رفته بودیم خونه ی دوستامون؛ دو تا خانواده ی دیگه هم دعوت بودن. یکیشون می گفت مدرسه ی دخترم ایمیل زده بود یه بار بهمون که یه اتفاقی افتاده جلوی مدرسه که ما بابتش معذرت می خوایم و متاسفیم که بچه ها هم شاهد ماجرا بوده ان و ما رفتارهای نژادپرستانه رو تحمل نمی کنیم و از این حرفا.
حالا قضیه چی بوده؟ اینکه مدرسه قبلا ظاهرا از پدر و مادرا خواسته که در مورد رفت و آمد بچه ها و پارک ماشین ها حواسشون باشه و این چیزا و ظاهرا یه سری هم مسئول این موضوع شده ان. حالا یه مادری - که نمی دونم رسما جزو اون گروه بوده یا نه- دیده یه ماشینی بد پارک می کنه یا جایی پارک می کنه که مجاز نیست. به طرف تذکر داده که شما اجازه ندارین اینجا پارک کنین. اونا هم بهش توجهی نکرده ان و با دست اشاره کرده ان که برو، کاری به ما نداشته باش. اینم ازشون عکس گرفته. اونا هم که یه زن و شوهر بوده ان باهاش بحثشون شده و اومده ان که این خانمه رو بزنن و خلاصه، قضیه بالا گرفته. مرده هم به این مامانه گفته من اصلا به خاطر آدمایی مثل تو رفته ام به آ اف د رای داده ام :/!
حالا، مادره، بنده خدا، اصالتا لهستانی بوده و بزرگ شده ی آلمان.
خلاصه که هر دم از این باغ بری می رسد!
--
با دو تا از دوستامون و بچه هاشون رفته بودیم یه پارکی که بچه ها یه کمی بازی کنن. ما هم - مامانا- کنار هم نشسته بودیم روی یه نیمکت و حرف می زدیم. اون دو تای دیگه دختر داشتن. یکیشون به اون یکی میگه شما دخترتون موهای دستش درنیومده هنوز؟ دختر من یه کمی موهاش دراومده، من یکی دو بار باهاش صحبت کرده ام که اگه ناراحته، براش بردارم. چون ممکنه تو مدرسه بچه ها مسخره اش کنن.
اونجا که اینو داشت می گفت، با خودم فکر کردم ئه، چه جالب. من اگه بودم، اصلا برام اهمیتی نداشت و از ترس اینکه مبادا کسی مسخره اش کنه، نمی دونم یه رفتار پیش دستانه داشته باشم. می گفتم خب، این جوریه دیگه. حالا، بعدا اگر مشکلی پیش اومد، اونجا فکر می کنم که چیکار کنم. الکی بچه رو حساس نکنم و بهش تلقین نکنم که تو خارجی ای.
بعد، یادم افتاد که این همون طیف شخصیتیه که کلی با مونی و بچه ها راجع بهش صحبت کردیم و دیدم که یه سری ها از تعارض فرارین و تلاش می کنن هر کاری بکنن که تعارضی پیش نیاد و من اصلا نمی تونستم تو هیچ کدوم از موقعیت ها، این مدلی باشم. دیدم، خب تو زندگی واقعیمم واقعا همین شکلیم! فقط تو مثال های اون میتینگ نبود که اون جوری بودم.
اما نکته ی جالبش برای من این بود که این دوستامون خیلی بیشتر از ما با آدم های آلمانی در ارتباطن؛ با بچه هاشون یه خط در میون آلمانی صحبت می کنن؛ تو جشن های آلمانی ها شرکت می کنن و دوست دارن که خیلی ظاهرشونو به جامعه ای که توش هستن شبیه کنن و در کل، به ظاهر خیلی از ما آلمانی ترن. اما ته وجودشون، به شدت این حس خارجی بودن و نگرانی خارجی بودنو دارن، حتی فکر می کنم بیشتر از منی که اگه این رفتارهای ظاهری رو در نظر بگیریم، خیلی خارجی تر حساب میشم نسبت به اونا.
--
پسرمون یه جلسه ی دیگه از بسکتبالو رفت و مربیش خیلی ازش راضی بود. به همسر گفته بود که سه تا تیم داریم که سطحاشون فرق داره. تیم اول تو لیگ برتر بازی می کنه؛ تیم دوم تو لیگ ایالتی بازی می کنه و تیم سوم اصلا بازی نمی کنه. و گفته بود که بچه ی شما می تونه تو تیم اولمون بازی کنه.
حالا قراره اینم فعلا بازی کنه تا ببینیم چی میشه.
این تیم بسکتبال هم جالب بود. پسرمون گفت که میخواد کلاس های بسکتبالو شرکت کنه اون 5 جلسه ای که طبق تلنت پسش اجازه داشت. منم ایمیل زدم و گفتم بهشون که این جوری شده و بچه ی ما تلنت پس داره و اجازه داره 5 جلسه شرکت کنه. می خواستم ببینم کلاساتون کیه. مربیه جواب داد بعد از یه هفته ای و گفت که ما کلاسامون پره ولی حالا یه جلسه تمرینی میتونه فلان ساعت بیاد. که اونم ساعتش نمی خورد. منم با خودم گفتم این فکر کنم اصلا نفهمید تلنت پس چیه و قضیه چیه. آخه، ما که نمی خوایم کل کلاس رو بریم. فقط می خوایم 5 جلسه رو بریم. حالا می تونست بگه لااقل همین 5 جلسه رو بیا. الان یه جلسه به چه دردمون می خوره؟ دیگه ناامید شدم ولی باز ایمیلشو جواب دادم و گفتم که متاسفانه اون ساعت پسر ما کلاس دیگه ای داره. با این وجود ممنونم. دیگه فکر نمی کردم دوباره جواب بده. جواب داد که یه تیم دیگه داریم که فلان جاست، من با مربی اونجا صحبت کردم، می تونه یه بار اونو شرکت کنه. اون دوشنبه هاست. منم دیدم بنده خدا زحمت کشیده، گفتم باشه، شرکت می کنیم. ولی خب بازم گفته بود یه بار. گفتم حالا میریم دیگه. الله کریمه.
بعدشم، باز اون روزی که قرار بود شرکت کنیم، پسرمون مریض شد و دوباره ایمیل زدم که نمی تونه بیاد. اونم جواب داد که مشکلی نیست و هر هفته ای که تونستین بیاین.
خلاصه، بعد از این همه ایمیل بازی، بالاخره شد و رفتیم و خدا رو شکر که ازش راضی بود مربیه و گفته بود الان درک می کنم چرا بهش تلنت پس داده ان. فعلا تا تعطیلات عید پاک بیاد تا ببینه دوست داره یا نه. و خب، لازم نیست بگم که پسرمون علاقه داره و میگه میخوام ادامه بدم .
و به این ترتیب، منی که به این امید بودم که 5 جلسه پسرمون بره بسکتبال تو این شهری که 20 دقیقه تا ما فاصله داره، الان رفته تو پاچه ام که هر هفته ببرمش و بیارمش .
خوشحالم البته که این قدر استعداد داره که مربیش استقبال کنه از حضورش و من بخوام به خاطر همچین چیزی هر هفته برم و بیام. تا باشه، از این مجبوری ها باشه. اما خب، 20 دقیقه هم زیاده. کلا یه شهر دیگه اس و یه جوریه که حتی پسرمون مثلا 12 سالشم که بشه، بازم باید خودمون ببریمش. این جوری نیست که بگیم تو یه قطار بشین و فلان ایستگاه پیاده شو. برای اینکه بتونه این جور جاها رو تنهایی بره، واقعا باید خیلی بزرگ بشه!
--
ماشین جدیدو گرفتیم بالاخره. و همون روزی هم بود که می خواستیم بریم کارناوال.
این ماشین یه سری ویژگی های جیگولی هم داره. مثلا؛ یکیش اینه که بذاری روی حالت سانتا که یه زمینه ی کریسمسی بگیره. یعنی؛ ماشینای دیگه رو به صورت گوزن و ماشین خودتو به صورت سورتمه ی بابانوئل نشون بده. چیز خاصی نیست ها، ولی خب بچه ها خوششون میاد.
میخواستیم بریم کارناوال، همسر و پسرمون زودتر رفتن سوار شدن، من اومدم سوار شم. دیدم گذاشتن روی حالت سانتا و یه سری گوزن و سورتمه و از این چیزا نشون میده، ما هم که داریم میریم کارناوال آلمانی، آهنگ هم که تا من پامو گذاشتم تو ماشین شروع شد: امشو شوشه لیپک لیلی لونه. بعد میگن شما تو جامعه ادغام نمی شین. به خدا، ما خیلی مولتی کولتی ایم اینجا (Multi-Kulti: چند فرهنگی).
--
به یواخیم گیر داده بودن در مورد حافظت از داده های کاربرا.
تو آلمان، شما اجازه ندارین بیشتر از سی روز داده های کاربرها رو نگه دارین. بیشتر از اون حد رو باید به صورت گمنام نگه داریم. یعنی؛ مثلا اگه طرف زنگ زده و گفته من شماره مشتریم فلانه و فلان سوال رو دارم، باید اون قسمت شماره مشتری رو حذف کنیم. در واقع، هیچ داده ای که نشون بده این متن مربوط به کدوم کاربره نباید بیشتر از سی روز نگه داشته بشه. مثلا؛ شماره تلفنش و این چیزاشم باید حذف بشه.
بعد، قرار شد بیایم چیزایی که مال بیشتر از سی روزن رو حذف کنیم. بعد که حذف کردیم و همه چی خوب بود، من چند روز بعدش رفتم دیدم اینا همه تو سطل آشغالن! به فلیکس میگم خب اینا که اینجان و قابل بازیابی. ما باید از اینجا هم حذف کنیم.
با یواخیم صحبت کردیم، قرار شد از سطح آشغالم حذف کنیم. این کارو کردیم ولی بعد فهمیدیم، بعد از اینکه از داده ها رو حذف می کنیم، داده ها 93 روز توی سطل آشغال می مونن؛ از اونجا که پاک می کنیم، توی یه سطل آشغال دیگه (سطلِ آشغالِ سطل آشغال!!) برای مدت 93 روز می مونه و بعدش بالاخره واقعا حذف میشه .
این پاک کردن داده های کاربر یه جور حفاظت از داده ی کاربره، پاک نکردنش یه جور :/!
--
به شعبه ی اسپانیا گفته بودم لیست کسایی که نیاز به ورکشاپ برای فلان اپ دارن رو بده. یه لیست داد که 15 نفر اینا بودن. من انتظار داشتم 3 یا 4 نفر بده.
حدس زدم که اینا هم پیش زمینه ی کامپیوتری و برنامه نویسی نداشته باشن. بهش ایمیل زدم و گفتم اینا رو دو دسته کنه: کسایی که برنامه نویسی بلدن و کسایی که بلد نیستن؛ تا من دو مدل ورکشاپ مختلف برای اینا بذارم. برای اونایی که برنامه نویسی بلدن، دو تا ورکشاپ مقدماتی و پیشرفته بذارم و برای اونایی که بلد نیستن، فقط یه ورکشاپ مقدماتی که آشنا بشن با قابلیت های نرم افزار.
خانمه ایمیل زد و لیستو فرستاد ولی باز دیدم همه ی اونایی که نوشته برنامه نویسی بلد نیستن رو هم برای ورکشاپ پیشرفته اسمشونو نوشته!
بهش زنگ زده ام، میگم این جوریه چرا؟ میگه والا من می خواستم نذارم. من بهشون گفتم ولی اون چند نفر، همه شون رئیسن و مدیر رده بالا. همه شون فکر می کنن باید توی همه ی میتینگ ها باشن! تو خودت ایمیل بزن. تو اگه بزنی، من میگم آلمان این طوری گفته و آلمان رئیسه و کسی نمی تونه چیزی بگه :/! و همین طور هم شد. من ایمیل زدم و گفتم ما نمی تونیم به این افراد ورکشاپ پیشرفته ارائه بدیم و کسی هم اعتراضی نکرد!
--
یه وویس بت بهمون گفتن درست کنین برای تیم کمک های اولیه. اگر کسی مثلا توی یکی از طبقه ها مشکل پزشکی ای براش پیش اومد، طرف زنگ می زنه به یه شماره ای، اون شماره به وویس بت وصل میشه و اطلاعات رو جمع می کنه که اتفاق چی بوده و تو کدوم طبقه اس و غیره، بعد اطلاعات بلافاصله فرستاده میشه برای سه چهار نفر اعضای تیم کمک های اولیه. فرستادن این اطلاعات هم چون خیلی فوری و مهم تلقی میشه، هم به صورت پیامک براشون میره، هم براشون به صورت آلارم تلفنشون زنگ می خوره، هم توی مایکروسافت تیمزشون زنگ می خوره. قشنگ دیوونه شون می کنن تا جواب بدن حتما!
من که می خواستم اینو درست کنم، هر وقت می خواستم تست کنم، قبلش بهشون خبر میدادم من دارم تست می کنم. اگه پیامی گرفتین، از طرف منه. بعدم توی متن پیامم می گفتم فلانی هستم، دارم تست می کنم.
وقتی تستام به عنوان بخش فنی تموم شد، بهشون وویس بت رو تحویل دادم و گفتم حالا بخش غیرفنی می تونه تست نهایی رو انجام بده و بعدش وویس بت فعلا بشه.
اون روز یکی از بچه های تیم کمک های اولیه یه اسکرین شات گرفته و فرستاده، نوشته بچه ها لطفا وقتی تست می کنین، بگین تست می کنیم. یکی از بچه های غیرفنی تست کرده بود. پیام داده بود یه نفر خودشو از طبقه ی 25 ام پرت کرده پایین!!!
تیم کمک های اولیه هم که در جریان نبوده، بعد از زدن یه سکته ی ناقص، فهمیده بود یکی داره تست می کنه .
--
چند وقت پیش از یه بخشی از شهرداری (Ordnungsamt: اُردونگز اَمت میشه اداره ای که مربوط به نظم عمومیه؛ مثلا همسایه تون سر و صدا کنه، باید زنگ بزنین به اینجا که بیان.) اومدن دم درمون، ولی ما خونه نبودیم. همسر از روی اپ دیده بود ولی جواب نداده بود چون در هر صورت خونه نبودیم. چند وقت بعدش دوباره اومدن. من نبودم. همسر میگه گفتن به ما گفته ان شما سگ دارین تو خونه تون ولی تو سیستم ما همچین چیزی ثبت نشده. همسر هم گفته بود صحت نداره و رفته بودن. ولی برام خیلی جالبه که کی و با چه هدفی رفته همچین چیزیو گزارش داده؟! ما نه سگ داریم، نه هیچ حیوون خونگی دیگه ای، نه هرگز مهمونی اومده خونه مون که سگ یا هر حیوونی داشته باشه! نمیدونم چی شده که طرف به ذهنش رسیده برم بگم اینا سگ دارن!
--
زنگ در خونه مونو از این اسمارت هوما زدیم که به صورت اتوماتیک وقتی کسی رد میشه فعال میشه و ویدیوش رو هم ضبط می کنه.
یه روز صبح که بیدار شدیم، دیدیم دیشب دو نفر از تو کوچه رد میشن، با چراغ قوه نور میندازن تو ماشین که ببینن چیز ارزشمندی داره یا نه؛ در ماشینو هم با دست تلاش می کنن باز کنن که ببینن قفله واقعا یا نه. وقتی می بینن قفله، بی خیال میشن و میرن!
--
مامانم
داره راجع به سال نو و ماه رمضون صحبت می کنه، میگه امسال که تا 13 ام ماه
رمضونه؛ سال دیگه هر کی زنده باشه، عید فطر ان شاءالله اول عیده .
با اینکه مامانم امید به زندگیش خیلی زیاده و همچنان مهمونی هاش و رفت و آمداش به راهه، ولی در عین حال انگاری هر لحظه هم آماده ی رفتنه. البته؛ ان شاءالله که هنوز حالا حالاها با ما باشه :).
--
برای چهارشنبه سوری دعوت شدیم خونه ی دوستامون. رفتیم آش رشته خوردیم - جای شما خالی. ما بچه بودیم، رسم شهرمون این بود که شب چهارشنبه سوری آش رشته بخوری که رشته ی عمرت درااااز باشه . ان شاءالله رشته ی عمر شمام دراز باشه
.
این جمله رو آخرش اضافه کردم. بچه ها، من نمیخواستم بیام کل سمینارو بنویسم. میخواستم فقط جالباشو بنویسم. ولی بعد دیدم من عملا کلشو نوشتم :).
--
یه سمینار شرکت کردم توی شرکتمون در مورد مدیریت اختلافات.
کلا چیز جالبی بود ولی جالب ترش برام این بود که یه بار که اون اوایل یه بحثی بود در مورد یواخیم که دو تا از بچه ها بهش اعتراض داشتن (قبلا نوشته بودم در موردش) و دو تا جلسه ی دو سه ساعتی در موردش داشتیم، مونی که برگزارکننده ی اون جلسه بود، چند تا جمله گفت که تو ذهن من موند و سعی می کردم استفاده اش کنم هر وقت که لازم شد و این سمینار - که بازم با مونی برگزار میشد- در نهایت، نتیجه اش همون چند جمله بود!
برام جالب بود که من نکته ای که از اون جلسه گرفته بودم، دقیقا چکیده ی یه سمینار 7 8 ساعتی بود.
اگه یادتون نیست، جمله اش این بود که وقتی میخوای از کسی انتقاد کنی، باید جمله ات/جمله هات این شکلی باشه مثلا: "فلانی، تو دیروز دیر اومدی و من ناراحت شدم. من انتظار دارم به وقت من احترام گذاشته بشه. لطفا از این به بعد سر وقت بیا تا من بتونم برای خودم برنامه ریزی کنم."
حالا اگه بخوایم تیکه تیکه اش کنیم این جوری میشه:
1) به طور واضح و مشخص باید بگی اشتباه طرف چی بوده و این اشتباه صرفا باید یه جمله ی خبری باشه در مورد یک مورد خاص. نباید توش قید باشه. مثلا بگی "تو همیشه دیر میای".
2) باید به طور واضح بگی این کار چه حسی به تو داده: ناراحتی، عصبانیت، عصبی شدن، استرس گرفتن یا هر چیز دیگه. این جمله باید در مورد شما باشه و نه در مورد اون. مثلا نباید بگی "این کارت منو ناراحت کرد". فقط باید بگی "من ناراحت شدم.".
3) باید به طور واضح بگی که انتظارت از طرف چی بود که برآورده نشد؟ اینجا یه لیستی هست برای هرم مازلو. ما معمولا نیازهای اولیه اش رو می دونیم و راجع به خوراک و پوشاک و مسکن صحبت می کنیم وقتی صحبت از هرم مازلو میشه. ولی اگه سرچش کنین، خیلی چیزا رو اسم برده به اسم نیازهایی که انسان داره و باید پاسخ داده بشن. من هر چی گشتم، متاسفانه نتونستم دقیقا اون لیستی رو پیدا کنم که مونی به ما نشون داده بود. ولی اون لیستی که اون به ما نشون داد، شاید برای هر سطحش، 50 60 تا اسم "نیاز" آورده بود که باید برای آدم برآورده بشن. شبیه ترین چیزی که بهش پیدا کردم این بود. ولی اونی که به ما نشون داد، برای هر سطحش همین قدر و بیشتر اسم آورده بود.
برای مرحله ی دو و اسم احساسات آدما هم یه لیست بلندبالایی داشت که اونم برام جالب بود.
4) باید دقیق بگی که از این به بعد باید چیکار کنه.
مهمش همینه که توی مرحله ی دوم و سوم، نباید مخاطب جمله ات طرف باشه. باید از طرف خودت حرف بزنی. مثلا نباید به طرف بگی تو به من احترام نمیذاری، چون روش های آدما برای احترام گذاشتن متفاوته. شما ممکنه یه رفتاری رو بی احترامی به خودتون تلقی کنین ولی از نظر اون طرف، این بی احترامی نباشه. وقتی شما به طرف می گین تو به من بی احترامی کردی، طرف بلافاصله از خودش دفاع می کنه و میگه من این کارو نکرده ام. چون واقعا به نظرش این کار رو نکرده.
اینم بگم که اون جمله هایی که من نوشتم به عنوان نمونه، معنیش این نیست که شما قراره این قدر ادبی حرف بزنین و عجیب غریب. منظور اینه که اون موارد رو رعایت کنین و صریح باشین. وگرنه تو دنیای واقعی، آدم برای توضیح دادن بخش 2 و 3 ممکنه کلی صحبت کنه.
حالا این چیزی که نوشتم، حاصل کل اون جلسه ی چندین ساعته بود. برای اینکه اینا رو یاد بگیریم، قبلش بهمون ایمیل زده بود و گفته بود که لطفا هر کدومتون یه مورد مشخص رو در نظر بگیرین که با کسی اختلاف نظری داشته ین که از قبل براش آماده باشیم.
اول که رفتم، مونی بود و یه خانمی. من سلام کردم و هر دو جواب دادن. به مونی گفتم همین جا قراره بشینیم یا اون ور؟ چون میخواستم کیفمو بذارم. مونی گفت اون ور. اون خانمه نزدیک مونیتور نشسته بود. گفت ئه، من فکر کردم ارائه داریم و بهتره نزدیک مونیتور باشم. پس؛ منم میام اون ور.
خانمه خیلیییی رفتارش آلمانی و جدی بود. از اونا که خود آلمانی ها ببینن، میگن این تیپیکال آلمانی هاس . تو حرف زدنش هم انقدر تندتند حرف می زد و کلمه ها رو با شدت ادا می کرد که آدم یه کم می ترسید. به چشم من، بیش از حد جدی بود.
خلاصه، یه کمی صبر کردیم و دو نفر دیگه هم اومدن.
مونی یه عالمه آدم دیگه رو هم دعوت کرده بود، در واقع، بچه هایی که تازه وارد شرکت شده بودن. ولی خیلی ها جواب نداده بودن و معلوم نبود میان، نمیان، صبر کنیم، نکنیم؟
اتفاقا راجع به اینم با مونی صحبت کردیم که چرا آدما جواب میتینگی که فرستادی براشونو نمیدن؟ خب، یا بگین آره، یا بگین نه.
وقتی میتینگو شروع کردیم، گفت اول بگین که چرا اینجایین؟
همه گفتن می خوان رابطه ی بهتری داشته باشن با همکاراشون و اختلافاتشونو راحت تر رفع کنن و بدونن چطوری می تونن مشکلاتشونو حل کنن. فقط من گفتم من می خوام ببینم چطوری آدم میتونه به بقیه کمک کنه که مشکلاتشونو حل کنن . وقتی اینو گفتم، احساس کردم من خیلی پرتم از قضیه! آخه، من سر اون پروژه ی بلژیک خیلی می دیدم که بچه ها با هم اختلاف دارن، مشکل دارن، هم دیگه رو نمی فهمن، ولی بلد نبودم که چطوری میشه اینا رو با هم رو در رو کرد، چطوری میشه مشکلات تیمو حل کرد.
بعد گفت خب، بگین به نظرتون اصلا conflict یا همون تنش/اختلاف/درگیری/تعارض/مشکل چیه؟ (می تونین اول یه کمی فکر کنین و برای خودتون جواب بدین، بعد بقیه ی متنو بخونین ).
هر کسی نظرشو گفت و در نهایت، جواب این بود که هر چیزی که باعث بشه شما حس بدی داشته باشین، این یه مشکل حساب میشه. مثلا؛ همین که بعضی ها جواب ایمیل میتینگو نداده ان و ما الان بلاتکلیفیم و ده دقیقه صبر کردیم که ببینیم بالاخره کسی میاد یا نه، این الان یه مشکله. درگیری و اختلاف، فقط اون حالت هایی که دو نفر به وضوح توش با هم دعوا دارن نیس. هر اختلاف نظری که باعث بشه شما حس بدی داشته باشین، مشکل حساب میشه و باید حلش کنین. حتی؛ لازم نیست حتما با یه شخص مشخص مشکل داشته باشین. مثلا؛ شرکت میگه شما حتما باید 8 سر کار باشین و شما نمی تونین و همیشه با استرس می رسین و باعث میشه همیشه حس بدی داشته باشین. این مشکل شما و شرکته که باید حلش کنین.
بعد از اون، گفت دو مدل تنش/درگیری داریم: پنهان و آشکار. آشکارا رو همه مون میشناسیم؛ مثلا وقتی با کسی دعواتون میشه. ولی پنهانا رو کمتر آدما تحویل می گیرن و بهش توجه می کنن. مثلا کسی که همیشه تو میتینگ ها دوربینش خاموشه؛ اگه بدونه شما یه روزی شرکت هستین، اون روز شرکت نمیاد؛ مدام گواهی پزشکی میاره و میگه مریضم تا روزا بگذره و ... . (به این موضوع فکر کنین؛ وقتی نمونه هاش رو گفت، فکر کرم که چقدرررر تنش های زیادی تا الان همه مون تجربه کرده م، بدون اینکه بهش توجه کنیم).
بعد ازمون پرسید که شخصیتمون چطوریه؟ یه طیف داشت از کسی که از درگیری فراریه تاااا کسی که میگه آخ جون اختلاف! اینشم برای من جالب بود. مثلا بعضی ها معتقدن باید حداکثر تلاشتو بکنی تا تعارضی پیش نیاد با کسی. اگه اختلافی هس، نادیده بگیر؛ کوتاه بیا و ... . و ترجیح میدن که کمترین حد تعارض رو با دیگران داشته باشن و این براشون ایده آله. ولی یه عده معتقدن اختلافا خوبه؛ باعث رشد میشه؛ ازشون نمی ترسن.
وقتی چند تا مصداق گفت راجع بهش حرف زدیم، عملا معلوم شد که هر کسی کجاس و من دقیقا اونی بودم که کله اش بو قرمه سبزی میداد . اونا همه اون جایی از طیف بودن که می گفتن بهتره اختلاف نداشته باشیم؛ حالا اگه یه کمم داشتیم، اکیه، نادیده اش میگیریم.
من تو اون ور طیف بودم که به نظرم اگه تو یه شرکت همه مثل هم فکر کنن، شرکت پیش نمیره! باید یکی بیاد، یه حرف جدیدی بزنه تا تو هم بهش فکر کنی و رشد کنی و تو پیش بری، اون پیش بره، شرکت پیش بره.
جالبش این بود که تا وقتی راجع به این موضوع حرف نزده بودیم، من همیشه فکر می کردم که من خیلی آدم بسازیم، من اونیم که کنار میام و میخوام هیچ اختلافی پیش نیاد. ولی بعد فهمیدم وقتی می خوام کار کنم، عملا اصلا این جوری نیستم و با اینکه نبود تعارض میتونه خوب باشه، اما برام مهم تره که تیمی داشته باشم با دیدگاههای متنوع، نه صرفاً آدمهایی که مثل من فکر میکنن.،
بعد که این مرحله رو رد کردیم و راجع بهش صحبت کردیم، گفت حالا هر کسی بگه مشکلی که برای امروز انتخاب کرده، چیه؟
من راجع به شرکت قبلیم صحبت کردم و داگان که دیگه نمی خوام تکرارش کنم؛ چون قبلا با جزئیات گفته ام . مال اون سه نفرو میگم:
- یه پسره گفت ما یه اوس بیلدونگی داشتیم (اوس بیلدونگ همین دوره هاییه که طرف معمولا سه سال میره میگذرونه تا مثلا آرایشگر/مکانیک/کارمند دفتری/فروشنده/دستیار دندون پزشک/پرستار/... بشه. برای رشته ی آی تی هم همچین چیزی وجود داره. ولی چیزایی که یاد می گیرن، با لیسانس آی تی متفاوته) که اومده بود پیش ما. سال اول خوب بود ولی از یه جایی به بعد دیگه اصلا کارا رو انجام نمی داد؛ می پیچوند؛ من بهش می گفتم اگر سوالی داری، بیا بپرس ولی نمیومد. بهش می گفتم اگه مشکلی داری، بگو ولی نمی گفت. می گفت همه چی خوبه ولی هیچی هم تحویل نمیداد.
- یه پسر دیگه - که اتفاقا ایرانی بود و کارمند جدید شرکت بود- گفت من اوس بیلدونگ میگذروندم. اون کسی که مسئولم بود، اصلا باعلاقه سوالامو جواب نمیداد. هر وقت میرفتم پیشش، میگفت چیه؟ چی می خوای؟
- خانمه گفت من یه رئیسی داشتم که یه بار باهاش میتینگ داشتم؛ گفت من می خوام حضوری با هم یه میتینگ داشته باشیم. هامبورگ هم بود (نمی دونم خانمه خودش اون زمان خونه اش هامبورگ بود یا به خاطر این میتینگ رفته بود هامبورگ). منم پا شدم رفتم. هنوز چند دقیقه ای صحبت نکرده بودیم که ازم پرسید تو شوهرت، همون همسر ایده آلیه که میخواستی؟!
بعدم گفت همون شب جشن کریسمس شرکت بود. من رفتم و اینم بود و خیلی سعی می کرد به من نزدیک بشه و چند بار به بهانه های مختلف به من دست زد و ... .
خب، تا اینجا کدوم یکی از این موارد به نظرتون مشکل داشت؟ (تو دلتون جواب بدین، بعد بقیه شو بخونین ).
مال پسر دومیه رو مونی گفت که توش قضاوت دخیله و نحوه ی بیانش درست نیست. تو نمی تونی بگی طرف با علاقه این کار رو انجام میده یا نه. تو فقط باید بگی "در جواب من، می گفت چیه؟" همین. و ضمنا، نباید بگی "هر وقت میرفتم پیشش". باید یه مورد مشخص در یه روز مشخص رو انتخاب کنی.
بعد رسیدیم به اینکه بگیم که خب چه حسی می گرفتیم از کارش؟ عصبانی می شدی؟ ناراحت می شدیم؟ ناامید میشدیم؟ یا چی؟
هر کس یه چیزی گفت.
بعد گفت حالا بر اساس هرم مازلو بگین چه نیازی از نیازهاتون پاسخ داده نشده؟ اینم که فکر می کنم جوابش مشخصه. ولی از اون لیستی که داشت، گفت هر چند تا که لازمه رو لیست کنیم. و لیست بلندبالایی بود واقعا.
هدف، این بود که ببینیم در چه سطحیه مشکلاتمون. مثلا؛ برای اون خانمه که میشد حس عدم امنیت. این دیگه پایین ترین سطح هرم مازلو بود و طبیعتا مشکل به شدت جدی حساب میشد. ولی برای ماهایی که بحث احترام گذاشتن و احساس تعلق به گروه کردن و این چیزا بود، سطح های خیلی بالایی تری بود و مشخص بود که شدت مشکلمون قابل قیاس با اون خانمه نیست.
بعد گفت که انتظارمون از طرف چیه و چطوری بگیم. که هر کدوممون طبق همون نمونه ای که گفتم، یه سری جمله آماده کردیم.
و وقتی اینا رو تمرین می کردیم، تازه می فهمیدیم که چقدر آدما به شکلی ناخواسته، توی جمله هاشون قضاوت هست و جمله هاشون شبیه "تو منو ناراحت کردی"ه به جای اینکه شبیه "من ناراحت شدم" باشه.
--
یه جا هم این وسطها، 9 تا مرحله ی تشدید اختلافا رو بهمون نشون داد دونه دونه که واقعا کرک و پرم ریخت. یهویی هم لیستو بهمون نشون نمیداد. کاغذو یه طوری تا زده بود که اولش فقط مرحله ی اولو می دیدیم. راجع بهش بحث می کردیم؛ بعد یه کمی کاغذو باز می کرد تا مرحله ی دوم رو ببینیم و ببینیم که اگه مشکل رو حل نکنیم، چی میشه.
خداییش، اصلا تا الان به ذهنم خطور نکرده بود که ممکنه آدمایی تو دنیا وجود داشته باشن که این طوری فکر کنن. مرحله ی اولش این بود که یه مشکلی پیش میاد و دو طرف معتقدن که میشه حلش کرد. مرحله ی دومش این بود که دو طرف یه کمی بحث می کنن و هر کدوم سعی می کنه طرف مقابل رو قانع کنه که حق با اونه. بعد میرسید به اقدامات پنهانی. من تا الان تو عمرم از اون دو تای اول فراتر نرفته بودم. سومی رو که گفت یه کم ترسیدم که مگه میشه آدم همچین کاری بکنه؟ بعد دیدم اوووه، چه خبره؟!!
مرحله ی سومش که من با خودم گفتم مگه میشه، این بود که مثلا شما اختلاف دارین با همسرتون. یکی میگه تعطیلات بریم کنار دریا استراحت کنیم فقط، یکی میگه بریم یه جایی که آثار تاریخی رو ببینیم. یعنی؛ با هم کنار نمیاین بعد از بحث های مرحله ی دوم. بعدی یکیتون میره خودسرانه برای هردوتون بلیت میخره!! حالا شما باید انتخاب کنین که باهاش برین و کنار بیاین یا نه بگین من نمیام، خودت برو یا من نمیرم، تو هم حق نداری اونجا بری و ... . عملکرد شما نشون میده که تو همین مرحله مشکلتونو حل می کنین یا مشکلتون جدی تر میشه و میرین مرحله ی بعدی! تازه این سه تا مرحله هنوز میشدن برنده-برنده!
مرحله ی بعدی که خودش باز سه قسمت بود، برنده-بازنده بود که شما برین مشکلو به دوستا یا خانواده تون بگین و یارکشی کنین؛ از همسرتون جلوی اونا بد بگین و چهره اش رو برای اونا خراب کنین؛ و در نهایت طرف رو تهدید کنین که اگه فلان کار رو نکنی، من فلان کارو می کنم.
مرحله ی بعدی هم که باز خودش سه قسمت بود، بازنده-بازنده بود که طرف به هر قیمتی حاضره کاری کنه که طرف مقابل آسیب ببینه، حتی اگه خودشم تو این مسیر آسیب ببینه.
تو هر مرحله اش مونی مثال می زد و من هی بیشتر مخم می پکید که آیا واقعا میشه همچین آدمایی وجود داشته باشن! ولی مثل اینکه میشه که این همه تحقیق روش انجام شده.
البته؛ خداییش من فکر می کنم کسی که تو این سطوح آخر باشه احتمالا از نظر روانی دچار اختلالی، چیزیه دیگه. وگرنه آدم سالم که نباید این شکلی باشه.
--
در مورد سرنوشت این اختلافاتی که بچه ها گفته بودن هم بگم بهتون.
اون خانمه رفته بود به بخش منابع انسانی گفته بود. گفت شرکتمون کوچیک بود و سه تا خانم اونجا کار می کردن، بقیه آقا بودن. و فکر می کنین چی شده بود؟ اون خانم منابع انسانی چند روز بعد اخراج شده بود :/! این خانمه هم که خودش قراردادشو کنسل کرده بود. و بعدش رفته بود دوباره یکی دو سال دوره گذرونده بود برای آی تی و اومده بود تو شرکت ما! یعنی؛ حتی دیگه توی اون حیطه ی کاری قبلیش هم کار نکرده بود.
در مورد اون پسره، گفت یه بار ازش پرسیدم که اگه مشکلی هست بگو. اونم یه پیام بلندبالا نوشت که من فکر می کنم این شغل دلخواه من نیست و ... و من هنوز داشتم خط های اولشو می خوندم که یهو کلا پیام رو پاک کرد. دفعه ی بعدم که دیدمش چیزی نگفت هر چی ازش پرسیدم. گفتم این شغلو دوست داری و اینا. گفت آره، اکیه و ... . تا آخر هم نتونستم از زیر زبونش بکشم که چی شده، مخصوصا که سال اول خوب بود و ما مشکلی نداشتیم. آخرش هم ما اوس بیلدونگشو بهش دادیم و مدرکشو گرفت، ولی تو شرکت استخدامش نکردیم (معمولش اینه که کسی که یه جا اوس بیلدونگ میگذرونه، همون جا استخدام میشه). فقط مدرکشو گرفت و رفت.
اون خانمه هم بنده خدا با همسرش مشکل داشت و گفت داریم جدا میشیم. ولی نمی دونم اون زمانی که با رئیس مشکل داشته، با همسرش هم مشکل داشته و رئیسش به نحوی خبر داشته از این ماجرا یا نه.
بابای این دوستمون که قرار بود براش پول بریزیم، به همسر دوباره پیام داده بود که شیش هزار تا لازم نیست بریزین و 2500 تا کافیه. بعد یه حساب داده بود که به این بریز، باز گفته بود نه، به این بریز.
خلاصه، آخرش همسر زنگ زد به خود دخترشون و صحبت کرد. گفت نه، همون 2500 تا کافیه. برا تمدید ویزام لازم دارم که باید نشون بدم به اداره اقامت.
میخواستم بگم، من حرفمو تو پست قبل پس می گیرم. این بنده خدا کم نیاورده. خدا رو شکر، حساب شده خرج کرده.
گفتم بگم که در حقش اجحاف نشه .
--
ما به همین دوست فوق گفتیم برا شب چله بیا پیش ما. اونم گفت باشه. برنامه مون این بود که بقیه ی بچه ها رو هم دعوت کنیم. به یکی از دوستامون (الف) گفتیم ما برنامه مون اینه که شما و فلانی ها رو دعوت کنیم. گفتن نه، ما دعوت میکنیم. شما دوستتونم بیارین. گفتیم باشه.
بعد اون خانواده ی دیگه ای که دعوت شدن (ب) گفتن نمیان، خودشون یه جا رزرو کرده ان برا این برنامه های یلدایی.
این وسط یه خانواده ی دیگه (ج) ما رو دعوت کردن و خانواده ی الف رو. اون دو تا با هم صمیمین ولی ما تا الان خونه ی این خانواده ی ج -که همون دوقلوها باشن- نرفتیم.
خانمه به من تو واتس اپ پیام داد و دعوت کرد، منم نوشتم رلستش ما یه نفر مهمون داریم و ان شاالله یه دفعه ی دیگه. آخه، نمیتونستم بگم مهمون منم دعوت کنین که!
امیدوارم بودیم که بگه اشکالی نداره، مهمونتونم بیارین که نگفت و ما خیت/خیط شدیم .
حالا این وسط مونده بودیم! نه میتونستیم خانواده ی الفو دعوت کنیم، نه ب رو، نه میتونستیم بریم خونه ی خانواده ی جیم!
گفتیم این جوری که خیلی بد شد. ما به این بنده خدا گفتیم بیاد که یه کم حال و هوای ایران بگیره، حالا هیچی به هیچی.
دیگه یه چند روزی همین طوری بود و من داشتم فکر میکردم با این بنده خدا کجا بریم حالا؟
امروز صبح دیدم خانم خانواده ی ج پیام داده دوباره که فلانی به من گفت که دختر دوستتونم پیشتونه، اونم بیارین و اینا.
انگاری اونا با هم صحبت کرده بودن و خانمه بهشون گفته بود که اینا احتمالا روشون نشده بگن مهمون ما رو دعوت کن، به خاطر اون نیومدن.
خلاصه، منم تشکر کردم و گفتم پس ما میایم.
حالا خانم ب هم تو گروه نوشته که برنامه ی اونا کنسل شده! و پرسیده بود که دعوت خانواده ی الف برقراره یا نه.
حالا ما دو تا مراسم چله دعوتیم تو دوروز پشت سر هم.
خدا رو شکر روزی این بنده خدا رسید، ما شرمنده اش نشدیم :).
--
پنج شنبه با آندره میتینگ داشتم. گفته بودم بهش که یه میتینگ بذاریم، بهم فیدبک بده که تو چی خوب بودم و تو چی بد.
جالبه که من وقتی بهش میگم مثلا نقاط ضعفمو بهم بگو، اون اصلا به هیچ وجه از این عبارت استفاده نمی کنه. میگه چیزایی که توش خوب بودی و جاهایی که هنوز می تونی خودتو بهتر کنی.
یاد بگیریم ادبیات درستو از آدمای درست .
اون روز بهم زنگ زد، یه برگه رو گرفت بالا، گفت من دارم نامه ی تشکر مینویسم برات. امروز شرکتی؟ گفتم نه. گفت پس پنج شنبه که هستی، با هم هماهنگ میکنیم، بیا اتاقم. گفتم باشه.
امروز من باید پسرمونو ساعت ۳.۴۵ میبردم دکتر، خودمم ۵ تو همون دکتر نوبت داشتم!
تا ۲ اینا واستادم. دیدم خبری نشد. گفتم حالا وامیستم دیگه یه کم دیگه.
این وسط یکی دو تا میتینگ پیش اومد و من دیگه موندگار شدم. ساعت 3.5 که دیگه داشتم جمع می کردم که برم، بهم پیام داد که نیم ساعت دیگه بیا. گفتم باشه.
رفتم، گفت ببخشید من یه کمی مریضم. جلسه ی فیدبک دادنو بذاریم برای سال بعد. ولی الان بیشین، میخوام فقط یه کمی حرف بزنیم و ازت تشکر کنم.
نامه رو هم گذاشته بود توی یه کمدی که کلیدشو جا گذاشته بود :|! گفت خب، حالا مهم نیست. شفاهی تشکر می کنم دیگه. اون برگه هم همین بود. من 5 هزار یورو هم به عنوان تشکر بهت داده ام که روی حقوق این ماهت میاد.
یه کمی حرف زدیم و منم بهش گفتم که واقعیتش قبل از اینکه این پروژه رو به من بدی، من داشتم به این فکر می کردم که شرکتمو عوض کنم. چون من دوست ندارم همه اش روی یه موضوع کار کنم. الان موضوع وویس بت ها برای من تکراری شده و من کاملا به این حوزه مسلطم و این خوب نیست. آدم نباید به کارش کامل مسلط باشه. اگه مسلط باشه، یعنی دیگه چیز جدیدی یاد نمی گیره. من دلم نمی خواد سه چهار تا کلیک کنم و یه وویس بت تحویل بدم و تموم بشه. میخوام چیز جدیدی یاد بگیرم. خوشحالم که این پروژه اومد و چالش داشت و اینا.
گفت آره، می فهمم چی میگی و مرسی که تو پروژه بودی؛ میدونم که کار آسونی نبود، پروژه ی آسونی نبود، تو هم بچه داری و درسته که این یه مسئله ی شخصیه ولی اینکه به عنوان یه مادر، با اینکه کلی مسئولیت توی خانواده ات هم داشتی، این کار رو قبول کردی، میدونم که شرایط آسونی برات نبوده. بعدم کلللی از من تعریف کرد با کلمه هایی که می فهمیدم چی میگه ها ولی انقدر قلمبه سلمبه بود که تو ذهنم نموند، انقدر هم تعدادشون زیاد بود که حتی نشد من تو ذهنم نگه دارم و بعدا بیام سرچ کنم تو دیکشنری . حیف شد واقعا. جا داشت که کلی کلمه ی جدید یاد بگیرم.
و برای اولین بار، خیلی آلمانی وار، هیییچی نگفتم. گذاشتم قشنگگگگ یه پنج دقیقه ای ازم تعریف کنه و اصلا نه تو حرفش پریدم، نه وسطش ازش تشکر کردم، نه هیچی. بعد که حرفاش تموم شد و نقطه گذاشت ته حرفاش، گفتم منم متقابلا تشکر می کنم از حمایتت و اینا. داخل پرانتز اینو بگم که تعارف نکردن به شیوه ی ایرانی و اینکه نه خواهش می کنم، کاری نکرده ام و اینا نقطه ی عطفی بود تو زندگیم که شاید شما بهش دقت نکرده باشین
.
یه چیز جالبی هم که وسط تشکرش گفت این بود که از اول پروژه بودی و تا آخرش بودی و جا نزدی و نگفتی من نمی خوام دیگه تو پروژه باشم.
برا من این جمله اش خیلی جالب بود، چون کاملا حس کردم که هر لحظه منتظر بوده که من بیام بگم من دیگه نمی تونم. در حالی که همچین چیزی حتی به ذهن من خطور هم نکرده بود. گاهی وقتا آدم یه چیزی به ذهنش خطور می کنه، ولی به خودش میگه نه، این کارو نکن. ولی من حتی به ذهنمم نرسیده بود که برم بگم من نمیخوام تو پروژه باشم. اتفاقا برعکس، دلم می خواست پروژه رو به آخر برسونم. حتی ما رسما یه ورژن رو 4 نوامبر لایو کردیم و قرار شد بعدش، پروژه به شرکت ایکس داده بشه. حالا هنوز پروژه به شرکت ایکس داده نشده. و من همه اش نگران این بودم که من الان دیگه عملا توی پروژه ی اونا نیستم ولی رسما هم پروژه به هیچ کس تحویل داده نشده و باید یکی این وسط، پروژه رو نگه داره. الان رو هواس همه چی. و دلم نمی خواست که پروژه رو ول کنم. ولی اون روز با میرو صحبت کردم و گفت که اشکالی نداره و تو دیگه لازم نیست حتی توی میتینگ ها هم شرکت کنی. و من دیگه رسما خارج شدم از پروژه. ولی هنوزم دلم پیش اون کار ناتمومه. چون دلم می خواست رسما یه روز پروژه رو به شرکت ایکس تحویل میدادم و بعد میومدم بیرون. ولی خب این طوری نشد. و من حتی به میرو گفتم پس خبرشو به من بده که وضعیت پروژه چی شد بعد از میتینگاتون. گفته باشه.
حالا بگذریم. به آندره گفتم اگه تو شرکت پوزیشن دیگه ای هست، من میخوام پوزیشنمو عوض کنم. مثلا تو تیم اشتفان اینا، می دونم که یه پوزیشن خالیه (چند وقت پیش با اشتفان که حرف می زدیم، گفتم فلان وویس بت تکلیفش چی شد؟ گفت ما تیممون دو قسمت شده الان، اولریکه که قبلا مدیر همه مون بود، الان بیشتر تو بخش غیرفنی مدیره و قرار شد یه مدیر دیگه برای تیم ما بیاد، برای بخش دیجیتالیزیشن و اون باید تعیین تکلیف کنه این وویس بت رو ولی خب هنوز کسی استخدام نشده. منم از اون موقع تو ذهنم بود که یه جوری برای این پوزیشن اپلای کنم.). گفت اشتفان که مال شرکت آی تی نیست (گفته بودم بهتون که شرکتمون اسما سه چهار تا شرکت متفاوته و هر کسی قراردادش با یکی از این سه چهار تاس ولی در عمل همه با هم در ارتباطن)؛ گفتم واقعا؟ مطمئنی؟ گفت آره. گفتم اشتفانی که با اولریکه کار می کنه ها. گفت بله، اولریکه مال آی تی نیست. سریع از جاش بلند شد که بره تو لپ تاپش چک کنه که طرف تو شرکت آی تیه یا نه. گفت تو دلت نمی خواد تو شرکت آی تی کار کنی؟ می خوای شرکتتو عوض کنی؟ من یه کمی سکوت کردم، چون نمی دونستم چطوری منظورمو بهش بگم. گفتم برا من اسم شرکت فرقی نداره. گفت نه، ببین، تو قبلا هم توی شرکت های دیگه کار کردی دیگه؟ گفتم بله. گفت خب، الان دوست داری عوض کنی شرکتتو؟ گفتم من فقط دنبال پوزیشن جدیدم. من نمی دونستم که اشتفان توی یه شرکت دیگه اس. گفت نه، اونا مال ما نیستن. من می خوام تو رو توی آی تی نگه دارم. گفتم خب پس بهم پوزیشن بده. گفت یعنی؛ دوست داری در کنار کار خودت، پروژه های دیگه هم داشته باشی. گفتم نه، در کنارش نه، من میخوام کلا برم تو یه فیلد دیگه. وویس بتا رو یاد گرفتم، خیلی هم خوب، خیلی هم عالی؛ حالا می خوام یه کار دیگه بکنم، یه چیز دیگه یاد بگیرم. تو دیجیتالیزیشن بمونم ولی یه کار دیگه، یه چالش دیگه، یه فضای کاری دیگه. من از تیم و شرکت و پروژه و همه چیم راضیم ولی دنبال چیز جدید می گردم. نمی خوام صرفا به این دلیل که هم تیمی هام خوبن و شرکتم خوبه، همیشه یه جا بمونم.
گفت من برات یه کاری میکنم، برات پروژه پیدا می کنم. دارم یه چیزایی تو ذهنم. ما یه عالمه پروژه داریم. برات پروژه پیدا می کنم.
سال بعد که با هم صحبت کردیم، بهت میگم. من با یواخیم هم صحبت می کنم که بتونم تو رو توی پروژه های دیگه داشته باشم.
حالا نمی دونم چی در انتظارمه. ولی به نظرم تا آندره بازنشسته نشده، من باید تو این شرکت چیزی یاد بگیرم. همه مثل آندره نیستن. با اینکه مدیر مستقیم من یواخیمه ولی من یک دهم آندره هم از یواخیم چیزی یاد نگرفته ام.
همون قدر که من برای آندره ارزشمندم، اونم برای من ارزشمنده. از اون آدماس که خیلی بلده "و حاضره بهت یاد بده" "و بلده بهت یاد بده". به نظرم، این سه تا، خیلی کم توی آدما با هم پیدا میشه. خیلی ها چیزی بلد نیستن؛ خیلی ها چیزی بلدن ولی همه حاضر نیستن دانششونو و تجربه شونو بهت یاد بدن؛ خیلی ها بلدن و دلشونم می خواد یاد بدن، ولی معلمای خوبی نیستن و بلد نیستن بهت یاد بدن. آندره همه ی اینا رو با هم داره.
حالا، ببینیم چه پیش آید دیگه. ان شاءالله که هر چه پیش آید، خوش آید .
--
با جهاد یه بار حرف می زدیم در مورد اینکه آیا ممکنه اونا لازم باشه مجددا روی پروژه کار کنن یا نه. دیگه بحث شد در مورد شروع پروژه. میگه من دلم نمی خواست رو این پروژه کار کنم ولی آندره این مدلی نیست که بهش نه بگی. گفتم واقعا؟ من تا الان همچین حسی نداشته ام. میگه تا حالا بهش نه گفتی؟ میگه نه خب، تا الان هر وقت از من چیزی خواسته، من گفته ام باشه. ولی متوجه هم نشده ام که اگه بگم نه، بخواد مشکلی داشته باشه. همیشه فکر می کردم پذیرای انتقاد و نه شنیدن و اینا هم باشه.
میگه نه، این جوری نیست به نظر من. اون اول، من به صراحت گفتم من دلم نمی خواد تو پروژه باشم ولی اون دو تای دیگه (همون دو تا پخمه رو می گفت که تا آخر پروژه هیچ کاری نکردن) گفتن آره، ما میخوایم باشیم و خیلی عالیه و اینا!! آندره منو قانع کرد که بیام تو پروژه و گفت بالاخره همکاری باید بکنیم و این پروژه رو به سرانجام برسونیم و این حرفا. ولی آخرش این جوری شد که اون دو تا اصلا کار نکردن و عملا همه ی کارا رو من کردم.
--
آخر حرفم به آندره میگم جهادم ازش تشکر شده دیگه؟ میگه آره. گفتم خوبه. برا من مهم بود که از جهاد هم حتما تشکر بشه چون واقعا زحمت کشید و من می دونم که خیلی وقتا حتی بیشتر از ده ساعت کار کرد (تو آلمان، در روز بیشتر از ده ساعت حق ندارین کار کنین و اگر کار کنین هم فقط حقوق همون ده ساعت رو می گیرین).
گفت آره، من به سه نفر داده ام: تو، جهاد و یه نفر دیگه. و تو از همه بیشتر گرفتی.
دیگه تشکر کردم و بلند شدم که بیام.
دم در، با یه ادبیات خیییلی محترمانه ای، بهم میگه تو از کدوم فرهنگ بودی اصالتا؟ یه جمله ای گفت که خدا شاهده اگه چند سال پیش بود می گفتم بله؟!! و اصلا نمی فهمیدم منظورش چیه. ولی منظورش این بود که کجایی ای؟ گفتم من ایرانیم. گفت آها، یه لحظه گفتم شاید سوری بودی. گفتم نه. حالا مگه فرقی می کرد؟ میگه نه، به خاطر شرایط الان گفتم. گفتم فعلا کشور ما یه نمه بهتر از سوریه اس ولی همچین تعریفی هم نداره الان خاورمیانه.
بعدم دیگه خداحافظی کردیم و اومدم.
ولی واقعا به نظرم، خارجی پذیری و عدالت محوری آندره واقعا تو یه سطح دیگه اس. وقتی فکرشو می کنم که یه آدم شصت ساله اینا حتی توی پرسیدن ملیت آدم این قدر محتاط و قشنگ سوال می پرسه، می بینم واقعا این آدم چقدر خوب بزرگ شده. وقتی فکر می کنم که پدر و مادرش - اگه الان در قید حیات باشن- مثلا 90 سال سنشونه، به این فکر می کنم که اونا توی زمان خودشون، چه تفکری داشته ان و چقدر احتمالا با دیگران متفاوت بوده ان. واقعا خوشحال میشم که همچین آدمایی حتی اون زمان هم بوده ان.
--
داریم شام کتلت با برنج میخوریم. همسر کتلتش تموم شده، یع کتلت دیگه ورداشته. پسرمون میگه باید زود باشم، تو یه دونه دیگه ورداشتی! و سعی میکنه تندتر بخوره!
به همسر میگم خدا رو شکر ما یه دونه بچه بیشتر نداشتیم !!
--
اون روز رفتیم یه جا برگر بخوریم. همسر دو تا برگر برای خودش سفارش داد، پسرمونم دو تا برگر. منم یه برگر با سیب زمینی.
همسر دو تا برگر رو خورد و سیر شد. پسرمون دو تا برگرشو خورد، از سیب زمینی های منم خورد!!
بهش میگم پاشیم بریم تا منم نخوردی .
قطار خودم ساعت 8.5 بود تقریبا. ولی از اونجایی که قطارهای آلمان همیشه تاخیر دارن، تصمیم گرفتیم من یه ساعت زودتر راه بیفتم که با خیال راحت برسم و تاخیرم لحاظ کرده باشم!
و خدا رو صد هزار مرتبه شکر که این کارو کردم!
با قطار 7.5 راه افتادم. متاسفانه، چون قطار خودم نبود، عملا من صندلی رزروی نداشتم. یه جا نشستم. تقریبا دو ساعت بعدش یکی اومد گفت من اینجا رو رزرو کرده ام. بلند شدم از اونجا و شانس آوردم که صندلی پشتش خالی بود. ولی تا آخر با ترس و لرز نشستم . چون اون صندلی روش نوشته بود از شهر فلان تا مونیخ رزرو شده ولی ما اون شهر رو رد کرده بودیم و احتمالا طرف مثل من تصمیم گرفته بود یه قطار دیگه رو سوار بشه. ولی من همه اش استرس داشتم که الان یکی بیاد بگه من این صندلی رو رزرو کرده ام
.
تا رسیدم با تاخیرها و تو ایستگاه قطار پرسون پرسون راهمو پیدا کردم، فقط در این حد بود که رسیدم هتل، اتاقمو گرفتم، یه دوش گرفتم، یه چایی خوردم و لباس پوشیدم و رفتم کنفرانس!
خوبیش این بود که محل کنفرانس صد متر تا محل هتلم فاصله داشت.
برنامه ساعت چهار شروع میشد (البته؛ اصلش قرار بود 3.5 شروع بشه). من گفتم زودتر برم، حدود 3.20 اینا، اونجا بودم.
در بدو ورود یه خانمی که قبلا با هم میتینگ آنلاین داشتیم اومد و احوال پرسی کرد. و خدا رو شکر که اون منو پیدا کرد وگرنه که من تو تشخیص چهره خیلی داغونم.
تو میتینگ آنلاینمون، خانمه به من گفت میشه یه کمی خودتو معرفی کنی؟ من هیچی راجع به تو تو اینترنت پیدا نکردم. خودمو معرفی کردم و گفتم آره، من علاقه ای به شبکه های اجتماعی ندارم و دوست ندارم اطلاعات شخصیم جایی باشه؛ هیچ جا هم نیستم، نه پروفایل لینکت این دارم، نه سینگ، نه فیس بوک، نه اینستاگرام و نه هیچ شبکه ی اجتماعی دیگه ای.
اون روز که حضوری رفتم، همون لحظه ی اول که منو دید، ازم پرسید که برای عکس گرفتن چطوری باشه؟ چون گفتی که دوست نداری تو شبکه های اجتماعی باشی و اینا. گفتم آره. لطفا هیچ جا عکس منو با اسمم تگ نکنین. اگه عکس از جمعیت گرفتین و منم بودم توش، هیچ مشکلی نداره. اما دوست ندارم یه عکس و اسم برام بزنین تو سایتتون که این ارائه ی فلانیه. گفت باشه. فهمیدم. یکی از اون همه عکاسی که اونجا بودن رو صدا زد و بهش گفت که از دخترمعمولی هیچ عکس تکی ای نگیرین. ارائه شون دو نفره اس، عکس ها رو از اون یکی نفر بگیرین. منم گفتم خیلی عالیه، کاملا موافقم.
بعد گفتن برین فعلا یه کمی نتورکینگ کنین تا جلسه شروع بشه! که منم چقدر تو نتورکینگ عالیم .
رفتم بالا و خدا رو شکر خیلی زود اون شرکت استارتاپی همکارمونو پیدا کردم.
در واقع، این جوری بود که این مراسم - که نمی دونم کنفرانس براش کلمه ی درستیه یا نه- یه میتینگی بود در حوزه ی تخصصی کار خودمون. و هدف این بود که جدیدترین سیستم های اتوماسینشونو شرکت ها به رخ هم بکشن . از اون طرف هم، وزیر اقتصاد ایالت بایرن و وزیر علم و فرهنگشون (که البته وزیر علم و هنر بود عنوانش اگه دقیق بخوام بگم و خود اینم برای من جالب بود) هم سخن رانی داشتن اولش.
بعدش چند تا ارائه انجام شد و کاری که شرکتِ همکار ما کرده بود، جالب بود.
در کل، هدف این بود که یه سری استارتاپ خودشونو معرفی کنن، نه شرکت های بزرگ. بعد، یکی دو تا شرکت استارتاپی هم اومدن خودشونو معرفی کردن که خیلی داغون بود ارائه هاشون. یکی از این شرکت هایی که میخواست خودشو معرفی کنه، یه شرکت استارتاپی بود - که البته؛ الان دیگه بزرگ شده- که ما از نرم افزارش تو شرکتمون استفاده می کنیم.
به نظرم، بهترین کار رو همین شرکت کرده بود. به شرکت ما گفته بود شما بیاین ارائه بدین (و فکر کنم پول شرکت کردن ما رو هم خودش تقبل کرده بود). حالا، این فایده اش چی بود؟ این که من دقیقا میتونستم بگم که ما الان از این سیستم داریم استفاده می کنیم و مثلا فلان ساعت در روز یا در ماه، در وقتمون صرفه جویی میشه و فلان.
چون وقتی خود شرکت ارائه میده و میگه من میتونم فلان کار رو بکنم، خب این فقط یه ادعاس و لزوما همه باور نمی کنن. شما به هر شرکتی بگی بیا خودتو معرفی کن، ادعا می کنه که سیستم ما تو نود درصد موارد جواب میده و مثلش وجود نداره و چنینه و چنانه! ولی تو واقعیت، لزوما اون نیست. ولی وقتی کسی که در عمل داره از اون سیستم استفاده می کنه بیاد ارائه بده، خیلی عینی تر و ملموس تر میشه گفت که چه کارایی میشه با این سیستم کرد. حتی ما یه بار یه کاری رو با یکی از سیستمای چت بت های این شرکته کردیم که خودش کرک و پرش ریخته بود. گفت این استفاده ای که شما کرده ین، اصلا عجیبه؛ ما چت بتامونو برای این کاربری نساخته یم. ولی خب ما یه جور دیگه پیاده سازی کرده بودیم دیگه .
حالا، اون ارائه هایی که گفتم خوب نبودن، چطوری بودن؟
اولش بگم که قبل از این کنفرانس، یکی از خانم های مجری برنامه با ما تماس گرفت و یه میتینگ کوتاه گذاشت. توضیح داد که کلا ده دقیقه وقت دارین. منم گفتم باشه، من مشکلی ندارم و قرار شد 8 دقیقه ارائه ی من باشه و 2 دقیقه ارائه ی اون شرکت استارتاپی که بک گراند کار ماست.
حالا، من نمی دونم فهمیدم اینکه فقط 8 دقیقه یا ده دقیقه وقت دارین چرا برای بعضی ها این قدر سخته!
یکی که یا خودش حرفشو وسطش قطع کرد یا وقتش تموم شد. ولی انقدر ناگهانی تموم شد که من نفهمیدم اصلا چی شد! داشت با هیجان یه چیزیو تعریف می کرد، یهو آخر جمله اش سکوت کرد و تموم شد!
یکی دیگه، انقدر بد ارائه داد که آدم دلش می خواست همین چند دقیقه هم زودتر بگذره!
یکی دیگه، دو نفر بودن، یکیشون مال گوگل بود و اون یکی هم مشتریشون بود.
این بنده خدایی که مشتریشون بود، قرار بود احتمالا مثل من و همکارم، ارائه بده. اولش اون آقای گوگلی یکی دو دقیقه ای گفت و بعدشم این آقاهه شروع کرد به حرف زدن. خییییلی عالی داشت می گفت ولی یهو وسطش موند. سکوت شد، سکوت شد، سکوت شد، فکر کنم سی ثانیه ای واستاد. انگار کلا همه چی از ذهنش پرید. دیگه همکارش بقیه رو دست گرفت و ادامه داد. ولی من تا آخر ارائه شون داشتم به این فکر می کردم که آخه مگه میشه؟! خب اون کلمه رو پیدا نکردی، یه کلمه ی دیگه. جمله از ذهنت پرید، یه جمله ی دیگه. کل مفهومی که توی شرکتتون استفاده می کنی که نمی تونه از ذهنت بپره! ولی نمی دونم چی شد دیگه. طرف تا آخر ارائه فقط همون کنار واستاد و همکارش جمعش کرد قضیه رو.
یکی دو تا هم بحث و بررسی بود که بین سه چهار نفر برگزار شد.
من یکی دو تاشو دوست داشتم نگاهاشونو به قضیه.
تو یکی از ارائه ها، یکی نمودار مربوط به نحوه ی آشنایی آدما برای ازدواجو نشون داد که قبلا از طریق خانواده و دوستا و اینا بود و الان آشنایی آنلاین خیلی بیشتر شده و ... .
موقع یکی از اون بحثا، یکی از اونایی که داشت گفت و گو می کرد، گفت صرف اینکه الان مثلا استفاده از سایت ها برای آشنایی بیشتر شده، معلوم نیست که خوبم باشه که. ما باید بگیم آیا نتایجش خوب هم هست یا نه؟
یه خانمی هم توی همون گفت و گوها گفت که باید براش معیار مشخص کنیم که مثلا تعریفمون از خوب چیه؟ اگه چطوری بود سیستم، میشه یه سیستم خوب.
به نظرم، این دو تا، واقعا نکته هایی بودن که کمتر بهشون پرداخته میشه ولی واقعا اهمیت دارن.
بعد از اینکه ارائه ها تموم شد، گفتن برین نتورکینگ کنین! منم که چقدر نتورکینگم خوبه .
یکی دو نفر اومدن خودشون صحبت کردن و گفتن ما ارائه ات رو دیدیم و خیلی خوب بود و اینا.
یکیشونم گفت من اسم تو رو سرچ کردم، هیچی پیدا نکردم چرا؟ گفتم درسته، چون من هیچ جا نیستم تو فضای مجازی .
ولی فکر کنم از این به بعد باید صبح کنفرانس تا مثلا فرداش، یه اکانت لینکت این فعال داشته باشم که بهم دسترسی داشته باشن .
بعد از اینکه این یکی دو نفر رفتن، منم نشستم یه جا و شاممو خوردم. بقیه هم همه دور میزها داشتن حرف می زدن.
من واقعا نمی دونم آدم چرا اصلا باید بره با این و اون آشنا بشه! انقدر بدم میاد واقعا از این بخش نتورکینگ کنفرانس ها. واقعا، چرا آدم باید بره با یه عده آدمی که هیچ ربطی بهشون نداره صحبت کنه. بعد چی بگه؟! تو از کدوم شهر اومدی؟ غذاش خوشمزه اس و چهار تا چرت و پرت دیگه!
البته؛ من به این امید اصلا این کنفرانسو رفتم که شاید بتونم کاری، چیزی پیدا کنم. ولی جوّش اصلا اون مدلی نبود. و کلا سه چهار تا شرکت بزرگ بیشتر نبودن که خب اونا رو هم خودم از قبل میشناختم. من فکر می کردم کنفرانسش بزرگتر از این باشه ولی نبود دیگه.
خلاصه، بعد از اینکه شاممو خوردم، رفتم یه گوشه واستادم. دل به شک بودم که برم یا نرم هتل که یکی اومد گفت دخترمعمولی، تو چرا اینجایی؟ بیا، بیا، میز ما اینجاس. بعد، دیدم بچه های ما تو شعبه ی مونیخ، 4 5 تاشون اومده ان. دیگه رفتم پیش اونا و یه کمی در مورد کار صحبت کردیم و بعدش همه مون با هم رفتیم.
گروه موسیقی و برنامه ی رقص و این چیزا هم داشتن. ولی بچه های شرکت ما که همه رفتن. اون دو سه نفر دیگه ای که من باهاشون صحبت کرده بودمم رفتن.
من هتلم، شاید صد متر اون ورتر بود، از ساختمون که دراومدم، اسم هتلمو روی ساختمونش دیدم. و کلی خدا رو شکر کردم. وگرنه بعید نبود که گم بشم باز .
هتلم یه هتل زنجیره ای بود (که البته؛ من نمی دونستم موقعی که رزرو کرده بودم) و مال سوئد بود فکر کنم. برای صبحانه اش، ماهی هم داشت، ماهی خام!
صبح، دلم می خواست یه قطار دیرترو بگیرم. برا خودم خوش خوشان نشسته بودم رو تخت که یهو تصمیم گرفتم همون قطار خودمو بگیرم. چون دیگه حوصله ی جا نداشتن و تاخیرهای احتمالی رو نداشتم. می خواستم زودتر برسم خونه، مخصوصا که جمعه هم بود و شاید می خواستیم بریم بیرون.
این شد که 8:15 یهو جنگی از رو تخت پریدم پایین و لباس پوشیدم و چمدونو جمع کردم و راه افتادم.
تا رسیدم به سکویی که می خواستم، حدودا یه ربع اینا مونده بود به حرکت قطار. ولی خوشبختانه قطار اونجا بود. آخه، اینجا قطار اگه ایستگاه اولش نباشه، فقط حدود سه دقیقه زودتر میاد و فقط تو موارد استثنا (مثل تاخیر داشتن یه قطار سریع السیر دیگه، اونم در شرایط خاص)، قطار بیشتر تو ایستگاه منتظر می مونه.
دیگه رفتم سوار شدم و رفتم تو صندلیم نشستم.
یه خانمی یکی دو تا صندلی پشت من بود. فکر کنم، حدود یه ساعت این با تلفن، بلند بلند، به انگلیسی حرف زد. یه چیزی شبیه مصاحبه ی کاری هم بود صحبتش. داشت برای طرف می گفت که من دکترام فلانه و به این دلیل میخوام تو شرکت شما کار کنم و قبلا فلان جا کار کرده ام و اینا.
برام خیلی جالب بود که چطور ممکنه یه نفر حاضر بشه مصاحبه ی کاریشو تو قطار داشته باشه. آخه کلی اطلاعات داری راجع به خودت میدی. از آلمانی ها بعیده همچین کاری.
آخراش طرف گفت من لهستانیم و اون طرف خط هم احتمالا گفت منم لهستانیم. چون بعدش شروع کردن یه کمی به یه زبون دیگه ای صحبت کردن. بعدش، دوباره یه کمی انگلیسی صحبت کردن و خداحافظی کردن.
بقیه یه راه هم با کتاب و لپ تاپ و اینا خودمو سرگرم کردم تا بالاخره، بعد از تاخیران فراوان، رسیدم!
به دلیل تداخل کلاس پسرمون با اومدن من، همسر نمی تونست بیاد دنبالم و باید میرفت پسرمونو ببره. منم گفتم خودم تا یه جاییشو میام. چون من انگاری با قطار به شهر بغلی میومدم، نه شهر محل زندگی خودمون.
رفتم با دستگاه یه بلیت خریدم و رفتم سوار قطار شدم. توی قطار دستگاهی که بلیتو بزنی توش نداشت.
اینجا یه مدل از بلیتا این جوریه که از زمانی که بزنیش تو دستگاه، به مدت مثلا دو ساعت، توی مسیری که خریدیش اعتبار داره. برا همین، مهمه که بزنیش تو دستگاه و اگه نزنی، عملا با بلیت نامعتبر سوار شدی و جریمه میشی.
منم رفتم تو قطار، هیچ دستگاهی نبود. از یکی پرسیدم اینجا دستگاه نداره؟ گفت نه. تو ایستگاه باید همون جا میزدی تو دستگاه.
دل تو دلم نبود که الان یه کنترلر بیاد.
و انقدر که من خوش شانسم، دقیقا یه کنترلر اومد. منم واقعیتو بهش گفتم. گفتم من نمی دونستم که باید تو ایستگاه قطار بزنمش تو دستگاه. ایستگاه قبل هم سوار شده ام. الان منتظر بودم که به یه ایستگاه برسم، از قطار برم بیرون و بزنم تو دستگاه. و واقعا هم جلو در واستاده بودم و منتظر همین بودم.
گفت خب الان قانونا مشکل داره. روی در نوشته فقط با بلیت معتبر حق داری سوار بشی. گفتم من همین ایستگاه پیاده میشم و بلیتمو معتبر می کنم. گفت بیست دقیقه باید تا قطار بعدی واستی. گفتم میدونم، ولی مهم نیست. من باید این بلیتو بزنم تو دستگاه. گفت باشه. همون جا رسیدیم به ایستگاه و من پیاده شدم.
شانس آوردم که یه دستگاه همون جلو بود و از این در اومدم بیرون، زدم تو دستگاه و از در بغلی دوباره سوار شدم. رفتم بلیتمو نشون دادم بهش و گفتم من زدم بلیتمو. گفت ئه، رسیدی دوباره سوار شی؟ خوبه.
بنده خدا سیاه پوست بود. اگه یه آلمانی بود، عمرا کوتاه میومد و اونجا احتمالا باید 60 یورو یا 80 یورو یا شایدم بیشتر جریمه می دادم.
به ایستگاه نزدیک خونه مون رسیدم. همسر پسرمونو ورداشته بود از کلاسش و اومده بودن دنبالم.
و بالاخره من رسیدم خونه مون و پرونده ی این کنفرانس هم تموم شد.
در ادامه ی پست قبل، یه نمونه دیگه یادم افتاد.
جدیدا فروشگاه ادکا یه دستگاه هایی آورده که میتونی خودت باهاش بارکد رو اسکن کنی. هدف، احتمالا (!) این بوده که وقت آدما کمتر گرفته بشه برای تو صف واستادن و کار کارمندا هم کم بشه.
ما دفعه ی اول برداشتیم و آخرش هم نوشت که میتونی بری جلوی دستگاه پرداخت کنی. و رفتیم و خیلی خوب بود.
ولی همون یه بار بود. از دفعه ی بعد، هر بار گفت باید برین جلوی صندوق. و ما هر بار باید بریم تو صف واستیم مثل بقیه و دستگاهمونو بدیم به اون آدم صندوقدار و پولشم اونجا حساب کنیم!
تنها صرفه جوییش اینه که دیگه تک تک کالاها رو لازم نیس بذاریم رو نوارنقاله.
البته؛ همونم باز برا اینکه خوب آلمانی بشه ، یه سری از کالاها رو نمیشه با اون دستگاه زد. یعنی؛ مثلا اگه هر بار سی تا کالا می خریم، همیشه دو سه تاش هست که فقط میشه تو صندوق حساب کرد!
و از اون جالب تر اینکه، چند وقت پیش، یه بار که خرید کرده بودیم، برامون نوشت باید صبر کنین تا کنترل بشه! یعنی، واستادیم تا یه خانمی بیاد به صورت تصادفی ۷ ۸ تا از کالاهامونو چک کنه تا مطمئن بشه همه ی چیزایی که تو سبدمون هست رو اسکن کردیم!
و این جوری میشه که از اون دستگاه ها که همیشه ۳۰ ۴۰ تا هس، تو بهترین حالت ۳ ۴ تاش برداشته شده وقتی ما میریم. عملا، شاید بیست ثانیه تو زمان آدم صرفه جویی کنه :/! کسی رغبتی نمی کنه از این دستگاها استفاده کنه. چون عملا هیچ فایده ای نداره. بالاخره، آدم وقتی اون کالا رو برمیداره، زمان میذاره برای اسکن کردن بارکدش. از اون ور حداقل انتظار داره که تو صف وانسته دیگه. ولی خب نمیشه .
از اون ورم، مطمئن باشین همین ادکا کلی به این ور و اون ور پز داده که ما پروژه ی اتوماسیون و دیجیتالیزیشن داریم و احتمالا گفته ما تنها فروشگاهی هستیم توی این محدوده که این کارو کرده و از این حرفا .
--
حالا که تو این پست قبلی و اینجا راجع به آلمانی ها نوشتم، گفتم یه کم دیگه هم مثل قدیما از فرهنگ آلمانی بگم. قول میدم این دفعه تهش شبیه غرغر نشه .
--
یه چیزی دارن به اسم Adventskalender که معمولا یه جور جعبه ی شکلاته که ۲۴ تا خونه داره.
از اول دسامبر تا ۲۴ دسامبر که کریسمسه، بچه هر روزی یه دونه از این خونه ها رو باز میکنه.
معمولا شکلات توشه ولی هر چیزی ممکنه باشه. مثلا ممکنه شرکت، یه ادونتزکلندر مجازی درست کنه و شما روش کلیک کنی و هر روز یه سوال برنامه نویسی جواب بدی .
ادونتز کلندر خیلی چیز محبوبیه تو آلمان. شرکت ها به عنوان کادو به کارمنداشون میدن، تو مدرسه معلم ها طراحی میکنن و مثلا میگن هر روزی یه بچه ای بیاد خونه ی مربوط به اون روزو باز کنه، آدما خودشون میخرن، کلا هم چیز بامزه ایه. مخصوصا که چیزایی که توی هر خونه هس معمولا با خونه ی دیگه فرق داره و یه جور سورپرایزه و حتی عدداش هم به ترتیب نیست و باید بگردی و هر روز عدد اون روزو پیدا کنی. عددا رو هم عمدا با رنگ هایی نمی نویسن که خیلی شفاف باشه و داد بزنه من اینجام؛ یا ریز می نویسن؛ یا جعبه طرح داره و یه جاهایی عدده توی طرح ها گم میشه و ... .
--
تو مدرسه ها یه چیزی دارن با اسم Fegedienst (فه گه دینست)، یعنی خدمات جارو کردن؛ دینست یعنی خدمات و فه گه یعنی جارو زدن. برا هر کلاسی، بچه ها باید خودشون کلاسشونو هر روز تمیز کنن.
معلم می پرسه کی دوست داره تمیز کنه و بچه ها داوطلب میشن ؛ اگر کسی داوطلب نشد، معلم خودش یکی از بچه ها رو انتخاب میکنه.
اون روز بابای یکی از بچه ها نوشته بود تو گروه والدین که چرا بچه ی من این قدر داره جارو می کنه و قضیه چیه و اینا!
اون این طوری نوشت که ظاهرا این جوریه که بچه هایی که بعد از مدرسه میرن او گی اس (همون جایی که تا 16.30 می تونن بمونن)، تمیز نمی کنن و این عادلانه نیست.
ولی من از پسرمون پرسیدم، گفت این طوری نیست و من یه بار جارو کرده ام. معلم پرسیده کی داوطلب میشه؟ هیچ کس نشده و معلم به من گفته که تو انجام میدی؟ منم گفته ام باشه.
یکی دیگه از مادرا توی گروه گفت که دختر من دو هفته ی تمام جارو کرده و میگه که معلم بهش گفته که دو هفته جارو کنه.
بعد یکی اومد نوشت نه، دو هفته ای نیست و معلم هر روز نظر می پرسه.
ولی پسر ما هم گفت من دو هفته جارو کرده ام همون یه باری که قبول کرده ام .
حالا من نمی دونم بالاخره کدوم درسته و مدت داره یا نه و اینا. ولی خلاصه، کلیتش این جوریه دیگه.
بابای اون پسره هم توی گروه نوشت اگه فقط بچه هایی که نمیرن او گی اس باید تمیز کنن، این اصلا عادلانه نیس و بچه ی منم باید از این به بعد راس ساعت بیاد بیرون، از همین الان!
دیگه بعد از اون، کسی تو گروه چیزی ننوشت. ولی خب خداییش، معلم باید همچین کاری رو به همه بده و با یه ترتیب مشخصی، نه به صورت اختیاری و داوطلبی!
تازه، قضیه از اینجا شروع شد که بابای اون پسره گفت که برنامه ی تمیز کردن کلاس چیه؟ من یه روزایی میرم دنبال بچه ام؛ بعد باید نیم ساعت معطل بشم تا اون جاروش رو بکنه و بیاد. برنامه رو بگین که من اون روزا دیرتر برم. که خب، بعدش فهمید ظاهرا بچه اش خیلی رفته تو پاچه اش .
--
یکی از چیزایی که تو آلمان خیلی مرسومه، پخش کردن کار بین آدماس. مثل همین فه گه دینست که گفتم یا اینکه مثلا اینجا عنوان شغلی آبدارچی اصلا وجود نداره. دستگاه قهوه ساز هست، کتری برقی هم هس. هر کسی خودش باید برا خودش قهوه درست کنه، چه کارمند باشه، چه رئیس.
یه نمونه ی دیگه از پخش کردن کار رو بگم، اینجا پست حالت های مختلفی داره برای تحویل دادن بسته. من چندتاشو میگم: میندازه تو صندوق؛ نوع ارسال بسته طوریه که حتما باید ازتون امضا بگیره، پس، زنگ میزنه و بهتون دستی تحویل میده و امضا میگیره؛ خونه نیستین و میده به همسایه و یه کاغذ میندازه تو صندوق که ما دادیم به پلاک فلان؛ خونه نیستین و یه کاغذ میندازه که ما میدیم به فلان کیوسک (که باهاشون قرارداد داره و مشخصه، نه هر کیوسکی)؛ خونه نیستین و یه کاغذ میندازه که ما میذاریم تو فلان پکت استیشن.
تو این دو حالت آخر، معمولا یه ساعت مشخص میکنه که از چه ساعتی و چه روزی میتونین برین تحویل بگیرین. چون همون لحظه که نمیبره به اونا تحویل بده؛ مثلا آخر کارش یا آخر روز میبره.
اون روز برای ما برده بود تو پکت استیشن گذاشته بود.
قبلا یه مونیتور جلوی پکت استیشن بود که کیو آر کد روی کاغذی که انداخته بودنو اسکن میکردی و در یکی از صندوقا برات باز میشد و بسته ات رو رومیداشتی.
ولی اون روز دیدیم هیچ مونیتوری نیست. همون لحظه ماشین پست اونجا بود که بسته هایی رو بذاره تو اون پکت استیشن و همسر ازش پرسید باید چیکار کنیم الان؟
فهمیدیم الان دیگه همون مونیتورم صرفه جویی میکنن و نمیذارن. هر کسی باید خودش اپ پست رو نصب کنه و اونجا روی یکی دو تا دکمه ی مربوط به تحویل بسته کلیک کنه و با یه روندی براش در اون صندوق باز میشه.
این جوری، در حد همون مونیتور صرفه جویی کرده ان و کار و هزینه رو انداخته ان گردن کاربر نهایی.
--
یه نمونه ی دیگه ی پخش کردن کار اینکه موقع جشن های مدرسه، کارها رو مشخص میکنن که هر کلاسی چی باید بیاره و میگن مثلا سهم کلاس شما آوردن دو سینی مافینه. بعد می پرسن خب کیا داوطلب میشن؟
بالاخره همیشه دو سه نفر میگن ما میپزیم و میاریم.
این جوری میشه که مدرسه نه تنها نمیره برای جشنش کیک به جایی سفارش بده، بلکه کیک هایی که مادرا میارن رو میفروشه و پولشو میذاره توی صندوق فرآین مدرسه.
هر مدرسه یا مهد، یه فرآین (Verein) داره که کارش همکاری تو برگزاری همین کارهای جانبی مدرسه اس و یه صندوقی داره که با حق عضویت خانواده ها اداره میشه و پولایی که والدین بچه ها به صورت داوطلبانه میدن و پولایی که برای خریدن آب و آبمیوه و قهوه و کیک و همین چیزا میدن. خود حق عضویتش خیلی کمه، فکر کنم مثلا برای ما 12 یورو اینا در سال بود. ولی هر کس دلش بخواد، می تونه بیشتر کمک کنه.