بازم همون بلژیک!


اول از همه بگم که فکر کنم متاسفانه، بعضی از ایمیلاتون به من نمی رسه! لطفا اگر ایمیلی زدین و دیدین جواب نداده ام، بهم پیام بدین و بپرسین. من هر چی ایمیل داشته ام جواب داده ام.

--

چند وقت پیش، توی میتینگ کل دپارتمان که تقریبا 20 30 نفری هستیم، یواخیم گفت که دخترمعمولی و بقیه ی بچه ها الان یه پروژه ی جدید دارن. دخترمعمولی توضیح بده راجع بهش. منم در حدل 7 8 جمله گفتم. جمله ی اولمم اومدم بگم آره، ما یه پروژه ی جدید گرفته ایم، گفتم یه پروبلم جدید گرفتیم . که البته؛ درست بود، فقط یه کم زود وارد اصل ماجرا شده بودم .

بعد من توی توضیحاتم گفتم من تو بخش فنیش زیاد وارد نیستم، رالی می تونه بهتر توضیح بده. دیگه رالی شروع کرد به توضیح دادن و هی گفت و گفت و من با خودم گفتم وای، من چقدر کم حرف زدم؛ خیلی ضایع بود؛ ببین رالی چه خوب داره پروژه رو توضیح میده... که دیدم یه نفر یه سوالی پرسید که دیگه خیلی فنی بود، مثلا گفت آره این بلژیکی ها فلان پروژه رو هم داشتن چند سال پیش، اون چی شد ... و هنوز داشت حرف می زد که یواخیم با دستاش تو هوا یه کم بال بال زد گفت نه نه نه، دیگه نمی خواد بیشتر از این راجع بهش توضیح بدین. بقیه شو برین خودتون با هم دوتایی صحبت کنین. الان در همین حد بسه!

فهمیدم همون حد خودم که 7 8 تا جمله گفته بودم درست بود و لازم نبود مثل رالی کلی توضیح بدم. اصلا از قدیم گفته ان کم گوی و گزیده گوی چون در .

--

یه روز با رالی و جهاد رفتیم بلژیک. جهاد (که البته؛ اینجا جیهاد تلفظ میشه) متولد اینجاس ولی اصالتا ترکه. جهاد خیلی پسر باهوشیه؛ واقعا تیزه و من اینو همون اوایل که اومده بودم توی این شرکت فهمیدم. قبلا توی یه تیمی کار می کرد که ما باهاش همکاری داشتیم زیاد برای وویس بت هامون. هر کاری هم که بهش می گفتم، بنده خدا خیلی سریع انجام میداد. میگفتم مثلا فلان چیز کار نمی کنه. سه دقیقه بعد می نوشت الان دوباره تست کن. گاهی من واقعا تعجب می کردم که تو اصلا کی وقت کردی بفهمی مشکل چیه، کی حلش کردی که الان چند دقیقه بعدش به من میگی تست کن دوباره!

بعد که جهاد از شرکت رفت، من خیلی ناراحت شدم. چون یه مدت که اصلا جاش خالی بود و باید به مدیر گروه می زدی ایمیلو و کو تا جواب بگیری و اصلا طرف بفهمه مشکل چیه. بعدشم یکی جاش اومد که خیلی معمولی بود. هر چیزیو باید براش کلی توضیح میدادی. همه اش هم می ترسید چیزیو تغییر بده و هی می گفت میتینگ بذاریم با فلانی و فلانی که ببینیم میشه فلان چیزو تغییر داد یا نه.

بعد از شیش ماه جهاد برگشت. ظاهرا از شرکتی که رفته بود، خوشش نیومده بود. تو ماشین توضیح داد که رفته یه مدت وودافون کار کرده (یکی از بزرگترین شرکت های خدمات اینترنتی و تلفنی). گفت منو به عنوان برنامه نویس ارشد استخدام کردن؛ بعد رفتم دیدم هیچی به من برنامه نویسی نمیدن؛ به من میگن عملا یه سری کارمند هندیو که توی هند دارن کار می کنن سامان دهی کنم و مدیریت کنم؛ در واقع منو مدیرمحصول کرده بودن. منم خوشم نیومد و برگشتم؛ مخصوصا که کارمندا توی هند بودن و اصلا کار کردن باهاشون سخت بود؛ خیلی هاشون که اصلا بلد نبودن؛ اونایی هم که بلد بودن، تا میومدی بفهمی که خب مثلا فلان کس خوب کار می کنه؛ می دیدی طرف رفته یه شرکت دیگه کار می کنه؛ کلا زیاد آدماش یهویی غیب میشدن.

برام جالب بود که اصلا علاقه ای به مدیرپروژه شدن نداشته بود و برگشته بود. حتی وقتی هم برگشت، پوزیشن تمام وقت براش نداشتن. گفته بود من می خوام برگردم، توی یه تیم دیگه بهش یه کار نیمه وقت دادن تا آخر سال تا سر سال بشه و بتونن یه پوزیشن تمام وقت براش باز کنن.

ولی الان خوشحالم واقعا که برگشته. آدم این زرنگا رو نباید از دست بده، حیفن واقعا.

الانم توی پوزیشنی که هست، پروژه ی بلژیک با یه چیزی کار می کنه که مبناش برنامه نویسی جاواس. همه ی نیروهایی هم که از آلمان به بلژیک کمک می کنن، برنامه نویس جاوان. ولی جهاد الان داره به تنهایی واقعا کار می کنه و باگ های سیستم اونا رو رفع می کنه، بقیه هنوز دارن کار رو یاد می گیرن!! خود بلژیکی ها هم می گفتن ما نمی فهمیم چرا جهاد زود یاد گرفته و بقیه اصلا پیش نمیرن. یکیشون که اصلا پیش نمیره، یکیشون در حد کم و بیش یاد گرفته.

--

هفته ی بعد با قطار میرم خودم تنهایی. دوشنبه شب میرم و سه شنبه شب برمی گردم. با ماشین واقعا مسیرش خیلی بد بود. 11 کیلومتر آخرو 33 دقیقه تو راه بودیم :/!!

--

یه پسره اونجا کار می کرد که بر حسب اسمش حدس زدم عرب باشه. از جهاد پرسیدم و واقعا عرب بود. بهش میگفتن "تَبیت". سرچ کردم تو گول تبیت دیگه چه اسمیه؟ فهمیدم اسمش "ثابت"ه بنده خدا!

--

اشتفی میگه هانو الان تو اسپانیاس و میتینگ داره با همه ی کشورهای مختلف. اونجا "میرا" - همون خانم مدیر بلژیک- رو دیده و پرسیده که خب چطور پیش میره با دخترمعمولی؟ میری هم گفته من اصلا تا الان دخترمعمولی رو ندیده ام و اصلا نمی دم که کاری می کنه یا نه و تا الان هیچ میتینگی با من نداشته.

پیترم از اشتفی پرسیده بود که قضیه چیه؟ اشتفی گفت منم گفته ام که دخترمعمولی هر روز میتینگ داره با بخش آی تی اونجا و با همکارای بخش آی تی و بخش غیرفنی در ارتباطه. دوشنبه هم با خود میرا هم دوشنبه قرار داره.

جالبش این بود که این خانم مدیر، خودش تقریبا ده روز پیش، به من پیام داد که من می خوام باهات صحبت کنم یه بار و بهت خبر میدم. منم خب منتظر شدم تا خودش خبر بده دیگه، چون به نظرم معقول نیست که کارمند به مدیر پیام بزنه این قرار ما چی شد و بخواد مدیرو هل بده که باهاش میتینگ بذاره!!

بعد چند روز پیش، یکی به من ایمیل زد که من دستیار میرام و میرا می خواد باهات میتینگ بذاره، فلان ساعت اکیه؟ منم گفتم بله و اونم میتینگو گذاشت.

ولی میرا حتی همینو هم به پیتر نگفته!!

ولی خب، خدا رو شکر که اشتفی جوابشو داده بود. منم البته به اشتفی گفتم اصلا تعجب نمی کنم که این خانم این جوری گفته باشه. خود پروژه رو هم همین طوری پیش برده ان دیگه. هیچ کس به هیچ کس راجع به هیچی هیچی نگفته!! هر کس برای خودش کار کرده. الانم این خانم حتی خبر نداره داره تو پروژه اش چی میگذره. این ضعف تیم خودشونو نشون میده.

--

تا الان ما داشتیم توی وضعیت "توصیه ای" کار می کردیم با بلژیک و قرار بود بهشون توصیه کنیم که چیکار کنن که پروژه بهتر پیش بره. ولی اشتفی گفت پیتر گفته وضعیت رو به "دستوری" تغییر بدین و بگین تا الان با سیستم خودتون عمل کردین و جواب نداد؛ از الان به بعد کاری که ما میگیم رو می کنین.

--

میدونم که سختشون میشه بلژیکی ها و فکر می کنن ما با نگاه بالا به پایین می خوایم چیزیو بهشون بگیم. ولی مجبوریم؛ چون ظاهرا روش دیگه ای جواب نمیده.

اون روز با اشتفی و ربه کا صحبت می کردیم و میگم من یه سری عدد خیلی ساده ازشون خواسته ام و میگن نداریم. و من واقعا تعجب می کنم که ندارن این عددا رو! میگه ما اول باید به اینا نشون بدیم که بابا ما اگه میگیم این عددا رو به ما بدین، برای این نیست که "ما" این عددا رو لازم داریم؛ برای اینه که "شما" این عددا رو لازم دارین!

و حقیقتا این کار سخته!! هر چی ما بهشون میگیم، فکر می کنن که ما چون رئیسیم، باید به ما بدن این عددا رو و اینا رو کار اضافه ای می بینن. و این نگاهشون به قضیه خیلی منو اذیت می کنه. ما می خوایم به اونا کمک کنیم؛ ولی اونا فکر می کنن ما میخوایم بهشون زور بگیم!

امروز صبح یه ایمیل زدم به دو نفرشون که من این عددا رو لازم دارم. لطفا بهم بگین که آیا می تونین این عددا رو استخراج کنین و بهم بدین؟ اگر می تونین، تا کی می تونین و اگر نمی تونین، کی مسئولشه و می تونه؟

و هنوز ایمیلمو جواب نداده ان. برام جالب بود که مثلا 5 6 ساعت، براشون برای اینکه فقط بگن بله می تونیم یا نه نمی تونیم کافی نبود! این در حالیه که پروژه ثانیه به ثانیه اش مهمه.

--

روز دومی که من وارد پروژه شدم رسما و بهم دسترسی دادن به داکیومنتاشون، من به اشتفی گفتم به شدت مشکل تست دارن و تستر به اندازه ی کافی ندارن. الان، بعد از حدود دو هفته، اشتفی میگه من به این نتیجه رسیده ام باید به تستراشون اضافه کنن :/!! میگم خب اینو که من روز دوم بهتون گفتم که!! میگه آره، تو گفتی و درسته. باید به میرا بگیم!

دیگه به این نتیجه دارم میرسم باید خودم دست به کار شم و بی خیال هماهنگی با آلمان هم بهشم حتی و خودم به شیوه ی خودم کارو پیش ببرم، درست مثل همون اول ایراد کاری ای که برام پیش اومد تو ماه های اول توی همین شرکت.

اون زمان گفتم بهتون اگه یادتون باشه؛ یه مشکلی رو فلیکس نبود و من باید حلش می کردم و اصلا مال فلیکس بود و ربطی به من نداشت. منم که ازش سر در نمیاوردم. مدام از این و اون می پرسیدم کی می تونه کمکم کنه و همین جوووور به صورت لینک تو لینک و شبکه ای پیش می رفتم، در حدی که میدیم اونی که بهم معرفی کرده ان، الان تو میتینگه، منم عجله داشتم، اسم هم تیمیاشو تو گوگل می زدم، بعد رو لینکت اینشون کلیک می کردم، ببینم کی به تخصصش بیشتر می خوره که بتونه کمکم کنه، به اون زنگ می زدم .

الانم فکر کنم نباید این جوری ایمیل بزنم و بپرسم کی می تونه کمکم کنه، باید خودم گوگل کنم بچه های تیمشونو .

--

اشتفی میگه به این بلژیکی ها هی میگیم باید یه جور دیگه کلا کار کنین، ولی اینا باز کار خودشونو می کنن. انگاری یه مکعب دستشون گرفته ان، هی برا ما تو هوا تکونش میدن، یه ور دیگه شو میارن، میگن بیا این یه چیز دیگه (در حالی که داش اینو می گفت، انگشتاشم آورده بود بالا، تو هوا تکون میداد، انگاری داشت مکعب روبیکو درست می کرد ولی من بیشتر یاد دایره زدن افتادم) ولی باز همونه. انگاری ما نمی فهمیم. این تیکه رو انقدر خوب ادا درآورد که من و ربه کا مرده بودیم از خنده، تا ده بیست ثانیه، از شدت خنده نمی تونستیم حرف بزنیم. آخرش دستشو کوبید رو میز، گفت بابا اینو باید platt (صاف/تخت) کنی، باهاش Scheibe (دیسک) درست کنی؛ هی به ما همون مکعبو نشون میدن، میگن ببین این ورش رنگش خوشگله .

--

تو ماشین بحث AFD (حزب مخالف خارجی ها) بود، رالی میگه خب دموکراسی همینه دیگه. بالاخره، الان نظر مردم همینه یه تعدادیشون. بعدم به جهاد میگه اگه بخوای بری، کجا میری؟ آمریکا؟

جهادم گفت نه، آمریکا دوره. نمی دونم؛ شاید برم کشورای اسکاندیناوی.

رفتار هر دوشون برام جالب بود. رالی که حتی به خودش زحمت نمی داد، حداقل اگر نمیگه من با آ اف د مخالفم، مثلا یه دلداری بده و بگه ولی آ اف د هیچ وقت اون قدر قدرت نمی گیره که بخواد شما رو بیرون کنه یا حداقل بگه شما که دیگه الان آلمانی هستین.

رفتار جهادم برام جالب بود که این قدر خودشو خارجی میدید. رالی اگه از من می پرسید، من می گفتم من آلمانیم و هیچ جا هم نمیرم (البته؛ معنیش این نیست که در عمل هم این کارو می کردم ها؛ بالاخره، هر کسی اگه موقعیتشو در خطر ببینه، قطعا میره یه جایی که شرایط بهتری داشته باشه؛ حالا یا میره یه کشور دیگه؛ یا برمی گرده به کشور اولش؛ اما در جواب اون، فکر نمی کنم این قدر راحت می گفتم میرم فلان جا!).

شایدم من زیادی اعتماد به نفس دارم که خودمو واقعا آلمانی می دونم، نمی دونم.

ولی راستش، من از حرف رالی واقعا یه کمی برداشت نژادپرستانه بودن کردم. نمی دونم؛ شایدم من اشتباه می کنم و منظوری نداشت.

حالا برعکس این، اون روز دیدم مامان ماکسی پروفایل واتس اپشو یه جمله گذاشته که نوشته "یه جوری زندگی کن که آ اف د مخالفت باشه.".


نظرات 3 + ارسال نظر
شباهنگ شنبه 26 خرداد 1403 ساعت 11:46

سلام عزیزم، چه جالب بود چیزایی که گفتی، در کنار یه سری مسائل ناراحت کننده (نژاد پرستی و فرهنگ کاری نادرست)، یه سری دلخوشی هم تو آدم ایجاد میکنه.
میدونی ایران خیلی وضعیت عجیبی شده، مهاجرت کردن(تحصیلی، کاری یا به هر روشی که شده) شده یه امتیاز و افتخاری که برخی کسب می کنند، مثه رتبه کنکوری که چقدر مایه افتخار بود، بعد متاسفانه خیلی پیج های اینستاگرام که دارن شرایط خوب کاری و فرهنگی رو میگن، آدما اسم شرکتهای محل کارشون رو میگن که خیلی از برندهایی هست که برای ما اینجا برند خفن خارجی محسوب میشد.
بعد ببین ماهایی که اینجا خب فضاهای سمی میبینیم، به امید اینکه آرمان شهری هست که همه چی سر جای خودش قرار داره، دیگه وقتی مدیران بی سوادی داریم، یا ارتقای شغلی وجود نداره یا بحث مالی و ... با باور به اینکه همه ی این مملکت همینه کاری برای تغییر نمیکنیم، حالا یا شرایط مهاجرت داریم و عملیش میکنیم و میشیم جز برندهای جامعه (شامل اطرافیان) یا اینکه نمیتونیم مهاجرت کنیم و هر روز داغون تر میشیم.
مثلا اینکه نمیدونم تجربه مشابه پیاده سازی یه پروژه یا بهینه سازی تو سازمانی غیر از سامان خودت داری یا نه. اینکه عدم پذیرش شما از طرف بلژیکی ها مورد خاص محسوب میشه، یا نه فرهنگ کاری اون طرف اینطوریه که عموما کارمندهای هر سازمانی نسبت به آدمهای خارج سازمانشون همین گارد رو دارن.
خب این قضیه تو ایران اصلا قالب جامعه ی کاری شده. منی که این تجربه تو رو میخونم، با خودم میگم خب پس این احتمال وجود داره تو کشورهای دیگه تو اروپا هم این داستان باشه، ولی خب شاید آمارش خیلی کمتر باشه، ولی یه درصد ممکنه اگه من بخوام مهاجرت کاری کنم خیلی اتفاقی فضای کاری که بهش جذب خواهم شد خیلی چالش های این تیپی داشته باشه. در نتیجه بجای فحش به زمین و آسمون که ما بیچاره ایم! اینجا جهنمه، احتمالا دنبال راه های جایگزین می گردم.


-------
برام جالب شد بدونم جهاد که اینهمه چابک و زرنگه، آیا سازمان اینو میبینه؟ یعنی جایگاه شغلی (هرچند جهاد خیلی گویا ارتقا سمتی دوست نداره) یا حقوقش متفاوت از اون فرد جایگزین که اصلا کارایی نداشته میشه؟

که اگه جوابت منفی باشه باز قسمت اول پیامم پر رنگ تر میشه یه جورایی، چون ایران درصد شایسته سالاری خیلی خیلی خیلی پایینه.
------------
یه چیز دیگم اینکه یه نفر که از نژادپرستی عمیقی که داره تجربه میکنه پیام گذاشته، بنظرم به قول جهاد هنوز 100 سال از جنگ جهانی گذشته و قطعا چیزی به اسم آرمان شهر مطلق نداریم، جامعه رو باید به صورت میانگین در نظر گرفت حتی میانگین هم خودت میدونی داده درستی برای نگاه آماری به مسئله نیست، همیشه داده های خیلی پرت کلا از حیطه بررسی خارج میشن، چه برسه به اینکه باز بخوای یه وقتی اساسی بابت بررسی و از اون بدتر بابت تحلیلش بذاری!

----------
دوباره باید بگم مرسی که اولا انقدر "خوب" می نوسی و بعد اینکه انقدر "موضوعات خوب" می نویسی

سلام عزیزم،
شرایط ایرانو کاملا درک می کنم که چطوریه. اینجا هم واقعا ایرادای خودشو داره و آدم تو سالای اول اصلا متوجه نمیشه، چون ظاهر اینجا و به قولی دکورش خیلی بهتر از ایرانه. ولی وقتی قشنگ زندگی می کنی چندین سال و از بقال و بنا گرفته تا رئیس و مدیر و اداره و همه چی سر و کارت میفته، تازه می فهمی که اینجا هم چقدر عیب و ایراد داره.
من زیاد نمی نویسم از عیب و ایرادا، چون هم دوست ندارم آدمی باشم که خیلی غر می زنم، هم اگه من بگم، بلافاصله یه عده می گن ناراحتی، برگرد!
از طرفی، اونایی که تازه اومده ان آلمان، چون هنوز با مشکلات اینجا آشنا نشده ان، خیلی در باغ سبز نشون میدن به کسایی که هنوز ایرانن و یه جوری ادعا می کنن که اینجا بهشته. بعد اگه من بیام از بدی های اینجا بگم، کسی باور هم نمی کنه. اکثرا میگن این همه آدم تو اینستا دارن میگن اونجا خوبه، حالا این یکی خلاف بقیه میگه، پس حتما دروغ می گه!
ولی خب یه وقتی که چیزی به صورت موردی پیش میاد، فکر می کنم یه گریزی بهش بزنم و بنویسم، بد نباشه. هر چند که چیزی که می نویسم، ممکنه خوشایند نباشه.
--
حقوقو چون رئیس تعیین می کنه تا حدی، یه کمی متفاوته، ولی خیلی زیاد نیست. چون شرکت های بزرگ قوانین خاصی دارن. مثلا رئیس هم باید درخواست بده برای افزایش حقوق کارمندش، این جوری نیست که خودش بودجه دستش باشه. و شرکت انتظار داره که همه ی افراد یه تیم تا حدی حقوقشون شبیه هم باشه، نمیشه مثلا یه نفر 50 تا بگیره، یکی 80 تا. مثلا یکی 70 تاس، یکی 78 تا. در این حد فرقشونه.
با اینکه اینجا هم آشنا داشتن و این چیزا هست، اما شایسته سالاریش واقعا به مراتب بیشتر از ایرانه (حداقل تو بخش خصوصی؛ من تو بخش دولتی اصلا خبر ندارم.).
--
خب، می دونی، بحث الان دقیقا همین متوسط جامعه اس که داره به سمت راست افراطی حرکت می کنه. حرکتش هنوز خیلی سریع نیس، ولی این نگرانی رو ایجاد می کنه که مثلا سی سال دیگه، اگه به همین منوال پیش بره، مخالفت با خارجی ها خیلی بیشتر میشه.
من امیدوارم این اتفاق نیفته ها، ولی خب جامعه از همه نظر داره تغییر می کنه. نمی دونم واقعا چی میشه.
--
خواهش می کنم عزیزم. لطف داری .

رعنا شنبه 26 خرداد 1403 ساعت 03:44

مراقب خودت باش، خوب شد که متوجه کم خونیت شدی.
در مورد اون بخش از نوشته ت که آدم ها راحت جایگزین میشن، من ایران که بودم توی یه شرکت بزرگ مسئول یه پروژه مهم بودم و خب چند سال توی پروژه کار کرده بودم و زیر و بمشو میدونستم. باورت نمیشه، وقتی تصمیم به مهاجرت گرفتم، یکی از موانعم همین پروژه بود که فکر می کردم بعد من چی میشه؟ کی میتونه کارو انجام بده؟ یه بار که با خواهرم در موردش حرف میزدم بهم گفت مدیرعامل شرکتتون عوض میشه و آب از اب تکون نمیخوره، تو نگران پروژه ای دیدم واقعا راست میگه و بعد از اومدنم اول یه کم گیج میزدن و هر روز ایمیل داشتم ازشون، ولی بعد یه مدت جایگزین شدم با افراد دیگه! کلا مهاجرت برای من شخصا یه درس زندگی و یه جور تجربه مرگ بود. اینکه سالها کار کرده بودم وسایل خونه و لباس هام رو دونه دونه با وسواس خریده بودم، بعد مجبور شدم همه رو بگذارم و فقط با یه چمدون لوازم ضروری سفر کنم. اینکه اوایل خانواده خیلی دلتنگ بودند و هر بار زنگ میزدم مادرم گریه می کرد، ولی بعد از چند ماه پذیرفتند و خوشحال هم بودند. اینکه اونجا کلی افتخار علمی و کاری کسب کرده بودم و اومدم اینجا از کار دانشجویی دوباره شروع کردم. اینکه اونجا کلی شعر و ادبیات و کتاب های فاخر میخوندم و اینجا از آب و بابا نان داد شروع کردم به یادگرفتن زبان آلمانی! انگار برام دنیا، شغل، پول، اعتبار، همه چیزهایی که بهش فخر میفروشیم، کم ارزش شد و فهمیدم دیر و زود باید همه رو بگذاریم و بریم، اینبار حتی بدون یه چمدون، حتی بدون فرصت شروع دوباره. من خودم این جهان بینی جدیدم رو دوست دارم. البته که هنوز برای پیشرفت تلاش می کنم. آدم تا زنده است باید سعی کنه خوب زندگی کنه، ولی دیگه کمتر حرص میخورم، بیش از اندازه خودم و دنیا رو جدی نمی گیرم که به خاطرش هر کاری بکنم. مثلا وقتی این سیاستمدارا رو می بینم که جنگ راه میندازن، ظلم می کنند، دروغ میگن، همش برای قدرت، به خودم میگم انگار نمیدونن که یه روز باید همه چیزو بگذارند و برند.
خیلی فلسفی شد

ممنونم عزیزم :).
مهاجرت هم واقعا یه چیزیه که دید آدمو به زندگی عوض می کنه. واقعا اینکه همه چیو از اول شروع کنی، حتی ساختن شخصیتتو، خیلی سخته. اکثر آدما نمی تونن اون شخصیت ایرانشونو اینجا داشته باشن تا چندین سال، چون نمی تونن اون چیزی که توی فارسی توی ذهنشون هست رو به آلمانی بگن. مثلا کسی که شوخه، خب نمی تونه به آلمانی اون طوری شوخی کنه که تو فارسی می تونه. واقعا سال ها طول می کشه تا آدم بتونه به همون جایی برسه که سال ها قبلش تو ایران بوده!
ولی خب آره دیگه، آدم کم کم به این نتیجه میرسه که همه چی فانیه. البته؛ فکر می کنم بخشیش هم به خاطر سن آدمه و تو یه سنی همه کم و بیش به همین نتیجه می رسن :).
با این قسمت آخر حرفت، منم خیلی موافقم. واقعا یه سری سیاستمداری که نه تنها جنگ راه میندازن، بلکه خودشونم میرن تو هفت تا سوراخ موش قایم میشن و یه سری جوونو میندازن جلو که برن کشته بشن ولی خودشون از یه ثانیه ی زندگیشونم نمیگذرن، انگار که هرگز قرار نیست برن.

AE جمعه 25 خرداد 1403 ساعت 00:13

وقتی خانم معمولی از کار کسی تعریف می‌کنه می‌تونم حدس بزنم طرف مقابل کارشو واقعا خوب انجام می‌ده :) ان‌شاءالله وقتی منم وارد بازار کار بشم همکارام همینقدر ازم راضی باشن

-------------
به نظر منم حضور ا اف د نماد دموکراسی توی آلمانه. من حتی از نتایج انتخابات تا حدی به شکل مثبت سورپرایز شدم. اروپا الان در شرایط جنگه. حزب های سنتی اکثرا تمایلی به پایان جنگ ندارن، با این حال حزب راست افراطی آلمان تنها ۱۶ درصد رای آوردن. تو کل اروپا باز هم حزب راست میانه و چپ میانه جایگاه اول و دوم رو دارن با اینکه تو هلند و فرانسه به شدت راست افراطی رو انتخاب کردن. لهستان و مجارستان و چک که دیگه جای خودشون رو داره.
نمی‌دونم تجربه شما چطوریه ولی از زمان جنگ اوکراین من احساس می‌کنم افراد جامعه اون سدی که برای نگفتن حرف‌های نژادپرستانه رو داشتن از دست دادن. برای من تجربه هام اینقدر زیاد شده که واقعا شمارش از دستم خارج شده.
این تجربه می‌تونه تو ایستگاه اتوبوس باشه که وقتی دارم به تابلو نگاه می‌کنم و یه زن میان‌سال یه یکی میگه هرکی حوصله اش سر میره پا میشه میاد آلمان یا تو یه سمینار تو دانشگاه که وقتی به جای یه اسم از مخففش استفاده می‌کنم و استاد میگه هندی هستی؟ هندی ها همیشه سخت شونه کلمات رو کامل بگن و وقتی میگم هندی نیستم و حرفم رو ادامه میدم دوباره حرفم رو قطع می‌کنه و میگه کجایی هستی و وقتی میگم ایران بزرگ شدم مستقیم میگه :
Doch nicht besser
این دومین باره حتی که تو محیط آکادمیک یکی ازم می پرسه هندی هستم و بعد کامنت نژادپرستانه میده. کاملا بی دلیل. یکی شون سوئیسی بود اون یکی از پروفسورهای آلمانی مطرح رشته خودش که تو سوئیس زندگی می‌کنه :)
حتی بچه های دانشگاه مون تو توصیف یکی از همکلاسی هامون که از بلغارستان میاد و یه کمی رو مخه دائم به تمسخر از لفظ der Bulgare استفاده میکنن. با این که همین دانشجو از بهترین های دوره ماست.
نمی‌فهمم واقعا من حساس شدم نسبت به اون اوایل یا واقعا همونطور که گفتم اون سدی که قبلا وجود داشته دیگه وجود نداره.
---------------
من یه همکلاسی ترک داشتم که نسل سوم آلمانی بود. هیچ وقت فراموش نمی‌کنم، می‌گفت من از آلمانی بودن فقط پاسپورت شو دارم و بس وگرنه من یه ترکم :)
یه بار به بنده خدا می‌گفتم یکی برای ایرانیا یکی آلمانی‌ها هرکاری هم بکنم هیچ وقت آلمانی محسوب نمی‌شم؛ شاید اون اوایل هم برام مهم بودن که حتما بخشی از جامعه دیده بشم ولی الان برای منم همون پاسپورت شو داشتن کفایت می‌کنه :))
----------
راست های افراطی حرف زیاد میزنن ، شاید بتونن پاسپورت رو پس بگیرن، اونم به احتمال زیاد BfV اجازه نمیده ولی کسی کسی رو نمیتونه بیرون کنه :) من دوتا موقعیت تجربه کاری طولانی دارم. به جرات میتونم بگم نصف کارمندایی که هر دو جا بودن پاسپورت غیر اروپایی دارن. توی رستوران غذای شرقی هم کار نمیکنم که بگم همه خارجی ان و اگر همه رو بیرون کنن آب از آب تکان نمیخوره، اتفاقا این افراد تو پوزیشن های مهمی هم هستن :)))))
-----
دست آخر به نظرم واقعا باید قبول کرد همچین آدم هایی تو جامعه هستن و باهاشون رو به رو میشیم. برای همین من هیچ جوره راضی نمیشم به لایپزیگ، درسدن یا لهستان و مجارستان سفر کنم، هر چقدر هم قشنگ باشن تا حداقل به شخصه خودم رو بهشون نزدیک نکنم.

من تو چهارچوب تحصیلم باید چهار ماه دوره خارج از دانشگاه بگذرونم. یک ماه شو توی شهر خیلی کوچیک گذروندم و همونجا چون دو طرف راضی بودن برای دو ماه دیگه قرار گذاشتیم که این تابستون برم ولی متاسفانه شهر بغلی شهردارش از ا اف د انتخاب شد و نصف کارمندهای جایی که من قرار بود برم هم از اون شهر بودن و درنهایت من به این خاطر پوزیشن رو لغو کردم با اینکه شرایط اونجا از همه جاهاییکه می‌شناسم بهتر بود و حتی پولم میداد.
گفتم به جاش خارج از آلمان می‌گذرونم که اتفاقا پوزیشن رو هم گرفتم ولی یکی دو هفته پیش بهم ایمیل زدن به خاطر پاسم جواب مثبت شون رو پس می‌گیرن و حالا من موندم و حوضم
باشد که رستگار شویم :)

حتما همکارای شمام ازتون راضین.
--
منم کاملا با رالی و شما موافقم. من عمدا عین جمله ی رالی رو نوشتم که در حقش اجحاف نشه اگه من چیزی بنویسم که برداشت خودم باشه. اما برداشتمو اگه بگم، من این طور فهمیدم که منظورش اینه نظر "ما" نسبت به شما خارجی ها اینه، نه لینکه اون عده ای که مخالف شمان یه بخش دیگه ای از مردمن. به عبارتی، خودشم موافق همون ۱۶ درصده!
بام جالبه که به نظر شما "فقط ۱۶ درصد" ه این عدد. برا من ۱۶ واقعا خیلی زیاده.
--
ما چون تجربه ی ۲۰۱۶ رو هم داشتیم، میتونم بگم بعد از هر موج پناهندگی، حزب آ اف د قدرت میگیره. و خب چون این دو تا موج با فاصله ی کمی اتفاق افتاده، الان دیگه هی داره بیشتر و بیشتر میشه مخالفت با خارجی ها، شرایط اقتصادی بد هم که مزید بر علت میشه.
واقعا ناراحت شدم که شما ایننن همه تجربه ی این مدلی داشتین تا الان. من خودم شخصا نهایتا سه چهار بار همچین تجربه ای داشته ام، اونم نه تو محل کار یا دانشگاه.
امیدوارم جایی که شما توش هستین، نماینده ی خوبی برای کل آلمان نباشه و همه جا این طوری نباشن.
--
من به لحاظ فرهنگی کاملا موافقم که فرق داریم و لزومی هم نمیبینم که قرار باشه همه رو یه دست کنیم تو جامعه. ولی به لحاظ حقوقی نمیفهمم چرا آدم نباید از حقش دفاع کنه، مخصوصا وقتی متولد اینجاس.
--
اگه بتونن پاسپورتو پس بگیرن، عملا قبول کرده ان که از اول به تو شهروندی درجه ی دو داده ان. وگرنه معنی نداره به کسی بگن تو از این به بعد آلمانی ای، بعد، چهار سال بعد بیان بگن نه، خب دیگه نیستی.
خارجی تو آلمان خیلی زیاده. درسته. ولی یه چیز دیگه هم که به نظر من خودش نشون از برخورد نژادپرستانه داره اینه که هر وقت آمار اعلام میکنن برای خارجی ها، میگن این تعداد آدم با "زمینه ی خارجی" داریم. یعنی کسی که متولد اینجاس ولی پدر و مادرش متولد اینجا نیستن رو هم خارجی حساب میکنن. من واقعا نمیفهمم چرا.
اگه شانس بیاریم و جنگ نشه، تا ۲۰ ۳۰ سال دیگه آلمانی ها قافیه رو به خارجی ها باخته ان. چون الان افزایش جمعیت آلمانم به خاطر خارجی هاس.
مضاف بر اینکه، به قول شما، خارجی های توی پوزیشن های مهم زیادن. آلمان بدون خارجی هاش، واقعا قابل تصور نیس؛ بدون پزشک ها، پرستارا، مهندسا و کارگرای خارجی نمیدونم میخواد چیکار کنه.
--
منم کاملا موافقم که به هر حال این آدما هستن و اتفاقا خوبه که حرفشونو میزنن و به وضوح هم میگن تا آدم راحت تکلیفشو بدونه باهاشون. ولی نباید منفعل باشیم و بذاریم اونا تصمیم گیرنده باشن. از حق نگذریم، آ اف د ایده های خوب هم داره واقعا. اما متاسفانه افراطی هاش ترسناکن.
به قول جهاد، از خود جنگ جهانی هنوز صد سال نمیگذره و آدما اس اس هنوز خودشون زنده ان، چه برسه به بچه هاشون و نوه هاشون که قطعا خیلی هاشون با اون تفکر بزرگ میشن.
--
امیدوارم شمام یه جای خوب و غیرنژادپرستانه پیدا کنین برای کارتون.
خدا آخر و عاقبتمونو به خیر کنه :).

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد