همسایه ها و کارهای داوطلبانه :)


چند وقت پیش یه روز همسر اومد، گفت داشته با کارین و یه همسایه ی دیگه صحبت می کرده. همسایه بهش گفته انگور می خواین؟ من رفته ام از فلان جا گرفته ام. همسر هم گفته بود آره و براش آورده بود.

چند روز بعدش، من یه بار - بعد از اینکه دو سه هفته از عملم گذشته بود- عطسه کردم. انگاری برگشتم به یه هفته بعد از عمل! دوباره انقدر در داشتم که نمی تونستم تکون بخورم .

آخر هفته اش هم مهمون داشتیم. تو شک بودیم که کنسل کنیم یا من دوباره خوب میشم. تقریبا 24 ساعتی رو دوباره فقط دراز بودم! بعدش دوباره کم کم بلند شدم.

اون روز آخر هفته، مهمونمون اومده بود و داشتیم حرف می زدیم که یکی در زد. رفتم درو باز کردم؛ همون خانم همسایه بود، همسایه ای که چند تا خونه اون ورتره؛ دقیق بخوام بگم، خونه ی بغلی ما میشه سر نبش؛ این خانمه رو به روی اوناس؛ یعنی، اون ور خیابون.

یه کمی با هم حرف زدیم. گفت مسافرت نمیرین؟ گفتم متاسفانه پرواز ما به ایران کنسل شد. هنوز نمی دونم جای دیگه ای میریم یا نه. گفت ئه، حیف شد. می فهمم اوضاع دنیا اصلا خوب نیست؛ مثلا اتفاقایی که تو غزه میفته... . بعد سرشو تکون داد؛ یعنی خیلی تاسف باره.

اینم از اون چیزاس که اینجا خیلی اتفاق نمیفته ها. آدمای اینجا خیلی هاشون اصلا براشون مهم نیست اون ور دنیا چی میگذره و اصلا خبر ندارن و اون جوری که بعضی از ما فکر می کنیم همه الان چشماشون رو خارومیانه اس، نیس؛ یه سری هاشونم جرئت حرف زدن در مورد چیزایی که علیه اسرائیل باشه رو ندارن به خاطر سابقه شون توی جنگ جهانی و احساس می کنن الان اگه حرفی بزنن، متهم میشن به یهودی ستیزی. اینه که آدمایی که خودشون شروع می کنن و راجع به این چیزا حرف می زنن، واقعا آدمای متفاوتین به نظر من.

خلاصه، یه کمی صحبت کردیم و گفت من اون روز همسرتو دیده ام و گفته ام که من هر از گاهی میرم از فروشگاها چیزایی که میخوان دور بریزنو نجات میدم؛ گفته ام بهش که اگه شما خواستین، برای شما هم بیارم؛ حالا گفتم اگه شما چیزی دوست دارین، بردارین از تو سبدم. دو تا سبد هم با خودش آورده بود.

اینجا فروشگاها چون زنجیره ای هستن، یه سری قوانین ثابت دارن. مثلا، نونی که دارن رو امروز باید بفروشن؛ اگه فروش نرفت، باید فردا بنویسن نون دیروزه و نصف قیمت بدن؛ روز بعد هم حتما باید بندازنش. اجازه ندارن همین جوری کالاها رو تا هر وقت که شد بذارن بمونه.

حالا این خانمه با یه سازمانی همکاری می کنه که با این فروشگاها صحبت می کنن و میرن آخر روز نون، میوه، سبزی جات و محصولات دیگه شونو میگیرن و بین دور و بری ها و در و همسایه پخش می کنن. یه مقداریشو هم میبرن یه جای خاصی که بی خانمان ها می دونن کجاس و میرن از اونجا رایگان میگیرن از اینا. اینکه چطوری تصمیم بگیرن چیو بدن به بی خانمان ها و چیا رو بدن به در و همسایه، اون سازمانه تصمیم می گیره (خانم همسایه این طوری گفت به من).

خانم همسایه به زور چند تا موز به من داد در حالی که ما تازه رفته بودیم خرید (ولی خب موزاش بلافاصله تبدیل به شیرموز شدن و خورده شدن همون روز و عمر مفیدی داشتن ). بعد، یه کمی صحبت کردیم و گفتم چطوری این کار داوطلبانه رو پیدا کردی؟ منم دنبال کار داوطلبانه می گردم ولی چیزی پیدا نمی کنم. یه کمی هم براش توضیح دادم البته که دنبال چه کاری می گردم. گفتم دوست دارم بیشتر کارش با بچه ها باشه؛ من نمی تونم مثل تو برم در خونه ها.

گفت خب چرا به ogs (همون جایی که بچه ها رو بعد از مدرسه نگه میدارن تا ساعت 4) و مدرسه و این جور جاها ایمیل نمی زنی؟ گفتم مگه اونا هم می گیرن؟ من فکر می کردم کارمندای ogs همه شون کارمندن و اتفاقا راحت قبول نمی کنن کسیو. گفت نه، اصلا این جوری نیست. بچه ات ogs میره؟ گفتم آره. گفت خب، به همون جا بگو دیگه. کدوم مدرسه میره؟ گفتم فلان. گفت اتفاقا من یکیو میشناسم که تو همون ogs کار می کنه. یه کم دیگه حرف زدیم و بعد با تلفنش به یکی زنگ زد. من فکر کردم با کسی کار داره. بعد دیدم زنگ زده به همون دوستش. بعدم گوشیو داد به خودم که صحبت کنم. خانمه هم گفت ایمیل بزن به فلانی و بگو. منم تشکر کردم و خداحافظی کردم و گوشیو پس دادم به خانم همسایه. اونم گذاشت تو جیبش. بعد بهش گفتم نمی دونم ogs منو قبول می کنه یا نه. من تمام وقت کار می کنم. مثلا میتونم بعد از ساعت 2 برم؛ بعدم نمی تونم هر روز برم که. مثلا ماهی یه بار، دو بار. یهو یکی از تو جیب همسایه (!!) گفت الو الو، من شنیدم چی گفتی، شما قطع نکردین هنوز. اشکالی نداره؛ حتی اگه تمام وقتم کار می کنی، بازم ایمیل بزن . خانم همسایه گوشیشو درآورد و یه کم دیگه باهاش صحبت کرد و بعد خداحافظی کرد. بعد به من گفت دیدی؟ اون قدرام سخت نیست. حتی اگه بهشون بگی من فقط 2 تا 4 میام و یه روز در ماه، بازم می خوان. تو ایمیل بزن. پیدا میشه.

هنوز داشتم با همین همسایه صحبت می کردم، کارین که دید ما گرم صحبتیم اومد، از همون ور خیابون گفت من دیدم همسایه ام دم دره، اومدم براش چیزی بیارم. برات مارمالاد ارگانیک دارم. اینا رو خودم با محصولای همین درختم درست کرده ام (درختش جلوی درشه و از تو خیابون دیده میشه). اونم گرفتم و تشکر کردم از هر دوشون و اومدم تو. فکر کنم یه ربع، بیست دقیقه ای داشتیم با هم صحبت می کردیم!

حالا این قضیه جالبش این بود برام که من دقیقا صبحش داشتم با خودم خیلی متعجبانه فکر می کردم خدایا! یعنی من یه کار داوطلبانه هم نباید بتونم پیدا کنم؟ ای بابا! بابا، من می خوام یه کاری بکنم، نمی خوام که کسی برام کاری بکنه. مردم نگرانن کارشون درست نمیشه، من نگرانم چرا "من" نمی تونم کاری بکنم. عجبا!!

قشنگ همین جمله هایی که بالا گفتمو داشتم با خودم می گفتم. بعد دیدم خب، کار داوطلبانه خودش اومد دم در خونه مون .

آخه، من خیلی دنبال این مدل کارا بودم. ولی نشد. یه بار که رفتم حضوری با یکی صحبت کردم. اصلا طرف انگاری درک نمیکرد من چی میگم. من میگفتم من آدم اجتماعی ای نیستم، باز میگفت ما یه سری گروها داریم میرن خانه ی سالمندان با پیرا حرف میزنن. من میگفتم آقا خب، من اصلا آلمانیم در حدی نیست که بتونم حرفای یه آلمانی هشتاد نود ساله رو بفهمم و تازه درک کنم و باهاش همدردی کنم. اصلا من مال دنیای اون نیستم. ولی باز میگفت نه، مهربونی آدم مهمه و زبون و اینا مهم نیست. خلاصه، اون نشد.

بعد از اون یه کمی گشتم و یه چیزایی پیدا کردم ولی از نظر موضوعی زیاد چیزی که من میخواستم نبودن یا مثلا تو شهر ما نبودن و میدیدم واقعا برام اونقدری امکان پذیر نیست که بخوام برم یه شهر دیگه.

بعد اومدم به اون جایی که گفتم تازه کشفش کرده بودم برای پسرمون زنگ و ایمیل زدم و اول خیلی استقبال کردن ولی بعد که گفتم من تمام وقت کار میکنم گفتن رزومه تو میفرستیم واسه بخش فلان که ببینیم آیا کاری هست یا نه. و بعدشم دیگه خبر ندادن.

خلاصه، خوشحال شدم که حداقل فهمیدم به کجاها و چطوری باید بگم بالاخره 

--

اتفاقا اون روز یا فرداش قرار بود بریم کتابخونه ی کاتولیک شهرمون. اینجا یه سری کتابخونه ی وابسته به شهرداری هست که بزرگن و بهشون میگن بیبلیوتک (Bibliothek) و تو هر شهری نیستن؛ تو شهرهای نسبتا بزرگتر هستن. ولی یه عالمه کتابخونه ی کوچیک کوچیک دیگه هستن که مثلا یکی مال کاتولیکاس (و احتمالا وابسته به کلیسای کاتولیک)؛ یکی مال اوانگلیش هاس و ... . حتی ممکنه چند تا کتابخونه ی کاتولیک توی هر شهر باشه. بستگی داره کلیساهاشون چقدر فعال باشن.

منم که دیدم خانم همسایه گفت به همه جا بگو واسه کار داوطلبانه و نترس، همه جا می خوان، تصمیم گرفتم به همون کتابخونه ی کاتولیک بگم که اگه می خواین، من میام کمکتون کنم.

وقتی رفتیم کتابخونه به یکی از مسئولاش گفتم که اونم گفت با فلانی صحبت کن و با اون فلانی صحبت کردم و گفت مشکلی نیست. یه روزی که می تونی خبر بده و یه ساعت بیا اینجا به صورت امتحانی کار کن. ببین اصلا کاری که ما اینجا داریمو دوست داری یا نه. بعد خبر بده که چه روزایی می تونی بیای و بیا دیگه. همین.

منم یه روز رفتم و خوب بود. امروزم بهشون پیام دادم که فلان روزا می تونم بیام .

و به این ترتیب، بالاخره من موفق شدم یه کار داوطلبانه پیدا کنم. البته، فک نمیکنم خیلی طولانی مدت برم ولی خب، از هیچی بهتره. فعلا میرم تا یه کار بهتر پیدا کنم. من نمی دونم چرا کانکشنام با پیرا خوبه . فکر کنم آقاهه واسه همین خیلی اصرار داشت من برم تو خانه ی سالمندان با پیرا حرف بزنم .

--

کارمندای کتابخونه اکثرا پیر بودن و یکی دو تا واقعا در حد فرتوت. از اینا که تمام گوشتای تنشون دیگه آب شده و جز پوست و استخون نیستن. ولی واقعا دمشون گرم، تو اون سن، هنوز دارن میان کار می کنن.

خانمه گفت کتابخونه 20 نفر تقریبا کارمند داره که همه داوطلبانه کار می کنن. 11 هزار جلد هم کتاب داشت کتابخونه ی به اون کوچیکی.

--

خانم کتابدار تو بخشی از حرفاش گفت که یه سری برنامه دارن برای بچه های کوچیک مثل جلسات کتابخوانی و نقاشی و اینا. حتی برا بازنشسته ها هم برنامه ی نقاشی دارن. ولی یکی از برنامه های جالبشون این بود که بچه های مهدکودک رو چند بار میارن اونجا. به بچه ها یاد میدن چطوری کتاب بگیرن و پس بدن و چطوری دنبال کتاب بگردن و ... . و در آخر بهشون گواهینامه ی کتابخونه میدن  .

--

رفتیم مسافرت و برگشتیم. اونا رو توی یه پست جدا می نویسم.

وقتی برگشتیم، هنوز داشتیم ماشینو پارک میکردیم، خانم همسایه رو دیدیم. احوال پرسی کردیم. گفت من امروز رفته ام باز چیز میز آورده ام، بیاین ببرین. میذارم روی نیمکت جلوی خونه مون. چند روز پیشم ما رو به یه گروه اضافه کرد که توش می نویسه که کِی میره خرت و پرت بیاره که دیگه تک تک نیاد در خونه هامون.

منم تشکر کردم و رفتم یه کیسه برداشتم، رفتم دم در خونه شون. یه عالمه لوبیا سبز داشت که منم سه بسته برداشتم. دو تا هم کاهو ورداشتم. اینجا اگه بخوای با سبک ایرانی غذا بخوری، به نسبت غذاهای آلمانی، گرون تر درمیاد. مثلا، همین لوبیا سبز رو تو هر فصلی از سال نمیارن یا اگه میارن، خوب نیست. کلا هم آلمانی ها مثلا یه سالاد درست می کنن، توش پنج دونه لوبیا سبزم میندازن. این جوری نیست که مثل ما یه غذای لوبیاپلو داشته باشن و نیم کیلو لوبیا به خاطرش سرخ کنن.

اینم جالب بود که من دقیقا همون روز صبح داشتم به این فکر می کردم که چقدر لوبیا سبز کمه و زیاد به چشمم نخورده و خیلی وقته لوبیاپلو نخوردیم !

خلاصه که اینم خدا رسوند برامون .

وقتی مارتینا (همین خانم همسایه) اومد و احوال پرسی کرد، بعد از ما، رفت سراغ کارین و منم رفتم تو خونه که یه کمی از وسایلو بذارم و یه کیسه بردارم و بیام. اومدم، دیدم مارتینا داره از خونه ی کارین میاد با نصف کیک. گفت کارین بهم گفته اگه تو هم کیک می خوای که من یه دونه درست کنم؛ چون یه دونه برای من زیاده؛ منم گفته ام چرا که نه؟ خیلی هم خوبه. ما از این کارا می کنیم اینجا با همسایه هامون. از این رد و بدل کردنا بین خودمون داریم.

کارین راحت هشتاد سالو داره. کیکه حدود نیم یا نهایتا یه سانت خمیر زیرش بود، حدودا 3 4 سانت خامه ی سفید بود و بعد روش دوباره یه نیم یا یه سانتی خمیر بود که روش میوه - احتمالا سیب- گذاشته بود! اگه اون کیک خامه ای رو به من میدادن، میگفتم نمی خورم؛ این خیلی چربه. من نمی دونم چطوری آلمانی های مسن این کیکا رو می خورن. ماشاءالله بهشون واقعا!

هنوز من داشتم با مارتینا صحبت می کردم و انتخاب می کردم که چی بردارم که کارین اومد و به من گفت تولدت مبارک. بعد مارتینا و همسرشم که همون موقع دراومده بود از خونه پرسیدن تولدت کی بوده و اونام تبریک گفتن.

کارین تولد منم یادداشت کرده بود تو تقویمش که یادش نره .

--

دیروزم همسر بیرون بود که صداش میومد داره با یکی حرف می زنه جلوی خونه ی کارین ولی صدای کارین نبود. وقتی اومد، گفت با همسایه ی اون وری حرف می زدم. اونم یه پیرزن مهربونه. اونم از خونه ی کارین میومد در حالی که یه تیکه از کیک کارین دستش بود .

--

اینم یه برش از زندگی تو محله ی پیرای آلمانی . خدا حفظشون کنه برای ما .


برادر بزرگتر/غیره


برادر بزرگتر چند روز پیش رفته دفترش ساعتای 8 9 شب، ساعتای 10 شب رفته بالای نردبون که دوربینشو نمی دونم چیکار کنه، پایه ی نردبون سر خورده روی موزاییکا و افتاده، کمرش خورده به مبل.

با این وجود، ماشینشو سوار شده و رفته خونه. دم در دیده کلا قفل شده کمرش و اصلا نمی تونه حرکت کنه. بچه هاش زنگ زده ان به اورژانس و اومده ان بردنش.

سی تی اسکن و ام آر آی گرفتن و گفتن باید عمل بشه هر چه زودتر؛ یکی از مهره ها شکسته و باید با پروتز جایگزین بشه.

خلاصه، بردنش یه بیمارستان خصوصی و از اونجایی که تو شهرستان آدما مثل مورچه ها دسته جمعی زندگی می کنن ()، هنوز حرف این بود که کجا عملش کنن و دکترش کی باشه، دخترعمه ی بابام از یه شهر دیگه به مامانم زنگ زده بود که چی شده؟ من شنیدم حسن آقا این جوری شده. این جا ما دکتر فلانی رو میشناسیم که خوبه و ... . خلاصه، تا جایی که در توانش بود، همدردی کرده بود و گفته بود اگه لازم داشتین، رو ما حساب کنین.

از اون ور، به شیوه ی همسایه ها یاری کنین، کارا رو داشتن پیش می بردن. همسر برادر بزرگتر و عموم رفته بودن که پذیرشش کنن برای بیمارستان. گفته بود باید 50 تومن بدین که بستریش کنیم. خانم برادر بزرگتر کلا 20 تومن تو حسابش داشته، عموم گفته بود منم 30 تومن دارم. دیگه با هم پولو داده بودن.

از اون طرف، به خواهر بزرگتر گفته بودن تو که دکتری، بیا برو کارای پزشکیشو بکن و پروتز بخر و با دکتر حرف بزن و ... . اونم رفته بود دکتر، دکتر گفته بود یه سکه می گیرم برای عمل، پروتز هم 95 تومنه.

حالا، هیچی هم به خواهر بزرگتر پول نداده بودن . اونم زنگ زده بود به مامانم که مامان من که پول ندارم 150 تومن تو جیبم!! پول پروتزو با هر مصیبتی بود جور کرده بود ولی برای پول دکتر مونده بود.

دکتره هم گفته بود تا ساعت 7 شب پولمو برسونین تا فردا ساعت 2 عملش کنم. دیگه، خواهر بزرگتر رفته بود یه گوشه نشسته بود تا براش پول بریزن، ببره بده به دکتر!

مامانم دو تا کارت داشت، دو تا ده تومن ریخته بود. (چون خارج از وقت اداری بود، انگاری نمیشد شبا کرد. دیر میرسید.) از اون ور خواهر کوچیک تر به همسرش گفته بود، اونم رفته بود مغازه ی یکی از دوستاش و اونجا با سه چهار تا کارت، بالاخره ده تومن، ده تومن ریختن به حساب خواهر بزرگتر تا پول دکتره جور شد!

چند روز پیش، مامان بهم گفت خواهر کوچیک تر یه 800 یورو برای من تو خونه گذاشته. گفته هنوز 420 یوروی دیگه بهش قرض دارم که هر وقت جور کردم، میارم.

منم همون روزی که مامان گفت قراره عملش کنن و هزینه اش زیاد میشه، گفتم اون 800 یورو رو خرد کنین، استفاده کنین.

از اون طرف، برادر کوچیک تر به من پیام داد من به حساب تو پول میریزم، اون 800 یورو رو از طرف من بدن. گفتم نمی خواد. من گفته ام بهشون که اونو وردارن. گفت من از اینجا میتونم بیت کوین بریزم که یه کم طول می کشه تا بتونن برداشت کنن.

تو شهر ما هم صرافی نیست و یورو ریال کردن آسون نیست (باز دلار آسون تره آخه بیشتر مردم دلار نگه میدارن). حالا فرداش به مامانم میگم خب، چرا پولا رو ندادی ببرن؟! تو که نمی تونی اونا رو خرد کنی. میگه نیومدن بگیرن! بعد، پس فرداش، در به در، دنبال این بودن که این پولا رو چطوری ریال کنن و برسونن :|!

خلاصه، خواهر بزرگتر که طفلک تقریبا تمام هزینه ها رو داده بود، طوری خودشو تکونده بود که کلا سه تومن تو حسابش مونده بود! ولی خب، خدا رو شکر، جور شد در نهایت. ولی واقعا زیاد بود. فکر کنم 300 تومن شد.

عملش کردن و خوب بود، خدا رو شکر.

تقریبا 4 ساعت طول کشیده بود عملش. یکی دو ساعت بعدش اتفاقا میتینگ خانوادگی هفتگی بود و برادر بزرگتر هم یه کمی صحبت کرد و خوب بود.

دو تا چیز برام جالب بود: یکی اینکه یکی دو ساعت بعد از عمل می تونست حرف بزنه و خوب بود، در حالی که من برای عملی به مراتب ساده تر از اون، تا یه روز بعدش گیج و منگ بودم! و دیگه اینکه خواهر بزرگتر اومد تو میتینگ و گفت من و برادر بزرگتر با همیم. بعد گوشیو گرفت اون ور، دیدم عمه اونجاست، همسر خواهر بزرگتر اونجاس، همسر برادر بزرگتر اونجاس، عموم هم که رفته بود قبل ترش. برام جالب بود که ئه، آدما میرن بیمارستان تو ایران، این شکلیه. بیمارستان لزوما این شکلی نیست که آدم ده ساعت زل بزنه به در و دیوار، نیم ساعت همسرش باعجله بیاد ببیندش و بعد بره که به ماراتن بقیه ی کارا برسه. اصلا؛ هیچ وقت تا الان به این فکر نکرده بودم که میشه آدم تنها هم نباشه تو بیمارستان. برام خیلی غریب بود اون صحنه ای که میدیدم از آدمایی که اونجا واستاده ان و یکی باهاش حرف می زنه، یکی پتوشو درست می کنه، یکی ماساژش میده و ... .

--

بچه ی خواهر کوچیک تر میگه دیگه حواستونو جمع کنین که کسی مشکلی براش پیش نیاد. این خانواده دیگه توان مالی یه عمل دیگه رو نداره .

--

ماکسی اومده بود خونه مون. براشون چیکن درست کرده بودم. قرار بود 14 تیکه بذارم. وقتی کشیدم، دیدم اشتباهی 15 تا گذاشته ام. تو یکی 8 تا گذاشتم، تو یکی 7 تا. به پسرمون میگم مال ماکسی 8 تاس. اگه میخوای، اونو نصف کن که برابر داشته باشین؛ اگرم اکیه که مال ماکسی یه دونه بیشتره.

دیدم در لحظه چاقو رو ورداشت و در حالی که شروع کرده بود به نصف کردن اون چیکنه به ماکسی گفت "ماکسی، تو یه دونه بیشتر داری، بذار 50-50 ش کنیم" .

حالا تو چیزای دیگه شونصد ساعت طول می کشه تا تصمیم بگیره ها. ولی دیدم تو این چیزا خیییلی آلمانیه، در کسری از ثانیه تصمیم گرفت که چاقو رو برداره و ببره و در حین بریدن توضیح بده .

--

خانم ز میگه انقدر همسرم زنگ زده به اداره مالیات که دیگه کارمند اونجا میشناسدش؛ به اسم کوچیک صداش می کنه .

--

آلمان این جوریه که اگه یه سال حساب کنن و شما مالیات بدهکار باشین، از سال بعد، مالیات بیشتری پیش پیش ازتون می گیرن تا مطمئن بشن که شما بدهکار نمیشین به دولت. ولی اگه شما تو یه سال زیاد باشه پولی که بخواین بگیرین برای هر مورد، محدودیت سقفی داره! یعنی؛ مثلا برای مورد ایکس، شما حداکثر می تونین 2000 یورو پس بگیرین. اگه مبلغی که قراره شما پس بگیرین، بیشتر از این بشه، همون 2000 یورو رو میدن.

--

یادتونه اون سفری که رفتم و 4 5 ساعت دیر رسیدم خونه؟ نشستم دو ساعت نامه نوشتم و کل قضیه رو توضیح دادم برای قطار آلمان. گفته بودم بهتون که اگر بیشتر از 2 ساعت قطار تاخیر داشته باشه، موظفن نصف پول بلیت رو پس بدن.

و امروز بهم ایمیل زدن که ما مورد شما رو بررسی کردیم و 5.5 یورو به شما تعلق میگیره بابت اینکه جایی که رزرو کرده بودین رو از دست داده ین! قطار هم به نظرشون کلا 2 دقیقه تاخیر داشته :/!

لطف کرده ان و زمانی که قطار برای "آغاز به حرکت"ش تاخیر داشته رو حساب کرده ان، نه تاخیر "رسیدن به مقصد" رو!

5.5 یورو رو هم زود به حسابم ریخته ان که مطمئن باشن حق الناسی به گردنشون نیست !

نمی دونم واقعا بشینم دوباره نامه بنویسم و مراتب اعتراض خودمو اعلام کنم یا بی خیال بشم و بگم به جهنم! اصلا، دیگه اعصاب اینکه بخوام نامه نگاری های آلمانی رو تحمل کنم و اونا برن یه پاورقی با فونت نیم برا من بیارن که طبق بند فلان ماده ی فلان، ما هیچ پولی به شما بدهکار نیستیم، تازه طلبکارم هستیم، ندارم!

--

پسرمون داره کارتون میبینه. یه کارتون جدید اومده به اسم کشتی گیران. توش یه جا صلوات فرستادن. همسر میگه چرا تو صلوات نفرستادی؟

میگه من تو دلم فرستادم .


از روزمره ها


چند وقت پیش همسر رفته بود خرید کنه. طبق معمول، باز یکی اومده بود که به صورت تصادفی چک کنه چند تاشو که آیا واقعا با دستگاه همسر بارکد اونا رو اسکن کرده یا نه. چند بار این اتفاق افتاد. یه بارم که طرف گفته بود باید همه شو دونه دونه چک کنم.

یکی از همین دفعه ها، مال یه خانمه رو زده بود، دو سه تاشو طرف اسکن نکرده بوده!

جالب بود که همسر می گفت خانمه همین جوری ساکت نگاه کرده بود و نه دفاعی کرده بود که مثلا بگه فراموش کرده ام یا هر چی. اون مسئوله هم زنگ نزده بود به پلیس یا جایی. فقط اسکن کرده بودن و پولشو گرفته بودن و همین.

--

فکر نمی کنم اینجا کسی باشه که ساکن آلمان باشه و بچه ی مدرسه ای داشته باشه. ولی من می نویسم که شما اگر کسیو میشناسین، بهش بگین. چند وقت پیش یه چیزی کشف کردم که انگاری بهشتو تو آلمان کشف کرده ام!

شما هر دانشگاهی رو تو آلمان سرچ کن، یه سری برنامه داره برای بچه های مدرسه ای. حتی دانشگاهای کوچیک علمی-کاربردی تو شهرهای خیلی کوچیک. مثلا میتونین سرچ کنین Junior uni Hamburg . البته این فقط یه کلیدواژه اس. وگرنه بعضی ها با عنوان Schülerangebote (آفر برای دانش آموزان) میذارن. ولی منظورم اینه که همین کلیدواژه های ساده، راحت میشه پیداشون کرد. همه شون یه سری برنامه دارن برای بچه ها. از نظر سنی هم طبقه بندی داره، مثلا 6-9 سال، 9-12 سال و 12-15 یا چیزایی شبیه این. یه مبلغ خیلی کمی، در حد 5 یا 10 یورو می گیرن. ولی ارزششو داره واقعا. با بچه ها آزمایش های مختلف انجام میدن؛ مثلا با آهن ربا و برق و الکتریسیته آزمایش انجام میدن؛ با کلم و گیاها تعیین ph میکنن برای چیزای مختلف؛ با قاطی کردن یه سری از مواد یه آتشفشان کوچولو درست می کنن؛ بچه ها رو با منظومه ی شمسی آشنا می کنن؛ برنامه نویسی می کنن. خلاصه، هررر چیزی که فکر کنین (و البته؛ رشته ی دانشگاهی داشته باشه؛ یعنی مثلا، نجاری و خطاطی و هنر و این چیزا نیست موضوعاش) توی قوطیشون پیدا میشه. کافیه یه کمی تو دانشگاه های دور و برتون بگردین. نمی دونم اجباریه که دانشگاها همچین چیزی داشته باشن یا نه. ولی من سه چهار تا دانشگاه دور و برمونو سرچ کردم - دانشگاهای خیلی کوچیک حتی- همه شون داشتن. هر برنامه هم به صورت یه ورکشاپ 3 4 ساعته اس. فقط برنامه نویسیش 3 4 جلسه توی چند هفته ی مختلفه. یعنی؛ بچه خسته نمیشه؛ کلاسا هم خشک نیست؛ همه اش آزمایش و تمرینه. تعدادشونم زیاد نیست حتی. مثلا پسر ما که تا الان یکیشو رفته، گفت 8 نفر بودیم.

خلاصه که اگه تو آلمانین، از امکانات استفاده کنین. حیفه .

و من الان خودم هیجان زده ام که پسرمون خیلی هاشو شرکت کنه ، چون باعث میشه زودتر بتونه علاقه شو پیدا کنه.

--

قبلا راجع به این نوشتم که برای اینکه پسرمون بره ogs تو تابستون، من یادم رفت نامه رو جمعه ببرم و بعدا گفتن نمیشه دیگه.

جمعه ای که آخرین روز مدرسه بود و او گی اس تا ساعت 14 باز بود، ساعت 13:10 دقیقه به من زنگ زدن و گفتن یه نفر کنسل کرده. اگه می خوای، از دوشنبه پسرتون میتونه بیاد.

منم خیلی تشکر کردم و گفتم میاد ولی از سه شنبه چون ما دوشنبه رو دیگه یه برنامه ی دیگه ریختیم؛ فکر می کردیم او گی اس نمیشه. گفت اشکالی نداره؛ پولم همون سه شنبه بیارین.

دیگه الان پسرمون او گی اس هم میره و خوشحال و خندانه .

اینم از همون سیستمای آلمانه که قبلا بهتون گفته ام. اول جونتو به لبت میارن و میگن قول نمی دیم و حالا ببینیم چی میشه و در نهایت، دقیقه ی نود بهت خبر میدن و میگن درست شد!

--

ایران رفتنمون کنسل شد و الان به جاش یه مسافرت یه هفته ای کوتاه با دوستامون برنامه ریزی کرده یم برای دانمارک. حیف شد ولی واقعا. من دوست داشتم برم ایران.

حتی همشهریمون برای سپتامبر بلیت خریده بود، پرواز اونم ایمیل زده ان و کنسل کرده ان.

نمی دونیم تا کی قراره تق و لق باشه. آدم جرئت هم نداره دوباره بلیت بخره؛ چون ممکنه دوباره کنسل بشه. برای ما که از آژانس خریده بودیم، نفری 95 یوروش برنمی گرده. همون بقیه اش هم معلوم نیست کی بدن.

حالا ما هر سال از سایت قطر می خریدیما، امسال از آژانس خریدیم :/!

--

هر چی تو چرک نویسا بود پست کردم دیگه :).

از کتاب ها


کتاب قصر رو تموم کردم. خیلی کتاب خوبی بود. یه کم قبل از اینکه کتاب تموم بشه، داشتم با خودم مرور می کردم که چی بیام بنویسم در موردش و اون موقع نظرم این بود که نمره ی کتاب ده از ده بود. ولی وقتی کتاب تموم شد، برام نمره اش شد هشت از ده، چه نویسنده این کتابو تموم نکرده و آخرش خیلی بازه دیگه! دو نفر دارن با هم حرف می زنن و همون جا وسط حرفاشون تموم میشه کتاب!

مطمئنا راجع به کافکا حداقل یه کمی می دونین دیگه. نوشته هاش رو خودش چاپ نکرده. به دوستشم حتی گفته که نوشته هاشو بسوزونه ولی دوستش وقتی که کافکا فوت کرده، نوشته هاش رو چاپ کرده. برای همین، همه ی داستان هاش کامل نیست. من قبلا محاکمه رو ازش خونده بودم. اونم یه داستان ناتموم بود ولی سبکش یه جور دیگه بود و میشد با پایان بازش کنار اومد. ولی این یکی خیلی داستانی بود، قصه ی یه نفری بود که رفته بود به یه روستایی که نزدیک یه قصری بود و کسایی که می تونستن توی قصر کار کنن، یه جورایی از ما بهترون حساب میشدن و آدما دوست داشتن که تو قصر کار کنن و حتی مراوده داشتن با کسایی که تو قصر کار می کردن هم باعث افتخار آدما بود. حالا، این کتاب، قصه ی یه نفری بود که وارد این دهکده میشد و قرار بود بره تو قصر کار کنه و ... . کاملا حالت داستانی داشت و من دلم می خواست میشد آدم واقعا تهشو بدونه که خب، چی شد؟! ولی کتاب این جوری نبود.

بنابراین، اگر دنبال کتابی هستین که از مسیر میخواین لذت ببرین و مقصد براتون مهم نیست ، کتاب خیلی خوبیه ولی اگه انتظار دارین تهش مشخص باشه، خب، چیزی دستتونو نمی گیره.

ضمنا، کتابش یه مدلیه که آدم در طی خوندنش باید فکر کنه و صرفا یه داستان نیست. جنس تفکر مردم، برخوردشون با آدمایی که اونا رو برتر می دونن، آرزوهاش و خیلی چیزا می تونه برای آدم نمادی باشه از خیلی چیزای فراتری که توی زندگی آدم وجود دارن. یعنی؛ این طوری نیست که یه قصه بخونی و تموم بشه.

من سبکشو دوست داشتم و واقعا به نظرم قشنگ بود.

آخر کتاب هم یه عالمه پیوست داره که من اصلا اول دقت نکرده بودم اونا پیوستن و فکر می کردم کتاب طولانی تره. برا همین، وقتی که تقریبا 70 80 صفحه مونده به صفحه ی آخر کتاب، یهو دیدم نوشته پایان، خیلی شوکه شدم. و تازه اونجا دیدم که بقیه پس گفتار و بخش های حذف شده و این چیزان. خداییش فکر می کنم اگه خود نویسنده هم می خواست ادامه بده، باید هنوز 70 80 صفحه ای ادامه میداد.

راستی، اینم بگم که برای منی که همیشه از ترجمه ها ایراد می گیرم، ترجمه اش واقعا عالی بود. با اینکه از اول می دونستم نویسنده اش خارجی، ولی تازه وقتی کتاب تموم شد یادم افتاد که راستی، اصلا حتی متوجه نشدم کتاب، ترجمه شده اس. من کتاب رو با ترجمه ی علی اصغر حداد خوندم از نشر ماهی که ترجمه ی مستقیم از آلمانی به فارسی بود. ویراستاریشم خیلی عالی بود. من تو کل کتاب، نه ترجمه ی بد دیدم، نه اشتباه املایی دیدم، نه اشتباه نگارشی؛ ویرگول ها، نقطه ها، علامت های نگارشی، همه به جا و مناسب و کامل بودن.

قبلا هم گفته بودم، به نظر من، کتابی که ترجمه اس و ترجمه اش خوبه، پاورقی زیاد نداره. این کتابم از اون کتابا بود. فقط برای اسم ها پاورقی داشت و فکر کنم یکی دو مورد دیگه.

خلاصه که اگه سلیقه تون به من شبیهه، این کتاب ارزش خوندنو داره. فقط آمادگی اینو داشته باشین که کتاب تهش باز باشه. البته؛ تو همون پس گفتارها و پیوست هایی که براش نوشته شده، یه چیزایی یه مقدار بیشتر توضیح داده میشه. می تونین نقدها و توضیحاتی که براش نوشته شده رو هم بخونین. یه جاهایی حدس هایی راجع به پایانش زده شده. می تونین اونا رو به عنوان پایان کتاب در نظر بگیرین. ولی خب، خود نویسنده کتاب رو تموم نکرده.


از بیمارستان


قصه رو از وسطش تعریف می کنم چون دیگه واقعا حال اینکه بخوام تو ذهنم مرور کنم که چی شد و من کجاها رفتم و کی چی گفتو ندارم.

بعد از کش و قوس های فراوان و رفتن پیش شیش تا دکتر زنان مختلف (باید تو آلمان زندگی کنین تا بدونین نوبت گرفتن از شیش تا دکتر مختلف آلمانی که مریض پنج تاشونم نیستین، چقدر طول می کشه.)، تشخیص نهایی دو تاشون این شد که من باید یه فیبروم 3 سانتی رو بردارم و دکتره گفت عجله کن؛ ببین کدوم بیمارستان بهت زودتر نوبت میده، چون محل فیبرومت خیلی بده.

اینم بهتون بگم که از این شیش تا دکتر، یکیشون که فقط باهام چاق سلامتی کرد و بهم گفت یه سری دمنوش میل کنم. یکیشونم که قبلا یه بار دکتر خودم منو پیشش فرستاده بود، گفت شما مریض دکتر فلانی هستی و من مریض همکارمو نمی بینم!

اینو گفتم که بدونین اینجا این جوری نیست که شما برین به دکتر بگین من هموگلوبینم پایینه و یه بار 5 بوده، بگه وای، چه شرایط وحشتناکی و پا شه براتون کار خاصی بکنه. همچنان ریلکس تصمیم می گیره که اصلا معاینه ات بکنه یا نه.

یکیشون می گفت تو کلا مشکلت مادرزادیه و بهترین راه اینه که رحمتو برداری، یکی هم گفت تو اصلا مشکلی نداری و برو ببین مشکل کم خونیت از کجاست .

خلاصه، منم زنگ زدم به بیمارستان و گفتم یه نوبت عمل می خوام. اینجا بیمارستان مستقیم بهتون نوبت عمل نمیده. برا چند وقت بعدش، بهت نوبت میده که باز بری و دکتر زنان اونا معاینه ات کنه و نظرشو بگه. اگه اون گفت عمل کن، اون دکتر شماره ی منشی ای رو بهت میده که مسئول نوبت دادن برای عملاس که باید زنگ بزنی و دو تا نوبت بگیری: یکی برای عمل و یکی برای صحبت ها و آزمایش های قبل از عمل که همه چیو برات توضیح بدن و شیرفهمت کنن.

بیمارستان یه نوبت بهم داد تو جون اینا. رفتم. منشیه نامه ی معرفی دکترمو گرفت. گفت این که اشتباه تیک زده. گفتم یکی دیگه هم دارم، صبر کن، اونو بهت بدم. چون دو تا دکتر نظرشون این بود که باید عمل بشم دیگه و هر دوشونم بهم برگه ی معرفی برای بیمارستان دادن.

اونم نگاه کرد؛ گفت اینم اشتباه تیک زده. اشکالی نداره. الان برو پیش دکتر که معاینه ات کنه. ولی حداکثر تو دو هفته باید برگه ی معرفی درستو بیاری وگرنه باید خودت پولشو بدی. میتونی هم بگی برام فاکس کنن. گفتم باشه. شماره فاکسشو گرفتم و تو مدتی که منتظر دکتر بودم، زنگ زدم به دکتر زنان اولی که با اطمینان بیشتری گفته بود باید عمل بشه و مطمئن بود به تشخیصش، گفتم اینو اشتباه تیک زدین و این جوریه. گفت باشه. منشیه گفت الان فاکس می کنم و بهت خبر میدم.

رفتم پیش دکتر. اونم گفت آره، بهتره عمل بشه. زنگ بزن به منشی بخش فلان و نوبت عمل بگیر.

زنگ زدم و نوبت عملو گفت برای اواسط جولای. حساب کردم، دیدم من مثلا یه هفته بعدش می خوام برم ایران. گفتم این اکیه؟ من تا اون موقع خوب میشم؟ گفت پس 2 جولای میتونم بهت نوبت بدم ولی با یه دکتر دیگه. گفتم اشکال نداره.

رفتم خونه. دیدم این منشیه خبر نداد. زنگ زدم، گفت هنوز دارم روش کار می کنم. بهت خبر میدم.

آخرش یکی دو ساعت بعدش زنگ زد و گفت نمی دونم چی چی شده و اون منشی بیمارستان هی انتظار داشته که چی باشه و چی باشه و آخرش هم یه کمی ناراحت شده، ولی خب، بالاخره برات درستش کردم و فاکس کردم. ولی تو برای روز عملت باید بیای اصلشو از اینجا بگیری، ببری. گفتم باشه.

روزی که رفتم برای خون دادن و صحبتای قبل عمل، اول از همه باید میرفتم بخش پذیرش. رفتم. خانمه گفت برگه ی دکترت کو؟! گفتم به من گفت باید تا روز عمل بیارم. چشم، میرم امروز میگیرم. گفت آره. بگیر امروز، روز عمل بیاری حتما. دیگه کارتمو گرفت و گفت برو طبقه ی فلان.

رفتم اونجا و سیصد تا فرم بهم دادن که پر کنم که توی همه شون آلرژی ها رو پرسیده بود.

بعد که رفتم پیش دکتر بیهوشی میگه خب چه حساسیتایی داری؟!!

نمیدونم ما اون فرما رو برای کی پر می کنیم واقعا اگه قرار نیست بخوننش پزشکا!

منم بهش گفتم که برای آهن حساسیت دارم ولی می تونین به فلان روش بهم تزریق کنین و ضدحساسیت بهم بزنین. همه رو دکتره کامل یادداشت کرد.

عددای خونمم به خاطر تزریق آهن جمعه داشتم (اون روز دوشنبه بود) و دیگه کاملا جدید بود. نگاه کرد و گفت هموگلوبینت برای عمل عالیه. 9.5 بود که خود 9.5 هنوز زیر حد نرماله.

بعدم برام توضیح داد که بیهوشی چه عوارضی داره و فقط مردن رو مستقیم به عنوان عوارضش نگفت وگرنه نارسایی قلبی و آسیب به دندونا و مشکلات تنفسی و همه ی اینا رو گفت!

بعد گفت برو خون بده. حالا من جمعه اش رفته بودم آهن تزریق کرده بودم و طرف شیش بار سوراخ کرد منو تا خون بگیره. گفتم خانم محض رضای خدا نگاه کن، درست رگو پیدا کن. باز شیش جای منو سوراخ نکنی. گفت نه، من بلدم.

اونجا خون دادم و باز رفتم منتظر شدم تا بیان صدام کنن و در نهایت، بعد از 2.5 ساعت کار اداری، گفتن تموم شد؛ پا شو برو.

از اونجا رفتم پیش اون دکترم که قرار بود برم اصل معرفی نامه رو بگیرم. وقتی رفتم فهمیدم اصلا طرف باید یه چیز دیگه آماده کنه و کلی بنویسه و منشیه گفت باید صبر کنی تا دکتر بگه چی بنویسم؛ من نمی دونم! اونجا هم یه ساعتی طول کشید کارم و منی که ساعت 10:15 اینا از خونه رفته بودم بیرون، تقریبا ساعت 4 خونه بودم بالاخره!

منشیه بهم گفته بود فردا بین ساعت 2 تا نمی دونم 3 یا 4 زنگ می زنی به فلان شماره و می پرسی که دقیقا چه ساعتی عمل داری. منم آلارم گذاشتم و سر ساعت زنگ زدم و گفت ساعت ده اینجا باش، تو طبقه ی دوم.

چهارشنبه که روز عمل بود، همسر میخواست بره سر کار، من قرار بود ساعت 10 بیمارستان باشم. همسر گفت من تو رو ساعتای 9 میذارم اونجا و میرم شرکت. عصرم تا بعد از عمل تو میام دیگه. گفتم باشه.

این شد که من خیلی زود بیمارستان بودم. ساعت 9 بردم همون برگه ها رو که سه تا هم بود دادم به پذیرش و اومدم دوباره نشستم تو سالن انتظار چون هنوز خیلی زود بود که بخوام برم بالا. خانمه هم یه برگه ی کامل برچسب بهم داد که اسمم روشون بود. گفت اینا رو فلان جا تحویل بده وقتی رفتی. فکر کنم شمردم 36 تا بود! معلوم بود که به هزار جا باید اسممو بچسبونن. بعدا یکی از اونا رو به دستم چسبوندن. اون 35 تای دیگه رو نمی دونم چیکار کردن.

تو سالن انتظار که نشسته بودم، 6 7 تا آدم دیگه هم نشسته بودن. یهو یکی اومد پیششون، گفت شما اوس بیلدونگی های جدید هستین. درسته؟ گفتن بله. دیگه خانمه بردشون و از شانس کچل من، من کلا توسط همین اوس بیلدونگی های روز اولی رسیدگی شدم .

ساعت ده دقیقه به ده رفتم بالا و گفتم سلام علیکم. به من گفتن ده اینجا باشم. خانمه اومد و اتاقمو نشون داد و بهم لباس داد و گفت عوض کن لباساتو.

لباسامو عوض کردم و تا 12 صبر کردم. 12 اومدن گفتن خب بریم. پرستاره گفت موبایل و وسایل ارزشمندی که داری رو میتونی به من بدی و امضا بگیری. منم سریع به همسر پیام دادم تو تلگرام که من دارم میرم عمل بشم و وسایلمو دارم تحویل میدم. بعدم گوشیمو گذاشتم رو حالت پرواز و تحویل دادم.

منو بردن یه طبقه ی دیگه و بردن تو یه اتاقی و دوباره خون گرفتن. خانمه گفت میخوای تلویزیون ببینی؟ فهمیدم هنوز باید حالا حالاها منتظر باشم! گفتم روشن کن. روشن کرد و کنترلو داد دست من. کلی تلویزیون دیدم. خسته شدم؛ حوصله ام سر رفت؛ خوابیدم. ساعتای 1:40 واقعا دیگه یکی اومد منو ببره! حالا شما فکر کن من به همسر ساعت 12 گفته بودم من دارم میرم عمل بشم . قبلا هم از دکترم پرسیده بودم چقدر عمل طول می کشه؟ گفت شاید نیم ساعت تا 45 دقیقه.

قبل از اتاق بیهوشی هم یه ربعی شاید منتظر شدم و پرستارا با هم راجع به نمی دونم بلوبری یا چی چی بری تو وودکا انداختن از الان که برای کریسمس آماده بشه حرف می زدن و منم گوش میدادم .

بعدش دکتر بیهوشی اومد و تا وقتی که دستگاهو رو دهنم گذاشتو یادمه و بعدشو دیگه طبیعتا یادم نیست.

وقتی چشممو باز کردم، همسر و پسرمون تو اتاق بودن و پرستاره داشت باهاشون حرف می زد. خیییلی پلکام سنگین بود. به زحمت شاید چند ثانیه یا چند دقیقه ای تونستم چشمامو باز نگه دارم. خانمه گفت همسرت امضا کنه که گوشی و کیف پولتو پس بگیره؟ با سر اشاره کردم آره آره. بعدم دیگه یه کمی با همسر اینا صحبت کردم و گفتم شما برین خونه. من که میخوام بخوابم. انقدر خوابم میومد که خدا میدونه.

من قبلا هم عمل کرده بودم ولی این جوری نبود. فکر کنم ساعت 08:40 اینا بود. خیلی برام عجیب بود که این قدر دیر بود و من تازه داشتم چشم باز می کردم و تازه این قدر هم خسته بودم که پلکامو نمی تونستم باز نگه دارم. همسر گوشیمو برام گذاشت کنار تختم و رفت.

تا صبح چهار بار دکمه ی بالای سرمو زدم و گفتم خانم من درد دارم. خانمه هر بار میومد یه چیزی به من تزریق می کرد. بار آخر، قبل از زدن گفت قبلی اثر نکرد؟ منی که فکر می کردم قبلی صد ساعت پیش بوده به ساعت نگاه کردم و دیدم حدودا 20 دقیقه پیش آخرین بار دکمه رو فشار داده ام. گفتم نه واقعا. خیلی درد دارم. دیگه اونو زد. گفت این دوزش بالاتره. بعدش یه کمی خوابیدم.

صبح ساعتای شیش واقعا بیدار شدم و تا حدی چشمم باز شد. تا قبل از اون، حتی نصف شب هم چشمم واقعا باز نمیشد. گیج و منگ بودم. همه اش هم از خودم می پرسیدم این همه ساعت از عمل من گذشته، من چرا نمیتونم بیدار شم؟!

گوشیمو از فلایت مود درآوردم. دیدم کل اعضای خانواده ام جدا جدا پیام داده ان؛ تو گروه پیام دادن؛ از همدیگه حالمو پرسیده ان که کسی ازش خبر داره یا نه؛ همسر پیام داده؛ باز اونا با همسر تماس گرفته ان و پیامای همسرو تو گروه زده ان؛ دوستام پیام داده ان؛ منم که اصلا تو هپروت بودم. فقط یه پیام دادم به یکیشون و گفتم من خوبم؛ به بقیه هم بگو.

هنوزم اونقدری سر حال نبودم که بتونم درست ببینم حتی. احساس می کردم چشام سیاهی میره. نمی تونستم خوب ببینم.

مامان منم که گیر سه پیچه و تا وقتی تصویری نبیندت خیالش راحت نمیشه. بهش پیام جدا دادم که من خوبم ولی نه اون قدر که صحبت کنم.

باز نگران شده بود. برادر بزرگتر پیام داده بود که اگه می تونی، یه پیام صوتی برا مامان بذار. در حالی که از شدت خستگی، نمی تونستم دستمو بیارم بالا، به زور گوشیو گرفتم جلو دهنم و در حد ده ثانیه گفتم من خوبم. هر وقت بهتر بشم زنگ می زنم.

بازم مامان من قانع نبود، باز پیام میداد خدا رو شکر، هر وقت تونستی زنگ بزن !

منم البته واقعا بهش حق میدادم چون خودمم نمی فهمیدم چرا بعد از این همه ساعت من این جوریم. آدم دو ساعت بعد از عمل قشنگ رو به راهه. ولی از طرفی، جون جواب دادن هم نداشتم.

سر صبحم اومدن ازم خون گرفتن. یعنی؛ هر روز میومدن. ساعتای 7 اینا پرستاره اومد گفت پاشو رو تختت بشین. تمرین کنیم. نشستم، دیدم سرم گیج میره. بعد از یکی دو ثانیه، دوباره دراز کشیدم. گفتم نمیتونم. رفت سراغ تخت بغلی. بعدش دوباره اومد گفت دوباره تلاش کن. دوباره تلاش کردم؛ با اینکه بازم سرم گیج میرفت، ولی چون اصرار داشت، کمکم کرد تا دستشویی رفتم و سر و صورتمو شستم. گفت یه دورم تو اتاق بزنیم. گفتم نمیتونم. دوباره رفتم تلپ شدم رو تخت، همچنان گیج و منگ. عقلم کار می کرد؛ می فهمیدم دور و برم چه خبره ولی جسمم کار نمی کرد!

هی این پرستارا میومدن دور میزدن، میگفتن پاشو راه برو. هی من میگفتم آقا سرم گیج میره. میگفتن آب نخوردی. آب خوردم. دیدم بازم نمی تونم. گفتم خانم من کم خونم. مشکلم آب نیست. هموگلوبین من چنده؟ گفتن ما نمی دونیم. باید بریم نگاه کنیم. میایم میگیم. از اون روز تا روز آخر، هر روز این دیالوگ تکرار می شد که اونا می گفتن آب نمی خوری؛ من می گفتم خانم من آهنم کمه، خونم کمه. هموگلوبینم چنده؟ و اونا هم نمی گفتن!!

صبح دکتر اومد. گفت چطوری؟ گفتم اصلا خوب نیستم. نمی تونم راه برم، نمی تونم بشینم، سرم گیج میره. گفت عملت سخت تر از چیزی بود که قرار بود باشه؛ اگه لازم شد، بهت آهن می زنیم. تا دوشنبه هم بمون. ولی میدونین که با منطق آلمانی، من که در حال احتضار نبودم. پس چرا باید بهم آهن می زدن؟! این شد که نزدن!

این قدر که پرستارا اومدن و رفتن، من هر بار بهشون می گفتم خانم چرا به من آهن نمی زنین؟ هی می گفتن حساسیت داری. گفتم خب من دقیقا به دکتر گفته ام چطوری باید بزنه. من همه رو برای دکتر توضیح دادم و یادداشت کرد. ضمنا؛ هماتولوگ من تو همین بیمارستان کار می کنه. چرا ازش نمی پرسین؟!

آخرش یکی از پرستارا که کلا آدم دلسوزتری بود - و اینو توی آموزش هایی که به اوس بیلدونگی ها میداد هم میشد دید- گفت گزارشی داری که دقیقا چطور باید بزنیم؟ گفتم آره. گزارش دکتر ایرانمو گفتم همسر اسکن کنه و بفرسته. بهش نشون دادم. گفت باشه. یعنی؛ من چهارشنبه ظهر عمل کردم، پنج شنبه عصر بالاخره یه شجاعی پیدا شد که بهم آهن زد!

صبح جمعه دکتری اومد که من قبل از عمل باهاش صحبت کرده بودم، گفت چطوری؟ گفتم خوب نیستم و دوباره باقی توضیح. گفتم چرا بهم خون نمی زنین؟ گفت عوارض داره. گفتم خب، چرا آهن نمی زنین؟ گفت اگه لازم شد، می زنیم دوباره بهت.

ظهر دو تا پرستار اومدن، گفتن بیا بخش فلان معاینه شو. می تونی خودت بیای یا ویلچر بیاریم؟ منم جوگیر اینکه با کلی دستمو به دیوار گرفتن دو متر تا دستشویی می تونم برم، گفتم نه، خودم میتونم. گفتن پس بریم. اندازه ی یه دقیقه پیاده رفتیم و مردم به معنای واقعی کلمه. اونا هم یه جایی گفتن خب دیگه، تو اینجا بشین تا دکتر بیاد. منم نشستم، دیدم بخیه هام اذیتم میکنم؛ واستادم، دیدم جون ندارم، پاهام نا نداره که واستم. نفس نفس میزدم و منتظر بودم که دکتر بیاد. نمی دونم چند دقیقه گذشت ولی برای من صد سال گذشت. تنها هم بودم تو کل راهرو. پرستارا منو گذاشتن و رفتن. کسی هم حتی اونجا نبود که بگم تو رو خدا بذار من به تو تکیه بدم. دلم می خواست یه میله ای، چیزی می بود که می تونستم وزنمو بندازم روش. ولی نبود همچین چیزی. دستمو به صندلی ها میخواستم بگیرم، باید زیادی خم میشدم، جای بخیه هام درد می کرد، میخواستم واستم و دستمو به دیوار بگیرم، جون نداشتم. آخرش، دکتر اومد و معاینه کرد.

گفت سه تا فیبروم داشتی و بزرگترینش 4*3 بود. عملت پیچیده تر بود از چیزی که قرار بود باشه. ولی الان همه چی خوبه. ولی بذار دکتری که عملت کرده رو هم بگم بیاد که ببینه. اون خانم دیگه اومد و هی این خانمه بهش رو مونیتور سونوی منو نشون میداد و می گفت اینو من نمی فهمم، اینو من نمی فهمم!! بهش میگم اکیه همه چیه؟ میگه آره. همه چی اکیه.

از اونجا تنها برگشتم اتاقم و یکی دو ساعتی تو تخت بودم و بعد خواستم برم دستشویی. انقدرررر خسته و له و کج بودم که خدا می دونه. معمولا هم وقتی دستامو میشستم، خودمو اصلا نگاه نمیکردم تو آینه. یه دستمو میگرفتم به سینک، یه دستمو میشستم! بعدم با کمر خم برمیگشتم. اصلا سرمو بالا نمیاوردم. این دفعه، یهو برگشتنی، چشمم به خودم افتاد تو آینه. رنگ لبامو که دیدم گفتم والله اگه هموگلوبینم هشت باشه.

تا قبلش با خودم می گفتم من با هموگلوبین 9.5 اومدم بیمارستان؛ درست روز جمعه هم آهن زده بودم؛ دکتره هم گفت هموگلوبینت خوبه و نیازی به خون در حین عمل یا بعدش نداری. با خودم فکر می کردم نهایتا میشه 8.5 اینا دیگه. کمتر که نمیشه. ولی دیگه بعد از دیدن رنگ لبام مطمئن بودم که به هشت نمیرسه و اینکه من نا ندارم، مال همون هموگلوبین پایینه و ربطی به خود عمل نداره.

آخرش یه بار یکی از پرستارا رو بعد از دو روز تنها گیر آوردم. گفتم خانم چنده هموگلوبین من؟!! چرا نمیگین؟ من همه اش دارم می پرسم. گفت شما همونی ای که به تزریق آهنم حساسیت داری؟ گفتم بله. گفت 7.3!

هر روزم صبح به صبح میومدن از من خون میگرفتن ساعت 4.5 صبح که برای ساعت 7 اینا که دکتر میاد، عددا آماده باشه. منم که میدونین، وقتی ازم خون میگیرن دیگه نگاه نمی کنم که حالم بد نشه و جریان خونو نبینم. یه بار دیدم خیلی طول کشید. میگم خانم رگو پیدا کردی؟ چرا انقدر طول کشید؟ میگه خب خون نمیاد تو سرنگ! آخرش گفت ولش کن، همین جوری نصفه بسه؛ همینو میبرم.

روز اول که فشار خونم نه بود. روزای بعد که بهتر شد، ده اینا شد.

روز شنبه، دکتر اومد. گفت چطوری؟ گفتم خوب نیستم. فقط اگه دراز باشم خوبم. نه میتونم بشینم؛ نه میتونم راه برم؛ خسته میشم، نفس نفس می زنم. گفت، حالا تا ظهر صبر می کنیم. ظهر میای دوباره معاینه میشی. اگه لازم شد و دیدی هنوزم نمی تونی راه بری، چند شب دیگه میمونی.

نزدیکای ظهر پرستار اومد گفت مرخصی! گفتم مرخص چی؟ من حتی تا دستشویی هم نمیتونم برم. من فقط میتونم دراز بکشم! گفت خب، برو تو خونه تون دراز بکش. گفتم ولی من هنوزم هموگلوبینم خیلی پایینه. گفت چون پایداره، مشکلی نیست!

گفتم دکتر گفت ظهر هم باید برم معاینه بشم. گفت بذار بپرسم. رفت پرسید؛ اومد گفت نه، هیچ مشکلی نیست و تو مرخصی. معاینه ی دیگه ای هم لازم نیست!

قبلا ازم پرسیده بودن که گزارش برای دکترت بنویسیم که گفتم بنویسین. اون گزارشو هم دربسته برام آورد و گفت به سلامت.

دیگه، همسر این روزا هر روز میومد و برام غذا میاورد. روز آخر هم وسایلمو جمع کرد. منو برد تا پایین و گفت تو بشین رو صندلی ها تا من برم ماشینو بیارم این جلو. ماشینو دقیقا تا جلوی در بیمارستان آورد و من عین ملکه ی انگلیس رفتم سوار شدم !
--

از غذاشونم که نگم! ناهار ساعت ۱۲.۵، یک. عصر ساعت ۵.۵ شام، فرداش ساعت ۸.۵ صبحانه! شام نمیتونستم زیاد بخورم چون سیر بودم. صبحا با قار و قور شکمم بیدار میشدم :/!

غذا هم که انقدر مزخرف بود که نگم. دیگه به همسر گفتم برام غذا بیار. بنده خدا برام مااللحم درست میکرد، میاورد. گفتم یه چیزی هم بیار که بشه بمونه، نونی، چیزی!

--

روز آخرم که قرار شد همه چیو باز کنن ازم، خانمه میگه این سوند مال خودته؟! از خونه با این اومدی؟ میگم نه! میگه پس چرا کامل باز نکرده همکارم؟!

اونجا فهمیدم یارو کارشو درست انجام نداده. چقدرم من موقع خواب اذیت میشدم با این لوله ی سوندی که طرف کامل ورش نداشته!! سه روز الکی به من وصل بود :/!

--

خونه که اومدیم، همسر گفت گزارششو باز کن. برا خودت یه اسکن بگیر. بعد میذاریم دوباره توی یه پاکت؛ میدیم به دکترت. همین کارو کردیم. من سرسری یه نگاه کردم که گزارش چیه ولی دقیق نخوندم.

یه هفته بعدش رفتم پیش دکترم که بخیه هامو بکشه. بخیه ها رو گفت برو دکتر زنانت بکشه. منم نوبت گرفتم و رفتم. خانمه گفت اینجا نوشته من باید یه دارویی برات بنویسم. من باید بپرسم ازشون دقیق که چه دارویی، بعد برات می نویسم. بیا ببر.

با خواهر بزرگتر صحبت می کردم. گفتم فلان دارو رو برام نوشته. گفت تو که مشکلت این نبود. ببین تشخیصش فلان چیز نیست. تازه اونجا دقیق گزارشو خوندم و دیدم بله. لیست کارایی که انجام داده خیلی بیشتر از چیزیه که قبل از عمل به من گفته بودن. اون لیستو دادم به چت جی پی تی، گفتم این عمل چقدر طول می کشه؟ نوشت بین 2.5 تا 4 ساعت!

اونجا تازه فهمیدم چرا من تا فردا صبحش چشمم باز نمیشد!

--

بعد از عمل، بعد از چند روزش، دیدم، حالم که هنوز خوب نیست. گفتم زنگ بزنم، ببینم میتونم از هماتولوگم یه وقت بگیرم برای یه آهن دیگه. توی گزارشی که برای دکترم نوشته بود، مقادیر خونمم بود و هر سه روز هوگلوبینم همون هفت و خرده ای بود.

زنگ زدم به دکتر، گفت ما باید مقادیر خونتو داشته باشیم. یه قسمت داره سایتشون، میشه آنلاین بری درخواست وقت کنی و اینا. ولی لایو نیست که بلافاصله کسی جوابتو بده ولی هر وقت کسی جواب بده، برات ایمیل میاد. گفت اونجا برو آپلود کن. رفتم آپلود کردم. فرداش طرف جواب داد که معرفی نامه ی دکتر کو؟ نوشتم فردا میرم میگیرم از دکتر عمومیم. برای این فصل هنوز نگرفته ام.

فرداش همسر هم نمی تونست بره از دکترم بگیره؛ خودم پا شدم رفتم دکتر. گفتم یه معرفی نامه بده. داد. اومدم آپلود کردم.

بعد از یه روز خبری نشد. زنگ زدم. خانمه میگه باید صبر کنی؛ یک تا دو هفته طول می کشه تا جواب بدیم این پیاما رو. لزوما سریع جواب نمیدیم!

روز بعدش طرف جواب داده که شما اواسط آگوست خود به خود یه نوبت داری. نوشتم بله. اونو میدونم ولی وقتی دکتر اون نوبتو بهم داد که من هموگلوبینم 9.5 بود، نه هفت. شرایط رو هم قبل تر کامل توضیح داده بودم همون دفعه ی اول که من عمل داشته ام و اینا.

بازم جواب ندادن. فرداش، دوباره رفتم دکتر. گفتم میشه یه دونه از اون معرفی نامه ها به من بدین که روش کد داره برای 116117؟ از اونا بهم داد. سرچ کردم، نوشته بود این کد رو که داری، باید حداکثر تا یه ماه بهت وقت بدن. آوردم آپلود کردم یازدهم و در نهایت،  دکترم بهم برای یازده آگوست نوبت داده که میشه ده دقیقه قبل از نوبتی که از قبل داشتم :/! یعنی؛ در واقع، یه نوبت بیخود و الکی. فقط برای اینکه من گیر داده بودم که یه نوبت میخوام. وگرنه آیا من تو یه نوبت ده دقیقه ای میتونم تزریق آهن انجام بدم؟! اونم وقتی که کلا نیم ساعت به تعطیلی مطبه؟!

هیچی دیگه. حالا، الان فقط امیدم به خداس که تا اون موقع اتفاقی نیفته و نمیرم! وگرنه از این دکترا چیزی درنمیاد.

--

خواهر بزرگتر، بنده خدا، خیلی هی بهم گفت بیا ایران عمل کن. من گفتم نه. دیدم هم باید مرخصی بگیرم، هم باید برم مریض باشم، هم خانواده مو درست و حسابی نبینم، هم تازه تو زحمت هم بندازمشون. مامان من خودش سنش بالاس، باز مریض داری هم بکنه؟ گفتم نه. همین جا انجام میدم.

الان واقعا پشیمونم. چرا من باید یه هفته بعد از عمل، دستامو از هر دو طرف به نرده و دیوار بگیرم برا از پله بالا رفتن و سه تا پله برم، واستم نفس بگیرم، بعد سه تا پله ی دیگه برم؟ چرا من باید با هموگلوبین 7 التماس چهار تا پزشک مختلف بیمارستان و هماتولوگ خودمو بکنم که بهم آهن بزنن و بگن نه؟

الان نادم و پشیمونم . دفعه ی بعد شما یادتون باشه، اگه من گفتم مریضم، شما زود بیاین بنویسین برو ایران .

خلاصه که این جوریه دیگه. آدم نمیتونه همه چیو با هم داشته باشه. این سیستم مزخرف درمان هم بخشی از زندگی تو آلمانه .

حالا تو این سیستم درمانی داغون، آدما ۸۰ ۹۰ سال عمر میکنن. اگه دکتراشون درست و درمون بودن، چقدر عمر میکردن ؟!

--

الانم که کلا بلیت ایرانمون کنسل شد. کاش حداقل بلیتمون بود، میرفتم ایران خون یا آهن می زدم.

--

ااین وسط، بعد از مثلا یه هفته، مامانم پیام میداد خوبی؟ می تونی کارای خونه تو بکنی دیگه؟ منم با خودم فکر می کردم ای بابا، مامان فکر می کنه پنجاه سال پیشه، همه ی کارای خونه رو من باید بکنم! زنگ می زدم و صحبت می کردیم و می گفتم خوبم. باز یه بار دیگه همینو می پرسید فرداش. یه روز تو میتینگ خانوادگی بودیم، من که رفتم تو، فقط مامان بود. میگه خوبی دیگه؟ میتونی کارای خونه تو بکنی؟ میگم مادر من، چیکار به کار خونه دارم من الان؟! من درگیر اینم که یه کم حالم خوب بشه، بتونم بشینم. من همش درازم، همسر همه ی کارا رو انجام میده خودش. نگران اون نیستم. غذا هم درست می کنه؛ ظرفا رو هم می شوره، همه ی کارا رو می کنه. می خنده، میگه خب خدا رو شکر. همون لحظه، برادر کوچیک تر اومده تو میتینگ. سلام کرده، میگه خوبی؟ میتونی دیگه کاراتو بکنی؟