شرکتمون دوباره مثل پارسال یه روز داشت که بچه ها می تونستن بیان شرکتمون و ما براشون توضیح میدادیم ما اینجا چیکار می کنیم.
پارسال شرط سنیشون خیلی پایین بود و یه سری بچه ها 12 ساله بودن و یه سری ها 17 ساله و این اختلاف خیلی به چشم میومد. بعضی ها واقعا کوچولو بودن.
امثال شرط سنی رو گذاشته بودن 14 و اکثرا یا 14 بودن، یا 15. کلا، یه دست تر بودن و بیشتر هم مشارکت می کردن و حرف می زدن. پارسال بچه ها خیلی هنوز جرئت حرف زدن نداشتن.
اولش بچه های شرکت خودشونو معرفی کردن، بعد قرار شد بچه های بازدیدکننده خودشونو معرفی کنن. نفر اول خودشو معرفی کرد، نفر دوم هیچی نگفت. دوباره بهش گفتن که اگه میشه خودتو معرفی کن. همین جوری فقط نگاه کرد. یه کمی صبر کردن. گفتن اکی، خب، پس نفر بعدی خودشو معرفی کنه.
رفتار دختره خیلی برام عجیب بود. نه با سرش اشاره کرد که نمی خوام معرفی کنم؛ نه خجالت کشید که سرشو پایین بندازه و قایم بشه؛ نه به بغلیش نگاه کرد که یعنی تو خودتو معرفی کن، نه هیچ کار دیگه ای. زل زد به آدمای رو به روش و هیچی نگفت.
--
رفتیم مسابقه های راند بعدی تنیس روی میز. خوب بود. اولش که پسرمون تنها بود و کسیو نمیشناخت. منتظر بود تا تیتوس بیاد. تیتوس همونی بود که اول شد و پسرمون چقدر گریه کرد وقتی بهش باخت.
این دفعه ولی قبلش رفتن با هم بازی کردن. تیتوسم انقدر مهربون و خوش اخلاق بود که همه اش دستشو مینداخت رو شونه ی پسرمون و با هم میرفتن.
قرعه کشی کردن، بازی اول پسرمون با تیتوس افتاد. باخت. ولی بعدش دوباره مثل دو تا برادر با هم اومدن شونه به شونه و آماده شدن برای بازی های بعدیشون.
سه تا بازی رو برد پسرمون و دو تا رو باخت و نرفت مرحله ی بعدی متاسفانه.
بازی آخرش با یه پسر (اصالتا) ترک بود به اسم ارس. از این پسرای خیییلی عصبی بود که اصلا به هم ریخته بود چون داشت می باخت. 4 تا بازی دیگه شو برده بود. از تیتوسم برده بود. مامانش سعی می کرد از اون کنار آرومش کنه. حتی بهش گفت بیا اینجا، رفت مامانش آب ریخت رو سرش یه کمی و موهاشو با دست تکون داد که آب پخش بشه رو سرش. ولی آخرش بازیو باخت و اونم کلی گریه کرد و ناراحت شد.
به خاطر اینکه پسر ما از ارس برد، تیتوس به عنوان نفر اول تیم رفت بالا :). تیتوسم اومد و از پسر ما تشکر کرد که ارسو برده.
--
قرار بود یه ارائه ای از طرف دپارتمان ما برای تمام شرکت داده بشه. قرار بود توی پنج گروه، بچه ها تو میتینگ های موازی، چیزی ارائه بدن. هر میتینگ یه ارائه دهنده داشت و یه کسی که مدیریت کنه جلسه رو و سوال بپرسه و حواسش به زمان باشه و از اینا.
قرار این بود که من و جهاد تو یه تیم باشیم. اون ارائه بده و من مدیرجلسه باشم. ولی یه روز به جلسه، جهاد گفته بود که مریضه و یکیو جایگزینش کرده بودن.
همکارم به من پیام داد که قراره تو و فلانی ارائه بدین ولی هنوز همو نمیشناسین. یه میتینگ بذاریم صبح روز ارائه که شما همو بشناسین!! گفتم باشه. میتینگ گذاشتیم و با هم آشنا شدیم.
قبلا یواخیم گفته بود تو یکی از میتینگ ها که خوش آمد میگیم به اولین همکار سوریمون. وقتی اسمشو شنیدم حدس زدم که همون باشه.
راجع به ارائه حرف زدیم و تموم شد. بعد که رفتیم تو راهرو، من یه کمی بیشتر باهاش حرف زدم.
متولد سوریه بود ولی پدر و مادرش فلسطینی بودن. و خودش هیچ میلیتی نداشت، هیچ پاسپورتی نداشت. گفت پدر و مادر من جایی به دنیا اومده ان که الان اسمش اسرائیله. بعدم که اونا اومده ان سوریه، سوریه به ما پاسپورت نداده؛ فقط اجازه داده کار و زندگی کنیم. برا همین، من با اینکه متولد سوریه ام، ولی هیچ پاسپورتی ندارم و این اتفاقا اینجا مشکل ساز بود. ولی خب، حل شد خدا رو شکر و بهم پناهندگی دادن حداقل.
از اینکه این قدر تلاشگر بود واقعا لذت بردم. دو سال و نیم بود اومده بود آلمان. یه سال اول که اصلا اجازه ی کار و هیچی نداشته تا تکلیفش مشخص بشه. از اون به بعد هم آلمانی یاد گرفته و کارم پیدا کرده و الان چند ماهیه تو شرکت ما داره کار می کنه.
وقتی این جور آدما رو مقایسه می کنم با بعضی از ایرانی هایی که میان اینجا و بعد از چندین سال نه آلمانی بلدن و نه کار می کنن، واقعا ناراحت میشم. تا میگن پناهنده یا خارجی، همه به یه چشم دیده میشن. ولی واقعا همه یه جور نیستن.
وقتی تو میتینگ بودیم، همکارمون بهش گفت که میتونی به انگلیسی ارائه بدی. ما به همکارا میگیم که ارائه ی این گروه انگلیسیه. اشکالی هم نداره. گفت اگه می خواین، من به آلمانی هم ارائه میدم ولی خب آلمانیم اون قدری خوب نیست.
این قدر طفلک انعطاف پذیر بود که نگو. قرار بود یه سیستمی رو ارائه بده که هنوز لایسنسشو توی شرکت ما نداشت! ولی چون توی شرکت قبلی ای که کار کرده بود، ازش استفاده کرده بود، می دونست چی به چیه. با همون، یه روز به ارائه، بدون اینکه لایسنس داشته باشه، قبول کرده بود، باز تازه می گفت اگه می خواین، ارائه رو آلمانیشم بکنم!! من گفتم نه، نمی خواد. همه انگلیسی بلدن. فقط اسلایداتو بفرست، تا من خوشگلش کنم و بذارم تو تمپلت شرکت چون گفت اسلایدام روی صفحه ی خام پاورپوینته. برام فرستاد و منم یه نیم ساعتی وقت گذاشتم و درستش کردم و براش فرستادم. اتفاقا خیلی هم خوب شده بود اسلایداش.
قبل از میتینگ اصلی، اشتفی رو دیدم که خیلی خیلی گرم باهام احوال پرسی کرد. یه کم اون ور تر، آندره رو دیدم؛ اونم خیلی گرم احوال پرسی کرد. پرسید ارائه داری امروز؟ گفتم من نه، فلانی داره. من فقط مدیرجلسه ام.
بعد دیگه رفت با بقیه احوال پرسی کنه. همون جا، با خودم گفتم آندره میاد تو اتاقی که من باشم. حالا ببین.
کل جمعیت حدود 50 60 نفر بود. 5 گروه بودیم و قرار بود هر گروه بشه 10 نفر. برای اینکه یه اتاق خیلی شلوغ نشه، یکی خالی بمونه، یه سری کاغذو روش چیزی نوشته بودن و هر کسی تصادفی یه چیزی برمیداشت و بر اساس اونا دسته بندی میشدن. یعنی؛ هر ده تاش یه متنی داشت.
رفتیم تو اتاق و کم کم اومدن و آندره هم اومد. هنوز تازه نشسته بود، گفت من کاغذی که ورداشتم یه چیز دیگه بود ولی موضوع این اتاقو بیشتر دوست داشتم. واسه همین، اومدم اینجا.
ولی نمی تونست حرفش واقعیت داشته باشه. چون اصلا هیچ کس نمی دونست تو هر اتاقی چی قراره ارائه بشه و اون جمله های روی کاغذا اصلا ربطی به ارائه ها نداشت .
دوست داشتم حالا که آندره بود، من تو اون اتاق ارائه داشتم ولی حیف که هیچی نداشتم. فقط می تونستم تو بحث مشارکت کنم .
اتفاقا مشارکتمونم جالب بود.
بحث در مورد co-pilot بود و استفاده هاش توی تیم های ما. کو پایلوت هم یه چیزی شبیه جی پی تیه و مبناش همونه.
یکی از همکارا خیلی انگلیسیش خوب بود، معلوم بود که زبون مادریشه. داشت می گفت دقت کردین شمام که جی پی تی توی انگلیسی خیلی بهتر از آلمانی جواب میده؟ من هر وقت انگلیسی می پرسم، جواباش خیلی معقول تره.
یکی از همکارا از اون ور می گه: خب، شاید انگلیسیت بهتره .
--
اوایل امسال، مدرسه یه بار بهمون ایمیل زد که قرار شده یه اپلیکیشن جدید استفاده کنیم از این به بعد. تا الان یه اپلیکیشن داشتیم برای ogs که اگه مثلا امروز بچه نمی خواد بعد از مدرسه بره اونجا، میشد همونجا وارد کنی که بچه ی من امروز نمیاد. ولی برای مدرسه باید زنگ می زدیم.
حالا با این اپ جدید قرار شد که غیبت بچه رو تو اپ اعلام کنیم و دیگه زنگ نزنیم. که خیلی هم چیز خوبیه به نظرم. چون برای مدرسه، باید حتما تا قبل از 8 زنگ می زدی و خبر میدادی.
قرار این بود که از این به بعد اطلاع رسانی ها رو هم از طریق این اپ انجام بدن. در حال حاضر این جوریه که هر بچه ای یه پوشه ی زرد داره که هر روز با خودش می بره و میاره و بهش میگن پوشه ی پست. اگه خبری باشه، برگه رو میذارن لای این پوشه و شما به عنوان والدین باید هر روز این پوشه رو چک کنین و ببینین آیا نامه ای دارین یا نه تا از خبری جا نمی مونین.
حالا چند وقت پیش، بابای یکی از بچه ها پرسیده بود که چرا ما هنوز از طریق اپ نمی گیرم نامه ها رو. یکی جواب داده بود که فعلا به صورت آزمایشی، فقط بعضی از خبرها از طریق اپ اطلاع رسانی میشه تا همه یاد بگیرن چه جوری با اپ کار کنن (!!) و اگر مشکلی هست برطرف بشه.
حالا مشکل که هیچی، بالاخره ممکنه کسی - به هر دلیلی- نتونه وارد اپ بشه، مثلا بچه اش تازه به مدرسه اومده باشه و هنوز یوزرنیم و پسورد نداشته باشه ولی اینکه کار با اپ رو یاد بگیرن و عادت کنن رو خداییش من نمی تونستم هضم کنم. اپه انقدر ساده است که اصلا شما نمی تونی توش اشتباه کنی! واردش میشی، دو تا حالت دارم: میخوای به کسی نامه ای بنویسی، می خوای ببینی نامه ای هست یا نه! اصلا چیز دیگه ای نداره. من دقیقا نمی دونم چرا این قدر طول می کشه تا همه یاد بگیرن چطوری از اپ استفاده کنن! اصلا نمی دونم چطوری می تونن مثلا اشتباه کنن و بگن ما نتونستیم فلان نامه رو بگیریم یا بخونیم یا ببینیم! نامه هم که بیاد، برات نوتیفیکیشن میاد، ایمیلم میاد که برو اپلیکیشنتو چک کن!
ولی خب، این جوریه اینجا همه چی دیگه. لاک پشتی، در حد لالیگا! حالا هنوز که مدرسه کاملا سیستمشو تغییر نداده به اپلیکیشن و از هر ده تا نامه، یکیش شاید تو اپ بیاد. تا ببینیم کی ما این قدر پیشرفت می کنیم که دیگه از کاغذ استفاده نکنیم.
--
پنل های خورشیدی خونه مونو اومدن نصب کردن بالاخره. آخرش دوستِ دوستمون که توی این کار بود، اومد برامون نصب کرد. قیمتی که گفت خیلی مناسب تر از شرکت های دیگه ای بود که باهاشون صحبت کردیم.
برای این جور کارا، این جوریه که به شرکت ها زنگ یا ایمیل می زنین، بهتون نوبت میدن و میان حضوری همه چیو می بینن. بعد میرن خودشون حساب و کتاب می کنن که شما چند تا پنل لازم داری و با چه سایزی و ... و بعد یه آفر بهت میدن.
ما چند تا آفر مختلف گرفتیم و این یکی از همه بهتر بود.
بعضی ها هم خیلی عجیب بودن. مثلا یکیشون گفته بود دستگاهی که براش باید توی خونه نصب کنیم، توی موتورخونه ی شما جا نمیشه اصلا و باید یه جای دیگه نصب کنیم! در حالی که به نفر بعدی که گفتیم، گفت کی گفته جا نمیشه؟ همین جا جا میشه. و جا هم شد.
ما خونه مون، شیروونی دار، قرینه ی خونه ی همسایه - که دارن می سازنش- و چسبیده اس بهش. به این مدل خونه ها میگن Doppelhaushälfte. یه چیزی شبیه این. برای همین، یه ساعت هایی از روز، شیروونی اون، روی شیروونی ما سایه میندازه و عملا تمام شیروونی ما نمی تونه نور خورشید بگیره. برای همین، باید دقیق محاسبه میشد که تا کجا ارزش داره که پنل بذاریم.
خلاصه، این محاسبه ها رو برامون کردن و قرار شد دو طرف شیروونی مونو تا یه جاییش - و نه همه اش- پنل بذارن. ولی اگه آدم خونه اش رو به خورشید باشه و کس دیگه ای جلوش نباشه، ممکنه یه ور شیروونی هم کافی باشه.
خلاصه، اومدن نصب کردن و الان کار می کنه. اما یه کاری که آدم باید بکنه اینه که به شهرداری اعلام کنه که پنل خورشیدی داره. همون شرکتی که برامون نصب کرد، باید این کار رو بکنه. بعد، از شهرداری یه روز میان نگاه می کنن و ثبتش می کنن. بعد از اون، ما می تونیم به شهرداری برق بفروشیم ولی خیلی به قیمت کم. در واقع، این طوریه که الان سیستم پنل خورشیدی ما به برق شهری وصله. اگه ما لازم داشته باشیم، از برقی که تولید می کنیم، استفاده می کنیم. وگرنه، خود به خود اون برق وارد چرخه ی برق شهر میشه. حالا فعلا که توی شهرداری هم ثبت نشده کنتورمون، عملا ما داریم مجانی به بقیه برق میدیم. بعدا که ثبت بشه، مثلا به ما هر کیلووات ساعت 7 سنت میدن. این در حالیه که برقی که می خری، مثلا 37 سنته! اختلافش خیلی زیاده و آدم نباید به این فکر کنه که من برق میفروشم و درآمد دارم. ولی خب، برای اینکه آدم خودش استفاده کنه، خوبه.
ما یه باتری هم داریم البته که اونم پر می کنیم. یعنی؛ وقتی برق تولید میشه، یه مقداریش برای مصرف خودمون استفاده میشه - مثلا گازی که همین الان روشنه-، یه مقداریش ذخیره میشه تو باتری و اگه بازم اضافه اومد، به برق شبکه داده میشه.
معمولا استفاده ی ما از تولیدمون کمتره. ولی فعلا هوا رو به تابستونه و هی داره گرم تر میشه و خورشید بیشتر تو آسمونه. تو زمستون احتمالا برعکس باشه.
برای ماشینمونم که برقیه، wallbox نصب کردیم که بتونیم ماشینو تو خونه شارژش کنیم.
برای این پنل های خورشیدی 20 هزار تا پول دادیم. امیدوارم واقعا اندازه ی 20 هزار تا ازش استفاده کنیم . از چت جی پی تی پرسیدم، با توجه به قیمت برق و میزان گرون شدن هر ساله اش در حال حاضر، گفت تو حدود 15 سال، برامون اندازه ی 20 هزار یورو برق تولید می کنه
.
من نمی دونم تو ایران چقدر الان روش سرمایه گذاری میشه یا تبلیغ میشه، ولی فکر می کنم حتی اگه قیمتش هم گرون باشه، باز با توجه به خورشید زیاد ایران و قطعی های برقش، اگه کسی پول داشته باشه، حیفه که نداشته باشه.
در واقع، به نظرم همچین چیزی باید توی ایران خیلی خیلی بیشتر از اینجا با این آب و هوای بارونیش و زاویه ی تابش نامناسبش رو بورس باشه. ولی متاسفانه نیست!
--
بهش میگم شیش شیش تا چند تا میشه؟ میگه ئه ئه، سی و چیز! تا الان هیچ وقت "چیز" رو به عنوان بخشی از یه کلمه استفاده نکرده بودم یا بهتر بگم، هیچ وقت "سی و چند" رو به عنوان دو تا کلمه ی مستقل ندیده بودم .
من یه بار با خطوط هوایی سعودی رفتم سفر و از خود هواپیما تا تو خود فرودگاه جده تبلیغ یه شهری بود به اسم نئوم؛ کنجکاو شدم تو هواپیما سرچ زدم راجع به این پروژه، اینترنت پر بود از صفحه های مربوط به عربستان راجع به موفقیت و بزرگی این کار ، یه سایتی بود باز نمیشد هر کاری میکردم! دیگه ی تو مقصد صفحه رو باز کردم دیدم نوشته بود چقدر این پروژه زیان کامل مالی برای یه کشوره و چقدر اسیب میزنه به اقتصاد عربستان و به محیط زیست زمین. نوشته بود میتونستن نصف هزینه پروژه و نصف مساحت استفاده شده رو بردارن پنل خورشیدی بذارن و این طوری نه تنها برق عربستان رو از انرژی پاک تامین کنن بلکه حتی صادر هم بکنن؛ ولی به جاش تصمیم گرفتن یه شهر مصنوعی بسازن و وسط بیابون با راه اندازی کشاورزی مصنوعی به اسم موفقیت بفروشنش! این کشاورزی اشم واقعا جالب بود یه فیلم تو هواپیما پخش میکردن از این کشاورزی که تو بیابون راه انداختن اندازه یه باغچه کاهو تولید میکردن :))) واقعا نمیدونم چرا همچین سیاستی رو اجرا میکنن و بعد اصرار دارن هم اینقدر موفق هست که باید تبلیغش رو هم بکنن
————
به نظر منم چت چی پی تی انگلیسی یه تیک بهتر از المانیه و المانی من از انگلیسیم بهتره
عربستان یه مدت خیلی هزینه میکرد برای توریست. شاید بیشتر براشون از این بابته که وجهه ی کشورشونو درست کنن و هزینه خیلی مطرح نیست. یعنی؛ هدفشون پول درآوردن نیست، می خوان اسم کشورشون بیشتر مطرح بشه تو دنیا :).
اوووه یعنی یه سال گذشت بچه ها اومده بودن شرکت شما! چند ماه پیش بودا!
پنل خورشیدی فکر میکنم اینجا هم خیلی گرونه و نمیدونم صرفه اقتصادی داره یا نه اما بخاطر این قطعی ها بعضی تو فکر نصبش هستن ولی اکثرا میرن قیمت میگیرن و پشیمون میشن.
یه لحظه به بدون ملیت بودن فکر کردم، بدون پاسپورت بودن، حس بدی داره.
یه دوست مشهدی دارم که مادرش بلوچ هست و شناسنامه نداره، اولین بار که شنیدم خیلی برام عجیب و غیرقابل باور بود. پدرشون فوت کرده و نمیتونن سهم مادرشون رو به اسم خودش کنن، باید به اسم یکی از بچه ها باشه، مثل اینکه گرفتن شناسنامه به این سادگی ها نیست.
بعضی وقتا آدم هایی رو میبینم که برای اولین حقوق انسانی تلاش میکنن، از خودم خجالت میکشم که چقدر فرصت هایی که برای بعضی ها آروزئه رو از دست دادم.
پسرتون مال طرفای ماست، ما زیاد از چیز استفاده میکنیم.
پارسال که پارسال بود، ولی حالا ممکنه زمانش یه ماه این ور اون ور شده باشه. بعله، عمر عین برق و باد میگذره
.
.
--
همین جا هم قیمت پنل خورشیدی واقعا زیاده و کسی که میزنه، بابت صرفه ی اقتصادیش نیس زیاد. ولی خب هی فشار دولت بیشتر میشه و مردم رو مجبور می کنه که عملا این کارو بکنن.
--
بی پاسپورت بودن، غیر از این که حس بدی به آدم میده به لحاظ روحی، از نظر حقوقی هم مطمئنا مشکلات زیادی رو براشون ایجاد می کنه.
واقعا، آدم یه سری چیزای خیلی پیش پا افتاده ای رو گاهی می بینه که یه عده ندارن، چیزایی که ما اصلا حتی بهش فکر هم نمی کنیم که بخوایم به خاطرش خدا رو شکر کنیم!
--
مام چیز استفاده می کنیم، ولی نه دیگه برا نصف کلمه