یه کم از کار بگم و بلژیک. بقیه ی مسافرتو بعدا میگم.
تو همون زمانی که من می خواستم برم ایران، خیلی های دیگه هم میرفتن مسافرت چون الان فصل مسافرته اینجا. تو یکی از میتینگ های روزای آخرم قبل از سفر به ایران، مدیرپروژه ی بلژیک به یکی دیگه از اعضای گروه میگه ببخشید که تا دیروقت نگهت میداریم. تو گفتی امروز می خوای بری مسافرت؛ احتمالا الان می خوای بری چمدوناتو ببندی. میگه No, I have a wife for it!
بله، این تفکر اینجا هم وجود داره.
--
رفته بودم بلژیک. خانمه که بالاترین سطحشونه و گفتم به صورت حرفه ای موتورسواری می کنه داشت راجع به اون دفعه که رفته بودن آمریکا می گفت. با همسرش گاهی میرن آمریکا. اونجا موتور کرایه می کنن و میرن موتورسواری.
قبلا بهتون گفته ام، یه نرم افزاری اینا قراره استفاده کنن به اسم SalesForce. و اصلا مشکل دقیقا همین سیلزفورس و استفاده اش و کدزنیش و تنظیماتش و این چیزاشه.
خانمه میگه اونجا تو میدون نمی دونم چی چی نشسته بودیم، یه آسمون خراش خیلی قشنگ دیدم، گفتم به به، عجب چیزیه این. حالا مال کدوم شرکت هست این؟ سرمو آوردم بالا، دیدم نوشته سیلزفورس .
میگه یه جای دیگه هم توی یه آسمان خراشی بودم، داشتم قدم می زدم گفتم عجب باحاله اینجا. از پنجره بیرونو نگاه کردم، دیدم رو به روم نوشته سیلز فورس .
--
رفته بودیم ناهار با همکارای بلژیکی و هلندی. بعد از ناهار هلندیه می خواست بره. با میرو و همکارش (دایمون) داشت فرانسوی حرف می زد و کم کم باید خداحافظی می کردیم. میرو می خنده، میگه "میگه دونت کیس هِر" (دایمون به هلندیه گفته بود).
--
موقع ناهار، دایمون میگه از این نوشیدنی ها هم باید یه بار امتحان کنی، مخصوص بلژیکه. گفتم چی هستن؟ گفت یه جور آبجوئه. آبجو می خوری. گفتم نه، من اصلا الکل نمی خورم. میگه منم زیاد نمی خورم. من سوشال درینکر (Social drinker) م. معنیش معلوم بود. ولی ادامه داد فقط وقتی با بقیه باشم و دور هم باشیم الکل می خورم. هلندیه از اون ور میگه but you're very social .
--
حدود دو هفته قبل از اینکه من برم مرخصی، قرار بود دایمون یه ورژن تستی از پروژه درست کنه. گفت یکی دو هفته طول می کشه. درست یکی دو روز قبل از اینکه من برم مسافرت، توی میتینگ گفت بیشتر طول می کشه و تا آخر جولای آماده اش می کنیم. الان جولایه و من برگشته ام و میگه آره، همکارای اون بخش رفته ان مرخصی، 19 آگوست برمی گردن. من ازشون پرسیده ام، گفته ان یکی دو هفته لازم دارن برای ایجاد این ورژن، یعنی تا سپتامبر درست میشه.
میگم می فهمی این یعنی چی؟!! ما اگه به یک سپتامبر نرسیم (به دلایل فنی)، میفته واسه یک اکتبر!!! بعد کی می خوایم تستش کنیم سیستمو؟!! من اصلا این حد از ریسکو نمی پذیرم. دو نفر آدم از فلان شرکت (که قبلا باهاشون کار کرده ان) استخدام کنین که همین الان روش کار کنن. میرو هم باید هزینه اش رو بده. نهایتا 10 15 هزار تا بیشتر باید هزینه کنین. ولی ما نمی تونیم در هر صورت تا اون زمان صبر کنیم.
در نهایت، این روش تصویب شد و دایمون صحبت کرد با اون شرکته. ولی من کله ام داشت می ترکید وقتی می دیدم کاری که باید آخر جون انجام میشده، افتاده برا اول سپتامبر - در بهترین حالت- و اینا هم خیلی خوش خیالن و میگن باشه، میرسیم دیگه.
--
به کریستین (از همکارای آلمانی توی پروژه ی بلژیک) میگم من واقعا نمی تونم بلژیکیا رو درک کنم. این حد از بی خیالی و خوش بینیشون برام قابل درک نیست.بعد همین قضیه ی بالا رو براش تعریف کردم چون دقیقا کریستین توی یه هفته ی اخیر وارد پروژه شده که روی همین موضوع کار کنه. میگه ولی من این فرهنگو میشناسم. این فرهنگ فرانسویه که میگه بهتره کارو فردا انجام بدیم تا امروز :/!!
خداییش خودم نمی دونستم ما الان فرهنگ کاریمون به دلیل اینکه کارمونو اینجا شروع کرده یم، خیلی آلمانیه. ولی واقعا الان دارم درک می کنم تفاوت فرهنگی رو که خودشو توی نتیجه ی کار نشون میده.
واسه همینه که توی شرکت های آلمانی، همیشه کار کردن توی شرکت ها و فرهنگ های مختلف مزیت حساب میشه.
اصلا احساس می کنم این بلژیکیا مال یه دنیای دیگه ان!
مثلا ما توی شرکتمون این جوریه که همیشه مرخصی ها رو با هم هماهنگ می کنیم که از هر تیم، یهویی همه نرن و یه نفر باشه که پاسخگو باشه.
اون وقت تو بلژیک، دو نفر از یه تیم رفته ان مرخصی. نفر سوم گفته خب پس حالا که اونا رفته ان، منم برم دیگه. اونم رفته مرخصی :/!!
--
نمی دونم اینو نوشتم اون دفعه یا نه. اون دفعه با یه قطاری رفتم بلژیک که قطار دولتی آلمان (دویچه بان) نبود. برامم بلیت فرست کلاس گرفته بودن. آقاهه از پشت سرم اومد، گفت چی میل دارین؟ منم گفتم چیزی نمی خورم. بعد فهمیدم بابا غذا روش بوده و بقیه سفارش دادن.
آخه تو قطارای آلمان باید غذا رو بخری و مسئولای کافه ی داخل قطار میان و می پرسن چیزی میل دارین یا نه.
هیچی دیگه. هی دو سه نفر دیگه ی توی واگن جلوی من غذا خوردن و من حرص خوردم به جاش . ولی خب خیلی باکلاس بودم دیگه که نشستم تو فرست کلاس و گفتم چیزی میل ندارم. میدونین که؟ من خیلی چشم و دل سیرم اصلا
.
--
حالا این دفعه که خودم بلیت خریدم و منتظر بودم اون لحظه ی رویایی چی میل دارین فرست کلاس بهم برسه، وقتی گفتم غذای گیاهی میخوام خانمه گفت نداریم :|! عذرخواهی کرد و گفت که باید غذای گیاهی می داشته ان ولی به هر دلیلی به اونا غذای گیاهی نداده ان الان توی رستورانشون کلا و نمی تونه چیزی بهم ارائه بده. ولی گفت اگه کیک میخورین، براتون بیارم. دیگه گفتم همونو بیار!!
حالا اون دفعه لااقل با دل صبر برا خودم کوکو درست کرده بودم و برده بودم (حقش بود همون جا درمیاوردم از تو کیفم و میذاشتم لای نون، می خوردم ) ولی این دفعه که همه چی هول هولکی شد و تا ساعت 16:40 تو میتینگ بودم، ناهارم نخورده بودم. 5 هم راه افتادم از خونه و هیچی هم با خودم نبرده بودم.
--
میگه آبگوشت درست کن. میگم آبگوشت تو تابستون نمی چسبه. میگه مگه حتما باید بچسبه؟!
--
همسر به پسرمون میگه از سیب زمینی هات به من میدی؟ میگه آره و بعد داره میگرده که یه دونه سیب زمینی بده به همسر.
همسر: خوب بگرد ببین کدومش از هم گه خراب تره، همونو بده :)))).
و راست هم میگه. هر وقت من به پسرمون میگم یه سیب زمینی بهم بده، قشنگ میگرده، اونی که خال داره و زشته و کجه و سوخته رو پیدا میکنه، همونو بهم میده :).
بلژیکیا از ایرانیام بدترن!


واقعا چقدر سخته کار کردن باهاشون.
کار پسرتون عالی بود! رودرواسی نداره، خرابه رو پیدا میکنه میده به بقیه
کلی به کامنتتون درباره قیامت خندیدم! ما همه شاهدیم!
واقعا تصورم این نبود که همین کشور بغلیمون این قدر اختلاف فرهنگی داشته باشه باهامون!
.
.
فقط شهادت خوب بدینا
من متاسفانه تجربه کار در خارج از کشور رو هنوز ندارم ولی با توجه به همکارای ایتالیایی که دارم میتونم بگم کار کردن با آلمانیها به مراتب حرفه ایتره در حالی که با ایتالیاییها بیشتر خوش میگذره :) الان که من جایگاه پایین دارم کار با ایتالیایی ها رو بیشتر دوست دارم ولی وقتی قرار باشه تو جایگاه تصمیم گیری باشم تیم های المانی رو بیشتر ترجیح میدم ، چون خیالم راحت تره اگر اشتباهی کرده باشم بهم گوشزد میکنن یا میپرسن ببینم منظورم رو درست فهمیدن یا نه. ایتالیایی ها بیشتر با سیستم توکلت علی الله ، انشاءالله که درسته میرن جلو :)
-------
یادمه آقا پسر یه بار کوچیک تر که بودن به شدت خواب شون میاومد ولی بازم سیب زمینی سرخ کرده ها به زور میذاشتن تو دهنشون. اشک تو چشمام جمع شد وقتی دیدم این اشتیاق به پمس هنوز مونده :)
من واقعا میتونم صبح ظهر شب به همراه میان وعده پمس بخورم و احساس کنم زندگی چقدر زیباست :)
ببخشید، من مجبور شدم یه کمی تو کامنتتون دخل و تصرف کنم چون یه کم اطلاعات شخصیمو لو میداد جواب سوالتون. ولی جواب سوالتون بله هست :).
اینم از سیستمای آلمانیاس دیگه!
--
با یه سری آدما به آدم خوش میگذره ولی در درازمدت به نفع آدم نیس. مثل وقتی که آدم مدرسه میره و یه سری بچه ی درس نخون هستن که همیشه دارن میگن و میخندن. اون لحظه باهاشون به آدم خوش میگذره ولی یه روز به خودش میاد می بینه واسه یه لذت های زودگذری چه چیزایی رو که از دست نداده.
--
شما چه چیزایی رو یادتونه. الان که گفتین خودم یه خاطره ی محو ازش یادم اومد فقط :D.
برا من روز قیامت خدا کارش راحته؛ نه تنها دست و پام و اعضای بدنم در موردم میتونن شهادت بدن، بلکه خواننده های وبلاگمم میتونن :D. دیگه خدا لازم نیس خودش فکر کنم ببینه دخترمعمولی که بود و چه کرد :).