سه روزه میگم چرا هیشکی کامنت نمیذاره واسه این پست؟ تازه فهمیده ام منتشرش نکرده ام :/!
--
میتینگ داشتیم با پیتر و من چیز زیادی توش نگفتم، در حد ضرورت. بعدش آندره گفت کامنت پیتر این بوده که چرا دخترمعمولی ساکته انقد؟
گفت مثلا من وقتی ازت پرسیدم فلان کار شدنیه یا نه، تو فقط گفتی بله و توضیح ندادی. میتونستی چالشاتو بگی و ... . گفتم من فکر میکردم چون وقت پیتر ارزشمنده و میتینگ ها باید دقیق باشه و زیادی طول نکشه، بهتره سوال بله-خیر رو واقعا با بله یا خیر جواب بدم.
گفت نه، تصورت غلطه. وقتی ازت می پرسه، توضیح بده. تو مدیر فنی نیستی، مدیر پروژه ای. چالشاتو بگو. گفتم باشه. از این به بعد میگم.
فرداش تو میتینگ با میرو و دایمون و آندره و بقیه، خودم میتینگو دست گرفتم. و آخرش هم گفتم بر اساس برنامه ی فعلی و کارای انجام شده، ما الان چهار روز از برنامه عقبیم. فکر میکنم میتونیم جبرانش کنیم ولی لازم دونستم وضعیت فعلی رو بهتون بگم.
بعد از میتینگ گری به من و دایمون و سهیل ایمیل زد. یکی از چیزایی که گفته بود این بود که نباید جلوی مدیرا میگفتی چهار روز از برنامه عقبیم!
منم جواب دادم و نوشتم ما اینجاییم که مشکلاتمونو حل کنیم، نه پنهان. من وظیفمه که شفاف اطلاع رسانی کنم. اگر تونستیم مشکلو حل کنیم، نشون میده که ما مدیرای خوبی هستیم و میتونیم بحرانمونم مدیریت کنیم. اگر نتونستیم، ما از قبل به بالادستیمون اطلاع داده ایم و اونا در جریان بوده ان.
بعد از اون میتینگ هم آندره به من زنگ زد بابت یه چیز دیگه. منم گفتم آندره من کارم اشتباه بود که جلوی میرو و بقیه گفتم از برنامه عقبیم؟ گفت نه، اصلا. دقیقا باید همین کارو میکردی و امروز خیلی کارت عالی بود؛ حرفی که دیروز گفتمو، امروز اجرا کردی.
--
آندره واقعا خیلی مدیر خوبیه. تو چشت نگاه میکنه و ایرادتو می کوبه تو صورتت، بدون هیچ مراعاتی. ولی از اون ورم تو چشت نگاه میکنه و ازت تعریف میکنه، فکر نمیکنه پر رو میشی.
یه ویژگی من اینه که جذب آدمایی میشم که بقیه مثل چی ازشون میترسن. تو مدرسه هم در مورد معلما همین طوری بودم. الانم آندره اگه با کسی میتینگ بذاره، طرف کرک و پرش میریزه که چی شده ولی من با آندره راحت تر از بقیه ام. به نظرم، تکلیف آدم باهاش مشخصه.
--
اشتفی توی همه ی میتنگ ها دیر میاد، حداقل دو سه دقیقه. یکی از بچه ها میگه این اشتفی اگه صبح ها دو سه دقیقه زودتر بیدار بشه، مشکلش حل میشه .
--
رفته بودیم خونه ی یکی از دوستامون. گفتن بریم تو حیاط. حالا هوا گرم و شرجی، آدم داره خفه میشه از گرما؛ من نمی فهمم چه لذتی داره خونه ی خنکو آدم بذاره، بره تو حیاط ساعت 3 4 عصر تابستون که فقط بغل درختا باشه.
داشتن دوستامون حرف می زدن که این درخته نمی دونم سیبش خوشمزه اس و اون یکی گلابیش فلانه. تو دلم می گفتم چه بحث های مسخره ای واقعا، حالا چه اهمیتی داره این موضوع؟ بعد یادم افتاد که یه بار رفته بودیم سیزده به در روستامون. عموی بابام اونجا یه باغ بزرگ داشت. ما بچه بودیم. یادمه که بزرگترا داشتن راجع به درختا و شکوفه هاشون و این چیزا حرف می زدن. و من با خودم گفتم بزرگترا راجع به چه چیزای چرت و پرتی حرف می زنن.
دیدم نظرم بعد از این همه سال، واقعا هنوز هم عوض نشده !
اعتراف می کنم از خیلی چیزایی که خیلی ها لذت می برن لذت نمی برم. و کلا هم اصراری ندارم از همون چیزایی لذت ببرم که دیگران.
یا مثلا با همین دوستامون (دو تا خانواده ان) رفتیم یه مسافرت دو روزه. قرار بود جمعه عصر بعد از کارامون راه بیفتیم، و حدود 6 اینا می رسیدیم. من گفتم برا شام یه چیز راحت ببریم با خودمون، یه اولویه ای، چیزی. گفتن نه، گوشت ببریم، کباب کنیم.
بعدم رفتیم اونجا و کلی بساط منقل و این چیزا رو آماده کردیم و کباب خوردیم. حتی برای فرداشم گفتن جوجه ببریم.
ولی راستش من اصلا نفهمیدم چرا آدم باید انقدر خودشو تو زحمت بندازه برای دو روز. اونجا هم که رفت همه اش درگیر کباب سیخ زدن و ریختن کبابا و دود خوردن باشه. به نظر دوستامون البته همیناش قشنگه و از این حرفا. ولی من به نظرم بدون دود خوردنم میشه لذت برد .
یا مثلا با همین دوستامون یه بار بحث بود سر اینکه چرا آلمانی ها "هابی" دارن و ما نداریم. کلا اینو از خیلی از ایرانی های اینجا شنیده ام که ما هابی نداریم و مثل آلمانی ها از زندگی لذت نمی بریم. ولی راستش من اصلا حس نمی کنم که چون هابی - با تعریف آلمانی ها- ندارم، پس از زندگیم لذت نمی برم. یعنی اصلا نیازی نمی بینم که به اون شیوه ای که آلمانی ها احساس لذت می کنن از زندگیشون، احساس لذت کنم از زندگیم.
اون روز اتفاقا یه ویدیو می دیدم که فکر می کنم برای من حداقل توضیح میداد که چرا من نمی تونم مثل این آدما فکر کنم و مشکلی با نداشتن "هابی" (با تعریفی که اونا از هابی دارن البته) ندارم.
بحث سر دوپامین و سرتونین بود.
من واقعا دنبال لذت های آنی و پاداش و دوپامین نیستم. سرتونینم به اندازه ی کافی دارم و اگر هم کم بشه سرتونینم، میرم تو سایت ها، ببینم کی کجا سوال داره، جواب میدم. در واقع، هابی واقعی من کمک کردن به آدماس . میدونم که مسخره به نظر میاد، ولی واقعا من این کارو تو زمان بیکاریم انجام میدم و ازش لذت می برم.
--
داشتیم میرفتیم تولد ماکسی توی یه خانه ی بازی. یه ماشین جلوی ما بود نزدیکای رسیدن به مقصد. به پسرمون میگم به نظرت این ماشین جلوییمونم داره میره همون جایی که ما میریم؟ میگه نه، این پلاکش مال یه شهر دیگه اس. بعیده بیاد اینجا تولد.
کرک و پرم ریخت از استدلالش واقعا .
--
داشتیم پینگ پنگ بازی میکردیم. بازیش از من بهتره. اون ۳۴ بود، من ۱۰. بهش میگم ببین چقد ضعیفی. من ۳۴ ام، تو ده. میگه مگه ده از ۳۴ بیشتر نبود؟
دوستان، واسه حاضرجواب تر از خودتون کرکری نخونین .
--
شب موقع خواب، بهش میگم گوشتو بیار، گوشتو بیار. بعد که آورده بهش میگم من خیلی دوست دارم. میگه خب، چه ربطی داش؟ :/
درمورد جمله "میرم تو سایت ها، ببینم کی کجا سوال داره، جواب میدم. در واقع، هابی واقعی من کمک کردن به آدماس . میدونم که مسخره به نظر میاد"
بنظرم اصلا مسخره نیست
خیلی هم لذت بخش و عمیقه
و اینو فقط itها متوجه میشن
امیدوارم به نظر همه این طوری باشه :).
راستش منم خودم رو و تصمیماتم رو خیلی وقتا درک نمیکنم ولی اگر دوست داشتید خوشحال میشم با مثال بگید کدوم جنبه/رفتار از من رو نتونستید درک کنید :) واقعا خیلی خوشحال میشم؛ شاید بتونم روش کار کنم و خودم رو آدم بهتری بکنم :)
-------------
اقا من هنوز با ۳۰ سالگی فاصله دارم
ولی من از خیلی قبل تر به روابطم فکر میکردم ، از خیلی خیلی قبل تر ؛)
+ هنوزم برام عجیبه چطور اون کامنت رو نوشتم و این چیزا رو تعریف کردم ولی شاید حکمتش واقعا این باشه که ان شاءالله یه روز که برگشتم و خوندمش بگم بخیر گذشت :)
:)))).
.
.
نه، منظورم این نبود که مدلی که هستین بده یا باید عوض بشه. بالاخره، آدما با هم فرق دارن دیگه. منظورم فقط این بود که خیلی متفاوت باهاتون فکر می کنم.
مثلا همین که دوست داشتین اسم بعضی از دانشگاها توی رزومه تون نباشه، برای من خیلی عجیب بود. اگه محل کاری بود که مثلا وابسته به جایی بود، خب من درک می کردم. ولی اسم یه دانشگاهی که هیچ وابستگی ای هم به نهادی نداره، برام عجیب بود که نخواین توی رزومه تون باشه.
یا مثلا همین که فکر می کردین اگر با یه مسیحی معتقد ازدواج کنین، برای هر دوتون شر میشه.
تاکید می کنم، من نمیگم اینا بدن ها. ولی من هیچ وقت نتونسته ام این مدلی فکر کنم.
--
نگران نباشین، اولا به سی هم میرسین، دوما بحران سی سالگی قبل تر از سی سالگی شروع میشه برای خیلی ها
--
بعضی از روزا که پسرمونو می برم مدرسه، دم مدرسه بهش میگم با دوستات خیلی خوش بگذرون، خیلی بازی کن. تو امروز از فردات جوون تری و فردات از پس فردات. امروز از فردا انرژیت بیشتره، فردا از پس فردا. ازش استفاده کن.
بعضی روزا میگه باشه دیگههههه، هر روز همینو میگی
به شمام باید بگم؟
وقتی مدیرپروژه ای، هر کاری بکنی، یکی پیدا میشه بگه اشتباهه. باید راه خودت رو بری با نیم نگاهی به نظرات رئیس بالاسری


منم علاقه به دوپامین ندارم، سروتنین رو ترجیح میدم. معمولا از چیزهایی که بقیه لذت میبرن، نمیبرم و به همین خاطر از نظر بقیه عجیبم
البته برادرم میگه بعضی از امراضی که داری هم بخاطر همین کم بودن دوپامینه. بدن به هر دو نیاز داره.
پسرتون مثل خودتونه، جای تعجب ندارم!
نه فقط واسه مدیر بودن، کلا به نظرم هر کی هر جا، هر کاری بکنه، همیشه یکی پیدا میشه که ایراد بگیره
.

. پس باید بگم تا حالا خودمو از بیرون ندیده بودم
.
من با امراض خودم آشنا نیستم. ولی احتمالا با این حساب، پس منم یه سری درد و مرض ناشی از کم بودن دوپامین داشته باشم :).
--
یا پیامبران اولیالعزم! خونههاییکه توش زندگی کردید، طراحیاش شبیه کلیساهای صدسال پیشه؟!
بعدم تعریف کرد ۵ تا بچه داره که هر کدوم مهاجرت کردن یه جایی و من تمام مدت اون روز فکر میکردم کی آخه همچین خونه ای رو ول میکنه میره یه جای دیگه؟! :)
یاد این افتادم یه بار ماه رمضون رفته بودیم نوشآباد (یه شهری نزدیک کاشان.) نماز ظهر تو یه مسجد بودیم موقع برگشت من داشتم به جون پدر مادرم غر میزدم این چه مسافرتیه ، نه میشه رفت رستوران نه میشه آبی خورد دارم هلاک میشم؛ یه خانم مسنی تو حیاط مسجد گفت منم روزه نیستم تشریف بیارین مهمون من باشید؛ من تنهام بچههام نیستن، نمیدونم چی شد ماهم رفتیم، یهو دیدیم خونه اش از این خونه های قدیمی کاشانیه که سه تا حیاط جداگانه اندرونی و بیرونی و شاه نشین داره
--------
یه موقع هایی فکر کنم برگشتن و خوندن کامنتهای گذشته خیلی هم تصمیم خوبی نباشه؛ :) یه کامنتی بود کمی بعد از عید دوسال پیش، یه کمی بعد از اون کامنتی که گفته بودم تو آخرین سفر مشهد از جمله اللهم لا تجعله اخر العهد من زیارتی ابن نبیک پریدم؛ وقتی خوندمش یادم افتاد اون موقع ترکیه بودم و دودل بودم برای سال نو برم تهران یا برای یه کنفرانس برم یه شهر دیگه. آخرش رفتم اون کنفرانس. اونجا برای اولین بار با یکی آشنا شدم که به معنای واقعی کلمه عاشق شدم :) آخرم خب نتیجه ای نداد، ما از اول تو دوتا شهر مختلف بودیم؛ اونم که بعدش گفت به خاطر موقعیت شغلی جدیدش ناچاره بره یه ایالت دیگه و فکر نمیکرد چیزی که تو موقع کنفرانس شروع شده احساس جفت مون رو تا این حد درگیر کنه و ادامه پیدا کنه و آخرش من موندم و حوضم! یادمه من خودم رو خیلی سرزنش میکردم که چرا اون روز شماره ام رو دادم! کاش اون بیخیال شده بود پیام نمیداد؛ هم دلم رو اینطوری باختم هم دین و اخرتم رو؛ از اول باید میدونستم آخرش نتیجه درست نمیده؛ پوزیشن طرف با این سن کم بالاترین مرحله شغلیه که تو رشته ما میشه پیدا کرد، چرا فکر کردم میشه واقعا برای بلند مدت با یه دانشجو نتیجه بده؟ نکته خوبش این بود که بعد ها تو یه پرسشنامه ملی ۳۲ درصد از دانشجوهای رشته ما گفته بودن با افراد همرشته ی پوزیشن بالاتر از خودشون تجربه یکبار Affäre رو در قالب آشنایی تو چهار چوب تحصیلات رو داشتن! بین ما که Affäre نبود جفت مون مجرد بودیم ولی من از یه خانواده مسلمون معتقد بودم که پاس یه کشور اسلامی داره و هنوز به اون کشور سفر میکنه، اونم تو یه سازمان زیر نظر کلیسا پوزیشن ریاست گرفته بود و قطعا برای جفت مون شر میشد اگر رابطه مون علنی بود. بعد از چندماه ام که سر و کله بنده خدا پیدا شده بود و داشتم فراموشش میکردم تو یه روزنامه خوندم از پوزیشنش یه دفعه ای استعفا داده و امیدم به اینکه برگرده شهر یا حداقل ایالت خودمون ، نذاشت با بنده خدای بیچاره چیزی بیشتر از سیچوئشین شیپ بخوام؛ واقعا یه سری اتفاقات/آدما تمام مسیر زندگی آدم رو عوض میکنن. اگر یه بار دیگه ببینمش حتما بهش میگم که چقدر مدیونش هستم که اون روز اومد ازم شماره گرفت و بهم کمک کرد آدمی باشم که هستم! هر چند آخرش خوب تموم نشد و ماه های متمادی خودم رو به خاطر فراموش کردنش آزار دادم ولی به شخصه بینهایت ازش ممنونم؛ یه جایی نوشته بودید روابط خانواده های المانی رو سخته درک کنید دلم میخواست مینوشتم باز شما به چشم همکار و از بیرون میببینید ؛ وقتی از نزدیک تر میبینه آدم طبق این دوتا تجربه ای که من داشتم حداقل برای من تفاوت وایب و تفسیر مون از دنیا غیر قابل وصفه. بنده خدا اصالتا سوئیسی بود؛ سوئیسی ها یه لول از آلمانی ها پیچیدهتر، مستقیم تر و سختترن تو رابطه! یادمه از علی که مینوشتید، فازش رو سخت میتونستم درک کنم تو رابطه؛ الان که دارم کم کم به سن علی میرسم کم کم هم نگران میشم به خاطر تجربه احساسی اولم تو اون کنفرانس مثل علی ( طبق برداشت من البته ، احتمال زیاد علی اینطوری نباشه تو واقعیت ) تو رابطه شخصیام سردرگم باشم؛برای همینه که یه موقع هایی واقعا آرزو میکردم کاش اون سال از ترکیه اومده بودم تهران و قید این کنفرانس رو زده بودم و اصلا با این آدم آشنا نشده بودم.
من خیلی دوست ندارم از زندگی شخصیام تا این حد رندم و اپن صحبت کنم ولی الان که نصف شبی خوابم نمیبرد اومدم اینا رو نوشتم تا بگم خوندن کامنتهای قدیمی وبلاگتون فقط جنبه فان نداره برای من؛ یه بخشی از زندگی من تو وبلاگ شما جا مونده و من یک دنیا ازتون ممنونم بابت اینکه برامون مینویسید و به شخصه برای من این امکان رو فراهم کردید تا خاطرات منم به نوعی ثبت بشه.
اگر دوست داشتید و فکر میکنید کامنتم بی ربط به پسته و خیلی طولانیه با کمال میل میتونید تاییدش نکنید ؛)
شما فکر کنم تو ذهنتون کلیساهای قرون وسطی س. وگرنه، کلیساهای ساخت صد سال پیش، طراحی خاصی ندارن. یه شیروونی عادی دارن و اتفاقا خیلی شبیه خونه های معمولین.
.
.

.
وقتی میری توشون طراحی خاصی ندارن. فقط یه سری در و دیوار درب و داغون دارن و پله های نامناسب و بلند و یه کف چوبی که قرچ قرچ صدا بده وقتی روش راه میری!
تازه اگه دانشگاهامونو در نظر بگیریم که از خیلی از این کلیساها طراحیشون قشنگ تر و بهتره
--
خونه ی اون خانمه که دیدین، از موزه ارزشش بیشتر بوده
--
امیدوارم به موقعش کسی رو که مناسب شماست پیدا کنین :).
رابطه ی اول رو من در موردش نظری ندارم، اما رابطه ی دومتون -بر مبنای تحلیل متنی که میشه از همین کامنت انجام داد اونجا که نوشتین "بعد از چندماه ام که سر و کله بنده خدا پیدا شده بود و داشتم فراموشش میکردم"- از اساس برای فراموش کردن رابطه ی اول بوده - حداقل به شکلی ناخواسته- و حداقل یکی از دلایل اینکه به سرانجام نرسیده هم شاید همین بوده.
دنیای آدما واقعا خیلی با هم فرق داره، حتی وقتی از یک کشور ولی شهرهای مختلفن. من خود شما رو هم درک نمی کنم حتی یه وقتایی
--
جالبه برام که الان که به سن علی رسیدین، به روابطتون فکر می کنین و اینکه یه رابطه ی پایدار داشته باشین با کسی. من که اینو تجربه نکرده ام هیچ وقت، چون توی سن شما، خیلی وقت بوده که ازدواج کرده بودم، ولی حدس می زنم اینم یکی از بحرانای زندگیه که آدم دم سی سالگیش داره.
--
امیدوارم چند سال دیگه که میاین و این کامنتو می خونین، حس خوبی داشته باشین و براتون این روزای سر در گمی یه خاطره ی خیلی دور وغریب باشه :).
درود به شما. من حدود سه سال پیش وبلاگ شما رو پیدا کردم و اولین قدم مهاجرت و با کمک شما برداشتم. اون زمان هفده سالم بود میخواستم ببینم که باید وقت سفارت بگیرم یا نه، که شما گفتید ویزامتریک اومده.
الان بیست و یک سالمه و دانشجوی حقوق دانشگاه گوته ام. وبلاگ شما رو هنوز دارم:) براتون آرزوی بهترینا رو دارم، بهترین ها.
سلام،
.
چقدر خوشحال میشم وقتی کامنتای این جوری می گیرم. چقدر خوشحالترم که هنوز اینجا رو میخونین. و همچنین خوشحالم که الان پذیرشتونو گرفتین و احتمالا حتی دیگه آخرای تحصیلتونه :).
ممنونم از محبتتون عزیزم. منم برای شما آرزوی موفقیت و شادی دارم
منم با شما هم عقیده هستمدو روز میری سفر به جای جدید درگیر کباب کردن بشی خیلیه. البته یادمه شما گفتین از موزه و بناهای تاریخی هم خوشتون نمیاد. شاید از طبیعت یا فرهنگ اجتماعی خوشتون بیاد.
پسرتون خیلی پسرونه برخورد میکنه.البته ما هم در خانه نمونه هایش را داریم
من خودم موزه و بنای تاریخی خیلی دوست دارم. ولی واقعا تاریخی باشه؛ مثلا مال هزار سال پیش یا بیشتر. جاهایی مثل ایتالیا، یونان، مصر، اینا. نه اینکه اینجا یه کلیسای صد سال پیشو که طراحیش با خونه هایی که من قبلا توشون زندگی کرده ام یکیه، میذارن به عنوان بنای تاریخی
.
.
ولی خب با وجود بچه، خیلی نمیشه این جور جاها رفت. بچه ها دوست ندارن معمولا.
باید درستشون کنیم
آخه جالبه من بعدش خیلی کوه رفتم. ولی همه اش با املت و خوراک لوبیا و تن ماهی سر و ته قضیه رو هم میاوردم
کار خوبی کردی. تو از اول عاقل بودی، خواهر جان
.
در مورد لذت های متفاوت ، یاد قدیما افتادم که هی من می گفتم بریم شنا، تو می گفتی بریم کوه... اتفاقا نظریاتی هم در مورد ذغال و جوجه و اینا داشتی اون موقع... بعد می گفتی چرا بریم عمق، بریم ارتفاع
آخرش هم هیچ جا نرفتیم
:))))، وای، چه چیزایی یادته. آره، اون زمانا خب تجربه نکرده بودم. مطمئن باش اگه رفته بودیم، دفعه ی اول و آخرم بود
. الان که میدونم چه خبره، با همون عمق موافق ترم :).
این دفعه اومدم ایران، بیا بریم عمق :)))).
چه ربطی داشت

مدیر پروژه بودن خیلی جذابه
آزمون pmp رو یادمه میخواستین شرکت کنید
شرکت کردین ؟
کلا به نظرتون مدرک مفیدی هست ؟
پسرتونم که ماشالا قند عسل
والا بالذات خوبه ولی جذابیتاش برا من هی داره کم میشه با این تیمی که مجبورم باهاشون کار کنم
.
.
من شرکت نکردم آخرش راستش. خود مدرکش که خیلی دهن پرکنه و برای بعضی از پوزیشنا میزنن که این مدرکو باید داشته بشی یا داشتنش حداقل مزیت حساب میشه. خب، تو این شرایط، شما اگه این مدرکو داشته باشی، قطعا خیلی جلوتری نسبت به بقیه. ولی اکثر جاها میگن داشتنش مزیته و اصراری ندارن که حتما داشته باشی.
از طرفی، اگه مثلا ده سال سابقه ی مدیریتی داشته باشی، بعید میدونم کسی به مصاحبه دعوتت نکنه صرفا به این دلیل که مدرکشو نداری.
ولی به نظرم، در کل، امتحانش فقط یه امتحانه و میشه به صورت تستی و کنکوری قبول شد. ولی یاد گرفتن محتواش اصلا ربطی به امتحان نداره. من تو همین چند ماه به مراتب بیشتر یاد گرفته ام تا اون زمانی که کورسشو میگذروندم.
--
قربونت عزیزم
آره خب تفریحات و لذت های آدما با هم فرق داره. خواهر من و همسرش هر دو اهل مهمونی های آخر شب و رقص و نوشیدنی و قلیون و ... هستند. به من میگن اگه ما جای تو بودیم که آلمان هستی، هر آخر هفته میرفتیم دیسکو تا صبح و همه مشروب های اونجا رو امتحان می کردیم! در حالیکه من در چند سالی که اینجا هستم فقط دوبار کلاب رفتم، یه بار با دوستانم و یه بار شرکتمون برنامه کریسمسش رو توی کلاب گذاشته بود. اون بار که با دوستانم رفتم خوب بود، ولی با شرکت قکر می کردم چه انتخاب بدی کردند، آدم میخواد دو کلمه با همکاراش حرف بزنه، با آدما آشنا بشه، صدا به صدا نمیرسه! کلا جای خیلی شلوغ و پرصدا خیلی بهم خوش نمیگذره. یا مثلا با آبجو و مشروب و ... خیلی حال نمی کنم و فقط برای همراهی با جمع کمی می نوشم. ولی مثلا دیدن مکان های جدید، گشتن توی شهر، امتحان غذاهای ملیت های مختلف، آشپزی، وقت گذروندن با دوستها در جمع های کوچیک که بتونی با هم حرف بزنی، اینها برای من تفریحن. زمانی که ایران بودم با گروه های طبیعت گردی، تقریبا هر آخر هفته بیرون می رفتم اطراف شهر،یا بیشتر موزه های تهران رو دیده بودم، رستوران ها و کافه های زیادی رو امتحان کرده بودم، در حالیکه خواهرم تفریحش پاساژ گردی و مهمونی و پارتی بود و یک بار هم با من به این جاها نیومد! مهم اینه که آدم بدونه با چی حالش خوشه، حتما نباید همه شبیه هم باشن.
حرف پسرت خیلی بانمک بود
واقعا هر کس یه جور تفریح میکنه. من انقدر از پاساژگردی بدم میاد که خدا می دونه. اصلا درک نمی کنم اینایی که میرن تو خیابونا فقط نگاه کنن. من تازه لازمم داشته باشم بعد از صد سال که خیلی واجب میشه میرم، چه برسه به اینکه بخوام لازم نداشته باشم و برم
.
.
--
من دوباره خدمتتون ارسال کردم
بازم ببخشید از طولانی بودن متن سوال و رندم بودن سوال هایی که میپرسم
گاهی به خودم میگم در دیزی بازه حیا گربه کجا رفته!
خواهش میکنم.
نه بابا، این حرفا چیه. من خوشحال میشم بتونم کمکتون کنم.
من از اونجایی که به ذاته ادم solidarisch ای هستم ، پیشاپیش به فکر ذخایر سروتونین تون بودم و حدود ده روز پیش کلی سوال ازتون پرسیدم؛ چون جوابی نیومده بود و اپدیت هم نکرده بود گفتم شاید مشغول کارهای بلژیک هستین ولی چون قبلا هم اشاره کرده بودین گاهی ایمیل ها نمیرسه حدس میزدم شاید ایمیل نرسیده چون واقعا ایمیل طولانی بود متاسفانه و یه قایل ضمیمه هم داشت؛ دیگه بدترین فرضم این بود فایلم اینقدر نمفهومه ، نتونستید جوابی بدین چطوری باید جمعش کرد که معنی بده :).
—————
چرا وقتی خودشون هابی ندارن جمع میبندن و فکر میکنن بقیه هم ندارن یا مثلا همین که شما گفتید چرا فکر میکنن همه باید یه هابی داشته باشن؟!
اتفاقا یکی از هابیهای من اینه بشینم پست های قدیمی شما رو و بخونم و کامنتهایی که گذاشتم رو با تکست هایی که تویه اون دوران برای خودم نوشتم مقایسه کنم ببینم تغیراتم به چه شکل بوده؛ گاهی اوقات هابی بسیار مخربیه ولی میشه کرد عادت شده دیگه :) حداقل بهتر از دود و دم خوردن تو دو روز مسافرته!
:))))، خیلی کار خوبی کردین. ولی متاسفانه من ایمیلی نگرفته ام :(. لطفا دوباره بفرستین. و شرمنده واقعا که این سرویسی که من استفاده میکنم خیلی داغونه. من واقعا نمی فهمم تو یاهو دیگه چرا ایمیلا گم میشن!!
چند بار به این فکر کرده ام که یه جیمیل بسازم ولی چون می بینم گاهی کسی یه ایمیلی که مال چند سال قبل بوده رو ریپلای میکنه و میگه یهو یادم افتاد از شما بپرسم، میگم یه وقتی این طوری نشه که دیگه من ایمیل جدیدو فقط چک کنم و این بندگان خدا بی جواب بمونن. اینه که رو همون یاهو مونده ام.
--
:)))، شمام هابیتون کمتر از من جذاب نیست.
امیدوارم فقط جوابام خیلی پرت نبوده باشه اون زمان، چون بالاخره آدم با گذشت زمان، اطلاعاتش بیشتر میشه.
ولی بازم من هابی شما رو به دود خوردن ترجیح میدم :D.
واای این جمله اخر پسرتون دقیقا وصف حال خود شما بوده در کلیه تفریحات دوستاتون: "خوب چه ربطی داشت"
کاملا پسرتون به خودتون رفته :))
:)))))).
آره، واقعا :)).
سلام
میشه بیشتر در مورد روش مدیریتی آندره توضیح بدی لطفا؟ دوست دارم بیشتر یاد بگیرم البته من مدیر نیستم
سلام عزیزم،
.
راستش، نمیدونم دقیقا چیا رو باید بنویسم. ولی سعی میکنم بیشتر راجع بهش بنویسم :).
ولی دم نقدا چون پرسیدی، امروز آندره اینو تو چت برا همه مون فرستاد. میگه این طوری باشین:
https://www.youtube.com/watch?v=F4tF7e_2Gvw
سلام


عالی بودی، لدت بردم از جلسه ات و صحبتت
و چه جالب، منم تقریبا اینمدلی هستم، لدت بردنم با بقیه متفاوته و دلیلشو نمیدونستم و به دنبال این بودم که چرا مثل بقیه نمیتونم از این چیزها لذت ببرم
مرسی، الان فهمیدم
اون خاطره آخر)چه ربطی داشت( خوراک تعریف کردن در اینده برای یار پسرتونه
سلام عزیزم،
.
.
این پروژه هر چی پیش میره، سخت تر میشه. دعا کن آخرش بتونم خوب تحویل بدم :).
امیدوارم همیشه در حال لذت بردن باشی از زندگیت
امیدوارم تا اون موقع یادم نره