از همه چی

علی چند روز پیش اومد خونه مون با دوست دخترش. خدا رو شکر، پسرمون زیاد صحبت نکرد و سوتی ای نداد.

یه بار که خودمون خونه بودیم و صحبت میکردیم، اسم دوست دختر قبلی علیو میگفت!! سعی کردیم روشنش کنیم که الان اسم طرف یه چیز دیگه اس .

--

علی میگه بهش گفته ان ۷۰ تا بودجه هس برا فلان کار. علی از طرف آفر گرفته ۵۸ تا. بقیه شو علی برا تیم خودشون و یه جای دیگه فاکتور کرده!!!

--

حالا برعکسش، تو شرکت همسر اینا، یه چیزیو همسر از یکی از دوستامون پرسیده بود چقدر طول می کشه، گفته بود 10 دقیقه، یه ربع. ولی توی لیستی که همسر داشت، شرکتی که انجام داده بود، زده بود 2 روز کاری برای هر کدوم از اونا. و اختلافش از نظر قیمتی، برای اون تعداد دفعاتی که اون کارو انجام داده بودن، شده بود یه چیزی حدود 800 هزار یورو. همسر هم گزارش داده بود. دیگه نمی دونیم چیکار کردن ولی یه جورایی برای همه شون بد بود. یعنی؛ اون شرکتی که این کار رو انجام داده بود، شرکت مادر نبود و یه شرکتی بود که قرارداد بسته بود باهاشون ولی خب اینکه اینا هم به عنوان شرکتی که مسئولیت مدیریت پروژه رو داره درست چک نکرده و cost controller ها درست حساب و کتاب ها رو بررسی نکرده ان، براشون خوب نبود.

--

مهدیار یه دوست دختر داره که باهاش زندگی میکنه، خانواده اش میان آلمان، با هم میرن مسافرت و ... . ولی خانواده ی مهدیار روحشون خبر نداره که پسرشون با کسی در ارتباطه!

--

علی گفت مهدیار دنبال کار دانشجویی میگرده. گفتم میخواد بیاد شرکت ما؟ ما همیشه میگیریم دانشجو.

چند تا پوزیشن براش فرستادم، گفتم من میتونم با رئیسمم صحبت کنم.

فرداش به یواخیم گفتم، سریع گفت اگه تو میگی خوبه، میتونیم بگیریمش!! گفتم والا من راجع به سوادش که نمیتونم چیزی بگم ولی از نظر شخصیتی، پسر فعالیه و دنبال یادگیریه، اینو میتونم بگم.

ازم پرسید شما خودتون لازمش دارین تو تیم؟ گفتم نه، ما الان اون قدری کار نداریم ولی گفتم شاید تیمای دیگه بخوان. گفت فردا تو میتینگ صحبت کنیم با بچه ها، ببینیم کی چیزی داره براش.

حالا شاید مهدیار بیاد پیش ما.

خداییش فکر نمیکردم حرفم انقد برای یواخیم برو داشته باشه که حتی نخواد رزومه اش رو ببینه. البته؛ من گفتم خودم بهش که رزومه اش رو برات میفرستم.

حالا قرار شده بهش زنگ بزنه. نمیدونم دیگه به توافق میرسن یا نه، چون اگه کامل هوم آفیس نباشه، برا مهدیار رفت و آمد سخت میشه.

--

تو میتینگ خانوادگی داشتیم صحبت می کردیم. حرف راجع به یکی از بیمارای خواهر بزرگتر بود که خب ما نمیشناختیم و نمی دونم طرف دو تا زن داشت یا چی (یه چیزی تو این مایه ها بود). بچه ی خواهر کوچیک تر با یه حالت غیبت واری (که البته شوخی بود) میگه چرا فلانیو نمی گین (که یکی از آشناها بود و اتفاقا اونم دو تا زن داشت)؟ مامان میگه چیکار به مردم دارین؟ سرتون تو کار خودتون باشه.

بچه ی خواهر کوچیک تر میگه اهههه، مادرجونم هیچ وقت نمیذاره خوش بگذره .

--

اون اوایل که خواهر کوچیک تر ازدواج کرده بود، همسرش یه لقبی به مامانم داده بود؛ بهش می گفت خانم مارپل . چون مامان من تا ته و توی چیزیو در نیاره ول نمی کنه.

بچه ی خواهر کوچیک تر چند وقت پیش، از طرف دانشگاه رفته بود اردو به یه شهر دیگه تو ایتالیا. حالا مامانمم دقیقا همون روز بهش زنگ زده بود که یه حالی ازش بپرسه.

میگه مادرجون زنگ زد؛ با خودم گفتم خدایاااا! من به هیشکی نگفتم اومده ام این جا؛ این زن از کجا فهمید؟

--

همسر برام یه آگهی کار فرستاد دوباره. دیدم، اینم ربط به نیروهای مسلح آلمان داره!

برام خیلی عجیبه که برای بار سوم توی همین چند هفته ی اخیر داره این اتفاق میفته. فکر می کنم واقعا تعداد آگهی های مربوط به کارای نظامی داره بیشتر میشه.

--

حسین اینا خونه مون بودن. حسین واقعا روحیه ی بسیار حساس و در عین حال اخلاق بسیار تندی داره متاسفانه و این باعث میشه که هم خودش اذیت بشه و هم دیگرانو اذیت کنه. حالا برای ما که در حد یکی دو روز می بینیمش اکیه ولی مامان و باباش خیلی اذیت میشن.

از امسال میره مدرسه و مامان یا باباش میرن تو کلاسش می شینن که گریه نکنه و آروم باشه.

البته؛ گفت یه مدتی خوب بوده ولی متاسفانه قابل پیش بینی نیست و یهو می بینی جلوی مدرسه از مامانش جدا نمیشه.

صبح که بیدار شده بود، اومد پایین، ما تو آشپزخونه بودیم. گفتم خاله، تو صبحانه چی دوست داری؟ فارسی- آلمانی جواب داد و گفت خیار و گوجه و مارمالاد و نون و  ... . منم گفتم خب خوبه، همه ی اینا رو داریم. پسرمونم داشت اون ور بازی می کرد.

رفت بالا، یهو یه صدای جیغی اومد و بعد ساکت شد.

بعدا مامانش گفت اومده گفته از من پرسیدن صبحانه چی می خوری، من گفتم؛ فلانی (پسرمون) خندید. این peinlich ه. پاینلیش یعنی بد، ناجور، شرم آور.

حالا من اصلا حتی متوجه خنده ی پسرمونم نشدم و مطمئنم که مسخره اش نکرده. اگر هم خندیده، از جهت این بود که براش جالب بوده که مثلا این بچه خیار و گوجه می خوره چون پسر ما خودش خیار و گوجه نمی خوره. یا شاید حتی صرفا یه لبخند عادی بوده.

ولی این قدر این بچه روحیه اش حساسه که به خاطر همچین چیزی بخواد گریه کنه.

و خب کاملا قابل درکه که مدرسه هزار بار سخت تر از اینه شرایطش.

البته؛ بچه، رفتارهای پدر و مادرشو به ارث برده وقتی آدم نگاه می کنه ها.

به مامان حسین میگم خب از روانشناسی، کسی کمک نگرفتی؟ میگه چرا. روانشناسه گفت تو باید خودتو تغییر بدی. هر وقت تو تغییر کنی، بچه ات هم تغییر می کنه.

مامان حسین اینو قبول داشت ها و خودشم می گفت که یه سری کارا کردم که خودم تغییر کنم و تاثیرشو هم دیدم.

ولی خب هنوز خیلی مونده تا واقعا بتونه خودشو/بچه شو تغییر بده. خیلی زندگیشون سخته الان. خدا بهشون صبر بده. حسین واقعا آدمی نیست که هر کسی بتونه باهاش کنار بیاد. فقط باید یه معجزه اتفاق بیفته تا بدون کمک مداوم یه روانشناس بتونن مثل بقیه زندگی کنن.

--

مامان حسین میگه نمی دونم ده بیست سال دیگه چیکار می خوایم بکنیم با این بچه. بابای حسین میگه ده سال دیگه؟ 5 6 سال دیگه منتظر باش. قشنگ دعوامون میشه تو خونه :)))).

آخه، حسین اخلاق تندشو دقیقا از باباش به ارث برده و روحیه ی حساسشو از مامانش. حالا ترکیب اینا باعث میشه روزی 10 بار عصبانی بشه و درو بکوبه و ... . حالا شما فکر کنین تو دوره ی نوجوونی قراره چی بشه.

امیدوارم تا اون زمان یه فکری بکنن براش و خوب بشه. خدا کمک کنه بهشون واقعا.

--

چند بار هی به پسرمون گفتم وقتی میای خونه، همه ی دفتر و کتاباتو بیار تا نگاه کنم که اگه اشتباهی داری، درستش کنیم و این طوری نشه که زیاد بشه و مثلا بعدا آخر ترم مجبور بشی بیست تا غلط رو درست کنی.

هی هر روز یادش میرفت. آخرش یه روز گفتم اگه امروز نیاری، فردا ساعت ۱۱.۳۵ از مدرسه ورت میدارم و ogs (همون جایی که بعد از مدرسه نگهشون میدارن و بازی میکنن) نمیری که اگه جا گذاشته بودی، بتونی برگردی و ورداری.

فرداش همه رو آورده بود :/!

بعد هی روانشناسا میگن بچه رو تهدید نکنین و اینا. بابا، گاهی فقط تهدید جوابه .

--

ابروهاشو به شکلی شیطنت وار و عشوه دار بالا و پایین میکنه. میگه اینو فقط کسایی که موهاشون مشکیه بلدن!! میگم چرا؟ کی گفته؟ یه عالمه اسم بچه میگه که موهاشون مشکیه و می تونن و یه عالمه اسم بچه میگه که موهاشون مشکی نیس و نمیتونن !!


نظرات 11 + ارسال نظر
محبوبه دوشنبه 30 مهر 1403 ساعت 23:36

الان دیدم ایمیلت رو ، میرم که بخونم، ممنون که وقت گذاشتی

خواهش میکنم :).

محبوبه جمعه 27 مهر 1403 ساعت 13:15

دختر معمولی جان، تو شرکتتون که می‌دونم آی تی هست، دکترای میکروبیولوژی با 46 سال سن و بیست و دو سال سابقه کار نمی‌خواین، رزومه بسیار خوب و قوی..

شرکت ما که خیلی پرته ولی یه ایمیل بهت زدم، نمی دونم به دردت می خوره یا نه :).

دختری بنام اُمید! جمعه 27 مهر 1403 ساعت 11:06

علی و مهدیار کلا تو ارتباط با دخترا جالبن!
ولی علی و روابط عمومیش یه چیز دیگه است! برای ما کلاس نمیزاره؟
فکر کنم مامان های قدیمی همشون خانم مارپل بودن و هستن. مامان های جدید رو خیلی تجزیه و تحلیل نکردم.
پسرتون ماشالله خیلی شیرینه و خیلی تحلیلگر.
البته همونطور که حسین به مامانش رفته، پسر شما هم به خودتون رفته.

علی واقعا روابط عمومیش بالاس! با همکارای پیر و پاتال بالای شصت سال آلمانی شرکتشون رفت و آمد داره؛ دعوتشون می کنه خونه اش .
ئه؟! من اصلا استعداد مارپل بودن ندارم .
قربونت عزیزم. لطف داری .

محبوبه پنج‌شنبه 26 مهر 1403 ساعت 22:17

فکر کنم برای مهدیار باید یک یادآوری زیرپوستی بکنی. چون مدیرها سرشون شلوغه و یادشون نمیمونه.
من که از خدا مه آلمان کار کنم. رشته ام مکانیکه، سابقه ام ، مهندسی پروژه برای قطعات تریم خودرو مثل داشبورد و اینهاس.
الان هم local project manager ام، معادل فارسی ش ، نمیدونم چی میشه، سرپرست پروژه؟؟ ولی توی یک زمینه خودرو نیست.

آره، باید یه جوری دوباره بهش بگم.
متاسفانه رشته ات خیلی پرت از من و کسایی که میشناسم. حتی طوری نیست که بتونم راهنمایی کنم که کجا اپلای کنی. شرمنده :(. دوست داشتم می تونستم کمکت کنم، ولی متاسفانه نمیشناسم جایی رو.

سمانه پنج‌شنبه 26 مهر 1403 ساعت 19:01 http://daqqolbab.blogfa.com

خب من خیلی وقته می خونمت، و خیلی خوب هم یادم می مونه چیا ازت خوندم شاید خودت یادت نیاد چیا نوشته بودی :)
مثلا یادمه یه بار -چند سال پیش- (فکر می کنم توی وبلاگ فرد دیگری) که دخترش رو می خواست با روش دیدن کارتون دو زبانه کنه، نوشته بودی که ترجیح میدی پسرت توی طبعیت و .. در حال بازی باشه تا بخواد از طریق تی وی زبان رو یاد بگیره.
چند سال پیش، خیلی از خانواده ها سوار این موج بودن که بچه ها رو از طریق کارتون دو زبانه کنند. و بعدا صداش درومد که چقدر آسیب زا هست و می تونه از دامنه توجه بچه ها کم کنه و .... و اینکه شما می دونستی بچه باید به صورت طبیعی زبان رو یاد بگیره و تی وی دیدن نباید باعث بشه که فعالیت های فیزیکی ش کم بشه برام جالب بود.

در مورد این پست هم، توی جواب به کامنتی نوشته بودی بچه ها ده درصدی بدتر از پدر مادرهاشونن! و نظرت رو و تحلیل ت رو دوست داشتم. حالا اسمش رو می خوای بگذاری "نظر" نه "تحلیل" هر جوری که دوست داری. اگر چه به نظر من، نظر نتیجه ی یه تحلیل ذهنیه. یعنی وقتی ما در مورد یه چیزی نظر می دیم حتی یه نظر کوتاه و ساده مثل "حسین اگه با همین فرمون بره جلو بزرگسالی سختی خواهد داشت"، پشتش یک تحلیل ذهنی بوده.

یا یکبار-چندین سال پیش- نظرت رو پرسیدم در مورد ازدواج سنتی و ازدواجی که از آشنایی قبلی اتفاق می افته. باز هم نظرت رو که اتفاقا خیلی هم ساده بود، رو دوست داشتم و بعدا چقدر باهاش موافق شدم.
دوست ندارم ازت تعریف کنم، و می دونم که از تعریف هم گریزان هستی. فقط بگذار بگم اگه نزدیک بودیم و اگه فرضا اجازه می دادی که دوستی مون رو حقیقی کنیم، چقدر از تنهایی اگریستانسیال من کم میشد

کتاب هایی که درباره معنی زندگی خوندی و دوست داشتی چیا هستن؟ قبلا ازت خونده بودم راجع به جز از کل و اتفاقا خودم هم با معرفی تو کتابش رو خوندم. اما اگه کتاب خاص دیگه ای مد نظرته ممنون میشم بهم معرفی کنی.

