یه مهمونی دیگه که یادم رفته بود بنویسم، اومدن شایان اینا بود. بعد از مدت ها، بالاخره اونا اومدن خونه مون. فکر کنم از وقتی بچه ی دومشون به دنیا اومده بود (که سه سالشه) نیومده بودن.
خودشون توی گروهمون - که تقریبا غیرفعاله- نوشتن که همو ببینیم اگه شد، ما هم دعوتشون کردیم.
حالا اون روزی که می خواستن بیان، نشسته بودیم صبحانه می خوردیم، همسر میگه خب الان بگو برا چی دارین میاین؟ ما که دیگه قطع رابطه کردیم. ما اینجا دوستای خودمونو داریم، شمام اونجا دوستای خودتونو .
پدرِ خانمه هم باهاشون بود. از ایران اومده بود. خانمشم اومده بود ولی رفته بود پیش پسرشون که یه شهر دیگه اس.
باباهه داشت تعریف می کرد که چی شده که از ایران اومده، گفت که دامادمون ما رو دعوت کرد که برای تولد دخترمون بیایم و سورپرایزی باشه و بهش نگیم. هزینه شم خودش داد و ما هم که یه کمی از ویزامون مونده بود، دیگه اومدیم.
بعد رو به دوستامون میگه راستی، چرا بچه ها (یعنی ما) نبودن واسه تولد فلانی؟
حالا این بیچاره ها نمی تونستن جمعش کنن که چی بگن!
خب، بالاخره به هر دلیلی نخواسته ان ما رو دعوت کنن. اصلا الان دو تا شهر دور از همیم؛ نمیشه واقعا دیگه.
ولی باباهه گیر داده بود به بچه هاش که خب فلانی و فلانی که بودن، شما که سی نفر دعوت کرده بودین، بچه ها رو چرا نگفتین؟
--
از اول که این دوستامون اومده بودن، تا نیم ساعتی ما داشتیم با هم حرف می زدیم و باباهه ساکت بود کاملا. این وسط حرف از یه بنده خدایی شد که خیییلی آدم ساکتی بود، در حدی که وقتی اینجا بود، در موردش که صحبت می کردیم، مامان شایان بهش می گفت حسن سکوت!
دوستامون برای باباهه داشتن تعریف می کردن که آره یکی بود انقدرررر ساکت بود، اصلا صدا ازش درنمیومد. یهو باباش (با لهجه ی غلیظ اصفهانی) گفت خب شما اصلا بهش اجازه می دادین که صحبت کنه یا نه؟ ما از وقتی اومدیم، شما همین جوری دارین حرف می زنین .
--
از یه نظرایی ما الان خیلی خوشحالیم که از این دوستامون دوریم. کلا الان دیگه تیپامون به هم نمی خوره! اونا یه اکیپ دیگه دارن که کلا یه جور دیگه ان.
راجع به یکی از دوستاشون صحبت می کردن که با هم زیاد رفت و آمد دارن و اتفاقا ما هم دیده بودیمشون یکی دو بار. ولی من اصلا به دلم نمی نشستن این دوستاشون. تازه فهمیدیم که عموی طرف وزیر یکی از وزارتخونه های کلیدی مملکت بوده تو یه دوره ای. و خب خیلی چیزا برامون جالب شد. اینکه چطوری طرف اون زمان که برجام امضا شد، به دلیل اینکه آلمانیش خوب بوده (صرفا به دلیل چند سال آلمان بودن، نه اینکه فکر کنین لیسانس یا دکترای زبان آلمانی داره)، تو جلسات مذاکرات کلانِ بانک های آلمان برای سرمایه گذاری تو ایران حضور داشته؛ اینکه چطوری با اینکه مثل ما دو تا کارمندن ولی این قدر رفاهشون بالاتر از ماست؛ اینکه چطوری اینا تو ایران توی سن خیلی کم خونه خریده بودن تو تهران؛ اینکه چطوری طرف حتی اینجا هم خونه اش قیمتش میلیونیه؛ بچه اش مدرسه ی خصوصی میره؛ خیلی هم لارجی خرج می کنن و همیشه هم در حال خوش گذرونین، در حالی که جور در نمیاد با حقوقای آلمان سبک زندگیشون، بالاخره مام داریم اینجا زندگی میکنیم.
اما هیچ کدوم از اینایی که بالا گفتم هم منو اذیت نکرد. می دونین چی منو اذیت می کنه؟ اینکه میدونم هم آقاهه و هم خانمه تو دویچه بان کار می کنن. همون جایی که قبلا بهتون گفته بودم که از نظر خدمات دهی یکی از افتضاح ترین جاهاس تو آلمان؛ همون جایی که آدما پول می گیرن ولی عملا کاری نمی کنن!
یعنی؛ کسی که راهشو بلده، شما اگه بفرستی اون ور دنیا هم باز راهشو بلده! باز بلده بره تو کدوم شرکت که خوش خوشان کار کنه و به کسی جوابگو نباشه و پول هم بگیره!
--
پسرمون، کلاس پینگ پونگی که میره، یه روز روی درشون زده بودن که مسابقات مینی قهرمانی دارن! پسرمونم گفت که میخواد شرکت کنه. وقتی رفتیم مسابقه، فهمیدیم که این مسابقات سطح شهره!
شرکت کرد و دوم شد. ولی خیلی هم گریه کرد و ناراحت شد. چون همه ی بازی ها رو برد؛ با اختلاف فاحش هم برد؛ ولی آخری، یه پسر بسیار ماهری بود که اتفاقا مال باشگاه خودشونم بود ولی گفت یه ساعت زودتره کلاسش. یعنی؛ همو میشناختن ولی تا حالا با هم بازی نکرده بودن.
اتفاقا خیلی خوبم باخت. راند اولو 11-9 باخت. راند دومو 13-11. خداییش خیلی قهرمانانه باخت. ولی براش شکست سنگینی بود چون بقیه رو مثلا 11-2 برده بود یا نهایتا 11-7!
بازیشون این جوری بود که دسته بندی کردن و اسما رو گفتن که کی با کی بازی داره و گفتن هر کسی بره بازی کنه. داورم نداشتن (به جز بازی فینال)! خودشون باید میشمردن و آخرش روی یه برگه می نوشتن و میاوردن، میدادن به مربی ها و مسئولا تا دوباره حساب و کتاب کنن و بگن حالا کی باید با کی بازی کنه.
دور اول که بازی کردن، وقتی اومدن، میگم چند چند شدین؟ گفت 11-4. بعد که تحویل داده برگه رو، میگه ولی من مال اونو دو برابر حساب کردم!!! دیده بود طرف خیلی کم گل زده، خودش دو برابر کرده بود که زیاد بشه طرف مقابلش .
تیتوس هم که همون پسری بود که اول شد، خیلی رفتار ورزشکاری و پهلوانی ای داشت. واقعا لذت بردم. وقتی برد و پسر ما ناراحت شد، اومد باهاش زد قدش، گفت خیلی خوب بازی کردی. بعد رفت. حتی بعدتر هم که دوباره دیدش، دوباره بهش همینو گفت. ولی این بچه تو دلش موند باختش. خیلی روی این حساب کرده بود که جام ببره ولی نشد. حالا کاش لااقل به دوما مدال میدادن. ولی ندادن. یه برگه دادن که روش نوشته که دوم شده و البته یه چیز خوب دیگه هم داره و اون اینکه نوشته این برگه به منزله ی بلیته برای تماشای تمام بازی های تنیس روی میز سطح کشوری (به جز فینال). این خیلی چیز بزرگ و مهمیه. با همین، الان می تونه بره مهم ترین بازی های قهرمانی رو ببینه. ولی خب برای بچه ها همون مدالی که بندازن گردنشون چیزیه که خیلی به چشم میاد. یه خرگوش صورتی هم البته بهش دادن که واقعا نمی دونم کی همچین هدیه ای رو انتخاب کرده بود برای بچه ها!!
از صبح هم پسرمون گفت حالش خوب نیست. گفتم امروز میری او گی اس بعد از مدرسه ات؟ گف نه، از مدرسه ورم دار. بهش گفتم حتی اگه می خوای مدرسه نرو اصلا امروز. آخه، امروز قرار بود کارنامه ها رو بدن - که بعدا فهمیدم فقط مال کلاس سوم و چهارم بوده- و 10.45 همه تعطیل می شدن. می دونستم که از اون روزاس که کار خاصی نمی کنن. زنگ اول هم ورزش داشتن. گفتم کلا نرو. گفت نه، می خوام برم.
بهش یه کمی دارو دادم و بردمش مدرسه؛ بعدشم رفتم آوردمش از مدرسه.
حالش بد نبود ولی همون موقع که تو سالن داشت مسابقه میداد، دیگه بدنش کم کم داشت تب می کرد و داغ میشد. اومدیم خونه، قشنگ افتاد با تب.
بعدم دیگه هذیون گفتناش شروع شد.
دوست داشتم حالش اون قدری خوب بود که می تونستیم حداقل ببریم یه جایی که دوست داشته باشه؛ یه شامی با هم بخوریم، یه کمی از دلش دربیاد که جامو نبرده، ولی انقدر حالش بد بود که مستقیم اومدیم خونه.
حالا اگه ما بودیم و از سطح شهر قرار بود بریم تو سطح منطقه مسابقه بدیم، با دممون گردو می شکستیما! ولی این بچه این جوریه! البته؛ دوم شدن هم همیشه همین جوریه؛ چون با باخت همراهه، غمگین کننده اس. اونی که سوم میشه همیشه خوشحال تر از اونیه که دوم میشه .
--
داشتم فکر میکردم چه خوبه پسرتون خیلی سریع داوطلبانه رفته مسابقه شرکت کرده، بعدش یادم افتاد وقتی بچه بودیم معمولا اینجوری بودیم، هزارتا حساب و کتاب نمیکردیم، از مسابقه دادن نمیترسیدیم. بزرگسالی اکثر آدم ها رو ترسو میکنه. حسابگر بودن بد نیستا، ولی وقتی با ترس همراه میشه، خیلی فرصت ها رو از آدم میگیره. بعضی وقتا خسته میشم از این همه نگرانی و ترس برای آینده. درسته شرایط اینجا روبراه نیست و شرایط خودمم بدتر از اون ، اما بازم این ترس و نگرانی آزاردهنده است. دوست دارم بازم اون حس کنجکاوی و بی ترس کاری رو کردن رو تجربه کنم.
چقدر بد که به نفر دوم مدال ندادن! درسته یه سری مزایاها دادن، ولی همه دوست دارن اون حس مدال و کاپ گرفتن رو تجربه کنن.
آره، موافقم. بچه ها اون قدری سخت نمی گیرن که ما می گیریم :).
.
کلا، بچگی دوره ی خوبی بود که قدرشو ندونستیم.
ان شاءالله دفعه ی بعد میگیره
سلام.
همین شجاعت شرکت تو مسابقه و به چالش کشیدن خودش، یک دنیا ارزش داره.
درمورد رانت های افراد هم برام جالبه، این مسئولین ما کلا به تخصص قائل نیستن،یعنی بنظرشون اکثر کارها رو بر و بچ خودشون میتونن انجام بدن و ماهای بیچاره فقط باید برای درس و دانشگاه خوب زحمت بکشیم. انگار سرکار بودیم، چون بعدش همه میتونن از پس همه کارها بربیان، مخصوصا اقوامشون. نه هوشی میخواد، نه تخصصی ... اینه که من در کل دانشکده مون، معماری، شهیدبهشتی، ندیدم بین استادان و دلنشجویان،کسی به جایی رسیده باشه، وزارت مسکن، شهرداری، شورای شهر ووو هیچکدوم به فارغالتحصیلان این رشته و دانشگاه نیاز ندارند
سلام،
آره، موافقم. همه ی بچه ها یا حتی آدم ها، حاضر نیستن تو مسابقه شرکت کنن. بردن و باختنش یه بحث دیگه اس.
حیفه واقعا. با اینکه خیلی ها از ایران رفته ان، ولی هنوزم خیلی، واقعا خیلی، آدم هست که هم سواد و تخصص داشته باشه، هم دل به کار بده. ولی متاسفانه همه ی پوزیشن ها پر شده با فک و فامیل آدمایی که حتی خودشونم لایق پوزیشنی که توشن نیستن!
من همیشه یکی از دغدغه هام اینه که بچه ها چطوری توی رقابت شرکت کنن و از باخت و یا اول نشدن نترسن،؟
به نظرم، زیاد نمیشه کاریش کرد. باید بپذیریمش. باختن و ناراحت شدن بابت باختن، بخشی از مسابقه اس. برای ما بزرگترا هم همین طوریه. ما هم اگه توی یه مسابقه ببازیم، ناراحت میشیم. اینکه کمتر ناراحتیمونو نشون میدیم، معنیش این نیست که کمتر ناراحت میشیم.
ولی اینکه آدم بخواد بپذیره که اینم بخشی از داستانه، مطمئنا طول می کشه، گاهی به درازی یه عمر.
نمیدونم براتون نوشتم خصوصی یا نه ولی لطفا کامنتمو پابلیک نکنین شاید بین خوانندگان شما کسی ایشونو شناخت اخلاقا درست نیست ممنون
چشم،عمومیش نکردم :).
در جواب قسمت دوم کامنتتون، خوبن اونا هم، خدا رو شکر. ولی الان چون ریحانه خانم هم کار میکنه و هر دوشون آخر هفته هاس کارشون، دیگه متاسفانه نه میشه که ما بریم و نه اونا بیان. وگرنه ما همچنان دوست داریم که بریم اون ورا.
گاهی فکر میکنم اگر حساب کتابی نباشه چقدر خوب بلدن زندگی کنند، منم لجم میگیره از بس برای تک تک چیزهایی که دارم سختی مضاعف متحمل شدم. نمیدونم دچار تناقض شدم جهان بینی ام تغییر کرده مفهوم عدل به اون معنای قدیم برام کم رنگ شده...
مخصوصا با چیزهایی که جدیدا تجربه کردم .
پسرتون حق داره خودم الان هم که هست اگر مسابقه ای باشه با ترس و لرز شرکت میکنم
نمیدونم واقعا. من هیچ وقت نتونستم اینایی که وجدان ندارنو درک کنم. ولی هیچ وقتم دلم نخواسته مثل اونا باشم. هیچ وقت با خودم نگفته ام کاش منم برام مهم نبود.
--
آره، خودمو که جاش میذاشتم یادم میومد مسابقه چقدر هیجان و استرس داشت، و صد البته باختاش ناراحتی :).
سلام دختر معمولی جان
در مورد رانت که گفتی کاش واضحتر ادرس میدادی ادم بدونه کیه اتفاقا این افراد باید معرفی بشن که شاید فساد کمتر بشه.یعنی توی دویچه هم پس با یه رانتی اومده یا خودش زحمت کشیده استخدام شده؟
سلام عزیزم،
خب، واضح تر آدرس دادنش فایده نداره. کسی که نمیاد اونو بگیره. تازه یه وقت دیدی فردا منم گرفتن :/!
والا، اونو نمیدونم. ولی رشته ی آقاهه میخوره حداقل. اما نمیدونم کسی معرفیش کرده یا نه.
امیدوارم حال آقا پسر خوب شده باشه؛ لطفا از طرف من به خاطر تلاش زیاد و موفقیت فوق العاده تو پینگپنگ یه پرس سیب زمینی سرخ کرده براش بگیرید
-----------------
امیدوارم سوالم خصوصی نباشه ولی کنجکاو بودم شما از والومات استفاده کردید برای انتخابات آتی؟ اگر اره تجربه اتون چطور بود از نتایجش؟!
سلام،
ممنونم :))).
--
آره، من همین چند روز پیش زدم ولی به نظرم به اون خیلی نمیشه اعتماد کرد. برا من درصدی که برای اف د پ و دی لینکه داده دقیقا یکسانه!
آخه چطور ممکنه همچین چیزی؟! چطور ممکنه کسی به میزان یکسانی طرفدار این دو تا حزب باشه؟!
من فکر میکنم آدم باید خودش تحقیق کنه و بر اساس اون رای بده. به جوابای وال اومت نمیشه اعتماد کرد.
ماشاالله به پسر گلتون ولی راست میگین لاخت همیشه سنگینه و آدم نمیتونه قبول کنه.
مرسی که تند تند مینویسی دختر معمولی جانم
قربونت عزیزم