اون روز یه کاندیدایی برای پوزیشن خالی ای که داریم قرار شد بیاد. من رفتم از پذیرش ورش داشتم و با هم اومدیم بالا.
یه چیزی که برای من خیلی سخته اینه که با کسی حرف بزنم که بعد از نیم ساعت مطمئنم به درد ما نمی خوره!
یواخیمم الان این طوری طراحی کرده مصاحبه ها رو که طرف باید با کل گروه صحبت کنه؛ چون ما هر کدوممون روی یه چیزی کار می کنیم و ممکنه مثلا من بگم به درد ما نمی خوره ولی فلیکس بگه به درد ما می خوره.
ولی این دختره همون اولش معلوم شد که به درد ما نمی خوره. بهش گفتیم چقدر برنامه نویسی کرده ای و چطوری برنامه نویسی برات؟ گفت تو دانشگاه انجام داده ام و اکی بوده ولی توی شرکت فلان (یکی از شرکت های خیلی معروف مشاوره ی مهندسی) کار کردم و خوشم نیومد.
من و فاطیما و فلیکس خیلی حفظ ظاهر کردیم و گفتیم خب، علاقه ات چیه؟ و اونم یه چیزایی گفت.
ولی بعدش که پسرِ اشتفان و ماکس اومدن، اونا مستقیم بهش گفتن چی شد که فکر کردی می تونی برای این پوزیشن اپلای کنی وقتی علاقه ای به برنامه نویسی نداری؟ 
البته، اینم بگم که بنده خدا حق داشت ها. جوون بود خب. گفت آخه توی پوزیشن هیچی از برنامه نویسی ننوشته. درست هم می گفت. توی توضیحات ننوشته به طور مشخص که تو باید فلان زبون ها رو بلد باشی ولی مثلا نوشته باید با LLM ها و Azure و فلان و فلان آشنا باشی. اینم تصورش این بود که همین قدر که اسمشون به گوشش خورده باشه اکیه.
خلاصه که وقتی از علاقه مندی هاش گفت، دیدیم دختره - که فکر کنم هنوز فارغ التحصیل هم نشده- می خواد بیاد مستقیم بشه مدیرمحصول. تصورش از پوزیشن ما این بود که چهار تا میتینگ همفکری میذاره و با این و اون حرف می زنه و به بقیه میگه چیکار کنن 
. بنده خدا نمی دونس ما اینجا تقریبا همه مون هم مهندسیم، هم مدیر پروژه ایم، هم مدیرمحصولیم، هم R & D شرکتیم، هم هر کار دیگه ای هم بهمون بدن انجام میدیم
.
بعد که اومدیم بیرون از میتینگ، نینا میگه چطور واقعا کسی که تجربه ی برنامه نویسی نداره، میخواد مستقیم مدیر بشه؟! تازه جالب تر اینکه دختره یه رشته ای هم خونده بود که من نشنیده بودم. رشته اش ترکیبی از اینفورماتیک و روان شناسی بود! بعدتر از نینا پرسیدم این رشته چی هس اصلا؟ کجا کار می کنن آدماش؟ گفت من میشناسم این رشته رو چون دانشگاه خودم داشتش. نصفشو روان شناسی می خون و بیشتر تو شرکت های تلویزیونی یا نشریات و روزنامه ها کار می کنن.
خلاصه که دختر با اعتماد به نفسی بود ولی به درد ما نمی خورد. به نظرم شخصیتش به درد بخش بازاریابی شرکت خیلی می خورد. مثلا می گفت من تو بخش کنترل کیفیت وویس بت ها بودم. با خودم گفتم خب، چه خوب. ما یکی دو ساله مشکل داریم برای تست کردن وویس بت هامون. حتما اینا اتوماسیون انجام داده ان و اتوماتیک تست می کنن. یه کم می تونیم ازشون یاد بگیریم. میگم خب، ملموس تر بگو کار تو دقیقا چی بود تو اون بخش؟ میگه هر روز یه لیست اکسل به من میدادن از سوال هایی که از وویس بت شده و جواب هایی که وویس بت داده. من باید جلوش تیک میزدم که جواب درسته یا نه
.
--
یکی از همکارامون - که اصالتا ترکه و تنها کسیه که انگلیسی صحبت می کنه فقط - به دختره میگه تیم ما خیلی جوونه. در واقع، جوون ترین تیم شرکته. بقیه سناشون خیلی بیشتره. چهل سالشون ایناس. من هیچ، من نگاه 
. یعنی من این قدر دارم پیر میشم؟!
--
دوست داشتم بهش میگفتم پسر جان که الان 26 27 سالته، 40 سالگی از اون چیزی که فکر می کنی بهت نزدیک تره. الان اتفاقا تو سنی ای که رو دور تندی. تا اینجاش یواش گذشته ولی از این جا به بعد یهو به خودت میای، می بینی شدی 40 ساله. همه ی ما یه زمانی فکر می کردیم چهل سالگی خیلی دوره ولی نبود
.
--
آخر همون روز، جشن دپارتمان ما بود تو شرکت. کار خاصی قرار نبود بکنیم جز یه کمی خوردن و بازی کردن. من که از شانسم دقیقا همون روز ساعت 5 نوبت دکتر داشتم و فقط در حد 40 دقیقه اینا می تونستم باهاشون باشم.
درست قبل از شروع جشن، جلسه ی ماهانه ی دپارتمان بود. یواخیم گفت این جلسه که تموم شد میریم جشن و حواستون باشه که الان که تو جلسه ایم، جزو ساعت کاریه و وقتی که میریم پایین، جزو ساعت کاری نیست. یکی از بچه ها میگه پس حق هم نداریم راجع به کار صحبت کنیم
.
بعد که جلسه تموم شد و بچه ها می خواستن برن، من به بقیه گفتم شما برین، من 5 دقیقه دیگه میام. همه که رفتن، من تو اتاق رو لپ تاپم خروج زدم و نمازمو خوندم و بعدش رفتم.
دیدم بچه ها دارن راجع به کار حرف می زنن. به ماکس میگم دوباره ورود بزنیم؟ 
--
یکی از بچه ها قراردادشو کنسل کرده و می دونستیم از قبل. دلیلشو نپرسیدیم ولی منطقی به نظر میاد چون طرف خونه اش مونیخه و حتی یکی دو بار اومدن تو سال هم براش هزینه اش زیاد میشه، جدای از اینکه هزینه ها تو مونیخ بیشتره و حقوق هاشونم. اینکه تو مونیخ زندگی کنی ولی جای دیگه ای کار کنی، منطقی به نظر نمی رسه.
تو جلسه ی مصاحبه ی اون دختره فهمیدیم یکی دیگه از بچه ها هم قراردادشونو کنسل کرده! و همین پسره که خودشم کنسل کرده گفت فکر کنم اونم تو شرکت من کار پیدا کرده.
حالا بحث سر چی بود؟ سر اینکه اون پسره تنها کسیه توی دپارتمان ما که کارش فقط مدیرمحصول بودنه و هیچ کار برنامه نویسی ای نمیکنه.
بعد که اومدیم بیرون، نینا میگه اون پسره اتفاقا به عنوان برنامه نویس استخدام شده ولی یواخیم فقط بهش مسئولیت مدیرمحصولی داده. حالا نمی دونیم دلیل اینکه کنسل کرده اینه یا نه ولی خب، این میتونه یکی از دلایلش باشه.
تو جلسه ی دپارتمان که بودیم، یواخیم گفت دو نفر کنسل کرده ان و سوفیا هم میره یه تیم دیگه. اینم فکر کنم هیچ کدوممون نمی دونستیم!
بعد که اومدیم پایین، جهاد گفت من اون روز یه میتینگ داشتم با فلان تیم، دیدم سوفیا هم تو میتینگه. با خودم گفتم این تو این میتینگ چیکار می کنه.
خلاصه که فکر می کنم یه چیزی توی دپارتمانمون درست نیست وگرنه نباید ناگهان سه نفر برن، اونم دقیقا سه نفری که آخرتر از همه استخدام شدن!
--
تو میتینگ دپارتمان یواخیم گفت کیا لایسنس Co-pilot ندارن ولی لازم دارن؟ لایسنس های بعضی ها ازشون گرفته شده. ( اگه احیانا نمی دونین کوپایلوت چیه، باید بگم که برای برنامه نویسی خیلی به درد می خوره. بهش میگی مثلا بگو این کد چیکار میکنه یا برام یه کد بنویس که فلان کارو بکنه، برات انجام میده. کارش صد در صد کار نمی کنه ولی خب، به عنوان یه برنامه نویس می تونی سریع ایراداشو درست کنی و کد رو درستش کنی. خیلی کار رو تسریع می کنه.) گفت اگه کسی لازم داره ولی نداره بگه.
اونجا که گفت کیا ندارن، یه جهاد نگاه کرد و گفت بعضی ها ممکنه مثل جهاد باشن و خودشون انقدر بهتر از هوش مصنوعی باشن که نیازی بهش نداشته باشن. جهاد واقعا شایسته ی این مدل تعریف کردن بود و براش خوشحال شدم که یواخیم جلوی 20 نفر آدمی که همه برنامه نویسی بلدن و بعضی هاشون شاید تجربه شون از جهاد هم بیشتر باشه، ازش این طوری تعریف کرد
. واقعا یکی از بهترین های دپارتمانمون جهاده، هم کارش درسته، هم باهوشه و زود می گیره، هم بااخلاقه، هم با همه کنار میاد، هم خوش و بش بلده و روابطش خوبه، واقعا نمونه اس
.
--
بچه هایی که میان کلاس برنامه نویسی پسرمون واقعا بچه های شلوغ و شرّین. به پسرمون میگم تو کلاس اسکرچ خودتون چطوری معلم بهتون چیزی می گفت و انجام می دادین؟ چرا اینا انجام نمیدن ما هر چی میگیم؟ میگه خب، اونجا لیبه کیندا (liebe Kinder) بودن؛ اینجا نیستن
. لیبه کیندا ترجمه ی تحت اللفظیش میشه بچه های خوب، ولی تعریفش میشه بچه های حرف گوش کن، مطیع، بچه هایی که اذیت نمی کنن.
--
از دوشنبه، یعنی دیروز، قرار شد پسرمون تنها بیاد خونه. براش یه ساعت هوشمند خریدیم که بدونیم کجاس و گفتیم خودت بیا. یعنی خودش خیلی اصرار داشت که چرا بقیه ی بچه ها می تونن تنهایی برن و فلانی هم از امروز خودش میره و فلانی هم دیگه میره و این حرفا، ما هم گفتیم باشه، تو هم خودت بیا.
بهش گفتیم تا فلان جا رو خودت بیا، از اونجا میایم ورت میداریم؛ چون یه کمی کوچه پس کوچه اس و ممکنه خلوت باشه.
روز اول، من داشتم میرسیدم به همون جایی که قرار گذاشته بودیم که زنگ زده و میگه "سلام، مامانی، بیا منو وردار از اینجا دیگه."! میگم از کجا؟ اگه تا سر قرارمون اومده بودی، من الان باید می دیدمت. فهمیدم یه جای دیگه واستاده. پنج دقیقه صبر کردم و رسید و با هم برگشتیم.
روز دوم قرار بود همسر بره دنبالش تا همون جا. همسر میگه زنگ زده میگه ریل قطارو بسته ان، من نمی تونم بیام (یه جا باید از روی ریل قطار رد بشه). همسر میگه رفتم؛ دیدم دو تا کارگر واستاده ان اونجا و دارن با همدیگه حرف می زنن 
. هیچ دیگه. روز دومم که همسر تا نصف راه رفت و ورش داشت.
روز سوم دیگه بهش گفتیم اصلا تا خود خونه خودت بیا
. و الان دیگه خودش میاد
.
--
همسر که رفت ورش داره، من از رو گوشی دیدم که همسر از خونه رفت بیرون. براش نوشتم چرا انقدر زود راه افتادی؟ هنوز طول می کشه تا برسه. نوشت من کلیدمو جا گذاشته ام، درم بسته ام. کی میای؟! منم شرکت بودم چون یه دونه میتینگ حضوری داشتم. گفتم من الان راه میفتم.
راه افتادم و وقتی من رسیدم، پنج دقیقه ای بود رسیده بودن و نشسته بودن تو ماشین تا من بیام. دیگه منم رسیدم و با هم رفتیم تو خونه!
عصری هم من پسرمونو بردم جایی، از پارکینگ اونجا که می خواستم بیام بیرون، ماشینو مالیدم به یه جایی و کلی در و بدنه ی ماشین خش شد
.
--
همسر با یکی از همکارش صحبت کرده؛ یه صحبت طولانی در مورد همه چیز، زندگی و چیزای غیر کاری و ... . اونم شاکی بوده از این حجم از پناهنده گرفتن و اثری که روی جامعه داره (که البته، حداقل ما حق میدیم بهش).
دیگه کم کم صدای قشر تحصیل کرده ای که بالذات مشکلی با خارجی ها ندارن هم داره درمیاد. همسر میگه بهش گفتم تو دور بعد فکر نمی کنم، ولی دور بعدترش، یعنی 2033 احتمالا آ اف د تو دولت باشه. میگه همکارم میگه هیتلرم سال 1933 به قدرت رسید. اگه این اتفاق بیفته، 33 معنی بدی پیدا می کنه برامون.
--
نمی دونم یادتونه یا نه، این همون همکار همسره که یه خونه خریده بود و می خواست بازسازی کنه. این بنده خدا کمی قبل تر از ماه شروع کرد ساخت و سازشو فکر کنم، هنوز نرفته تو اون خونه. چند ماه دیگه شاید بره که میشه کمی کمتر از 4 سال بعد از شروع بازسازیش!
زندگیشم دردسرای خودشو داره. یه بچه خودش داره و دو تا به فرزندی قبول کرده. یکی از اون دو تا رفته پلیس بشه ولی متاسفانه نتونسته امتحاناشو پاس کنه و داره اخراج میشه. باید دوباره دنبال دوره بگرده برای خودش که برای یه شغل دیگه آموزش ببینه. می خواد بره گمرک. برای اونم برای سال 2026 الان بسته شده و زودترین موقعی که بتونه ثبت نام کنه و بره از 2027 ه!
اون یکیش هم یه دوست پسری گرفته و با هم رفته ان پرتغال توی یه پروژه ای شرکت کنن. این وسط به هم زده ان با هم. اینم به پدر و مادرش نگفته و همون جا تو این خونه و اون خونه مونده و زندگی درست و حسابی ای نداشته. بعد از یه مدت اینا فهمیده ان و رفته ان آوردنش. اونم الان اوضاع به سامانی نداره.
اوضاع کار خود آقاهه - و به طور کلی آلمان- هم که دیگه تعریفی نداره و آینده ها مطمئن نیست.
خلاصه که آدم قصه ی زندگی هر کسو میشنوه، می بینه هر کسی گرفتاری های خودشو داره. همین آدمو از بیرون که نگاه کنی می بینی طرف با چندین سال سابقه، مدیر ارشد فلان جا هم که هس، حتما الان داره پول پارو می کنه و هیچ مشکلی نداره. ولی اگه بیشتر باهاش صحبت کنی، چه بسا ببینی هیچ وقت حاضر نیستی جاش باشی.
--
همسر زنگ زده بود به علی. گفته بود بعدا بهت زنگ می زنم که صحبت کنیم ولی اگه جایی کار دیدی، خبرم کن.
اونم دنبال کار می گرده. میگه میخوام قبل از اینکه اخراجم کنن، برم خودم. شرکتشون سه هزار و خرده ای کارمند داره و گفته تا نمی دونم 2026 یا 2027 باید بشن دو هزار و خرده ای. خیلی ها قراره کارشونو از دست بدن.
--
خیلی وقتا که صبحا میریم مدرسه، میگه دیر رسیدیم. چرا؟ چون ایده آلش اینه که ساعت 07:43 دقیقه پارک کنیم که دو دقیقه تو راه باشه و 07:45 که در مدرسه باز میشه، بره تو
. وقتی 07:45 دارم پارک می کنم، میگه دیر شده
.
در مورد کند بودن آلمانی ها رو درک میکنم، خیلی زندگی سختیه تو دنیای پیشرفت های سریع، کند باشی!

واقعا الان دنیا تو یه بن بستی گیر کرده که یه نابغه ای کسی باید بیاد یه ایده بده از این وضعیت در بیاد.
خب شرکت ما شیفت شب داره برای یه پروژه و همینطور نگهبان 24 ساعته، پس من هر وقت برم قبل من چندتا ماشین دم در شرکته
من بعضی وقتا ساعت 6 صبح میرم شرکت، بازم چندتا ماشین دم دره
متاسفانه، فرهنگو راحت نمیشه تغییر داد و آلمانی ها واقعا عجله ندارن اصلا
.
.
--
منم تو تیم خودمون نفر اولم وگرنه ساعت شیش صبح تو پارکینگ ما هم ماشین هس
سلام ببخشید من بهتون یه ایمیل زدم
چون گفته بودید اگر ایمیل زدیم بهتون یاداوری کنیم مزاحم شدم اینجا هم بهتون پیام دادم. خیلی خوشحال و ممنون میشم از نظرتون
سلام،
خواهش میکنم. کار خوبی کردین :). جواب دادم.
سلام
یه راهنمایی ازت میخواستم. به نظر شما برای کمک به برنامه نویسی و حوزه دیتاساینس هوش مصنوعی جمنای بهتره یا کوپایلت؟
سلام عزیزم،
راستش، من با جمنای کار نکرده ام تا حالا. نمی تونم مقایسه کنم.
فقط می تونم بگم کو پایلوت خیلی خوبه، مخصوصا اگه توی خود محیط برنامه نویسی بخوای ازش استفاده کنی. استفاده اش هم خیلی راحته. کلا چیزایی که مایکروسافت ارائه میده معمولا خیلی خیلی یوزرفرندلی هستن. در مورد جمنای متاسفانه اطلاعی ندارم که برای استفاده ی حرفه ایش چطوری میشه.
دختر معمولی با این شرایط کار و ... چرا همه کشورها با هم یه برنامه کم کردن جمعیت نمیکذارن؟ یه کاری کنیم نسل بعد بهتر زندگی کنن دیگه، اگه منابع یا کار کمه. همین ایران اگه همه یک یا دو تا بچه داشته باشند جمعیت کم بشه دیگه اینقدر نگران کمبود آب و منابع نمیشیم. ما ایرانیا که امیدی به آینده بچه هامون در ایران نداریم، شماها میگید اونجا هم وضع بده، واقعا خیلی آینده برامون تاریک تر میشه.
والا من که متخصص نیستم ولی تا جایی که میدونم این روش کمکی نمی کنه، بلکه حتی وضعیت رو بدتر می کنه.
برای اینکه بشه به بازنشسته ها پول داد، باید جوونایی باشن که کار کنن و مالیات بدن. اگه فرض کنیم که از فردا هیچ کس بچه دار نشه، سی چهل سال دیگه کلی آدم 70 80 ساله هستن که همه بازنشسته شده ان. کارهای مملکت رو کی انجام بده؟ کی مالیات بده که به اینا حقوق بدن؟ کی از این سالمندا نگه داری کنه؟ فقط موضوع آب و غذا نیست. اون موقع مشکلات دیگه ای خواهیم داشت.
همین الان، یکی از مشکلات آلمان همینه که نیروی کار مالیات بدهش کفاف بازنشسته هایی که داره - و در آینده ی نزدیک خواهد داشت- رو نمیده و هر روز داره بدتر میشه. یه دلیل اینکه مهاجر میگیره هم همینه. به شدت به نیروی جوون نیاز داره.
بعضی وقتا دوست دارم به بعضیا بگم اون پوزیشنی که دنبالش میگردی که فقط بچرخی و پول بگیری، اگه بود، خودم گرفته بودم، به تو نمیرسید!

من خودم دارم 40 ساله میشم اما هنوزم به نظرم 40 سال دوره، آدم نمیفهمه سالها چطوری میگذرن، فقط عدد سن زیاد میشه.
آخی پسرتون ماشالله انقدر بزرگ شده خودش تنهایی از مدرسه میاد
اوضاع کاری یهو چقدر بد شد اونجا. بخاطر اینکه خیلی پناهنده گرفتن اینجوری شده؟ یا کلا اوضاع اقتصادی بده؟
کلا زندگی پر از رنج و سختیه، به زندگی هر کسی نزدیک بشیم همینه. فقط فرق آدم ها تو میزان پذیرش و رضایت از زندگیه.
آخی پسرتون مثل منه، منم بچه بودم صبح کله سحر میرفتم مدرسه. البته الانم صبح کله سحر میرم سرکار ولی دیگه تو شرکت نفر اول نیستم، یه سری همکار دارم که هر وقت برم قبل من هستن!
واقعا همینه. اگه جایی از این پوزیشنا بود، به مام بگین
.
.
--
دلیل اوضاع بد کار پناهنده ها نیستن. مشکلات دیگه ای هست که به خاطر پناهنده هاس ولی تو این یکی این بندگان خدا مقصر نیستن.
اوضاع اقتصاد بد شده. آلمان مبنای اقتصادش ماشین های سوخت فسیلی بوده - و هست- که الان رو بورس نیستن. تو ماشینای برقی هم که آلمان نمی تونه رقابت کنه. اینه که اقتصادش داره هی کوچیک تر میشه. کرونا هم که باعث ورشکسته شدن خیلی ها شد و دولت باید خیلی ها رو ساپورت می کرد. بعدشم که جنگ اوکراین شد و باعث شد انرژی گرون تر بشه.
یعنی، وقتی نگاه می کنی، می بینی از یه طرف اقتصاد هی کوچیک تر شده، از طرف دیگه هزینه های دولت و تعداد آدم هایی که به دلایل مختلف بیکار شدن، هی بیشتر شده. و این روند همچنان ادامه داره. و متاسفانه چون آلمانی ها کلا آدمای کندی هستن، نمی تونن با سرعتی که دنیای تکنولوژی داره پیش میره، پیش برن؛ نه مردمش می پذیرن که از جدیدترین تکنولوژی استفاده کنن، نه سیاستمداراش می تونن سریع قانون تصویب کنن، نه شرکت ها می تونن سریع تکنولوژی ها رو پیاده کنن. اینه که همه چی دست به دست هم داده که اوضاع این شکلی بشه که الان هست!
واقعا باید اتفاق خارق العاده ای بیفته که تو آلمان شرایط تغییر کنه. من هیچ ایده ای ندارم که چطور می تونن از این بحران بیرون بیان.
--
من تو سر کارمم اولین نفرم
۴۰ سالگی به کنار؛ همین ۳۰ سالگی برای من سوال چی شد که اینقدر به من نزدیک شد
از یه جایی به بعد خیلی تند میگذره چون درک زمان نسبیه، ضمن اینکه پردازش های ذهنی هم متفاوته بین بزرگسال ها و بچه ها.