از مدرسه و دکتر


پسرمون همین قدر زود کلاس سومی شد .

من هر بار که راجع به سن پسرمون می نویسم، باز یادم میفته که اینجا آدمایی هستن که دارن روزمرگی های منو از بیشتر از نه سال پیش می خونن. و هر بار دوباره شگفت زده میشم و میگم اینم از شگفتی های خلقته .

--

همون روزای اول یه نامه بهمون دادن که امسال کلاس اخلاق برگزار نمیشه و بچه ها گزینه هایی که دارن ایناس: شرکت توی کلاس مذهب کاتولیک، شرکت توی کلاس مذهب اِوانگلیش و صرفا توی مدرسه موندن، بدون کلاس خاصی.

صبح های سه شنبه هم میرن کلیسا و هر کس که نمی خواد بره، باید بگه که بچه اش با این وجود مثل همیشه میاد مدرسه یا دیرتر میاد.

من این برگه رو پر کردم و گفتم که توی هیچ کدوم از این مراسم شرکت نمی کنه. و دادم پسرمون برد. البته، از خودش پرسیدم که می خواد یا نه. چون فکر می کنم اگه خودم بودم، اون کلیسا رو انتخاب می کردم که برم. چون با اتوبوس میرن و برمی گردن و مثل یه اردوی کوچیک می مونه. ولی خب، خودش اول گفت می خوام، بعد گفت نمی خوام.

من با فلیکس هم صحبت کردم در مورد شرایطی که پیش اومده. گفتم این عادیه که مدرسه ها کلاس اخلاق نداشته باشن؟ آخه همین جوری بچه ها دو ساعت تو مدرسه ول بچرخن که خوب نیست. یه جایگزین معقولی باید برای بچه ها باشه. نه اینکه اونا برن کلاس کاتولیک، اینا فوتبال بازی کنن تو حیاط!

تو حرفاش یه چیز جالبی گفت. گفت با مدرسه صحبت کن. اگه قرار باشه همه تون کنار بیاین و گزینه ای که بهتون داده ان رو بپذیرین، اونا هم میگن خب کسی مشکلی نداشت که. پس سال بعدم ممکنه همین جوری باشه.

نگاهشو دوست داشتم واقعا. اومدم از مامان دو تا از بچه ها که بچه ی بزرگتر هم دارن/داشته ان توی این مدرسه پرسیدم آیا سال های قبلی هم این جوری بوده؟ از کلاس سوم به بعد برنامه ی مدرسه اینه یا نه، امسال این جوری شده؟

هر دو گفتن که قبلا داشته ان. منم بهشون گفتم که من به مدیر میخوام ایمیل بزنم. شما هم اگه صلاح می دونین و دوست دارین، بزنین. هر دوشون گفتن ما هم می زنیم.

منم یه ایمیل زدم به مدیر و نگرانیمو توضیح دادم. هم از این جهت که بالاخره خوبه که یه کلیاتی به بچه گفته بشه، هم از این جهت که بیکار بودن بچه ها برای سه زنگ در هفته تو مدرسه، جالب نیست واقعا. البته، خیلی هم محترمانه ایمیلو نوشتم و پرسیدم آیا امکانش هست که مثلا برای نیمه ی دوم امسال فکری برای این بچه ها بشه؟ یعنی، خواستم بهش برسونم که انتظار دارم یه کاری بکنین. فقط این نیست که اطلاع رسانی کنین که چرا این جوری شده.

ساعت 12.30 اینا، مدیر مدرسه خودش زنگ زد. بسیار محترمانه و خوش برخورد و مودب، گفت شما مادر فلانی هستین؟ گفتم بله. من توی ایمیل ننوشته بودم که مامان کیم - چون ایمیلمو کلی داشتم می نوشتم و توش نوشته بودم برای کلاس سومی ها این درس ارائه میشه- ولی خودش رفته بود درآورده بود.

توضیح داد که چرا این طوری شده و گفت که ما توی درس علوم (Sachunterricht: زاخ اونتِرریشت) مسائل اجتماعی رو هم داریم 

( زاخ اونترریشت شاید دقیق معادل علوم نباشه. یه جوری علوم و مطالعات اجتماعی با همه. ولی تو ایران ما اینا رو به عنوان یه درس نداریم فکر کنم) و معلما در جریانن که امسال اخلاق ارائه نمیشه. بنابراین، سعی می کنیم حداقل یه سری چیزا رو توی این درس پوشش بدیم.

بعدم گفت که سعی می کنیم برای بیکاریشونم یه کاری بکنیم. نمی تونم قول بدم ولی سعی می کنیم مثلا توی اون ساعت بچه ها آلمانی یا چیزی داشته باشن به شکلی. این طوری نباشه که فقط بازی کنن.

خلاصه، اونم از فیدبک من تشکر کرد و منم از جواب اون تشکر کردم و خداحافظی کردیم.

ولی خوشحالم که انقدر بزرگ شدم که نگم حتما اونا بهتر از من می دونن !

--

اون روز رفتم پیش دکتر هماتولوگم. نتیجه ی آزمایشا خوب بود. البته، هنوز ذخیره ی آهنم پایین تر از نرماله ولی خب خیلی بهتر از قبل بود.

اتفاقا قبل از اینکه برم دکتر، خودمو تو آینه دیدم و با خودم گفتم الان خودم شده ام. من کلا آدم لپ گلی ای بودم قبلا! یه کمی سردم میشد، لپام قرمز بود، یه کمی گرمم میشد، لپام قرمز بود، یه کمی استرس داشتم، لپام قرمز بود. و از اونجایی که تقریبا تمام عمرم هم توی یکی از این حالت ها بودم، عادیم این شکلی بود همیشه ؛ تا قبل از این یه سال اخیر.

اون روز که می خواستم برم دکتر، دم رفتن، لباسمو که پوشیدم، یهو چشم افتاد به آینه، دیدم ئه، لپام قرمزه که!

رفتم دکتر. تو اتاق انتظار بودم که دکتر خودش اومد صدام زد. رفتم تو اتاقش. به صورتم اشاره کرد؛ گفت از صورتت معلومه که همه چی خوبه. گفتم آره. الان خیلی بهترم.

یه کمی صحبت کردیم و یه نوبت دیگه بهم داد برای سه ماه دیگه که برم چکاپ.

آخرش هم به خودم فشار آوردم و لال نموندم در مورد اتفاقی که افتاده بود و اون قضیه ی پیام دادن تو سایتشون و نوبت ندادنم کامل توضیح دادم و گفتم من حالم خیلی بد بود ولی به من هیچ نوبتی داده نشد. گفت من حتما پیگیری می کنم.


آدمایی که فراموششون نمی کنم


کلاس اول دبستانمو که تموم کردم، مامانم اسم منو تو کتابخونه ی کودک نوشت؛ همون جایی که تهرانی ها بهش می گفتن کانون و کلی تو تلویزیون تبلیغ می کردن که بیاین عضو کانون بشین و من همیشه فکر می کردم این تهرانی ها چقدر امکانات دارن و تازه بعد از حدود 15 20 سال فهمیدم که بابا اون امکاناتی که کلی به خاطرش غصه می خوردمو نه تنها داشتیم، بلکه ازش استفاده هم کرده بودم .

اونجا صبحا دخترونه بود و عصرا پسرونه. منو بابام می برد ساعت 8 که درش باز میشد میذاشت اونجا (گاهی هم پیاده می رفتم البته) و بین 11:30 تا 12 میومد دنبالم. و من این وسط کلی کتاب می خوندم. آخرش هم دو تا کتاب قرض می گرفتم و میاوردم تو خونه می خوندم.

بعد از چند وقت که رفتم، متوجه شدم که یه ساعتی که میشه همه غیب میشن و فقط چند تاییم که می مونیم. ولی نمی فهمیدم چرا. تا اینکه یه روز یکی از بچه ها وقتی دوباره به صورت گروه گروه برمی گشتن، بهم گفت چرا نیومدی؟ گفتم کجا؟ گفت کلاس قرآن که قصه گوش بدی. گفتم من اسم ننوشته ام هیچ کلاسیو. گفت ثبت نام نداره که؛ مجانیه. گفتم خب، چیکار می کنن؟ گفت هیچی، اولش معلمشون قصه می گه؛ بعد هر کس کلاس قرآن داره می مونه؛ بقیه میرن.

از دفعه ی بعد منم رفتم. یه خانم تپلی که اون موقع به نظرم مسن میومد - و الان فکر می کنم شاید بنده خدا 50 60 سال نهایتا داشت- با مقنعه ی چونه دار مشکی، از اینا که از داخل کش داره، نشسته بود با مانتویی که تا ساق پاش اومده بود و جورابای ضخیمی که شلوارشو یه کمی بالا کشیده بود و زیر جورابش گلوله کرده بود. یه خانم بسیااار مهربون که روی یه صندلی نشسته بود توی یه اتاق بزرگ که کفِش موکت بود و بچه ها روی موکت جلوش نشسته بودن. به رسم ادب بچه ها یه متری فاصله داشتن با معلم. ولی انقدرررر تعداد بچه ها زیاد میشد موقع قصه اش و هنوز یه عده هم بیرون در واستاده بودن که هی می گفت دخترم یه کم مهربون تر بشینین با هم تا دوستاتونم جا بشن؛ دخترم بیا جلو؛ دختر گلم به دوستت جا بده؛ انقدر هی می گفت و می گفت تا همه بیان تو و همه صداشو بشنون؛ تا مطمئن نمیشد که همه صداشو میشنون قصه رو ادامه نمی داد؛ گاهی بچه ها دیگه واقعا چسبیده بودن بهش انقدر که رفته بودن جلو؛ ولی هی باز اصرار داشت که همه جا بشن.

بعد که همه جا میشدن، قصه اش رو شروع می کرد/ادامه میداد.

قصه های قرآنی می گفت از پیامبرا. همه ی قصه رو هم توی یه جلسه نمی گفت؛ سریالی می گفت. از یه جایی به بعد می گفت خب دیگه، برای امروز بسه. حالا اونایی که کلاس دارن بمونن؛ بقیه برن کتاباشونو بخونن.

یه بار نگاه کردم؛ دیدم شاید 7 8 نفر توی اتاق به اون بزرگی مونده بودن برای کلاس قرآن.

ولی اون خانم انقدر مهربون و بخشنده بود که نگه من فقط برای کسایی که کلاسو ثبت نام کرده باشن قصه می گم. دلسردم نمیشد که چرا توی اتاقی که تا پنج دقیقه پیش بیشتر از صد تا بچه نشسته و واستاده بودن، الان فقط هفت هشت نفر می خوان واقعا بشینن و قرآن یاد بگیرن.

من الان از چهره ی اون خانم چیزی به خاطر ندارم. نه اگه تو خیابون - حتی توی همون سنی که بود- ببینمش، میشناسمش، نه حتی اسمشو میدونم. ولی هیچ وقت اون حس خوبی که بهم دادو فراموش نمی کنم.

وقتی میگم برا من فعلا از اسما مهم ترن، منظورم اینه. من الان از محتوای چیزی که برای ما تعریف می کرد، حتی یه ذره هم به خاطر ندارم؛ حتی یه جمله نیست که بتونم بگم و بگم این جمله رو اون خانمه گفت، ولی رفتارشو کاملا به خاطر دارم.

--

کلاس دوم یا سوم دبستان که بودم، مامانم منو برد کلاس قرآن ثبت نام کنه. تابستون بود و مسجد محل کلاس قرآن داشت. من از قبل خودآموزو خونده بودم و بلد بودم. جزء سی رو هم کامل خونده بودم و میتونستم نسبتا خوب بخونم. رفتم مسجد محل، دیدم تست می گیره یه خانمه اونجا. انقدر هم شلوغ پلوغ بود که سگ صاحابشو نمیشناخت. همه ی بچه ها دااااد و بیداااد، اصلا یه وضعی. رفتم خوندم. دو تا غلط داشتم. خانمه بهم گفت شما باید با جزء سی (عم جزء) شروع کنی. منم اومدم خونه و گفتم من اینجا رو نمیرم؛ خانمه به من گفته باید عم جزء بخونی ولی من عم جزئو بلدم.

مامانم نتونست منو راضی کنه که برم. ولی راستش، من فقط به خاطر اون نبود که گفتم نمیخوام؛ از محیطشم اصلا خوشم نیومد؛ عین مکتب خونه بود.

خلاصه، مامانم یه جای جدید پیدا کرد. یه جایی به اسم مدرسه ی قرآن که همون سال تازه افتتاح شده بود. الان که نوشتم یادم اومد که بگم مامان من خدای پیدا کردن جاهایی بود که تازه افتتاح میشدن! خواهر کوچیک تر شماره ی کارت کتابخونه اش تک رقمی بود یا یه چیزی تو مایه های ده دوازده اینا؛ چون جزو اولین نفرایی بود که تو کتابخونه ی عمومی نزدیک خونه مون عضو شد؛ برادر کوچیک تر اولین دوره ی تیزهوشان شهر ما بود؛ خواهر کوچیک تر اولین دوره ی نظام جدید بود و یه عالم مثال دیگه که الان یادم نمیاد .

خلاصه، مامانم با یکی از همکاراش - که میشد معاون مدرسه مون- و دخترش - که همکلاسی من بود- قرار گذاشت که با هم یه روز بریم مدرسه ی قرآن و از چند و چونش بپرسن و ما دو تا رو ثبت نام کنن. اون روز نمی دونم چطوری شد که مریمو فقط آوردن و قرار شد بیان دنبالش. مامان مریم نیومد. من و مامانم و مریم رفتیم و مامانم صحبتاشو کرد. بعدش قرار شد بیان مریمو ببرن. مامان مریم هم یه ساعتی دیر اومد (یا شایدم کار مامانم زیادی زود تموم شد) و من و مریم کلی کاج جمع کردیم تو پارکی که اونجا بود و بازی کردیم.

دیگه ما رو ثبت نام کردن و چند جلسه ای رفتیم. بعدش مدیر مدرسه به مامانم گفته بود فلان شب، شبی با قرآن داریم؛ شمام اگه دوست دارین، شرکت کنین. ما هم شرکت کردیم. و یه عالمه از آدمایی که شرکت کرده بودن بزرگسال بودن؛ بزرگسالایی که کلاس قرآن پیشرفته میرفتن و همه شون با صوت و لحن می خوندن و یا حداقل تجوید سطح 2 رو رفته بودن و خلاصه، خیلی خفن بودن به چشم ما.

اونا از یه طرف شروع کردن به خوندن و یه معلمی که از همه به نظر من نچسب تر بود، اشکالاشونو می گرفت ولی اشکالای اونا خیلی کم بود و تو سطح بالا بود. بعد، این وسط، معلم گاهی دو سه کلمه توضیح هم میداد و از کلمه های ادغام و اخفا و اینا استفاده می کرد که من نمی دونستم چیه. هی مریم تو گوش من پچ پچ می کرد که اظهار یعنی این؛ اخفا یعنی این و ... .

مریم خییییلی دختر خوب و اجتماعی ای بود و اصلا تک خور نبود؛ اینو تو مدرسه هم بارها ثابت کرده بود. مثلا، وقتی معلما یه وقتی به یه دلیلی به همکاراشون آش میدادن تو مدرسه، بعضی از مامانایی که بچه هاشون اونجا بودن، دلشون نمیومد که بچه هاشون نخورن؛ می گفتن آخر زنگ یا موقع زنگ تفریح صدا بزنیم، بچه هامونم بیان آش بخورن. مامان من خیلی وقتا صدا نمیزد. دوست نداشت بچه اش تافته ی جدابافته باشه. مریمو میومدن از کلاس صدا می زدن. میرفت، دو دقیقه بعد میومد در می زد، می گفت خانم، دخترمعمولی رو هم دفتر کار داره! مریم همیشه میومد منم می برد آش خوری. خیلی دختر خوش قلب و مهربونی بود.

اینا رو گفتم که بگم اگه تو گوشم پچ پچ می کرد، اصلا برا این نبود که بگه من اینو بلدم و تو بلد نیستی؛ میخواست یادم بده و هیجان داشت بابت چیزی که بزرگا داشتن می گفتن و اون از قبل بلد بود.

ولی من اون شب که از اون شبی با قرآن برگشتم گفتم من الا و بلا دیگه نمیرم مدرسه ی قرآن. مریم همه چیو بلده. من بلد نیستم. مریم می خونه، من نمی خونم، مریم میدونه اظهار چیه و اخفا چیه و من نمی دونم و ... . هرررچی مامانم می گفت دخترم، خب، مریم کلاس رفته که بلده. تازه اونم زیاد نرفته؛ تو هم میری یاد می گیری؛ اصلا با هم تو یه کلاسین. من گفتم من دیگه نمیرم.

مامانم زورش بهم نرسید و من نرفتم. یکی دو جلسه گذشت و مدیر مدرسه زنگ زد به مامانم که چرا دخترتون نمیاد؟ حیفه و بیاد و اینا. مامانم گفت که متاسفانه دخترم میگه دیگه علاقه ندارم و ... . باز دوباره مدیر زنگ زد یه روز دیگه.

دیگه این جوری شده بود که به جای اینکه من یکشنبه، سه شنبه، پنج شنبه کلاس داشته باشم، مدیر اون موسسه بود که کلاس داشت! هر جلسه زنگ می زد. و من هر بار ساعتای 2 که میشد استرس می گرفتم که وای کاشکی زنگ نزنه. آخرش، یه بار معلم کلاس خودش گوشیو گرفت و گفت می خوام با خودش حرف بزنم. باهام حرف زد و منو قانع کرد که چند جلسه ی دیگه برم و اگه دوست نداشتم، نرم.

من نه تنها اون چند جلسه رو رفتم، بلکه تا آخرِ اولِ راهنماییم هم رفتم. روخوانی، حفظ، روانخوانی، تجوید 1، تجوید 2، صوت و لحن 1 و صوت و لحن 2 رو هم رفتم و شدم از همونایی که راحت می تونستم تو شبی با قرآنا اشکالای دیگرانو بگیرم.

ولی اگه اون معلم اولی نبود، من هیچ کدوم از اونا رو یاد نمی گرفتم. من الان خیلی از چیزایی که توی اون کلاسا یاد گرفته بودمو فراموش کرده ام ولی رفتار اون مدیر و معلم هیچ وقت از ذهنم نمیره.

اون خانم معلم اول با چشمای سبز و صورت سفید با مانتوی بلند و کفش های تق تقی با مقنعه ی چونه دار و مانتوی اپل دار، قدم زدنش تو کلاس و آفرین گفتنش به منو یادم نمیره . بعضی از آدما واقعا تکرار نشدنین.

مامان من پول کامل ترم رو داده بود هیچ لزومی نداشت که مدیر هی زنگ بزنه و پیگیر باشه. به معلم که دیگه واقعا ارتباطی نداشت و می تونست کاملا بی تفاوت باشه. اون پولشو می گرفت. حالا یه نفر بیشتر یا کمتر برای اون چه فرقی می کرد؟ میدونین، یه نفر بیشتر یا کمتر برای اون فرق نمی کرد، ولی اون آدم با بقیه فرق می کرد .

می تونم بگم اگه یه ذره خوبی توی وجود من باشه - با فرض وجود البته- بخش زیادیش به خاطر رفتارای معلمای اون مدرسه ی قرآنه. معلماش واقعا تو یه فاز دیگه بودن. واقعا رفتاراشون سعی می کردن اسلامی و قرآنی باشه. یه چیزی میگم، یه چیزی می شنوین. لبخند های روی لباشون، تن صداهای آروم و آرامش بخش و مهربونشون، احترام گذاشتناشون به کوچک ترها و بچه ها و ... یه چیزی بود که توی رفتارهای آدمای عادی نمی دیدی. تو دوره ای که خیلی ها بچه ها رو آدم حساب نمی کردن، تو مهمونی ها براشون بشقاب نمیذاشتن، تو اتوبوس اعتراض می کردن اگه مادری بچه اش رو به جای روی زانوش، روی صندلی نشونده بود، مدل رفتاری اونا با بچه ها یه جور دیگه بود. مشخص بود که از اساس اصولشون فرق داره با جامعه ی عادی. اینا رو من اون موقع نمی فهمیدما. فقط می فهمیدم که خب، چقدر خوب که معلمامون مهربونن. ولی الان که بزرگ شده ام می فهمم اونا واقعا داشتن طبق یه اصولی پیش میرفتن؛ مبنای فکریشون متفاوت بود. خیلی هم متفاوت بود.

--

کلاس اول راهنمایی که شدم، یه معلم بینش جوون داشتیم. یادمه یه بار بچه اش رو آورده بود با خودش، مهدکودکی اینا بود. شاید مثلا اون زمان 32 سالش اینا بود معلممون.

روز اولی که اومد، اسم و فامیلیشو گفت، در صورتی که اون زمان می دونین که اسم کوچیک معلم جزء اسرار مگو حساب میشد! و این در حالی بود که اسمشم یه چیزی بود تو مایه های کبری. چیز باکلاسی نبود. ولی این اعتماد به نفسو داشت که بگه و این قدر هم با بچه ها احساس صمیمیت می کرد که نترسه از اینکه مسخره اش کنن.

همون جلسه ی اول گفت من محتوای کتابو به شما درس میدم ولی به شیوه ی خودم. این جوری که بند بند از رو کتاب بخونم و توضیح بدم نیست. ما تو این کلاس بیشتر بحث می کنیم.

همون روز اول شروع کرد به این بحث که اصلا چرا فکر می کنیم که خدا هست؟ کی گفته که هست؟ کی گفته که یکیه؟ از کجا معلوم؟ اگه بگیم خدا دو تاس چه مشکلی داره؟

بعد خوووب میذاشت بچه ها بحث کنن؛ پچ پچ کنن با هم؛ دلیل بیارن؛ دلیلاشونو رد می کرد و ان قلت میاورد و خلاصه تقریبا تمام 90 دقیقه رو بحث می کرد. گاهی بحثش تموم میشد و میتونست دو خط هم از رو  کتاب  بخونه، گاهی نمی رسید و می گفت خب باشه بقیه ی بحث جلسه ی بعد. بقیه ی درس هم نه، بقیه ی بحث.

بحثاشم همیشه جون دار و درست و درمون بود (در حد اون سنی که ما داشتیم). میشه گفت بیشتر داشت با ما فلسفه ی اسلامی کار می کرد تا بینش درس دادن.

ما خیلی لذت می بردیم از کلاسش، چون واقعا خوش میگذشت. زنگ تموم میشد؛ معلم می رفت؛ ما هنوووز داشتیم بحث می کردیم با هم!

ولی خب، خودش به این رضایت نمی داد. بعد از یه مدت گفت بچه ها این جوری درس خشکه!! بیاین درسا رو به صورت نمایشنامه اجرا کنیم. بعد یکی عبا میاورد، گریمش می کردن میشد پیغمبر، اون یکی میشد حضرت علی، اون یکی میشد حضرت فاطمه و مثلا غدیرخم و این چیزا رو اجرا می کردن. حتی درسایی که مستقیم گفتار پیامبر نبودو هم می گفت به صورت نمایشنامه از زبون پیامبر گفته بشه که اون حالت روخوانی و خشک رو نداشته باشه.

دیگه هیچی از کتاب رو به صورت مستقیم از رو کتاب درس نمیداد. و شما فکر کن بچه هایی که می خواستن درسو به صورت نمایشنامه اجرا کنن، به جای اینکه یه بار بخونن، صد بار می خوندن!

سر کلاسم سوال نمی کرد. یعنی، اون سیستمی که معلم چهار نفرو ببره پای تخته و سوال بپرسه نداشت. نهایتا میگفت فلانی تو بگو هفته ی پیش راجع به چی بحث کردیم و چه نتیجه ای گرفتیم. اگرم یادش نبود، می گفت کی یادشه؟ و از یکی دیگه می پرسید.

گاهی وقتا هم که بحث بالا می گرفت و همه می خواستن همزمان حرف بزنن، می گفت گروه گروه بشیم و اول با هم سنگامونو وا بکنیم، بعد به عنوان گروه نظراتمونو اعلام کنیم.

بعد از یه مدت ساعت نماز افتاد تو زنگ مدرسه و مدرسه رسما زنگ رو یه ربع زودتر می زد که هر کس می خواد، بره نماز.

معلممون گفت من میرم نماز. هر کس میخواد با من بیاد. مشخصه که تمااام بچه ها دنبالش میرفتن!

بعد از یه مدت ساعت نماز تغییر کرد و افتاد وقتی که زنگ مدرسه قبلش می خورد و طبیعتا دیگه مدرسه زنگ نماز نداشت. گفت بچه ها من میرم مسجد سر کوچه. هر کس میخواد، بیاد. همممه دنبالش می رفتن با اینکه اصلا مجبور نبودن. آدم می تونست بره خونه اش. ولی باهاش خوش میگذشت.

بعضی ها می گفتن خانم ما چادر مشکی نداریم برای تو راه. می گفت خب، با چادر رنگی بیاین. می گفتن نه، بده؛ رومون نمیشه. می گفت شهر باید عادت کنه به دیدن چادرای رنگی. دلیلی نداره بخواین حتما مشکی بپوشین. و این جوری بود که بیست سی تا بچه راه میفتادن تو شهر با چادرای رنگی و مشکی که برن مسجد!

تو مسجدم اصلا سخت نمی گرفت که نخندین و شوخی نکنین و این حرفا. بچه ها تو سر و کله ی هم میزدن ولی چیزی نمی گفت. مثل اردو بود برامون. بعدشم ما رو برمی گردوند تا جلوی در مدرسه و می گفت خب، حالا هر کس به مسیر همیشه اش بره.

سال دوم راهنمایی هم همین معلم معلممون بود و بیشتر با بچه ها آشنا شده بود و بچه ها رو خوب میشناخت.

امسال پا رو فراتر گذاشت و گفت بیاین یه نمایش اجرا کنین برای سر صف. نمایشنامه چی بود؟ یه پسر ساده ی چوپون که عاشق دختر کدخدا میشد؛ اونم با گویش شهر خودمون با شعر و آهنگ ضربی؛ یعنی، کوچک ترین ارتباطی به دین و مذهب و این چیزا نداشت کاری که میخواست بکنه.

به اونی که همیشه داشت تو کلاس نقاشی دختر و پسر می کشید و با مدادرنگی برای بچه ها رژ می کشید، گفت تو گریمور شو؛ به اونی که خیلی ناز و ادا داشت گفت تو عروس باش؛ به اونی که دختر سنگین منگینی بود گفت تو عاقد باش؛ به اونی که دختر ساده ای بود گفت تو چوپونه باش. قشنگ همه رو شناخته بود و رو هر کی دست میذاشت و نقش بهش پیشنهاد میداد، اون نقش کاملا بهش میومد و همه بلافاصله تصدیق می کردن آره آره، فلانی خیلی خوبه برا این نقش.

به من پیشنهاد داد که مجری بشم برای کل برنامه ولی من قبول نکردم. همونجا بهم گفت که این نقشو تو خوب میتونی انجام بدی. چند بار هم بهم اصرار کرد. با اینکه خیلی ها مشتاق اون نقش بودن، گفت نه، اینو معمولی می تونه. ولی من بازم قبول نکردم. ولی الان با اطمینان میگم که اگه قبول می کردم، مسیر زندگیم عوض میشد. اون آدم علاقه ی منو قبل از من کشف کرده بود. یکی از شغل های محبوب من فقط چند سال بعدترش - و حتی همین الان- مجری گری برنامه های حضوری زنده بود - و هست. مجری تلویزیون و این چیزا نه؛ دقیقا همون مجری گری ای که اون معلم به من اون سال پیشنهاد داد. از راهی که توی زندگیم رفته ام پشیمون نیستم ولی دلم می خواد این کار رو هم یه روزی تجربه کنم. و مطمئنم اگه این مسیر رو هم رفته بودم، الان کارم توی همون سطحی بود که الان توی کارم هستم - و قطعا کمتر نبود. یادمه بارها پیش اومده بود که وقتی کسی مجری برنامه ها میشد سر صف، چقدر من از بعضی از کاراشون حرص می خوردم و با خودم می گفتم مثلا چرا باید کسیو مجری کنین که یهو پشت میکروفون از خنده منفجر میشه؟! چرا طرف حتی نمی تونه اتیکت کاری مجری گری رو حفظ کنه؟ چرا نمی تونه چشم تو چشم با بچه ها حرف بزنه؟ چرا وقتی داره حرف می زنه، داره ناکجاآبادو نگاه می کنه؟! چرا بلد نیست مجری چطوری باید حرف بزنه؟ کلا، خیلی ایراد می گرفتم تو دلم به مجری گری بچه ها ولی نمی دونم چرا هیچ وقت اعتماد به نفس اینو نداشتم که خودم برم بگم آقا میکروفونو بدین به من. البته، کلا هم زیاد این موقعیت پیش نیومد ولی خب دیگه.

البته، برعکسشم بود؛ هر وقت میرفتیم مثلا برنامه ای، اجرایی، چیزی، خیلی لذت می بردم وقتی مجریه تمیز و قشنگ اجرا می کرد و باسواد بود. و با توجه به اینکه قبلا بهتون گفته بودم که من چقدر تو فعالیت های فوق برنامه ی مدرسه هام بودم و چقدر برای اجرا و جایزه گرفتن رفته بودم مراسما رو، شونصد تا مجری بزرگسالو دیده بودم اجراهاشونو و واقعا تشخیص میدادم کدوم مجری ها خوبن، کدوما بدن.

خلاصه که من قبول نکردم اون سمت رو و پرید دیگه. ولی دم اون معلمه گرم که فهمیده بود من چی دوست دارم، وقتی خودم هنوز نمی دونستم .

اون نمایشنامه که با شعر و آهنگ و عروسی و ضرب گرفتن روی دایره و تنبک همراه بود انقدرررر محبوب شد بین بچه ها که فردا صبح که رفتیم مدرسه دیدیم روی تخته مونو پر کرده از نوشتن چیزایی مثل آفرین به شما هنرمندای کوچولو، خیلی خندیدیم، دمتون گرم و ... . و این طوری شد که کلاس 2بی تو مدرسه معروف شد. هر جا می رفتیم، می گفتن شما بچه های 2 ی بی هستین؟

همون سال، با بچه ها تو ماه رمضون یه بارم افطاری درست کردن و خوردن. اون مراسمو من نرفتم. قبلش پرسیده بود کیا میان و کیا نمیان. تنها کسی که نرفت من بودم. به من نگاه کرد و گفت تو بابات نمیذاره. من میتونم باهاش حرف بزنم. دو باز هم اصرار کرد. من انکار کردم. ولی حرفش درست بود. من فقط نمیخواستم بابامو تو معذوریت بذارم که حتما اجازه بده. اون معلم بابای منو نمیشناخت ها ولی میشناختش! واقعا معلم بی نظیری بود.

یه بار، سر یه امتحان سخت آخر ترم، وقتی مراقب بود، یهو اومد تو گوشم گفت دختر معمولی قرآنتو بیست شدی.

بعدا فهمیدم به همه ی اونایی که ۲۰ شده ان گفته که سر جلسه بهشون روحیه بده.

اون سال به معنی واقعی کلمه یکی از اوج های زندگی من و خیلیییی های دیگه از اون کلاس بود. سال اول که بچه ها همو نمیشناختن و خیلی با هم صمیمی نبودن. سال دوم این معلم همه ی بچه ها رو با هم دوست که نه، خواهر کرده بود یه جورایی؛ کلاسمونو تبدیل به خانواده کرده بود.

سال سوم، هم اون معلم از مدرسه مون رفت، هم بچه ها درگیر کنکور تیزهوشان دبیرستان شدن، هم معلم بینش بسیار مزخرفی داشتیم، کلا، دیگه فضا عوض شد.

یه نکته ی جالب دیگه هم راجع به این معلمه این بود که اون همه دو سال با ما بحث کرد، هرگز راجع به موضوعی مثل حجاب و لباس و این چیزا با ما بحث نکرد؛ هیچ وقت هم به کسی از این مدل تذکرا نداد.

واقعا خیلی خیلی عمیق تر کار میکرد. اصلا اون بحث های حجاب و اینا براش مطرح نبود.

خلاصه که اینم یکی از آدمای فراموش نشدنی زندگی من بود که من فقط گوشه ای از خوبی هاشو گفتم.

--

بزرگتر شدم؛ رفتم دانشگاه. مسجد خوابگاه تو ساختمون ما بود. من همیشه میرفتم مسجد تقریبا. و یه عده ثابت بودن اونجا دیگه.

یه دختر خییییلی مهربونی بود که فهمیدم سال بالایی ماست. اون سال سوم بود و ما اول.

یه بار یادم نمیاد چی شد که من خیلی مستاصل بودم که فلان برنامه ام اجرا نمیشه و جواب نمیده، اون گفت که من میام کمکت میکنم.

اومد تو اتاقمون و پای کامپیوترم و راهنماییم کرد. اونجا بیشتر حرف زدیم و فهمیدم متاهله و یه بچه داره و تو خوابگاه متاهلی زندگی میکنه.

از این آدما بود که نگاهش میکردی، آرامش میگرفتی. از اینا که انگاری توکل خالصن، هیچ وقت استرس نمی گیرن.

بعدتر یه بار به یکی از بچه ها گفتم فلانی (اسم کوچیکشو گفتم) چقدر خوبه. اون روزم اومد بالا، کمکم کرد. گفت کدوم فلانی؟ گفتم اون که سال بالایی ماست و فلان. گفت اون؟ اون اصلا تو یه فاز دیگه اس. اون خیلی خفنه. اون حتی همیشه رو تشک نمی خوابه. گاهی تشکشو ورمیداره، رو یه لایه پتوی نازک می خوابه. میگه آدم گاهی باید به خودش سختی هم بده تا خبر داشته باشه از دل بقیه و به فکرشون باشه.

اون خانم خیلی فعال بود؛ خیلی، واقعا خیلی. صرفا برا نماز نمیومد مسجد.

الان چهار تا بچه داره. ممکنه یه عده فک کنن که خب، آره، هنرش فقط زاییدن بوده. ولی باید بهتون بگم که تا دکترا رو تو دانشگاه های دولتی و معتبر تهران خوند. حوزه رو هم تا سطح معادل دکتراش خوند. الانم یه سمت مهم و کاملا مرتبط با تحصیلات دانشگاهیش داره. و جالب اینکه در تمام این مدت هم فعالیت داشته و کار کرده. البته، من نمیدونم پاره وقت یا تمام وقت یا حقوق گرفته یا نه ولی میدونم که همواره مشغول بوده تو جاهای مختلف، حتی همون موقع که دانشجوی سال سوم بود و یه بچه داشت!

 به قدری من این خانمو دوست داشتم که خدا میدونه، انقدر که این خانم خوش اخلاق و مهربون و کاری و فعال و همه چی تموم بود .

--

برخلاف اینکه خیلی ها تجربه ی خوبی از آدمای مذهبی دور و برشون نداشته ان، زندگی من همیشه پر بوده از آدمای مذهبی خوب، واقعا خوب. آدمایی که الان که بهشون فکر میکنم، میگم دمتون گرم که انقدر خوب بودین.

--

حالا اون دفعه یه دوستی راجع به اینکه چرا دوست دارم کار داوطلبانه بکنم ازم پرسید. شاید بخشی از دلیلش اینه که من کنار این آدما بزرگ شده ام و اینو وظیفه ی خودم میدونم توی اون زنجیره.

گاهی وقتا می بینم بعضی ها اینجا یا تو دنیای واقعی به من میگن تو چقدر فعالی، با خودم میگم آیا اینا آدمایی مثل اونایی که من باهاشون بوده ام رو دیده ان و نظرشون اینه؟ واقعا فکر نمیکنم؛ وگرنه من به چشمشون نمیومدم.

همه ی این آدمایی که گفتم، واقعا هیچ اجباری براشون نبود که اون کارا رو انجام بدن ولی خودشون داوطلبانه انقدر از جون و دل مایه میذاشتن و تا ته خط رو میرفتن.

--

من این پستو چند هفته پیش میخواستم بنویسم، هی نشد.

درست همون موقع ها، داشتم مولانا میخوندم، یکی تو حاشیه نویسی هاش -نقل به مضمون- گفته بود از نظر مولانا آدما دو دسته ان: آدمای داشتن و آدمای بودن. بعضی ها دنبال اینن که هی چیزای بیشتری به دست بیارن و چیزای بیشتری داشته باشن. بعضی ها دنبال اینن که فلان جور باشن، خوب باشن؛ دنبال اینن که خودشونو بهتر بکنن و برسونن به اون چیزی که مد نظرشونه.

و به این فکر کردم که من چقدر دور و برم پر از آدمای "بودن" بوده همیشه و از این بابت خوشحالم .

امیدوارم زندگی شمام پر از آدمای "بودن" باشه :).

از کتابخونه و مهمونی


اون روز رفتم کتابخونه. خیلی محیطشو دوست داشتم. اینکه می دیدم یه سری خانم شاید 50 تا 80 ساله دارن راجع به کتابای جنایی صحبت می کنن خیلی جالب بود. یا مثلا، یه خانمی یه کتابی رو آورده بود، داشتن می گفتن تو این کتابو خوندی؟ خوب به نظر می رسه. اینو نمیذارم سر جاش. خودم می برم.

--

خانمه بهم گفت بیا بشین پشت سیستم و کتابا رو تحویل بگیر. من کنارت می شینم. نشستم و چند تا رو زدم. یه نفر که اومد، گفت اینو بذار من بزنم. خانمه خندید. گفت خودت می دونی من چند تا کتاب پس میدم. دو تا کیسه ی بزرگ داشت با یه کوله پشتی که همه اش پر از کتاب بود! با دو تا بچه اش اومده بود. فکر کنم واقعا حداقل ده تا کتاب قطور بزرگسال فقط پس داد. بعد، من یه کتاب از همون کتابخونه گرفته ام که کلش 420 صفحه اس. الان یکشنبه وقتشه که ببرم پس بدم. میخوام تمدید کنم ولی هنوز صد صفحه اش رو هم تموم نکرده ام .

--

خانم ز اینا بالاخره بعد از مدت ها موفق شدن بیان خونه مون. چندین بار هی سعی کردیم ما بریم یا اونا بیان، هی نشد.

شنبه قرار بود بیان، جمعه که پیام دادیم و صحبت کردیم که کی میان، گفت برات نذری میارم این دفعه.

اون دفعه اون قضیه ی شله زردو براش تعریف کرده بودم. بعد که اومد گفت دیگه نگی برای من نمی رسونن ها. دیشب تا دیروقت مراسم وفات پیامبر بودیم. با خودم گفتم من غذای خودم می برم برای دخترمعمولی. داشتم می کشیدم که یکی از دوستامون اومد گفت فلانی، خیلی زیادتر آدم اومده از تصورمون، کم میاد. گفتم پس بیا تو بکش، من میرم اونایی که برای بچه ها کامل دادینو نصف می کنم. گفت باشه. رفتم اونا رو نصف کردم، بعد که اومدم، خانمه گفت زیاد اومده، خیلی هم زیاد اومده. گفتم پس حالا که زیاد اومده یه دونه دیگه هم بکش برای این دوست من. دیگه قسمتش بود واقعا!

البته، آخرشم دو تا غذا آورده بود. مال خودشم نخوره بود و آورده بود. 

--

وقتی پیش ما بودن، پیشنهاد دادن که برای برانچ بریم بیرون. رفتیم یه رستورانی که بر اساس گوگل مپ باید باز می بود، ولی بسته بود. رفتیم یه رستوران دیگه که همون نزدیکی بود. ولی ظاهرا زنجیره ای بود و بچه ها تجربه اش رو داشتن. خیلی صبحانه اش عالی بود.

توی صبحانه اش دو قطعه ی نسبتا بزرگ پنیر داشت که شبیه پنیر خامه ای بود. این مدل پنیر به طور معمول، اینجا نیست؛ یعنی، چیزی نیست که آلمانی ها بخورنش. مال همون فرهنگ عربی و ترکی و ایرانی و ایناست.

خانم ز گفت من این مدل پنیرو خیلی دوست دارم و اینجا نیست. ما گفتیم اتفاقا لیدل گاهی یه مدل پنیر داره که میاره و همین مدلیه. آخرین بار که آورده، ما کلی ازش خریده ایم. وقتی خواستین برین، بهتون میدیم.

دم رفتن، من 4 بسته از اون پنیرا بهش دادم. گفت نه، خیلی زیاده. من دو بسته برام بسه. گفتم نه؛ ما داریم به اندازه ی کافی. تو ببر. گفت خب من که نمی خورم؛ پس می برم؛ دوشنبه تو خونه ام مراسمه؛ لقمه اش می کنم از طرفت میدم.

خلاصه که ما عدس پلو رو با پنیر جواب دادیم .

--

اون دفعه که شله زرد بردیم، بعدا که خانمه ظرفمونو پس داد، به همسر گفته بود همسرم برنج پخته دوست نداره ولی من خودم خوردم.

همسر اومده میگه یعنی چی برنج پخته دوست نداره؟ یعنی برنج خام دوست داره؟ 

--

خانم ز یه مراسمایی رو شرکت می کنه و خودش مهمونی میده که 70 80 نفری هستن. بعد میگه نه، من خیلی اجتماعی نیستم. برادرشوهرم خیلی اجتماعیه .

تازه با چندین گروه مختلف هم رفت و آمد داره. هر گروهی خودش مثلا 70 80 نفره یا حتی بیشتر. ولی این توی یکی از اون گروه ها خودش هم مراسم برگزار می کنه تو خونه اش. بقیه رو فقط میره.


کتاب سووشون


کتاب سووشون رو چند هفته پیش تموم کردم و این کتاب آخرین کتاب ذخیره ی کتابایی بود که از ایران آورده بودم .

کتاب خوبی بود واقعا. برام در حد 8 یا 9 از ده بود. واقعا کتابش خیلی بهتر از چیزی بود که فکر می کردم.

من اون قسمت هایی ازش که توی کتابمون اومده بود تو دبیرستان رو اصلا دوست نداشتم. خود کتاب خیلی قشنگ تر از چیزی بود که توی کتاب دبیرستانمون بود.

کتابش در مورد زندگی یه خانواده اس توی دوران جنگ جهانی. از هر اتفاقی که به خاطر جنگ جهانی توی ایران میفته یه کمیش رو حداقل به تصویر می کشه؛ مثلا، یه کمی از قحطی و کم بودن مواد غذایی؛ یه کمی از انگلیسی هایی که وارد ایران میشن؛ یه کمی از روس ها و ... . علاوه بر این، زندگی مردم واقعی رو هم به تصویر می کشه؛ هم طبقه ی حاکم و هم طبقه ی ضعیف. کلا، از همه چی توش هست.

نوع نوشته ی کتاب و بیانش و توصیفاتش منو یاد کلیدر مینداخت. نمی دونم دقیقا چرا؛ شاید سبک نوشتن کتاب ها اون زمان شبیه هم بود (آخه تقریبا هم دوره ان دیگه نویسنده هاش)؛ شاید چون تفکرات مشابهی داشتن؛ نمی دونم واقعا. ولی به نظرم، یه چیزی توشون به هم شبیه بود.

خلاصه که کتاب خوبی بود. اگه علاقه مندین به دونستن وضع مردم و اتفاقای روزمره و عادی ای که توی زندگی مردم توی یه دوره ی پر فراز و نشیب میفته، کتاب رو بخونین، جالبه. من واقعا این جنبه اش رو دوست داشتم؛ یعنی، زندگی یه سری آدمایی رو داره توضیح میده که سمت بالای سیاسی یا نظامی ندارن، ولی متاثر میشن از جنگ جهانی ای که اتفاق میفته و به کشورشون کشیده میشه؛ و در نهایت، واکنش این آدما که متفاوته با هم، جالبه.


بخش هایی از کتابو که دوست داشتم اینجا می نویسم:

آدم باید بداند که نفرت و کینه برای خوبی و زیبایی نیست، برای زشتی و بی شرفی و بی انصافی است. این جور نفرت، علامت عشق به شرف و حق است.

--

آخر آدم باید در این دنیا یک کار بزرگتری از زندگی روزمره بکند. باید بتواند چیزی را تغییر بدهد. حالا که کاری نمانده بکنم، پس عشق می ورزم.

--

زری خوب حالش شده بود. اگر آدم گناه کرد و موفق شد، آن گناه به عقیده ی خودش و دیگران گناه نیست ولی اگر موفق نشد، آن وقت گناه گناه است و باید جبرانش کرد.

--

هر کس ویی دارد. او خاکی است و من بادی. من اهل صبر کردن و امید بستن به آینده ی خیلی دور نیستم. می خواهم همین حالا آینده را به چنگ بیاورم. می خواهم مرگم مثل سرهنگ با گلوله و تیر باشد، نه تو رختخواب. می خواهم آخرین کسی باشم که از برج درمی آیم. آن هم نه با پای خودم. می خواهم بکشانندم بیرون و با گلوله بزنند تو شاهرگم و با تیر تکه تکه ام کنند. می خواهم قاتلانم را بربر نگاه کنم، تا آن ها به من حس ببرند از بی اعتناییم.

--

زری کوشش کرد ا شود، بنشیند و توانست. گفت: میخواستم بچه هایم را با محبت و در محیط آرام بزرگ کنم. اما حالا با کینه بزرگ می کنم. به دست خسرو تفنگ می دهم.

خان کاکا گفت: حقد دارید. بدجوری سرمان آوردند. اما خون را با خون نمی شویند؛ با آب می شویند.

--

دکتر گفت: نه جانم، چرا ملتفت نیستی؟ مرض ترس خیلی ها دارند. گفتم که مسری است.

باز دست زری را در دست گرفت و پیامبرانه افزود: من دیگر آفتاب لب بامم، اما ا این پیرمند بشنو جانم. در این دنیا، همه چیز دست خود آدم است، حتی عشق، حتی جنون، حتی ترس. آدمیزاد می تواند اگر بخواهد، کوه ها را جا به جا کند. می تواند آب ها را بخشکاند. می تواند چرخ و فلک را به هم بریزد. آدمیزاد حکایتی است. می تواند همه جور حکایتی باشد؛ حکایت شیرین، حکایت تلخ، حکایت زشت ... و حکایت پلهوانی... بدن آدمیزاد شکننده است اما هیچ نیرویی در این دنیا، به قدرت نیروی روحی او نمی رسد، به شرطی که اراده و وقوف داشته باشد.

--

باز هم شعر بخوانید. شعرهایی که به من قوت قلب بدهد...

کاری کنیم ورنه خجالت برآوریم/ روزی که رخت جهان به جهان دگر کشیم


هامبورگ


ما یه مسافرت تقریبا یه هفته ای رفتیم. شنبه راه افتادیم به سمت خونه ی دوستامون و از جلوی خونه ی اونا با اونا راه افتادیم به سمت هامبورگ. برنامه مون دو شب هامبورگ بود، سه شب کپنهاگ، برگشتنی، یه شب برمن و بعدم دیگه خونه.

هتل هامبورگمون چک اینش ساعت 3 عصر بود. واسه همین فکر کردیم که وقتی می رسیم هنوز نمی تونیم اتاقو بگیریم. برای همین وقتی نزدیک شدیم، گفتیم بگردیم دنبال یه رستوران که اول مستقیم بریم ناهار بخوریم و بعد بریم هتل.

رفتیم یه رستوران ایرانی که من برای اولین بار کوبیده سفارش ندادم و باقالی پلو با ماهیچه گرفتم. خوب بود؛ فقط باید دنبال باقالی هاش می گشتم. بیشتر شویدپلو بود با ماهیچه . اما قیمت خیلی خوب بود که نشون میداد رستوران ایرانی تو هامبورگ زیاده و رقابت بالاست! چون تو شهر ما خیلی قیمتش بیشتره.

بعد از رستوران رفتیم هتل و یه کمی استراحت کردیم. بعدشم که دیگه شهر عملا تعطیل بود! نگاه کردیم؛ از لیست جاهایی که قرار بود بریم، مینیاتورلند تا یازده شب اینا باز بود. گفتیم خب، پس بریم همین جا.

هلک و هلک رفتیم و با کلی دور دور کردن برای پیدا کردن جای پارکش (!) آخرش وقتی رفتیم تو، خانمه گفت بلیت برای امشب نداریم. برای فردا بهمون بلیت داد؛ اونم برای شب، ساعتای 8 9. ولی دیگه چاره ای نداشتیم. گزینه ی دیگه اش مناسب نبود.

ما هم با این همشهریمون قرار گذاشته بودیم که همو ببینیم؛ چون همون وراس فعلا که کالجش تموم شده هنوز دانشگاه نرفته. طفلکی دوست داشت که دو روزو کامل با هم باشیم و ببره دور و برو نشونمون بده ولی بهش گفتیم که متاسفانه نمی تونیم تمام روزو با هم باشیم و فعلا برای این ساعت خانمه بهمون بلیت داده. قرار شد که ما با ماشین بریم دنبالش و یه چند ساعتی رو با هم باشیم حداقل.

دیگه اون شب فقط رفتیم یه دوری زدیم. گفتیم برای فردا حداقل برنامه ریزی کنیم.

فرداش یه جایی بود که موزه ی طبیعت بود که حیوونای تاکسیدرمی شده داشت. منم حدس زدم که پسرمون دوست داشته باشه. یه موزه ی ماشینم بود که چون دخترِ دوستمون زیاد دوست نداشت، تصمیم بر این شد که همین موزه ی طبیعتو بریم.

هوا هم انقدررر بد بود تو هامبورگ که خدا میدونه. با اینکه آگوست بود و قاعدتا باید هوا خوب می بود ولی از شانس ما همه اش بارونی و ابری و بادی و نسبتا سرد بود.

موزه ی طبیعتو رفتیم؛ مجانی هم بود. ولی خیلی کوچیک بود و عملا بعد از یه ساعت تموم شد. ما فکر می کردیم بیشتر طول بکشه ولی نکشید. هوا هم بارونی بود و نمیشد جاهای غیرسرپوشیده رفت. گفتیم کجا بریم؟ کجا نریم؟ بچه ها گفتن بریم یه خانه ی بازی! بلند شدیم با بچه ها رفتیم اونجا. اونجا بچه ها کلی بازی کردن.

قرار بعدیمون ساعت 2 بود برای یه جای دیگه. اونجا کجا بود؟ یه جایی که چند تا برنامه ی مختلف داشت. یکیش این بود که بتونین حس نابیناها رو درک کنین. یه نابینا میشه رهبر گروه و شما رو می برن یه جای کاملا تاریک و سعی می کنن محیط رو طوری طراحی کنن که شما دقیقا حس نابیناها رو داشته باشین. ایده اش خیلی خوب بود؛ مخصوصا که راهنما هم قرار بود یه آدم نابینا باشه. هم خود ایده جالب بود و هم اشتغال زاییشون برای آدمایی که مشکلی دارن.

از اونجایی که راهنما داشتن و مثل تور بردن بود براشون، باید حتما سر وقت اونجا می بودیم.

ما از اون خانه ی بازی تقریبا نیم ساعت، چهل دقیقه ای زودتر اومدیم بیرون که به موقع برسیم. هامبورگ هم تا دلتون بخواد تعمیرکاری داشت خیابوناش و اصلا یه چیز افتضاحی بود. تا رسیدیم به خود هامبورگ هم همین طور بود و نزدیک شهر که شدیم پر شد از ترافیک و خیابونای درب و داغون.

خلاصه، ما پارک کردیم به موقع تو یه جای نزدیک ولی دوستامون پارک نکردن و چون خیابونا خراب بود، مسیری نداشتن که برگردن؛ مجبور شدن کل یه مسیرو برن و برگردن.. ما یه کمی معطل اونا واستادیم. آخرش تصمیم گرفتیم که من و پسرمون زودتر بریم. ولی بازم ما ساعت 02:04 اونجا بودیم ولی گروهشون رفته بود دیگه. تا رفتم آقاهه گفت شیش نفرین؟ گفتم آره ولی متاسفانه بقیه هنوز نیومده ان. این شد که خانمه گفت متاسفانه دیگه نمی تونم بهتون آپشنی تو امروز بدم. تمام وقتا پره. انقدر هم خانمه جدی و آلمانی طور بود که آدم جرئت نداشت حرف بزنه. گفت حالا صبر کنین همین جا؛ ببینم چیکار می تونم بکنم.

منم هی می رفتم بیرون و هی برمیگشتم ببینم بقیه کی می رسن اصلا بالاخره. خانمه گفت شاید با گروه بعدی بتونم بفرستمتون لوی بازم نه همه تون رو. یه گروه بزرگی رزرو کرده. شاید همه شون نیان. اگه نیومدن، میتونین چند تاتون با اونا برین، تازه به شرط اینکه اون گروه قبول کنن شما رو. ولی خب، ما هم نمی تونستیم نصف بشیم.

آخرش تا بچه ها اومدن، شد 02:10. خانمه و آقاهه - که خوش اخلاق تر و اجتماعی تر دیده میشد- گفتن که می تونیم به جای اون توری که رزرو کردین، یه تور دیگه بهتون پیشنهاد بدیم برای ساعت 4 که مخصوص ناشنواهاس. گفتیم باشه دیگه. همونو بده. ما 130 یورو تقریبا داده بودیم؛ بلیت این یکی تو سایت 100 یورو. ولی اختلافشو به ما پس نمی دادن. تازه اینکه بهمون گفتن بلیتتون پریده، کلی کلاهمونو هوا انداختیم .

خلاصه، باز مجبور شدیم به همشهریمون زنگ بزنیم و بگیم ببخشید، بی زحمت تو بیا اینجایی که ما هستیم. ما نمی تونیم بیایم دنبالت. آخه 2 ساعت ارزش اینو نداشت که ماشینو برداریم و برگشتنی باز دنبال جای پارک بگردیم و تو ترافیک شهر و ساخت و سازاشون گم بشیم. بنده خدا گفت باشه. من میام.

دیگه ما این برنامه رو رفتیم و برای من واقعا عالی بود. خیلی دوست داشتم. یه خانم ناشنوایی اومد و ما رو برد توی یه اتاقی اول از همه که تاریک بود و یه میز بود. همه مون دور میز واستادیم که میزه نورپردازی مخصوص خودشو داشت و روشن بود و سایه ها روش قشنگ و به وضوح نشون داده میشد. بهمون با دست نشون داد که من یه سری عکسا بهتون نشون میدم، شما با دستتون سعی کنین که این شکلا رو درست کنین. مثلا یه مستطیل، بعد یه مربع، یه مثلث یا یه قلب و ... . بعد اشاره می کرد که حالا سعی کنین مثلا یه جور دیگه قلب درست کنین، با انگشتای دیگه ای یا مثلا سعی کنین حالا یه مستطیل کوچیک تر درست کنین. بعد هر کدوم از اینا رو ما روی میز دستامونو میذاشتیم و درمیاوردیم، بعد، برای چند لحظه اون تصویر رو روی میز مثل حالت عکس گرفتن تثبیت می کرد. بعد بهمون اشاره می کرد که حالا دستاتونو وردارین. ورمیداشتیم و می دیدیم که تصویری که هر کسی ایجاد کرده چی بوده و کی از همه قشنگ تر درست کرده تصویرو. بعد دوباره میرفتیم برای تصویر بعدی.

بعد گفت دنبال من بیاین. دوباره دنبالش رفتیم و یه جایی بود که یه سری شکلک و ایموجی و تصویر رو بهمون نشون میداد و بعد با حالت های صورت خودش اونا رو اجرا می کرد و چقدر قشنگ واقعا این کارو می کرد. من که اصلا نمی تونستم اون قدر از عضله های صورتم استفاده کنم. قشنگ معلوم بود یه آدمی که یه تواناییش کمه، چقدر - شاید ناخودآگاه- روی بقیه ی اعضای بدنش حساب می کنه و ازشون بهتر کار می کشه.

بعد از اون، رفتیم یه جایی که بهمون گوشی داد که بزنیم که چیزی نشنویم. بعد، یه سری تصویرو با دستش اجرا می کرد و ما باید حدس می زدیم که چی بود اون تصویر. بعضی هاش حیوون بودن، بعضی هاش غذا بودن و یا چیزای دیگه.

بعد یه کمی به ما هم یاد داد که از هم سوال بپرسیم و هر کسی باید از بغلیش می پرسید با زبون اشاره و بغلیشم باید با زبون اشاره جواب میداد.

در آخر هم رفتیم یه اتاق دیگه که هر چند تامونو دو گروه کرد که با هم کار کنن. یه سری از این آجرهای خونه سازی بود که یکیش شبیه پل بود مثلا، یکیش یه مکعب بود، یکی یه مکعب مستطیل و ... . رنگ های مختلفی هم داشت. مثلا همون مکعب مستطیل ممکن بود زرد یا قرمز باشه.

از هر دو تا گروهی که با هم کار می کردن، یه گروه یه تصویر دستش بود که باید ساخته میشد. قطعات هم جلوی اون دو نفر دیگه بود. اونا باید با زبون اشاره به ما می فهموندن که کدوم قطعه رو باید بذاریم. ما بر حسب حدسمون میذاشتیم. باز اونا بر اساس اینکه با تصویری که تو دستشون بود درست بود یا نه، علامت می دادن که انتخابمون درست بوده یا نه. انقدر این کارو تکرار می کردیم که می تونستیم دقیقا همون شکلی رو درست کنیم که طرف مقابل دستش بود. بعد باز جامونو عوض می کردیم و ما دو نفر باید یه تصویر می گرفتیم و دو نفر رو به رومونو راهنمایی می کردیم تا اون تصویرو بسازن.

و انصافا آدم می فهمید چقدر سخته نشون دادن کلمه های انتزاعی. حالا کوچیک و بزرگ و مکعب و مربعو میشه یه جوری نشون داد. ولی رنگا رو ما سعی می کردیم فقط یه جا تو دور و برمون پیدا کنیم تا نشون بدیم. ایده ی دیگه ای نداشتیم براش .

خلاصه، اینم قسمت آخرش بود و بعدش رفتیم گوشیهامونو گذاشتیم سر جاش و آخرش خانمه گفت اگه سوالی دارین جواب بدم.

نشستیم یه جا. یه آقایی اومد که صدای ما رو بشنوه و بتونه برای اون خانم ترجمه کنه. پرسید انگلیسی یا آلمانی؟ دوستای ما گفتن انگلیسی. این شد که هر کی سوال می پرسید، آقاهه همزمان آلمانی/انگلیسیشو هم می گفت و با زبون اشاره برای خانمه نشون میداد و خانمه با زبون اشاره جواب میداد و آقاهه باز به انگلیسی و آلمانی توضیح میداد.

یکی پرسید زبون اشاره تو کشورهای مختلف شبیه همه. خانمه گفت نه لزوما، مثلا من تو ایران بزرگ شدم و اول مجبور شدم زبون اشاره و بعد خوندن و نوشتن فارسی رو یاد بگیرم، بعد اومدم آلمان و مجبور شدم دوباره خوندن و نوشتن آلمانی و همین طور زبون اشاره ی آلمانی رو یاد بگیرم.

ما هم گفتیم که ایرانی هستیم و خانمه کلللی خوشحال شد و موقع رفتن ما رو بغل کرد .

اتفاق جالبی بود واقعا. اون همه نرسیدن و دیر رسیدن و عوض شدن برنامه و رفتن به برنامه ی ناشنواها به جای نابیناها و در نهایت دیدن این خانمه .

از اونجا که اومدیم بیرون، همشهریمون اومده بود پشت در و همدیگه رو دیدیم و خوشحال شدیم. طفلکی برامون کلی دونات هم آورده بود. آخه تو یه دونات فروشی کار می کنه. دوناتایی که آورده بود وگان بودن. ولی من که متوجه تفاوت خاصی نسبت به دونات های معمولی نشدم. فکر می کردم مزه اش متفاوت باشه ولی نبود. مزه ی عجیب و غریبی نداشت.

دیگه اون ما رو برد یه کمی این ور و اون ور شهر و همه چیو بهمون نشون داد. ما که ناهار هم نخورده بودیم، ازش خواستیم که یه جایی رو برای شام به ما نشون بده. اونم ما رو برد یه جایی که یه جورایی مرکز خرید بود ولی خب یکشنبه بود و همه چی تعطیل بود؛ فقط قسمت غذاش باز بود. که اونم جالب بود که تقریبا همه شون بسته بودن! یه دونری باز بود که ما اول فکر کردیم لابد خیلی غذاش خوبه که این جوری صفه براش ولی وقتی رفتیم و دور زدیم و دیدیم تقریبا کلا دو سه تا غذافروشی بازن، فهمیدیم که لزوما به خاطر کیفیتش نیست !

من رفتم یه همبرگر سفارش دادم و پسرمونم گفت فقط سیب زمینی می خواد. همسر و دوستمونم رفتن نیم ساعتی تو صف همون دونری واستادن. ولی در نهایت، راضی بودن از چیزی که گرفته بودن. مال منم خیلی خوشمزه بود اتفاقا - جای شما خالی. یه همبرگر کاملا خونگی بود که شکلش هم منظم و درست و حسابی مثل همبرگرای بازاری نبود. قشنگ انگاری یه مامانی درستش کرده بود .

بعدش دیگه با ماشین رفتیم تا همون مینیاتورلند و همشهریمونم باهامون اومد چون قطاری که می خواست بگیره، از همون مسیر رد میشد.

اونجا هم یه ساعتی ما تو ماشین نشستیم و حرف زدیم و بقیه رفتن بگردن.

خیلی دختر خوب و خوش صحبتیه این هم شهریمون. دوسش دارم واقعا. دختر باجربزه و باعرضه ای هم هست.

تو دونات فروشی کار می کنه. آشپزیشم واقعا خوبه. دونات فروشیشون کافه هم هست. وقتی قراره قهوه و ماچا و از این چیزا ببره، با سلیقه ی خودش تزیینم می کنه. یه بار تزییناشو بهمون نشون داد. میشینه با حوصله نمی دونم دلفین درست می کنه و از این شکلکا. واقعا حرفه ای کار می کنه.

همیشه چیزای جالبی برای تعریف کردن داره این دوستمون. میگه از بین دوناتامون، یه مدلش هست که هر کس ازش بخره، به ازای هر خریدش، یه سنت از خریدت داده میشه به یه جایی. اون جا هر بار یه جاییه. مثلا یه بار برای کودکان فلان، یه بار برای حمایت از فلان کسا و ... . میگفت یه بارش هم برای کمک به این فعالیت های همجنس گرایی بود. یه خانمی اومد، گفت [اگه درست یادم باشه] 24 تا دونات می خوام. تا وقتی هم آماده بشه می شینم و یه نوشیدنی می خورم. گفتم از کدوما بذارم؟ گفت از همه بذار؛ فقط از اون یه مدل نذار. من نمی خوام از این گروه حمایت کنم.

میگفت ما جزو قوانینمونه که به آدمایی که هموفوب حساب بشن اجازه نداریم خدمات بدیم ولی من جرئت نکردم بگم ما به شما خدمات نمی دیم و گفتم چشم.

برای من این جالب بود که اون خانمی که میاد می خره، این قدر مطلعه که میدونه اگه از این دونات بخره، یه سنت از خریدش داره به جای دیگه داده میشه. اون وقت راستشو بگم ما هیچ وقت چک نمی کنیم این پولایی که میدیم به کی و چقدر و چطوری کمک می کنه؟

فکر کنم وقتشه ما هم تو این چیزا یه کمی از بعضی از آلمانی ها یاد بگیریم؛ ما خیلی پرتیم واقعا .

ضمنا، اگر فکر می کنین یه سنت چیزی نیست، گفت 25 هزار یورو پولی شده که جمع شده از فروش اون دونات ها. یادم نیست تو بازه ی یه سال بود یا چقدر. ولی به هر حال، فقط به یکی از این موسسه ها، اینا 25 هزار یورو کمک کرده ان.

خلاصه که تا وقتی ما می خواستیم بریم مینیاتورلند با این دوستمون بودیم و بعدش اون رفت و ما هم رفتیم مینیاتورلندو دیدیم.

اونم قشنگ بود. از هر قاره ای، چند تا کشور رو انتخاب کرده بودن و چیزای جالبشونو به صورت مینیاتوری درست کرده بودن.

همه چیش خیلی قشنگ بود. فقط حیف که ما انقدر بلیتمون دیر بود که دیگه نا نداشتیم درست و حسابی توش بچرخیم. از صبح رفته بودیم بیرون و گشته بودیم و هزار تا ماجرا هم داشتیم. خسته شده بودیم واقعا. تا رسیدیم هتل فکر کنم 11 12 بود.