قربونت عزیزم.
به اون "مثلا" که رسیدم، آب دهنمو با احتیاط قورت دادم و با خودم گفتم باز چه بخشی از زندگیمو میخوان بیارن جلوی چشمام خواننده هام؟
واقعا وبلاگ نویسی تمرین مردن و قیامته به خدا. هر از گاهی یکی میاد میگه تو شونصد سال پیش فلان چیزو گفتی، در حالی که خودت یادت نیست .
الان اون قسمت ازدواجو من اصلا یادم نمیاد چی گفتم.
ولی خدا رو شکر که راضی بودی ازش و کلا چیزایی که گفتی، چیزای مثبتی بودن .
این تنهایی اگزیستانسیالو باید برم راجع بهش بخونم. خیلی از این کلمات قلمبه سلمبه سر در نمیارم .
کتابایی که خوندمو فک کنم همه شونو خونده بودی توی وبلاگت دیدم.
کتاب دیگه ای الان یادم نمیاد. اگه یادم اومد، میام برات می نویسم :).

محبوبه پنج‌شنبه 26 مهر 1403 ساعت 15:19

واااای چقدر خوش بحال مهدیار ه. خیلی خوبه که انقدر اعتبار داری تو شرکت، البته براش زحمت کشیدی
من از اینجا برای آلمان اپلای میکنم، معرف میخوان.
سفارش منم بکن

حالا فعلا که هنوز بهش زنگ نزده!
رومم نمیشه دوباره بهش بگم .
خیلی ربطی به اعتبار نداره. من تا الان هر شرکتی رفته ام، همه گفته ان اگه کسیو میشناسین معرفی کنین.
نیروی کار کمه واقعا.
برا چه رشته ای دنبال کار میگردی؟ (اگه دوست داشتی بگو.)

سمانه چهارشنبه 25 مهر 1403 ساعت 20:23 http://daqqolbab.blogfa.ir

تحلیل های روانشناسی ت رو دوست دارم. کمی جسته و گریخته می خونم و حرفهات با چیزهایی که خوندم و می دونم همخوانی داره. برام سوال شد خودت هم اهل خوندن کتابهای روانشناسی یا فرزند پروری هستی؟ یا این تحلیل هات صرفا از خودته؟

والا برگشتم پستمو خوندم، من اصلا تحلیلی ندیدم. صرفا نظرمو گفته بودم.
کلا هم من در مورد بچه، به طور خاص، اصلا کتاب روانشناسی یا فرزندپروری نخونده ام تا حالا، خوشبختانه یا متاسفانه .
فقط این دفعه والدین سمی رو خریدم و خوندم، که اونم اصلا به من مربوط نمیشد، من نه والدینم سمی بوده ان، نه خودم سمیم (بر مبنای کتاب البته) .
ولی در مورد تحلیل کلام، هر جا چیزی ببینم، میخونم و همین طور کتاب های فلسفی در مورد زندگی و هدفش و معناش و از این چیزا‌. نمیدونم دیگه اینام ربط پیدا میکنن به چیزی که توی ذهن توئه یا نه :).
راستی، خیلی وقت بود ازت خبری نداشتم. خوشحال شدم اومدی :).

AE سه‌شنبه 24 مهر 1403 ساعت 01:29

من میتونم شماره یا ایمیل علی رو داشته باشم برای مشاوره ببینم از چه فرمونی استفاده می‌کنه برای موو آن؟ :) یعنی دیگه خودم هیچی دلم برای دوستای صمیمی‌ام می‌سوزه هنوز بعد یکسال اه و ناله‌های من از این طرف رو می‌شنون
------------
منم به واسطه مذهبی بودن خانواده‌ام از جزئیات روابطم صحبت نمیکنم ، برام جالبه کسایی که با این موضوع درگیر نیستن هم تمایلی ندارن به خانواده شون بگن.
اینم که نمی‌گم به خاطر این نیست که مومن و مسلمانم فقط نمیخوام خانواده ام به خاطر من با موضوعی روبه رو بشن که امادگی شو ندارن :) حتی دوستای صمیمی منم به طبع زمانی که تهران بودم مذهبی خالص‌ان.
اولین باری که از اون طرف براشون تعریف می‌کردم ازشون عذرخواهی می‌کردم به خاطر من با همچین موضوعی روبه‌رو شدن! الان روم تو روشون وا شده میگم چه کار خیری کردن خدا همچین رفیق خاصی نصیبشون کرده :)

:))))، دلیلش اینه که علی اصلا با برنامه ی طولانی مدت وارد این رابطه ها نمیشه. بنابراین، وقتی تموم میشه هم تعجب نمیکنه و از خودش نمی پرسه چرا این جوری شد.
--
این که خیلی ها دوست ندارن به خانواده شون بگن برای من کاملا قابل درکه ولی اینکه کسی با این خانواده با کسی دوسته که خانواده اش کاملا متفاوتن برای من جالب بود :).

نکته دوشنبه 23 مهر 1403 ساعت 22:12

چقدر دلم برای حسین سوخت یه ادم حساس با یه تندخو ازدواج خیلی درستی نیست احتمالا به دلیل همون اضطرابهای دوران بارداری بوده که وقتی خیلی کوچیک بود زیاد گریه میکرد...کاشکی یک دوره تراپی کامل پدر ومادرش برن طفلک حسین

بابای حسین، اخلاقش خوبه در کل، اتفاقا خیلی هم آدم آرومیه. ولی دلیلش اینه که مسلمون بودن و مهربونی و اینا براش مهمه و به خاطر همین، قدرت پذیرشش خیلی بالائه. ولی آدم متوجه میشه که ذاتا، اخلاق تندی داره.
باز به نظر من، اخلاق بابای حسین کاملا قابل تحمل و کنترل شده اس. ولی حساسیت مامان حسین بیش از حده.
من از روی هزار و یک تا اتفاقی که قبلا افتاده و حرفای مامان حسین، خیلی چیزا رو میتونستم بهش بگم. ولی یکی دو تا جمله ی غیرمستقیم توی یه بافتی گفتم، دیدم اولین واکنشش این بود که نمیشه، حسین نمی تونه و ... . دیگه ادامه ندادم. ولی از خیلی از جمله هاش، میشه به راحتی فهمید که این آدم چقدر اضطراب داره، چقدر عدم اعتماد به نفس داره و خیلی چیزای دیگه. یعنی؛ من حتی تلاش نکرده ام هیچ وقت حرفاشو تحلیل کنم ها! همین طور که حرف می زده، با خودم می گفته ام اگه یه آدم اضطراب نداشته باشه یا اعتماد به نفس داشته باشه، هرگز این سوالو نمی پرسه، هرگز این حرفو نمی زنه.
اما خب این چیزا رو باید روان شناس بگه بهش. اگه من بگم، هم نمی پذیره، هم ممکنه من اشتباه کنم.
امیدوارم با بزرگتر شدن حسین، شرایطشون بهتر بشه.

سمیرا دوشنبه 23 مهر 1403 ساعت 11:18

دختر معمولی جون ترخدا بیشتر بیا
من فکر می کردم بچه آینه تمام نمای رفتار های ماست ولی فکر نمی کردم تا این حد برای حسین کپی پیست شده اس
واقعا با جناب پسر هر روز با یه کار بسیار بامزه روبرو میشی
چقدر بانمکی بچه

من فکر میکنم، بچه ها یه ده درصد حتی از پدر و مادر بدترن. چون پدر و مادر بزرگسالن و یه سری از رفتاراشونو میتونن کنترل کنن یا مثلا هر احساسی رو بروز ندن. ولی بچه ها خودِ واقعی اون پدر و مادرن، بی پرده و بدون سانسور. وقتی بزرگ بشن، اون ده درصدو تعدیل میکنن و تازه میشن مثل مامان و باباشون .
دیگه هر کی بعد از اون ادامه داد و تو بزرگسالی از پدر و مادرش بهتر شد، دمش گرم، اون از رستگارانه .
--
قربونت عزیزم .

غزل سپید یکشنبه 22 مهر 1403 ساعت 23:52

اصلا دلم باز شد یهو اومدم وبلاگت دختر معمولی نازنین

سلام عزیزم،
خیلی خوش اومدی. لطف داری عزیزم. ان شالله دلت همیشه شاد باشه .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد