از زندگی


این دوستای جدیدی که پیدا کرده ایم، دو تا دختر دارن که دو قلوئن و کلاس اولن.

چهره هاشون با هم متفاوته.

یکیشون بامزه تره.

دیدم با مامانش داره حرف می زنه، مامانش داره بهش میگه جسممون میمونه برای زمین و میریم یه سرزمین دیگه و اینا. خیلی هم با حوصله داشت صحبت می کرد.

دخترش یه کمی باهاش حرف زد و رفت.

بعد که رفته، میگه این دختر ما الان یه سال و نیم باهاش ما با این بحث ها رو داریم. غروبا که میشه، این میاد سوالای فلسفی می پرسه.

همه اش میگه مامان دنیا که نمیشه همینی باشه که ما می بینیم، مثلا تموم بشه با مردن. آدم می میره، چی میشه؟ کجا میریم؟

جالبه که بچه هه کلمه هاش رو نداره ها، ولی داره راجع به هستی و پوچی و آگاهی و حیات اینا سوال می کنه. یه سوالایی که واقعا جواب قطعیشو هیچ کس نمیدونه. مثلا مامانش می گفت یه روز اومده به من میگه ببین مامان، ما که همین پوست و گوشت و استخون و این چیزایی که می بینیم نیستیم که. ما یه چیزی غیر از اینیم.

مامانش میگه اون روز به من میگه مامان، من که خدا رو نمی بینم، با من که حرف نمی زنه؛ اگه با تو حرف می زنه، بهش بگو اگه مهربونه، باید من و تو و بابا و خواهرمو با هم همزمان ببره یه دنیای دیگه. اگه این کارو نکنه، مهربون نیست!

یا مثلا میگفت اون روز غروب اومد از من یه سوالی بپرسه، خواهرش میگه باز غروب شد، این یاد خدا افتاد!!

جالبش اینه که مامانش میگه من خودمم از شیش سالگی به این چیزا فکر می کردم و این سوالای فلسفی رو تو ذهنم داشتم. بچه اش هم قشنگ مثل خودش شده.

--

حالا جالبش اینه که بچه ی اون یکی دوستامون که کلاس چهارمه - فکر کنم تو همون مهمونی- به این بچه ی کلاس اولی اهل فلسفه گفته "واقعیت" اینه که هیچ دنیای دیگه ای وجود نداره. وقتی بمیریم و بذارنمون تو خاک، همه چی تموم میشه .

این بچه هم باز اومده بود از مامانش بپرسه که مطمئن بشه هست حتما دنیای دیگه ای!

--

همین خانواده ی بالا، الان دارن خونه می خرن و برنامه شون اینه که خونه رو بخرن و بدن اجاره و یه قسمت هاییشو همزمان تعمیر کنن و در نهایت، خودشون برن توش. اینه که درگیری ذهنی و نگرانی زیاد دارن.

خانمه میگه دخترمون (همون فیلسوفه!) نمی دونم مدرسه شون یا کلاس دیگه ای، بهشون گفته 15 یورو بیارین. گفته من نمی تونم بیارم، چون بابام الان پول نداره، باید پولاشو جمع کنه خونه بخره .

--

کلاس پیانو میره همین بچه، به مربیشون گفته بابام برام کیبورد خریده. مربیش گفته ئه، چه خوب؛ چه قدریه؟ بزرگه؟ کوچیکه؟ گفته نه، الان بابام می خواد خونه بخره، پول نداره؛ فعلا برام از این کیبوردای اسباب بازی خریده !

--

با این دو سه تا خانواده ای که جمع میشیم بیشتر، همه مون هم سن و سالیم تقریبا و همه مون خونه خریده ایم و تا خرخره زیر بار قسط و قرضیم و بحث ها همیشه راجع به سود بانکاس و این حرفا!

اون روز، یکیشون اون وسط خبرا رو چک کرده، میگه وزیر خارجه ی آلمانم جدا شد. حالا قسط خونه شونو چیکار می کنن؟

--

یکی از همین دوستامون یکیو میشناسن، اصالتا مراکشیه. میگه خونه ی ما تو مراکش، وقتی بچه بودیم سقفش حلبی بود، بارون که میومد، می خورد به سقفمون صدا میداد، غیر از اینکه آب میریخت تو خونه و اینا.

همین آدم، الان چهار پنج تا خونه داره تو آلمان و میده اجاره.

زندگی آدما قابل پیش بینی نیست.

برا این آدمایی که از زندگی های واقعا سخت به راحتی و جاهای خوب میرسن همیشه خیلی خوشحال میشم.

--

با پسرمون بازی می کنم، هر کس اول به ده برسه، برنده اس. اون ده شده، من دو (و اون دو باری که من بردم، اون حرکات نمایشی رقصی انجام میداد از خوشحالی!). آخرش میگه ده- دو من بردم. میگم نه، دوازده- ده من بردم. میگه چرا؟ میگم چون تو بچه ی منی. هر باری که تو می بری، من خوشحال میشم. پس من ده بار واسه تو برده ام، دو بار واسه خودم. ولی تو فقط ده بار خودتو بردی.

میگه ولی منم برای تو خوشحال شدم (و راست میگه؛ واقعا راست میگه؛ چشاش برق می زد، یه بار که من می بردم). میگم باشه، قبوله. پسر هر دومون بردیم. دوازده- دوازده شدیم.

دیشب دوباره بازی کردیم، اون باز ده- یک برد. دوباره همون قضیه ی دیروز شد. میگم باز مساوی شدیم پس. میگه نه، هر کسی از برنده شدن خودش دو برابر خوشحال میشه، از برنده شدن اون یکی، یه برابر. پس من 21-12 برنده شده ام .



نظرات 5 + ارسال نظر
رها چهارشنبه 14 آذر 1403 ساعت 22:07

دختر معمولی جان من خیلی وقتها وبلاگتو میخونم اما کامنت نمیذارم اما این بچه که اسمشو گذاشتین فیلسوف به نظرم نیاز به کمک داره. سوالاتش هم بیشتر جهت داره که حدس می‌زنم خانواده مذهبی داره. گناه داره کودکی فکرهای اینجوری کنه . حتی نگران قسطهای باباشه که به نظرم اضطراب داره . یا دلیلش خانواده ش هستن یا زمینه های اضطراب و افسردگی داره. جواب‌های مادرش هم در راستای اعتقاداتش هست که دنیای بعدی وجود داره . به نظر من این رویکرد مشکلات بچه رو بیشتر میکنه

ممنونم عزیزم از راهنماییت.
من که تخصص ندارم که بگم چی باید جواب بده، چون من در حد همون چند جمله ای که نوشتم اطلاع دارم. ولی مامانش خودش با روانشناس در ارتباطه و از همون اولش هم در ارتباط بوده.

مهوش شنبه 10 آذر 1403 ساعت 16:14

خدا حفظش کنه
ان شالله ک آینده ساز باشه
(همشون مخاطبش گل پسرتون هست)

قربونت عزیزم، مرسی .

کامشین پنج‌شنبه 8 آذر 1403 ساعت 22:26

خانم معمولی من اولین بار سال 2015 با وبلاگ شما آشنا شدم. اولین نوشته ای که از شما خواندم مربوط به دورانی بود که آنگلا مرکل مرزهای آلمان را به روی پناهنده ها باز کرده بود. شما از این نوشته بودید که برای اولین بار یک خانم سوری را دیدید. آن خانم در مورد خرید اغذیه حلال احتمالا گوشت می پرسید. فکر می کرد عربی بلد باشید اما وقتی فهمید که شما ایرانی هستید، یک جورایی معذب شد. انگار لبخند روی لبش ماسید یا همچین چیزی که خوب طبیعتا شما هم معذب شدید.
این پست شما را هیچ وقت نتوانستم فراموش کنم.

وبلاگ گاهی وقتا واقعا برام ترسناک میشه.
من الان اصلا هیچی از این خاطره یادم نمیاد؛ نه کلیتش، نه چهره ی اون آدم،نه اینکه کجا بوده. کلا اگه نمیگفتی این خاطره مال من بوده، هرگز نمیدونستم که من همچین تجربه ای داشته ام!
ولی قطعا اون اتفاق تاثیرشو روی من گذاشته و تبدیل به بخشی از من شده.

دختری بنام اُمید! پنج‌شنبه 8 آذر 1403 ساعت 16:10

یه زمانی دورهمی هاتون دانشجویی بود، بعد یه زمانی تمرکز رو بچه ها بود، رفتین مرحله بعد، این نشانه پیشرفته
منم یه دوست مراکشی دارم که واقعا با پشتکار و سخت کوشه، وقتی گفت تو کانادا کار پیدا کرده، واقعا براش خوشحال بودم چون اون سخت کوشیش تو کشور خودش خیلی جواب نمیداد ولی الان خیلی راضی و خوشحاله.

پسرتون واقعا باهوشه، یه راهی پیدا کرده برتریشو نشون بده در عین حال دل شما رو هم نشکنه. ماشالله بهش.

آره، یادش بخیر. بچه ها بزرگ میشن؛ ما دیگه میانسالیم، همه چیز میگذره :).
متاسفانه همین طوریه. یه جاهایی سیستم نمیذاره آدمای توانمند بیان بالا :(.
.

AE پنج‌شنبه 8 آذر 1403 ساعت 02:29

من فکر می‌کنم مهربونی خدا تو این تجلی پیدا می‌کنه که وقتی دردی رو میده قبلش آستانه تحملش رو حتما بهمون داده ولی خب اینکه بتونیم اون آستانه تحمل رو ازش استفاده کنیم خودش یه بحث دیگه‌اس.
————-
من به واسطه کاری که دارم خیلی بیشتر از قبل با موضوع مرگ رو‌به‌رو می‌شم و هر بار به این فکر می‌کنم اگر این دنیا اخر همه چیز باشه واقعا پایان مسخره‌ایه؛ بعضی از چیزا هم هستن که واقعا با من از کارم مونده ؛ مثلا یک پسری بود که همون روز و ماه و سال تولد من به دنیا اومده بود و بعد از تصادفش حین دوچرخه سواری موقع نگاه کردن عکس‌هاش تقریبا مسجل بود که تشخیص Hirntod داره؛ وقتی که میخواستیم برای تشخیص قطعی جابه‌جاش کنیم من به این فکر می‌کردم، چقدر دنیا جای عجیبیه، ما دوتا ادم رندم بودیم که توی یه روز دوتا جای مختلف متولد شده بودیم و حالا تو اون موقعیت تو یه اتاق کنار هم بودیم؛
یکی دیگه هم اولین بیماری بود که موقع معاینه ایست قلبی کرده بود و من برای اولین بار تو موقعیت واقعی باید احیا می‌کردم؛ وقتی احیا خدارو شکر با موفقیت تموم شد دیدم بیمار اسم فارسی داره و دو هفته بعد وقتی مجدد برای معاینه پیش ما بود ازش پرسیدم فارسی بلده که گفت اره و فارسی ازش پرسیدم امروز حالتون چطوره؟ وقتی می‌گفت فکر نمیکردم دوباره بتونم بعد از جراحی رو پاوایسم و خیلی خوشحالم که حداقل می‌تونم نرمال حرف بزنم داشت از دهنم می‌پرد من شما رو احیا کردم و از خوشحالی تون خیلی خوشحالم :) ولی خویشتن داری کردم و فقط بعدش هی به همکارم سقلمه می‌زدم میگفتم من این مریض رو ۴سیکل احیا کردم و الان دوباره به هوشه
——————
این موضوع خونه و قسط و بدهی یکی از دوراهی های زندگی منه :) من اگر خیلی هنر کنم بتونم با درامد کارمندی که دارم تا اخر عمرم ( اگر ان‌شاءالله به سلامت کار کنم و عمر طبیعی داشته باشم) یه اپارتمان ( نه خونه) دو خوابه تو یه روستای دور افتاده در اطراف شهری که هستم بخرم و قسط هاشو بدم؛ ولی در مقابل الان تقریبا هیچ پس اندازی ندارم و هر چی درمیارم پول بلیط میدم برای رفتن به این ور اون ور دنیا :) در مقابل اینکه موجودی حسابم در حال حاضر منفیه و در بدهی هستم ( بدون قسط خونه ) به اینکه فکر میکنم روز تولدم در یکی از شمالی ترین نقطه‌ دورافتاده یه کشور دورافتاده برای تماشای طلوع افتاب به کوهنوردی رفتم و طلوع افتاب رو روی یکی از دور افتاده ترین دریاهای جهان دیدم یه لبخند میاد رو لبم :) ضمن اینکه تو مسیر برگشت یه تابلویی با یه سری سوزن ته گرد بود که از کدوم کشور هستید؛ من به هر سختی بود سوزن رو تو آلمان جا دادم ولی بعدش به خودم اجازه دادم یه سوزن دوم هم بذارم رو تهران به عنوان محل تولدم و به جرات میتونم بگم اون اولین سوزن تو منطقه خاورمیانه بود و من احساس غرور کردم که به عنوان اولین نفر به این مهم دست یافتم
با این حال نمیدونم این سیستم خرج کردن و پس اندازی نداشتن در بلند مدت جوابه یا نه :)
——————
پست قبلی خوندم یکی کامنت گذاشته خانم معمولی من تقریبا شده یه دهه که میخونمت؛ رفتم دیدم اولین ایمیلم به شما سپتامبر ۲۰۱۶ بوده وقتی داشتم تصمیم می‌گرفتم زبان رو شروع کنم یا نه؛ دیدم چقدر دغدغه هام اون موقع فرق داشته با چیزی که الان هستم و یهو دیدم توی ایمیل نوشتم به نظرتون با شرایطی که دارم می‌تونم تو فلان شهر تو فلان رشته و فلان دانشگاه درس بخونم ؛ شما نوشته بودید راستش خیلی رقابتیه و راستش احتمالش خیلی کمه مخصوصا بدون کالج؛ یهو دیدم خدای شکرت الان تو فلان شهر تو فلان رشته و فلان دانشگاه دارم درس می‌خونم ؛ انگار که یادم رفته بود یه زمانی همچین چیزی رو فقط می‌تونستم آرزو کنم و نیاز داشتم یکی یادم بیاره :)
Gänsehaut; Im wahrsten Sinne des Wortes:)
مرسی از این همه کمک بی دریغ‌تون تو این همه سال

آره، زندگی واقعا رخداد عجیبیه کلا. هزاران عامل توی چیزی و جایی که ما الان هستیم تاثیر داشته. اگر هر کدوم از اینا نمیبود یا جور دیگه ای بود، ما الان شاید یه کشور دیگه بودیم یا یه جور دیگه داشتیم زندگی میکردیم.
--
خدا رو شکر که به اون بنده خدا نگفتین شما احیاش کردین :). احتمالا فکر میکرد منتی سرش میذارین.
--
هر کسی یه مدلی زندگی میکنه. نمیشه گفت کدوم درسته. ولی فکر کنم تهش همه پشیمون میشن و میگن اگه اون یکی راهو رفته بودم، بهتر بود .
در کل، اگه خودتون آدم استرسی ای نیستین و میگین هر اتفاقی بیفته، الله کریمه، احتمالا تا آخر عمرتون همینین. پس، مشکلی پیش نمیاد .
--
خدا دو شکر که چیزی که من ازش نگران بودم برای شما اتفاق نیفتاد و تو همون رشته و شهر و دانشگاهی که دوست داشتین درس خوندین :).
--
خواهش میکنم، کاری نکرده ام که :).
ممنونم از شما که این همه سال همراه بودین.
اتفاقا دیروز تو ذهنم بود بهتون ایمیل بزنم، بگم خبری ازتون نیست. همه چی خوبه؟
باز گفتم ولش کن، شاید سرشون شلوغه مردم، مزاحمت ایجاد نکن :).

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد