از همه چی


بچه ها قرار شده تو مدرسه یه روزنامه دیواری درست کنن در مورد حیوونای خونگی. هر گروهی یه حیوونی برداشته ان و پسر ما هم مار رو پیشنهاد داده! تو تیمشون گابریل بود و جوما (= جمعه) و علی و پسرمونم از طرف معلم به عنوان کاپیتان انتخاب شده بود. چقدرم که خوشحال بود که من کاپیتانم .

آخر هفته گفت بیا سرچ کنیم و اینا. منم بهش یاد دادم و خودش از چت جی پی تی سوالاشو پرسید. یه سری سوال مشخص رو باید حتما جواب میدادن، مثلا اینکه چی می خورن؟ چقدر عمر می کنن؟ و بقیه اش هم انتخاب خودشون بود که آیا چیز بیشتری داشته باشن یا نه.

خلاصه، کلی سوال پرسید از چت جی پی تی و من کمکش کردم بریزه تو فایل ورد و فونتشونو عوض کنه و پرینت بزنه.

تیکه های مختلف رو با فاصله از هم گذاشتم، گفتم شما می خواین قیچی کنین و بچسبونین روی مقواتون. براش هم توضیح دادم که تو به عنوان کاپیتان باید ببینی هر کسی چه کاری بلده، مثلا کی نقاشیش خوبه، کی پرینتر رنگی داره، کی می تونه مطلب بیاره و ... و در نهایت باید وظایف بچه ها رو بر اساس توانایی هاشون مشخص کنی.

از بین بچه ها، فقط موفق شده بود جوما رو به کار بگیره! اونم به این صورت که پسرمون کلمه ی مار رو به آلمانی اون بالا با مداد نوشته بزرگ و جوما از روش با خودکار پررنگ کرده . گابریل هم یه دونه عکس رنگی پرینت گرفته و آورده. دیگه، بقیه ی عکس ها و مطلبا و اینا رو همه رو پسرمون برده!

بهش می گم خب تو به بچه ها نگفتی چیزی بیارن؟ مطلب بیارن؟ اگه پرینتر ندارن، حداقل با دست چند خط بنویسن بیارن؟ میگه چرا، گفتم ولی کسی چیزی نیاورد.

گفتم خب کار دیگه ای رو به اونا می سپردی. از قبل هم خیلی بهش گفته بودم که مثلا برای روزنامه دیواریتون نقاشی دارین، رنگ کردن دارین، مطلب آوردن دارین، عکس آوردن دارین؛ قشنگ می تونین سهمیه بندی کنین که کی چی انجام بده. حالا از بین کارها، میگه به گابریل گفتم تو ببر کاغذا رو، اونم خراب کرد، بد برید. میگم کاغذ بریدن که دیگه چیزی نداره. چیشو خراب کرد؟ میگه باید مستطیل می برید از دور متن، ورداشت از نزدیک حروفی که نوشته شده بود برید . میگم خب، باید بهش می گفتی از قبل یا نشونش می دادی. میگه گفتم، حتی یکیو هم خودم بریدم، گفتم این جوری ببر. ولی باز خراب کرد. نمی دونم دیگه با کیا هم گروهی شده که نشونشونم میدی، باز کار خودشونو می کنن ولی خب منو قشنگ یاد بچگیام انداخت. چقدرم حرص می خوردم سر بی مسئولیتی بچه ها. اینم الان طفلکی دقیقا همون جوریه :).

--

اون روز پسرمون توضیح میداد که تو مدرسه براشون توضیح میدن که اگه مدرسه آتیش گرفت چیکار باید بکنن. و این کارو تمرین می کنن. روششون هم اینه که باید سریع از جاشون بلند بشن و دو تا دوتا بشن و صف ببندن (کلا، صف های بچه ها توی آلمان همیشه دو ردیفه اس؛ یعنی جایی هم بخوان برن، میگن هر دو نفر دست همو بگیرن و دو تا دوتا پشت هم وایستن؛ از مهد کودک همین شکلیه) و از کلاس خارج بشن. چند بار در سال هم آتش نشانی میاد و بچه ها چیزی که یاد گرفته ان رو عملی می کنن و آتش نشان ها دقیق اندازه می گیرن که چقدر طول کشید تا آخرین نفر خارج بشه و به اون جایی که باید برسه، برسه. دفعه ی پیش که اندازه گرفته بودن براشون، زمانش دو دقیقه بود. مال این دفعه رو نمی دونست پسرمون که آیا رکوردشونو جا به جا کرده ان یا نه .

اینم بهشون یاد داده ان که اگه توی کلاس بودن و آتیش بیرون در بود چیکار کنن. اینجا تو هر کلاسی یه روشویی هست. ظاهرا یه بالش مخصوص هم دارن که باید اونو خیس کنن و بذارن جلوی در که آتیش از زیر در نتونه بیاد تو؛ بعد از پنجره خارج بشن.

--

یادمه ما کلاس اول راهنمایی بودیم، توی یه کلاسی بودیم که پنجره اش رو به حیاط خلوت مدرسه بود. مدرسه مون یه حیاط خلوت کوچیک داشت که کسی حق نداشت بره؛ برای بچه ها نبود و کاربری خاصی هم نداشت ولی خب طراحی ساختمون اون شکلی بود دیگه؛ پشتش خالی بود و یه در شیشه ای داشت که به راهروی مدرسه باز میشد ولی همیشه قفل بود، مگر زمانی که کسی اونجا کاری داشت.

یه بار در کلاس قفل شده بود و باز نمیشد. هر چی هم سر و صدا کردیم و زدیم به در، کسی نشنید. شانس آوردیم که بچه بودیم و کوچیک. کوچیک ترین بچه ی کلاسو موفق شدیم با زحمت از نرده های پشت پنجره جا کنیم که بره تو حیاط خلوت و از اونجا بره جلوی در شیشه ای که به راهرو باز میشد و اونجا بای بای کنه تا یکی ببیندش و بیاد درو برامون باز کنه!

--

امتحان املا داشته ان. میگه همه ی بچه ها درست نوشتن؛ فقط یه نفر یه دونه غلط داشت. معلممون گفته هر وقت کل کلاس یه امتحانو نمره ی کامل بگیرن، برامون کیک میاره. حالا به خاطر امینه ما کیک نمی گیریم .

--

آخر زنگ ورزش، همیشه یه بازی می کنن. اینکه کی تعیین کنه چه بازی ای بکنن رو با یه مسابقه مشخص می کنن و مسابقه هم اینه که پسرا یه تیم میشن، دخترا یه تیم و هر تیمی که مرتب تر وسایلش و لباسای ورزشیشو تا کنه و جمع کنه و بذاره، اون برنده اس.

پسرمون میگه این اصلا عادلانه نیس، ما هیچ وقت برنده نمی شیم . میگم خب چرا؟ شمام مرتب باشین. میگه آخه ما 18 تاییم، اونا 11 تا.

حالا نمی دونم اگه تعدادشون کمتر میشد واقعا برنده میشدن یا نه ولی خودش که میگه همیشه ماکسی یه چیزیش نامرتبه .

--

پسرمون با شیرین رفته بود یه جایی. بعدش، شیرین تعریف میکرد من فلان چیزو دیدم، گفتم آخی، این چه گوگولیه. پسرتون میگه تو همه چی به نظرت گوگولیه .

--

رفته بودیم فروشگاه، یه مدل نونی که توش سیب داشت انتخاب کرد که براش بخرم. بعد که اومدیم تو ماشین، شروع کرد به خوردن. میگم دوست داشتی؟ میگه نه، خیلی دوست نداشتم. میگم خب، نخور اگه دوست نداری. میگه باید بخوریم، پول دادیم .

--

میگم فلان چیز مال هفت هشت سال پیشه. میگه من اون زمان زنده بودم؟!

نظرات 4 + ارسال نظر
سمیرا دوشنبه 22 اردیبهشت 1404 ساعت 09:39

خواهشا هر چند وقت یکبار مثل الان یک پست کامل به پسری تعلق داشته باشه

قربونت عزیزم .

AE دوشنبه 22 اردیبهشت 1404 ساعت 00:39

نونی که توش سیب داره میشه آپفل تاشه یا واقعا نونیه که سیبا رو ریختن توش؟ :)
من اولین بار که اپفل تاشه خوردم خیلی خورد تو ذوقم ؛ الان اگر صبح کله سحر باید برم سرکار قبلش اپفل تاشه میخورم! واقعا از نمادهای ادغام در آلمان برای من همین قدمه؛ هرچند کروسان شکلاتی رو هنوز بیشتر دوست دارم :)
اگر یه روز آب گاز دار بتونم بخورم دیگه واقعا میتونم بگم از آلمانی های اصیلم :)

نه، اپفل تاشه نبود. اسم دقیقش یادم نیست. یه نون سه گوش بود که توش سیب داشت و روش کمی شکر. خیلی کمتر از اپفل تاشه شیرین بود وگرنه من اصلا نمیخوردم :).
آب گازدارم من نمیخورم. با این حساب، من اصلا آلمانی نشده ام هنوز .

مامان فرشته ها یکشنبه 21 اردیبهشت 1404 ساعت 18:51 http://Mamanmalmal.blogfa.com

ای جانم پول دادیم باید بخوریم
پسرتون واقعا گوگولی هست خدا حفظش،کنه

کم کم داره یاد میگیره .
قربونت عزیزم .

Reyhane R یکشنبه 21 اردیبهشت 1404 ساعت 17:20 http://injabedoneman.blog.ir/

عزیزم ^_^
با خوندن این پست لبخند نشست رو صورتم.مخصوصا موارد آخری

لبت همیشه خندن عزیزم .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد