خیلی از مدرسه ها اینجا یه هفته قبل از تعطیلات رو به شکل متفاوتی میگذرونن. هفته ی بعد هم تعطیلات عید پاک شروع میشه. کل مدت تعطیلات دو هفته اس. مدرسه ی پسر ما، هفته ی قبلشو Projektwoche (پرویِکت وُخه: هفته ی پروژه) اعلام کرده بود؛ یعنی، تو این هفته یه کاری با بچه ها انجام میدن. اینکه پروژه چی باشه بستگی به این داره که اون سال یا اون ترم مدرسه چی تصمیم گرفته باشه. ممکنه موسیقی باشه، کاردستی باشه با یه موضوع مشخص (مثل طبیعت و ... ) یا هر چیز دیگه. امسال یه گروهی رو دعوت کرده بودن که با بچه ها Trommel بزنن. من نمی دونم این ترومِل رو چی باید ترجمه کنم. گوگل ترنسلیت میگه درام ولی والا اون چیزی که دست بچه ها بود، ما بهش میگیم تنبک! ولی چون مدلای مختلفی داره، من خیلی سر در نمیارم که دقیق بگم چه سازیه. ولی مهم اینه که از این سازای کوبه ای بود که بیشتر تو فرهنگ های آفریقایی یا سرخ پوستی آدم می شنوه صداشو. اولشم اتفاقا یه آهنگی زدن که دقیقا منو یاد آهنگ های سرخ پوستی انداخت و قشنگ به نظرم .
آخر هر پروژه، یعنی؛ روز آخر، آخرِ وقت، والدین میتونن بیان و اجرای بچه ها رو ببینن.
اجرای جالبی بود. ولی بیشتر از همه برای من نظم اجراشون جالب بود. ما بچه بودیم، مدرسه مون هیچ وقت همچین چیزی نداشت؛ یعنی؛ مثلا کل بچه های مدرسه رو توی یه گروه سرود یا هر چیز داشته باشیم، نداشتیم و همونیم که داشت، هیچ وقت با این حد از نظم اجرا نمیشد. نمی دونم الان مدرسه ها بهتر شده ان یا نه. اما سازمان دهی اون همه بچه برام جالب بود.
کلا اجراها رو دو دسته کرده بودن، نصف مدرسه یه ساعت بودن، نصف دیگه، یه ساعت دیگه.
ما تو ساعت اول بودیم. برنامه اش رو بهمون دقیق داده بودن که کدوم کلاس ها اجراشون چه ساعتیه.
خود این نصفه ی مدرسه چهار تا گروه بود که هر کدوم یه اسمی داشتن و لباساشون متفاوت بود؛ مثلا، کلاس پسر ما اختاپوس بود و یه تی شرت سفید پوشیده بودن و روش یه نایلون آبی رنگ رو طوری بریده بودن که انگاری هشت تا پا باشه و از بالا تن بچه ها کرده بودن؛ خیلی کم هزینه و بامزه. یه گروه پاپاگای بودن، یه گروه زنبور؛ اون یکیم یادم نیست این قدر که من حافظه ام قویه . فقط می دونم لباسشون سبز بود.
به ما گفته بودن ساعت 12:30 مدرسه باشین. من 12:30 مدرسه بودم؛ همسر نتونست بیاد چون کارگرا داشتن تو خونه مون کار می کردن برای نصب پنل های خورشیدی. منم کلی کار داشتم؛ درست همون موقعی که می خواستم برم، یکی از همکارام پیام داد که فلان چیز درست کار نمی کنه. سرسری نگاه کردم ولی وقت نداشتم که روش کار کنم. تازه تو میتینگ هم بودم! به همکارام گفتم شرمنده، من باید برم. بقیه شو یه روز دیگه انجام بدیم. پسرمون برنامه داره، باید بریم ببینیم الان. آنیا میگه "باید بریم" نه، "میخوایم بریم" .
همسر زنگ زد که من غذا گرفته ام برای کارگرا، دارم میارم، میزو بچین براشون. منم اصلا نمی دونستم چند نفرن حتی! همین جوری چند تا بشقاب و لیوان و کارد و چنگال گذاشتم و رفتم بیرون. تو آینه، ماشین همسرو دیدم که داشت میومد تو کوچه. منم از این ور رفتم.
تو مدرسه، هنوز زیاد کسی نیومده بود. یکی دو تا مادربزرگ، پدربزرگ بودن فقط. کم کم آدما اومدن. بچه ها هم این وسط هر گروه میومد یه گوشه جمع میشد، بعد همه شون میرفتن داخل سالنی که اجرا داشتن. اول هر چهار گروه بچه ها رفتن و جاگیر شدن. بعد گفتن که ما هم اجازه داریم بریم.
اجرا تو سالن ورزش مدرسه بود. قسمت وسط برای اجرای اصلی خالی بود. هر سمت، دو تا گروه از این 4 تا نشسته بودن و هر کدومشونم یه دونه تنبک جلوشون داشتن. به والدین هم گفتن پشت بچه ها واستن. متاسفانه، ما پشت گروه کلاس خودمون واستادیم چون ما رو به همون سمت هدایت کردن و نمی شد بگیم که آقا، ما بچه مون این وره و میخوایم بچه مونو از رو به رو ببینیم. این شد که ویوی من و مامان و بابای ماکسی ایده آل نبود ولی بازم خوب بود.
بعد، آقاهه که مسئول اجرا بود و یه هفته شعر و ترانه ها رو با بچه ها کار کرده بود، با کلی ادا و اصول و حرکت سر و کله اش و بالا و پایین پریدن و شعر خوندن، هر گروه رو میاورد وسط تا اجرا کنن. واقعا، این قسمتش برای من - از نظر نظمش- خیلی جالب بود. از قبل آقاهه با بچه ها کار کرده بود که مثلا وقتی من پامو این طوری کردم، شمام همین طوری می کنین، وقتی من چرخیدم به سمت اون محلِ اجرا، شمام میچرخین به همون سمت و این طوری عملا بچه ها با بازی و قدم به قدم وارد محل اجراشون می شدن. بعدم که آهنگ شروع میشد و رقص و بالا و پایین پریدن. برای برگشتنشون هم دقیقا به همین شکل بود. این جوری نبود که بعد از آهنگ بگه خب تموم شد و برین بشینین. بازم با کلی حرکت آموزش دیده و مثلا - برای گروه زنبور- درآوردن صدای زنبور ، مثل یه گله زنبوری که بخوان به جایی حمله کنن، میدویدن به سمت جایی که قبلا نشسته بودن.
این طوری، هر چهار تا گروه واقعا خیلی منظم اومدن و اجرا کردن.
وسطش، یه داستان اصلی هم داشتن.
داستان از این قرار بود که یکی رنگای رنگین کمانو دزدیده بود و سه چهار تا بچه می خواستن بفهمن کی رنگای رنگین کمانو دزدیده. هر بار با یکی صحبت می کردن، یه بار با یه دونه پاپاگای، یه بار با یه دونه زنبور و الی آخر تا بفهمین کی دزدیده؟
حالا دزد کی بود آخرش؟ یه کلاغی که به نظرش زشت بوده و می خواسته شبیه پاپاگای رنگی رنگی بشه تا مردم دوستش داشته باشن. که آخرش پاپاگای بهش می گفت تو همین جوری که هستی قشنگی و مردم اگه ما رو دوست داشتن، ما رو تو قفس نگه نمیداشتن؛ ما دوست داشتیم مثل تو آزاد بودیم.
بعدم دوباره با رقص و اینا تموم میشد.
حالا نقش اون کلاغ سیاهه رو کی داشت؟ یه پسر مو مشکی سبزه (که پسرمون گفت ایرانیه).
فکر می کنم قشنگ می تونست سوژه ی این شبکه های خبری باشه که آقا اینا به خارجی ها گفته ان کلاغ سیاه .
ولی واقعا موضوعشون قشنگ بود و اجراشونم خیلی عالی بود بچه ها.
تو مدت اجراشون، من داشتم فکر می کردم کار این گروه چقدر سخت بوده واقعا. کار کردن با سیصد چهارصدتا بچه واقعا آسون نیست. چقدر صبر و حوصله دارن و چقدر آقاهه مشخصه که باعلاقه کار می کنه.
بعد از اجرا هم آقاهه مجددا تشکر کرد و کلی هم تبلیغ کرد که اگه می خواین از ما تنبک بخرین، با این قیمت میدیم و اینا! که این تبلیغ این مدلیشم برای من خیلی جالب بود :).
بعد از اینکه همه چی تموم شد، گفتن حالا صبر کنین تا بچه ها اول به ترتیب از سالن خارج بشن به صورت گروهی، بعد والدین برن بیرون.
یعنی؛ تا لحظه ی آخرشو و حتی اینکه اول کدوم گروه بره بیرون رو منظم طراحی کرده بودن و از قبل هماهنگ کرده بودن.
بیرونم که رفته بودیم، کیک و اینا بود طبق معمول که پدر و مادرا پخته بودن و آورده بودن و می تونستی با یه یورو بخری هر کدومشونو.
اومدیم بیرون، انقدر مدرسه شلوغ شده بود که - به قول بابای من- سگ صاحابشو نمیشناخت .
آخه شما فکر کنین، بچه ها بودن، پدر و مادرشون بودن، بچه های راند بعدی و پدر و مادراشونم دیگه کم کم اومده بودن! همه ام می خواستن کیک بخرن و برن وسایلشونو از تو کلاسا وردارن! اصلا یه وضعی بود.
پسر ما هم ساعت 3 نقاشی داشت! یه سری از وسایلشم تو ogs بود.
این وسط ماکسی اینا رو گم کردم. برا پسرمون دو تا کیک خریدم، گفتم تو یه گوشه بشین بخور، من یه نگاه می کنم. اگر نبودن که هیچی، خودمون میریم.
دیر هم شده بود، نمیشد دیگه بریم وسایلشو از ogs برداریم. من با خودم فکر کردم پسرمونو میذارم کلاس نقاشی، خودم برمی گردم میرم وسایلشو از Ogs میگیرم. هنوز داشتم آدرس میزدم که راه بیفتیم که مامان ماکسی پیام داد ما کوله ی پسرتونو برداشتیم. جواب دادم کجایین؟ ما تو راهیم (آخه اونام میومدن کلاس نقاشی دیگه). هنوز ماشینو یه کمی آوردم عقب، بابای ماکسی رو دیدم. دوباره رفتتم جلو و پیاده شدم و گفتم ما گمتون کردیم، نمی دونستم رفتین ogs. مامان ماکسی گفت آره، ما هم یهو دیگه ندیدیمتون. دیگه صندوقو باز کردم و وسایل پسرمونو گذاشت تو صندوق و ما راه افتادیم.
پسرمونو گذاشتم کلاس نقاشیش و اومدم خونه. کارگرا داشتن کار می کردن هنوز. رفتم دوباره نشستم پای لپ تاپ که روی همون مشکلی که گفته بود همکارم کار کنم.نیم ساعتی کار کردم، دوباره رفتم پسرمونو از کلاس نقاشی برداشتم، بردم کلاس پینگ پنگش گذاشتم! برگشتم، دکارگرا دیگه آخرای کارشون بود.
کلا، همه چی خیلی شلوغ بود دیروز، مخصوصا با کارگرا. چون یه سری چیزا رو باید توی خونه نصب می کردن، یه سری چیزا رو تو حیاط. هم خونه به هم ریخته بود، هم حیاط!
--
بابای من هیچ وقت اهل رفت و آمد نبود. اصلا اجتماعی نبود. دقیقا برعکس مامانم.
از وقتی بابام فوت کرده، مامانم روابط مرده ی قدیمشو زنده کرده. ما بچه بودیم، مامانم به نسبتِ آدمای دیگه بی کس و کار حساب میشد. این جوری نبود که کلی خواهر و برادر و عمه و عمو و دخترعمو و از اینا داشته باشه. یه دونه دخترعمو داشت که ما اسمشو شنیده بودیم؛ یه پسردایی که ساکن کرج بود؛ یه خاله و یه پسر خاله و دو تا برادر - که یکیش مجرد بود- و یه خواهر. از بین اینا، مامانم فقط با پسرخاله اش و خواهر و برادرش در ارتباط بود. بقیه رو واقعا نداشت؛ نه که فکر کنین داشت و رفت و آمد نمی کردیم. عمو و دایی و ایناش همه فوت کرده بودن. عمه هم فکر کنم هیچ وقت نداشته.
دخترعموشو که من هیچ وقت حتی تا الان ندیده ام. فقط یکی دو بار یادمه که اومده بود خونه ی مامان بزرگم و مامانم رفت اونجا دیدش. یه 5 6 تا دخترخاله هم داشت که با یکی دو تاشون در حد عید به عید مامانم سلام و علیک داشت یا مثلا خونه ی خاله اش می دیدشون. ولی چون بابام نمیومد خونه ی هیچ کدومشون، دیگه رفت و آمد خانوادگی ای نداشتیم. بقیه شونم که اصلا همون سالی یه بارم ممکن بود نبینیم.
از وقتی بابام فوت کرده، مامانم تک تک این رابطه ها رو زنده کرده. از دخترعموش ما فقط یه اسم شنیده بودیم. ولی یکی دو سال پیش که ایران بودم، دیدم مامانم راجع بهش حرف زد. گفتم مگه تو میری پیشش؟ مگه دیدیش؟ میگه بعد از اینکه بابا فوت کرد، رفتم پیداش کردم؛ گفتم الان که تنهام بیا رفت و آمد داشته باشیم. اتفاقا اونم گفت همسر منم فوت کرده. دیگه الان هر از گاهی تلفنی از هم خبر می گیریم یا هر از گاهی می رم پیشش یا اون میاد.
رفته بود تهران پیش خواهر کوچیک تر، زنگ زده بود به زنِ پسرداییش (خود پسرداییش هم چند سال پیش فوت کرد)، گفته بود من اینجام، پا شو بیا پیش ما.
دخترخاله هاش یه بار یکیشون چند وقت پیش به یه مناسبتی دعوتشون کرده بود بیرون، یه جا برن آش بخورن. مامان منم که تخصصش آشه! گفته بود خوب شد که دور هم جمع شدیم، دو هفته بعد، همین جمع، بیاین خونه ی من آش بخورین. بعد از اون، دیگه بقیه هم هر دو هفته یه بار دعوت کرده بودن و جمعشون جمع شده بود. بعدش باز یکیشون نمی دونم دست بچه اش شکست یا چی شد، یه مشکل این مدلی براش پیش اومد، دوره یه مدت تعطیل شد. الان، دوباره یکیشون گفته بعد از عید بیاین خونه ی من. و قراره دوباره دوره شون راه بیفته.
دوره های جلسه ی قرآنش و همکاراشم که هستن.
واقعا خوشحالم که مامانم به جای اینکه بشینه یه گوشه و زانوی غم بغل بگیره که من تنهام و بچه هام نیستن و گله کنه که چرا بچه هام هر کدومشون یه جان، برای خودش روابط اجتماعی جدیدی ساخته و لذت می بره ازشون .
--
برای تولد همسر، قرار شد پسرمونم با پولاش یه هدیه ی کوچیک بخره. گفتم چقدر میخوای پول بدی؟ گفت 20 یورو. بهش پیشنهاد دادم که ماگ بخره با یه عکسی روش یا چیزای این مدلی. ولی نپسندید. گفت می خوام باهاش براش شکلات بخرم.
رفتیم شکلات بخریم، یه شکلات برداشت، همون موقع چشمش به یه مدل شکلات دیگه افتاد. گفت از اینا هم می خرم براش. یه عالمه طعم مختلف بود از یه مارک. میگه این یکیو برمیدارم. بابا یه بار از اینا خرید، همه شو خودش خورد؛ فکر کنم خیلی دوست داشته باشه .
--
همسر خوابه، خر و پف میکنه. پسرمون میگه آخرین بار که بابا خر و پف کرد، من فکر کردم نهنگ قاتله!
اگر واقعا به خاطر این موضوع رنگین کامن رو حذف کرده باشن من تا حد زیادی از آلمان یا حداقل سیستم اموزشی اش ناامید میشم!
اتفاقا یکی از جملات وال و مات تو انتخابات ایالتی ما این بود در مدارس باید تصویر خانواده های غیر سنتی در کنار خانواده های سنتی اموزش داده باشه ( حتی منظور فقط رگن بوگن فامیلیه نبود بلکه پچ فامیلی یا سینگل موتر / فاتر فامیلی و این موارد هم بود ) و فقط ا اف د و سه د ایو به این گزاره نه گفته بودن ؛ برای انتخابات بوندستاگ حزب ب اس وه و سه د او برای من به ترتیب ۶۴ و ۵۲ درصد بالاترین حزب هام بود ( ا اف د ۵۶ درصد بود ولی من اصلا به رای دادن به این حزب فکر نمیکنم ، اصلا از نظر من ا اف د حزب دموکرایتک نیست که بخوام حسابش کنم ). با خودم فکر میکردم اگر حق رای داشتم هم واقعا به چه حزبی باید رای میدادم واقعا! اس پ د که زیر ۵۰ بود سبزها هم با افتخار ۲۱ درصد بودن
من نمی دونم واقعا. شایدم خیلی اتفاقی بود. چون به هر حال، رنگین کمان گم شده بود و نشون دادن چیزی که گم شده خیلی معنی نداره دیگه :).
کلا، وال اومت چیزایی رو می پرسه که خیلی هاش اصلا اهمیتی نداره برای من. من خیلی به جواباش نمی تونم اعتماد کنم :).
حالا اون که نقش کلاغ رو دادن به پسری که موهای مشکی داره هیچی ؛ ولی رنگین کمان در مدرسه ابتدائی؟؟؟؟؟
خوراک ا اف دی و بیلده! میتونستن به جاش یه رنگ از پرچم المان رو دزدیده باشن به جای رنگین کمان
خدا رو شکر، اصلا رنگین کمانو نشون دادن. فقط راجع بهش حرف زدن. فقط اون گروهی که پاپاگای بود، بچه هاش یه چیزای کوچولوی رنگی رنگی ای روی لباساشون بود ولی بازم با اون رنگین کمان معروف فرق داش :). وگرنه واقعا خوراک خبرگزاری ها بود. و فکر می کنم که اتفاقا خودشونو حساب این چیزا رو کرده بودن که اصلا رنگین کمانو نشون ندادن :).
مدرسه ایی که پسر من پارسال میرفت کلاس موسیقی هم جزو برنامه آموزشی اشون بود و روز جشن فارغ التحصیلی اشون و بلز با بچه های کلاس اول و فلوت بچه های کلاس دوم بود و به مناسبت جشن 10 سالگی موسسه اشون اول همه ی بچه های پایه ی اول با بلز آهنگ رو اجرا کردن و بعد پایه دوم با فلوت و بعد پایه اول و دوم همزمان اجرا کردن.
اجرایبی نظیری بود ولی وقتی میدیدم هیچ کدوم از بچه ها کلاس موسیقی رو دوست نداشتن واقعا به دلم ننشست....
اینجا مدارس زیادی هست که خیلی کار میکنن ولی همه اش با اجبار و در یک محیط تا حدودی خشک هست و اعتقاد دارن بچه باید دیسپلین رو یاد بگیره
بعضی وقتها که وب لاگ شما رو میخونم با خودم فکر میکنم چقدر امکانات داریم و فکر میکنیم کشوری مثل آلمان خیلی پیشرفته تره در صورتی که خیلی جاها میبینم هم تراز جلو میرن و فرقش نارضایتی ماست
شاید هم ما زیادی بچه هامون رو لوس تربیت میکنیم که یکم سختگیری برای آموزش اینقدر آزارشون میده....
مدرسه امسال پسرم ولی از هر لحاظ بینظیره. موسیقی و تئاتر و کتابخونه و سالن ورزش.... و هر روز با عشق میره مدرسه با اینکه ساعتش از 8 صبح هست تا 3 بعد از ظهر
در مورد پنل خورشیدی هم میشه توضیح بدی . اینکه کل برق خونه با پنل خورشیدی هست یا ...
اینجا هم دیسپلین خیلی براشون مهمه ولی چیزی که دیده ام اینه که اینجا خیلی اصولی تر و صبورانه تر قوانین رو به بچه ها یاد میدن انصافا. حالا شایدم تجربه ی من بوده ولی من تو ایران، زیاد دیده ام که بچه ها رو دعوا می کنن بابت کاری که کرده ان (حالا چه کم، چه زیاد). اینجا دعوا نمی کنن ولی از همون اول همه ی خط کشی ها رو می کنن و خط و نشونا رو می کشن. مثلا؛ اینجا اگه کسی شلوار یا کفش ورزشی نداشته باشه، اجازه نداره زنگ ورزش رو ورزش کنه. و تا الان چندین بار شده که پسر ما ورزش نکرده! ولی چون از اول بهشون گفته ان، دیگه التماس کردن و خواهش کردن و حالا این یه باره و یادم رفت و جا گذاشتم و این حرفا ندارن. قانون باید اجرا بشه. بچه ها هم عادت می کنن دیگه.
در مورد امکانات، به نظرم، مدارس ایران از نظر ظاهری خیلی امکانات بیشتری دارن. آلمان خیلی مردمش سنتین و علاقه ای به تجربه کردن چیزای جدید ندارن. ولی تو ایران، به محض اینکه یه چیزی بیاد، مدرسه میخواد اون چیزو داشته باشه.
این خوبی هایی داره و بدی هایی. بدی سیستم آلمانی اینه که خیلی دیر واقعا تغییر می کنه و تا بخوان یه سیستمی رو تو مدرسه راه بندازن، صد سال طول می کشه. مثالشو تو پست بعد میگم که برای همه باشه. خوب شد گفتی :). مرسی. و اما خوبیش. خوبیش اینه که مدرسه یه سری معیارها، برنامه ها و هدف ها داره و بر اساس برنامه ی خودش پیش میره. دچار چشم و هم چشمی نمیشه که فلان مدرسه فلان چیزو آورده، پس ما هم باید بیاریم. اگه بری مدرسه، بگی مثلا مدرسه ی فلان، فلان چیزو داره و خوبه و شمام اجرا کنین (حتی یه چیز ساده، مثلا فکر کن جشن الفبا)، میگن ما مدرسه مون نداره. همین. همیشه دارن طبق برنامه ی خودشون پیش میرن. از اول تا آخر سال همه چی مشخصه و هیچ اتفاق غیر منتظره ای نمیفته.
--
پنل خورشدی رو هم توضیح میدم تو پست بعدی :).
عمر مادرتون دراز که مفهوم بازنشستگی را با دورهمی و دیدن دوستان زیبا کردن.
پسرتون قصد داشته در کادوی تولد پدر شریک بشه که شکلات انتخاب کرده
مرسی عزیزم. خدا خانواده ی شما رو هم حفظ کنه :).
.
آره، ولی براش مهم بود که چیزی بخره که تو خوردنش هم بتونه شریک بشه
چه عالی می بینن شما هم چه حس خوبی می گیرین از مشغول بودن مامانتون منم هر وقت می شنوم مامانم بیرون بوده با دوستاش کلی ذوق می کنم
من خوشحالم میشم واقعا که می بینم آدما خوشحالیشونو پیوند نمی زنن به بچه هاشون. این طوری بچه ها هم راحت تر زندگی می کنن.
کاش فیلم مراسم مدرسه رو میذاشتین تلگرام
متاسفانه اجازه نداریم عزیزم. همون اول کار گفتن بهمون که لطفا دقت کنین که فقط از بچه ی خودتون فیلم بگیرین یا طوری بگیرین که چهره ها مشخص نباشه و ... .
اینجا مدرسه ها روی این چیزا خیلی حساسن و همیشه تاکید می کنن که لطفا عکس و فیلم رو تو فضای مجازی پخش نکنین.
نهنگ قاتل، ای خدا
نمیدونم چرا فکر کرده ما تو خونه نهنگ قاتل نگه میداریم
!