از مهمونی و کار


بابای این دوستمون که قرار بود براش پول بریزیم، به همسر دوباره پیام داده بود که شیش هزار تا لازم نیست بریزین و 2500 تا کافیه. بعد یه حساب داده بود که به این بریز، باز گفته بود نه، به این بریز.

خلاصه، آخرش همسر زنگ زد به خود دخترشون و صحبت کرد. گفت نه، همون 2500 تا کافیه. برا تمدید ویزام لازم دارم که باید نشون بدم به اداره اقامت.

میخواستم بگم، من حرفمو تو پست قبل پس می گیرم. این بنده خدا کم نیاورده. خدا رو شکر، حساب شده خرج کرده.

گفتم بگم که در حقش اجحاف نشه .

--

ما به همین دوست فوق گفتیم برا شب چله بیا پیش ما. اونم گفت باشه. برنامه مون این بود که بقیه ی بچه ها رو هم دعوت کنیم. به یکی از دوستامون (الف) گفتیم ما برنامه مون اینه که شما و فلانی ها رو دعوت کنیم. گفتن نه، ما دعوت میکنیم. شما دوستتونم بیارین. گفتیم باشه.

بعد اون خانواده ی دیگه ای که دعوت شدن (ب) گفتن نمیان، خودشون یه جا رزرو کرده ان برا این برنامه های یلدایی.

این وسط یه خانواده ی دیگه (ج) ما رو دعوت کردن و خانواده ی الف رو. اون دو تا با هم صمیمین ولی ما تا الان خونه ی این خانواده ی ج -که همون دوقلوها باشن- نرفتیم.

خانمه به من تو واتس اپ پیام داد و دعوت کرد، منم نوشتم رلستش ما یه نفر مهمون داریم و ان شاالله یه دفعه ی دیگه. آخه، نمیتونستم بگم مهمون منم دعوت کنین که!

امیدوارم بودیم که بگه اشکالی نداره، مهمونتونم بیارین که نگفت و ما خیت/خیط شدیم .

حالا این وسط مونده بودیم! نه میتونستیم خانواده ی الفو دعوت کنیم، نه ب رو، نه میتونستیم بریم خونه ی خانواده ی جیم!

گفتیم این جوری که خیلی بد شد. ما به این بنده خدا گفتیم بیاد که یه کم حال و هوای ایران بگیره، حالا هیچی به هیچی.

دیگه یه چند روزی همین طوری بود و من داشتم فکر میکردم با این بنده خدا کجا بریم حالا؟

امروز صبح دیدم خانم خانواده ی ج پیام داده دوباره که فلانی به من گفت که دختر دوستتونم پیشتونه، اونم بیارین و اینا.

انگاری اونا با هم صحبت کرده بودن و خانمه بهشون گفته بود که اینا احتمالا روشون نشده بگن مهمون ما رو دعوت کن، به خاطر اون نیومدن.

خلاصه، منم تشکر کردم و گفتم پس ما میایم.

حالا خانم ب هم تو گروه نوشته که برنامه ی اونا کنسل شده! و پرسیده بود که دعوت خانواده ی الف برقراره یا نه.

حالا ما دو تا مراسم چله دعوتیم تو دوروز پشت سر هم.

خدا رو شکر روزی این بنده خدا رسید، ما شرمنده اش نشدیم :).

--

پنج شنبه با آندره میتینگ داشتم. گفته بودم بهش که یه میتینگ بذاریم، بهم فیدبک بده که تو چی خوب بودم و تو چی بد.

جالبه که من وقتی بهش میگم مثلا نقاط ضعفمو بهم بگو، اون اصلا به هیچ وجه از این عبارت استفاده نمی کنه. میگه چیزایی که توش خوب بودی و جاهایی که هنوز می تونی خودتو بهتر کنی.

یاد بگیریم ادبیات درستو از آدمای درست .

اون روز بهم زنگ زد، یه برگه رو گرفت بالا، گفت من دارم نامه ی تشکر مینویسم برات. امروز شرکتی؟ گفتم نه. گفت پس پنج شنبه که هستی، با هم هماهنگ میکنیم، بیا اتاقم. گفتم باشه.

امروز من باید پسرمونو ساعت ۳.۴۵ میبردم دکتر، خودمم ۵ تو همون دکتر نوبت داشتم!

تا ۲ اینا واستادم. دیدم خبری نشد. گفتم حالا وامیستم دیگه یه کم دیگه.

این وسط یکی دو تا میتینگ پیش اومد و من دیگه موندگار شدم. ساعت 3.5 که دیگه داشتم جمع می کردم که برم، بهم پیام داد که نیم ساعت دیگه بیا. گفتم باشه.

رفتم، گفت ببخشید من یه کمی مریضم. جلسه ی فیدبک دادنو بذاریم برای سال بعد. ولی الان بیشین، میخوام فقط یه کمی حرف بزنیم و ازت تشکر کنم.

نامه رو هم گذاشته بود توی یه کمدی که کلیدشو جا گذاشته بود :|! گفت خب، حالا مهم نیست. شفاهی تشکر می کنم دیگه. اون برگه هم همین بود. من 5 هزار یورو هم به عنوان تشکر بهت داده ام که روی حقوق این ماهت میاد.

یه کمی حرف زدیم و منم بهش گفتم که واقعیتش قبل از اینکه این پروژه رو به من بدی، من داشتم به این فکر می کردم که شرکتمو عوض کنم. چون من دوست ندارم همه اش روی یه موضوع کار کنم. الان موضوع وویس بت ها برای من تکراری شده و من کاملا به این حوزه مسلطم و این خوب نیست. آدم نباید به کارش کامل مسلط باشه. اگه مسلط باشه، یعنی دیگه چیز جدیدی یاد نمی گیره. من دلم نمی خواد سه چهار تا کلیک کنم و یه وویس بت تحویل بدم و تموم بشه. میخوام چیز جدیدی یاد بگیرم. خوشحالم که این پروژه اومد و چالش داشت و اینا.

گفت آره، می فهمم چی میگی و مرسی که تو پروژه بودی؛ میدونم که کار آسونی نبود، پروژه ی آسونی نبود، تو هم بچه داری و درسته که این یه مسئله ی شخصیه ولی اینکه به عنوان یه مادر، با اینکه کلی مسئولیت توی خانواده ات هم داشتی، این کار رو قبول کردی، میدونم که شرایط آسونی برات نبوده. بعدم کلللی از من تعریف کرد با کلمه هایی که می فهمیدم چی میگه ها ولی انقدر قلمبه سلمبه بود که تو ذهنم نموند، انقدر هم تعدادشون زیاد بود که حتی نشد من تو ذهنم نگه دارم و بعدا بیام سرچ کنم تو دیکشنری . حیف شد واقعا. جا داشت که کلی کلمه ی جدید یاد بگیرم.

و برای اولین بار، خیلی آلمانی وار، هیییچی نگفتم. گذاشتم قشنگگگگ یه پنج دقیقه ای ازم تعریف کنه  و اصلا نه تو حرفش پریدم، نه وسطش ازش تشکر کردم، نه هیچی. بعد که حرفاش تموم شد و نقطه گذاشت ته حرفاش، گفتم منم متقابلا تشکر می کنم از حمایتت و اینا. داخل پرانتز اینو بگم که تعارف نکردن به شیوه ی ایرانی و اینکه نه خواهش می کنم، کاری نکرده ام و اینا نقطه ی عطفی بود تو زندگیم که شاید شما بهش دقت نکرده باشین .

یه چیز جالبی هم که وسط تشکرش گفت این بود که از اول پروژه بودی و تا آخرش بودی و جا نزدی و نگفتی من نمی خوام دیگه تو پروژه باشم.

برا من این جمله اش خیلی جالب بود، چون کاملا حس کردم که هر لحظه منتظر بوده که من بیام بگم من دیگه نمی تونم. در حالی که همچین چیزی حتی به ذهن من خطور هم نکرده بود. گاهی وقتا آدم یه چیزی به ذهنش خطور می کنه، ولی به خودش میگه نه، این کارو نکن. ولی من حتی به ذهنمم نرسیده بود که برم بگم من نمیخوام تو پروژه باشم. اتفاقا برعکس، دلم می خواست پروژه رو به آخر برسونم. حتی ما رسما یه ورژن رو 4 نوامبر لایو کردیم و قرار شد بعدش، پروژه به شرکت ایکس داده بشه. حالا هنوز پروژه به شرکت ایکس داده نشده. و من همه اش نگران این بودم که من الان دیگه عملا توی پروژه ی اونا نیستم ولی رسما هم پروژه به هیچ کس تحویل داده نشده و باید یکی این وسط، پروژه رو نگه داره. الان رو هواس همه چی. و دلم نمی خواست که پروژه رو ول کنم. ولی اون روز با میرو صحبت کردم و گفت که اشکالی نداره و تو دیگه لازم نیست حتی توی میتینگ ها هم شرکت کنی. و من دیگه رسما خارج شدم از پروژه. ولی هنوزم دلم پیش اون کار ناتمومه. چون دلم می خواست رسما یه روز پروژه رو به شرکت ایکس تحویل میدادم و بعد میومدم بیرون. ولی خب این طوری نشد. و من حتی به میرو گفتم پس خبرشو به من بده که وضعیت پروژه چی شد بعد از میتینگاتون. گفته باشه.

حالا بگذریم. به آندره گفتم اگه تو شرکت پوزیشن دیگه ای هست، من میخوام پوزیشنمو عوض کنم. مثلا تو تیم اشتفان اینا، می دونم که یه پوزیشن خالیه (چند وقت پیش با اشتفان که حرف می زدیم، گفتم فلان وویس بت تکلیفش چی شد؟ گفت ما تیممون دو قسمت شده الان، اولریکه که قبلا مدیر همه مون بود، الان بیشتر تو بخش غیرفنی مدیره و قرار شد یه مدیر دیگه برای تیم ما بیاد، برای بخش دیجیتالیزیشن و اون باید تعیین تکلیف کنه این وویس بت رو ولی خب هنوز کسی استخدام نشده. منم از اون موقع تو ذهنم بود که یه جوری برای این پوزیشن اپلای کنم.). گفت اشتفان که مال شرکت آی تی نیست (گفته بودم بهتون که شرکتمون اسما سه چهار تا شرکت متفاوته و هر کسی قراردادش با یکی از این سه چهار تاس ولی در عمل همه با هم در ارتباطن)؛ گفتم واقعا؟ مطمئنی؟ گفت آره. گفتم اشتفانی که با اولریکه کار می کنه ها. گفت بله، اولریکه مال آی تی نیست. سریع از جاش بلند شد که بره تو لپ تاپش چک کنه که طرف تو شرکت آی تیه یا نه. گفت تو دلت نمی خواد تو شرکت آی تی کار کنی؟ می خوای شرکتتو عوض کنی؟ من یه کمی سکوت کردم، چون نمی دونستم چطوری منظورمو بهش بگم. گفتم برا من اسم شرکت فرقی نداره. گفت نه، ببین، تو قبلا هم توی شرکت های دیگه کار کردی دیگه؟ گفتم بله. گفت خب، الان دوست داری عوض کنی شرکتتو؟ گفتم من فقط دنبال پوزیشن جدیدم. من نمی دونستم که اشتفان توی یه شرکت دیگه اس. گفت نه، اونا مال ما نیستن. من می خوام تو رو توی آی تی نگه دارم. گفتم خب پس بهم پوزیشن بده. گفت یعنی؛ دوست داری در کنار کار خودت، پروژه های دیگه هم داشته باشی. گفتم نه، در کنارش نه، من میخوام کلا برم تو یه فیلد دیگه. وویس بتا رو یاد گرفتم، خیلی هم خوب، خیلی هم عالی؛ حالا می خوام یه کار دیگه بکنم، یه چیز دیگه یاد بگیرم. تو دیجیتالیزیشن بمونم ولی یه کار دیگه، یه چالش دیگه، یه فضای کاری دیگه. من از تیم و شرکت و پروژه و همه چیم راضیم ولی دنبال چیز جدید می گردم. نمی خوام صرفا به این دلیل که هم تیمی هام خوبن و شرکتم خوبه، همیشه یه جا بمونم.

گفت من برات یه کاری میکنم، برات پروژه پیدا می کنم. دارم یه چیزایی تو ذهنم. ما یه عالمه پروژه داریم. برات پروژه پیدا می کنم.

سال بعد که با هم صحبت کردیم، بهت میگم. من با یواخیم هم صحبت می کنم که بتونم تو رو توی پروژه های دیگه داشته باشم.

حالا نمی دونم چی در انتظارمه. ولی به نظرم تا آندره بازنشسته نشده، من باید تو این شرکت چیزی یاد بگیرم. همه مثل آندره نیستن. با اینکه مدیر مستقیم من یواخیمه ولی من یک دهم آندره هم از یواخیم چیزی یاد نگرفته ام.

همون قدر که من برای آندره ارزشمندم، اونم برای من ارزشمنده. از اون آدماس که خیلی بلده "و حاضره بهت یاد بده" "و بلده بهت یاد بده". به نظرم، این سه تا، خیلی کم توی آدما با هم پیدا میشه. خیلی ها چیزی بلد نیستن؛ خیلی ها چیزی بلدن ولی همه حاضر نیستن دانششونو و تجربه شونو بهت یاد بدن؛ خیلی ها بلدن و دلشونم می خواد یاد بدن، ولی معلمای خوبی نیستن و بلد نیستن بهت یاد بدن. آندره همه ی اینا رو با هم داره.

حالا، ببینیم چه پیش آید دیگه. ان شاءالله که هر چه پیش آید، خوش آید .

--

با جهاد یه بار حرف می زدیم در مورد اینکه آیا ممکنه اونا لازم باشه مجددا روی پروژه کار کنن یا نه. دیگه بحث شد در مورد شروع پروژه. میگه من دلم نمی خواست رو این پروژه کار کنم ولی آندره این مدلی نیست که بهش نه بگی. گفتم واقعا؟ من تا الان همچین حسی نداشته ام. میگه تا حالا بهش نه گفتی؟ میگه نه خب، تا الان هر وقت از من چیزی خواسته، من گفته ام باشه. ولی متوجه هم نشده ام که اگه بگم نه، بخواد مشکلی داشته باشه. همیشه فکر می کردم پذیرای انتقاد و نه شنیدن و اینا هم باشه.

میگه نه، این جوری نیست به نظر من. اون اول، من به صراحت گفتم من دلم نمی خواد تو پروژه باشم ولی اون دو تای دیگه (همون دو تا پخمه رو می گفت که تا آخر پروژه هیچ کاری نکردن) گفتن آره، ما میخوایم باشیم و خیلی عالیه و اینا!! آندره منو قانع کرد که بیام تو پروژه و گفت بالاخره همکاری باید بکنیم و این پروژه رو به سرانجام برسونیم و این حرفا. ولی آخرش این جوری شد که اون دو تا اصلا کار نکردن و عملا همه ی کارا رو من کردم.

--

آخر حرفم به آندره میگم جهادم ازش تشکر شده دیگه؟ میگه آره. گفتم خوبه. برا من مهم بود که از جهاد هم حتما تشکر بشه چون واقعا زحمت کشید و من می دونم که خیلی وقتا حتی بیشتر از ده ساعت کار کرد (تو آلمان، در روز بیشتر از ده ساعت حق ندارین کار کنین و اگر کار کنین هم فقط حقوق همون ده ساعت رو می گیرین).

