بازم کار


اون روز رفتم بلژیک، خانم مدیرشون اومد و احوال پرسی کرد و دست داد؛ گفت دوست داشتم بوست کنم، ولی چون گلوم درد می کنه، نمی کنم.

از اونجا اومدم سرما خورده بودم. ولی من فکر نمی کردم دلیلش واقعا بلژیک باشه، چون من با اون خانم کلا 2 دقیقه هم صحبت نکردم. ولی بعد یکی از دوستامون گفت که رئیسش بلژیکی بوده و سرما خورده بوده؛ گفته الان نصف بلژیک سرما خورده ان و همه از هم می گیرن!

اینم از سوغات بلژیک .

--

صبح زود رفته بودم و هنوز کارمندای خودشون تو بخش آی تی نیومده بودن. کم کم اومدن و یکی دو تاشون باهام احوال پرسی کردن و خودشونو معرفی کردن.

داشتم کار می کردم، یهو یه صدای ماچ بلندددد اومد، برگشتم دیدم به نظر میاد یکی از همکارا اون یکیو ماچ کرده! من ندیدمشون توی اون لحظه چون پشتم بهشون بود، ولی خیلی به هم نزدیک بودن.

برام خیلی عجیب بود رابطه شون.

چیز بدی نبودا، انگار یه ماچ دوستانه باشه که یه چیزی گفته باشی و یکی خوشحال شده باشه و یهویی محکم بوست کنه ولی واقعا توی روابط همکاری، برا من خیلی قفل بود. تا چند ثانیه قشنگ هنگ بودم!

--

دوشنبه آندره میاد از مرخصی و برای اولین بار باید باهاش میتینگ بذارم و گزارش بدم. استرس دارم براش. نمی دونم چی باید بگم و اون انتظار داره که توی این دو سه هفته چه کاری کرده باشم. امیدوارم به خیر بگذره.

--

از این خانم مدیر بلژیک اصلا خوشم نمیاد. با اینکه تو ظاهر خیلی خوبه ولی به نظر میاد خیلی باید باهاش محتاطانه رفتار کنم. دفعه ی قبلی رو که فکر کنم نوشتم که به پیتر گفته بود که با من در ارتباط نیست و اینا.

این دفعه هم به آندره ایمیل زده که میخوام هر چه سریع تر یه میتینگ با هم داشته باشیم راجع به پروژه. و منو حتی سی سی هم نکرده، در حالی که من الان عملا نماینده ی آندره ام از طرف آلمان توی بلژیک.

ولی چون ایمیلای آندره عملا برای ربه کا میره، ربه کا به من و اشتفی ایمیل زد که میرا (همین خانم بلژیکی) همچین ایمیلی زده.

قبلا هم پیتر بهم گفته بود که باید حرف تو رو بپذیرن و قبولت کنن. اگر قبولت نکردن و مشکلی بود، خبر بده به خودم.

الان می فهمم که این تیکه های پازل به هم ربط دارن.

--

تو میتینگ هلند قرار شد که میرا مدیریت کمیته ی راهبری (Steering Committee: یه کمیته که معمولا در سطح هیئت مدیره اس و در مورد مسائل و مشکلات بزرگ شرکت تصمیم گیرنده اس) رو عهده دار بشه.

خانمه تازه هفته ی پیش، اواسط هفته، یه گروه درست کرده برای همه که خب بگین چه میتینگ هایی داریم، چه میتینگ هایی میخوایم و از این حرفا (یعنی بعد از حدود سه هفته).

در واقع، تازه الان که آندره داره برمی گرده و میدونه که باید جواب پس بده یادش افتاده که خب یه کارایی بکنه که چیزی برای ارائه داشته باشه.

این در حالیه که پروژه قراره نهایتا اوایل اکتبر لایو بشه.

من واقعا این حجم از بی خیالی این خانمه رو درک نمی کنم. من اگه بودم، تا الان صد تا میتینگ گذاشته بودم با صد نفر!

--

خیلی وقتا احساس می کنم یا ما خیلی پرتیم یا جهان بینی بعضی از این خارجی ها خیلی با ما فرق داره.

اون روز رفته ام بلژیک. از قضا، موقعی که رفتم شرکت، دقیقا با یکی از کارمندای شرکت توی اونجا تو آسانسور بودیم، برگشتنی هم دقیقا با همون خانم از شرکت داشتم خارج میشدم.

مثل اینکه از دیگران شنیده بود که منِ غریبه کیم! گفت شما از آلمان اومدین و اینا؟ گفتم آره. گفت تو هتل می مونی؟ هتلت کجاس؟ گفتم آره و آدرس هتلو بهش نشون دادم چون -به سلامتی- نه اون قدر سواد داشتم که بتونم اسم خیابونو که به فرانسوی بود بخونم و تلفظ کنم، نه شهرو بلد بودم که بگم تو کدوم منطقه ی شهره . عین بی سوادا، گوشیمو گرفتم جلو چشمش که خودش بخونه .

نگاه کرده، میگه آها، آره، اون قسمت شهر خیلی خوبه. نزدیک یه سینماس، سینمای خوبیه. ولی یه سینمای دیگه هس فلان جا. اگه می خوای فیلمای بهتر ببینی، برو اون جا!!

اصلا برام عجیب بود واقعا. هرگز تا الان به عمرم به این فکر نکرده بودم که برم یه کشور دیگه ماموریت کاری، اونم تو کشوری که زبونشونو بلد نیستم و بخوام برم سینما.

برام خیلی عجیب بود اینکه سینما رو به عنوان یه موضوع برای صحبت با یه غریبه ای که در حد دو جمله ازش می دونست، انتخاب کرده بود!

--

اون روز تو شرکت با آنیا و اشتفان و سباستین و فاطیما رفتیم قهوه بخوریم.

با اونا هم حس کردم که خیلی نقطه ی اشتراکی نداریم.

سباستین میگه راستی، شما چی شد که تصمیم گرفتین رشته ی فنی بخونین و کامپیوترو انتخاب کردین.

من یه کمی سعی کردم براش توضیح بدم که تو کشور من و شهر من و زمان من حداقل، این طور بود که آدما یا می خواستن مهندس شن یا دکتر! ولی خب نمی دونم چقدر تونست درک کنه. بهش گفتم که متاسفانه ما به اندازه ی شما، اون قدری با مشاغل مختلف آشنا نمیشدیم. این جوری نبود که مثلا یه روز ما رو ببرن چهار تا آرایشگاه، یه روز ببرن تعمیرگاه تا شغل های این مدلی رو هم بشناسیم. عملا، چون درسمون خوب بود، جامعه ازمون توقع داشت که مهندس شیم و خب منم بین مهندسی ها واقعا به این رشته خیلی بیشتر علاقه داشتم.

فاطیما البته جوابش خیلی خوب بود. میگه من دنبال یه رشته ای می گشتم که با آدما سر و کار نداشته باشم !!

بعدم یه کمی بحث شد راجع به اینکه ما پاس آلمانی داریم یا نه. سباستین گفت پاس ایرانیتم داری؟ گفتم بله و پسش هم نمیدم حتی اگه بشه، چون من هیچ وقت اینجا به عنوان یه آلمانی پذیرفته نمیشم و واسه همین ترجیح میدم، اون یکی ملیتمو هم نگه دارم.

سباستین گفت آره، می دونم، درک می کنم، متاسفانه هستن از این آدما. آنیا ولی خودشو روی مبل یه کمی سر داد به سمت پایین و گفت من واقعا خجالت می کشم وقتی این چیزا رو می شنوم. می دونم که الان آ اف د (حزب مخالف خارجی ها) موافقاش بیشتر شده. ولی واقعا من خیلی خجالت می کشم که همچین آدمایی وجود دارن. من خودم کلی فامیل و دوست و آشنا دارم و اونا هم باز کلی آشنا و همکار و دوست دارن، من حتی یک نفر رو نشنیده ام تا الان از کل این مجموعه ی بزرگی که میشناسم که طرفدار آ اف د باشه ولی نمی دونم هم چرا این قدر درصد آ اف د بالاس. کی میره به اینا رای می ده؟

بعد خودش میگه احتمالا آلمان شرقی ها. من خودم یه بار با دوچرخه مسیر هامبورگ به لایپزیش (یا شایدم گفت درِزدِن) رو رفتم. اونجا به ما می گفتن شما غربی ها (منظور کساییه که مال آلمان غربین) و ازمون خوششون نمیومد.

--

الان دیگه هر وقت سرم درد می گیره، میذارمش به حساب کم خونی و اینا. حالا نمی دونم همیشه اش به اون موضوع مربوطه یا نه، ولی خب فعلا که من همه رو میذارم به حساب اون!

--

تا اینجا رو قبلا نوشته بودم.

آندره دوشنبه اومد و باهاش میتینگ داشتیم. خیلی تشکر کرد و گفت که خیلی خوب بوده تا اینجا و خوب توی پروژه پیش رفتی. ولی بعدم زد کلا همه مونو کوبید، از نو ساخت .

البته؛ چیز بدی نگفت اصلاها. فقط گفت که باید حداقل هفته ای دو بار با همه میتینگ داشته باشیم. یعنی خودش و من و اشتفی و ربه کا و رالی و دو نفر از هلند و سه نفر از بلژیک. و گفت میتینگ هم میتینگ توئه، تو باید مدیریتش کنی. گفتم من سه هفته نیستم. گفت برای اون سه هفته اصلا میتینگ نذار. این میتینگ بدون تو معنی نداره. این هفته و هفته ی بعدو بذار، بعدیشو دیگه بذار از آگوست که دوباره هستی.

یه چیز دیگه رو هم میرا از من پرسید می تونین کمکمون کنین؟ منم گفتم آره. بعد اومدم تو میتینگ به اشتفی میگم شما احتمالا باید تمپلتی برای فلان چیز داشته باشین. گفت تمپلت دقیق که نداریم ولی می تونیم تهیه کنیم. آندره گفت ولی من اینو یه تسک برای دخترمعمولی می بینم. دخترمعمولی، انجامش بده با رالی و اگه کمک لازم داشتی بگو، تو سه تا پشتیبان داری اینجا. باشه؟

آندره واقعا خیلی خوبه؛ خیلی پشت آدمو داره؛ ولی خییییلی هم جدیه ها، خیلی. یه چیزی میگم، یه چیزی می شنوین. وقتی داشت همون حرف های بالایی رو می گفت که من باید انجام بدم، انقدر جدی می گفت که من توی همون لحظه داشتم فکر می کردم شاید اگه یه نفر دیگه بود یا خود من توی ده سال پیش بودم، الان گریه اش/ام می گرفت!

--

بعد از سالی و ماهی، اون پروژه قبلیه که قرار بود روش کار کنم، امروز پیام داده که خب ما داریم بیشتر پیش میریم و بیا تو فلان میتینگ باش.

منم به آندره زدم قضیه چیه؟ من چیکار کنم الان؟ این پروژه کی قراره انجام بشه؟

آندره بهم زنگ زد و تو ماشینش بود. گفت ببخشید که دوربینم خاموشه، من تو ماشینم.

بعد دوباره راجع به پروژه حرف زد و گفت که واقعا پیشرفتت توی پروژه خوب بوده. بچه ها بهم گفتن همه چیو. خوشحالم که هیچی رو به خودت نمی گیری و راحت حرفتو می زنی اگه چیزی باشه.

حالا قضیه ی این چی بود؟ نمی دونم تعریف کردم براتون یا نه، یه بار اشتفی گفت که میرا فلان چیزا رو گفته. بعد این چیزایی که می گفت - حداقل به اون شیوه ای که اشتفی گفت- کاملا منفی بود. ولی گفت من نمی دونم چطور گفتم ولی میرا اصلا منظور منفی ای نداشت و راضی بود کلا، امیدوارم به خودت نگیری.

منم بعد توی حرفام به اشتفی با خنده گفتم من اصلا به خودم نمی گیرم، حتی اگه باید می گرفتم .

بعدم هر جا که باید حرفی رو می زدم، زدم. مثلا من ارائه داشتم تو بلژیک، اینا موقع ارائه ی من لام تا کام حرف نزدن بعضی هاشون. منم اینو دقیقا به اشتفی و ربه کا گفتم و گفتم که اصلا استقبال نشد از من. نه واکنش منفی دادن، نه مثبت دادن، فقط سکوت کردن که من اینو ناراحتی و عصبانیتشون می دونم. من ناراحت نشدم اصلا، چون من وظیفه مه که این کارو بکنم و این ارائه رو بدم و می کنم و اونا هم وظیفه دارن که خواسته های ما رو انجام بدن و میدن. اما خب، گفتم بهتون بگم که وضعیتو بدونین.

و فکر میکنم اشتفی و ربه کا حتی اینو هم به آندره منتقل کرده بودن .

خلاصه، در ادامه، آندره گفت که میدونم پروژه ی آسونی نیست ولی تا اینجا خیلی خوب از پسش بر اومدی و آفرین بهت و خلاصه از این هندونه زیربغل گذاشتنا (که من واقعا نمیدونم چرا، چون کار زیادی انجام نشده.)

بعد راجع به برنامه نویسامون پرسید و گفت که من میدونم که میشائیل مثل جهاد کار نمی کنه. به نظرت لازمه که به میشائیل یه کمی بیشتر فشار بیارم؟ گفتم نه اصلا. صادقانه بگم، به نظر من آدما استعداداشون با هم فرق داره. جهادو نباید با بقیه مقایسه کنی. جهاد واقعا باهوشه. به اینجا که رسید، خندید و دوربینشو روشن کرد. گفتم واقعیته. من قبلا با جهاد کار کرده ام، قبل از اینکه از شرکت بره و دوباره برگرده، تو تیم فلان بود، و ما اون زمان به خاطر وویس بتامون خیلی کار داشتیم باهاش انجام بدیم. به محض اینکه جهاد رفت، من متوجه شدم. نه وقتی که رفته بود و رئیسش مسئولیت هاشو به عهده گرفته بود و نه الان که توی یه تیم دیگه اس و یه نفر رو تمام وقت به جاش توی اون تیم استخدام کرده ان، هیچ وقت هیچ کدوم نتونستن مثل جهاد کار کنن توی اون بخشی که من باهاش کار کرده ام. به نظر من، سر این موضوع فشار نیار به یه نفر دیگه. من نمی تونم جهادو با بقیه ی تیم مقایسه کنم، من با بقیه کار نکرده ام، ولی جهاد، خودش، آدم باهوشیه.

دیگه قانع شد که فشار زیادی به اون بنده خدا نیاره. خلاصه که این دوست مونیخیمونم جست از اینکه آندره بخواد بره سراغش .

--

از یه ماه پیش بهمون ایمیل زده بودن که میتینگ GEC که مخفف Global Executive Committee ه و میتینگ سطح بالاییه و برای مدیرای سطح بالاس - نه آدمایی در سطح من- بین میرا و پیتر فلان تاریخ برگزار میشه و دخترمعمولی، تو هم به میتینگ دعوتی (من دعوتیم از این بابته که بدونم چی به چیه، نه اینکه من مسئولیتی داشته باشم). تا تاریخ فلان، لطفا داکیومنت هاتونو بفرستین. حالا ددلاین کیه؟ فردا؟

میرا امروز با من میتینگ گذاشته بود بابتش! ده دقیقه ی اولم که راجع به موتورسواریش و این حرفا صحبت می کرد که حالا اونم بعدا میگم!

بعد به من میگه تو میتونی اسلایدهاشو آماده کنی؟ گفتم نه! تو آماده کن، برا من بفرست؛ من نظرمو میگم. والا! من چرا براش چیزی آماده کنم؟! اون مسئوله.

تازه اون روز بهم میگه که من فلان روز نیستم و میرم موتورسواری نمی دونم کجا و حالا با گوشی سعی می کنم در دسترس باشم!! اگه نرسیدیم به موقع آماده کنیم، من برا تو می فرستم، تو فلان روز (فردای روز ددلاین)، صبح براشون بفرست!!

