یواخیم دوباره میتینگ سالانه ی منو انداخت عقب. برا من بهتر شد، چون تو اون روز سه تا میتینگ دیگه هم داشتم و یه کم هماهنگیش سخت بود. اما نمی دونم علتش چیه. باز آندره بهش چیزی گفته یا قضیه چیز دیگه ایه. کلا میتینگ های سالانه باید حداکثر تا آخر جون انجام بشن. و من فکر می کنم واقعا آخرین نفر باشم این دفعه.
--
یه جا مصاحبه داشتم برای کار - که قبلا نوشته بودم براتون- که طرف در توصیف کارشون گفت ما انگاری می خوایم یه استارتاپ بزنیم توی یه شرکت بزرگ و الان کسیو می خوایم که این استارتاپو راه بندازه.
امروز یه مصاحبه داشتم برای کار. طرف میگه ما می خوایم بخش دیجیتالیزیشن شرکتو عملا راه بندازیم و کلی مشتری داریم که تقریبا تمام کاراشون به صورت دستی انجام میشه و خیلی جا داره که دیجیتالیزیشن انجام بشه. تیممون هم همین دو نفره فعلا که می بینی. میگم آها، می خواین یه جور استارتاپ راه بندازین توی یه شرکت بزرگ. میگه آره، چه اصطلاح خوبی براش به کار بردی. تو دلم گفتم آره، می دونی، من خیلی باهوشم .
--
حالا این شرکته که منو نمی گیره ولی بگیره هم من نمیرم چون شهرش تا ما 2 3 ساعت فاصله داره (قضیه ی گربه و دنبه و اینا دیگه ). ولی خداییش، منو قشنگ یاد رن و فیلیکس مینداختن. دو تا پت و مت که ایده های بزرگی دارن. طرف پوزیشن زده برای Conversational AI (اصطلاح باکلاس همون وویس بت ها و چت بت ها)، بعد بهشون میگم شما بیشتر دارین راجع به اتوماسیون و اینا صحبت می کنین، آیا اصلا وویس بتی، چیزی دارین؟ میگه ما منظورمون بیشتر اینه که طوری از دیجیتالیزیشن استفاده کنیم که مکالمه ی مشتری ما با کاربر نهاییمون کمتر بشه و راحت تر بشه (یعنی؛ یه بخش هاییش حداقل دیجیتال بشه و اینا)؛ منظورمون به طور خاص وویس بت نیست :|. من هیچ من نگاه واقعا!
--
یه خاطره هس که مال خیلی دقت پیشه. هیچ وقت پیش نیومد که بنویسمش (اگه درست یادم باشه) ولی الان یهو یادش افتادم به دلایلی.
یه بار رفته بودم پسرمونو از مهد وردارم. همه ی جاهای پارک پر بود. منم عمود بر ماشینایی که پارک بودن، با یه فاصله ای که حداقل یه ماشین از بغلم بتونه رد بشه، چسبوندم به دیوار و پارک کردم.
وقتی پسرمونو ورداشتم و اومدم، با خانمی که ماشینم عمود بود نسبت به ماشینش، احوال پرسی کردیم و هر کدوممون رفتیم سراغ ماشینمون.
من داشتم کمربند پسرمونو تو صندلی عقب می بستم که یهو دیدم این خانومه همین جور داره دنده عقب صاف میاد تو دل ماشین ما. اصلا، نمیدونم چطور مغزش پردازش نکرد که من الان از جلوی ماشینم باهاش احوال پرسی کردم! حالا، من هر چی داد و بیداد میکردم و بال بال میزدم، نمیشنید اصلا. خودم کامل رفتم تو ماشین و درو تقریبا کامل بستم که چند سانت مونده به ماشین ما بالاخره خانومه فهمید که آقا یه چیزی این پشت هست! ولی من دیگه دست و پام می لرزید. اصلا ماشینه رو تو حلقمون میدیدم، با سرعتم داشت دنده عقب میومد. یه لحظه گفتم این ما رو له میکنه الان.
ولی خدا رو شکر، دیگه واستاد و دوباره فرمون گرفت و ماشینشو صاف کرد و رفت و اصلا حتی متوجه هم نشد که ما چقدر ترسیدیم و چقدر تزدیک بود تصادف کنه. خلاصه، منم چون عجله داشتم، وقت نداشتم صبر کنم تا آرومتر بشم. مجبور بودم راه بیفتم. پسرمون نوبت دکتر داشت.
هنوز از شهر تازه اومده بودم بیرون و حالم کاملا سر جاش نیومده بود، که اومدم بندازم تو اتوبان، دیدم عجب خلوته امروز. یه ماشین رد شد و رفت. من بودم و یه ماشین دیگه تو اتوبان. دیگه تا جایی که چشم کار میکرد ماشینی نبود. یه ماشین پلیسم همون لحظه اومد. منم که هنوز قلبم تا حدی تند میزد، با خودم گفتم همینم مونده الان این ماشین پلیس بیاد جلوم، بالاش چراغشو روشن کنه که نوشته bitte folgen یعنی دنبالم بیا. وقتی ماشین پلیس بخواد اینجا کسیو نگه داره، این کارو میکنه، مثل ایران تو بلندگو نمیگه. فقط میره جلوی ماشین مد نظر و این چراغو روشن میکنه. طرف موظفه پشت پلیس بره.
خلاصه، پلیسه اومد از بغلم گذشت، رفت جلو ماشین جلویی، چراغ bitte folgen شو روشن کرد .
حالا چرا اون روز یاد این افتادم؟ داشتم به این فکر میکردم که من به هر چی فکر میکنم، اتفاق میفته :).
حالا این روزا چندین فکر مختلف تو سرمه. منتظرم ببینم کدومش اتفاق میفته :).
--
تو آخرین معاینه ی پسرمون، دکتر گفت یه کمی گاهی واضح نیست حرف زدنش. ببرینش گفتاردرمانی ببینین میگن تمرین لازم داره یا اکیه.
منم که حوصله نداشتم باز شیش ماه درگیر گفتاردرمانی بشم، قبل از جلسه ی درمان، به پسرمون گفتم ببین، اگه نمیخوای مجبور بشی شیش ماه بری و بیای، باید شفاف حرف بزنی. گفت چه جوری؟ من بلد نیستم. گفتم هیچی. احتمالا بهت چیزی میده، میگه بخون. وقتی خواستی بخونی، سعی کن طوری بخونی که هر دو ردیف دندونت دیده بشه. همین. باید لباتو یه کمی بیشتر باز کنی. تمام. یکی دو بارم باهاش تمرین کردم.
جواب هم داد و خانومه گفت اصلا برا چی بهتون برگه ی ارجاع داده ان؟ .
گفتم به شمام بگم، شاید به دردتون بخوره.
شاید بگین چه ربطی داره؟ دلیلش اینه که برای اینکه لبتونو یه کمی بیشتر باز کنین، مثلا یکی دو میلی ثانیه برای هر آوا بیشتر وقت میذارین و همون برای شفاف تر شدن گفته تون کفایت میکنه.
البته؛ این حرف رو من صرفا بر اساس تجربه میزنم ها. به نظر من، آدمایی که دو ردیف دندوناشون دیده میشه موقع صحبت و بازه ی حرکت لباشون بیشتره، معمولا واضح تر صحبت میکنن از کسایی که لباشون موقع گفتن تمام آواها حالت نسبتا یکسانی داره. کوچیک و بزرگم نداره. برای همه قابل اجراس، مخصوصا اگه چیزیو میخواین جایی ارائه بدین.
--
میگه یه نفر هست که وقتی میره دستشویی کثیف کاری میکنه. الان دنبالش میگردن (یه جوری میگه دنبالش میگردن انگار واقعا تحت تعقیبه طرف )! قرار شده هر کس میخواد بره دستشویی، بره اسمشو بگه که بعدش برن دستشویی ها رو چک کنن که تمیزه یا نه! اگه قراره معلم بشین، به این جور وظایفشم فکر کنین
.
--
یکشنبه ها کلاس شنا داره. یکشنبه ی پیش مریض بود، یه کمی تب داشت، تصمیم گرفتیم که نره شنا. اونم که داشت برای خودش بالا بازی می کرد. ما هم صداش نزدیم دیگه که بهش بگیم امروز نمیری. ساعتای یک و نیم اینا، میگه امروز چرا نرفتیم شنا؟ یه جوری میگه انگاری خیلی زرنگی کرده و یادش بوده و ما یادمون رفته. میگیم الان یادت اومده؟ میگه نه، یادم بود، ولی نگفتم بهتون که نریم ! روشنش کردیم که سر ما کلاه نذاشته، ما خودمون بهش نگفتیم
.
--
همسر میگه اون شب براش تشکشو پهن کردم. اونم برا خودش این ور و اون ور می رفت. بعد که اومده بخوابه، میگم برو مسواکتو بزن، بیا بخواب. میگه ئه، من هی داشتم دور میزدم که تو یادت بره، من بیام همین جوری بخوابم !
سلام بر دختر و همسر , مادر فوق معمولی عزیز



چقدر جالب بودن خاطرات گل پسر پست قبل و این پست
پسرتون هم به خودتون رفته .. دقیق و متمرکز
همین خاطرات خودتون و پسرتون رو بنویسید ماجراهای نیکولا در مدرسه میشه
سلام عزیزم،
.
.
قربونت
این روزا بیشتر حرف میزنه، خاطره بیشتر تولید میکنه