از همه چی


دیروز پسرمونو برای یه ورکشاپی ثبت نام کردم. یه ورکشاپ مجانی حضوری بود که کلا دو ساعت بود.

فرم ثبت نامش برام جالب بود. غیر از اسم و فامیلی، یه سوال داشت که جواب دادن بهش اجباری بود و پرسیده بود بچه چطوری برمی گرده خونه؟ گزینه هاش اینا بود: خودش اجازه داره برگرده، با دوستاش برمی گرده، خودمون باید ورش داریم.

با اینکه این سوال رو هر سال برای مدرسه باید جواب بدیم، اما برای یه ورک شاپ دو ساعته، برام جالب بود.

یه سوال دیگه هم پرسیده بودن که شماره تلفن ضروری بود که اگر بچه براش اتفاقی افتاد.

کلا، مدل فکر کردن آلمانی ها و مدیریت کردنشون هنوزم برام جالبه. به چیزایی توجه می کنن که حداقل تو زمان ما تو ایران اصلا بهش توجه نمیشد. نمیدونم الان بهش توجه میشه تو ایران یا نه. زمان ما که مثلا اگه مراسمی بود، برنامه ای بود، هر کی هر کی بود. کسی توجه نمی کرد که کی اومد بچه رو برد.

یه چیز دیگه ای هم که از تفاوت مدل ایرانی و آلمانی یه بار به چشمم اومد، یه کلیپی بود که وایرال شده بود و یه معلمی از خودش فیلم گرفته بود. به بچه ها می گفت فردا یه ساعت زودتر تعطیل میشین. بعد بچه ها هی سوال می کردن خانم فردا؟ امروز؟ کی تعطیلی میشیم؟ و از این چیزا.

اما این وسط یه بچه ی عاقلی یه چیزی گفت که واکنش معلمه برا من جالب بود.

بچه هه گفت خانم میشه رو یه کاغذ بنویسین بهمون بدین؟ ما یادمون میره.

معلمه گفت چیو یادتون میره دیگه؟ فردا یه ساعت زودتر تعطیل میشین.

به نظر من، اون دختر، خیلی عاقل بود که به این فکر کرد که شاید من یادم بره به پدر و مادرم بگم بیان زودتر برم دارن. و در عین حال جواب معلمه هم برای من خیلی عجیب بود. اگه در جواب می گفت ما قبلا به خانواده هاتون گفتیم یا مثلا بهشون زنگ زدیم و خبر دادیم یا هر چیز دیگه ای، برای من اکی بود. ولی معلمه اینو نگفت و تو اون شرایط، به نظر من، اون معلم وظیفه داشت، حداقل برای اون بچه بنویسه و بده دستش. چون همه ی بچه ها که خودشون نمی رن خونه. شاید باید کسی بیاد دنبالشون. یا حتی اگه خودشون برن، خب شاید کسی اون ساعت خونه نباشه.

برا من، واکنش اون معلم، به سوال اون بچه اصلا درست و کافی نبود.

و اتفاقا اونجا با خودم فکر کردم ما چقدر آلمانی شدیم و خودمون خبر نداریم .

تو مدرسه ی پسر ما، بچه ها برای هر درسی یه پوشه دارن که رنگاش مشخصه. و ظاهرا از قدیم هم همینا بوده! یعنی مثلا قرمز همیشه آلمانیه و سبز همیشه ریاضی. مامان ماکسی می گفت زمان مام همین بود.

برا هر درسی یه پوشه دارن. بعضی ها مثل ریاضی و آلمانی تند تند پر میشن و آدم باید هی خالیشون کنه. بعضی هاشون تا آخر سال، کلا دو سه تا برگه میاد توشون، مثل درس اخلاق ( یا همون دینی ما که بسته به اینکه بچه مسیحیه یا نه، درس مربوط به مسیحیت یا درس اخلاق رو داره).

یه پوشه ی زرد دارن که بهش میگن پست مَپه. مَپه یعنی پوشه. این پوشه برای نامه هاس. مدرسه هر خبری رو بخواد بده، تو این پوشه میذاره خبرشو. شما هم به عنوان والدین اگه بخواین چیزی رو به گوش معلمتون برسونین، میتونین همون جا نامه تونو بذارین و بچه تون بده به معلمش. و از اونجایی که نامه نگاری تو آلمان خیلی مرسومه و آلمانی ها خیلی بهش علاقه دارن ، هفته ای نیست که نامه نداشته باشیم.

همین خبرایی مثل "فردا، یه ساعت زودتر تعطیل میشن بچه ها" رو توی همین پوشه ی زرد به ما اطلاع میدن. البته؛ معمولا امروز برای فردا نیست. دو سه روز زودتر خبر میدن. ولی همونم بابای یکی از بچه ها یه بار اعتراض کرده بود که حداقل یه هفته زودتر خبر بدین؛ من وقت نکرده ام نامه ی پریروز بچه رو بخونم و الان فهمیده ام که امروز فلان برنامه بوده.

--

هر سال، مدرسه یه جلسه ای داره که توش میگن مدرسه چقدر پول داره و چقدر خرج کرده بابت هر چیزی و ... . تو این جلسه، حتما مدیر هست و تمام کسایی که مسئول حساب و کتابای مربوط به مدرسه ان و هر کس دیگه ای که علاقه مند باشه.

پارسال، مامان ماکسی هم بود به عنوان علاقه مند. امسال تنها علاقه مند من بودم و بقیه فقط مسئولا بودن و مدیر .

هر سال هم دوباره رای گیری می کنن از کل جمع حاضر که آیا کسایی که الان مسئولن، مسئول بمونن یا نه. و عملا من تنها رای دهنده ی مستقل بودم. چون بقیه که خودشون داشتن به خودشون رای می دادن . البته؛ به من هم یه سمت پیشنهاد کردن که من گفتم نه، من نمی تونم مسئولیت قبول کنم.

کلا، مدرسه ها زیاد پول ندارن. طبق اون چیزی که ارائه داد، 25 هزار یورو توی یه حساب پس انداز داشتن. که فکر کنم حق ندارن دست بزنن بهش. آخه کلا روی عددهای دیگه منهای این 25 هزار تا مانور می دادن و راجع بهش صحبت می کردن. عددهای دیگه، کلا 4 هزار یورو بود.

یه چیزی که مثلا پیشنهاد شد، این بود که این دفعه تو برنامه ی سنت مارتین (همون که بچه ها با فانوس میرن دور شهر می چرخن)، هوا بارونی بوده؛ بهتره که یه چیز غرفه مانندی که سقف داشته باشه، یه آلاچیق(تو آلمانی بهش میگن Pavillon، فارسیشو بهم بگین لطفا، چیزی به ذهنم نرسید)، داشته باشیم که اگه لازم شد، بچه ها برن زیرش. قرار شد یه دونه 3 در 3 ش رو بخرن.

به نظر من، اطلاعات مفیدی می دادن. من نمی دونم چرا هیچ کس شرکت نمی کنه. بیشتر از 120 نفر عضو فرآین مدرسه ان. فرآینم قبلا گفته بودم دیگه. هر مدرسه ای قانونا یه فرآین (Verein) داره که برگزاری مراسم ها کار اونه. عضو شدن تو فرآین اختیاریه. برای عضو شدنش، حداقل باید سالی 12 یورو بدی. که خب مبلغ زیادی نیست و 120 نفر هر سال دارن میدن. هر کسم که بخواد، می تونه جدا مبلغی رو براشون واریز کنه یا مثلا فرم پر کنه که ازش سالی 50 یورو یا 100 یورو یا هر چقدر که میخواد کم کنن.

برا من جالب بود که از این 120 نفر، فقط من بودم که علاقه مند بودم به دونستن اینکه بالاخره خرج و برج مدرسه چیه.

آخر جلسه هم رفتم در حد سه چهار دقیقه با مدیرشون صحبت کردم در مورد یکی دو تا موضوع. و گفتم بهش که اگه کمکی، چیزی هم لازم هست برای این برنامه ها، من میام.

--

یکی از دوستامون روانپزشکه و توی بخشی کار می کنه که مربوط به ترک دادن معتادای الکلیه.

میگه جدیدا یه مریض ایرانی برامون آورده ان، من خیلی سختمه. آلمانی ها وقتی دارن ترک می کنن و درد می کشن و فحش می دن، من که چیزی نمی فهمم، برام اهمیت نداره. ولی حرفای این یکیو می فهمم .

--

نمی دونم اینو گفتم براتون یا نه. مامان حسین می گفت چند بار که رفته با حسین توی کلاس نشسته، متوجه شده که معلم کلاس بغلی خیلی با بچه ها بد حرف می زنه و داد میزنه سرشون و دعواشون می کنه.

--

پسرمونو دیروز بردم - مثل پارسال- برای تئاتر تولد حضرت عیسی که تمرین کنه. این دفعه یه کلیسای دیگه رفتیم. اون کلیسای پارسال، هر چی زنگ زدم، جواب ندادن. یعنی؛ یه بار یه نفر جواب داد و گفت با فلان شماره باید تماس بگیری. اون شماره هم جواب نداد. منم به یه کلیسایی که به این یکی خونه مون نزدیک تره زنگ زدم و یه خانمی خیلی مهربون جواب داد و استقبال کرد.

دیروزم که پسرمونو بردم، یه خانمی اومد و به من گفت من با شما تلفنی صحبت کرده بودم. بعدم، به پسرمون گفت تو باید فلانی باشی و اونم گفت بله.

بقیه ی بچه ها به نظر میومد که آشنا بودن با جمع و بچه های مسجدی بودن انگاری . تا رفتن تو، همه شون رفتن ردیف اول نشستن. ما ولی غریبه بودیم.

من رفتم و دو ساعت بعد تقریبا برگشتم که پسرمونو بردارم. هنوز تمرینشون تموم نشده بود.

همیشه تو این تئاتر، دو سه نفر هستن که سناشون خیلی بیشتره، مثلا 14 15 و یه عالمه دیالوگ دارن که بگن. یه جاهایی رو یه دختره حالا یا بد می گفت یا گوش نمی داد به حرف مربیه، دیدم که مربیه دعواش می کرد.من که هم دور بودم (برا اینکه حواسشون پرت نشه، دقیقا ردیف آخر نشستم، دم در)، هم آلمانیمم در حدی نبود که بفهمم دقیق چی میگه. ولی رفتارشو دوست نداشتم. این جوری نبود که بگم داره بهش فحش میده ها، نه، اصلا. مثلا در حدی که صداشو یه کمی برده بود بالاتر و می گفت چرا گوش نمی دی؟ آروم تر باید بگی این تیکه رو، آروم تر. ولی کلا، من از یه خانمی که اهل مسجد و کلیساس، خیلی سعه ی صدر بیشتری توقع داشتم. البته؛ دختره هیچ واکنش بدی نداشت و انگار براش پذیرفته شده بود در این حد انتقاد. نمی دونم. شایدم من زیادی حساس بودم.

اینو گفتم، یاد بچگی های خودم افتادم. کتابخونه ی کودک می رفتم. این کتابخونه یه عالمه فعالیت فوق برنامه داشت، مثل کلاس های سفالگری و قرآن و این چیزا. ولی مامان من هیچ کدومش منو ثبت نام نکرده بود، نمی دونم چرا. فقط صبحا بابام منو می برد ساعت 8 میذاشت اونجا، ساعت 11.5 اینا میومد منو ورمیداشت و من سه چهار ساعت فقط کتاب می خوندم! و آخرش هم که میومد، می گفتم چرا زود اومدی؟!

این وسط، من بعد از چند وقت متوجه شدم که یه روزایی، یه ساعتایی، همممه غیب میشن یهو! بعد فهمیدم که اون خانمی که کلاس قرآن داره، قبل از اینکه کلاس قرآنشو شروع کنه، یه قصه ی قرآنی میگه. و به بچه ها هم میگه همه اجازه دارن این قصه رو گوش بدن، حتی اونایی که توی کلاس ثبت نام نکرده ان.

خانمه چه شکلی بود؟ یه خانم تپلی با مانتوی بلند نه خیلی تیره - مثلا، در حد شکلاتی- با جوراب های مشکی ای که انگاری روی شلوار تو خونه ایش کشیده، بدون شلوار دیگه ای که روی جورابشو بگیره (امیدوارم متوجه شده باشین کدوم تیپو میگم )، با مقنعه ی چونه دار.

انقدررر بچه میومد تو اتاق که اتاق پر پر پر میشد. خودش روی یه صندلی می نشست و بچه ها روی زمین. به بچه ها می گفت یه کمی بیاین جلوتر تا همه جا بشن. انقدر این حرفو تکرار می کرد تا هیچ کس بیرون از اتاق نمونه و همه بتونن بشنون. بعد قصه شو شروع می کرد.

قصه هاشم خیلی با آب و تاب و مادربزرگی تعریف می کرد.

بعدم که قصه اش تموم میشد، می گفت خب حالا دیگه ما می خوایم کلاسمونو شروع کنیم. اونایی که فقط برای قصه اومده بودن، می تونن برن.

من هیچی از قصه هاش یادم نیست، حتی یه جمله. حتی نمی تونم بگم کدوم قصه ها رو تعریف کرد، قصه ی موسی رو گفت، یا عیس رو، یا یوسفو! ولی مهربونیشو و اینکه مایی که شاگرداش نبودیمو این قدر دوست داشتو هیچ وقت یادم نمیره. انقدر رفتارش مامان بزرگی بود و دخترم، دخترم می کرد که آدم اصلا حس غریبی نمی کرد.

من اوایل فکر می کردم منی که مال این کلاس نیستم، اگه برم، خیلی بده. ولی انقدر هی میگفت دخترم بیاین تو، بیاین جلوتر تا همه جا بشن، دخترم تو جا داری جلوت، یه کم بیا جلوتر... که آدم واقعا حس می کرد باید بره جلوتر. بعدترها، منم دیگه جزو اون بچه هایی بودم که توی اون ساعت غیب میشدم .

--

یه بارم یکی اینجا وسط حرفاش گفت آره، ما که بچه بودیم، چقدر ما رو از خدا ترسوندن و گفتن اگه فلان کنی، خدا فلان کارو می کنه... . و من به این فکر کردم که من چقدر خوش شانس بوده ام تو بچگیم. هیچ وقت یادم نمیاد تو بچگیم، حتی یه بار، خانواده ام یا فامیلم یا معلمام، هیچ کدومشون راجع به اینکه خدا آدما رو عذاب می کنه و اینا باهامون حرف زده باشن.

همیشه با آدمای خیلیییی خوش اخلاقی سر و کار داشتم که از خوبی هاشون هر چی بگم، کم گفته ام. معلمای خوبی که وقتی من یه بار به مامانم گفتم من دیگه نمیرم مدرسه ی قرآن و چند هفته نرفتم - یادم نیست چرا، فکر کنم یکیو دیدم که از من بهتر بود، همه اش فکر می کردم که من در حد این کلاس نیستم، من بلد نیستم و اینا- مدیر مدرسه، چندین بار و حتی معلم مدرسه، زنگ زدن خونه مون و با مامانم و حتی خود من حرف زدن تا قانعم کنن. میخواستن بدونن چی شده؟ چه اتفاقی افتاده؟ چی منو ناراحت کرده؟ چرا دیگه دوست ندارم؟ چی رو دقیقا دوست ندارم؟

آخرش قانعم کردن که برم. و چقدر خوشحالم که رفتم. نه برای اینکه قرآن یاد گرفتم! واسه اینکه فرصت اینو پیدا کردم با یه سری معلمی آشنا بشم که هنوزم جز خوبی ازشون چیزی یادم نمیاد. هنوزم یادشون میفتم، میگم کاش منم به اندازه ی اونا آرامش داشتم. نمی دونم شمام از این آدما میشناسین یا نه، ولی یه سری آدمای مذهبی هستن که از چهره شون آرامش می باره. لازم نیست اصلا حرفی بزنن، پیششون میشینی، نگاهشون می کنی، با خودت میگی چقدر این آدم آرومه. معلمای این مدرسه ی قرآن - که اون زمان سال اولی بود که باز شده بود و آدماش واقعا فی سبیل الله کار می کردن و هر کلاس، نهایتا سه چهار تا بچه داشت- دقیقا همین شکلی بودن.

وقتی یادش میفتم که ما بچه ها چه آتیش پاره هایی بودیم و اونا چقدر آروم بودن، واقعا باورم نمیشه!

فکر کن، معلم سر کلاس بود، ما هنوز داشتیم تو حیاط تاب و سرسره بازی می کردیم. معلم از پنجره نگاه می کرد، خیییلی با آرامش و خنده و مهربونی می گفت بچه ها! نمی خواین بیاین تو؟!!

تازه بعدش ما راه میفتادیم می رفتیم کلاس. تازه بعضی ها می گفتن خانم ما دو بار دیگه تاب بخوریم، بعد میایم .

یه سال، کلاس حفظ می رفتم. خب، هر کسی درسش یه جا بود تو کلاس حفظ. همه که مثل هم نبودن. معلم دو خطو مثلا با من کار می کرد، بعد می رفت با اون یکی یه خط کار می کرد. ما دو سه تایی که دو خطمونو حفظ شده بودیم و تمرین کرده بودیم، تو مدتی که معلم داشت به نفر بعدی درس می داد، پا می شدیم تو کلاس، دقیقا تو کلاس، گرگم به هوا بازی می کردیم . معلممونم هیچی نمی گفت. فقط می خندید. وقتی نوبتمون می شد، می گفت خب حالا فلانی بیاد، فلانی اذیتش نکن، بذار بیاد دو خطشو یاد بگیره، الان دوباره میاد باهات بازی می کنه .

واقعا فضا، فضای درس نبود. فضای مهربونی و دوستی بود. نمی دونم الانم هستن از این آدما و از این فضاها یا اونا مال آدمای قدیم بود. ولی کاش باشن؛ دنیا به آدمای این مدلی نیاز داره .


نظرات 8 + ارسال نظر
کهشانی یکشنبه 18 آذر 1403 ساعت 17:52

خدایی بیا و قبول کن بهت نمی خوره وسط کلاس گرگم‌ به هوا بازی کنی
بهت می خوره از این بچه مثبت و مودب و آروم های کلاس باشی

چرا، چرا، همین جوری بودم.
من از اون خیلی مظلوم آروما نبودم .

نازنین یکشنبه 18 آذر 1403 ساعت 15:28

برای آقای حمید:
همونجایی که در خصوص تنوین و فارسی نویسی گفتن
ادامه بدید خوندن مقالات رو میرسید به قسمتی که حذف "و" رو هم توضیح دادن و انتظارات شما مدیریت میشه :)

حمید یکشنبه 18 آذر 1403 ساعت 11:53

شنیده بودم بعضی جاها تنوین را برای فارسی تر کردن واژه ها حذف کردن.
اما از یک معلم انتظار میره دست کم خوا را خا ننویسه.

یه ساعت طول کشید تا فهمیدم منظورتون چیه!
رفتم همه ی "خا" های متنمو سرچ کردم ببینم کجا اشتباه نوشته ام !

نازنین یکشنبه 18 آذر 1403 ساعت 10:46

نمیدونم والا دقیقن چه توضیحی مد نظرته
ولی اساسن قرار نیست معلم تمام خاسته های بچه ها رو اجابت کنه.
یه بخشی از آموزش و حضور در مدرسه خصوصن برای بچه های کوچیک دقیقن اینه که بچه ها یاد بگیرن خوب گوش کنن و مفاهیم رو منتقل کنن.
شما چون از بیرون میبینی و فقط همون یه تیکه رو دیدی به نظرت میاد خاسته بچه نادیده گرفته شده و درست نبوده.
واقعن به نظر من خیلی عادی بود اون اتفاق و اگه هم معلمه میگفت نگران نباش مامانت میدونه همون دوباره داستان میشد و حالا میگفتن خانوم کی به مامانمون گفتین؟ خانم مامانمونم میاد جلسه؟ خانم اگه مامانم میدونه چرا من بهش بگم،خانوم فقط به مامان فلانی گفتین یا مامان منم میدونه و...

نمی دونم والا، شایدم حق با شماس :).

نازنین شنبه 17 آذر 1403 ساعت 22:33

اون کلیپ رو منم دیدم و اتفاقن برداشت من این نبود که اون بچه عاقل بود، چون تجربه شو دارم میگم که این درخاستیه که از طرف خانواده اش بهش داده شده، که بگو برات بنویسه چون تو یادت میره!
من خودم شاگرد راهنمایی داشتم که هر جلسه دفترش دستش بود به من میگفت اینجا بنویس دفعه دیگه باید چیکار کنیم که مامانم بخونه! چون من یادم میره! و بعدن من فهمیدم این از دبستان همین جوری بوده (با وجودی که مدرسه ما حتا ۸ سال پیش هم سایت و پورتال داشت و همه برنامه ها و تکالیف روزانه وارد میشد) درحالی که واقعن اگه چیزی انقد مهم باشه که معلم بخاد والدین حتمن بدونن خودش توی دفتر بچه ها مینویسه و فقط شفاهی نمیگه.
دلیل بعدیشم اینه که وقتی معلم برای یکی از بچه ها بنویسه، همه دفترشونو میارن و میگن برای ما هم بنویس، حتا اگه یادشون بمونه.

بعلاوه این که الان همه مدارس، مخصوصن مدارس دولتی کانال های اطلاع رسانی دارن تو تلگرام و ایتا و بله و این چیزا و همه این موارد روزانه توی کانال ها نوشته میشه و ابدن اینجوری نیست که معلم فقط با گفتن به بچه ها بخاد همچین چیز مهمی رو مدیریت کنه. دلیل اصلی اون جواب هم همین بود که معلمه چون میدونه همین الان هم خانواده ها در جریان قرار گرفتن و حتا اگه بچه نگه، اونا متوجه میشن، بنابراین میگه نمینویسم که بقیه هم دنبالش دفتر نگیرن دستشون بیارن بگن برای ما هم بنویس.

خیلی وقتا هم موقع خروج از کلاس خود مدرسه به بچه ها برگه میده و میگه اینو تحویل خانواده بدین و روی همون نوشتن.

ولی اصولن همون کانال ها و گروه های هر کلاس همیشه و حتمن اینو به والدین میگن و کسی به ذهن بچه های ۶ ساله اعتماد نمیکنه و اون کلیپ فقط برای این بود که نشون بده یه چیز ساده رو وقتی به بچه ها میگی چقد کش پیدا میکنه (من تا دبیرستان هم تجربه این مدل سال ها و رفتار ها رو داشتم تو شاگردام)

کاملا می فهمم چی میگی. من میگم حتی اگه گفته باشه "چون من یادم میره" و به خاطر خانواده اش باشه، بازم به نظر من معلم باید خیلی راحت میگفت خانواده ات در جریانن، نگران نباش. همین.معلم خواسته ی بچه رو کاملا نادیده گرفت، بدون هیچ توضیحی. و این برای من عجیب بود.

عالیه شنبه 17 آذر 1403 ساعت 22:25

دوباره متنم رو که خوندم حس کردم حالت اعتراضی داره از سر کار تازه رسیده بودم داشتم غذا گرم میکردم و خواستم اطلاع به روز شده بدم در واقع با سیستم های آموزشی کشورهای غربی که فاصله معنادار داریم اما خب به نظرم خیلی بهتر شده و در واقع خانواده ها مطالبه گر تر شدند ....

نه، من برداشتم فقط این بود که من از پشت کوه اومده ام و همه چی خیلی تغییر کرده .
ولی خیالت راحت، از کشورای اسکاندیناوی شاید عقب تر باشین ولی از آلمان بعید میدونم .
اینجا دو تا چیزش بهتره، دو تا چیزش بدتره. این جوری نیس که بگم واقعا بهتره، در نهایت.

عالیه شنبه 17 آذر 1403 ساعت 15:10

سلام معمولی جان، چند مورد رو لازم دیدم اطلاع بدم. من متوجه اون کلیپ شدم و فکر کنم اگر اشتباه نکرده باشم حالت طنز داشت . و مدل مدارس تا دهه هشتاد اون مدلی بود از سال ٩٠ که من خودم دستی بر آتش دارم در این حیطه خیلی خیلی سخت گیری های اداری انجام میشه ! حتما حتما باید هر اتفاقی در مدرسه با حضور رییس انجمن اولیا تصویب بشه، بعد اطلاع رسانی حتما با برگه به خانواده ها اعلام میشه و حتما خانواده ها باید امضا کنند پسر خودم چند باری فراموش کرده بود به ما بده برگه رو میخواستند تاتر ببرن. همسرم مجبور شد از اون سر شهر بره رضایت نامه رو امضا کنه... حتما حتما ایاب ذهاب اگر در ساعت مدرسه باشه به عهده مدرسه هست و اگر به هر دلیلی مدرسه زودتر تعطیل بشه به دلیل جلسه معلم ها یا کارگاه،... حتما حتما هم بصورت برگه و هم در گروه های مجازی که الان در شاد تلگرام یا ایتا از قبل اولیا رو اد کردند اطلاع رسانی میشه مدارس خاص ( مثل خصوصی ها و استعداد های درخشان پیامک هم ارسال میشه). بچه ها پوشه هم دارند و کاربرگ ها و فعالیت های کلاسی در اون گذاشته میشه ؛ سالی دو سه بار هم دیدار با اولیا برگزار میشه اولیا موظف هستند بیان و درس و انضباط بچه ها رو پیگیر باشند

سلام عزیزم،
کلیپه رو به عنوان طنز و اینکه تو مدرسه بچه ها چطوری رفتار میکنن گذاشته بود ولی خب جوابش به اون بچه که واقعی بود!
ولی در کل، خوشحالم که الان از قبل بهتر شده. زمان ما که خیلی هر کی هر کی بود ، حتی زمان خواهرزاده هامم زیاد طلاع رسانی کتبی نداشتن.
یه چیز دیگه هم که الان که گفتی و متوجه شدم متفاوته، اطلاع رسانی از طریق گروه هاس. اینجا عضویت توی گروه واتس اپی اختیاریه و اطلاع رسانی های اونجا رسمی حساب نمیشه.
ولی قسمت ogs یه اپ داره که اونجا اطلاع رسانی هاشونو میکنن. ولی بازم هر چیزی که اطلاع میدن و مهمه رو باید فایلشو دانلود کنی و امضا کنی و تحویل بدی .

ربولی حسن کور شنبه 17 آذر 1403 ساعت 12:08 http://rezasr2.blogsky.com

سلام
راستش اول تعجب کردم که چرا رنگ پوشه ها عوض نشده و بعد به خودم گفتم: خب اصلا چرا باید عوضشون کنن؟ وقتی یه سیستمی بدون هیچ مشکلی داره کار میکنه و خروجی مناسبی هم داره دلیلی نداره که بخوان عوضش کنن.
من اگه به جای اون فرآین بودم موقع حرف زدن کلی حرص میخوردم که اگه این یک نفر هم ینومده بود اصلا لازم نبود ما این قدر حرف بزنیم!

سلام،
فکر کنم رنگا رو عمدا عوض نمیکنن که پدر و مادرا به اشتباه نیفتن. چون اگه جای ریاضی و آلمانی مثلا اشتباه بشه، ممکنه مامان و باباها اشتباهی پوشه رو بذارن تو کیف بچه.
:)))، فکر نمیکنم حضور یا عدم حضور من فرقی داشت. اونا در واقع، برای مدیر داشتن ارائه میدادن .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد