از اتفاقات روزمره


بابت اون برنامه ی ورزشی ای که پارسال تو مدرسه برگزار شد و پسرمون به خاطرش talentpass گرفت، چند وقت پیش یه ایمیلی زدن به کسایی که این تلنت پس رو گرفته بودن که 5 6 تا برنامه برای ورزش های مختلف داریم که بچه ها رو دقیق تر بررسی کنیم. هر کدومو دوست دارین، ثبت نام کنین.

من همه رو برای پسرمون ثبت نام کردم. ولی اولیشو متاسفانه نتونست بره، چون مریض بود. دومیشو رفت ولی چیز خاصی نبود. عملا هیچ بررسی ای نبود. فقط یه ساعت رفت فلوربال (Floorball) بازی کرد.

وقتی اومد، گفت دوست داشته. ولی من خیلی علاقه ای ندارم که توی این کلاس ثبت نامش کنم چون بچه هایی که بودن رو نپسندیدم. ما تقریبا 20 دقیقه زود رسیدیم و من تو رختکن با پسرمون نشستم تا نوبتشون بشه. بچه هایی که اومدن، همه شون مدل رفتاریشون خیلی خشن بود و به قول ما بچه هاش شر بود! همدیگه رو هل می دادن، درو می بستن که اون یکی وارد رختکن نشه و پشت در وای میستادن. دو تاشون ادای سیگار کشیدن درمیاوردن. کلا دیدم بچه های جالبی به نظر نمی رسن. حالا حتی اگر بخواد بره فلوربال هم باید براش یه جای مناسب تر پیدا کنم.

چند روز پیش یکی دیگه از برنامه های همین سری بود که مربوط به دوچرخه سواری بود.

این یکی برنامه اش خیلی بهتر بود. قشنگ مدیر اون بخش اومده بود، از قبل یه سری از این کلاهکا آماده کرده بودن که روی زمین بچینن و به بچه ها بگن از بینشون حرکت کنین؛ رمپ گذاشته بودن که بگن از روش برین. خلاصه، برنامه شون خوب بود و مخصوص همین بچه های تلنت پسی بود. اون فلوربال، این طوری بود که بچه های تیم فلوربال که همیشه میان بازی می کنن، بودن. ما هم اضافه بر سازمان وارد شده بودیم. ولی این نه؛ یه برنامه ی مخصوص بود. کلا هم 4 تا بچه بیشتر نبودن.

متاسفانه پسر ما تو این ورزش یا چهارم میشد یا سوم. البته؛ من از قبل می دونستم که این جوری میشه و بهش تاکید کرده بودم که هیچ رقابتی در کار نیست؛ هر بچه جدا دیده میشه؛ اگه مثل بقیه نبودی هم اشکال نداره و فقط هدف اینه که ببینی این ورزشو دوست داری یا نه. آخه آلمانی ها خیلی دوچرخه سوار میشن. ولی ما همه جا رو با ماشین میریم. و حدس می زدم که به خوبی بقیه نباشه.

تکنیکایی که تست می گرفت هم واقعا سخت بود. از یه سطح شیب داری باید میرفتن بالا که اگه به من می گفتن، من اصلا همون جا انصراف می دادم، می گفتم من اصلا بازی نمی کنم! ولی طفلکی پسرمون رفت. یکی دو بارم افتاد و چشاش اشکی شد از بابت اینکه نمی تونه. من اومدم برم جلو، دیدم خود مدیر دپارتمانشون خیییلی آروم و مهربون، رفت جلوش نشست که هم قدش بشه، گفت همه چی اکیه؟ حالت خوبه؟ اتفاقه دیگه، میفته، اشکالی هم نداره. بعد که مطمئن شد حالش خوبه، فرستادش که دوباره امتحان کنه.

دیگه منم نرفتم جلو که قضیه زیاد احساسی نشه. دیدم حالا که راه افتاده، بذار ادامه بده.

اتفاقا ازش یه فیلمم گرفتم وقتی که همون مرحله رو درست رد کرد که بعدا بهش نشون دادم که با یکی دو بار تمرین، بالاخره تونست.

از بین چهار تا، یکی واقعا خیلی حرفه ای بود. قشنگ معلوم بود که از اوناس که هشت سالشه ولی شیش هفت ساله داره دوچرخه سواری می کنه . شاید تعجب کنین، ولی واقعا بچه های آلمانی از یک و نیم، دو سالگی دوچرخه دارن! یه دوچرخه هایی هست اصلا رکاب نداره. بهش میگن Laufrad. لاوفن (laufen) یعنی راه رفتن و Rad یعنی چرخ یا همون دوچرخه. یعنی؛ یه دوچرخه ای که خودت قراره راه بری! بچه های کوچیک، به محض اینکه راه رفتنو یاد می گیرن، یه دونه از اینا بهشون میدن، میگن با این راه برو. اولاش که واقعا باید راه برن باهاش. کم کم که بزرگتر میشن، می شینن روی زینش و یه کمی تند تند می دون و بعد یه کمی پاشونو ورمیدارن که لذت دوچرخه سواری رو بچشن. از سه سالگی هم معمولا دیگه دوچرخه ی واقعی سوار میشن.

بعد از این برنامه که کلا یه ساعت بود، یه کمی حالش گرفته بود که نتونسته بود اون طوری که می خواست باشه. ولی وقتی براش توضیح دادم که خیلی از این بچه ها مطمئنا هر روز دارن با دوچرخه میرن مدرسه و نباید خودشو با اونا مقایسه کنه، یه کمی بهتر شد.

بعدش بهش گفتم امروز بابا نیست (همسر رفته بود کمک به خانواده ی دوقلوها برای اسباب کشی)، ما باید بریم خرید. کجا بریم خرید؟ گفت بریم ره وه (Rewe) که من دونات بخرم.

رفتیم با هم ره وه. میوه ها اولین چیزین که آدم تو ره وه می بینه (ترتیب همه ی فروشگاهای ره وه هم شبیه همه). من به سیبا نگاه کردم که ببینم کدومو وردارم چون همسر هر روز سر کارش یه دونه سیب می بره و ما مصرف سیبمون بالاس. هر سیبی رو هم همسر دوست نداره. منم تنوع زیاد بود، داشتم نگاه می کردم که کدومو ورداریم.

بعد دیدم یه سری ها رو زده "محلی". به پسرمون گفتم بیا از همین محلی ها برداریم که پولش برسه به دور و بری های خودمون (و در همین حین هم براش توضیح دادم که چرا آدم از محلی ها بخره، بهتره). هنوز دو تا سیب انداخته بودم توی نایلون که دیدم یه خانمی که نگاهش به یه سمت دیگه اس، دست منو از آرنج گرفت. گفت ببین، از اینا بخر (همون سیبایی که نگاهش بهشون بود). اینا خیلی خوبن. اینی که تو ورداشتی 4 یوروئه. ولی اینا 1.99 یوروئه، خیلی هم خوبه. اونی که اون نشون میداد، یه بسته ی شیش تایی بود. ما تجربه مون میگه اونایی که بسته ای فروخته میشن، معمولا کیفیت خوبی ندارن. اونایی که تکی تکی هستن و خودت برمیداری، بهترن. ولی خانمه نظرش این نبود. به من میگه Wir müssen alle Rechnen یعنی آدم باید دو دو تا چهار تا کنه (ترجمه ی تحت اللفظیش میشه ما همه مون باید حساب و کتاب کنیم).

منم تشکر کردم و یه بسته از اونی که اون گفته بود برداشتم چون خود اونم محلی بود. گفتم خب، شایدم خوب باشه. این بنده خدا امتحان کرده. بعدم یه چند تا چیز دیگه برداشتیم با پسرمون.

اینجا یه سری از میوه ها دونه ای فروخته میشن، یه سری ها وزنیه. وزنی ها رو خودت باید بذاری روی ترازو، اسم میوه ات رو انتخاب کنی، اون قیمتشو برات پرینت می زنه و برچسبی که میده رو می زنی روی نایلونت.

منم اون دو تایی که برداشته بودمو بردم بذارم روی ترازو که بکشم و قیمت بزنم. باز همون خانمه اون ورا بود. گفت ورنداشتی چیزی که گفتمو؟ گفتم چرا چرا، ورداشتم. ولی خب گفتم اینا رو هم بردارم، من همسرم زیاد سیب می خوره. گفت اینا گرونن. آدم باید حواسش باشه. اگه دوست داری، من حرفی ندارم ولی اگه بیشتر لازم داری، از همون دو تا بسته بردار.

بازم تشکر کردم و خانمه رفت.

شاید خیلی ها از رفتار این خانمه ناراحت بشن و بگن چرا دخالت می کنن. ولی من واقعا این پیرزنا رو دوست دارم. این آدمایی که زندگی تو براشون مهمه؛ این آدمایی که بی تفاوت رد نمی شن؛ اگه فکر کنن می تونن به کسی کمک کنن، می کنن.

ولی چیزی که ناراحتم کرد این بود که واقعا چقدر حقوقا توی آلمان پایینه. این خانم حتما 70 سال رو داشت. واقعا چرا نباید دو تا سیب گرون تر بتونه بخوره؟ چرا تو این سن باید این قدر مجبور باشه حساب و کتاب کنه؟ حتی جمله ای که گفت که "ما همه مون باید حساب و کتاب کنیم"، این که میگه "ما همه مون" واقعا تامل برانگیز بود. و واقعیت هم همینه. متوسط حقوق ها توی آلمان خیلی پایینه. چند وقت پیش که با ریحانه خانم صحبت می کردم، گفت که پسرش - که دیگه چند سال دیگه دیپلم می گیره- دوست داره که پلیس بشه چون هم علاقه داره، هم حقوقاشون خیلی خوبه. گفت حقوق کارمندای اداره ی مالیات و پلیس ها خیلی خوبه. بعد که حرفمون تموم شد، گفتم بذار ببینم مگه چقدر اینا حقوق می گیرن؟ من نمی دونستم انقدر حقوقاشون خوبه. وقتی سرچ کردم، دیدم مثلا پلیسا از 30 می گیرن تا 65 اینا. بیشتر حدود 45 اینا. اصلا فکر نمی کردم پلیسا این قدر کم بگیرن. ولی واقعیت همینه. برای کارمندای اداره ی مالیات هم عددا همین 40 50 تا بود.

من فکر میکنم ماها واقعا شانس آورده یم که درس خونده یم و اینجا با پوزیشن های خوبی شروع کرده یم. اگه ما هم اینجا متولد شده بودیم، چه بسا مثل آلمانی ها به یه شغل ساده راضی می شدیم و بعدا حقوقی خیلی پایین تر از الان داشتیم.

البته؛ اینم باید بگم که آلمان چون کشور سوسیالیه، وقتی آدم حقوقش کم باشه، مثلا پول مهد بچه اش کمتر میشه، از دولت کمک هزینه میگیره برای اجاره اش و خیلی کمک های مالی دیگه. اما خب، فکر می کنم اینکه آدم خودش این قدری دربیاره که راحت بتونه حداقل برای خورد و خوراکش هزینه کنه و تو هفتاد هشتاد سالگی نگران 2 یورو برای سیب نباشه، یه چیز دیگه اس.

--

پسرمونو بردم کلاس شنا. لباساشو عوض کرد و من برگشتم تو سالن که منتظر بشم ۴۵ دقیقه اش تموم بشه.

یه خانم و آقایی هم طوری نشسته بودن که تو سه راس مثلث بودیم. آقاهه از قبل بود و یه تبلت دستش بود و سرش تو تبلتش بود. خانمه بعد از من اومد. منم سرم تو گوشیم بود. یهو با صدای خیلی بلند پخش شد. انگاری خانمه میخواست یه چیزی تو گوشیش ببینه. من نگاهش نکردم ولی یهو صدای خانمه رو شنیدم که بلند گفت چیه؟ چرا این جوری نگاه میکنی؟!!

من به خانمه نگاه کردم و بعد به آقاهه که داشت با تعجب به من نگاه می کرد!

هر دومون با تعجب همو نگاه کردیم. احتمالا آقاهه به خاطر صدا توجهش جلب شده بود و برگشته بود. خانمه به جای اینکه عذرخواهی کنه که ببخشید صداش خیلی بلند بود، تازه طلبکارم بود و دست پیشو گرفته بود که پس نیفته!

واقعا به نظرم بعضی از آدما سالم نیستن اصلا!

--

چند وقت پیش تو همین کلاس شنائه بودم؛ کلاس تقریبا تموم شده بود و همه ی پدر/مادرا حوله به دست منتظر بودن که بچه شون بیاد و زود حوله شو بهش بدن و لباساشو تنش کنن.

یه دختری دراومد از استخر اومد تو رختکن؛ شاید 5 6 سالش بود؛ زد زیر گریه و تقریبا تا آخر راهرو رو رفت؛ من فقط با خودم گفتم آخی، طفلکی. نمی دونم واسه چی ناراحت بود. از اینکه باباشو/مامانشو پیدا نکرد؛ کلاس سختش بود؛ از آب می ترسید؛ نمی دونم. و نمی دونستمم الان من چه کمکی می تونم بکنم. ولی یه خانمی بلافاصله تا صدای گریه ی بچه بلند شد، گفت بیا با هم منتظر مامان و بابات باشیم.

همون لحظه بابای بچه پیداش شد. کل این اتفاق شاید سه ثانیه طول نکشید. ولی با خودم فکر کردم من چقدر همیشه سرعت واکنشم کمه؛ چقدر همیشه تعلل می کنم؛ خوش به حال اونایی که سریع واکنش نشون میدن.

اون روزم که با دوستامون رفته بودیم وینتربرگ (Winterberg)، یه جا ما داشتیم برمی گشتیم، یه آقایی که با بچه اش سورتمه سوار بود، وقتی داشت رد میشد، کلاهش افتاد؛ همسر سریع یه قدم به اون سمت برداشت که بره کلاهشو برداره که البته؛ خود آقاهه موفق شد دوباره خم بشه و ورش داره. ولی اونجا هم برام جالب شد که من تو این جور چیزا همیشه تماشاچیم و فقط میگم آخی! حالا باید برگرده و ورش داره. اصلا به ذهنم خطور نمی کنه توی اون یه ثانیه که خب، تو هم یه کاری بکن! خم شو و ور دار! کلا کندم، خیلی کند. سه روز بعد یادم میاد که ئه، می شد فلان کارم کرد !

--

پسرمون میگه دوست داره بزرگ شد، لگوساز بشه؛ یعنی لگو طراحی کنه. این قدر هم جدیه که اون روز براش چک کرده ام که آیا الان پوزیشن خالی دارن براش یا نه .

حالا، من فکر می کردم لگو همین بغل گوشمونه و مال هلنده. وقتی چک کردم تازه دیدم مال دانمارکه که :/!!


نظرات 4 + ارسال نظر
AE دوشنبه 13 اسفند 1403 ساعت 18:18

من هر وقت لگو میبینم یاد اقا پسر میفتم :)
فرقی هم نمیکنه کجا باشه هر فروشگاه لگو ای که میبینم میگم اقا پسر خانم معمولی اگر اینجا بود حتما عاشق اینجا میشد

سیب زمینی سرخ کرده هم همینه ولی چون سیب زمینی سرخ کرده رو خودمم دوست دارم کمتر به کس دیگه ای فکر مبکنم

، شما لطف دارین. ممنون که انقدر به یاد ما هستین :).
. شما خیلی آلمانی هستین که این قدر علاقه مندین به سیب زمینی :). وگرنه، اگه ایرانی بودین، باید این حسو به برنج می داشتین .

مونا دوشنبه 13 اسفند 1403 ساعت 03:22

سلام
تعجب کردم که در مورد پایین بودن حقوق و سختی زندگی مردم نوشتی! اول اینکه اگر با ایران و خیلی کشورهای دیگه مقایسه کنی، آلمان اصلا فقیر نداره. همونطور که نوشتی اگر کسی بیکار باشه یا حقوقش کم باشه دولت بهش کمک می کنه که سرپناه و غذا و بهداشت داشته باشه. ضمنا اگر یه خانواده نمیتونه یا نمیخواد سیب درجه یک بخره دلیل برفقیر بودنش نیست. انقدر کیفیت مواد غدایی بالاست که حتی سیب درجه سه هم باکیفیته.
بله حقوق بازنشستگی خیلی کمتر از حقوق شاعله ولی تا ۶۸ سالگی شاغل هستند و بعدش هم معمولا حقوق براشون کافیه. ما یه سفر با کشتی کروز رفتیم و نصف بیشتر مسافرها بازنشسته بودند و خیلی ها بار چندمشون بود. کجا توی ایران یه بازنشسته میتونه چنین سفری بره؟ مادر همکار من هر سال با دوستاش میرن سوییس اسپا. کدوم بازنشسته توی ایران چنین تفریح لاکچری میتونه داشته باشه؟ همسایه ما یه خانم بازنشسته تنهاست و بله از فروشگاه بیو خرید نمیکنه ولی هر یکشنبه شیک و پیک با دوستاش میره رستوران. هر پاییز دو هفته میره سفر، توی ایران هر هفته بخوان رستوران برن حقوق بازنشستگی رفته. عجیب بود برام تحلیلت.

سلام،
من اصلا با ایران یا هیچ کشور دیگه ای مقایسه نکردم و نمیدونم چرا شما فکر میکنین باید حتما مقایسه میکردم و خودتون این کارو کردین.
در مورد کیفیت هم بستگی داره تعریف کیفیت چی باشه. اینجا به دلیل اصلاحای نژادی ظاهر همه ی میوه ها خیلی خوشگله ولی مزه ندارن، حتی خیلی از درجه یکاشون.
در مورد بازنشسته ها، بازم نفهمیدم چرا باید با ایران مقایسه کنم. ضمن اینکه استدلال شما غلطه. یعنی؛ اگه من مثلا تو ایران برم یه هتل گرون قیمت تو اصفهان و مثلا بازه ی سنی مسافرای اون هتل ۳۰ تا ۴۰ باشه، من میتونم نتیجه بگیرم که آدمای ایران انقدر همه شون تو این سن پولدارن که میان هتل فلان؟!
مشخصه که نه. طبیعیه که همه ی آدمایی که توی مسافرت یا یه جای تفریحی هستن، پول کافی برای اون تفریح رو دارن. و این معنیش این نیست که همه ی آدمای اون بازه ی سنی همین قدر پولدارن.
به نظرم بهتره به آمار مراجعه کنین. متوسط حقوق بازنشسته هایی که حداقل ۴۵ سال کار کرده باشن، تو آلمان ۱۵۰۰ یوروئه. که تازه از این مبلغ، بیمه و بازنشستگی و چیزای دیگه هم کم میشه و مثلا برای طرف ۱۲۰۰ تا می مونه. تازه این متوسط کسانیه که ۴۵ سال کار کرده باشن. اگه طرف بعد از ۳۰ سال خودشو بازنشسته کنه، از اینم بدتره وضع!
البته که کمک های دولتی هست و نوشتم. ولی این حقوق زیر خط فقر حساب میشه.
اون ۶۸ سال کار کردن رو هم شما نکته ی مثبت می بینین. ولی چون حقوقشون کفاف نمیده، مجبورن کار کنن. وگرنه، اگه بعد از سی چهل سال، حقوق بازنشستگی بس بود برای یه زندگی معمولی، آدما خودشونو بازنشسته می کردن.

مهوش شنبه 11 اسفند 1403 ساعت 15:15

نگفتین ک سیبای بسته بندی خوب بودن؟

:))).
همسر خورد، گفت همونایی که خودمون میگیریم بهتره :).

دختری بنام اُمید! جمعه 10 اسفند 1403 ساعت 16:26

چه خوبه که استعدادیابی رو انقدر جدی میگیرن و پیگیرن.

آدمیزاد همیشه از خودش ناراضیه، منم وقتی وبلاگ شما رو میخونم میگم اِ میشد اینجوری به قضیه فکر کرد، میشد اینجوری تحلیلش کرد، میشد اینکارو کرد و ... . چه حیف من مثل دخترمعمولی نیستم.

کاش میشد ذهنت همه بچه ها رو طرف دکتر و مهندس شدن نمیبردن، چقدر دستمون بازتر بود برای کارهایی که دوست داریم انجام بدیم. شاید این همه نارضایتی شغلی نبود، اونی که دوست داره مهندس بشه، میشه دکتر، اونی که فروشنده خوبی میتونست باشه، میشه مهندس و افسرده میشه تو انزوا و ... .
امیدوارم پسرتون کاری داشته باشه که خوشحال باشه.

آره، منم راضی بودم از برنامه شون :).
اینجا اتفاقا خیلی سعی می کنن به بچه ها بگن نرین دبیرستان، برین مدرسه های فنی و حرفه ای ولی تمایل بچه ها به دبیرستان الان خیلی بیشتر شده نسبت به قبل. چون حقوق دکتر و مهندسا خیلی بیشتره. حقوق خیلی از رشته ها متاسفانه واقعا کفاف یه زندگی خیلی ساده رو هم نمیده.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد