ی دیگه اش رو بخوام بگم، الان که بحث برق و هزینه ی حامل های انرژی و اینا شده و اینا، هی تبلیغ می کنن - و در نهایت مجبور البته- که مردم پمپ حرارتی (Wärmepumpe) بخرن برای خونه هاشون. بعد کلی دادار و دودور که شما اگه اینو بخرین، این قدر و اون قدر تو هزینه هاتون صرفه جویی میشه و توی یه سال مثلا میشه 300 یورو و فلان و این عددای مربوط به ذخیره ی انرژی رو هم با فونت 50 می نویسن.

بعد نمیگن که خب اون پمپ حرارتی رو تو داری 15 هزار یورو بابتش پول میدی!! میدونی چند ده سال باید بگذره تا تو واقعا صرفه جویی ای بکنی با استفاده از این پمپت؟!

یا یه نمونه ی دیگه اش رو بخوام بگم، مدرسه ی پسر ما - و البته؛ هر مدرسه ی دیگه ای- کلی پروپاگاندا داره که ما کلی فعالیت فوق برنامه داریم و ما ده تا فعالیت فوق برنامه داریم و ما 15 تا داریم و فلان. و خب درست هم میگن اون روزی که میری و در مورد مدرسه شون صحبت می کنن.

ولی وقتی بچه ات میره مدرسه، می بینی این ده تا، مثلا یکیشون کلا به مدت دو هفته، هر هفته یه ساعته؛ یکی دیگه شون یه ورکشاپ یه ساعته اس کلا و الی آخر. بعد همینا رو این طوری نیست که هر کسی بتونه شرکت کنه. کل ظرفیت مثلا 10 نفره، که برای بعضی ها اصلا از کلاس چهارم به پایین شروع میشه؛ یعنی اگه ده نفر از کلاس چهارم پیدا نشدن که بخوان شرکت کنن، میرن سراغ سومی ها و الی آخر. بعد، اونایی که مخصوص مثلا کلاس سوم و چهارم نیست رو میگن هر کی می خواد درخواست بده؛ باز از بین اونا کلا مثلا ده نفر انتخاب می کنن!

حالا شما حساب کن مدرسه 360 تا دانش آموز داره. اینا ده تا فعالیت داشته باشن که هر کدوم به ده تا بچه داده بشه، نهایتا میشه 100 تا بچه. بازم عده ی زیادی سرشون بی کلاه می مونه.

کلا، علی رغم این همه ادعا در مورد فعالیت های فوق برنامه، هیچ وقت نشده که تا الان پسر ما درخواستی بده و قبول بشه! مامان ماکسی هم گفت که تا الان پسرش توی هیچ فعالیت فوق برنامه ای انتخاب نشده.

تازه باز پارسال حداقل یه کاغذی به ما دادن که بچه تون علاقه داره توی اینا شرکت کنه یا نه. ما پر کردیم ولی نصیبمون نشد. امسال که کلا همون برگه رو هم ندادن.

حالا این موضوع واقعا مختص مدرسه یا چیزای این جوری نیست ها. تو همه چی.

یعنی؛ دیگه یه جوری شده که من اگه ببینم جایی راجع به Nachhaltigkeit (ناخ هالتیشکایت: پایداری، توسعه ی پایدار) و Umwelt (اوم وِلت: محیط زیست) چیزی ببینم، ترجیح میدم اصلا دیگه بقیه ی متن رو نخونم. چون واقعا خیلی اداس این حرفاشون. از این کلمه ها استفاده می کنن مدارس و شرکت ها تا بودجه ی بیشتری از دولت -یا حالا هر جا که میشه- بگیرن.

شما اگه بگین مثلا ما تو شرکتمون از نایلون استفاده نمی کنیم یا دوچرخه ی برقی میدیم به کارمندامون، دولت یا سازمان های دیگه میگن آفرین به تو، بیا این صد هزار یورو مال تو که شرکتت انقدر محیط زیست دوسته. ولی اگه تو واقعیت بری توی اون شرکت نگاه کنی، می بینی چقدر به صورت غیرمستقیم مثلا داره نایلون استفاده میشه یا اون دوچرخه ها کلا بیست تان و فقط به کسایی داده میشه که مثلا خونه شون بیشتر از سی کیلومتر تا شرکت فاصله داشته باشه یا چنین باشن و چنان باشن. یعنی؛ عملا، عملکرد شرکت واقعا طوری نیست که بگی الان چقدر داره به محیط زیست کمک می کنه.

وگرنه من با دوستدار محیط زیست بودن هیچ مخالفتی ندارم و خیلی هم خوشحال میشم ببینم مردم کم اسراف می کنن؛ حواسشون به محیط زیست هست و اینا. ولی وقتی می بینم که همه جا می خوان یه سری ادعا و کلمه و جمله های قلمبه سلمبه بکنن تو حلقت، حالم بد میشه واقعا.

الانم که برای مدرسه های پسرمون دارم نگاه می کنم، واقعا همین شکلیه. یعنی؛ مثلا مدرسه تو صفحه ی اولش کلی راجع به محیط زیست و این حرفا نوشته.

یکی نیست بهشون بگه آقا تو بگو می تونه بچه ی "سالم" به جامعه تحویل بدی یا نه؛ حالا اینکه شما بچه ها رو تشویق می کنین با دوچرخه بیان مدرسه، فرعه واقعا! (این جمله ی آخرو که نوشتم، یاد اون حکایت بهلول و شیخ جنید افتادم ولی واقعا یه چیزی تو همون مایه هان!).

--

پسرمون در حالی که کلی داره می خنده، میگه:

 یه سوال سختی بود، ماکسی میگه حتی باهوش ترین آدم دنیا هم اینو نمی تونه حل کنه. بعد قسمت جواب ها رو آورده و جوابشو نگاه می کنه. خب، اگه تو جوابا هست جوابش که یعنی یه نفر حلش کرده دیگه!!


یه کم از چیزایی که توی پروژه ی بلژیک یاد گرفتم



- تا جایی که میتونین کار رو درون سپاری کنین. برون سپاری گرچه ممکنه ارزون تر دربیاد، ولی در دراز مدت باعث وابستگی شما به اون شرکت میشه. و اون وقت، اونا با هر قیمتی بخوان کالاشونو به شما میفروشن، و شما چون جایگزینی براش ندارین، مجبورین ازشون بخرین.

(من راجع به پروژه ی خودمون حرف میزنم ولی واضحه که این در مورد کارهای بزرگتر و در سطح سیاست های کشوری هم قابل تامله).

- قرار نیست تو شرکت همه همیشه کاری رو بکنن که دوست دارن؛ بلکه، قراره کاری انجام بشه که لازمه.

- هر چیزی به هر کسی میگین، حتما ایمیلی بگین تا بعدا مدرک داشته باشین. مهم نیست اون چیزی که میخواین بگین توی اون لحظه چقدر بی اهمیته. بعدا ممکنه اون مشکل بزرگ بشه. باید مدرک داشته باشین که مثلا من 4 بار بهتون تذکر دادم که فلان مشکل وجود داره.

- مشکلات کار رو پنهان نکنین، حتی اگه کوچیک باشن و خودتون بتونین حلشون کنین. چون یه وقتایی شما فکر می کنین که خب این مشکل که کاری نداره، خودم حلش می کنم؛ ولی وقتی جلو میرین، می بینین کار هی سخت تر و سخت تر میشه و وقتی مشکل رو گزارش میدین که دیگه خیلی دیر شده و مشکل خیلی بزرگ شده و آدم های دیگه و پروژه های دیگه ای هم تحت تاثیر قرار می گیرن.

- اگر دارین کار خیلی خیلی سختی رو انجام میدین و در مورد سختی کار با مدیرتون صحبت نمیکنین، بدونین که اشتباه میکنین. چون این طوری وقتی کار تموم بشه، هیچ کس شما رو تشویق نمیکنه؛ هیچ کس براتون دست نمی زنه. آدما از کجا باید بدونن که کار شما گیر کرده؟ از کجا بدونن که شما از پس یه مانع خیلی بزرگ براومدین؟ حتی اگر کاری رو مطمئنین که میتونین علی رغم تمام سختی هاش به انجام برسونین، در مورد مشکلاتش صحبت کنین و حتی - اگه لازمه کمی بزرگنمایی کنین- تا مشکلتون جدی گرفته بشه.

تو سوالای امتحان مدیریت پروژه هم سوالا همین شکلین. مثلا میگه تو مرحله ی آخر کارم که متوجه میشم یه مشکلی تو کار هست. ما دو هفته تا ددلاین وقت داریم و یه هفته از برنامه جلوییم. چیکار میکنم؟

خودم سعی میکنم مشکلو حل کنم؟ با خیال راحت جلو میرم، چون از برنامه جلو هستم و اگر یک هفته گذشت و مشکل حل نشد، دیگرانو در جریان میذارم؟ با همکارام سعی میکنم مشکلو حل کنم؟ رئیسمو در جریان میذارم؟

تو این جور سوالا، جواب همیشه گزینه ی آخره. اولین کاری که باید بکنین اینه که رئیستون رو در جریان بذارین. ممکنه اون مشکل نیم ساعت دیگه حل بشه ها، ولی شما باید رئیستونو در جریان بذارین.

--

این متنو خیلی وقت پیش نوشته بودم و میخوام بهتون بگم که برای مورد اول، به دلیل اینکه بلژیک از اول کار رو برون سپاری کرده بود، الان ما مجبوریم با همون شرکت ادامه بدیم و حتی هزینه اش به قدری زیاد شد، که مجبور شدیم بگیم یه آفر بهمون بدن که خودشون کار رو انجام بدن. و عملا هر قیمتی که داشته باشه، الان شرکت باید بپذیره چون هزینه ی این که خودشون بخوان انجام بدن، الان دیگه بیشتر میشه.

ولی از اول اگه دو نفر آدم استخدام کرده بودن که اون تخصص رو داشتن، این همه مشکل نداشتن.


از همه چی


با همسایه ی رو به روییمون روابط خوبی داریم. یه خانم مسن و خیلی خوش اخلاق و خوش روئه. منو یاد مامان بزرگم میندازه؛ مخصوصا که مچ پاش هم کلفته مثل مامان مامانم و حتی یه بار یه شلواری پاش کرده بود که گل های ریز کوچولو داشت و رنگ شلوارشم تیره بود، تو مایه های بنفش تیره یا شایدم قهوه ای. مامان بزرگ منم شبیه همین شلوارا رو می پوشید. جالب تر اینکه، هر وقت میرم در خونه شو می زنم، میاد، غیر از قفل در که باز می کنه، یه چفتی هم داره در خونه اش که اونو هم باید اول باز کنه. حتی همین چفتیو هم مامان مامانم داشت توی خونه اش.

هر وقت می بینیم همو، احوال پرسی می کنیم. الان دیگه به اسم صداش می زنیم و اسمش کارینه. من نمی دونم چرا همه ی همسایه های ما اسماشون با ک شروع میشد همیشه! قبلا کاتارینا و کلاودیا بودن. اینم که کارینه.

یه بار همسرو دیده بود، گفته بود هلو می خورین؟ گفته بود آره. گفته بود بیا بچین از باغم، ببر برای خودتون. دیگه همسر هم رفته بود از درختش چند تا چیده بود. خوشمزه بود هلوهاش. همسر برده بود سر کار، همکارش پرسیده بود از کجا خریدی اینا رو؟ خیلی خوشمزه اس. گفته بود از جایی نخریده ام، مال باغ کسیه.

 چند روز پیش براش شله زرد بردم یه کمی. گفتم یه دسر ایرانیه. خیلی تشکر کرد. گفت هلوها رو دوست داشتین؟ گفتم آره، عالی بودن. گفت این هلوها الان دیگه نیست. این یه درخت قدیمیه. الان اگه درختشم بکاری، این مدلی نیست. بعدم گفت اگه شما سطل آشغال آشغال های ترتونو لازم ندارین، میشه بذارینش جلوی خونه تون تا من آشغالامو بریزم؟ (اینجا آدم وقتی مثلا چمن میزنه یا درخت هرس می کنه، یهو یه عالمه آشغال تر داره که جا نمیشن توی سطل آشغال. تو این جور مواقع، اگه همسایه ی خوبی داشته باشین، می تونین باهاشون هماهنگ کنین و بریزین تو سطل اونا. )

گفتم بله؛ حتما. و بعد بردم سطلو گذاشتم جلوی خونه اش. خونه اش اون ور خیابونه.

فرداش دیدیم سطلمونو گذاشته جلوی خونه مون و روش هم برامون هلو گذاشته چند تا .

یه چند ماه دیگه بگذره، می خوام برم بهش بگم یه قلمه ای، چیزی از درختش به ما بده که بکاریم توی حیاطمون.

--

یه شرکت هست نزدیکمون که تا الان چند بار توش پوزیشنی دیده ام که به من بخوره. ریویوی شرکتشم خوبه، حقوقاشم طبق سایتا خوبه. امروزم همسر یه لینک از یکی از پوزیشناش برام فرستاد.

چند بار به این فکر کرده ام که اپلای کنم ولی باز گفته ام نه، آخه کارشون تولید ادوات جنگیه.

من قطعا تو بخش آی تی قراره باشم ولی اصلا نمیتونم تصور کنم که تو شرکتی کار کنم که ادوات جنگی تولید میکنه.

نمیدونم این خوبه یا بد ولی به نظرم کار کردن تو این شرکتا (که اینجا خصوصین) هم نیاز به یه عرق ملی خاصی داره. یعنی؛ من تو ایرانم بودم، فکر نمیکنم حاضر بودم تو همچین جایی کار کنم. برام خیلی سخته تصور کار کردن تو جایی که نمیدونی محصولش قراره کجا و چطور و برای کی استفاده بشه.

--

ظهری داشتم با خودم فکر میکردم که باز خوبه انقدر وجدان دارم که دلم نمیخواد برم تو این شرکت.

اون ور خوب ذهنم بلافاصله گفت خاک بر سرت که اصلا بهش فکر کردی! تو اگه درست و حسابی بودی، بی برو برگرد رد میگفتی نه :/!

--

یه شغل دیگه هم دیدم یه جای دیگه که اونم مدیر پروژه ی آی تی می خواست. ولی نوشته بود اگه سابقه ی کار برای پروژه های ناتو رو داشته باشین، مزیت حساب میشه.

--

تو این سال های اخیر نمیدونم بر حسب اتفاق یا چی، کتاب زیاد خونده ام که راجع به جنگ جهانی بوده. الان دیگه از هر چی کتاب با این موضوعیته حالم بد میشه. احساس میکنم دارم کتابای دفاع مقدسو می خونم! همه یه جور نوشته شده، همه یه ور ماجرا رو تعریف کرده. دوست داشتم میتونستم کتابای اون ور ماجرا رو هم بخونم (اگه میشناسین، معرفی کنین).

--

اینو یادم رفته بود بگم. یواخیم خودشو کشت و 2 هزار تا به صورت پاداش و 2 هزار تا روی حقوقم به حوقم اضافه کرد.

منم الان دارم کم کم دنبال کار می گردم. ولی هدفم اینه که برای اول جون کارمو عوض کنم.

یه جا اپلای کردم که مطمئن بودم حداقل به مصاحبه دعوت میشم. بعدش که نشستم واقعا راجع بهشون تحقیق کردم، فهمیدم این اون چیزی که من می خوام نیست.

و خب، همون طور که فکر می کردم، به مصاحبه هم دعوت شدم. اما گفتم دیگه کنسل نکنم. برم ببینم چی به چیه. بالاخره خود مصاحبه هم یه تجربه اس دیگه.

آقا، بعد از این همه سال، من هنوز نفهمیده ام مصاحبه ها اینجا کی رسمین، کی غیررسمی.

یه وقتایی میری، می بینی طرف با شلوارک میاد باهات مصاحبه می کنه. یه وقتایی میری، می بینی اسمتم پرینت زده ان، گذاشتن پشت استند رو میزی!

اینجا هم که رفتم خیلی رسمی بود و اصلا تو فاز این نبود که حتی بخوای بپرسی همدیگه رو تو خطاب کنیم یا شما!

نفر اول شروع کرد به معرفی خودش، گفت من 12 ساله که اینجام و ... . دومی معرفی کرد، گفت فلانی هستم، 19 ساله که اینجام. سومی معرفی کرد، گفت من 27 ساله که اینجام. هر بار من هی مردمک چشمام گشادتر میشد! چهارمی گفت من فلانی هستم، 40 ساله که اینجام. من دیگه دستمو گذاشتم رو قلبم. بعد دیدم همکارش خندید، دستاشو مثل لایک آورد بالا، گفت عالی بود. فهمیدم شوخی کرده. گفت نه، من 5 6 ساله اینجام.

خداییش 27 سال تو یه شرکت خیلی زیاده. بابا! یه چیز دیگه رو هم تجربه کن، شاید خوشت اومد .

تو همون 5 دقیقه ی اول فهمیدم که تصورم درست بوده و این پوزیشن به درد من نمی خوره. به درد منِ 10 سال دیگه میخوره .

بعدا ریجکتیش اومد. خانمه زنگ زد و خیلی محترمانه ریجکت کرد و چندین بار هم گفت که از نظر شخصیتی خیلی به درد ما می خوردین و عالی بودین و فلان ولی خب فلان تخصص رو واقعا ما لازم داشتیم برای این کار.

اگه دقیق تر بخوام بهتون بگم، اون نوشته بودن project and process manager. من اون موقع، بر اساس همون پراجکت منیجریش اپلای کردم. بعدا که رفتم تحقیق کردم، دیدم پروسس منیجری کلا خیلی متفاوته و من تجربه اش رو ندارم و اتفاقا اصلا مورد علاقه ی من هم نیست.

پراجکت منیجر، یعنی یه پروژه ای هست و شما میری روش کار می کنی. پروسس منیجر، یعنی یه پروسه ای هست، مثلا فسخ قرارداد، بستن قرارداد و .. . شما میری میگی این چرا این مدلیه؟ چرا این جوری پیاده شده؟ بیاین کلا سیستم فسخ قرارداد رو عوض کنین که مثلا اتومات بشه، که فلان چیزش فلان جور بشه. یعنی؛ شما قراره کل یه فرایند رو ببری زیر سوال و تغییرش بدی، بهبودش بدی، عوضش کنی، حذفش کنی، چند تا فرایندو یکی کنی و ... . و من واقعا حوصله ی این کار رو ندارم. همه چی بلک باکسه. باید خودت پیشنهاد بدی و خودت راهکار بدی و خودت تیم درست کنی و خودت پیاده اش کنی!

خود آقاهه هم گفت درواقع، ما یه نفرو می خوایم که تو دل شرکتمون یه جور استارتاپ بزنه و همه چیو تغییر بده. و خب این چیزی نبود که من دنبالش می گشتم.

حالا فعلا دارم هر از گاهی نگاه می کنم شغلا رو و مد نظر دارم که کدوم شرکتا رو بعدا چک کنم.

--

هفته ی پیش، جمعه، پسرمونو برده بودم کلاس پینگ پنگ. یهو نگاه کردم رو گوشیم، دیدم پیتر زنگ زده!! سریع رفتم تو ماشین نشستم و بهش زنگ زدم. گفتم ببخشید، نتونسته بودم جواب بدم.

یه سری سوال ازم پرسید و منم راستشو گفتم. و فهمید که اوضاع پروژه چقدر داغونه. گفت من می خوام این پروژه با فلان قدر جمع بشه. گفتم با این تیم، با این شرایط، امکان پذیر نیست.

گفت پس باید یه چیزی عوض بشه، گفتم حتما، حتما.

دیگه خداحافظی کرد.

فرداش با اشتفی حرف زدم، اونم با یکی دیگه صحبت کرده بود که پیتر باهاش صحبت کرده بود.

یه سری اسلایدی که برای پیتر درست کرده بودمو به اشتفی نشون دادم و با هم بحث کردیم در موردش. گفتم اول تو اکی بده تا من بفرستم برای پیتر (چون آندره ازم خواسته بود).

اشتفی یه جا وسط حرفاش گفت که آره این داده ها درسته ولی حالا سوال اینه که آیا باید مثل چکش اینو بکوبیم مثل دیروز یا نرم ترش کنیم و اینا. حالا این یه جمله بود وسط کل حرفاش که شاید مثلا ده دقیقه بودها، ولی خب یه جوری بهم فهموند که من نباید همه چیز رو و به اون صراحت به پیتر می گفتم.

ولی خب منم مثل خودش غیرمستقیم جوابشو دادم تو جای دیگه ای .

خیلی هی می گفت که این اسلاید خیلی شرایط رو بد نشون میده و هیچ راه حلی ارائه نمیده و فقط میگه که وضع خیلی بده و این قدر تیکت مونده و اینا. گفتم اشتفی از من چی می خوای؟ که دروغ بگم و بگم خوبه شرایط؟ من نمی تونم دروغ بگم. تو می خوای بدونی  وضعیت پروژه چطوریه و من دارم به صراحت بهت میگم. وضع واقعا همینیه که می بینی، حالا هر جور که ارائه اش بدی.

یه چند لحظه ای سکوت کرد.

بعد براش توضیح دادم که ببین شرایط از نظر فنی خیلی متفاوته با شرایط از نظر بیزینسی. مثلا ما دو تا محصول داریم که یکیش سالی دو بار استفاده میشه، یکیش روزی صد بار. درسته که تو وقتی محصول دومو پیاده می کنی، عملا مثلا 90 درصد درخواست های مردم رو پوشش دادی، ولی از نظر فنی، 50 درصد کار رو انجام دادی. الان شرایط ما این طوریه. یه سری از قسمت ها اصلا پیاده نشده ان هنوز و از نظر فنی هم پیچیدگیشون به هیچ وجه کمتر نیست. کاری که تا الان انجام شده از نظر فنی، 50 درصد کار هم نیست. اما خب از دید بیزینسی، بله، شما 90 درصد موارد رو پوشش دادی. اما راهکار چیه الان؟ آیا ما می خوایم اون محصولی که دو بار در سال استفاده میشه رو اصلا پیاده نکنیم تو سیستم جدید؟ نمی تونیم که. ما موظفیم که همه رو پیاده کنیم.

یه جا هم من نوشته بودم سیستم الان MVP (Minimum Viable Product) ه. گفت اینو این جوری نوشتی، یعنی کاری که انجام شده خیلی کم و کوچیکه. گفتم اشتفی، میدونی که این کلمه رو من تنها کسی نیستم که استفاده می کنم؟ من اینو از خود بچه های بلژیک شنیدم. مدیرفنی تیم هم همین اصطلاحو استفاده می کنه، آنالیست تیم هم همینو میگه، اسکرام مستر تیم هم همینو میگه. اینا خودشون میدونن که چیزی که پیاده شده، صرفا یه چیز تستی هست که قراره لایو بشه. چیزی که لایو میشه واقعا خیلی از قابلیت ها رو نداره.

دیگه کم کم قبول کرد که از نظر فنی و بودجه و این حرفا، واقعا حق با منه و چیزی که پیاده شده، فرسنگ ها فاصله داره با چیزی که اونا فکر می کرده ان.

یه جاهایی، گاهی به خودم شک می کردم که نکنه من اشتباه می کنم، نکنه واقعا کار قابل انجامه. ولی خب باز وقتی یادم میومد که تخمن خود بلژیکی ها شبیه چیزی بود که من توی ذهنم بود. و یادم میومد که من یه بار به سهیل گفتم به نظرت الان چقدر کار انجام شده؟ گفت به نظرم حداکثر 40 درصد. باز یه کمی آروم میشد که درسته که من خیلی صریح با پیتر صحبت کردم ولی چیزایی که گفتم واقعیت بود.

فرداش پیتر به من یه پیام داد که کیا توی بلژیک به جز تو مدیرن. منم لیست اسما رو دادم. فکر کنم همه مونو قراره به صلابه بکشن .

--

قراره با آندره صحبت کنم هنوز. ولی خودم توی ذهنمه که غیر از موضوع پروژه راجع به اینم باهاش صحبت کنم که از من بیشتر اطلاعات بخواد. اگه آندره یه ماه پیشم از من پرسیده بود، من بهش می گفتم که این کار توی این زمان و با این تیم و با این مبلغ جمع نمیشه. ولی اون نپرسید، منم نگفتم. چون از اول که ما صحبت کردیم، قرار نبود که من در مورد بودجه و اینا نظری بدم. به من گفت این کار قراره تا اکتبر لایو بشه و تو ریسکاشو در بیار که کجا چه مشکلی هست. و منم همیشه بهش گزارش دادم که مثلا الان تستر کم داریم، الان برنامه نویس کم داریم، پروژه تا اکتبر نمی تونه لایو بشه و باید بشه نوامبر و خیلی چیزای دیگه. که همه اش هم درست بود. اما کسی به من نگفته بود که من برای بعد از نوامبر هم باید فکر کنم و اینا. منم سرم تو کار خودم بود و چیزی راجع به بودجه ای که لازمه و اینا به کسی نگفتم. مضاف بر اینکه توی میتینگ اول توی هلند هم من موقع بودجه بندی، باید از اتاق میرفتم بیرون. حتی الانم که آندره اینا رفتن بلژیک، من نرفتم. و خودشون راجع به بودجه صحبت می کنن. اما از اون ور یه جورایی کاسه و کوزه ها سر من میشکنه که چرا پروژه خوب پیش نرفته و با بودجه ی موجود همخوانی نداره!

نمی دونم در نهایت از نظر آندره من چطوری کار کرده ام. اما فکر می کنم حداقل توقع پیتر رو نتونستم برآورده کنم. یه جا هم تو حرفاش یه سوالی پرسید، من گفتم مطمئن نیستم. گفتم تو چطور به عنوان مدیر پروژه اینو نمی دونی؟

قبلا بهتون گفته بودم، همه ی شرکت مثل چی از آندره می ترسن. آندره خودش مثل چی از پیتر می ترسه!!

حالا شما فکر کنین پیتر چیه! بعد طرف به من جمعه عصر ساعت 17:40 زنگ زده، من تو ماشین و انتظار داره من جواب تمام سوالاتشو به تفصیل بدم. البته، از بی زبونی خودم بود که نگفتم صبر کن من برم خونه و بهت زنگ می زنم. حتی می تونستم زنگ نزنم و دوشنبه زنگ بزنم. معقول نیست که رئیس انتظار داشته باشه کارمندش جمعه عصر ساعت شیش هنوز سر کار باشه. ولی خب حماقت کردم و در لحظه جواب دادم.

اینم تجربه ای بود دیگه. ولی خب فکر می کنم هزینه اش برام زیاد بود. دفعه ی بعد باید اول چیزایی که می خوام بگمو توی ذهنم جمع کنم. بعد زنگ بزنم. همیشه زود جواب دادن جواب نیست :).

--

پسرمون برنامه نویسی با زبون scratch رو داره یاد می گیره. میگه مامان اسکرچ می تونه فکر کنه. میگم چطور؟ میگه مثلا بهش میگی اگه 60 بیشتر از 59 بود، این کارو بکن و اون می تونه بفهمه که 60 بیشتر از 59 ه .

تحلیلشو دوست داشتم چون واقعا معنی دار بود. تا الان با رویدادها کار کرده بود. و واقعا تفاوت هست بین "اگر کلید فلان فشرده شد"  و "اگر ۶۰ بیشتر از ۵۰ بود". برای اولی، یه رویداد بررسی میشه؛ یعنی یه سیستمی طراحی شده تو کامپیوتر که مدام داره گوش میده و حواسش هست که چه رخدادی داره اتفاق میفته، مثلا تکون خوردن موس، کلیک شدن، فشرده شدن یه کلید ولی برای دومی، عددها باید به زبون کامپیوتر ترجمه بشن و رویدادی پشتش نیست. تو اولی آدم میگه خب سیم پشت کلیدو وصل میکنی به یه جایی و هر وقت فشرده شد، یه مداری شکل میگیره و تو می فهمی که اون رویداد اتفاق افتاده ولی دومی بحث یه اتفاق منطقیه. و اتفاقا یادمه که خودم وقتی اولین بار فهمیدم که تو کامپیوتر چطوری عددها فهمیده میشن و وقتی اولین بار یه برنامه نوشتم که بتونه بفهمه ۲ به علاوه ی ۳ چند میشه، چقدررر ذوق کردم.


اینو باید جدا پست میکردم!


خیلی چیزا هس که باید بیام بنویسم. ولی فعلا تو حالت نفس حبس شده ام، باید نفسم درآد و به سلامتی بگذره این بخش پروژه تا بتونم بیام بنویسم.

ولی این یکیو نمیتونستم بعدا بنویسم، گفتم یه وقت یادم نره، خیلی حیفه:

گفتم که قرار شده آندره و اشتفی برن هفته ی بعد بلژیک، ببینن چیکار میشه کرد. حجم آشفتگی اشتفی و آندره قابل وصف نیست. پیترو که نگم. این وسط یه بار به من زنگ زد و چند تا سوال پرسید. منم واقعیتو بهش گفتم و آب پاکیو رو دستش ریختم. اونم فهمید قضیه چیه (که فکر کنم آندره و اشتفی تا حالا بهش عمق فاجعه رو نگفته بودن) و الان اشتفی و یکی دیگه اسفند رو آتیشن که چطوری این قضیه رو با پیتر حل کنن.

حالا این وسط پیام میرو تو گروه چی باشه خوبه؟!! اول یه جوابی تو ذهنتون بدین، بعد ببینین چقدر به واقعیت نزدیک بوده ؛-).

تو گروه زده، برا شام میاین یا نه؟ خواسته هاتونو یا آلرژیتونو بگین!!