حالا بهش گفتم تا امشب برا من بفرست؛ من فردا صبح ساعت 6 نگاه می کنم. قرار شده تا 9 شب اینا یه ورژن برا من بفرسته!!!! نه شب آخه؟!

من واقعا هر بار این خانمه رو می بینم تعجب می کنم که چطور آدمی با این شخصیت، تونسته همچین سمتی رو بگیره. آیا واقعا بقیه ی قسمت های کارشو خوب انجام میده و فقط این یه پروژه به مشکل خورده؟!

کلا تو میتینگ ها دیر اومدن هم برای بلژیکی ها عادیه.

یه بار من میتینگ داشتم با اشتفی و ربه کا، بعد من ده دقیقه به تموم شدن میتینگ گفتم ببخشید، این میتینگ قرار بود آنلاین باشه، چون حضوریه، من باید الان برم که به میتینگ بعدیم برسم و تو اتاقم باشم به موقع.

بعد طرف ساعت یک بهم پیام داده میشه ده دقیقه میتینگو دیرتر بذاریم که من غذامو تموم کنم؟!!

حالا خیلی دیر نمی کنن معمولا ها. ولی این جوری هم نیستن که راس ساعت شروع کنن. همه با دو سه دقیقه و پنج دقیقه تاخیر میان.

--

دیگه فکر کنم پسرمون داره بزرگ میشه. هر چی فکر می کنم، سخن گهرباری ازش یادم نمیاد .

نظرات 11 + ارسال نظر
پگاه چهارشنبه 27 تیر 1403 ساعت 10:02

سلام. شما وبلاگ یک زن فکر کنم خوشبخت رو میخونید؟ ایشونم مثل شما مهندسه و موفق بوده

سلام عزیزم،
من خواننده شون نیستم ولی اتفاقا چند روز پیش اتفاقی وبلاگشونو دیدم. برام جالب بود که الان شما گفتین :).

لیلی یکشنبه 24 تیر 1403 ساعت 17:51 http://leiligermany.blogsky.com

سلام دختر گل.خوبی؟خبری ازت نیست؟

سلام عزیزم،
مرسی. خدا رو شکر.
ایرانم. درست و حسابی اینترنت ندارم؛ واسه اونه که نیستم. ببخشید.

نازنین دوشنبه 18 تیر 1403 ساعت 09:51

سلام
یه سوال داشتم شما درباره کارت شانس المان چیزی میدونید؟کسی رو دیدید که اینجوری اومده باشه؟

سلام عزیزم،
میدونم چیه. همین سیستم امتیازدهی رو منظورته دیگه؟
تا الان کسی رو ندیده ام که از این طریق اومده باشه.
ولی این قانون خیلی جدیده و فکر نمیکنم اگر کسی هم اقدام کرده باشه، ویزا گرفته باشه هنوز‌. پروسه ی بررسی ویزا معمولا چند ماه طول می کشه.

مرضیه جمعه 15 تیر 1403 ساعت 22:20

این بلژیکیها دقیقا چی میزنن ؟

:)))، باید بپرسم ازشون :D.

مهشید جمعه 15 تیر 1403 ساعت 10:02

سلام
من خیلی تحسینتون می کنم بعنوان مدیر از آلمان مدام بلژیک می روید، خدا قوت، همیشه موفق باشید، موقع برگشت شکلات بلژیکی ببرید برای پسر گلتون، ولی سینما تو کشور غریب، بنظرم عجیبه

سلام عزیزم،
لطف داری. از دور شاید یه کم خفن به نظر برسه. میری توش، می بینی اونجام یه دورهمیه، آدما نشسته ان، دارن چهار خط کد میزنن دیگه ؛-).
دفعه ی پیش وافلشو بردم، دوست نداش!! وافلشم انقدر خوشمزه بود - جای شما خالی.
حالا دفعه ی بعد شکلاتشو امتحان میکنم :).

ماه شنبه 9 تیر 1403 ساعت 00:09

من از همین حد تعاریف شما از میرا ، عصبانی شدم از رفتارش. خدا صبر بده بهتون

وقتی باهاش حرف می زنی، خیلی اهل خنده و خوش و بشه ها. شاید خیلی ها از مصاحبت باهاش لذت هم ببرن :). ولی راستش، من اصلا این مدلی نیستم.

لیلی جمعه 8 تیر 1403 ساعت 15:40 http://leiligermany.blogsky.com

فکر می کنم کسایی که تو سیستم آلمان کار کردن هر جا برن شوکه میشن چون هیچ کس به اندازه خودشون جدی نیست

:)))، نمیدونم. شایدم این جوری باشه :D.

دختری بنام اُمید! پنج‌شنبه 7 تیر 1403 ساعت 18:03

ان شالله که سرماخوردگیتون خوب شده باشه
چقدر فرهنگ میتونه رو همه ابعاد زندگی آدم ها تاثیر بزاره! از کار تا صحبت و ... . چقدر بلژیکی ها شبیه ایرانی ها هستن.

آخی پسرتون ماشالله چقدر زود بزرگ شد. ما هم پیر شدیم.

ممنونم عزیزم، خوبم، خدا رو شکر :).
آره واقعا؛ به نظرم، خیلی تاثیر داره :).
آره دیگه، بزرگ شد. من واقعا باورم نمیشه اینننن قدر دیگه دارم پیر میشم ولی خب واقعیته!

شباهنگ چهارشنبه 6 تیر 1403 ساعت 10:37

سلام
امیدوارم سرماخوردگیت خیلی بهتر شده باشه معمولی عزییییز

تو متن این یکی پستت خیلی آدم پر رو زیاد بود، در این حد که فقط میخواستم کامنت بذارم که: ایشششش چه پرو رو هستن اینا، خدا شفاشون بده

سلام،
ممنونم عزیزم :).
همه شون این جوری نیستن. ولی خب دیگه، همه جا آدم حرص در آرم وجود داره :D.

ربولی حسن کور چهارشنبه 6 تیر 1403 ساعت 09:36 http://rezasr2.blogsky.com

سلام
خب پس تا چند هفته دیگه باید منتظر آنفلوانزای بلژیکی هم باشیم!
میگم اون دوتا همکار ماچ کننده همجنس بودن دیگه انشاءالله؟!
یادمه وقتی آلمان دوباره یکپارچه شده بود یه نفر توی تلویزیون میگفت وقتی افرادی که سالها از طرف دولتشون تحت پروپاگاندای شدید پیشرفت و بدتر بودن سمت غرب بودن حالا با برداشته شدن مرزها متوجه میشن درواقع غرب مرتبا درحال پیشرفت بوده و اونها درحال درجا زدن بودن و عمرشون حروم شده ناخودآگاه از غربیها کینه به دل میگیرن.
این رفتارشون درست نیست اما درکشون میکنم.

سلام،
احتمالا الان تو آلمان مردم کم کم شروع کنن به مریض شدن؛ ما رفتیم آوردیم!
نه، هم جنس نبودن :).
دلیلشو نمیدونم ولی واقعا آلمان شرقی رو آدم بعد از این همه سال میره، هنوزم کاملا متوجه میشه که چقدر فرق داره با آلمان غربی!

صبا چهارشنبه 6 تیر 1403 ساعت 09:01 https://gharetanhaei.blog.ir/

این میرا چقدر داغووونه چطور تا اینجا رسیده؟!
همش یاد سریال Emily in Paris می افتم که دختره از آمریکا رفته بود فرانسه واسه کار و دچار شوک فرهنگی شده بود!!

من کلا ۴ تا فرانسوی تو زندگیم مستقیم دیدم. ۳ تاشون تو فاز میرا بودن
می دونم اینا بلژیکی هستن ولی خب فرهنگشون شبیه همون فرانسوی هاست واسه من

نمیدونم والا.
حتما ویژگی های خوبی داره دیگه!!
با این حساب، امیدوارم هیچ وقت با فرانسوی ها نخوام کار کنم :).

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد