یه جا رفتم آرایشگاه، شهر بغلی. یه خانمی بود بسیااار آروم. از همون لحظه ی اول که دیدمش با خودم گفتم چقدر این خانم، چهره اش دردکشیده اس، انگار خوشحال نیست، یه غمی داره.
بعد باز نگاه کردم، دیدم ماشاالله خط چشم کشیده به چه تمیزی، گونه و چونه شو احتمالا تزریق کرده. کجاش سختی کشیده اس؟ این اگه سختی می کشید که این قدر جدی به خودش نمی رسید. ولی باز نگاش میکردم، انگاری واقعا آدم رنج کشیده ای بود. هی سعی میکردم یه چیزی پیدا کنم که اینو تایید کنه ولی همه چی خوشگل تر و جوون تر و بهتر بود. بهش میخورد ۲۵ ۲۶ سالش باشه ولی از طرفی، یه جورایی، یه چیزی انگاری درست نبود. نمیتونستم پیدا کنم چرا من نسبت به این خانم این حسو دارم. تازه من آدم خوشبینیم. این جوری نیستم که تا یه نفرو ببینم بگم این عصبانیه، این ناراحته. ولی این خانم واقعا انگاری غمگین و رنج کشیده بود.
خانمه تو سکوت کارشو انجام میداد؛ خیلی با دقت و ظریف و باحوصله. هیچی حرف نمیزد.
میخواستم ازش ملیتشو بپرسم، گفتم شاید دوست نداشته باشه. درست همون لحظه پرسید شما کجایی هستی؟ گفتم ایرانی. منم متقابلا پرسیدم. کرد سوریه بود. دیگه راجع به زندگیش گفت. همسرش زمان جنگ داعش کشته شده. یعنی؛ داعشی ها زده ان چند تا ساختمونو بغل هم منفجر کرده ان. از جمله مغازه ی همسر این خانمو. فکر کنم گفت شصت نفر همون جا کشته شده ان. چند روزم طول کشیده تا جنازه اش رو پیدا کنن.
همین که وسط آلمانی حرف زدنش، می گفت "داعش"، خودش به تنهایی باعث میشد احساس نزدیکی بیشتری باهاش بکنم. براش داعش، "داعش" بود، نه ئی سیس (ISIS). قشنگ حس میکردم ما حس مشترکی داریم با هم.
دو تا بچه داشت. گفت همسرم دو تا مغازه داشت، سالن منم وسط مغازه هاش بود. من اون روز گفتم بچه ها رو می برم پیش مادرم و میام. ولی وقتی اومدم دیدم ساختمون فروریخته.
الان بچه هاش یکیشون یازده سالش بود. اون یکی فکر کنم چهارده. اسماشونم احمد و محمد بود، کاملا عربی.
خیلی سال بود اومده بود و دوباره اینجا دوره گذرونده بود تا آرایشگریشو ادامه بده.
میگفت اینجا برا بچه هام همه چی میخرم، لباسای مارک، همه چی، ولی بچه هام خوشحال نیستن. میخندن، خوبن ولی من میفهمم که خوشحال نیستن. اونجا دیگه بهش گفتم اتفاقا من وقتی دیدمت گفتم احتمالا این خانم گذشته ی سختی داشته. از چهره ات معلوم بود. گفت واقعا؟ گفتم آره. 38 سالش بود.
میگفت تو مدرسه هم بچه هامو اذیت میکنن. به بچه ام گفته ان تو بابا نداری، وطن نداری. اونم برگشته به یکیشون گفته می کشمت. فرداش مدرسه منو خواسته که چرا بچه ات کسیو تهدید کرده ولی نمیگن دلیل این حرف بچه چی بوده. بهشون گفتم خب اتفاق قبلشم نگاه کنین. ولی خب، این جوریه دیگه. بچه ها اذیتشون میکنن.
حرفاشو کاملا درک میکردم. مخصوصا اینکه اصطلاح "می کشمت" تو فرهنگ ماها زیاد استفاده میشه و واقعا معنای واقعی نداره ولی برای آلمانی ها این طوری نیست.
ازش پرسیدم الان وضع بهتر نشده؟ گفت برا ما نه. ما کردیم. شاید برای عربا بهتر شده باشه.
--
این هفته، هفته ی آخر مدرسه ی پسرمون بود و هفته ی آخر همیشه متفاوته. درسی به اون صورت ندارن. یه روز اومد خونه، گفت باید پوشه ی کارنامه مو بدی، ببرم. خدا خدا می کردم که پوشه ی کارنامه شو ننداخته باشم!! اول بهش گفتم فکر کنم تو زیرشیروونی باشه. ولی بعد حدس زدم که فلان جا باشه و توی خونه پیداش کردم و لازم نشد بریم زیرشیروونی رو بگردیم - خدا رو شکر.
پارسال که کارنامه اش رو آورد، توی یه پوشه ای بود که کلی عکس بچه ها بود و توش نوشته بودن ورودی چه سالی و اسمشو براش نوشته بودن و اینا. کارنامه هم یه برگه ی آ چهار بود که پشت و رو و به صورت توصیفی بود و توی یه کاور نایلونی بود و اون کار نایلونی که سوراخ داشت داخل پوشه با گیره محکم شده بود. منم اول می خواستم فقط اون کاور نایلونی رو بردارم و بذارم توی زونکن پسرمون. ولی بعد گفتم حالا که خودشون یه پوشه ی جدا داده ان، بذار تو همین باشه و کارنامه هاشو جدا نگه میدارم.
الان فهمیدم اصلا لازم بوده که نگهش دارم
. ظاهرا هر سال باید پوشه ی خالی رو بدی ببره تا کارنامه رو بذارن توی همون پوشه براش دوباره.
کارنامه دادنشونم این جوریه که چهارشنبه کپی کارنامه رو آورد. باید امضا می کردیم و فرداش پس میدادیم تا اصل کارنامه رو لای همون پوشه بهمون بدن.
کلاس دومش هم تموم شد و کارنامه شو آورد. خوب بود، خدا رو شکر.
بالای کارنامه، زیر اسمش، نوشته بچه چند ساعت غایب بوده و از این چند ساعت، چند ساعتش غیبت غیرموجه بوده.
بعدش توصیف وضعیت بچه شروع میشه، چون کارنامه ی کلاس اول و دوم کلا توصیفیه.
اولین بند کارنامه یه توصیف کلیه از بچه و رفتارش توی کلاس و مدرسه، نسبت به همکلاسی هاش، معلمش، مثلا دعوا می کنه یا آرومه، احترام میذاره یا نه و ... . انگاری اول انضباطه، بعد درس ها
. بعد از اون، هر درس رو جدا براش توضیح داده که بچه توی اون درس چطوره.
توی اون بند اول، تو توصیف پسرمون نوشته:
Er arbeitet sehr selbstständig und organisiert und blieb auch über längere Zeit konzentiert und belastbar.
اگه زرنگ باشین، حداقل یکی از کلمه های این متنو باید بلد باشین، حتی اگه آلمانی بلد نباشین
. قبلا مفصل راجع بهش نوشته بودم. وقتی اون کلمه رو دیدم، خودش مرثیه ی جداگانه ای بود برام. نشون میداد از الان که آینده ی پسرمونم احتمالا شبیه خودمون خواهد بود
.
و اینم بگم که این خطی که نوشته توصیف من و همسر هم هست؛ در حدی که فکر می کنم اگه به 50 نفر دیگه هم بگی ما رو توصیف کنن، توصیفشون از ما همین خواهد بود :/! در این حد خانواده ی همگنی هستیم ما
.
ترجمه ی تحت اللفظی اون متن بالا هم میشه: بسیار مستقل و منظم کار میکنه و حتی برای مدت طولانی متمرکز میمونه و تابآوریشو حفظ می کنه.
واقعا انتظار نداشتم این کلمه ی belastbar رو ببینم توی کارنامه اش. من نمی دونم مگه تو مدرسه چیکار می کنن که عملا تاب آوری بچه رو دارن میسنجن؟!! هی بهش کار میسپرن، ببینن کی کم میاره؟ 

--
از کلاسشون دو تا رفوزه شده ان و باید کلاس دومو تکرار کنن. بقیه میرن کلاس سوم.
--
همسر (دیروز): فکر کنم امروزم اصلا هیچی درس نداشتین. درس مرس تعطیله ها. نه؟
پسرمون: چرا. داشتیم.
همسر: یعنی؛ مثلا ریاضی و آلمانی داشتین؟
پسرمون: آره.
من: خب، بگو مثلا تو ریاضی چیکار کردین؟
پسرمون: هر کار دلمون خواست، اجازه داشتیم بکنیم
.
این پست مال چند هفته پیشه.
--
از بالا صدای یه بازی ای میاد که من از بلژیک برای پسرمون خریده ام. ولی قرار بود نیم ساعت فیلم ببینه تو یوتیوب. همسر میگه مگه قرار نبود فیلم ببینه. میگم چرا. همسر رفته سرک کشیده، اومده. میگم فیلم نمی بینه؟ میگه چرا، تبلیغ وسط فیلم بود، تا موقع داشت بازی می کرد!!
اون روزم میگه من هر وقت یه چیزی به چت جی پی تی میدم که باید فایل برام درست کنه، تا موقع دو تا تمرین آنتون (اپلیکیشن مدرسه شون) حل می کنم، دقیقا همون قدر طول می کشه تا چت جی پی تی فایلمو آماده کنه!
بله، در این حد مهمه براش که وقتش هدر نره
.
--
تو مدرسه ی پسرمون دعوا شده. داشت تعریف میکرد. فکر کنم کلی کلمه ی جدید یاد گرفت امروز. ما هم کلی خندیدیم.
میگه مربی اومد از هم کشیدشون بیرون! میگم یعنی جداشون کرد از هم؟ میگه آره.
میگم از فلانی دوری کن، میگه خب، کجا برم یعنی؟!!
همسر میگه باهاشون تیم نشو (منظورش اینه که تو اکیپشون نباش) میگه خب، اون جوری روم خطا میکنن. خداییش این استدلالشو دوست داشتم
. تو بازی فوتبال میره تو تیم اونا که اونی نباشه که روش خطا می کنن!
همسر میگه ازش پرسیدم لئونارد با تو کاری نداشت؟ تو رو اذیت نکرد؟ میگه چرا ولی من گذاشتمش!! منظورش اینه که من بهش توجهی نکردم و درگیر نشدم باهاش.
هنوز کلمات مربوط به دعوا رو تو فارسی بلد نیست کلا
.
اون روزم گفت لئونارد (همون بالاییه که دعوا کرده) به کنستانتینوس گفته تو معلولی. معلمشونم گفته این کلمه ی زشتیه. آدما ممکنه بیماری داشته باشن؛ منم سرطان داشتم پارسال. نباید به کسی بگی تو معلولی.
خداییش، به نظرم معلمشون خیلی مهربونه که از خودش مایه گذاشته و راجع به بیماری خودش صحبت کرده.
اون دعوای بالا هم بین همین دو تا بود دوباره. یعنی اول این معلول گفتن لئونارد اتفاق افتاده بود تو یه روز. یکی دو روز بعدش لئونارد بعد از مدرسه شون (تو ogs) قطعه های لگو رو پرت کرده بود به سمت کنستانتینوس. کنستانتینوس هم چند بار تحمل کرده بود؛ بعد به لئونارد گفته بود بیام؟ اونم گفته بود بیا. اینم رفته بود سمت لئونارد و یکی به اون زده بود و اونم زده بود بادمجون سبز کرده بود زیر چشم کنستانتینوس. همسر که رفته بود پسرمونو برداره، دیده بود مامان کنستانتینوس هم اومده، چشم بچه اش هم کبوده و مامانه داره از چشمش عکس می گیره. قرار هم بود از همون جا بره چشم پزشک.
فرداش ولی کنستانتینوس دوباره مدرسه بود و -خدا رو شکر- مشکلش جدی نبوده.
این لئونارد همونیه که کلاس اول، تو همون هفته ی اول بچه ها - از جمله پسر ما- خاک ریخته بودن تو دهنش. اون زمان مربی ogs گفت که لئونارد بچه ی آرومه و نمی تونه از خودش دفاع کنه و بچه ها اذیتش می کنن. ولی الان این وضعشه. بچه ایه که همیشه داره اذیت می کنه دیگرانو. یعنی؛ هر بار پسرمون راجع به یه دعوا میگه، یه ورش لئونارده حتما!
--
یه روز تو شرکت دیدم سوفیا یه لباس قشنگی داره. هفته ی بعدش دیدم پیرهن همون لباسه رو هم داره. یه کمی با هم صحبت کردیم و بهش گفتم که لباست خیلی قشنگه و جالب اینکه لباسو از ایتالیا خریده بود. خداییش کلا مدلش خیلی قشنگ تر از لباسای آلمانی بود و برای همین توجهمو جلب کرد وگرنه که می دونین من اصلا آدم باتوجهی نیستم، اونم از نظر تصویری!
گفت آره، چون دوسش داشتم ازش دو تا خریدم؛ هم پیرهنشو، هم بلوزشو. خوبه؛ فقط یه مشکلی که داره اینه که دکمه هاش باز میشه، شله. رفته ام از اینا خریده ام، فعلا دارم تست می کنم که خوبه یا نه. حالا چی خریده بود؟ یه چیز دایره ای که به اندازه ی یه شیارازش باز شده بود. بعد همین شیار رو از بالای دکمه گیر میداد به دکمه و باعث میشد که دکمه دیگه نتونه از تو جادکمه دربیاد! بهش میگم خب چرا نمی دوزی؟ میگه خب، سخته!! واقعا خیلی تعجب کردم. آخه، جادکمه رو تنگ کردن که حتی خیاطی بلد بودن و حتی کوک زدن رو بلد بودن هم نمی خواد! کلا؛ برا من سوفیا خیلی آدم عجیبیه از همه لحاظ. این همونیه که نمی دونست باباش کی فوت شده و مامانش کجا زندگی می کنه.
--
پسرمون می خواست شام بخوره، ما نه. میگه شما هم بیاین بشینین حرف بزنیم. گفتیم باشه. من نشستم یه لیوان آب آلبالو خوردم همراهش، همسر هم بادوم آورد برا خودش.
داره برامون صحبت می کنه. میگه تو کلاسمون فقط تو وولکان اَوس بروخ نداشتی. Vulkanausbruch تحت اللفظی یعنی انفجار آتش فشان. میگم یعنی چی؟ میگه معلممون سر کلاس پرسید کیا تو خونه شون مامانشون وولکان اوس بروخ داره، همه داشتن. فقط من و چند تای دیگه نداشتیم. فهمیدم منظورشو (منظورش همون عصبانی شدن و دادن زدن و منفجر شدن و اینا بود) ولی باز میگم خب دقیقا به چی میگن وولکان اوس بروخ؟ اونایی که داشتن چه جوریه؟ چیزایی که تعریف کرد، واقعا باورم نمیشد. مثلا دو تا از بچه ها گفته بودن مامانشون میگه باید برن توی اتاقشون و درو روشون قفل می کنه! یکی دیگه (لئونارد) گفته بود هر وقت گربه شونو اذیت می کنه، باباش می زندش (دقیق تر بگم، کلمه ای گه گفت معنیش میشد لگد زدن)!
واقعا باورم نمیشد تو این دوره و زمونه هنوز آدما از این کارا بکنن با بچه هاشون. بهش میگم میدونی چرا لئونارد گربه شونو اذیت می کنه؟ چون باباش اونو می زنه. این جوری نیست که چون اون گربه رو اذیت کنه، باباش بزندش. باباش فکر می کنه که این جوریه ولی برعکسه؛ چون باباش اونو می زنه، اونم این حرکتو یاد گرفته و با بقیه همین کارو می کنه؛ چون، بچه ها همون کاری رو می کنن که مامان و باباشون می کنن، مگر اینکه وقتی بزرگ شدن به این فکر کنن که این رفتار مامان/بابام اشتباه بوده و تصمیم بگیرن که انجامش ندن. وگرنه، به صورت پیش فرض، همون کاری رو می کنن که مامان و باباشون می کنن. اگه بابای لئوناردم دیگه لئوناردو نزنه، لئوناردم دیگرانو نمی زنه.
خلاصه که خیلی ناراحت شدم برای لئونارد. درسته که آدم از بیرون که این بچه های پرخاشگرو می بینه، مجبوره به بچه اش بگه ازش دوری کن و باهاش دوست نباش ولی اون بچه ها واقعا قربانی خشونت خانواده هاشونن و متاسفانه بعدتر، خودشونم تبدیل به یه پدر و مادر همون مدلی میشن - مگر اینکه آگاهانه تصمیم بگیرن چیزیو تغییر بدن که لزوما همیشه اتفاق نمیفته.
بعد، گوشیمو آوردم، میگم بذار ببینم این وولکان اَوس بروخ واقعا یه کلمه ایه که به صورت اصطلاحی به کار می ره یا معلمتون خودش اینو استفاده کرده. می خواستم ببینم مثلا عکساش چه شکلیه، منظور چه حدی از عصبانیته. ولی چیزی پیدا نکردم. معلمشون خودش این تشبیهو کرده. بعد، خودش پیشنهاد داد که یه کلمه ی دیگه رو سرچ کنم. اونو سرچ کردم. یه چند تا عکس اومد؛ میگم یعنی تو وولکان اوس بروخ آدم این شکلی میشه؟ نگاه کرده، میگه من از کجا بدونم؟ من که تا حالا ندیده ام
.
آقا، خلاصه، کاپو بیارین بدین به من و همسر دیگه
.
--
یه بارم یادتونه خیلی وقت پیش نوشتم که تو ماشین به من گفت معلممون سخت گیره تو از اونم سخت گیر تری؟ سعی کردم از اون به بعد کمتر سخت گیر باشم. یه بار چند ماه بعدش ازش پرسیدم من الان هنوزم مثل قبل سخت گیرم یا یه کم بهتر شده؟ گفت بهتر شده. حالا نمی دونم تو رو در واسی گفت یا واقعا نظرش بود
. ولی چند وقت پیش داشت میگفت مامان ماکسی از تو سخت گیر تره
. دوستان، تمرین جواب میده؛ حتی وقتی 38 سالتون باشه؛ از من بشنوید
.
--
یه بار با دوستامون اینجا راجع به بچه ها صحبت میشد. اونا اصرار داشتن که بچه ات نوجوون بشه اینجا، میخواد همه چیو امتحان کنه و حتما یه بار مشروب و سیگارو امتحان می کنه. من موافق نبودم که حتما هر بچه ای این کارو بکنه. ولی چون همه با من مخالف بودن دیگه بحثی نکردم. بعدتر، همون کسی که این نظرو داشت و از همه مُصرتر بود روی این قضیه، چندین بار بهمون گفت بچه ها بیاین یه بار بچه هامونو بذاریم جایی، بریم هلند گل بکشیم، من اینو تا حالا امتحان نکرده ام. من اول فکر می کردم شوخی می کنه ولی بعدا فهمیدم نه، واقعا دلش می خواد حتما اینو امتحان کنه.
برام مسجل تر شد که بچه ی شما اون چیزی میشه که شما هستین، نه اون چیزی که شما می خواین. بچه ی اون قطعا بعدا میخواد گل بکشه، ولی نه صرفا به این دلیل که نوجوونه، بلکه؛ چون باباش این جوریه که دلش می خواد گل بکشه. ولی خب، میندازن گردن نوجوونی بچه.
از این جا به بعد، یه کمی حرفای درگوشیه که من جرئت ندارم تو جمع بگم چون به نظر بقیه من زیادی خوشبینم و واقعیت این شکلی نیست.
کلا، من نمی دونم چرا دوستایی که ما داریم، همه شون نگرانن که بچه شون نوجوون میشه چقدر چالش داره و قرار نیست به حرفمون گوش بده و اینا. ولی من نه تنها نگرانی ای ندارم، بلکه حتی چند روز پیش - درست همون روزی که اونا اومدن خونه مون شبش و بحث این موضوع شد- من صبح داشتم کار می کردم، یه آهنگی هم گذاشته بودم و گوش میدادم. زدم رو یوتیوب، دیدم توی ویدیوش چند تا بچه ی نوجوونن. با خودم گفتم کی پسر ما انقدر بزرگ میشه؟ فکر می کنم داشتن یه پسر مثلا ده یا دوازده تا 18 ساله ذوق خیلی بیشتری داره تا سایر دوره ها. بعدم دوباره بقیه ی کارمو کردم.
بعد، شبش، دقیقا این مامانا نشسته بودن سر این بحث می کردن که چقدر چالش داره نوجوونی و اینا. ولی من اصلا نگران نیستم. اصلا هم فکر نمی کنم که چالشی قراره داشته باشم. ولی یه چیز دیگه هم که درک نمی کردم، این بود که می گفتن قرار نیست به حرف ما گوش بدن. راستش، جرئت نکردم مطرح کنم حتی ولی واقعا تعجب کردم و نفهمیدم اصلا چرا بچه ها باید به حرف ما گوش بدن؟!! چرا باید نگران باشیم که گوش ندن؟ کی گفته اگه گوش ندن، یعنی حتما دارن اشتباه می کنن؟ خب، به یار به بچه مون درست انتخاب کردنو یاد بدیم، بعد لم بدیم رو صندلیمون و بهش اعتماد کنیم و ببینیم چه انتخابای قشنگی می کنه. حتی یادمه یه بار داشتیم می رفتیم مدرسه، در مورد یه چیزی به پسرمون گفتم بگو کدومو می خوای؟ گفت نمی دونم. گفتم خب، انتخاب کن. گفت خب، اگه بد باشه چی؟ گفتم هیچی. الان فقط انتخاب کن. حتی اگر نمی دونی، همیشه یه قانون برا خودت داشته باش، مثلا اولی از سمت راست. تمام. خودتو معطل نکن. انتخاب کن. من از تو انتظار ندارم الان انتخاب "درست" بکنی که. الان فقط انتخاب کردنو یاد بگیر. الان 7 8 سالته، ده سال وقت داری که تمرین کنی. از 18 سالگی به بعد که انتخاب درس و دانشگاه و رشته و کار و ایناس، دیگه انتخابات مهم میشن. الان ده یازده سال وقت داری که تمرین کنی انتخاب درست کردنو. تو ده سال بالاخره یاد میگیری که انتخاب درست چیه*.نمی دونم. شایدم من اشتباه می کنم. شایدم درستش اینه که توی این سن سعی کنم کمکش کنم؛ شاید توقع من ازش زیاده؛ شاید واقعا حجم انتظاری که ازش دارم زیاده. چون اینو واقعا دیده ام که خیلی وقتا دیگران کارایی رو برای بچه هاشون انجام میدن که ما میگیم خب خودت انجام بده دیگه. نمی دونم واقعا.
خلاصه، آقا، ما که از الان نمی دونیم چی برای کی چطوری جواب میده و جوجه رو آخر پاییز میشمرن. بیست سال دیگه میام بهتون میگم که آیا دیدگاهم نتیجه ی مثبتی داشته یا منفی؟ 
حالا که اینو گفتم، یه چیز دیگه رو هم بگم که تو جمع این دوستامون حداقل اصلا طالب نداره؛ شاید اینجا نیم نفر مثل من فکر می کرد
.
دوباره یه بحثی بود در مورد لذت بردن و اینا. بقیه معتقد بودن که آدم حتما باید چیزای جدیدو امتحان کنه و مثلا کنسرت بره، خرج کنه برای خودش تا بتونه پیدا کنه که از چی لذت می بره. ولی من نظرم این بود که همه از چیز یکسانی لذت نمی برن. همه ی لذت بردنا هم لزوما خرج کردنی نیستن. اگه یه آدمی مثلا لذت می بره که هزار یوروش تو جیبش باشه و بشینه تو خونه اش تلویزیون ببره، خب اینم یه مدل لذت بردنه. لازم نیست حتما همه خرج کنن برای لذت بردنشون. ولی اونا نظرشون این بود که نه، این لذت بردن نیست. تو چون تجربه نکردی چیزیو، فکر می کنی اون لذته.
بعد در مورد این صحبت می کردن که اونا الان دارن سعی می کنن تمرین کنن که لذت ببرن از زندگیشون و مثلا سفر برن و کنسرت برن و غیره.
ده دقیقه بعد، همین آدم که میگفت الان دارن تمرین می کنن که لذت ببرن، توی یه بحث دیگه میگفت خب، حالا بگین چیکار کنیم که بچه هامون مثل ما نشن؟!
من گفتم خب اگه تو داری از زندگیت لذت می بری، پس باید از خدات باشه که بچه ات مثل خودت باشه. چرا آدم باید احساس کنه که داره از زندگیش لذت می بره ولی در عین حال، دلش نخواد که بچه اش مثل خودش بشه؟!
من که راستش، همیشه با خودم فکر می کنم اگه من بتونم بچه ای داشته باشم که به اندازه ای که من از زندگیم راضیم، از زندگیش راضی باشه، کلاهمو میندازم هوا
. والا! البته؛ شایدم من اشتباه می کنم و دیگران می تونن بچه ای داشته باشن بهتر از خودشون ولی من که فکر می کنم بچه ی من از من بهتر نمیشه؛ فقط اگه من بهتر بشم، اونم از چیزی که هست، بهتر میشه.
--
* حالا همین امروز که من اینو نوشتم، همین الان کلاهمون رفت تو هم سر صبحونه که میگه من نمی دونم چه نونی انتخاب کنم. شما بگین
.
دیروز یواخیم یه میتینگ حضوری گذاشته بود.
جمعه که من نبودم، ظاهرا یه چیزی رو بخش غیرفنی خواسته بود که ما فعال کنیم. بچه ها هم کرده بودن و سیستم درست کار نکرده بود و به مدت دو ساعت ما کل مکالمات کاربرها و کارمندا رو ثبت کرده بودیم متنش رو (در واقع شنود کرده بودیم)
. درستش این بود که این اتفاق فقط برای کارمندایی بیفته که قبلا با این موضوع موافقت کرده ان ولی ما اون سیستمی که باید تعیین می کرد کدوم کارمند مشکلی نداره با ثبت حرفاش درست کار نکرده بود. بعد از حدود دو ساعت بچه ها فهمیده بودن و سریع غیرفعال کرده بودن سیستمو. ولی این خیلی موضوع مهمیه اینجا و چیزی نیست که بگن خب حالا دو ساعت بوده دیگه. حافظت از داده ی کاربر اینجا خیلی مهمه.
دیگه کلی باهامون حرف زد. اینجا بعد از اینکه یه چیزی از پروژه درست کار نمی کنه و یه بحران پیش میاد، بعد از اینکه بحران رو پشت سر گذاشتیم و حلش کردیم، یه میتینگ میذاریم و بررسی می کنیم که اصلا چرا این بحران پیش اومد و چیکار کنیم که دوباره پیش نیاد؟
کلی، صحبت کردیم و به طور مشخص و به صورت موردی نوشتیم که برای دفعه های بعد چیکار کنیم.
--
حالا بحران پروژه ی ما که کوچیک بود ولی به نظرم الان که جنگ - حداقل فعلا- تموم شده، هر کسی باید برای خودش این جلسه رو بذاره و ببینه برای دفعه ی احتمالی بعدی - که امیدوارم هیچ وقت پیش نیاد- چیکار می تونه بکنه؟ چی رو این دفعه اشتباه انجام داد؟ چی رو می تونه تغییر بده؟
و به نظرم، تو فکر و خیالایی که برای خودتون می کنین، حفاظت از داده رو جدی بگیرین. از وی پی ان استفاده نکنین اگه ضرورتی نداره و اگه استفاده می کنین، از هر وی پی انی استفاده نکنین. حتی واتس اپ و این چیزا رو هم تا جایی که می تونین استفاده نکنین یا حداقل برای داده های مهمتون استفاده نکنین. البته؛ این ربطی به اتفاقات اخیر نداره ها. در اصل، آدم همیشه باید این جوری باشه. الان، فقط این قضیه پررنگ تر شده. مثلا؛ اگر دو تا فایل مدرکتونو می خواین به هم بچسبونین، سریع یه سایت رایگان باز نکنین، مدارکتونو توش آپلود کنین. هر جا مدرکتونو آپلود می کنین، اونجا می مونه. اگه امکانشو دارین، با یه اپلیکیشنی که نصب میشه روی لپ تاپ انجام بدین که روی لپ تاپ خودتون انجام بشه، نه روی سرور اون شرکت. یا مثلا شماره ی کارت های بانکی، عکس از کارت بانکی یا پسوردها رو تو واتس اپ و این جور جاها نفرستین. یا اگه میفرستین مثلا برعکس بفرستین؛ از قبل با طرف یه قراری بذارین که مثلا من از آخر به اول برات میفرستم همیشه یا با یه فرمول خاصی. داده های شما بیشتر از اون چیزی که شما فکر می کنین استفاده میشن.
چند وقت پیش، تو چند روز مختلف و پشت سر هم میدیدم ویدیوها و آهنگ هایی که من توی خونه گوش میدادم، داشت رو گوشی همسر بهش پیشنهاد داده میشد، در حالی که سلیقه ی همسر اصلا اون نیست. ولی الگوریتمه دیگه. یوتیوب می بینه یه نفر تو این آدرس و آی پی داره اینو گوش میده، به نفر دیگه ی همون خونه پیشنهاد میده، ببینه چی میشه. سنگیه تو تاریکی، میندازه. یا طرف گوش میده یا رد میکنه.
میکروفن و دوربین گوشیتونو راحت بهش دسترسی ندین. تقریبا همه اپ ها از اول میگن بهمون دسترسی به میکروفن و دوربین و لیست مخاطباتو بده (برین چک کنین تو اپ هاتون، ببینین چند تاشون که هرگز هم ازشون استفاده نمیکنین، این دسترسی رو دارن). من تو تنظیمات بیشتر اپلیکیشنا رو عوض کرده ام، گذاشته ام دسترسی به هیچ کدوم نداشته باشن هرگز. فقط واتس اپ و تلگرام و این چیزا رو میگم هر بار که خواستی، بپرس. الان هر بار که کسی زنگ بزنه، واتس اپ می پرسه میتونم دسترسی داشته باشم؟ میزنم فقط این بار. یعنی؛ بعد از اینکه تماس قطع بشه، دوباره واتس اپ دسترسی نداره به میکروفن و دوربین (البته؛ همونم اگه واقعیت داشته باشه!). همسر که دسترسی به مخاطبینشم چند ساله حذف کرده و تو واتس اپ اسماشونو نمی بینه. بر حسب شماره و عکس و اینا، خودش میدونه کی کیه.
خونه ی دوستامون که میریم، همه اپل دارن و سیریشون فعاله. خودشونم حال میکنن که مثلا یهو بگن سیری فلان آهنگو پخش کن. من ولی همیشه حس بدی دارم تو خونه هاشون. احساس میکنم تمام مدت دارم شنود میشم (که صد البته میشیم دیگه).
یه چیز دیگه هم که اینجا خیلی مهمه، اینه که شما از سیستمی اجازه دارین استفاده کنین که سروراش تو اروپا باشه. مثلا؛ تو خیلی از شرکتا، استفاده از دیپ سیک ممنوعه چون سرواش تو چینه و اینا بهش دسترسی ندارن.
یه بحث دیگه هم که الان خیلی جنجالیه، یه قانونیه که میگه تمام پیامای واتس اپ و سیگنال چک بشن که محتواشون سواستفاده از کودکان نباشه. هنوز تصویب نشده. ولی شما خیلی باور نکنین که "فقط" در همین زمینه داده ها بررسی بشن ؛-).
خلاصه که حفاظت از داده تونو جدی بگیرین، خیلی جدی.
--
داشتم چند وقت پیش دنبال کار میگشتم، یه پوزیشن به چشمم خورد برای فارسی. چند روز بعد دیدم همون شرکت، همون پوزیشنو میخواد برا عبری. اینا اتفاقی نیست، علی الخصوص وقتی شرکت پاداش اضافه ای پرداخت کنه به کسایی که دقیقا فلان تاریخ استخدام بشن. که اون تاریخ کیه؟ وسط جنگ!
خلاصه که حواستون به چیزایی که تو چت جی پی تی وارد میکنین باشه. یه ملتی اون پشت دارن با دقت پردازشش میکنن.
--
برای یه شغلی اقدام کردم. مصاحبه ی اولش رو یه خانمی که مدیر یه بخشی بود انجام داد و یه پسر جوونی از بخش منابع انسانی. هر دو با کت و شلوار و خیلی شیک نشسته بودن. مصاحبه هم آنلاین بود.
مصاحبه ی دوم حضوری بود و تو جنوب آلمان. هلک و هلک رفتم. خیلیییی هم هوا گرم بود. هی با خودم فکر کردم با کت برم یا فقط پیرهن بسه و اینا. آخرش گفتم بذار کت بپوشم. با کت و شلوار رفتم نشستم، هر دو نفر با تی شرت اومدن نشستن رو به روم
.
بابا، یکی روشن و شفاف به ما بگه چی بپوشیم! ما با لباس گل گلی میریم، همه با کت و شلوارن. ما با کت و شلوار میریم، بقیه با لباس گل گلین!
--
برا همین شغله، تو مصاحبه ی اول گفتن که میتونی ماهی یه بار بیای حضوری؟ گفتم آره. ماهی یه بار اکیه.
مصاحبه ی دوم که حضوری بود، رفتنی - طبق معمول- قطارا تاخیر داشت. حدود همون ساعتی که قطار من قرار بود بیاد، یه قطار اومد واستاد. منم برای قطارم صندلی رزرو کرده بودم. رفتم سوار شدم. من واگن 3 صندلی رزرو کرده بودم، واگنی که سوار شده بودم 26 یا 28 اینا بود. با چمدون از لای هزار نفر رد شدم که برم به صندلیم برسم. هی رفتم، هی رفتم، گفتم خب، فقط 18 تا واگن دیگه مونده! با خودم گفتم بابا قطارای آلمان انقدرم دیگه بلند نبودن که. رفتم و رفتم، رسیدم به واگن 21 اینا، دیدم قطار تموم شد :|!
فهمیدم قطارو اشتباه نشستم. یه خانمی داشت بلیتا رو چک می کرد. سریع رفتم پیشش گفتم من قطارو اشتباه نشسته ام. نه؟ نگاه کرد، گفت بله. ولی اشکالی نداره. ما تو همون جهت میریم. فلان ایستگاه پیاده شو. چند دقیقه بعدش قطار خودت میاد!
دیگه یه جا نشستم و تو اون ایستگاهی که گفته بود پیاده شدم و رفتم قطار خودمو نشستم.
--
این وسط تو راه بین واگنا، یه واگن خیلی جهنم بود اواش. بعدی هواش خوب بود، کولر داشت. یه خانمه جلوی من بود داشت به یه آقاهه میگفت کنار شما خالیه؟ میشه من بشینم؟ اون یکی واگن خیلی گرمه. گفت آره، آره، بشین، ما پناهنده قبول میکنیم
.
--
ساعت 9 شب رسیدم به اون شهری که می خواستم. شهر بسیار کوچیکی بود. انقدر که دو تا هتل تو سایت های مطرح نداشت! تو گوگل مپ سرچ کرده بودم، یه هتل پیدا کرده بودم و زنگ زده بودم و بعدم ایمیلی رزرو کرده بودم، بدون اینکه چهار تا عکس از داخل هتل دیده باشم یا بدونم اصلا چه امکاناتی داره!
یه کمی تو اتاقم دراز کشیدم. بعد دیدم خیلی گرسنمه، ساعت 9:40 بود، گفتم برم پایین غذا بخورم. در واقع، هتل-رستوران بود جایی که رزرو کرده بودم و طبق گوگل مپ تا 23 هم باز بود. رفتم پایین، دیدم هیشکی نیست، در حالی که وقتی من ساعت 9 رسیدم، صدای خنده و حرف زدن مردم کاملا فضا رو پر کرده بود.
دوباره نگاه کردم تو گوگل، دیدم نوشته تا ده بازه (در واقع؛ جواب اتومات گوگل به سوالم که فلان رستوران تا کی بازه این بود). رفتم گفتم ببخشید بستین یا هنوز بازین؟ گفت چی می خوای؟ نوشیدنی یا خوردنی؟ گفتم غذا می خوام. ولی اگه میخواین ببندین، می تونم ببرم، من تو همین هتلم. گفت بشین، برات میارم. دو تا آقای خیلی خوش برخورد بودن کارمنداش.
نشستم و غذا رو آورد. منم داغ داغ و تندتند خوردم، انقدر که دهنم سوخت! اصرار داشتم قبل از ده تموم بشه که بازم نشد و شد ده و سه چهار دقیقه!
وقتی داشتم غذا می خوردم، یه صدای کلید اومد؛ دستمو بردم تو کیفم و دیدم کلید هتل که یه سری فلزی هم بهش وصل بود سرجاشه. چیزی هم بیرون نیفتاده. زیپ کیفمو بستم و بقیه ی غذامو خوردم.
یه آقایی چند تا میز اون ور تر نشسته بود و داشت نوشیدنی می خورد. من فکر کردم از کارمندای خودشونه و آخر شب نشسته برای خودش نوشیدنی می خوره. می خواستم پرداخت کنم، بهش گفتم شما اینجا کار می کنین؟ گفت نه متاسفانه! بعد یه کمی با هم حرف زدیم و گفتم من فکر کردم اینجا ده می بنده. گفت برای غذا احتمالا ده می بنده وگرنه نه، برای نوشیدنی بازه تا دیروقت.
بالاخره، یکی از کارمنداش اومد و هزینه رو پرداخت کردم و با اون آقای میز اون وری هم خداحافظی کردم و رفتم. هنوز یه کمی رفته بودم، آقاهه صدام زد. گفت کلیدتونو جا گذاشتین. رفتم دیدم کلید خونه ی خودمون از کیفم افتاده بیرون. تشکر کردم ازش و کلیدمو برداشتم و اومدم هتل. و به این فکر کردم که خدا خیرش بده که دید و گفت. وگرنه من وقتی میرفتم خونه ام، کِی فکرشو می کردم که کلیدمو چند صد کیلومتر اون ور تر گم کرده باشم؟
صبح، ساعت 9 مصاحبه داشتم و همه چی خیلی خوب پیش رفت. کلی چیز میز هم یاد گرفتم که یه چیزاییش یه کمی ترسوندم. مثلا وسط بحث آقاهه یه جا گفت خوبی کار تو این شرکت اینه که هیچ وقت تو رادار نیستی و تو دید نیستی. اگه دقت کرده باشی، ما هیچ جای شرکت هم اسم شرکتو نزدیم. اونجا نگاه کردم، دیدم راست میگه. برخلاف شرکت های دیگه، هیچی روی دیواراشون نیست، هیچ اثری از تبلیغ شرکت و اینکه مثلا یه تقویمی با مارک شرکت باشه یا لوگوی شرکت روی دیوار باشه یا رو میز ماگی با لوگوی شرکت و غیره نیست. فقط روی در شرکت نوشته شرکت فلان. حتی لوگوی بزرگی که از دور دیده بشه هم نداره. اون لحظه واقعا کرک و پرم ریخت که من کیم، اینجا کجاست؟
تو حرفاشونم خیلی جاها هی می گفتن ما اجازه نداریم راجع به فلان چیز بهت اطلاعات بدیم. شرکته خیلی بزرگ بود. همه چی از خودش داشت؛ از کارخونه و حمل و نقل دریایی و ماشینی و فروش و خدمات پس از فروش و حتی باطیافت بسته بندی هاشون و همه و همه به عهده ی خود شرکت بود.
خلاصه، مصاحبه تموم شد و من برگشتم هتل و یه نگاه به حرکت قطارا کردم و با خودم گفتم اگه قطار یه ساعت زودتر رو بگیرم، همه چی یه ساعت زودتر انجام میشه و من یه ساعت زودتر خونه ام.
این شد که قطاری رو گرفتم که طبق برنامه، من باید ساعت 16 ایستگاه نزدیک خونه می بودم.
سوار قطار شدم و خوشحال و خندان راه افتادم. قطار اول که اکی بود. قطار دوم، وسط راه گفت ما نمیریم تا فلان ایستگاه. یه مشکلی پیش اومده، فقط تا ایستگاه فلان میریم و از اونجا اتوبوس جایگزین هست. بعدترش گفت ببخشید، تا همون ایستگاه هم نمیریم، تا یه ایستگاه قبل ترش میریم. حالا اون ایستگاه کجا بود؟ تو بر و بیابون. این جوری نبود که بگی مرکز شهره و پیاده میشم، با یه قطار دیگه میرم.
قبل از اینکه به اون ایستگاه برسیم، یه جا یه ده بیست دقیقه ای نگه داشت و آخرش گفت درو باز می کنم، هر کس می خواد، بره. ولی خب آدم کجا می تونست بره؟ مسیر فقط همین بود. گزینه ی دیگه ای وجود نداشت.
بعد که رسید به اون ایستگاهی که گفته بود، ما پیاده شدیم. بعد یهو پیج کرد خب ما یه ایستگاه دیگه هم می تونیم بریم و راه افتاد و ما فرصت نکردیم که فکر کنیم که دوباره سوار شیم یا نه.
یه قطار هم اتفاقا تو ریل بغلی واستاده بود که اونم مسیرش همون بود. دیگه یه تعدادی بودیم و رفتیم تو این قطاره نشستیم. 50 دقیقه نشستیم! بعد قطاره پیج کرد خب ما برمیگردیم به فلان ایستگاه! دوباره ما رو برگردوند به یه ایستگاهی که قبلا ازش رد شده بودیم.
اونجا یه اتوبوس داشت به یه شهری نزدیک اون مقصدی که من داشتم و خیلی های دیگه هم داشتن. ولی اتوبوسه ساعتی یه بار بود. تا ما رسیدیم، اتوبوسه رفته بود. باید یه ساعت می ایستادیم.
بعد از کلی سرگردونی و هی از این ور به اون ور، من رفتم از ایستگاه قطارش پرسیدم من الان کدوم قطارو بگیرم؟ فلان جا مشکل داره و انگاری هیچ قطاری نمیره اونجا. گفت نه، فلان قطار میره و مشکلی نیست. برام پرینت زد برنامه رو و گفت برو فلان سکو واستا.
رفتم واستادم. دو سه دقیقه قبل از اینکه قطار بیاد، پیج کردن که این قطار به جای سکوی یک، تو سکوی شماره ی دو وای میسته. باز ما مردم عین اسب یورتمه می دویدیم از پله ها با چمدون و یه عده با دوچرخه ی زیربغل زده که برسیم به سکوی شماره ی دو! اصلا یه وضعی بود! سگ صاحابشو نمیشناخت!
رفتیم اونجا و قطار اومد و ما رو برد. تا کجا؟ تا همون ایستگاه بر و بیابون. باز بیست دقیقه ای نگه داشت و من دیگه خوابیدم. ساعت چند بود؟ سه و نیم، چهار! من چقدر فاصله داشتم از مبدئی که ساعت یازده و نیم تقریبا ازش راه افتاده بودم؟ 50 کیلومتر :|!
بعد از بیست دقیقه، قطار بالاخره راه افتاد و ما رو یه ایستگاه جلوتر برد و پیاده کرد. از اونجا اتوبوس جایگزین گذاشته بودن برای یه شهری نزدیک شهری که من باید خط عوض می کردم!
با اتوبوس رفتیم تا اون شهره. اتوبوسم انقدر شلوغ بود که نگو. همه از قطارهای مختلف باید همین اتوبوسو می گرفتن. ما سوار شده بودیم که یه خانمی اومد، با یه چیزی شبیه اون مقنعه های بافتی که بچه های دهه شصتی تو مدرسه می پوشیدن بعضی هاشون. اولش که اومد، من خیلی تعجب کردم و قیافه اش به نظرم خیلی خنده دار بود. با خودم گفتم این چیه این خانمه پوشیده تو این هوا؟ بعد چرا مقنعه اش آستین داره؟ این چرا این شکلیه؟ همون اولم که اومد سوار بشه، اومد بره توی راهروی اتوبوس، ولی چون من چمدون داشتم و باید جا به جا میشدم، منصرف شد، رفت بره راهروی اون طرف در، به یه نفر گفت میشه من رد بشم؟ فکر کنم طرف نشنید یا هنوز نرسیده بود جا به جا بشه. یهو داد زد میشه من برم اون ور؟ براش راه باز کردن و رفت. ولی یهو دو تا پسری که اون جلو بودن منفجر شدن از خنده. منم خنده ام گرفت. خانمه یه لباس بافتنی پوشیده بود. بعد چون بیرون بارون میومد، لباسشو آورده بود بالا از پشت، یقه شو آورده بود تا جلوی پیشونیش. یه قیافه ی خنده داری پیدا کرده بود. رفتارشم واقعا عجیب بود. ولی خب، آدم از این رفتارای عجیب و غریب اینجا زیاد می بینه.
خلاصه، با اتوبوسه رفتیم تا اون شهر. بعد از اونجا تا اون شهری که من می خواستم برم، باز تو اپلیکیشن، فقط قطار بود که همه هم کنسل شده بودن. هیچ اتوبوسی نبود.
رفتم تو صف واستادم و یه ربع، بیست دقیقه ای بودم تا نوبتم شد که آقاهه بهم بگه یه قطار تو شهری هست که بین شهری هم میره، برو اونو سوار شو.
رفتم اونو سوار شدم. اونم هی تو هر ایستگاه آقاهه پیج می کرد لطفا سوار نشین، قطار پر شده، صبر کنین تا قطار بعدی ده دقیقه بعد بیاد، وگرنه درا بسته نمیشه و ما مجبوریم همین جا بمونیم.
اونم با کلی تاخیر رسید به مقصدش و من قطارایی که چک کرده بودم و امیدوار بودم برسم بهشون رو از دست دادم.
بعدش باز یه قطار دیگه اومد که ما رو تا یه جایی برد و باز یه قطار دیگه و من در نهایت ساعت 8 شب رسیدم شهر بغلی و از رفتن به ایستگاه نزدیک خونه مونم منصرف شدم چون اون خودش باز یه ساعت دیگه طول میکشید تقریبا. باید منتظر میشدم و قطارم نیم ساعت قرار بود تو راه باشه. همسر اومد دنبالم و ساعتای 8.5 رسیدم خونه!
و صد البته که لازم نیست بگم که این شغل برای من تو همون قطار کنسل شد! دیدم الان که من وقت دارم و صبح راه افتاده ام، این موقع شب رسیده ام. فکر کن بعدا بخوام مثلا تا ساعت 4 عصر کار کنم و با قطار راه بیفتم! احتمالا یه خطر درمیون باید هتل بگیرم و وسط راه بمونم.
--
تو راه هر از گاهی به همسر زنگ میزدم و میگفتم الان کجام و آخرین آپدیت چیه!
بار اول، یه آقایی گفت ایرانی هستی؟ گفتم آره. خودش کرد بود (احتمالا کرد عراق یا سوریه).
تو قطار بعدی باز به همسر زنگ زدم، یکی گفت ایرانی هستی؟ گفتم آره، خودش ترک ترکیه بود. گفت من دو سال تو مرز ترکیه و ایران کار کرده ام، اونجا فارسی زیاد شنیده ام.
--
ماکسی اومده خونه مون. دارن شام میخورن.
ماکسی: شما همیشه شام چیکن یا فریکادله دارین؟
پسرمون: نه.
ماکسی: فقط وقتی من هستم؟
پسرمون: آره.
ماکسی: وقتی من نیستم چی دارین؟
پسرمون: Etwas (= یا چیزی)!
--
فکر کنم این پست خیلی طولانی شد، ببخشید.
یکی دو تا پست دیگه هم تو چرکنویس دارم. اونا رو هم احتمالا الان پست کنم.
سلام به همگی. گفتم با سلام شروع کنم که سلامتی بیاره. امیدوارم که همه تون - هر جا هستین- سلامت باشین.
بعد از بیشتر از یه هفته، بالاخره شرایط و فرصت و حس و حالی بود که بیام بنویسم، البته؛ اونم بعد از حرف زدن با مامانم بود که مثل همیشه خیالش راحت بود و آروم بود برا خودش.
البته؛ اینم نادیده نمی گیرم که تو شهر ما هیچ خبری نیست و همه چی آرومه. آدم نمی تونه از آدمایی که واقعا در خطرن انتظار داشته باشه آروم باشن. ولی خب، هر کس هر چقدر می تونه روحیه شو حفظ کنه، باید بکنه دیگه.
زندگی پستی و بلندی داره، سختی و آسونی داره. آدم باید خودشو با شرایط سازگار کنه. چاره ای نیست.
خواهر کوچیک تر هم رفته پیش مامان. مامان میگه بهش میگم اگه می خوای انقدر غرغر کنی، پا شو برو ویلای دهاتمون، بعد به من میگه انقدر غرغر می کنه اینجا که نگو
.
حالا فعلا که هنوز واقعا تبعیدش نکرده خواهر کوچیک ترو ولی باید دید تا کی با هم می سازن. ببین چقدر غرغر کرده که مامان من که باحوصله اس اعصابش خورد شده و تهدیدش کرده
.
--
فاطیما و اشتفان و زبی و آنیا، جدا جدا، پیام دادن همون روز جمعه و حالمو پرسیدن. باز دوباره توی میتینگ حالمو پرسیدن. یهو گریه ام گرفت وسط میتینگ. آنیا و فاطیما هم چشاشون اشکی شد. شاید فکر می کردن من به خاطر جنگ و ایناس. ولی من از حجم خوب بودن این آدما یهو گریه ام گرفت. انقدر که مهربون بودن و کلی برام پیامای خوب نوشتن. فاطیما گفت هر وقت دوست داشتی، بیا پیش من با هم بریم قدم بزنیم اگه خواستی، پسرتم بیار. اصلا هم لازم نیست بپرسی که می تونی یا نه، فقط بهم بگو ساعت چند میای. آنیا گفت من تقریبا هر روز میام شرکت، بیا هر وقت دلت خواست. از طرف اشتفانم گفت اشتفانم که خونه اش بهت نزدیکه. اشتفانم تایید کرد و سر تکون داد. همه شون خیلی خوب و همدل بودن.
آنیا میگه داشتیم خودمون با هم صحبت می کردیم (تو یه میتینگ دیگه احتمالا با اشتفان و زبی بوده ان)، گفتیم حیف شد، چقدر برنامه داشتی برای تولد امسالت. (اینا رو دیگه فکر کنم نشد بنویسم. با آنیا اینا راجع بهش صحبت کرده بودم. من امسال قرار بود تولدمو ایران باشم. به مامان گفتم یه بار همه ی فامیلو دعوت کن بیان، ببینیم همو. قرار بود آش بدیم و یه مهمونی بزرگ بگیریم که دور هم جمع بشیم. داشتیم فکر کیک می کردیم با خواهر کوچیک تر و اینا.) اون لحظه که آنیا اینو گفت، دیدم واقعا اصلا حتی بهش فکر هم نکرده بودم. یعنی؛ اینکه الان دیگه نمی تونم برم ایران یا تولدم خراب میشه و اینا، حتی به ذهنم خطور هم نکرده بود. هر روز فقط داشتم خبرا رو چک می کردم که چی شده و کی زده و کی خورده و وضعیت چیه.
حالا امیدوارم که زود تموم بشه و همه چی به خیر بگذره. ولی وسط همین جنگ ها هم آدم باید زندگی کنه دیگه. یادمه چند ماه پیش، یه خبر میدیدم، یه عکسی گذاشته بود از یه نوزادی تو غزه که کشته شده. بعد یکی کامنت گذاشته بود که برا چی وسط جنگ بچه دار میشین خب؟ (البته؛ نامودبانه تر از این حرفا بود نوشته اش!) به این فکر کردم که انگار بعضی ها درکی از این ندارن که وسط تمام مشکلات، زندگی بازم جریان داره. آدما حتی با وجود از دست دادن ها، بازم برای چیزای کوچیک می خندن. اگه این جوری نبود که سنگ روی سنگ بند نمی شد. اگه آدم مثلا قرار بود بعد از از دست دادن کسی، هر روزش مثل روز اولِ از دست دادنش باشه که دیگه هیچ وقت نمی تونست زندگی کنه.
ولی این جوری نیست - خدا رو شکر. آدما خیلی زود به شرایط عادت می کنن؛ خودشونو با شرایط سازگار می کنن و تلاش می کنن - علی رغم تمام مشکلات- به زندگیشون ادامه بدن و بهانه هایی برای زندگی و خندیدن و شاد بودن پیدا کنن.
--
مامان ماکسی هم همون روز اول پیام داد و حالمو پرسید و گفت که بهت فکر می کنم و اینا. دوباره یکی دو روز بعدش هم چت کردیم. ازم راجع به اخبار می پرسه. می خواد بدونه مثلا چقدر طول می کشه، آیا ممکنه توافق کنن یا نه. وسط چت هام میگم اینجا که هیچ خبری نیست، نه تظاهراتی، نه هیچی. میگه آره، میدونی، مشکل پیچیده اس ... و برای من هم غیر از این نیست .. آلمان به خاطر شرایط تاریخیش مشخصه که طرف اسرائیله. ایران خیلی از ارزش های ما فاصله داره و برا همین، جهت گیری اصلی مشخصه. البته؛ ما می دونیم که ملت و دولت ها جدان، همین طور که تو اسرائیل این طوریه و الان غزه هم به اتفاقات دامن زده و ما هم که درگیر روسیه و اوکراینیم، اینه که طبیعیه که این موضوع اصلا دیده نشه.
البته؛ تو اخبار قطعا پره از اتفاقات ایران. ولی خب، اینجا تجمع ضد اسرائیلی سخت می تونه مجوز بگیره، حتی برای همون غزه و فلسطین. بیشتر تو شهرهایی می تونن مجوز بگیرن که جمعیت مسلمونشون زیاده و فشار افکار عمومی توش بالاس. یکی تو برلین بود همون روزای اول. برلین از این نظر بهتره. ولی تو همه ی شهرها این جوری نیست. نه اینکه فکر کنین حتما مردم خیلی طرفدار اسرائیلن ها، نه. صرفا به این دلیل که آلمانی ها تا حرفی بزنن علیه اسرائیل، باز بهشون برچسب نژادپرستی زده میشه.
--
اون روز یه کمی با خانم ز چت کردم. میگه دارم پوستر درست می کنم برای تظاهرات و اینا. میگم تو شهر ما که خبری نیست. میگه اینجا هم یه خانم افغانستانی رفته مجوز گرفته برای تجمع! بعد، به منم یه شهری رو گفت، گفت اونجا هم تجمع هست. گفتم کی برگزار کننده اس؟ گفت من نمی دونم. من زنگ زدم به پلیس، آقاهه گفت اجازه ندارم بهت بگم کی درخواست داده ولی تجمع کنسل شده. به خانم ز میگم این که کنسل شده اصلا. گفت من خبر ندارم، باید از دوستم بپرسم. بعد پرسیده، میگه اونی که مجوز گرفته، خودش از مخالفای جمهوری اسلامی بوده و در واقع مجوزو برای این گرفته که یه راهپیمایی راه بندازه در مورد تروریست بودن جمهوری اسلامی. بعد که دیده اونایی که میخوان برن، بیشتر برای حمایت از ایران می خوان برن، کنسل کرده
.
--
فاطیما تقریبا هر روز حال منو می پرسه. حتی، روز جمعه بهم پیام داد دخترمعمولی من می تونم تمام تسک های تو رو انجام بدم.
--
روز جمعه، آخرین روزی بود که باید نامه ی پسرمونو به ogs تحویل میدادیم که بگیم توی تابستون می خوایم بچه مون بره ogs. نامه رو گذاشته بودیم توی پاکت و پولشم گذاشته بودیم. ولی من انقدر حالم بد بود، اصلا حواسم نبود و نبردم با خودم.
دوشنبه بردم و گفتن دیر آوردی، ما جمعه لیست رو رد کردیم. نمیشه.
داشتم همین جوری تو میتینگ به آنیا اینا میگفتم که آره، تازه این نامه رو هم یادمون رفته ببریم، الان بچه مون کلا خونه اس. اگه پسرمون میرفت ogs و از خبرا دور بود، خیلی بهتر بود. آنیا گفت یه نامه بنویس و شرایطو توضیح بده و اینا. شاید قبول کنن. بعد گفت من خواهر زاده ام فلان جا کار می کنه (فکر کنم به عنوان کار داوطلبانه، وگرنه توی شرکت خودمونه خواهرزاده اش). همون جا زنگ زد و خواهرزاده شو به میتینگ دعوت کرد. بعد با اشتفان گفتن تو یه نامه ی اولیه بنویس، ما برات درستش می کنیم. من نوشتم. اونا هم درستش کردن و بعد قرار شد که برای مدیر ogs بفرستم. گفت خواهرزاده ی منم باهاشون صحبت می کنه و شرایطو توضیح میده. همه شون خیلی خوب و همدل بهم کمک کردن، هرچند که مدیر ogs خیلی آلمانی وار گفت که شرمنده، ما جا نداریم. اگر کسی کنسل کرد، بهت خبر میدم.
البته؛ قطعا میشد من برم به یه اداره ی چی چی نامه بزن و ننه من غریبم بازی دربیارم و در نهایت یه جا برای پسرمون پیدا کنم ها. ولی من اهلش نیستم و علاقه ای هم ندارم که این کارو بکنم.
آلمانی ها واقعا عاشق نامه ان. مثلا، همون فرمی که گفتم باید پر می کردیم رو توی اپلیکیشن برامون فرستاده بودن و تاکید کرده بودن که لطفا همین جا فرم رو پر نکنین، بفرستین! پرینت بزنین و به صورت کاغذی بیارین! پولشم جدا بدین! خب، همینو یه شماره حساب بذار، بگو پولو واریز کنین، فرمم همین جا پر کنین.
الانم من اگه برم به اون سازمانی که مسئول ogs هاس نامه بزنم، میدونم که اونا نامه می زنن به همین ogs و میگن استثنائا این بچه رو بپذیرین و بعد که نامه اومد و بوروکراسی کامل شد، ogs میگه خب بیار بچه تو! ولی وقتی فقط به خودشون ایمیل بزنی، بوروکراسیش کمه، قابل پذیرش نیست
.
ولی خب، الان دیگه پسرمون بزرگ شده و خیلی لازم نیست که حتما ما سرگرمش کنیم. خودش برای خودش یه سرگرمی ای پیدا می کنه. واسه همین، اصراری ندارم که حتما برم اصرار کنم که بره ogs.
--
کلا، ما اصلا راجع به اتفاقاتی که افتاده با پسرمون حرف نزدیم. شبه یا یکشنبه شب بود که بهش قول داده بودیم بریم همبرگری، رفته بودیم همبرگری. نشسته بودیم. داشتیم حرف می زدیم که فلان جا رو زده ان. پسرمون میگه الان کی کیو زده؟
دیگه خیلی کوتاه مجبور شدیم براش توضیح بدیم که یه اتفاقی داره میفته.
--
یه پست قبل تر نوشته بودم. ولی الان که دیدم می تونم چیزی بنویسم. اول خواستم اینا رو بنویسم.
تو گروه پدر و مادرای بچه های کلاس، باز دوباره بحث شد. همیشه هم بابای پاتریک شروع می کنه بنده خدا. من خیلی وقتا با حرفاش موافقم ولی جرئت ندارم بیام چیزی بنویسم و مخالفت کنم. مخصوصا که آلمانی ما هم به درد بحث کردن و این چیزا نمی خوره، خیلی مودبانه اس
.
ولی این دفعه جرئت به خرج دادم و بعد از صد بار خوندن متنی که نوشته بودم (که کلا دو تا جمله بود)، آب دهنمو قورت دادم و زدم رو send!
حالا قضیه چی بود؟
بابای پاتریک گفت پاتریک به ما گفته نباید خیلی از میوه ها رو بخوریم چون از خارج میان. به نظرم نباید همچین چیزایی به بچه ها گفته بشه تو مدرسه و چیزی که پاتریک گفته منو ناراحت کرده. نظر شما چیه؟ آیا این دغدغه ی شمام هست؟ به نظرم باید با مدیر صحبت کنیم و من در این مورد با مدیرشون صحبت می کنم چون به نظرم دارن عقایدشونو به بچه ها تحمیل می کنن.
بعد، دو سه نفر - از جمله مامان ماکسی - اومده بودن گفته بودن لطفا با مدیر از طرف خودت صحبت کن و نظر همه نیست و از این حرفا. منم دیدم خداییش خیلی بهش توپیده ان با اینکه فقط نظر شخصیشو گفته بود.
حالا جمله ی من چی بود که این قدر بالا و پایینش کردم؟ هیچی. گفتم من موافقم که راجع به محیط زیست و اینا با بچه ها صحبت بشه ولی به نظرم اینم مهمه که هر کسی اجازه داشته باشه حرفشو بزنه، حتی اگه مخالف بقیه باشه.
همش می ترسیدم کسی بیاد نظر بده و کش دار بشه. ولی - خدا رو شکر- کسی چیزی نگفت و به خیر گذشت و فقط چهار نفر لایکم کردن :).
--
امروز رفتم پیاده روی برای اولین بار تو عمرم! یه سر هم به قبرستون شهرمون زدم. خیلی چیزاش جالب بود برام. مثلا؛ اینکه چقدر اینا به قبراشون می رسن. طرف مثلا سال 1987 اینا فوت کرده. رو قبرش شمع روشن بود، اونم روز چهارشنبه. دیگه اینکه خیلی هاشون قبرهای خانوادگی بودن و مثلا دو سه تا یا گاهی سه چهار تا اسم و سال تولد و فوت نوشته بود. یه تیکه اش کوچیک تر بود قبراشون کلا، نمی دونم چرا. یعنی؛ اندازه ی قد آدم نبود اصلا؛ شاید مثلا نیم متر بود هر کدوم. اینجا خیلی ها میگن که جسدشون سوزونده بشه. نمی دونم اون قسمت مال اونا بود و فقط به عنوان یادگاری خواسته بودن یه قبر داشته باشن یا دلیلش چیز دیگه ای بود. شاید قبرای بزرگتر گرون تر بوده و پول نداشته ان، نمی دونم.
چقدرم اکثرا به گل های روی قبرشون رسیده بودن. انقدری که اینا به گلای اونجا رسیده بودن، ما به گل های توی حیاطمون نمی رسیم.
رو قبر یکی هم دیدم یه چیزی داره حرکت می کنه، بعد دیدم بادکنکه. فکر کردم مال بچه ای بوده، جلوتر که رفتم، دیدم روش نوشته 100.
ما وقتی بچه بودیم، هیچ وقت ندیده بودم برای کسی که فوت کرده تولد بگیرن. ولی تو چند سال اخیر خیلی دیده ام که ایرانی ها این کارو می کنن. نمی دونم حالا اول تو این ورا بوده، بعد فرهنگش به ایران منتقل شده یا صرفا ما نداشتیم این فرهنگو تو شهر خودمون.
یکی هم که از همه برام جالب تر بود، قبری بود که طرف سال سال هزار و هشتصد و خرده ای متولد شده بود و 1959 فوت کرده بود و قشنگ معلوم بود که هنوز دارن بهش میرسن و مرتب میان بهش سر می زنن.
--
تو گروه خانوادگی، مامان ادمینه! خواهر بزرگتر دیر اومده بود، خواهر کوچیک تر میگه، تو باید با ولیت بیای. خواهر بزرگتر میگه الان ولی من کیه؟
مامان میگه الله ولی الذین آمنوا
.
--
جمعه یه برنامه ی ورزشی هست تو مدرسه ی پسرمون و بچه ها گروه گروه شده ان از کلاس های مختلف. اون روز پسرمون گفت که با رایان (یه رایان دیگه، نه اونی که چند وقت پیش اومد خونه مون) و جوما هم گروه شده.
دیروز داشتیم با پسرمون صحبت می کردیم همین جوری راجع به مدرسه. میگه جمعه من تنهام تو گروهمون از کلاس ما چون جمعه عید مسلموناس! رایان و جوما به خاطر عید قربان نمیان.
میگه توی درس اخلاقمونم راجع به همینا صحبت کردیم. همین که چه دین هایی وجود داره و کی رو جشن می گیرن و از اینا.
دو تا چیز راجع به مسلمونا بهشون یاد داده ان. یکیشو که خداییش من بلد نبودم اصلا و اتفاقا فکر هم نمی کنم رعایت کرده باشم هیچ وقت، چون من چپ پام! معلمشون گفته مسجدو باید با پای راست وارد شد
. اون یکیشم این بود که وقتی کسی نماز می خونه، نباید از جلوش رد بشی. این دومی رو هم که فکر نمی کنم عده ی زیادی رعایت کنن
.
احتمالا چیزایی که راجع به دینای دیگه بهشون گفته ان هم در همین حد باشه
!
--
حالا ما که برای بچه مون کتاب داستان های شاهنامه خریدیم ولی خداییش - به نظر من- اصلا محتواهاش مناسب بچه ها نیست. من نمی دونم چرا این قدر تبلیغ میشه بابتش و این قدر توسط انتشاراتی های مختلفی چاپ میشه. چرا آدم باید داستان کشته شدن یه نفر توسط پدرشو برای بچه اش تعریف کنه؟ یا قضیه ی سیاوش و سودابه رو؟ یا مثلا یه قسمتیشو پسرمون داشت می خوند (نقل به مضمون) یکی به فلان کس - که تورانی بود- گفت که چرا تو از رستم بدت میاد، بدی ای در حقت کرده؟ گفت چون اون ایرانیه و ایرانی ها هر چی باشن دشمن مان.
خب، چرا این کتابا رو صرفا به این دلیل که شعرش قشنگه برای بچه ها چاپ می کنین خداییش؟!!
--
همسر
قرار شده با پسرمون بازی کنه. بهش گفته برو یه بازی بیار. رفته جالیز
آورده. جالیز یه بازی ایه که قشنگ یه ساعت طول می کشه. همسر میگه این خیلی
طول می کشه. میگه اشکالی نداره، سرگرم نگهت میداره
.