گفت آره، من به سه نفر داده ام: تو، جهاد و یه نفر دیگه. و تو از همه بیشتر گرفتی.

دیگه تشکر کردم و بلند شدم که بیام.

دم در، با یه ادبیات خیییلی محترمانه ای، بهم میگه تو از کدوم فرهنگ بودی اصالتا؟ یه جمله ای گفت که خدا شاهده اگه چند سال پیش بود می گفتم بله؟!! و اصلا نمی فهمیدم منظورش چیه. ولی منظورش این بود که کجایی ای؟ گفتم من ایرانیم. گفت آها، یه لحظه گفتم شاید سوری بودی. گفتم نه. حالا مگه فرقی می کرد؟ میگه نه، به خاطر شرایط الان گفتم. گفتم فعلا کشور ما یه نمه بهتر از سوریه اس ولی همچین تعریفی هم نداره الان خاورمیانه.

بعدم دیگه خداحافظی کردیم و اومدم.

ولی واقعا به نظرم، خارجی پذیری و عدالت محوری آندره واقعا تو یه سطح دیگه اس. وقتی فکرشو می کنم که یه آدم شصت ساله اینا حتی توی پرسیدن ملیت آدم این قدر محتاط و قشنگ سوال می پرسه، می بینم واقعا این آدم چقدر خوب بزرگ شده. وقتی فکر می کنم که پدر و مادرش - اگه الان در قید حیات باشن- مثلا 90 سال سنشونه، به این فکر می کنم که اونا توی زمان خودشون، چه تفکری داشته ان و چقدر احتمالا با دیگران متفاوت بوده ان. واقعا خوشحال میشم که همچین آدمایی حتی اون زمان هم بوده ان.

--

داریم شام کتلت با برنج میخوریم. همسر کتلتش تموم شده، یع کتلت دیگه ورداشته. پسرمون میگه باید زود باشم، تو یه دونه دیگه ورداشتی! و سعی میکنه تندتر بخوره!

به همسر میگم خدا رو شکر ما یه دونه بچه بیشتر نداشتیم !!

--

اون روز رفتیم یه جا برگر بخوریم. همسر دو تا برگر برای خودش سفارش داد، پسرمونم دو تا برگر. منم یه برگر با سیب زمینی.

همسر دو تا برگر رو خورد و سیر شد. پسرمون دو تا برگرشو خورد، از سیب زمینی های منم خورد!!

بهش میگم پاشیم بریم تا منم نخوردی .


نظرات 8 + ارسال نظر
پگاه یکشنبه 9 دی 1403 ساعت 22:01

چقدر این قدرشناسی آندره حتی به ماها چسبید و من چقدر دلم سوخت برای خودم که هنوز که هنوزه خواب مهندس رییس شرکت قبلیم رو می‌بینم که تو خواب ازم راضیه. انقد که تو بیداری قدردان نبود و همیشه ناراضی. تازه رضایتض هم چیزی نبود جز یک بیان کلامی، قرار نبود مبلغی بپرداز۷، اما بازم دریغ میکرد. حیف

آره، آدمایی مثل آندره زیاد نیستن.
نمی دونم واقعا چرا بعضی ها حیفشون میاد از یه تشکر کلامی! به نفع خودشونه واقعا. این کارشون انگیزه ی بیشتری میده به کارمندشون. ولی بازم دریغ می کنن متاسفانه :(.

AE پنج‌شنبه 29 آذر 1403 ساعت 20:56

هر وقت ارادت اقا پسر رو به پومس می‌خونم دوست دارم امکانش بود دوتا می‌زدم رو شونه اش، می‌گفتم:
Willkommen im Club junger Mann

اما می‌دونم امکانش نیست و از دور و زبانی تحسینش می‌کنم :) ارادت من رو بهشون ابلاغ کنید لطفا

.
پومس تنها چیزیه که مطمئنی خوشمزه اس اینجا!
لطف دارین شما :).

عالیه پنج‌شنبه 29 آذر 1403 ساعت 00:33

چقدددددر اون قسمت خاورمیانه اش غم داشت ...

هر جای دنیا رو حساب کنی، یه دوره ی تاریکی داشته دیگه. اروپا و جنگ های صلیبی و صد ساله و جهانیش، آفریقا و استعمارش، آمریکا و برده داریش و جنگ های داخلیش. ما هم تو دوره ی الانیم و خاورمیانه.
امیدوارم یه روزی بالاخره برسه که کل دنیا با هم به صلح برسن.

فرزانه سه‌شنبه 27 آذر 1403 ساعت 21:35

سلام به تو
راستی دختر معمولی از ریحانه خانم اینا چه خبر ؟
خیلی وقته چیزی ازشون نگفتی برامون

علیک سلام،
خوبن. خدا رو شکر. بچه هاشونم حسابی بزرگ شده ان.
چند وقت پیش در حد چند ساعت فقط رفتیم خونه شون برای عرض تسلیت بابت فوت مادر همسر ریحانه خانم.
متاسفانه شرایطمون الان یه جوریه که زیاد دور نمیریم. بچه ها که بزرگتر میشن آدم باید با اونام هماهنگ کنه.
فعلا پسرمون یکشنبه ها کلاس شنا داره. واسه همین نمی تونیم مسافرت های طولانی بریم.
بیشتر تلفنی از هم خبر داریم فعلا فقط .

مهوش سه‌شنبه 27 آذر 1403 ساعت 14:21

این تیکه نوشته ات برام لمس پذیر بود
از اون آدماس که خیلی بلده "و حاضره بهت یاد بده" "و بلده بهت یاد بده"
واقعا نعمته همکار خوب
قدرشو بدون

آره، کمن این جور آدما :).

مهوش سه‌شنبه 27 آذر 1403 ساعت 14:19

برات خوشحالم
من برنامه نویسم و تو یه شرکت برنامه نویس تو ایران کار میکنم
و کلا حرفات رو کاملااااااااااا درک کردم
و همش دوست دارم با آدمای باکیفیت برخورد کنم و سطح تفکر خودم هم بره بالا
گاهی ممکنه ماها تو خانواده های باشیم ک معمولی باشن و ... مجبوریم خودمون سطحمون رو ببریم بالا و خودمون هی تلاش کنیم برای تفکر بهتر

قربونت عزیزم.
به قولی همنشین تو از تو به باید/ تا تو را عقل و دین بیفزاید .

محبوبه دوشنبه 26 آذر 1403 ساعت 15:58

چقدر لذت بردم از کار کردن تون توی پروژه و آندره. من قبلا چند تا همکار سنگاپوری داشتم، وقتی از آندره نوشتید، یاد اونها افتادم، کار کردن کنار این جور آدمها نعمته. البته شما هم سختکوش هستید.
آرزو میکنم یک آندره هم بیاد تو مسیر من.

آره، آدمایی مثل آندره خیلی خوبن. ان شاءالله خیلی زود یه دونه اش هم همکار شما بشه :).

کامشین دوشنبه 26 آذر 1403 ساعت 10:06

معمولی جان خیلی تبریک میگم.
خدا را شکر که شایستگی شما به همه ثابت شده
قدردانی و تشویق هم خیلی خوبه
سال کاری خوبی را برات آرزو می کنم.
پسرتون هم احتمالا در مسیر قد کشیدن افتاده
خوبه که اشتهای سالمی داره.
ماچ به هر دوتون

ممنونم عزیزم. لطف داری.
ولی یه چیزی تو ذهنم بود جزو پست بنویسم که بعدا یادم رفت.
داشتم با خودم فکر می کردم وقتی تو پروژه، فقط من و جهاد خوب کار کردیم، آیا این شایستگی ما رو می رسونه یا خل و چل بودن ما خاورمیانه ای ها رو که بدون مزد و مواجب حاضریم کار کنیم؟
ممنونم عزیزم. امیدوارم سال جدید برای شما و همه سال خوبی باشه :).
.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد