بخشی از سفر

پسر خواهر بزرگتر قرار بود پسرمونو ببره یه جای تفریحی. هر روز ساعت ده یازده بیدار میشد با اینکه گوشیش ساعت ۷ زنگ می خورد. انقد هم گوشیش زنگ میخورد که خودش خاموش میشد. بیدار نمیشد با صداش.

اون روز صبح، ساعت ۷ که گوشیش زنگ خورد، سریع بلند شد. همون جور خوابالو راه افتاده و در حالی که داره میره دست و روشو بشوره میگه من پا شم همون ساعت ۹ که اونجا باز میشه ببرم فلانیو :)))).

--

چقدر هوا گرمه. مردیم از گرما! تازه پیش بینی هوای گوشی من زده شنبه میشه ۴۳ درجه :/. خدا به خیر کنه!

--

نمیدونم همه این جورین یا روابط مامان من خیلی گسترده اس. دیروز جاری خواهر کوچیک تر زنگ زده به مامانم که حالشو بپرسه!

--

یه بارم دخترعمه های بابام از شهر دیگه اومده بودن شهرمون واسه فوت یکی از دخترعمه های بابام. شب اومده بودن خونه ی مامان من با اینکه آدمایی با نسبت نزدیک تر بهشون وجود داشتن.

--

رفتم سه تا از دوستامو جدا جدا دیدم. یکیشون هیچی بچه نداش، یکیشون یکی، یکیشون سه تا. قبلا پسرمون یه بار با پسر بزرگ اینی که سه تا بچه داره (اسمش صدرائه) بازی کرده بود.

اون روز یه نفر ازش پرسید چند تا دوست ایرانی داری؟ داش اسم دوستاشو می گفت، گفت صدرا :). انقدر خوشحال شدم.

پسر ما که اجتماعی نیس ولی دم صدرا گرم که انقدر خوب تونسته بود ارتباط برقرار کنه باهاش.

--

بابت معرفی کتابا یه دنیا ممنونم. رفتیم یه سری کتاب خریدیم برا پسرمون :).

--

مامانم دوره ی قرآن هفتگیش افتاده بود روز تاسوعا، گفت میخوام آش بدم. ما هم گفتیم باشه. رفتن ۷ کیلو آش خریدن و آوردن، نشستیم پاک کردیم و خواهر کوچیک تر و مامان خرد کردن چون مامانم قبول نداره سبزی خردکنی های بیرونو. یه کمیشو هم من خرد کردم.

یه مقداریشو سرخ کردیم و گذاشتیم تو یخچال. یه مقداریشم گذاشتیم تو اتاق که فردا بقیه ی کاراشو بکنیم.

فردا صبح دیدیم دیشب گرم بوده، سبزی ها خراب شده :/!

دوباره رفتیم ۴ کیلو سبزی خریدیم، آوردیم پاک کردیم ولی دیگه خیلی خسته شدیم، گفتیم باشه صبح زود خرد کنیم. نصف شب صدای خرت و خرت میومد، ولی من توجه نکردم و به خوابم ادامه دادم. ساعت ۵ بیدار شدم. خواهر کوچیک تر میگه صبح ساعت ۴ مامان منو بیدار کرده میگه نمیخوای بیدار شی؟ پا شو دیگه :D.

دیگه بقیه شو خرد کردیم و همزمان از گرما هلاک شدیم پای چراغ و نذری و آش هم زدن.

حالا چند نفر اومدن؟ ۷ نفر :/! بقیه رفته بودن روستاهاشون واسه مراسم.

دیگه آشا رو بردیم دادیم به یه خوابگاه بچه های بی سرپرست و یه مقداریشو هم بین در و همسایه پخش کردیم.

هفته ی بعدش که مامان دوباره جلسه داش، همون ۲۰ نفر همیشگی بودن :/!

--

یکشنبه ی هفته ی بعدش، مامانم همکاراشو دعوت کرده بود. دوباره میخواس آش بده. ولی انقد که خواهر بزرگتر دعواش کرده بود که درست نکنه و خودشو خسته نکنه، گفت نمیخوام درست کنم.

منم میدونستم که قلبا دلش میخواد درست کنه. گفتم من درست میکنم؛ تو فقط نظارت کن، بگو چیکار کنم.

دیگه رفتم براش سبزی و بادمجون خریدم، آوردم پاک کردم، یه کمیشم مامان پاک کرد و بادمجونا رو هم خودش خرد کرد. سبزیاشو من شستم و خرد کردم و سرخ کردم و خلاصه آششو براش درست کردم. بد نشد. ولی به خوبی اون هفته هم نشد.

خودشم خیلی زحمت کشید. بالاخره هی میومد سر میزد، حواسش بود.

ولی هر کی زنگ می زد یا میومد، میگفت صفر تا صدشو دخترمعمولی درست کرده.

میدونستم که اینو میگه که کسی دعواش نکنه که چرا انقد کار میکنی تو که نمیتونی راه بری.

--

واسه همین آشه، هی میرفتم آشپزخونه، چیزی میاوردم تو اتاق، میشنیدم مامان تو آشپزخونه با خودش حرف میزنه، میگه آخی، طفلکم هی باید بره و بیاد.

--

به پسرمون میگم هر چیزی اندازه داره و به اندازه اش خوبه. مثلا فکر کن تو الان اگه به جای یه دماغ ۵ تا دماغ میداشتی رو صورتت، خوب بود؟

میگه اون جوری آدما زود می مردن چون زیاد هوا استفاده میکردن، اکسیژنای تو هوا زود تموم میشد!

دکتر


برای کم خونیم رفتم دکتر فوق تخصص خون. خیییلی دکتر مهربون و خوش اخلاق و خنده رو و صبوری بود. با حوصله به حرفام گوش داد. بعد گفت برو برو همین الان از داروخونه بغلی آهن بخر بیار تا تزریق کنم. این هموگلوبین خیلی پایینه. نباید همین جوری رهاش کرد. خودمم تزریق میکنم‌. نگران نباش.

گفتم خب دوباره همون جوری نشم؟ گفت من یه چیز دیگه می زنم، این احتمال واکنشش خیلی کمتره از چیزی که شما زدی. قبلش بهت دارو داد دکترت وقتی خواست تزریق کنه تو آلمان؟ گفتم نه. گفت خب ما میدیم. نگران نباش. اول یه داروی ضد حساسیت بهت میزنم، بعد آهنو تزریق میکنم. حواسمونم هست.

رفتم از مطبش بیرون. زنگ زدم به خواهر بزرگتر، گفتم قبول کنم؟ گفت من جرئت نمیکنم بگم قبول کنی. ولی صبر کن بپرسم. از دوستش پرسیده بود. گفته بود آره، این دارو احتمال واکنشش خیلی کمتره.

زنگ زدم به دوستم که متخصص داخلیه. نظر اونم پرسیدم. اونم پرسید دکترت قبلش بهت داروی ضدحساسیت داده بود؟ گفتم نه. گفت خب ما میزنیم.این دارو هم احتمال حساسیتش خیلی پایینه.

به همسر زنگ زدم، گفت من مخالفم که بزنی ولی خودت میدونی.

ولی من در نهایت احساس کردم معقول تره که آدم به حرف متخصصا گوش بده. اگه طرف علی رغم شنیدن همه ی حرفای من داره میگه تو باید همین الان آهن تزریق کنی و نه حتی فردا، خب لابد یه چیزی میدونه که میگه.

دیگه رفتم داروها رو خریدم و برگشتم.و تقریبا نیم ساعتی طول کشید.

موقع نوشتن دارو، دکتره میگه خواهری، برادری کسی نداری که بیمه ی تامین اجتماعی باشه؟ میگم اصلا نمیدونم بیمه هاشون چیه. میگه خب یه زنگ بزن بپرس. گرون میشه عادیش. گفتم نه، همون آزاد بنویس. نمیدونم بگم دکتر خوبی بود یا بدی. از یه طرف خب این کار تقلبه ولی از طرفی، پزشکیه که درک میکنه مردم چقدر وضع مالیشون بد شده و سعیشو میکنه که کمترین هزینه رو به بیمار تحمیل کنه.

به هر حال، رفتم داروها رو گرفتم و برگشتم. خانمه صدام زد که برم تو. به همه ی پرستارا سپرده بود که حواستون به این باشه. اولیه که خانم خیلی مهربونی هم بود گفت شما همونی هستین که حساسیت شدید داشتین دیگه؟ گفتم بله. گفت بیاین اینجا که جلو چشممون باشین. رو تخت بغل استند پرستارا درازم کرد. داروی ضد حساسیتو تزریق کرد. زمان گرفت، گفت دکتر گفته ۴۵ دقیقه بعد آهنو تزریق کنیم.

حدود ۲۰ دقیقه شده بود، یکی از پرستارا گفت بزنین بهش دیگه. گفتم هنوز نشده ۴۵ دقیقه ها. همون موقع دکتر خودش اومد یه سر زد گفت این مریض حالش خوبه؟ کی باید بهش تزریق کنین؟ اون خانم اولیه گفت زوده هنوز، یه ده دقیقه دیگه باشه. دکتر گفت آره، عجله نکنین. بذارین ۴۵ دقیقه رد شده.

دیگه ۵۰ ۶۰ دقیقه ای گذشته بود که اومد آهنو تزریق کرد و سرمم گذاشت که آروم بره خیلی. تخت کناریم خیلی بعد از من اومد، ولی زودتر از من سرمش تموم شد. مال من یه ساعتی طول کشید.

وسطشم دکتر دو سه بار اومد و یه دوری تو راهرو زد و با پرستارا خوش و بشی کرد و رفت.

آخراش، شاید ۵ یا ۱۰ دقیقه ی آخر، برق رفت، من هی با فلش گوشیم چک میکردم که سرم تموم شده یا نه هنوز. اون خانم اولیه از اون ور سالن داد میزنه خانم معمولیییی؟ میگم بله. میگه رفتی آلمان نگی تو شهر ما برق میره ها. بگو همه چی عالی بود، تو تاریکی هم خدمات رسانی داشتن :)))).

دیگه ساعت ۷ بلند شدم، تاکسی گرفتم، رفتم خونه ی همسر اینا.

--

وقت گرفتنمم جالب بود. اینترنتی نوبت گرفتم. بعد مامانم بهم گفت مامان جان، اینجا اینترنتی معنی نداره، باید زنگم بزنی!

زنگ زدم، میگم من واسه ساعت فلان اینترنتی وقت گرفتم‌. میگه اینترنتی پیامکش برای ما نمیاد. از این به بعد با همین شماره تماس بگیر و وقت بگیر. ولی الان بیا دیگه. فامیلیت چیه؟ گفتم. میگم خب الان چه ساعتی بیام؟ میگه همون وقتی که اینترنتی بهت گفته بیا (در حالی که مطمئن بودم اصلا دقیق نشنیده بود من حتی گفتم ساعت چند اون اول مکالمه مون).

منم همون ۳.۵ که وقت گرفته بودم رفتم. مطبش حداقل بیست نفر توش بودن. گفتم یا خدا، کی نوبت من بشه.

اتفاقا ده دقیقه نشد که منو فرستاد تو.

--

بعدا فهمیدم اونا اکثرا همراهای مریضایی بودن که تزریق داشتن.

وقتی داشتم میرفتم، داشتم به این فکر میکردم که ما میگیم تو آلمان تنهاییم و کسی نیس دور و برمون. ولی واقعیت اینه که ما ذاتا تنهاییم. نمی دونم این خوبه یا بد. ولی تمام کسایی که اونجا بودن، یکی دو تا همراه داشتن‌. ولی من خودم رفتم و تزریق کردم و بعدم گفتم خداحافظ و پا شدم رفتم. نه کسی رسوندم، نه کسی اومد دنبالم، نه کسی تو اون مدت همرام بود.

--

خلاصه که مرحله ی اول کار موفقیت آمیز بود. شنبه هم باید یه تزریق دیگه انجام بدم.

باید این دفعه به دکتر بگم یه گزارش کوتاه هم بنویسه که اول چی تزریق کرده و بعد چی و چطور که من ببرم به دکتر آلمانیم نشون بدم، بگم حاجی این جوری آهن تزریق میکنن.

--

تخت بغلیمم تزریق آهن داشت. به اونم داروی ضدحساسیتو زد، ولی بلافاصله آهنشم زد. صبر نکرد اصلا.

وسط کار یکی دو تا سرفه کرد. من نگاش کردم که بهش بگم اگه حالت بده بهشون بگو. ولی دیدم هیچ علامت دیگه ای نداشت و سرفه هاشم خیلی کوتاه بود، مثل صدا صاف کردن. گفتم شاید سرفه ی عادی بود.

دیگه تکرار نشد سرفه اش و منم چیزی نگفتم بهش.

دم رفتن، وقتی باز کردن سرمشو، میگه من فقط یه کم تنگی نفس دارم. مشکلی که نیس؟ پرستاره هم گفت نه مشکلی نیس. خانمه هم پا شد رفت :D.


خونه


اومدیم ایران. پروازمون به تهران بود. از فرودگاه تاکسی گرفتیم تا خونه ی خواهر کوچیک تر و حدود یه میلیون پولش شد و شوک اول بهمون وارد شد! یه میلیون تومن وجه رایج مملکتو باید بدی بابت یه تاکسی اونم در حالی که حقوق پایه ده دوازده میلیونه!! البته؛ بعدا فهمیدیم که با اسنپ همون مسیر حدود سیصد تومنه و تاکسی های فرودگاه خیلی دو لا پهنا حساب میکنن. ولی به هر حال، من کل مدتی که تو راه بودیم هنوز داشتم سعی میکردم مبلغی که باید پرداخت کنیمو هضم کنم!!

رسیدیم خونه ی خواهر کوچیکتر و یه شربت خنک خوردیم. واقعا خیلی گرم بود هوا.

به خواهر کوچیک تر گفتم یه پیام به مامان بده که رسیدیم. آخه ساعت ۵ اینا بود هنوز و زود بود واسه زنگ زدن.

پیام داد و ما هم مشغول صحبت شدیم. یه نیم ساعتی گذشت. گفتم مامان جواب نداد. گفت حتما خوابه؛ مامان ساعت ۲ ۳ با اذون بیدار میشه. این موقع دوباره میخوابه.

دوباره یه کم حرف زدیم، شد ۶. گفتم مامان جواب نداد؛ عجیبه. مامان همیشه بلافاصله زنگ میزنه. گفت الان بهش زنگ میزنم. زنگ زد، ورنداش. گفت شاید دستشویی ای جاییه.

نیم ساعت دیگه گذشت، گفتم عادی نیس خواهرم، دوباره زنگ بزن.

زنگ زد، بردار بزرگتر جواب داد. گفت مامان حالش بد شده، آوردمش بیمارستان، نمیتونه حرف بزنه. منم نمیتونم الان حرف بزنم. بعدا زنگ میزنم.

خداحافظی کرد و زنگ زدیم به خواهر بزرگتر یه کم بعدش. گفتیم خبر داری از مامان؟ گفت بیمارستانه. بردار بزرگتر بردتش بیمارستان فلان، گفتن ممکنه مال مغزش باشه، ببرش فلان بیمارستان. با اینکه نمی تونسته حرکت کنه، بهش آمبولانسم ندادن. گفتن چون با ماشین خودت آوردیش تا اینجا و اورژانس نیاورده، ما نمیتونیم بهت آمبولانس بدیم و بازم باید با ماشین خودت ببریش!

اونم مامانو با ویلچر برده دوباره سوار ماشین خودش کرده و برده اون یکی بیمارستان. من بقیه شو منتظر خبرشم ولی به نظر من لازم نبوده بفرستنش اون یکی بیمارستان‌. اون مال قلبش بوده. علائمش به سکته ی قلبی بیشتر میخوره تا مغزی.

دوباره یه کم بعدش زنگ زدیم به برادر بزرگتر، گفت دکتر بهش فعلا یه سرم داده و یکی دو تا چیزم قاطی سرمش کرده؛ هنوز منتظریم ببینیم چطوری جواب میده به این دارو.

من و خواهر کوچیک تر گفتیم ما بریم با اتوبوسایی که شهرمون تو مسیرشونه بریم شهرستان. آخه راه ما دور بود. خواهر بزرگتر میتونس خودشو تو چند ساعت برسونه اگه لازم بود اونجا باشه ولی ما فاصله مون زیاد بود. با هواپیما یا قطارم زودتر نمیرسیدیم. خلاصه؛ چمدونامونو دو تا یکی کردیم و قرار شد ما دو تا رو ببریم، همسر هم یه چمدون و یه کوله و پسرمونو فردا پس فرداش بیاره.

به خواهر بزرگتر زنگ زدم و گفتم تو میری؟ گفت من صبر میکنم یکی دو ساعت دیگه ببینم حالش بهتر میشه یا نه، من فکر میکنم مال قلبش بوده و فشارش. و اصلا لازم نبوده بفرستنش این یکی بیمارستان. علائمش به سکته ی مغزی نمیخوره. اگه این طوری باشه تا یکی دو ساعت دیگه به دارو واکنش نشون میده و وضعیتش معلوم میشه. الان بودن من کمکی نمیکنه. باید ببینیم اول جوابش به دارو چیه.

ولی خب من و خواهر کوچیکتر تصمیم گرفتیم بریم. چون اگر دو ساعت دیگه تازه میخواست بگه خب بهتر نشد، ما فقط دو ساعت عقب افتاده بودیم. از طرفی  برادر بزرگتر دست تنها بود؛ هم میخواست همراه مریض باشه، هم بره داروهاشو بگیره، هم کارای اداریشو بکنه، هم مرد بود و اگه اتفاقی میفتاد، تو بیمارستان محدودیت داشت که کجاها میتونه همراه مامان باشه.

خواهر کوچیک تر زنگ زد به دخترخاله مون و گفت میتونی بری یه سر بیمارستان؟ اونم بنده خدا خیلی آدم همه کاره ایه،از اوناس که هر کی کار داشته باشه، بهش زنگ میزنه. بنده خدا گفت آره، الان میرم.

ما کم کم راه افتادیم. هنوز نرسیده بودیم به اتوبوسا که دخترخاله مون زنگ زد و گفت مامانتون حالش خوبه. ما داریم میبریمش خونه. نمیخواد بیاین. واستین همون فردا بیاید.

دیگه ما هم با مامان یه کمی تلفنی حرف زدیم و دیدیم خوبه واقعا؛ دور زدیم رفتیم خونه و فرداش برگشتیم.

--

مامان کلا فشارش بالاس. داروهاشم خوب نمیخوره. اصلا نمیخواد بپذیره که باید مادام العمر دارو بخوره.

فکر میکنه چند روز که خورد و فشارش پایین بود، یعنی خوب شده و دیگه بعدش میتونه نخوره. نمیخوره، باز فشارش میره بالا.

شانس آورده بودیم که باز به برادر بزرگتر خبر داده بود. با خودش نگفته بود ولش کن خوب میشه!

از همون ساعت ۲ ۳ که بیدار شده بوده، متوجه شده که حالش بده و سرگیجه داره ولی قشنگ صبر کرده بود بحرانی بشه، بعد به برادر بزرگتر گفته بود (منم بچه ی همین مامانم البته‌ دیدین قبلا ؛-) ).

حالا -خدا رو شکر- به خیر گذشت.

--

چون قضیه خیلی قاطی پاطی شد و ما تهران بودیم و بابای همسر هم میخواست بدونه که ما کی میایم و چطوری بیاد دنبالمون، ما همون روز مجبور شدیم به خانواده ی همسر بگیم که این طوری شده.

مامان همسر فرداش زنگ زده بود به مامانم که بره عیادتش. مامان خانم فرموده بودن امروز دوره ی همکارامه؛ میخوام برم مهمونی. فردا تشریف بیارین .

یکی از آخر هفته ها


یکی از آخر هفته ها رو با نیک اینا رفتیم یه سافاری پارک و دو شب هتل گرفتیم.

در کل، بد نبود. ولی خب یه سری مشکلاتی هم وجود داره که راحت نمیشه زیاد باهاشون مسافرت بریم.

مثلا غذا خوردن باهاشون برای ما خیلی سخته چون اولا براشون مهم نیست که حلال باشه یا نه، دوما خیلی فست فود می خورن.

قبلا بهتون گفته بودم که خانمه می گفت ما برنج نمی خوریم و چاق میشیم و اینا. خود خانمه هم بعید می دونم کمتر از بیست کیلو اضافه وزن داشته باشه.

ولی خب وقتی من توی اون دو روز مسافرت و دفعه های دیگه ای که با همدیگه در حد یه نصف روز رفته بودیم جایی سبک غذا خوردنشونو دیدم، دیدم والا مشکل اینا اصلا برنج نیست، چیز دیگه ایه.

مثلا اون دفعه که رفته بودیم با همدیگه لگو لند، از اونجا که اومدیم بیرون، گفت خب این بچه ها قندشون افتاده بهشون یه آب نبات بدم. به همه ی بچه ها شکلات و آب نبات و اینا داد. من نمیگم بده ها. ولی ما از خونه کلی میوه برده بودیم و همیشه هم که می خوایم بریم بیرون اصلا همینو می بریم. شکلات و آب نباتو ما نهایتا برای توی ماشین میذاریم که اگر کسی دلش خواست حالا یه چیزی بذاره دهنش، داشته باشیم یه چیزی.

یا مثلا اون دفعه که اومده بودن خونه ما، مامان نیک می گفت که من اصلا از مهد دخترم راضی نیستم و غذاشون خیلی بده و به بچه سیب زمینی سرخ کرده میدن و کچاپ، در حالی که توی مهد شهر قبلی خیلی تغذیه شون سالم بود.

بعد چند ساعت بعدش با همدیگه رفتیم بیرون، پسرش گفت گرسنه اس، بلافاصله براش یه هات داگ خوکی خرید، از این بلندا که از دو طرف نون می زنه بیرون با کلی سس کچاپ روش!

تو این مسافرت دو روزه هم تا میگفتیم خب بچه ها بریم یه جا غذا بخوریم، می گشتن دنبال مک دونالد و برگر کینگ!

البته؛ خدا رو شکر، خیلی مجبور نشدیم باهاشون غذا بخوریم. چون رفتنی که ما اصلا گرسنه نبودیم؛ غذا خوردیم و راه افتادیم. ولی اونا گفتن ما بچه هامون گرسنه ان. گفتیم پس هر جا شما میخواین بریم، ما نهایتا یه چیز دم دستی ای می خوریم. دیگه رفتیم مک دونالد با اونا.

تقریبا عصر رسیدیم هتل و عملا اون چیزی که خوردیم شام حساب میشد. بعدش با بچه ها رفتیم یه دوری زدیم همون دور و بر هتل و رفتیم خوابیدیم.

صبحانه ی هتل رو هم فردا صبح عملا جدا خوردیم، چون اونا زودتر از ما رفته بودن صبحانه.

بعدش رفتیم سافاری پارک و تا عصر اونجا بودیم. رفته بودیم سافاری پارک نزدیک هانوفر. خود سافاری پارکش چیز خاصی نبود ولی عملا توش یه شهربازی بود که خیلی خوب بود.

واسه سافاری پارک هم ما گفتیم با ماشین خودمون میایم، ولی اونا که تجربه ی سافاری پارک نداشتن، گفتن ما داخلش رو با اتوبوساش میایم.

آخه سافاری پارک که میرین، با مسئولیت خودتونه اگر خسارتی به ماشینتون وارد بشه توسط حیوونا.

ما از قبل می دونستیم که این مدل پارک های آلمان و هلند و اینا، مثل اون فیلمای سافاری پارک های آفریقا نیست که واقعا خیلی نزدیک بشی به حیوونا. نهایتا دو تا حیوون بی آزارش رو - مثل زرافه و گورخر- کاملا آزاد میذارن. ولی مثلا شیر و پلنگ اون جوری آزاد نیستن.

اما خب اونا گفتن ما با اتوبوس میایم. ولی ما دیدیم هم باید پول اضافه بدیم، هم ماسک بزنیم توی اتوبوس، هم دیگه موندن یا رفتنمون دست خودمون نیست (که چقدر جلوی هر حیوون بمونیم) و هوا هم گرمه، گفتیم با همون ماشین خودمون اکیه.

اونا رفتن ماشینشونو پارک کردن و رفتن تو صف اتوبوس، ما رفتیم با ماشینمون تو و شروع کردیم به گشتن.

واقعا خیلی حیووناش کم بودن. و خب اکثرشونم اون قدری نمیومدن نزدیک ماشین طفلکی ها. فقط لاماها دوست داشتن سرک بکشن تو ماشین که اونم ما پنجره مونو دادیم بالا، گفتیم تف نکنن رومون .

یه سری جاها رو زده بود اینجا در ماشیناتون بسته باشه. یه سری جاها رو تاکید کرده بود که پنجره هاتونم بسته باشه.

یه سری جاها هم نوشته بود که غذا دادن به حیوونا ممنوعه ولی بعضی ها متاسفانه با این وجود به حیوونا غذا می دادن.

بعد از اینکه دورمونو زدیم و بچه ها هم دورشونو زدن با اتوبوس، همدیگه رو یه جا دیدیم که زمین بازی بود.

با هم صحبت کردیم و گفتیم همه اش همین بود؟ ( کل دور زدنش با ماشین فکر کنم 1.5 2 ساعت شد.) چقدر کم بود و این همه پول دادیم و اینا.

ولی بعد که شهربازیشو دیدیم و بچه ها تا 7 عصر که در پارک بسته میشد داشتن اونجا بازی می کردن - و تموم هم نشد- گفتیم خب با احتساب شهربازیش ارزششو داشت واقعا و حتی کاش زودتر رفته بودیم. البته؛ ما به خاطر تصادفی که شده بود، حدود نیم ساعت، یه ساعت، دیرتر از اون چیزی که حساب کردیم رسیدیم. اما خب بازم اگه می دونستیم این قدر جا برای بازی بچه ها داره، زودتر می رفتیم.

یه جا هم یه قایق سواری بود که ما خیلی دوست داشتیم بریم (مناسب سن بچه ها نبود) و مامان نیک لطف کرد بچه ها رو نگه داشت و من و همسر و بابای نیک اینا رفتیم.

کلا شهر بازیش مخصوص بچه ها نبود. خیلی از چیزاشو بچه ها سوار نمیشدن یا اصلا اجازه نداشتن سوار بشن. اما خب ما هم چون زیاد دوستای پایه ای نداشتیم، سوار نمی شدیم.

تو این جور جاها باید یکی مثل علی باشه، که هی آدمو ترغیب کنه سوار بشه. ولی این دوستامون از نظر روحیه - به نظر من- خیلی پیرن و مثلا خانمه همه اش میگه اگه 20 سالم بود اینو سوار می شدم، اگه 20 سال پیش بود اونو سوار می شدم. در حالی که من هنوزم اگر کسی بچه مونو نگه داره حاضرم سوار همه ی اونا بشم ولی خب وقتی فقط من می خواستم سوار بشم دیگه عملا نمیشد به بقیه بگی شما هفت هشت نفر منتظر من بشین تا من برم اینو سوار بشم.

ولی به بچه ها خیلی خوش گذشت و علی رغم اینکه داشتن از خستگی بیهوش میشدن، همچنان حاضر نبودن از پارک بیان بیرون و هی می گفتن اینجا هم یه کم بازی کنیم، اونجا هم یه کم بازی کنیم.

قبل از اینکه از پارک بریم بیرون، هی گفتیم که کجا بریم غذا بخوریم و اونا هرچی فست فودی اون دور و بر بود و هات داگی و اینا رو نشون دادن - و خدا رو شکر- هیچ کدومشون هیچی نداشتن و همه گفتن تموم کرده ایم (چون آخر وقت بود .) .

البته؛ یه جا پیدا کردن که هات داگ داشت ولی فقط سه تا داشت. ما گفتیم شما برای بچه هاتون بگیرین، ما بعدا برای پسرمون چیز دیگه ای می گیریم.

یه جا دیگه رسیدیم به یه رستورانی که ریویوش خوب بود و توی پارک بود. پرسیدیم اینجا چطوره؟ بریم همین جا امتحان کنیم؟ مامان نیک گفت بریم اینجا یا بریم جای دیگه؟ اینجاها معلوم نیست با چه قیمتی بدن غذاهاشونو. دیدیم انگاری اونا رایشون نیست، گفتیم باشه، پس بریم جای دیگه.

دیگه این وسط ما هرچی میوه و خوراکی داشتیم رو کرده بودیم و تموم شده بود و بازم گشنه مون بود .

از پارک که می خواستیم برگردیم، گفتیم خب حالا کجا بریم غذا بخوریم؟ من گفتم یه جا باشه که نزدیک باشه وگرنه پسر ما خوابش می بره اگه بیشتر از 5 6 دقیقه بخوایم بریم. از قبل هم توی نقشه نگاه کرده بودم، یه دونری بود اون نزدیک و یه رستوران دیگه که ریویوهاشون خوب بود.

کلا برای اونا ریویو مهم نبود. نزدیک ترین جایی که چهار تا سوسیس داشت براشون اکی بود. مثلا یه جایی رو گفتن بریم ازش بگیریم که من توی گوگل نگاه کردم، از 9 تا ریویو، 1.6 اینا گرفته بود (از 5) که خب نشون میداد واقعا باید خیلی بد باشه.

من هر دوتای اونایی که پیدا کرده بودمو روی نقشه نشونشون دادم ولی نگفتم که من حتما اینا رو می گم. گفتم اینا هست و ریویوشونم خوبه. ولی باز آقاهه دست گذاشت روی برگر کینگ و گفت خب اینجا برگرکینگه دیگه!

دیگه ما گفتیم ولی اون دوره. بچه ها می خوابن.

اونا هم از بین اون دو تا، اون یکی که ترکی نبود رو انتخاب کردن. گفتیم باشه، همینو میریم.

تو ماشین داشتم با همسر صحبت می کردم که به نظرت عمدا دونر ترکیه رو انتخاب نکردن یا همین جوری؟ آخه اونا - حداقل خانمه- همون روز اول اعلام کرد که هیچ دینی رو قبول نداره (حالا چرا دوست دارن با ما در ارتباط باشنو الان پایین تر میگم). همسر می گفت فکر می کنم یه مقداریش به خاطر همین گاردیه که دارن و دوست ندارن برن جاهایی که مثلا مخصوص مسلموناس. حالا من نمی دونم چقدر دلیلش این بود. ولی به هر حال قرار شد بریم اون یکی رستورانه.

رفتیم و اولش جای پارک پیدا نکردیم و رفتیم دور زدیم و این طوری شد که همسر و بابای نیک قرار شد برن توش و یه کمی پرس و جو کنن. رفتن و اومدن. همسر گفت من اصلا از محیطش خوشم نیومد. مثل اون رستورانی بود که توی ایتالیا رفته بودیم (شاید اگر خواننده ی خیلی قدیمی باشین، یادتون باشه. ما یه بار توی یه شهر کوچیک ایتالیا رفتیم یه رستورانی. خیلی هم شلوغ بود. تا وارد شدیم، همه ی چشما برگشت ما رو نگاه کرد. انگاری همه همدیگه رو میشناختن و ما خیلی غریبه بودیم.). اگه رفتیم، به نظرم بیرون بشینیم. نریم تو.

از خانمه پرسیده بودن کجا می تونیم پارک کنیم و اونم گفته بود که پارکینگای رستوران ما این پشته، دور بزنین، برین اون پشت.

بعد که پارک کردیم و پیاده شدیم؛ اومدیم بشینیم که خانمه اومد و گفت ببخشید امروز آشپزخونه مون تعطیله. آشپزمون کرونا گرفته. شرمنده ام!

گفتیم کجا میشه اینجاها غذا خورد؟ گفت همین بغل فلانی (همون دونریه). من خودمم از همون جا سفارش داده ام. ببخشید دیگه.

ما هم گفتیم پس میشه ماشینمون همین جا پارک بمونه؟ خیلی هم خوش اخلاق و خنده رو گفت بله.

ما هم رفتیم همون دونریه - و یه جورایی خوش به حالمون شد که در نهایت اون چیزی که من می خواستم شد- ولی بعد که برگشتیم دیدیم روی همون میزی که ما می خواستیم بشینیم، دو نفر نشسته بودن و داشتن غذا می خوردن!

نمی دونم چرا طرف تصمیم گرفت که به ما غذا نده. خیلی سعی کردیم خوش بین باشیم ولی خب بعدش به این فکر کردیم که ما که اصلا حتی نگفته بودیم که غذا می خوایم. اصلا شاید ما قهوه می خواستیم! به نظر میومد که طرف دلش نخواست که به ما خدماتی ارائه بده. ولی از اون طرف هم خب آدم اگه از کسی خوشش نیاد، این حجم از خوش رویی و اینکه پارکینگ اختصاصی خودشو به تو اختصاص بده و بگه بیا اینجا پارک کن و بهت آدرس یه جای دیگه رو بده واقعا دلیلی نداره.

نمی دونم واقعا فاز طرف چی بود و چرا تصمیم گرفت که به ما بگه غذا ندارم. یا چی شد که به اون دو تا آدمی که بعدا رفتن غذا داد. ولی خب به هر حال، این جوری شد دیگه.

برای ما که خوب شد که می تونستیم هر چی دلمون خواست بخوریم.

تا رسیدیم هتل خیلی دیروقت شده بود و خوابیدیم.

صبح هم صبحانه ی هتل رو با دوستامون با هم رفتیم. و اونا دوباره به عنوان صبحانه سوسیس و تخم مرغ و این جور چیزا می خوردن.

بعد از صبحانه با همدیگه رفتیم یه باغی که یکی از همکارای همسر معرفی کرده بود. اونجا هم بد نبود و بچه ها خوب با همدیگه بازی کردن و بهشون واقعا خوش گذشت. فقط حیف که دوستامون خیلی حوصله نداشتن و موزه شو نیومدن که بریم و ما هم صرف نظر کردیم.

بعد از اون هم با همدیگه رفتیم کالسکه سواری به پیشنهاد اونا که پولشو اونا دادن و نذاشتن ما بدیم و گفتن این علاقه مندی ما بوده و شما به خاطر ما اومده ین.

بعد از اونم برگشتیم خونه هامون و تو راه هم یه ساعت باز به خاطر دو تا تصادفی که تقریبا به فاصله ی 5 کیلومتر از همدیگه اتفاق افتاده بودن تو ترافیک بودیم.

عملا برگشتنی رو جدا از هم اومدیم و از این نظر هم برامون بهتر شد. چون ما همیشه یه سره میایم و تو راه وای نمیستیم ولی اونا از خونه ی ما تا خونه ی خودشونو که فکر کنم 70 کیلومتر ایناس، اون دفعه شک داشتن که یه سره برن یا وسطش نگه دارن. کلا زیاد وسط راه نگه میدارن.

در کل، خوب بود و به بچه ها خیلی خوش گذشت. اما خب اون مدلی هم نبود که بگم آره خیلی خوبه که با این دوستامون مسافرت طولانی تر بریم. به نظرم در حد همین مسافرت های نصفه روزه و نهایتا یکی دو روزه می تونیم با هم باشیم .

--

با مامان نیک صحبت می کردم. می گفت یه چیزی که من خیلی برام مهمه توی دوست پیدا کردن، شغل آدماس.

بعدا راجع بهش با همسر صحبت کردم. راستش من این حرفو اصلا دوست نداشتم. گرچه قبول دارم تا حدی حرفشو که آدم بچه هاشو بذاره با کسایی بگردن که ازشون چیزی یاد بگیره و در جهت مثبتی باشن، یه جوری نباشه که فردا پشیمون بشه که بچه هاش با بچه های فلان آدم دوست شده ان. اما وقتی به این فکر می کنم که معنی حرفش اینه که اگه ما الان راننده تاکسی بودیم، با ما دوست نمیشدن، حس خوبی بهم دست نمیده. یعنی؛ احساس می کنم این آدم دچار خودبرتربینیه. و البته؛ تو جاهای دیگه هم به صراحت گفته بود که مثلا یکی هست توی مهد نیک اینا، پدرش کارگره، بچه ی ما هر چی کلمه ی زشت یاد گرفته از اون یاد گرفته و من دوست ندارم بچه هام با بچه های این قشر دوست باشن.

ولی خب توی مهد پسر ما هم دو تا بچه ی رنگین پوست هستن که مادرشون مثل برف سفیده و آلمانیش اون قدر سلیس هست که بگم متولد اینجاست (گرچه از نظر ظاهری، بهش نمی خوره که اصالتا  آلمانی باشه)، همیشه هم یه رژ قرمز خیلی خوشگل و جیغ می زنه و میاد دنبال بچه هاش. یه روز رفته بودیم ره وه (REWE: یه سوپرمارکته). باباشون یکی از نیروهای خدماتی اونجا بود. ولی من تا الان از بچه هاش حرف بد نشنیده ام و رفتار بدی هم هیچ وقت ازشون ندیده ام، با اینکه بچه هاشون جزو اونایی هستن که همیشه دیرتر برداشته میشن و ما هر وقت میریم، توی مهد هستن.

برای من واقعا خیلی سخته که بگم حالا چون فلانی کارگره، بچه ی ما باهاش بازی نکنه، دوست نباشه و برعکس ببینم کسی صرفا به این دلیل که من و همسر مهندسیم انتخابمون کرده برای اینکه دوست بودن و تازه من نظرم این بود که طرف تازه یه منتی هم سر ما داره که من با هر کسی دوست نمیشم، حالا با شما دوست شده ام. ولی خب همسر می گفت نه، اون منظورش این نبوده که منتی داره، ولی خب همون که گفتم دیگه، اگه ما راننده تاکسی بودیمم، باهامون دوست نمیشد.

حالا خلاصه که فعلا دوستیم دیگه. ولی توی فازی هم نیستیم که بخوایم رابطه مونو سریع خیلی گسترده تر کنیم. باید هنوز زمان بدیم به خودمون. اما در کل، آدمای خیلی خوبین. بچه هاشون خیلی خوب و مهربونن و به دور از خشونت و دعوا با پسرمون بازی می کنن. لوس هم نیستن که هی گریه کنن.

خودشونم خیلی اهل کمک کردنن و اگه راهنمایی ای چیزی بلد باشن، حتما می کنن.

خلاصه که یه آخر هفته رو هم با این دوستامون گذروندیم .


مسافرت- قسمت آخر


بقیه ی سفر رو کار خاصی نکردیم. روز آخر رو یه کمی همون دور و بر گشتیم.

یه جا هم رفتیم ناهار که اسم رستورانش کلا انگلیسی بود. آدماش هم خیلی خوب انگلیسی صحبت می کردن. یه خانواده ی پنج شیش نفره هم بودن که اونام انگلیسی بودن و خیلی بریتیش قشنگی صحبت می کردن.

همسر به پسرمون میگه اینا مال همون جایین که پپا پیگ هست. بعد از چند ثانیه میگه ئهههه، اتفاقا اسم پسرشونم جرجه (که البته بیشتر شبیه به ژرژ تلفظ میشه) تا جایی که من توی پپا پیگ شنیده ام.

تو رستوران که نشسته بودیم، آوردن غذامون خیلی طول کشید. تا موقع من داشتم ریویوهای همین رستورانه رو توی گوگل می خوندم. بعضی ها نظراشون جالب بود؛ مثلا، یکی نوشته بود روی زمینش و لبه ی کنار پنجره مورچه داشت :/!

--

پروازمون صبح ساعت 9 بود. گفتیم یه جوری بریم که شیش اینا دیگه ماشینو پس بدیم و بریم چک این کنیم. واسه همین باید صبح خیلی زود بیدار میشدیم.

قبل ترش رفته بودم به پذیرش گفته بودم که ما صبح خیلی زود می خوایم چک اوت کنیم، اکیه؟ کسی اینجا هست پنج صبح؟ خانمه گفت آره ولی چون انگلیسیش بد بود، گفتم باز یه بار دیگه هم برم از یکی دیگه بپرسم که مطمئن بشم.

یه بار دیگه باز درست روز قبل از پرواز رفتم به پذیرش گفتم ما میخوایم ساعت پنج صبح بریم. اکیه؟ این یکی خانمه انگلیسیش خوب بود. گفت آره، مشکلی نیست. فقط دوست دارین صبحانه با خودتون ببرین یا یه قهوه ای صبح بخورین؟ گفتم ساعت 5.5 صبح می خوایم بریم ها. گفت می دونم. اگه دوست داری، اسم اتاقتونو بگو؛ من اینجا علامت می زنم؛ همکارام صبح زود هستن توی رستوران؛ می تونین برین برای خودتون قهوه بریزین و یه چیز مختصری هم ببرین. تمام بوفه براتون باز نیست ولی خب انقدری هست که سر صبح گرسنه نرین.

تشکر کردم و اومدم.

اگه باز به همون خانمه برخورده بودیم که انگلیسی بلد نبود، عمرا همچین آپشنی بهمون پیشنهاد میداد.

دیگه صبحش ساعتای 5 من رفتم یه قهوه برای همسر و یه چایی برای خودم آوردم. چند تا هم نون تُست و کره و عسل. من که تا قبل از رفتن کره و عسل رو خوردم ولی همسر گفت دوست نداره و نخورد. چیز دیگه ای هم نبود در واقع سر صبحی که من بخوام بیارم. در واقع، فقط چیزایی که بسته بندی بود رو میشد برداشت. برای همین، مثلا پنیر و این چیزا باز نبود.

دو تا نون تستی که مونده بود رو همین جوری آوردم برای پسرمون چون می دونستم نون تُست رو خالی می خوره.

رسیدیم فرودگاه، همسر ما رو پیاده کرد که بریم چک این کنیم، خودش رفت ماشینو تحویل بده.

قبلا، موقع تحویل ماشین، من از خانمه پرسیدم که پمپ بنزین اینجا کجا هست، گفت همین میدون بعدی. آخه آدم با بنزین پر تحویل می گیره و با بنزین پر باید تحویل بده. توی ریویوها خونده بودیم، بعضی از این شرکت ها سخت می گیرن و طرف وقتی مثلا ده کیلومتر اون ورتر بنزین زده، بهش گفته ان بنزینت پر نیست و دوباره دو لا پهنا ازش پول گرفته ان بابتش.

خلاصه، ما هم از قبل نزدیک ترین پمپ بنزینو پرسیدیم که خیالمون راحت باشه.

همسر رفته بود، از اونجا زنگ زد، گفت پمپ بنزینه گفته بنزین ندارم! دارم میرم یه جای دیگه!!

رفته بود یه جای دورتر توی ده کیلومتری اینا فکر کنم بنزین زده بود و برگشته بود. به ما گفت تا موقع شما چک این کنین؛ ببین برای منم چک این میکنه یا نه.

منم رفتم تو صف واستادم و نوبتم که شد، همسر کارش تموم شده بود، ولی خب بازم چند دقیقه بعدترش می رسید. به خانمه گفتم من همسرم نیست. می تونم براش چک این کنم؟ گفت آره، ولی کارت پروازش پیش من می مونه تا بیاد. هر وقت اومد، بگو خارج از صف فقط بیاد من ببینمش تا به خودش بدم کارت پروازشو. گفتم باشه.

یه چند دقیقه بعدش همسر اومد و خودش رفت کارت پروازشو گرفت.

بعد که اومدیم بریم سالن دوم، دیدیم زده پروازتون یه ساعت تاخیر داره.

دیگه نشستیم توی همون فرودگاه و من و پسرمون هم رفتیم یه سوغاتی کوچیک باز برای پسرمون خریدیم و برگشتیم. قبلا یه دونه برای خودش خریده بود، باز گفت یه دونه هم از این آهن ربایی هایی روی یخچال می خوام. اونم رفتیم خریدیم.

پروازمون خوب بود و یه اسنک هم همراهش بود. اما چون از این پرواز ارزونا بود، ظاهرا به همه نمی دادن اینو. انگاری اینو ما روی پکیجی که خریده بودیم برای کل سفر، خریده بودیم.

یه جوری به نظر من خیلی یه جوری بود که مهماندار میومد به صورت گزینشی به یه عده می گفت این اسنک شماست!

البته؛ بقیه هم می تونستن بخرن ولی خب بازم برای من یه جوری بود.

خانمه هم که اومد، من تازه از خواب بیدار شده بودم. اصلا هم نمیدونستم الان این پرواز کجاییه و باید آلمانی حرف بزنم یا انگلیسی. به نظر خودم انگلیسی گفتم. بعد که خانمه رفته، همسر میگه خواب بودی؟ گفتی اَپفِل جوس می خوای (Apfel-juice)!

--

وقتی رسیدیم، گفتیم خب نمی خواد برای برگشتن دیگه تاکسی بگیریم. روی بلیتمون، بلیت قطار هم بود.

بعد از کلی گشتن دنبال اتوبوسی که می رفت خونه مون یادمون افتاد که خب اینکه اتوبوسه، مشمول بلیت ما نمیشه . ولی دیگه وایستاده بودیم تو ایستگاه، گفتیم خب با همین میریم دیگه. البته؛ خدا رو شکر اتوبوسه مستقیم بود. واقعا من تازه اولین بار بود که می فهمیدم که از نزدیکیای خونه ی ما تا فرودگاه اتوبوس مستقیم هست. چهل دقیقه، یه ساعت، اینا راه بود فکر کنم ولی خب همین که مستقیم بود، خوب بود.

دیگه من بلیت خریدم و همسر از بلیت نه یورویی که شرکتشون می خرید براشون استفاده کرد و با شیش یورو رسیدیم خونه مون .

--

دیگه الان چیزی یادم نمیاد از مسافرت. یادم بیاد، میام می نویسم. عکسا رو هم باید اول از همسر بگیرم، بعد یه بار میذارم :).