یه خانواده اینجا هستن که خوبن و باهاشون جوریم نسبتا. با هم زیاد جایی میریم. آخر هفته ها اکثرا با همیم، یا ما خونه ی اوناییم یا اونا خونه ی ما یا با هم بیرونیم!
ما به مناسبت تولد پسرمون میخواستیم بریم پراگ که همسر بهشون گفته بود و اونام گفته بودن ما هم میایم.
دیگه اون هتل قبلی رو کنسل کردیم و با اینا دوباره هتل گرفتیم و یه ماشین بزرگم کرایه کردیم.
مسافرت کوتاهی بود. یک نوامبر تو آلمان تعطیل بود و جمعه. ما هم گفتیم پنج شنبه ظهر بریم تا یکشنبه عصر.
اول قرار بود با دو تا ماشین بریم، بعد دیدیم چندین ساعت رانندگی سخته و بچه هام خسته میشن هر کدوم تنها تو یه ماشین، قرار شد یه ماشین بزرگ بگیریم.
روز موعود همسر که راننده ی اصلی بود رفت ماشینو بگیره، گفته بود باید هر دو تا راننده باشن در صورتی که توی ایمیلش که چیا باید بیارین و کی باید بیاد چیزی ننوشته بود. همسر کلی بحث کرده بود ولی طرف قبول نکرده بود. آخرش، زنگ زده بود به دوستمون و اومده بود.
وقای ماشین کرایه میکنین آنلاین، هیچوقت نمی نویسه دقیقا چه ماشینی بهتون میده.مینویسه ماشین فلان یا مشابهش. همه جا هم همین جوریه.
خلاصه، ماشینی هم که داده بود، کوچیک تر از چیزی بود که باید میبود. سر اینم کلی بحث کرده بودن ولی متاسفانه بازم بی نتیجه بود و طرف گفته بود ما اصلا اون ماشینی که تو سایت نوشته رو کلا نداریم!
دیگه همسر ماشینو آورد خونه و ما همه چیو سوار کردیم و گفتیم بریم خونه ی دوستامون، هر چی جا نشد دو بذاریم.
عملا اصلا صندوق عقب نداشتیم! هر کدو دو تا چمدون کوچیک داشتیم که فقط دو تاش تو عقب جا شد. دو تا چمدون دیگه و کوله و خوردنی ها، همه رو صندلی بودن. حتی جلو پامونم انقد تنگ بود که چیزی جا نمیشد. مثلا من پالتومو انداختم جلوی پام با کیفم. جایی برای سبد خوردنی و این چیزا نبود.
تنها خوبیش این بود که ماشین کاملا صفر بود و کلا شیش کیلومتر راه رفته بود. واسه همین داخلش تمیز بود هر چیو هر جا میذاشتی.
خلاصه، چمدونا و خوردنی ها رو عین دیوار بین من و دوستمون چیدیم و بچه هم عقب نشستن و راه افتادیم.
برگشتنی هم باید دوستامونو می رسوندیم خونه شون و کیف مدرسه ی پسرمون -چون از مدرسه ورش داشتیم، کیفش باهاش بود- و کفشاشو ورمیداشتیم و بعد برمیگشتیم خونه مون.
حتی بچه ها هم کلی غر زدن که ما جامون تنگه! این قدر ماشین کوچیک بود.
ما رو این حساب کرده بودیم که بچه ها با صندلی کودک، زیر پاشون کلی جا داره. ولی بچه ها پاشون رو زمین بود چون رو باک نشسته بودن!
--
کلا فقط سه شب اونجا بودیم. شب اول که تو راه بودیم و ده و نیم شب شد تا رسیدیم. فقط یه چیزی خوردیم و خوابیدیم.
صبحش صبحانه خوردیم و از لیست بلندبالایی که من آماده کرده بودم، یکیشونو بچه ی اونا گفت من اصلا دوست ندارم. برا یکیشونم هر دوشون زیاد رضایت نداشتن. آخرش، یه شهر بازی سرپوشیده رفتیم و به بچه ها خیلی خوش گذشت. چهار ساعت اونجا بودیم.
اسم اون جایی که رفتیم مایالند بود (Majaland). یه کارتن بود تو بچگی های ما نشون میداد؛ دو تا زنبور بودن نیک و نیکو. اینجا اسم یکیشون مایائه .
خوبیش این بود که ما جمعه رفتیم اینجا رو چون اون جمعه تو آلمان تعطیل بود ولی ظاهرا تو پراگ تعطیلی نبود و نسبتا خلوت بود. بچه ها مجبور نبودن برای سوار شدن هر چیزی کلی توی صف واستن.
بعدش رفتیم یه کمی تو پاساژی که همون جا بود گشتیم. نوشته بود اوت لت، نمی دونم واقعا اوت لتشون بود یا نه. قیمتاشم نسبتا خوب بود. اول دوستمون یه کفش گرفت. بعدشم پسر ما.
دوستمون کفش نوشو پاش کرده، گفت پامو میزد کفش خودم.همسر برد کفش پسرمون و کفش قدیمی دوستمونو گذاشت تو ماشین.
پسر ما هم دید اون پاش کرده، گفت منم میخوام کفشمو پام کنم. گفتم الان میریم تو ماشین، پات کن. بابا برده دیگه. طفلک قبول کرد.
بعد دختر اونا هم کفش خرید و اونم گفت میخوام پام کنم. همسر با پسرمون صحبت کرد وقتی داشتن میخریدن که قبول کنه که اون پاش کنه. ما هم ۵ دقیقه دیگه میریم تو ماشین. قبول کرد باز طفلک. ولی مامان اون اجازه نداد پاش کنه.
خلاصه، کل اون ده دقیقه ای که این دوستمون کفشه پاش بود و رفتیم تا ماشین، کوفتش شد از بس که این بچه ها هی گفتن چرا اون کفش جدیدشو پاش کرده و ما اجازه نداریم .
--
پراگ هم خوب بود و خوش گذشت.
روز دوم برای شام/ناهار، ساعتای شیش عصر، دنبال جا می گشتیم. همین جوری یه جایی جلومون بود، گفتیم بریم اینجا. یه کمی هم صف داشت. ولی در نهایت، بعد از کمی بحث که واستیم یا بریم، واستادیم. و اتفاقا زود هم نوبتمون شد و رفتیم تو نشستیم.
وقتی نشستیم، سرچ کردم، دیدیم از 13 هزار و خرده ای ریویو، نمی دونم 4.9 بود یا 4.7 اینا. خلاصه، یه رستوران خفنی بود برای خودش و غذاشم واقعا خوب و خوشمزه بود و کارمندای مهربونی داشت.
روز بعد رفتیم یه قلعه ای داشت گشتیم و فکر کنم 4 5 ساعت طول کشید گشتنمون. بعدش خسته و گرسنه، گفتیم بریم یه جا غذا بخوریم. وقتی نشستیم تو ماشین، دیدیم بهترین رستورانا همون سمت قلعه بوده ان. اگه پیاده بریم، 12 دقیقه تو راهیم. همه گفتن نه، ولش کن، میریم یه جای دیگه پارک می کنیم و غذا می خوریم.
یه جای دیگه سرچ کردیم، اونجا جای پارک نداشت؛ یعنی داشت ولی برای ساکنین بود و غریبه ها میتونستن یه ساعت پارک کنن، اونم با اپ و اینا. هر کار کردیم، با اپه نشد.
این در حالی بود که همسر و دوستمون پیاده شده بودن که با اپ پرداخت کنن و به ما و بچه ها گفتن شما برین تو رستوران، ما الان میایم. ما هم رفتیم یه ده دقیقه ای جلوی رستوران واستادیم، بعد دیدیم اینا نیومدن، برگشتیم. آخرشم نشد. گفتیم خدا رو شکر ما نرفتیم تو بشینیم! والا!
بعدش گفتیم اصلا ولش کن، میریم تو یه پارکینگ مسقف هست اینجا، اونجا پارک می کنیم. بعد از کلی چرخیدن و رسیدن به اون پارکینگ، دیدیم نوشته پارکینگ پره.
دوباره در به در دنبال یه جای پارک. کلا رفتیم یه جای دیگه ی شهر.
آخرش، از اون پارکینیگی که پارک کردیم، تقریبا ده دقیقه پیاده رفتیم تا رسیدیم به رستورانه ! غیر از اینکه حدود یه ساعت یا یه ساعت و نیم هم طول کشید و واقعا داشتیم می مردیم از گرسنگی!
رفتیم رستورانه، گفت رزرو کردین؟!! گفتیم نه. گفت شیش نفر بدون رزروین؟! گفتیم بله! بعد صحبت کرد با همکارش و گفتن یه ساعت تقریبا وقت دارین. گفتیم باشه.
نشستیم و غذا هم فکر کنم نیم ساعت طول کشید تا اومد. یه پیتزایی بود جایی که رفته بودیم.
آقا، غذاشم خوب نبود، گرون ترم بود، با استرس هم خوردیم، کلی هم گرسنگی کشیدیم، و خلاصه خاطره ای شد برامون که طمع پارکینگ نزدیک تر نکنیم .
انقدر دیگه شرایط سخت گذشت که به بچه ها قول دادیم که بعدش براشون بستنی بخریم.
حالا از رستوران اومده بودیم بیرون، اصلا رستورانه یه جایی بود که چیزی دور و برش نبود! اصلا محل توریستی ای نبود اونجا. خیابونای پهن بودن و مغازه های تعطیل و آدمای عادی ای که رد می شدن؛ نه جای توریستی ای بود، نه شلوغ بود، نه مغازه دور و برش بود. هوا هم انقدر سرد بود که دوست داشتیم زودتر بریم تو ماشین.
یه جا رو دیدیم که نوشته قهوه؛ گفتیم شاید بستنی هم داشته باشه ولی نگاه کردیم، فقط قهوه داشت.
اتفاقی، دوستمون یه جایی دید و گفت بیاین، اینجا بستنی داره.
دیگه خدا رو هزار مرتبه شکر کردیم که می تونیم به قولمون وفا کنیم و رفتیم به بچه ها بستنی دادیم.
--
بعد، ماشینو سوار شدیم و گفتیم بریم بغل رود. پراگ یه رود معروف داره به اسم رود چارلز.
رفتیم اونجا دیدیم پر از رستوران و کافه اس!! به خاطر بسته بودن فضا و عبور و مرور آدما و اینکه دو طرف با فاصله ی کم دیوار و ساختمون بود، هواشم بهتر بود!
از اونجا هم یه خوردنی خریدیم که برای ما جدید بود. من که تا الان ندیده بودم. ولی دوستامون گفتن تو ایران خورده ان. اسمشو الان سرچ کردم Trdelník بود. نسبتا خوشمزه بود ولی.
--
ما قبلا رفته بودیم پراگو ولی قبل از اینکه پسرمون به دنیا اومده باشه.
من قبل از رفتنمون به همسر گفتم یه جا بود که ما اون دفعه رفتیم، یه سوله ای بود، توش یه توپ بود از اینا که شلیک می کنن. گفت سوله؟ من اصلا یادم نمیومد.
من از جاهای دیدنی پراگ هییییچی یادم نمیومد از دفعه ی قبل، به جز همین سوله هه. حالا همسر هم می گفت ما اصلا سوله نرفتیم!
آخرش، با بچه ها، جزو اون بلیتی که برای قلعه خریده بودیم رفتیم یه جایی که باید از پله ها میرفتیم بالا و یه راهروی خیلی باریکی بود با سقف کوتاه و زره های جنگی رو به نمایش گذاشته بود و تاریخ زده بود که مثلا 800 سال پیش این شکلی بوده ان، این یکی مال 700 سال پیشه، این یکی مال 400 سال پیشه و ... . اونجا فهمیدم که اون سوله هه که توی ذهن من بود، همین جا بود. به آخر آخر آخر راهرو که رسیدیم، یه دونه توپ هم بود. خدا رو شکر که حافظه ی من اشتباه نکرده باشه .
جالب اینکه از اونجایی که سلیقه ام با خودم یکیه، بازم پررنگ ترین بخش مسافرت که دوسش داشتم، همین سوله هه بود!
--
--
تو ماشین، عقب نشسته ان بچه ها و با هم حرف می زنن.
دختر دوستمون (که مامان و باباش ترکن): فلان چیز گرمزه.
پسرمون: هر هر هر هر، گرمز دیگه چیه؟!!
دختر دوستمون: گرمز دیگه. پس چی؟
پسرمون (با لهجه ی آلمانی): غرمز .
--
تو ماشین، دوستمون گفت بیاین شرط ببندیم که کی رئیس جمهور آمریکا میشه.
بچه ها هم از اون پشت میگن ما هم می خوایم بازی کنیم!
میگیم شما اصلا میدونین قضیه چیه؟ می دونین ترامپ و هریس کین؟
به پسرمون میگم تو اصلا بگو ترامپ زنه یا مرده؟
پسرمون: زنه.
دختر دوستمون: نهههه، هر دو تاشون مردن!!
ممنونم از توضیحات کاملت. مادربزرگ من سواد نداشت و من توی ایران کتابهای نهضت سواداموزی رو گرفته بودم و از روی اونا بهش درس میدادم و به نظرم خیلی بهتر از کتابهای مدرسه بودند! البته به قول تو شاید هدف کتابهای مدرسه آموزش به بچه ها و در جمع باشه. ممنونم باز هم ازت.
خواهش میکنم.
من کتابای نهضتو ندیده ام ولی باید ایده ی خوبی باشه، چون کتاباش احتمالا با روند کندتری پیش میره و ساده تره چون برای مسن ترها طراحی شده.
سلام، تولد پسرک مبارک! فکر خوبی کردید، پراگ شهر قشنگیه و به آلمان هم نزدیکه.
یک سوال ازت دارم، شما خوندن و نوشتن فارسی رو چطور به پسرتون یاد دادید؟ معلم گرفتید یا خودتون آموزش دادید؟ از چه سنی؟ و پیشرفتش به نظرتون چطور بوده؟
ممنونم از جوابت پیشاپیش
سلام عزیزم،
مرسی.
من خودم آموزش دادم. ولی کسایی رو هم میشناسم که بچه شونو کلاس میفرستادن.
من از چهار و نیم کم کم شروع کردم، ولی خیلی یواش، مثلا - به طور متوسط- در حد دو سه هفته ای یه حرف یا شایدم کمتر و حتی یه مدتی هم اصلا قطع کردم وقتی دیدم سختشه. من زیادی زود شروع کردم و فکر کنم بیشتر از یه سال طول کشید تا تموم شد ولی تا قبل از اینکه بره کلاس اول تمومش کردم. فکر می کنم سن 5.5 اینا بهتر باشه.
ولی کلا آموزشی که آدم خودش میده با مدرسه و اینا خیلی فرق داره. من ته تهش، مثلا روزی نیم ساعت وقت میذاشتم که شیش هفت تا کلمه بنویسه. منظورم اینه که نباید انتظار داشته باشی که هر روز برات یه صفحه بنویسه و صفحه ها رو پر کنه و بره جلو.
من انتظارم فقط در همین حد بود که بتونه بخونه و بنویسه.
در نهایت هم دیدم که نوشتن براش سخته، به همون شناختن حروف و خوندن اکتفا کردم.
یعنی؛ سی و دو تا حرف رو باهاش کار کردم که از هر کدوم مثلا ده تا کلمه بنویسه. به محض اینکه حروف تموم شد، دیگه بی خیال نوشتن شدم و فقط کتاب خوندیم. چون نوشتن براش بسیار سخت بود و اصلا درک نمی کرد استفاده از انواع ز یا س رو. دیگه، همین قدر که تو متن ها برام تشخیص می داد، کافی بود.
الان اگه بهش بگم بنویس، بعضی وقتا درست می نویسه، ولی بعضی وقتا یهو از یه جایی به بعد سوییچ می کنه که به چپ به راست نوشتن! اصلا یه چیز قر و قاطی ای میشه کلمه. ولی من دیگه گیر ندادم. گفتم همین که بتونه بخونه هم باید کلاهمونو بندازیم هوا.
براش کتاب قصه خریدم و همونا رو می خونیم.
ولی دیروز در عین ناباوری یه سری کلمه ها رو بهش گفتم بنویسه و درست نوشت!
فکر کنم این قدر کلمه ها به چشمش خورده که نوشتن براش راحت تر شده.
در مورد پیشرفت بچه، همین که گفتم دیگه. مهم اینه که شما معیارت چی باشه. اگه بخوای مثل بچه های ساکن ایران خوندن و نوشتن رو یاد بگیره، باید خیلی زحمت بکشی. من برام اون معیار نبود و با توجه به اون چیزی که ازش انتظار داشتم، خوب پیش رفت. ولی میگم، من زیادی زود شروع کردم. بهتر بود حداقل شیش ماه، یه سال دیرتر شروع می کردم.
کلا، هر چی دیرتر، بهتر. ولی مهمه که تداخلی با آلمانی یاد گرفتنش نداشته باشه. یا قبل از اینکه بره مدرسه باید یاد بگیره یا بعد از اینکه کلاس اول رو تو آلمانی تموم کرد.
ضمنا، اینم بگم که کتاب هایی که توی مدارس ایران الان تدریس میشه - به نظر من- اصلا مناسب یادگیری خودآموز نیست.
من همون کتاب های ابتدایی دوره ی خودمونو در نهایت باهاش کار کردم.
خوبی اون کتابا این بود که همیشه، کلماتی رو استفاده می کرد که قبلا حروفش رو یاد داده بود. مثلا، الف و ب رو درس می داد، بعد می گفت بابا؛ بعد د رو درس می داد، می گفت باد.
ولی کتاب های الان مدارس ایران، مدلش این نیست. مثلا می نویس "رودخانه" برای درس "ر"، در حالی که "خ" هنوز در آینده درس داده می شه.
بنای کتاب های امروز اینه که بچه توی جمع و کلاس یاد می گیری و به صورت مشارکتی. مثلا؛ معلم از بیست تا بچه می پرسه چه کلمه هایی میشناسین که توش "ر" داشته باشه و هر کس یه چیزی میگه و معلم می نویسه رو تخته و ... .
با کتاب های این مدلی، نمیشه به بچه ای که توی کلاس نیست راحت فارسی یاد داد.
ضمنا، من چند روز پیش فهمیدم که توی کنسولگری (البته؛ الان که کنسولگری ها هم جمع شد!) کتاب های آموزش فارسی به صورت رایگان هست و می تونی بری برداری.
نمی دونم آیا مخصوص بچه های خارج از کشورن یا نه؛ بهترن یا بدترن از کتاب های ایران. ولی به هر حال، اینم یه گزینه اس.
وای مرسی حالا از خودم که گذشت واسه دخترم این کار نکنم که فردا از دستم شاکی نشه
ان شاءالله که نمیشه
.
سلام سلام و یه روز خانمش می گه وا اینا چیه از بچگی جمع کردی بابا خونه رو شلوغ می کنه و رد می کنه می ره:

کاری که من با دفتر املاهای خودم و همسر کردم و تهش گفتم بابا خیلی دوست داری یه عکس ازش بگیر
دست خودم نیست کلا با جمع کردن و نگه داشتن هر چیزی مشکل دارم
سلام،
.
آره، بعید نیست. ولی امیدوارم این کارو نکنه، چون بعدا احتمالا به 50 60 سالگی که رسید، پشیمون میشه
هر دو تاشون مردن

ممنونم که به کنجکاوی من پاسخ دادید.
من ندیده و نشناخته پسرتون را خیلی دوست دارم.
تازه من مشهورم به بچه دوست نداشتن!
شما خیلی واقعی و بدور از اغراق از پسرتون تعریف می کنید و در جایی که در مقام مادرش می توانید هر تعریف و ستایشی را اینجا نثارش بکنید- که البته حق شما و پسرتون هم هست- کاملا ملموس از ماجراهاش حرف می زنید. اینجوری آدم در جریان بزرگ شدن و رشد ذهنی بچه تون که مستعد و باهوش هست قرار می گیره.
من عاشق ماجراهای مربوط به نقاشی ها و داستان گویی هاش هستم.
خواهش می کنم.
.
لطف داری عزیزم؛ خودت خوبی، بقیه رو خوب می بینی
سلام خانم معمولی
کنجکاو شدم بدونم هنوز هم تی شرت با عکس پسرتون کیک تولدش سفارش می دهید؟
از اولش ایده جالبی بوده کاش ادامه داشته باشه
سلام عزیزم،
.
.
بله، بله. رسم تی شرت با عکس سال قبلش، همون موقع ها، هنوز پابرجاست
اتفاقا، همه ی تی شرتاشو هم بعد از تولدش تا می کنیم و جمع می کنیم که یه روزی که از خونه مون رفت، بهش بدیم، بدونه چقدر کم کم بزرگ شده