از کتاب ها


هوووف، بالاخره دارم این پستو منتشر می کنم!

صد سال بود تو چرک نویسام بود!!

--

کتاب بچه های خانه ی خانم پرژگین رو تموم کردم. من اصلا دوسش نداشتم. برا من نمره اش سه یا چهاره از ده. شاید برای سن نوجوانی خوب بود، نمیدونم. کتاب، در مورد یه سری بچه هایی بود که هر کدوم یه توانایی خارق العاده و خاصی داشتن.

توی نظرسنجی ها، خیلی تعریفشو کرده بودن. ولی من نتونستم باهاش ارتباط برقرار کنم. ظاهرا یه فیلمی هم ازش هست. شاید فیلمش بهتر باشه با توجه به اینکه شکل و قیافه ها هم قرار بود عجیب باشه و تصور کردنشون بر حسب نوشته های کتاب شاید به آسونی این نبود که کلا به صورت تصویر و فیلم نشون داده بشه.

اما کلا من باهاش ارتباط برقرار نکردم. برای من بعضی از قسمت هاش اصلا قابل درک نبود.

مثلا اینکه کلا داستان به صورت شخص اول داره گزارش میشه. بعد، یه قسمتی از کتاب خیلی طرف داره با هیجان تعریف می کنه که ما میدویدیم و اون اژدهاهه - یا حالا هر چی که بود- دنبالمون می دوید، پای فلانی رو گرفت، نزدیک بود ما رو بخوره و فلان. سعی کرده بود ترسناک بنویسه ولی به نظرم هرگز همچین متنی نمی تونه خواننده رو بترسونه. چون قطعا قرار نیست نویسنده در ادامه بنویسه خب منو خورد و من الان دارم از شکم اژدها براتون بقیه ی داستان رو گزارش می کنم! یعنی؛ اون ترسی که اون قسمت از کتاب باید توی خواننده ایجاد می کرد بر حسب توصیفاتش، به دلیل شخص اول بودن متن، نمیتونست ایجاد بشه.

این بود که من سبک نگارش کتاب رو دوست نداشتم.

--

کتاب طبل حلبی رو هم خوندم. با اینم متاسفانه زیاد نتونستم ارتباط برقرار کنم . شاید بخش ارتباطی ذهنم با کتاب کلا خراب شده!

برای من نمره اش پنج از ده بود. ولی این نظر منه. این کتاب، خیلی ازش تعریف شده. ولی من دیگه انقدرررر کتاب راجع به جنگ جهانی دوم خونده ام که دیگه توصیفات کتابا از شرایط اون زمان برام تکراریه و جذبم نمی کنه!

راوی داستان، یه آدمه که از سه سالگی به بعد تصمیم گرفته رشد خودش رو متوقف کنه و از نظر جسمی توی همون سه سالگی مونده، اما از نظر ذهنی رشد کرده. اما ترجیح میده که طوری وانمود کنه که انگار واقعا سه ساله است. و این ویژگی بهش این امکان رو میده که تو خیلی از جاهایی حضور داشته باشه که اگه دیگران می دونستن این شخص از نظر ذهنی عاقله، نمیذاشتن باشه یا طور دیگه ای رفتار می کردن.

توصیفاتی که ارائه میده، از همون زمان جنگ و بعدش و آلمان و لهستان و این چیزاست.

اینم فکر کنم ازش یه فیلم هست.

--

کتاب وجدان بیدار رو خوندم.

بیشتر یه کتاب فلسفی- مذهبیه که در مورد دیدگاه های دو شخصیت اصلیه به اسم های کاستیلو و کالون. کالون روحانی پروتستان بوده با دیدگاه های متعصبانه ی مذهبی. کاستلیو، یه جورایی روشنفکری حساب میشه که با دیدگاه های کالون مخالفه.

برای من نمره ی کتاب 5 از ده بیشتر نیست. کتابش برای من خیلی حوصله سربر بود.

بخش هایی از کتاب:

روی هم، آن کس که می فهمد، همانی نیست که دست به عمل می زند و برعکس.

--

همه ی این اومانیست های دردمند و اندوه زده، نامه هایی پرشور و ادیبانه به یکدیگر می نویسند در پشت درهای بسته و در اتاق های مطالعه شان شکوه سر می دهند؛ لیکن یک نفرشان نیست که دلیری کند و در برابر این ضد مسیح آشکارا بر پا خیزد.

