از همه چی


با همسایه ی رو به روییمون روابط خوبی داریم. یه خانم مسن و خیلی خوش اخلاق و خوش روئه. منو یاد مامان بزرگم میندازه؛ مخصوصا که مچ پاش هم کلفته مثل مامان مامانم و حتی یه بار یه شلواری پاش کرده بود که گل های ریز کوچولو داشت و رنگ شلوارشم تیره بود، تو مایه های بنفش تیره یا شایدم قهوه ای. مامان بزرگ منم شبیه همین شلوارا رو می پوشید. جالب تر اینکه، هر وقت میرم در خونه شو می زنم، میاد، غیر از قفل در که باز می کنه، یه چفتی هم داره در خونه اش که اونو هم باید اول باز کنه. حتی همین چفتیو هم مامان مامانم داشت توی خونه اش.

هر وقت می بینیم همو، احوال پرسی می کنیم. الان دیگه به اسم صداش می زنیم و اسمش کارینه. من نمی دونم چرا همه ی همسایه های ما اسماشون با ک شروع میشد همیشه! قبلا کاتارینا و کلاودیا بودن. اینم که کارینه.

یه بار همسرو دیده بود، گفته بود هلو می خورین؟ گفته بود آره. گفته بود بیا بچین از باغم، ببر برای خودتون. دیگه همسر هم رفته بود از درختش چند تا چیده بود. خوشمزه بود هلوهاش. همسر برده بود سر کار، همکارش پرسیده بود از کجا خریدی اینا رو؟ خیلی خوشمزه اس. گفته بود از جایی نخریده ام، مال باغ کسیه.

 چند روز پیش براش شله زرد بردم یه کمی. گفتم یه دسر ایرانیه. خیلی تشکر کرد. گفت هلوها رو دوست داشتین؟ گفتم آره، عالی بودن. گفت این هلوها الان دیگه نیست. این یه درخت قدیمیه. الان اگه درختشم بکاری، این مدلی نیست. بعدم گفت اگه شما سطل آشغال آشغال های ترتونو لازم ندارین، میشه بذارینش جلوی خونه تون تا من آشغالامو بریزم؟ (اینجا آدم وقتی مثلا چمن میزنه یا درخت هرس می کنه، یهو یه عالمه آشغال تر داره که جا نمیشن توی سطل آشغال. تو این جور مواقع، اگه همسایه ی خوبی داشته باشین، می تونین باهاشون هماهنگ کنین و بریزین تو سطل اونا. )

گفتم بله؛ حتما. و بعد بردم سطلو گذاشتم جلوی خونه اش. خونه اش اون ور خیابونه.

فرداش دیدیم سطلمونو گذاشته جلوی خونه مون و روش هم برامون هلو گذاشته چند تا .

یه چند ماه دیگه بگذره، می خوام برم بهش بگم یه قلمه ای، چیزی از درختش به ما بده که بکاریم توی حیاطمون.

--

یه شرکت هست نزدیکمون که تا الان چند بار توش پوزیشنی دیده ام که به من بخوره. ریویوی شرکتشم خوبه، حقوقاشم طبق سایتا خوبه. امروزم همسر یه لینک از یکی از پوزیشناش برام فرستاد.

چند بار به این فکر کرده ام که اپلای کنم ولی باز گفته ام نه، آخه کارشون تولید ادوات جنگیه.

من قطعا تو بخش آی تی قراره باشم ولی اصلا نمیتونم تصور کنم که تو شرکتی کار کنم که ادوات جنگی تولید میکنه.

نمیدونم این خوبه یا بد ولی به نظرم کار کردن تو این شرکتا (که اینجا خصوصین) هم نیاز به یه عرق ملی خاصی داره. یعنی؛ من تو ایرانم بودم، فکر نمیکنم حاضر بودم تو همچین جایی کار کنم. برام خیلی سخته تصور کار کردن تو جایی که نمیدونی محصولش قراره کجا و چطور و برای کی استفاده بشه.

--

ظهری داشتم با خودم فکر میکردم که باز خوبه انقدر وجدان دارم که دلم نمیخواد برم تو این شرکت.

اون ور خوب ذهنم بلافاصله گفت خاک بر سرت که اصلا بهش فکر کردی! تو اگه درست و حسابی بودی، بی برو برگرد رد میگفتی نه :/!

--

یه شغل دیگه هم دیدم یه جای دیگه که اونم مدیر پروژه ی آی تی می خواست. ولی نوشته بود اگه سابقه ی کار برای پروژه های ناتو رو داشته باشین، مزیت حساب میشه.

--

تو این سال های اخیر نمیدونم بر حسب اتفاق یا چی، کتاب زیاد خونده ام که راجع به جنگ جهانی بوده. الان دیگه از هر چی کتاب با این موضوعیته حالم بد میشه. احساس میکنم دارم کتابای دفاع مقدسو می خونم! همه یه جور نوشته شده، همه یه ور ماجرا رو تعریف کرده. دوست داشتم میتونستم کتابای اون ور ماجرا رو هم بخونم (اگه میشناسین، معرفی کنین).

--

اینو یادم رفته بود بگم. یواخیم خودشو کشت و 2 هزار تا به صورت پاداش و 2 هزار تا روی حقوقم به حوقم اضافه کرد.

منم الان دارم کم کم دنبال کار می گردم. ولی هدفم اینه که برای اول جون کارمو عوض کنم.

یه جا اپلای کردم که مطمئن بودم حداقل به مصاحبه دعوت میشم. بعدش که نشستم واقعا راجع بهشون تحقیق کردم، فهمیدم این اون چیزی که من می خوام نیست.

و خب، همون طور که فکر می کردم، به مصاحبه هم دعوت شدم. اما گفتم دیگه کنسل نکنم. برم ببینم چی به چیه. بالاخره خود مصاحبه هم یه تجربه اس دیگه.

آقا، بعد از این همه سال، من هنوز نفهمیده ام مصاحبه ها اینجا کی رسمین، کی غیررسمی.

یه وقتایی میری، می بینی طرف با شلوارک میاد باهات مصاحبه می کنه. یه وقتایی میری، می بینی اسمتم پرینت زده ان، گذاشتن پشت استند رو میزی!

اینجا هم که رفتم خیلی رسمی بود و اصلا تو فاز این نبود که حتی بخوای بپرسی همدیگه رو تو خطاب کنیم یا شما!

نفر اول شروع کرد به معرفی خودش، گفت من 12 ساله که اینجام و ... . دومی معرفی کرد، گفت فلانی هستم، 19 ساله که اینجام. سومی معرفی کرد، گفت من 27 ساله که اینجام. هر بار من هی مردمک چشمام گشادتر میشد! چهارمی گفت من فلانی هستم، 40 ساله که اینجام. من دیگه دستمو گذاشتم رو قلبم. بعد دیدم همکارش خندید، دستاشو مثل لایک آورد بالا، گفت عالی بود. فهمیدم شوخی کرده. گفت نه، من 5 6 ساله اینجام.

خداییش 27 سال تو یه شرکت خیلی زیاده. بابا! یه چیز دیگه رو هم تجربه کن، شاید خوشت اومد .

تو همون 5 دقیقه ی اول فهمیدم که تصورم درست بوده و این پوزیشن به درد من نمی خوره. به درد منِ 10 سال دیگه میخوره .

بعدا ریجکتیش اومد. خانمه زنگ زد و خیلی محترمانه ریجکت کرد و چندین بار هم گفت که از نظر شخصیتی خیلی به درد ما می خوردین و عالی بودین و فلان ولی خب فلان تخصص رو واقعا ما لازم داشتیم برای این کار.

اگه دقیق تر بخوام بهتون بگم، اون نوشته بودن project and process manager. من اون موقع، بر اساس همون پراجکت منیجریش اپلای کردم. بعدا که رفتم تحقیق کردم، دیدم پروسس منیجری کلا خیلی متفاوته و من تجربه اش رو ندارم و اتفاقا اصلا مورد علاقه ی من هم نیست.

پراجکت منیجر، یعنی یه پروژه ای هست و شما میری روش کار می کنی. پروسس منیجر، یعنی یه پروسه ای هست، مثلا فسخ قرارداد، بستن قرارداد و .. . شما میری میگی این چرا این مدلیه؟ چرا این جوری پیاده شده؟ بیاین کلا سیستم فسخ قرارداد رو عوض کنین که مثلا اتومات بشه، که فلان چیزش فلان جور بشه. یعنی؛ شما قراره کل یه فرایند رو ببری زیر سوال و تغییرش بدی، بهبودش بدی، عوضش کنی، حذفش کنی، چند تا فرایندو یکی کنی و ... . و من واقعا حوصله ی این کار رو ندارم. همه چی بلک باکسه. باید خودت پیشنهاد بدی و خودت راهکار بدی و خودت تیم درست کنی و خودت پیاده اش کنی!

خود آقاهه هم گفت درواقع، ما یه نفرو می خوایم که تو دل شرکتمون یه جور استارتاپ بزنه و همه چیو تغییر بده. و خب این چیزی نبود که من دنبالش می گشتم.

حالا فعلا دارم هر از گاهی نگاه می کنم شغلا رو و مد نظر دارم که کدوم شرکتا رو بعدا چک کنم.

--

هفته ی پیش، جمعه، پسرمونو برده بودم کلاس پینگ پنگ. یهو نگاه کردم رو گوشیم، دیدم پیتر زنگ زده!! سریع رفتم تو ماشین نشستم و بهش زنگ زدم. گفتم ببخشید، نتونسته بودم جواب بدم.

یه سری سوال ازم پرسید و منم راستشو گفتم. و فهمید که اوضاع پروژه چقدر داغونه. گفت من می خوام این پروژه با فلان قدر جمع بشه. گفتم با این تیم، با این شرایط، امکان پذیر نیست.

گفت پس باید یه چیزی عوض بشه، گفتم حتما، حتما.

دیگه خداحافظی کرد.

فرداش با اشتفی حرف زدم، اونم با یکی دیگه صحبت کرده بود که پیتر باهاش صحبت کرده بود.

یه سری اسلایدی که برای پیتر درست کرده بودمو به اشتفی نشون دادم و با هم بحث کردیم در موردش. گفتم اول تو اکی بده تا من بفرستم برای پیتر (چون آندره ازم خواسته بود).

اشتفی یه جا وسط حرفاش گفت که آره این داده ها درسته ولی حالا سوال اینه که آیا باید مثل چکش اینو بکوبیم مثل دیروز یا نرم ترش کنیم و اینا. حالا این یه جمله بود وسط کل حرفاش که شاید مثلا ده دقیقه بودها، ولی خب یه جوری بهم فهموند که من نباید همه چیز رو و به اون صراحت به پیتر می گفتم.

ولی خب منم مثل خودش غیرمستقیم جوابشو دادم تو جای دیگه ای .

خیلی هی می گفت که این اسلاید خیلی شرایط رو بد نشون میده و هیچ راه حلی ارائه نمیده و فقط میگه که وضع خیلی بده و این قدر تیکت مونده و اینا. گفتم اشتفی از من چی می خوای؟ که دروغ بگم و بگم خوبه شرایط؟ من نمی تونم دروغ بگم. تو می خوای بدونی  وضعیت پروژه چطوریه و من دارم به صراحت بهت میگم. وضع واقعا همینیه که می بینی، حالا هر جور که ارائه اش بدی.

یه چند لحظه ای سکوت کرد.

بعد براش توضیح دادم که ببین شرایط از نظر فنی خیلی متفاوته با شرایط از نظر بیزینسی. مثلا ما دو تا محصول داریم که یکیش سالی دو بار استفاده میشه، یکیش روزی صد بار. درسته که تو وقتی محصول دومو پیاده می کنی، عملا مثلا 90 درصد درخواست های مردم رو پوشش دادی، ولی از نظر فنی، 50 درصد کار رو انجام دادی. الان شرایط ما این طوریه. یه سری از قسمت ها اصلا پیاده نشده ان هنوز و از نظر فنی هم پیچیدگیشون به هیچ وجه کمتر نیست. کاری که تا الان انجام شده از نظر فنی، 50 درصد کار هم نیست. اما خب از دید بیزینسی، بله، شما 90 درصد موارد رو پوشش دادی. اما راهکار چیه الان؟ آیا ما می خوایم اون محصولی که دو بار در سال استفاده میشه رو اصلا پیاده نکنیم تو سیستم جدید؟ نمی تونیم که. ما موظفیم که همه رو پیاده کنیم.

یه جا هم من نوشته بودم سیستم الان MVP (Minimum Viable Product) ه. گفت اینو این جوری نوشتی، یعنی کاری که انجام شده خیلی کم و کوچیکه. گفتم اشتفی، میدونی که این کلمه رو من تنها کسی نیستم که استفاده می کنم؟ من اینو از خود بچه های بلژیک شنیدم. مدیرفنی تیم هم همین اصطلاحو استفاده می کنه، آنالیست تیم هم همینو میگه، اسکرام مستر تیم هم همینو میگه. اینا خودشون میدونن که چیزی که پیاده شده، صرفا یه چیز تستی هست که قراره لایو بشه. چیزی که لایو میشه واقعا خیلی از قابلیت ها رو نداره.

دیگه کم کم قبول کرد که از نظر فنی و بودجه و این حرفا، واقعا حق با منه و چیزی که پیاده شده، فرسنگ ها فاصله داره با چیزی که اونا فکر می کرده ان.

یه جاهایی، گاهی به خودم شک می کردم که نکنه من اشتباه می کنم، نکنه واقعا کار قابل انجامه. ولی خب باز وقتی یادم میومد که تخمن خود بلژیکی ها شبیه چیزی بود که من توی ذهنم بود. و یادم میومد که من یه بار به سهیل گفتم به نظرت الان چقدر کار انجام شده؟ گفت به نظرم حداکثر 40 درصد. باز یه کمی آروم میشد که درسته که من خیلی صریح با پیتر صحبت کردم ولی چیزایی که گفتم واقعیت بود.

فرداش پیتر به من یه پیام داد که کیا توی بلژیک به جز تو مدیرن. منم لیست اسما رو دادم. فکر کنم همه مونو قراره به صلابه بکشن .

--

قراره با آندره صحبت کنم هنوز. ولی خودم توی ذهنمه که غیر از موضوع پروژه راجع به اینم باهاش صحبت کنم که از من بیشتر اطلاعات بخواد. اگه آندره یه ماه پیشم از من پرسیده بود، من بهش می گفتم که این کار توی این زمان و با این تیم و با این مبلغ جمع نمیشه. ولی اون نپرسید، منم نگفتم. چون از اول که ما صحبت کردیم، قرار نبود که من در مورد بودجه و اینا نظری بدم. به من گفت این کار قراره تا اکتبر لایو بشه و تو ریسکاشو در بیار که کجا چه مشکلی هست. و منم همیشه بهش گزارش دادم که مثلا الان تستر کم داریم، الان برنامه نویس کم داریم، پروژه تا اکتبر نمی تونه لایو بشه و باید بشه نوامبر و خیلی چیزای دیگه. که همه اش هم درست بود. اما کسی به من نگفته بود که من برای بعد از نوامبر هم باید فکر کنم و اینا. منم سرم تو کار خودم بود و چیزی راجع به بودجه ای که لازمه و اینا به کسی نگفتم. مضاف بر اینکه توی میتینگ اول توی هلند هم من موقع بودجه بندی، باید از اتاق میرفتم بیرون. حتی الانم که آندره اینا رفتن بلژیک، من نرفتم. و خودشون راجع به بودجه صحبت می کنن. اما از اون ور یه جورایی کاسه و کوزه ها سر من میشکنه که چرا پروژه خوب پیش نرفته و با بودجه ی موجود همخوانی نداره!

نمی دونم در نهایت از نظر آندره من چطوری کار کرده ام. اما فکر می کنم حداقل توقع پیتر رو نتونستم برآورده کنم. یه جا هم تو حرفاش یه سوالی پرسید، من گفتم مطمئن نیستم. گفتم تو چطور به عنوان مدیر پروژه اینو نمی دونی؟

قبلا بهتون گفته بودم، همه ی شرکت مثل چی از آندره می ترسن. آندره خودش مثل چی از پیتر می ترسه!!

حالا شما فکر کنین پیتر چیه! بعد طرف به من جمعه عصر ساعت 17:40 زنگ زده، من تو ماشین و انتظار داره من جواب تمام سوالاتشو به تفصیل بدم. البته، از بی زبونی خودم بود که نگفتم صبر کن من برم خونه و بهت زنگ می زنم. حتی می تونستم زنگ نزنم و دوشنبه زنگ بزنم. معقول نیست که رئیس انتظار داشته باشه کارمندش جمعه عصر ساعت شیش هنوز سر کار باشه. ولی خب حماقت کردم و در لحظه جواب دادم.

اینم تجربه ای بود دیگه. ولی خب فکر می کنم هزینه اش برام زیاد بود. دفعه ی بعد باید اول چیزایی که می خوام بگمو توی ذهنم جمع کنم. بعد زنگ بزنم. همیشه زود جواب دادن جواب نیست :).

--

پسرمون برنامه نویسی با زبون scratch رو داره یاد می گیره. میگه مامان اسکرچ می تونه فکر کنه. میگم چطور؟ میگه مثلا بهش میگی اگه 60 بیشتر از 59 بود، این کارو بکن و اون می تونه بفهمه که 60 بیشتر از 59 ه .

تحلیلشو دوست داشتم چون واقعا معنی دار بود. تا الان با رویدادها کار کرده بود. و واقعا تفاوت هست بین "اگر کلید فلان فشرده شد"  و "اگر ۶۰ بیشتر از ۵۰ بود". برای اولی، یه رویداد بررسی میشه؛ یعنی یه سیستمی طراحی شده تو کامپیوتر که مدام داره گوش میده و حواسش هست که چه رخدادی داره اتفاق میفته، مثلا تکون خوردن موس، کلیک شدن، فشرده شدن یه کلید ولی برای دومی، عددها باید به زبون کامپیوتر ترجمه بشن و رویدادی پشتش نیست. تو اولی آدم میگه خب سیم پشت کلیدو وصل میکنی به یه جایی و هر وقت فشرده شد، یه مداری شکل میگیره و تو می فهمی که اون رویداد اتفاق افتاده ولی دومی بحث یه اتفاق منطقیه. و اتفاقا یادمه که خودم وقتی اولین بار فهمیدم که تو کامپیوتر چطوری عددها فهمیده میشن و وقتی اولین بار یه برنامه نوشتم که بتونه بفهمه ۲ به علاوه ی ۳ چند میشه، چقدررر ذوق کردم.


نظرات 4 + ارسال نظر
AE دوشنبه 23 مهر 1403 ساعت 16:46

علاقه مندم مجدد تاکید کنم که متاسفانه با احتمال بسیار زیادی حدس می‌زنم که ژانر کتاب مورد علاقه شما نباشه :) ترکیبی از سیاست و عشق و عاشقیه یه چیزی مثل چشم‌هایش بزرگ علوی
یه وقت نگیرید خوشتون نیاد کارماش گردن منو بگیره

، ممنونم.
حالا ببینم اصلا پیداش میکنم. من راستش. خیلی علاقه ای به خوندن کتاب آلمانی یا تنگلیسی ندارم؛ باید فارسی باشه تا لذت ببرم :). حالا نمیدونم اصلا میتونم پیداش کنم یا نه.
ولی نگران نباشین؛ حتی اگه دوست نداشتم هم تقصیر شما نیس :).

نازنین جمعه 20 مهر 1403 ساعت 14:35

وای چقد واقعن درکت میکنم توی این پروژه.
چون دقیقن خودمم درگیر همچین چیزی ام و دقیقن دقیقن دقیقن رئیس منم روی این که من توی گزارشم نوشتم ما تاآخر پاییز نهایت بتونیم یه mvp بهتون بدیم اونم فقط از دوتا از وبسایتایی که بیشترین استفاده رو دارن و زیرساخت مجموعه محسوب میشن کلی ناراحت شد و هی میگفت این اصن نباید میومد توی گزارش! و نباید مدیر عامل بدونه ما چقد از برنامه عقبیم و...
واقعن نمیدونم چجوری باید بهشون گفت واقعیت کاری که انجام شده اینه و شما یه مدت زیادی از پروژه غافل بودین و گزارش نخاستین و اصن داکیومنتی موجود نیست از کارایی که باید میکردن یا کردن. بعد یهویی میان میگن فلان چیزو میخایم و داریم براش مارکتینگ و فروش رو برنامه ریزی میکنیم. حالا اون چیز اصن وجود خارجی نداره!!!
همکارای من دقیقن مث همین همکارای بلژیکی شمان و در حالی که هزارن تسک مونده که باید انجام بشه تا ما به مینیمم محصول مون برسیم، توی جلسه ها میان درباره کیک مراسم خداحافظی فلان اسکرام مستر یا کارت هدیه تولد ها و نظافت دسشویی ها و سینه مرغ توی وعده ناهار صحبت میکنن!!! بعد واقعن یجوری رفتار میکنن که انگار یه کس دیگه ای از بیرون باید باید این چیزا رو درست کنه و بده بهشون. اصن نمیفهمم چجوری اینجان و دو سه ساله یه چیز ساده دستشونه و نتونستن انجامش بدن.

مثل همون درخاستی که برای قطع همکاری با اون همکارتون توی اون پروژه دادی رو منم در مورد یکی از اعضای تیممون داشتم و دقیقن همون روند برای ما هم اتفاق افتاد، توی جلسات خودمون همه میگفتن فلانی کار نمیکنه و خروجی نداره و تازه پررو هم هست و... بعد من درخاست جلسه دادم بابتش که میخایم پرژه رو از این آدم بگیریم و اونجا همکارام اینجوری بودن که نه حالا انقدم نمیخایم بگیم بده!! بعد بهشون میگم بچه ها خودتون مگه نگفتیم این ۷۰ درصد تسک هاش fail شده؟! شما مگه خودتون اصن مطرح نکردین اینو؟! خب چرا تو جلسه جوری برخود میکنین که انگار مشکل من بوده!!! درحالی که من اصن با این آدم ارتباط مستقیم نداشتم و در واقع تکمیل کننده تسک های شما بوده!!!

واقعن خیلی خیلی اعصاب میخاد تو پروژه های اینجوری بمونی
.
+دقیقن منم همون مشکل بی زبون بودن و تماس رئیسمو در هر زمان و مکانی جواب دادن، داشتم. ولی دیگه الان بهم بدون هماهنگی زنگ بزنه جواب نمیدم و بعدن بهش تکست میدم و خودم تماس میگیرم و هر چیزی رو هم بخاد بدونه میگم الان ممکنه من دقیقش رو ندونم اگه حدودی جواب بدم کمک میکنه؟ اگه دقیقش رو میخاین باید داکیومنت ها رو چک کنم یا با فلانی صحبت کنم آخرین آپدیت رو بدم. چون منم دقیقن همین فیدبک مگه تو پروداکت دیزاینرش نیستی، چطور همچین چیزی رو نمیدونی؟! گرفتم ازش. در حالی که واقعن ربط مستقیمم به من نداشت! ولی چون ریئسم میدونه اگه از من بپرسه جواب میگیره همه چیو میاد از من گزارش میخاد :/

چقدر جالب!
اصلا نمیتونم تصور کنم که دو تا تیم تو دو تا کشور مختلف، اینننن همه ویژگی های مشترک داشته باشن!
عجیبه که واقعا علاقه ای هم به تغییر ندارن و فکر میکنن تویی که اشتباه میکنی، همه جی گل و بلبله واقعا!!
--
من متاسفانه بعد از اون، امکان جبران اون رفتارو نداشتم. الان، فقط دلم میخواد این پروژه تموم شه. واقعا خیلی فرساینده اس برای روح و روانم.

AE چهارشنبه 18 مهر 1403 ساعت 15:10

کتاب های اون سمت جنگ جهانی دیگه چیه؟ :) من فقط یکی می‌شناسم که تو آلمان چاپش ممنوعه ولی تو تهران نسخه ترجمه اشو دیدم بفروشن. تو ایروان هم یه میدونیه که مثل FlohmRkt عه، من اونجا نسخه زبان اصلشم دیدم:/ واقعا هم حیف شد چون یه مدتی هست که من احساس میکنم قواعد فارسی‌ام ضعیف شده کلمات رو باید گاهی فکر کنم تا مودبانه شون یادم بیاد یا مثلا جواب تعارف رو نمیدونم چطوری بدم؛ گفتم کتاب فارسی بخونم که کتابخونه شهرمون فقط نامه های بزرگ علوی رو داشت دیگه چیزی پیدا نکردم تا تو ایروان که اونجا یه دکه ای خیلی رندوم سمفونی مردگان رو داشت که ولی وقتی دیدم اون یکی کتابم داره بیخیال خرید شدم ازش!
یه کتابی خوندم اخیرا که اونم مربوط به دوران پسا جنگ جهانی بود و سیاه‌ورزی روس ها رو به تصویر کشیده بود؛ شاید اینم بشه به نوعی از اون ور داستان دید :)
من با این کتاب یه بار موقع برگشت از کار اشکم تو مترو دراومد ؛ از بس که با شخصیت اول داستان همزاد پنداری کردم.
جایی که شخصیت اول داستان بعد از تلاش و بدبختی فراوون از لهستان کمونیستی به آمریکا رسیده بود و تو مدت کمی بعدش تو هیاهو انقلاب لهستان علیه شوروی به بدبختی به مادربزرگش زنگ میزنه.
منو یاد تماسم با مادرم انداخت وقتی تازه رسیده بودم آلمان و آبان ۹۸ بود!
اسم کتاب نسخه اصلی
Swimming in the dark
به آلمانی
Im Wasser sind wir schwerelos
فکر نمیکنم ولی کتاب باب میل شما باشه.

------
اتفاقا به نظرم خیلی خوبه که تو درجه اول نه نگفتید به اون پوزیشن. اینطوری یعنی برحسب احساس نه گفته بودید ولی وقتی بهش فکر کردید و به مزایاش هم رسیده بودید و باز نه گفتید این خیلی ارزشمنده:)
------
امیدوارم کارهای پروژه‌اتون به بهترین شکل در حال پیشرفت باشه :)

منظورم اینه که کتابایی باشن که از یه زاویه ی دیگه جنگو دیده باشن. دیگه توصیفات اردوگاه آشویتس خیلی تکراری شده برای من!
مرسی بابت معرفی کتاب :). حالا اینم اگه پیدا کنم، امتحان میکنم. شاید این یکی فرق داشت!
--
نمیدونم والا. امیدوارم آخرش نرم تو این کار :(.
--
ممنونم. خدا کنه :).
ممنونم

Yasamin یکشنبه 15 مهر 1403 ساعت 19:07

سلام خانم دکتر خوب هستین. ببخشید من تازه برای ارشد آمدم آلمان. خواستم اگر تجربه ای دارید برای نحوه درس خوندن در آلمان، پروژه نهایی ارشد یا کار دانشجویی بفرمایید. ببخشید سوال کلی بود راستش از هفته آینده کلاسها شروع میشه خواستم از تجربه شما استفاده کنم. الان 40 ساعت در هفته کلاس هست و من اصلا نمیدونم چه زمانی را باید برای کار اپلای کنم. باز هم تشکر میکنم.

سلام عزیزم،
ممنونم. امیدوارم شمام خوب باشین :).
کاش سوالاتونو جزئی تر پرسیده بودین که بهتر بتونم کمکتون کنم.
من توصیه ام اینه که صرفا واحد پاس نکنین؛ کارآموزی برین چند تا، کار دانشجویی مرتبط بکنین؛ ارتباطاتتونو قوی کنین؛ تزتونو توی صنعت بردارین و با شرکت های بزرگ و معتبر تا بعدا بتونین توی همون شرکتا کار کنین.
چطور شما ۴۰ ساعت در هفته کلاس دارین؟ مگه چند واحد دارین؟!
کمی کمتر واحد بردارین که این طوری نشه. خوب تموم کردن و چیزایی که بالا گفتم مهم تر از زود تموم کردنه.
برای آگهی های کار، سایت شرکتای دور و برتونو چک کنین. اینجا نزدیک هر دانشگاهی یه سری واحد صنعتی هم هس. یکی بوش بغلشه، یکی پورشه، یکی فولکس واگن، یکی هنکل، یکی بایر و ... . سایت همونا رو چک کنین برای کار دانشجویی مرتبط با تحصیلتون.
اگه دوست داشتین، یه ایمیل بزنین و رشته و جایی که دنبال کار میگردین رو بگین تا یه سرچی بکنم، ببینم کدوم شرکتا دور و برتونن.
ضمنا، الان خیلی از شرکتا دورکاری دارن. اگه چیزی دیدین که مثلا سی کیلومتر باهاتون فاصله داره، بازم اپلای کنین. بعدا بگین مثلا من ماهی دو بار میام؛ هر روز نمیام. یا زنگ بزنین، بپرسین ببینین میشه دورکاری کنین.
البته؛ اگه ۴۰ ساعت تو هفته کلاس برین که همونا رو هم به سختی میتونین بخونین واسه امتحانش، چه برسه به اینکه بخواین کار کنین!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد