رایانو یادتونه که از مهدکودک با پسرمون بود؟
اون چون نیمه اولی بود، یه سال زودتر رفت مدرسه. پارسال پسرمون گفت تو مدرسه نیست امسال و مدرسه شو عوض کرده. ما هم فکر کردیم رفته ان شهر بغلی که فامیل و آشنا داشتن.
چند روز پیش یه شماره ی جدید بهم پیام داد و گفت من مامان رایانم. منم احوال پرسی کردم.
گفت ما سال سختیو داشتیم. بچه ی وسطیم مریضی سختی گرفت و برا زندگیش می جنگید. رفتیم مراکش. الان برگشتیم. ولی یه شهر دیگه ایم. اون شهر از ما ۳۰ ۴۰ کیلومتری دوره. گفت قرار بذاریم بچه ها همو ببینن. منم گفتم فلان روز. رایان اومد و پسرمونم باهاش بازی کرد.
ولی به این فکر کردم که چقدر فرهنگ این آدما دوره از آلمانی ها. یه سال کلا نبوده ان، الان که برگشته ان، بلافاصله تو فکر بازسازی روابط قبلیشونن.
حالا مامان رایانم گفت دوباره قرار بذاریم پسر شما بیاد پیش ما. باید ببینم چی میشه.
--
رایان چقدررر بزرگ شده بود. رفتارش، همه چیش تغییر کرده بود. برخلاف قبلا که خیلی گرم بود، الان یه کمی خجالتی بود. کلا، انگار یه آدم دیگه رو میدیدم. خیلی آروم و بی صدا با هم بازی میکردن؛ با هم شطرنج بازی کردن؛ کلا، همه اش آروم بودن. دیگه خبری از اون بچه های شری که همه ی خونه رو به هم بریزن نبود.
بخشیش به خاطر بزرگ شدنشونه و بخشیش هم به خاطر مدرسه اس که به بچه ها یاد میده (یا شاید گاهی مجبورشون میکنه) شخصیت شلوغ خودشونو بذارن کنار و همه شون مثل هم آروم و مطیع و حرف گوش کن باشن. بخشیش هم احتمالا به خاطر اینه که بعد از دو سال احتمالا با همه غریبی می کردن دیگه بچه ها.
--
امروز داشتم موقع کار یه آهنگی گوش میدادم که یادم افتاد کی گوشش میدادم. وقتی که توی اون شرکتی بودم که آنی اونجا بود. یه روز رییسمون نبود. تعداد هم زیاد بود. من رفتم نشستم رو صندلی رئیس و با بچه ها یه کمی گفتیم و خندیدیم که حالا کی صندلی رئیسو برداره. اونحا این آهنگ تو گوشم پلی میشد و همون لحظه میدونستم این روزا دیگه تکرار نمیشه. این ته لذته.
و جالب اینکه الان دوباره همون حسو داشتم که این روزا دیگه تکرار نمیشه، من دیگه هیچ وقت به جوونی امروزم نیستم، امروز من هیچ نگرانی بزرگی ندارم و تو بهترین حالت، روزام میتونه مثل امروزم باشه.
کلا، من قابلیت اینو دارم که از روزای عادی زندگیم نهایت لذتو ببرم. میتونم بگم خدا رو شکر بدون اینکه مریض سلامتی بازیافته ای باشم یا آدم از درد نجات یافته ای باشم یا چه میدونم کسی باشم که چیزی رو از دست داده و دوباره به دست آورده و الان قدرشو میدونه یا حتی کسی باشم که چیزی رو با سختی زیاد به دست آورده و قدرشو میدونه.
یه زندگی خیلی خیلی معمولی دارم؛ چیزی هم ندارم که آرزوی دیگران باشه و خیلی خاص باشه؛ ولی از همون راضیم.
البته؛ بیشتر وقتا به نظر خواهر بزرگتر من دیوونه و بی عقلم که شکایتی ندارم و راضیم؛ نه دنبال چیز بزرگیم تو زندگیم، نه دنبال پولم، نه سعی میکنم از چیزایی که بلدم پول درآرم. کلا من بی عقلم از دید خواهر بزرگتر .
--
مامانم دوره شو با دخترخاله هاش داره و گفته دفعه ی بعد بیان خونه اش. دیروز باهاش تلفنی صحبت می کردم. میگه می خوام بهشون آش بدم، گفتم حالا که دیگه چیزی نمونده که تو بیای، میگم این دفعه رو خاله برداره، دفعه ی بعدشم یکی دیگه برداره؛ من نوبت بعدترشو وردارم که تو هم اومده باشی! از الان باز داره برنامه می چینه برا اومدن من.
--
دیروز جشن تابستونی شرکت بود. من قرار نبود برم. به طور معمول، ما پنج شنبه ها میریم شرکت. منم کلا ثبت نام نکردم چون اصلا زیاد لذت هم نمی برم از جشناشون و برام جذاب نیست. ولی این دفعه، یهو، چهارشنبه توی میتینگ روزانه فلیکس گفت بچه ها اگه موافقین، این هفته به جای پنج شنبه، جمعه بیایم شرکت. منم گفتم من جمعه می تونم بیام ولی قبلش نوبت دکتر دارم و دیر میام. برنامه ام هم این بود که بعدش برگردم.
ولی بعد دیدم همسر نمیخواد جمعه بره سر کار. گفتم اگه تو از خونه کار می کنی که من جشن شرکتو بمونم یه کمیشو دیگه. گفت باشه.
منم صبح انقدر زود بیدار شده بودم خود به خود که تا ساعت نه صبح دوباره خوابم گرفته بود! از یه ربع به پنج بیدار بودم. نه و ربع صبح قرار دکتر داشتم. دکتره هم نزدیک شرکت بود ولی من دقت نکرده بودم. یعنی؛ اسم خیابونو که خوندم فکر کردم یه جای دیگه ی شهره. صبح داشتم با پسرمون حرف می زدم موقع صبحانه اش که همسر گفت اینکه نزدیک شرکتتونه. تو الان برو که ترافیک نیست هنوز.
منم دیگه رفتم لباسامو پوشیدم و رفتم شرکت. یکی دو ساعتی کار کردم و بعد رفتم دکتر. ساعت نه و ربع نوبتم بود. خانمه گفت بشین تو اتاق انتظار. منم نشستم. انقدر خوابم میومد که بعد از یه عالمه انتظار، یه کمی همون جوری نشسته خوابیدم. بیدار شدم، دیدم ساعت از ده هم گذشته. منم ساعت 11 یه میتینگ داشتم و اتفاقا قرار بود من ارائه بدم. رفتم به منشیه گفتم من کی قراره نوبتم بشه؟ من حساب اینو نکرده ام که دو ساعت طول بکشه ها، من یازده میتینگ دارم. چک کرد، گفت باشه، بشین، یه نفر دیگه مونده.
یه کم دیگه نشستم و چند دقیقه بعد صدام زد. رفتم تو اتاق دکتر، یه دکتر بسیااار خوش برخورد اومد دست داد و خوش آمد گفت و گفت ایرانی هستی؟ گفتم آره. خودش عراقی بود. گفت ما دو تا کارمند ایرانی داریم اینجا. باهاشون صحبت نکردی؟ گفتم نه. کدوم؟ بعد دیدم همونی که باهاش صحبت کرده بودم و مدارکمو بهش داده بودم ایرانی بوده. ولی از رفتارش کاملا مشخص بود که متولد اینجاس. یعنی؛ حتی زبون بدن آدم هم قشنگ نشون میده که طرف متولد اینجاس یا نه. بعدش، دکتره داش باهام صحبت می کرد که وسطش همون دختره اومد و گوشیو داد به دکتر. مثل اینکه واجب بود و دکتره عذرخواهی کرد و رفت بیرون که با اون صحبت کنه. من و این دختره هم با هم یه کمی حرف زدیم. تقریبا هر سال ایران میرفت و نظرش - مثل همه ی آدمای دیگه ای که ایرانو یه بار رفته ان- این بود که ایران خیلی با چیزی که رسانه ها نشون میدن فرق داره.
گاهی فارسی حرف می زد، گاهی آلمانی. فارسیش لهجه داشت ولی خوب حرف می زد و وقتی وسط حرفاش یه جا گفت "گناه دارن" فهمیدم واقعا فارسیش خیلی خوبه که همچین اصطلاحی رو بلده.
بعدش دیگه دکتره اومد و چند تا سوال پرسید و یه داروی علفی بهم داد و گفت برم.
با اینکه دکتره خیلی خوش اخلاق بود، ولی فکر نمی کنم دیگه برم پیشش. اومدم برام همسر تعریف کردم. میگه خب، برا همین ریویوش انقدر خوب بود دیگه. خوب حرف بزنه و خوش اخلاق باشه و خوش و بش کنه (کاری که آلمانی ها هرگز انجام نمیدن) و داروی علفی بده و مستقیم نره سراغ داروهای شیمیایی!
--
عصری دیگه از ساعت 4 جشن شرکت بود. با بقیه ی بچه ها رفتیم پایین. هیچ برنامه ی خاصی نداشتن، فقط یه مقداری خوردنی و نوشیدنی بود و حرف زدن.
برای بچه ها هم برنامه داشتن. از این قصرهای بادی داشتن که برن سر بخورن. یه دارت خیلی بزرگ داشتن که اونم بادی بود و چند متر ارتفاع داشت. بچه ها باید توپ پرت می کردن و توپه می چسبید به اون صفحه ی بزرگ دارت. ولی کلا بازی هاش برای پسر ما کوچیک بود. خوب شد که نیومده بود.
یه جا دیدم دو تا همکار ترکم با جهاد واستادن دارن حرف می زنم. با خودم فکر کردم چه زود کامیونیتی خودشونو پیدا کردن. منم یه کمی با همکارام بودم و صحبت کردیم و بچه ها هم هی میزاشونو عوض می کردن که با آدمای مختلفی صحبت کنن. منم رفتم پیش اون همکار ایرانی جدیدمون که یه خانمی باهاش بود و حدس زدم که خانمشه. بعدم حمید اومد کوتاه پیشمون. میگه ئه، کامیونیتی ما اینجاس؟
با همکار جدیدمون و خانمش راجع به خیلی چیزا صحبت کردیم. آندره و پیتر هم در حد دو سه دقیقه صحبت کردن برامون. بعدش همکار جدیدمون به خانمش گفت این آندره خیلی ازش همه حساب می برن، خیلی جدیه. بهش میگم فکر کنم تا الان سر و کارت به پیتر نیفتاده. نه؟ آندره که خیلی مهربونه بنده خدا.
اتفاقا چند دقیقه بعدش آندره اومد سر میز ما و یه کمی حرف زدیم. به من میگه تو کارت بهت خوش میگذره یا بهت کار جدید بدم؟ گفتم کار جدید بده بهم. یه پروژه بهم معرفی کرد، گفت میخوایم همچین چیزی رو پیاده کنیم. بهت خبر میدم.
حالا هفته ی بعدم من با یواخیم میتینگ سالانه مو دارم. ببینیم چی میشه.
--
قبلاها فکر می کردم چقدر بده که ترک ها تا به هم میرسن ترکی حرف می زنن. ولی الان کاملا درکشون می کنم. من الان مشکل آلمانی ندارم ولی بازم حرف مشترک زیادی با خیلی از آلمانی ها ندارم. آلمانی ها -به طور کلی- خیلی اجتماعی نیستن، باز اگه تو هم خارجی باشی و خاطرات مشترکی باهاشون نداشته باشی، واقعا سخت میشه کار. مثلا آنیا و اشتفان و سباستین آدمای اجتماعی ای هستن و من می تونم باهاشون دو ساعت از همه چی حرف بزنم و لذت ببرم و اتفاقا تو هر فرصتی هم که بشه - مثلا تو میتینگی که یکی نوشته من پنج دقیقه دیر میام و منتظرش می مونیم- این کارو می کنیم و راجع به همه چی با هم صحبت می کنیم. ولی با بقیه این جوری نیستم. یه دلیلش اینه که اینا دوستای غیرآلمانی هم دارن و به تفاوت های فرهنگی آگاهن. قشنگ بلدن موضوع مشترک پیدا کنن یا یه موضوعی پیدا کنن که جذاب باشه برای هر دو طرف که راجع بهش حرف بزنن. ولی بقیه یا دارن راجع به برنامه ها و خواننده ها و کنسرت هایی حرف می زنن که تو نه میشناسی، نه بهشون علاقه داری، یا راجع به فلان سیاستمدار محلی (مثلا شهردارو/نماینده ی شهرمونو دیدی امروز رفته فلان جا، فلان شده) که تو نه اصلا دنبال می کنی در این حد اخبارو، نه اصلا شخصیت اون آدمو میشناسی. خیلی وقتا، باید کلا توی اون بافت باشی که بتونی نظر بدی و حرف بزنی. مثلا یه بار یادمه همکارام یه چیزی گفتن در مورد یه سیاستمداری که رفته فلان جا و همه شون خندیدن. من اصلا نفهمیدم قضیه چیه. یکیشون گفت بذار برات توضیح بدم. این یارو کلا آدم خنده داریه، زیاد سوتی میده، هر وقت یه جا میره حرف بزنه، یه چیزی میگه که سوژه میشه. خب، وقتی آدم در این حد نشناسه اون سیاست مدارو، اینم درک نمی کنه که وقتی یه نفر یه جمله تو جمع میگه باز فلانی رفته برلین، چرا همه باید سر تکون بدن و بخندن و بگن خدا به خیر کنه!
یه بارم همین چند وقت پیش این جوری شد. فلیکس یه چیزی گفت راجع به یه فیلمی و نینا خندید. ولی من اصلا نفهمیدم چون اصلا حتی نمی دونستم اون فیلمه راجع به چیه. ولی خوشبختانه من تنها کسی نبودم که نفهمیدم . پسر اشتفان هم بود (تو تیم ما کار می کنه). گفت چی شد؟ فلیکس گفت فیلم فلان دیگه. گفت من نمی دونم، فکر کنم دارین راجع به خیلی وقت پیش حرف می زنین. فلیکس یه نگاه به من کرد گفت مال سال 2000 ه دیگه. پسر اشتفان گفت خب من متولد 2001 ام. فلیکس قشنگ پوکرفیس شد
. لباشم اتفاقا نازکه، دقیقا خود پوکر فیس بود. اصلا رو این حساب نکرده بود که همکارایی داره که اصلا بعد از نوستالژی های اون به دنیا اومده ان
.
--
با همکارام صحبت می کردیم، میگم من فکر میکردم برنامه ای دارن ولی فقط خوردنه. یکیشون میگه آره. ولی اگه چند بار تو سال بود بهتر بود. بالاخره، یه غذای مجانی بهمون میدادن، خوب بود .
همین همکارمون داشت راجع به این صحبت می کرد که تابستون می خواد بره هامبورگ. بهش میگم خودت اهل کدوم شهری؟ میگه ئهههه، اممم، بعد خیلی با تردید که آیا من چیزی میدونم یا نه میگه شهر فلان. میگم ئه، مال اونجایی؟ آها. میگه میدونی کجاس؟ میگم آره. میگه واقعا می دونی؟ نزدیک فلان شهره. با اینجا 40 50 کیلومتر فاصله داره. میگم آره دیگه می دونم. ما اون موقع که دنبال زمین می گشتیم انقدر هیچی پیدا نمیشد که همین طور دایره ی جست و جومون گسترده تر شد و تا اونجاها رو گشتیم. واسه همین میشناسم این شهرا رو :).
--.پسرمدن اسم یکیو آورد تو کلاسشون که من نشنیده بودم. میگم کدومه؟ کیه؟ چه شکلیه؟ یه کم توصیف کرده. میگم موهاش چه رنگیه؟ میگه معمولی. میگم معمولی یعنی چی دیگه؟ میگه زرد دیگه
پس از نظر پسرک شما خیلی هم معمولی نیستی، موهات زرد نیست
:))))، از اون نظر آره :).
من نفهمیدم چرا کسی که به مرحله ای زندگی رسیده که از همه جوانب ازش رضایت داره باید بی عقل باشه :)
———
من اصلا دوست ندارم جشن های تابستونی یا کریسمس محل کارم شرکت کنم. نمیدونم چون الان دانشجو هستم و به هیچ گروهی از سوپروایزها یا دستیارها تعلق کامل ندارم این حس رو دارم یا بعدا هم همینه :) ؛ اما احتمال بیشتر به خاطر ویژگی شخصیتی ام باشه که حوصله نشستن تو جاهای شلوغ یا صحبت کردن با ادم های رندم رو ندارم
چون بلد نیس پول دربیاره؛ کارمنده؛ اون چهار نفری هم که بهشون مشاوره میده و راهنماییشون میکنه، ازشون پول نمی گیره؛ زندگیشم اصلا شبیه اینایی که پیج اینستا میزنن و تو آلمانن و خیلی همه چیشون لاکچریه، نیس :).
.
.
--
ما که بعد از ۱۴ سال، هنوزم به هیچ دسته ای تعلق نداریم.
منم به نظرم صحبت کردن با آدمایی که کلا نمیشناسی و قراره صحبتتون فقط همون دو سه دقیقه باشه، کار بیهوده ایه.
ولی خب، احتمالا خیلی از کارای ما هم به نظر آلمانی ها بیهوده اس