--

آدمیان چندان به اعتقادات خویش - یا بهتر است بگوییم به گمان باطلی که به درستی اعتقادات خود می ورزند- باور دارند که کبر فروشانه دیگران را خوار می دارند و به هیچ نمی انگارند و سنگدلیها و پیگردها از همین نخوت نا به جای برمی خیزد که هیچ کس با دیگری که هم رای و نظر او نیست، سر بردباری ندارد، به رغم این حقیقت که امروزه کمابیش به شماره ی آدمیان روی زمین، رای ها گونه گون است و اندیشه ها رنگارند. با این همه فرقه ای پیدا نمی شود که همه ی دیگران را محکوم نشمارد و فرمانروایی را تنها از آن خود نخواهد. و از اینجاست همه ی این تبعیدها، آوارگیها، به زندان افکندن ها، سوزاندن ها، حلق آویز کردن ها ، کشتن ها و شکنجه کردن های ناجوانمردانه که هر روزه تنها به این سبب صورت می پذیرد که بزرگان و محتشمانی را اعتقاداتی چند به دل خوش نمی نیشیند.

--

او می داند که هر عصر و زمانه ای، گروهی قربانی نگون بخت می جوید تا خشم و نفرت فرو انباشته اش را یکجا بر سر آن ها خالی کند. روزمندتران هر عصر همواره، گروهی کوچکتر و ناتوان تر را برمی گزینند تا نیروی پرخاشجوی ویرانگر نهفته در بن وجود آدمیان را بر سر آن ها آوار کنند. یک بار به بهانه ی مذهب، یک بار به بهانه ی رنگ پوست یا نژاد، یک بار به بهانه ی خاستگاه و تبارشان و یک بار به بهانه ی آرمان های اجتماعی و جهان بینیشان. هر بار به بهانه ای. شعارها و مناسبت ها عوض می شود اما روش کار یکسان استهماره؛ تهمت بستن و خوارداشت تا نابود کردن.

--

در نبردهای معنوی، زبده ترین جنگاوران آنان نیستند که شتابناک و هیجان زده به عرصه ی نبرد پای می نهند، بلکه آنانند که روحیه ای آشتی جو دارند و در جنگ آوردن بسیار درنگ کارند و عزم نبرد در دلشان به آهستگی پخته می شود و آرام آرام می رسد. و تنها آنگاه که همه ی راه های آشتی را آزموده اند و جز دست بردن به جنگ افزار راهی گشوده نمانده، با دلی ناخشنود به جنگی دفاعی و ناگزیرانه می آغازند، اما درست هم اینان، که چنین خست به درگیری تن در می سپارند، همواره استوارترین جنگاورانند و پیگیر ترینشان.

--

اینان که چنین نابود شدند، من نمی گویم اگر اسبان، می گویم اگر گوسپندان هم می بودند، هر امیر و شهزاده ای از نابودیشان بر خود گمان زیانی بس کلان می برد ولیکن اینان آدمیانند که نابود می شوند و از این روی کسی در اندیشه ی آن نیست که قربانیان را برشمرد.

--

کتاب نقطه ته خط رو خوندم از مهرداد صدقی. کلا، طنزهای این آدم خیلی به هم شبیهن. از یه جایی به بعد، خیلی حوصله سربر میشه. برای من نمره اش شاید 5 از ده باشه.

--

کتاب مرشد و مارگاریتا رو خوندم و دوسش داشتم. یه جلد بیشتر نبود ولی اولشو نوشته بود کتاب اول و از یه جایی به بعد رو نوشته بود کتاب دوم. برا من قسمت اولش، نمره اش ده از ده بود. اما نمی دونم چرا توی قسمت دوم که کتاب دوم بود، برای من شاید نمره اش شیش از ده بود. یهو احساس کردم کتاب افول کرد. نمیدونم چرا. در کل، نمره اش برای من 7 یا 8 از ده می تونه باشه.

من موضوعشو دوست داشتم و ترجمه اش هم واقعا عالی و بی نظیر بود.

به نظر من، یکی از نشونه های ترجمه ی خوب، نداشتن پاورقیه. کسی که مدام خودشو ملزم نمی دونه که کلمه ها رو توی پاورقی توضیح بده، یعنی مطمئنه که توی متن قوی و خوب توضیح داده اتفاق رو.

فکر کنم هیچ پاورقی ای نداشت کتاب. حتی برای اسم ها هم انقدر قشنگ و به درستی اعراب گذاری کرده بود که نیازی ندیده بود اون اسم های سخت روسی رو توی پاورقی به انگلیسی بنویسه. از نظر علام نگارشی و درست بودن نگارشش هم واقعا عالی بود. از معدود کتاب هایی بود که خوندم و هیچ غلط املایی ای توش ندیدم.

شاید به نظرتون عجیب باشه که من این قدر روی این موضوع حساسم ولی خب وقتی آدم کتاب می خونه، می بینه طرف صد بار توی کتابش نوشته دقدقه (!)، خب واقعا ناامید میشه از انتشاراتی ها دیگه!!

به هر حال، کتاب خوبی بود و من کلیتشو دوست داشتم. موضوعش یه سری اتفاقا عجیب و غریبیه که میفته که اولیش کشته شدن یه نفر هست و بعدتر توی کتاب در مورد نقش شیطان توی این اتفاقات صحبت میشه. به شکل رمان نوشته شده ولی ذاتش فلسفیه و - به نظر من- انتظار داره که آدم اتفاقات رو صرفا همون اتفاقاتی که میفته نبینه و بتونه تعمیم بده که این اتفاقات نماد چه چیزایی توی جامع و حتی هستی و زندگی آدم می تونه باشه.

یه نمونه از چیزایی که به نظر من نماد ترجمه ی خوب بود توی این متن، این بود:

- مشتری با لحنی جدی پرسید:

- این کوب است؟

فروشنده ... جواب داد: در جه یک است.

خارجی به سردی گفت: من کوب دوست داشت، بد بود، دوست نداشت.

اینکه کلمه ی "کوب" رو به جای "خوب" به کار برده بود برای کسی که خارجی بود، نشون میداد که چقدر قشنگ و تمیز ترجمه کرده چون مطمئنا متن اصلی نمی تونسته دقیقا این بوده باشه. اما مترجم - به درستی- تصمیم گرفته وفادار نمونه به متن و کلمه ها رو تغییر بده.

یه تیکه ی دیگه اش هم که از نظر نوشتار کتاب دوست داشتم، این بود:

"(در اینجا راننده حرف هایی زد که از چاپشان معذوریم)... دهی هم پریده بود. دیرمز مثل اینکه توی این تیارتِ واریته ... (معذور از چاپ)... یک قرمساقی، نمی دانم جادوگر بوده، چه گهی بوده یارو ... (معذور از چاپ) یک مشت اسکناس انداخته به خیک ملتِ ... (معذور از چاپ)."

نمی دونم این متن هم واقعا به همین شکل توی اصل داستان و به زبون روسی بوده یا حاصل ترجمه ی مترجمه. در هر دو صورت، توان و هوشمندی نویسنده/مترجم رو نشون میده در مورد مقوله ی سانسور.

چون کتاب به صورت رمان بود، متاسفانه نمیشد بخش هاییشو جدا کرد و نوشت. این مدلی نبود که خیلی توش جملات خاصی داشته باشه که بخوای قاب کنی، بزنی به دیوار! ولی مثلا اینو دوست داشتم:

بله دیگر، حرف های اهانت آمیزی که بی خانمان [بی خانمان، یکی از شخصیت های داستانه که نویسنده اس و لقبش بی خانمانه] تف کرده بود توی صورتش فقط این نبود که حرف های شاعر توهین آمیز بود، درد آنجا بود که حقیقت هم داشت!


نظرات 3 + ارسال نظر
خانم مهندس چهارشنبه 10 بهمن 1403 ساعت 10:46

دختر معمولی جان کجایی ؟
دلمون تنگ و نگرانته

سلام عزیزم،
قربون محبتت :-*.
همین دورو برام. هی اتفاقایی افتاد این چند وقت که نشد بیام بنویسم.
ان شاالله زود میام :).

عالیه دوشنبه 8 بهمن 1403 ساعت 07:50

سلام معمولی جان. ممنون بابت به اشتراک گذاری مطالب .
پیرو همین بحث کتاب یک ایمیلی براتون ارسال کردم

سلام عزیزم،
ممنونم بابت ایمیلت. خوندم و جواب دادم. توپ تو زمین شماس .

مینو جمعه 5 بهمن 1403 ساعت 17:24

طبل حلبی سخته و ریالیسم جادویی هم درکش را سخت تر میکنه.باید به آلمانی خواند. ترجمه اش خوب نیست.

کلا الان ترجمه ها زیاد خوب نیستن. به نظرم، آدم باید مترجما رو بشناسه. نباید به هر مترجمی اعتماد کرد.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد