از خاطرات قدیم و جدید


یه رابطه ی عکسی بین اتفاقایی که میفته و نوشتن من وجود داره: هر چی بیشتر اتفاقای جالب بیفته که دلم بخواد بیاد تعریف کنم، طبیعتا وقت بیشتری ازم گرفته شده بابت افتادن اون اتفاقا و در نتیجه کمتر وقت می کنم بیام بنویسم .

حالا سعی می کنم توی این پست یا با دو تا پست همه چیو بنویسم.

--

چند تا پست پیش راجع به مدرسه ی قرآن نوشتم، یاد دو سه تا خاطره ی دیگه از اون مدرسه افتادم. گفتم بیام اونا رو هم بنویسیم.

از کلاس خودم تو مدرسه مون دو تا از بچه ها میومدن اونجا کلاس قرآن و هم کلاس بودیم. اون دو تا بچه های زرنگی نبودن اصلا ولی بچه های خوبی بودن.

تنها زمانی که من الان یادم میاد که مدیر مدرسه میومد دعوامون می کرد زمانی بود که یکی از اینا تابو به صورت 360 درجه تاب می خورد! هر بار که میرفت بالا، من قلبم وای میستاد و داد می زدم سیما نکن، خطرناکه. میگفت نه، انقدر باحاله! هنوزم که هنوزه باورم نمیشه که طرف همچین کار خطرناکی می کرد. انقدر با تاب 360 درجه تاب می خورد که تاب کاملا کوتاه می شد؛ چون تو هر بار یه مقداری از زنجیر داش دور اون میله ی بالایی می پیچید!!

واقعا معلمای اون مدرسه ی قرآن خیلی صبور بودن .

--

یه خاطره ی دیگه هم که از اون دوران برام عجیبه اینه که یه بار تو مدرسه امتحان ریاضی داشتیم. من اونجا از یکی از این دو تا پرسیدم چند شدی؟ گفت خوب نشدم، کم شد. ولی خیلی هم خوشحال و بدون ناراحتی. گفتم خب، حالا چند شدی؟ گفت 5 :|!! واقعا انتظار همچین عددی رو نداشتم. فکر می کردم منظورش از خوب نشدم، مثلا 17 18 ئه!! چند بار با تعجب پرسیدم واقعا 5 شدی یا الکی می گی؟!

باورم نمیشد کسی بتونه ریاضی کلاس سوم یا چهارمو 5 بگیره. آخه چطوری میشد واقعا؟!! پنج واقعا؟!

--

باز الان اینو نوشتم، یاد یه چیز دیگه افتادم. یه دختری بود که خونه شون نزدیک خونه ی ما بود و یه سال از من بزرگتر بود و همون مدرسه ای می رفت که من می رفتم. مامانمم کلاس چهارم معلمش بود. ما گاهی وقتا با هم میرفتیم مدرسه.

دیگه گذشت و بزرگ شدیم و کنکور دادیم. اون سال اول قبول نشد و موند برا سال بعد که میشد سال ما. یه بار تازه از کنکورمون گذشته بود، تو راه خونه مون دیدمش؛ با هم احوال پرسی کردیم. گفت کنکورو خوب دادی؟ گفتم بد نبود ولی زیاد خوبم نبود. پرسید فکر می کنی مجاز بشی؟!

--

شیرین (همون هم شهریمون) اینجا بیمه اش خصوصیه. بیمه ی خصوصی این طوریه که شما اول میرین دکتر و کارتونو میگین؛ دکتر بهتون میگه که کارتون چقدر هزینه داره. بعد شما تصمیم میگرین که اون کار (مثلا آزمایش یا عمل یا هر چیز دیگه ای) رو انجام بدین یا نه. شما اون فاکتور دکتر رو می برین بیمه و مشخص میکنن براتون که چقدرش تحت پوشش بیمه است. بعد، اگر خواستین، پول دکتر رو میدین. بعدا رسید پرداختتونو میفرستین برای بیمه تون. بیمه تون هر چی رو پوشش داد، پولشو براتون میریزه به حسابتون.

تو بیمه ی دولتی ولی شما هیچ کاری به هزینه ها ندارین "توی موارد ضروری" و فقط کارت بیمه تونو میدین و بقیه ی کارا رو دکتر خودش باید با بیمه انجام بده.

حالا شیرین، رفته پیش یه دکتر. دکتر یه آزمایش براش نوشته. آزمایش رو داده. بعد خونه شو جا به جا کرده. به دکترش اطلاع داده که من آدرسم جا به جا شده. دکتر ولی به آزمایشگاه اطلاع نداده. آزمایشگاه هم فاکتور رو طبیعتا به نامه بیمار نوشته و به آدرس قبلیش ارسال کرده. شیرینم که اونجا نبوده و نامه رو دریافت نکرده، پرداخت نکرده.

حالا اونا چند بار تلاش کرده ان، نمی دونم. ولی در نهایت براش یه نامه ای اومده بود به آدرس جدیدش از طرف دادگاه که فلان آزمایشگاه از شما شکایت کرده که پولشو نداده این.

این بنده خدا هم یه مقداری ترسیده بود و به ما زنگ زد. ما هم بهش گفتیم که همه ی نامه ها و ایمیل هایی که زده رو با ذکر تاریخ تو یه ایمیل بلند بالا بنویسه و توضیح بده برای دادگاه که آقا من اطلاع داده ام و اونا خودشون به آدرس جدید من چیزی نفرستاده ان.

این کارو کرد ولی جالب بود که وکیل طرف نامه زده بود که شما ظاهرا به شکایت ما اعتراض کرده این؛ حواستون باشه که این کارتون ممکنه براتون هزینه ی اضافه داشته باشه و ... (از این نظر که اگه دادگاه رو ببازی، باید پول وکیل اونا رو هم تو بدی و ... ).

خلاصه، شیرینم چندین بار با ما صحبت کرد و راهنماییش کردیم و هی پیش این و اون رفت و با وکیلا و آدمای مختلفی صحبت کرد و خلاصه، مشخص شد براش که در هر صورت برنده خواهد بود توی پرونده اش. ولی خب، آدمای مختلف نظرای مختلفی داشتن. مثلا یکیشون گفته بود که ایمیل بزن به اون وکیله و بگو من همون 75 یوروی فاکتور اصلی رو پرداخت می کنم. آخه توی اون نامه ای که وکیله زده بود، گفته بود شما باید 230 یورو اینا پرداخت کنین!

ولی یه وکیل دیگه بهش گفته بود اصلا جواب نده فعلا به وکیله. به وکیله وظیفه ای نداری جواب بدی. به دادگاه باید حتما جواب بدی. الانم تو پیشو نگیر، تا اینکه اون وکیله بره خودش مدارک رو از دادگاه بگیره. چون نظر این بنده خدا این بود که اون آزمایشگاه دیده پولش پرداخت نشده و شکایت کرده و خبر نداشته که دلیلش چی بوده. شیرین هم جواب رو به دادگاه داده و گفته من قبلا آدرسمو اطلاع رسانی کرده ام. بنابراین، وکیل اون آزمایشگاه احتمالا هنوز خبر نداره که حق با اونا نیست.

خلاصه، بعدتر باز وکیله نامه زده بود که بیا 210 یورو پرداخت کن!!

ولی شیرین بازم جواب نداد. بعد از چند روزش، از دادگاه بهش زنگ زده بودن که پرونده از نظر اونا تموم شده اس و شیرین مسئولیتی نداره.

البته، اینم بگم که اینکه میگم دادگاه، منظورم این نیست که قاضی بررسی کرده و اینا. اینم تازه یاد گرفتیم که ظاهرا تمام پرونده ها این جوری نیست که واقعا بره دادگاه و قاضی بیاد و دو نفر بخوان برن جواب بدن. اول چند تا مسئول دارن که پرونده ها رو بررسی می کنن و مدارک دو طرف رو نگاه می کنن. اگه لازم شد، بعد میره مرحله ی بعد. و خب، اون مرحله هزینه اش خیلی بیشتره دیگه.

خدا رو شکر، تو همین مرحله مشکلش حل شد ولی خب، برای چند روز یا هفته هم حسابی استرس کشید طفلکی.

--

یه روز داشتیم تو یه مرکز شهری راه میرفتیم، فکرکنم همون روزی بود که تو کلن بودیم، تظاهرات بود. اینجا تقریبا هر هفته تو شهرای نسبتا بزرگ تظاهرات هست؛ هر بار به یه دلیلی.

یه کمی واستادیم و نگاه کردیم؛ قشنگ ملغمه ای بود. یکی پرچم کردستان دستش بود، یه ور پرچم هم جنس گراها بود، یه ور یکی نوشته بود نسل کشی رو متوقف کنید، اون ورتر یکی رو پلاکاردش نوشته بود این جنگ، جنگ ما نیست (که به نظر من، با اینکه هر دو عملا با جنگ غزه مخالف بودن، ولی از زمین تا آسمون دیدگاهاشون فرق داشت با هم).

--

یه بارم دیدیم جزء این اعتراضات یه سری میز گذاشته بودن و چیزی که بهش اعتراض داشتن، وضعیت سگ ها  تو ترکیه و مراکش بود!

--

رفته بودیم مغازه ترکا که گوشت بخریم چون دوستامونو دعوت کرده بودیم. نوشته بود اگه سه کیلو مرغ بخرین، حدود 21 یورو؛ اگر نه، کیلویی 8 یورو اینا. منم دقت نکردم که سه کیلو چقدره و چند قطعه میشه. به طرف گفتم 5 تا سینه ی مرغ بده. آقاهه داد. بعد که داد. پسرمون گفت مامان این شد دی کیلو و نهصد و خرده ای. گفتم ئه؟ پس بذار یکی دیگه هم بخرم. بعد از اینکه آقاهه مرغ و سایر چیزایی که می خواستمو برام کشید، گفتم یه دونه سینه ی دیگه هم بدین. بعد دیدم که اینو جدا گذاشت. فکر کردم موقع حساب کردن با هم حساب می کنه. ولی وقتی داد و برچسب قیمتشو روش چسبوند، دیدم انگاری حساب نکرده. ولی بازم مطمئن نبودم.

همسر هم داشت بقیه ی خریدا رو می کرد. بعد که رفتم پیشش، گفتم فکر کنم این آقاهه تخفیف مرغه رو حساب نکرد. رفتیم با هم یه دوری زدیم و قیمت مرغه رو دوباره نگاه کردم و دیدیم حساب نکرده. به همسر گفتم برم بهش بگم؟ گفت ولش کن دیگه؛ حالا دو سه یوروئه. دیگه چیزی نگفتیم و گفتیم بریم تو صف واستادیم.

هنوز نزدیکای صف واستاده بودیم که یه آقایی اومد گفت ببخشید فکر کنم اشتباه حساب شده گوشتتون براتون. از همون دور داد زد و با اون آقایی که بهمون گوشت فروخته بود به ترکی صحبت کرد و آقاهه گفت آره. همکارم میگه اشتباه کرده. برین پیشش. دوباره رفتیم پیشش. آقاهه گفت من تخفیفشو براتون حساب نکرده بودم؛ شما بالای سه کیلو خریده بودین .

واقعا دمشون گرم آدمایی که این قدر خوبن .

نزدیک صف بودیم که همسر گفت دوغم بخرم؟ گفتم بخر. رفت نگاه کرد؛ اومد گفت نیست دیگه؛ تموم شده (آقای جلوییمون دو تا دوغ داشت). بنده خدا برگشت به فارسی گفت شرمنده آقا، من دیدم دو تا هست؛ هر دوشو برداشتم؛ باشه برای شما یکیش. گفتیم نه؛ ممنون؛ دستتون درد نکنه. و نگرفتیم. آقاهه مال خودشو حساب کرد. دوغ آخرشو حساب کرد و پولشو داد ولی به فروشنده گفت این باشه واسه این خانواده ای که بعد از منن .

خیلی ازش تشکر کردیم و گفتیم حداقل پولشو نمی داد. ولی گفت قابلی نداره و رفت.

ما هم حساب کردیم و اومدیم بیرون.

آقاهه یه ریش مرتب خط گرفته ی نه چندان بلندی داشت ولی از ته ریش هم بیشتر بود. چهره ی مثبتی هم داشت در کل. همسر میگه کاش لااقل باهاش آشنا میشدیم. وقتی اومدیم بیرون، میگه نه، خوب شد که آشنا نشدیم. نگرانم نباش که پولشو ندادیم؛ طرف پورشه داشت  .

به همسر میگم قیافه اش شبیه آقازاده ها بود؛ میگه خب احتمالا بود دیگه .

اومدیم برای دوستامون تعریف کردیم. یکیشون میگه الان این آقاهه یه خانواده رو خوشحال نکرد؛ سه تا خانواده رو خوشحال کرد .

حالا خلاصه، این آقاهه هر کی بود، دمش گرم. سه تا خانواده رو خوشحال کرد با یه دوغ!

--

چند وقت پیش پسرمون بهم میگه مامان من می خواستم چیکاره شم؟!!

هر چی هم می گفتم، میگفت نه، اینا نبود!

پسرمون یه کاره ای بشه که خودشم یادش نیست چی بوده؛ در این حد علاقه منده به شغلش .

--

پسرمون یه مسابقه ی اسکرچ بین المللی (آنلاین در واقع) شرکت کرده و دور اولشو قبول شد. تو دور دوم برای اینکه مطمئن تر باشن که بچه ها خودشون انجام میدن تمرینا رو، زمانش خیلی کم بود. چند تا تمرین سنگین بود و کلا دو روز وقت که یه روزشم ما مهمون داشتیم.

روز دوم نشست تا ساعت 11 شب تمرینا رو انجام داد و براش سابمیت کردم.

خداییش، خودم انقدر توقع نداشتم ازش که تا این حد با پشتکار بشینه پاش. رابطه مو با پسرمون دوست دارم. یه جاهاییش سخت شد تمرینا؛ ناراحت شد؛ گریه کرد؛ دعوامون شد؛ آشتی کردیم؛ ادامه دادیم؛ وسط گریه هاش خندید؛ سوالو فهمید دوباره خندید؛ با هیجان خودش توضیح داد؛ ذوق کرد؛ خوش اخلاق شدیم؛ ادامه دادیم ... . و آخرش با تمام سختی هاش به آخر رسوندیمش و سابمیتش کردیم؛ گرچه یازده شب.

--

وقتی داشتم براش سابمیت می کردم یهو میگه الان بهش گفتی که من برنده بشم؟ می دونستم منظورش چیه ولی گفتم به کی؟ میگه به خدا دیگه . انگار من خدا پسرخالمه .

--

اون روز رفته بود کلاس شنا. اومدنی، یه کمی دیرتر از معمول اومد. میگه من در واقع زودتر آماده شده بودم ولی واستادم تا به یه بچه هه کمک کنم. میگم چطور؟ میگه من داشتم میومدم؛ گفت من بلد نیستم از کدوم ور باید برم؛ کمکم می کنی؟ بهش گفتم باشه. واستادم تا لباسشو پوشید و بعد باهاش اومدم بیرون. میگه اون بچه هه وقتی بزرگ میشه، یادش نمیره.

--

مدرسه شون برده بودشون تئاتر. تئاترشونو توضیح داد گفت یه ماهیگیر بود که یه روز یه ماهی گرفت که می تونست هر چی آرزو داشت برآورده کنه ولی هر بار که یه آرزوشو برآورده می کرد، یه کمی چاق تر میشد. این ماهیگیر انقدر آرزو کرد که ماهی ترکید و همه چی به حالت اول برگشت.

میگم خب چی یاد گرفتی ازش؟ میگه اینکه با هر چی داریم باید خوشحال باشیم.

میگم خب مثلا با چیا؟ مثلا چیا داریم؟ چیا داریم که خیلی ارزشمنده؟ میگه مثلا خونه. میگم آفرین؛ بارک الله. دیگه چی داریم که از خونه هم مهم تر باشه؟ میگه خاطرات خونه .


قاطی پاطی


یه بار آخر هفته همین چند وقت پیش پسرمون مسابقه ی پینگ پنگ داشت از طرف تیمشون. این جوریه که توی گروه می نویسن که کی میخواد کدوم روز رو بیاد و هر کس میخواد بیاد اعلام می کنه. مسابقه ها هم نتایجش اعلام میشه و رده بندی و اینا داره ولی در کل، خیلی جدی نیست. این جوری نیست که همه هر دفعه برن.

خلاصه، ما هم یه بارشو گفتیم میایم. رفتیم. یه خانمی دم در سالن نشسته بود؛ گفت با کفش بیرون نمی تونین بیاین. اون کفشایی که پسرمون پوشیده بود در واقع همون کفشایی بود که همیشه برای پینگ پنگش می پوشید ولی ما دیگه چون فقط سوار ماشین قرار بود بشه و پیاده بشه، دو جفت کفش جدا براش ورنداشتیم.

خلاصه، خانمه گفت نمیشه. کفش دیگه ندارین؟ گفتم نه والا. گفت پس برین بشورین کفِشو و بیاین. با هم رفتیم تو روشویی، تمیز کردیم با دستمال خیس با پسرمون. هر دوتاش از قبل تمیز بود. گل و اینا که نداشت. با این وجود، یکیش یه کمی لک هایی داشت که نمی رفت.

پسرمون داشت میرفت پیش خانمه؛ تقریبا تو دو قدمی خانمه بود؛ بهش میگم پسرم، اگه بهت گفت پاتو بگیر بالا که نگاه کنم، پای راستتو بگیر بالا. همون موقع هم خانمه بهش گفت و پای راستشو گرفت بالا.

با خودم فکر کردم چقدر خوب که ما اینجا راحت با هم فارسی حرف می زنیم؛ کسی هم نمی فهمه .

--

آدم هر چی بزرگتر میشه، بیشتر متوجه میشه چقدر کپی مامان و باباشه. مامان من خدای تغییر دستور غذاها و شیرینی ها بوده همیشه!

مثلا تو ماکارونی مامان من همیشه یا عدس هست یا لوبیاسبز یا یه چیز دیگه تو همین مایه ها . حتی مامانم برامون پیتزا درست می کرد؛ روش مایه ی ماکارونی می ریخت که اونم لوبیاسبز داشت دیگه!

حالا، چند وقت پیش ما دیدیم پسرمون صبحانه هایی که می خوره خیلی تنوعش کمه، گفتیم یه چیز جدید بهش بدیم. اومدم نون تست فرانسوی درست کنم براش. دفعه ی اول خامه که از ابتدا به ساکن حذف شد از دستور اصلی چون اصلا نداشتیمش! یه کمی تخم مرغ و شکر و شیرو قاطی کردم و نون تست ریختم توش و سرخ کردم. دفعه ی بعدی گفتم وا! چه خبره هر بار این قدر شکر؟ اصلا ولش کن. شکرم نمی خواد. تو مرحله ی بعد شیرم حذف شد! الان نون تست آغشته به تخم مرغ رو سرخ می کنم؛ وقتی میارم براش، عسل میریزه روش .

--

همه ی آدما وقتی بزرگ میشن شبیه مامانشون میشن، من شبیه مامان همسر . الان مدل موهام دقیقا شبیه مامان همسر شده.

اولا که ما ازدواج کرده بودیم، موهای مامان همسر کاملا بلند بود؛ کم کم هی کوتاه شد، هی کوتاه شد، الان قشنگ مردونه می زنه. منم یه چیزی تو همون مایه ها شده ام!

--

یه آرایشگاه میرفتم، هی آرایشگراش عوض می شد. هر آرایشگرش نهایتا دو بار موهای منو کوتاه می کرد و دفعه ی بعدی که زنگ می زدم، می گفت اون دیگه اینجا کار نمی کنه! سه نفر مختلف تو اون آرایشگاه موهای منو کوتاه کردن.

بعدش رفتم یه آرایشگاهی که مامان ماکسی معرفی کرد که اصلا خوشم نیومد.

دفعه ی بعدی رفتم پیش همون خانم سوری ای که راجع بهش یه بار اینجا نوشتم. چند وقت بعدش زنگ زدم، آقاهه گفت امروز نیست. هفته ی پیش زنگ زدم، گفت دیگه اینجا کار نمی کنه.

این دفعه رفتم پیش یه نفری که آرایشگاه مال خودشه. خدا به خیر کنه براش .

--

چند وقت پیش تولد ماکسی بود. هفته ی بعدش یه چیزی تو مایه های جمعه بازار بود نزدیک خونه مون. مامان ماکسی یکی دو روز به تولد ماکسی، شب، دیروقت، بهم پیام داد حتما پسرتون میاد تولدو؟ ماکسی نگرانه؛ میگه پسرتون گفته شاید بخواد اون بازاره رو بره و نیاد!!

خیالشو راحت کردم که میاد تولد ماکسی و اون برنامه هفته ی دیگه اس .

-- 

برا اولین بار، چند وقت پیش اومدم یه کتاب آلمانی بخونم. خوب بود. خودمم فکر نمی کردم بتونم یه کتاب 420 صفحه ای رو تموم کنم ولی اتفاقا اصلا سخت نبود.

دنبال یه سری کتاب خاص بودم که بگیرم که پیدا نکردم هیچ کدومشونو تو کتابخونه هایی که عضو بودیم. این کتابخونه ی شهرمون چون کوچیکه یه کمی خاصه سیستمش. راحت نمیشه تو کتاباش گشت ولی راحت میشه لیست کتاباشو دید.

لیست صفحه ی اول کتاباشو به چت جی پی تی دادم؛ گفتم کدومش خوبه و نویسنده اش معروفه. یکیو پیشنهاد داد؛ همونو خوندم !

--

بعد از اون یه کتاب از یه کتابخونه ی دیگه گرفتم. بیست صفحه ازش خوندم؛ تازه فهمیدم این اون کتابی که میخواستم نیست؛ بلکه نقدی بر اون کتابه .

هی میخوندم، هی میگفتم چرا یه جوریه؟ مقدمه اس اینا؟ چرا این جوریه؟ نگاه میکردم تا نصف کتاب اسم فصلش همین بود. ولی هی میرفتم جلو میدیدم خب، من چرا نمی فهمم قصه راجع به چیه؟! مگه میشه یه قصه راجع به یه نویسنده ی کتاب باشه و کتابش؟

فکر میکردم خود رمان موضوعش یه نویسنده ایه که یه رمان نوشته. ولی بازم جور در نمیومد.

دیگه بالاخره بعد از بیست صفحه فهمیدم .

--

خانم ز می گفت یه بار با یه عده ای از بچه ها - در حد 10 15 نفر- رفته ان کارتینگ. یه دور بازی کرده ان؛ عمدا خیلی به هم می زده ان که هیجانش بیشتر بشه. اون خانمی که مسئول بلیت فروختن بوده تو دور بعدی بهشون گفته من بهتون بلیت نمیدم. شما عمدا می زنین به هم؛ خطرناکه.

اونا هم رفته ان با مدیرش صحبت کرده ان و گفته ان ما چون حجاب داشتیم طرف با ما این طوری رفتار کرده. رئیسه هم اومده از تک تکشون جدا جدا عذرخواهی کرده و بهشون بلیت فروخته و اینا رفته ان با خیال راحت عمدا به همدیگه زده ان!

واقعا حتی شنیدن این رفتارا هم منو ناراحت می کنه؛ نمی دونم چی باید بگم .

--

این کتابخونه ای که جدیدا توش کار می کنم، همه ی کارمنداش داوطلبانه کار می کنن. اون روز یکیشون می گفت من 23 ساله که اینجا کار می کنم.

اینجا برای هر کتابی که قرض می گیرن، باید 30 سنت اینا بدن. خیلی از آدما پول نقد همراهشون نیست. دفعه ی قبل، بیرون اومدنی داشتیم راجع به همین صحبت می کردیم. یکی از کتابدارا پیشنهاد داد که رو در یه کاغذ بزنیم "پرداخت با کارت امکان پذیر نیست". همون خانم بالا میگه نه؛ این جوری نباید بنویسیم. باید بنویسیم "فقط پرداخت نقدی"!

--

یه کارمند دیگه داره کتابخونه که 40 ساله اونجا کار می کنه و سنش شاید 55 اینا باشه. از زمانی که نوجوون بوده اینجا کار می کنه . واقعا لذت بردم دیدم این قدر پیگیر بوده این همه سال.

--

چند وقت پیش گفتیم بیایم یه بار از این نونای آلمانی درست کنیم. درست کردیم و اتفاقا خوب شد. تا الان دو بار درست کردیم؛ الانم همسر خمیرشو گذاشته وربیاد برا فردا صبح .

--

آلمانی ها تو یه بافت هایی، حرفی که به نظر ما باید اَ تلفظ بشه رو اِ تلفظ می کنن. مثلا میگن لِپ تُپ یا هِندی (Handy). همین تلفظ رو گاهی برای کلمه های انگلیسی تو انگلیسی حرف زدنشونم دارن.

پسرمون میگه این آلمانی هایی که سر کلاس انگلیسی به بلَک میگن بلِک منو annoying می کنن !


از زندگی

اون روز داشتم راجع به مرزای آلمان یه چیزیو چک می کردم؛ برام جالب شد وقتی فهمیدم شما هر جای آلمان که باشین با طی کردن حدود 250 کیلومتر مرزو رد می کنین و میفتین تو یه کشور دیگه!

ما تو نصف مملکت با ۲۵۰ کیلومتر تازه به شهر بغلیمون میرسیم!

--

داریم برنامه می ریزیم که چند هفته ی بعد که 3 ی اکتبر که روز اتحاد دو آلمانه و تعطیله - و از قضا جمعه هم هست- بریم یه دوری دور آلمان بزنیم و همه رو ببینیم.

همسر به علی پیام داده که اگه هستین ما فلان روز بیایم، ساعت فلانم راه بیفتیم از خونه ی شما که بریم مثلا اشتوتگارت.

بعد جواب علی رو برا من فوروارد کرده که گفته بیاین و اینا. وسط حرفاش میگه "حالا انگار اشتوتگارت چه خبره؟! والا!" . آخرشم حرفش تاثیر داشت البته و قرار شد دو شب پیش علی اینا بمونیم و شب موندن پیش اون یکی دوستامونو کنسل کنیم.

--

میتینگ داشتم با دو تا از همکارا. بهشون گفتم این پیامکی که میفرستین، توش فلان اطلاعات کاربر هس و من نمیدونم این از نظر حفاظت از داده ی کاربر قابل قبوله یا نه. خانمه خودش وکیله. میگه اینو بهتر بود قبل از اینکه وویس بت لایو بشه بحث میکردیم. میگم آره، ولی به هر حال، الان این نگرانی وجود داره.

میگه فلانی - که اونم وکیله- مسئول حفاظت از اطلاعات کاربره تو بخش ما. با اون صحبت کن ولی شفاهی لطفا.

تو دلم گفتم آره جون عمت. منم انقدر احمقم که شفاهی بگم. تو هم که وکیل؛ فردا که مشکلی پیش اومد، بگین تقصیر بخش آی تیه. منم هیچ ایمیلی نداشته باشم که ثابت کنم من راجع به این موضوع اطلاع رسانی کرده ام!

یه ساعت بعدم ایمیل زدم به همونی که گفته بود و گفتم لطفا چک کنین و اگه اکیه همه چی، تایید کنین .

--

پسرمونو برده بودم یکی از کلاساش. ماشینو تو پارکینگ پارک کردم و رفتم همون دور پارکینگ پیاده روی کنم؛ چون هوا زیاد جالب نبود؛ نمی خواستم زیاد از ماشین دور بشم که اگه یهو بارون شدید گرفت، سریع برگردم.

رفتم دور زدم یکی دو دور و بعد از دور دیدم ئه، یه ماشین خیلی شبیه ماشین بی ام ویِ ما اونجا پارکه. با خودم گفتم چطور ممکنه این قدر شباهت داشته باشه؟ یعنی، دقیقا یکی همون مدل و با همون مدل چراغا و دقیقا مال همون سال؟ مگه میشه؟ یه کم جلوتر رفتم دیدم وااا! این که پلاکشم حتی شبیهه؛ چطور ممکنه؟ جلوتر رفتم دیدم واااا؛ این که ماشین ماست؛ ماشین ما اینجا چیکار می کنه؟ کی آوردتش؟! بعد یادم اومد که من خودم الان اونجام و خودم بردمش !

نمی دونم چرا تمام اون مدتی که داشتم از دور قدم می زدم به سمت ماشین فکر میکردم همسر منو با تسلا برده!!

--

پسرمون کلاس شناش یه کمی پیشرفته تر شده الان؛ دیگه نمیتونن تو همون استخر بمونن. با همون معلم میرن یه استخر دیگه. این استخره -برخلاف قبلی- نمیشه رفت تو و باید بچه رو تحویل بدی حدود ده دقیقه قبلش و بعدم بیرون منتظرش باشی؛ یعنی، خانمه دو بار میاد دنبال بچه ها. یه بار حدود ده دقیقه به شروع کلاس که فرصت لباس عوض کردن داشته باشن؛ یه بارم دو سه دقیقه به شروع کلاس برا جامونده ها.

روز اول دیدم پسرمون برگشتنی لباس پوشیده ولی با مایو اومده بیرون. میگم چرا عوض نکردی؟ میگه چون اتاق جدا نداش!

اینجا از این کارا میکنن. یه دونه اتاق تعویض لباس گروهی دارن. همه هم براشون اکیه و جلو بقیه عوض میکنن.

من دفعه ی بعدش به خانمه گفتم. اصلا درک نمیکرد چرا می پرسم چرا اتاق نداره؟ میگفت خب، مشکلش چیه؟ بعدش که توضیح دادم و گفتم بچه ی ما دوست نداره جلو دیگران کاملا لباساشو دربیاره، گفت من صحبت میکنم. ولی من دیگه پیگیر نشدم چون همون بیرون یه دستشویی داشت که اتفاقا چون با ویلچری ها مشترک بود، بزرگم بود. بهش یاد دادم همون جا بره لباساشو عوض کنه.

--

یکی از دوستای همسر بیکار شده چند وقتیه. الان اوضاع کار اروپا -به جز صنایع نظامی- واقعا خرابه.

یه جا رفته برای مصاحبه، اونا هم نمیدونسته ان که ایرانیه. پروژه شونم نظامی بوده. براش توضیح داده طرف که این برا اینه که فلان پهپادو بزنه، این برا فلان پهپاده، اینم برا شاهده .

--

الان پروژه های نظامی رو بورسن. فک کنم همین شرکت بود، صد نفرو یه جا استخدام کرده بود.

--

همسر رفته بود خرید. میگه من خریدامو گذاشته بودم رو نوارنقاله. یه نفر که از تیپ و راه رفتن و رفتارش مشخص بود دنبال شر میگرده اومد وسایلشو گذاشت جلوتر از من. تعجب کردم ولی دیدم یارو معلومه چطور آدمیه، چیزی نگفتم. خانمه براش حساب کرد. وقتی رفت، به من گفت خوب شد چیزی بهش نگفتی. این پسره نازیه، مال اینجا هم نیست؛ مال بایرنه؛ اینجا کار میکنه که برا درست کردن ریلا.

فک میکنین تو چه سن و سالی بوده؟ در حد ۲۰ ۲۲!

فکر میکنم کم کم باید سلام کنیم به آلمان نازی و جنگ و آینده ی نامعلوم .

--

چند روز پیشم انتخابات محلی پرجمعیت ترین ایالت آلمان بود (ایالتی که بیشترین تعداد خارجی رو هم داره) و حزب آ اف د با ۱۴.۵ درصد رای، نسبت به انتخابات قبلی (۲۰۲۰) که رای هاش ۵ درصد بود، سه برابر شده محبوبیتش!


از مدرسه و ...


این پست قرار نبود صرفا مربوط به پسرمون و مدرسه اش باشه ولی بعد از اینکه نوشتم، گفتم بیام جدا کنم؛ چیزایی که مربوط به مدرسه و پسرمون میشه رو توی یه پست جدا بنویسم؛ بقیه ی چیزا همین جا بمونه. بعد دیدم باید چیزایی که مربوط به پسرمون نیستو ببرم تو یه پست دیگه؛ چون اونا کمترن .

--

طبق معمول، اول سال جدید تحصیلی، رفتیم انجمن اولیا و مربیان.

بعد از این همه سال تو آلمان بودن هنوز به چشمم میاد وقتی می بینم از ده تا آلمانی یکشون دیر نمیاد؛ از ده تا غیرآلمانی حتما یکی دو تاشون دیر میان!

جلسه ها همیشه هفت شبه که همه بتونن باشن. مامان ماکسی حدود دو سه دقیقه به هفت اومد. تعجب کردم که تا اون موقع نیومده بود. گفت از بیرون اومدیم و تازه رسیده بودیم و پول همراهم نبود و دیر میشد و باید میرفتم خونه و ... . موقع پول دادن گفتم اگه میخوای، من دارم. گفت نه؛ رفتم خونه برداشتم دیگه. وگرنه که ده دقیقه قبل تر اینجا بودم.

میخوام بگم طرف طوری حساب می کنه که حتی اگه پول برنداشته باشه و برگرده و برداره، همچنان دیر نمیرسه.

--

من 18:40 اونجا بودم و در بسته بود (معلمایی که انجمن داشتن اون روز، داخل بودن و داشتن آماده میشدن برای مراسم). اینم بخشی از سیستم آلمانیه. نه باید خیلی زود بری، نه خیلی دیر. من که رفتم، 3 نفر قبل از من اونجا بودن. ولی تا 7 همه شون اومدن.

--

وقتی وارد شدیم پاورپوینت آماده بود. صورتجلسه هم نوشته شده بود؛ یعنی، تک تک مواردی که قراره گفته بشه هم نوشته شده به صورت دقیق و کامل. فقط باید یه نفر این لیستو از روش بخونه و با معلم پیش بره که اگر کسی چیزی گفت، بهش اضافه بشه و امضا بشه که این کارا انجام شده.

--

بابای پاتریک که نشست، معلم گفت اتفاقا پاتریک دقیقا همون جا میشینه. باباش گفت آره؛ بهم گفته و من واسه همین اینجا نشستم. این دفتر پاتریکه این زیر. معلم گفت ئه؛ من به بچه ها گفته بودم زیر میزاشونو خالی کنن و هیچ دفتر یا کتابی زیر میز نباشه.

دقیقا نمی دونم دلیلش چیه ولی اگه بخوام با ور آلمانی ذهنم فکر کنم باید بگم برای اینکه اگر پدر یا مادری نشسته بود پشت اون میز، امکان اینو نداشته باشه که دفتر بچه ی مردم رو باز کنه و ببینه درس طرف چطوریه؛ یا طرف خوش خطه یا نه و ... .

حفاظت از داده تو آلمان خیلی مهمه، خیلی.

--

هر کلاس - تو این مدرسه- اسمش اسم یه حیوونه. کلاس پسر ما هم گربه ی وحشیه. از کلاس اول که بودن همین حیوونو داشتن و مثلا روی کارت تبریک کریسمی که معلم میده یا روی یه سری از دفترچه هاشون و کلا خیلی جاها، همیشه عکس این گربه هه هست.

بابای یکی از بچه ها همون اول میگه: ئه، این گربه هه جدیده :|!!

--

معلم میگه بچه ها امسال 26 تان. یه عالمه آدم با تعجب: ئه! 26 تان؟

من نمی دونم فقط من این قدر بازجویی میکنم از پسرمون یا بقیه ی ایرانی ها همی همین طورن ! تو رو خدا بیاین شمام بگین که می دونین تو کلاس بچه هاتون چند نفرن و اسماشون چیه!

آخه چطور ممکنه بعد از این همه وقت هنوز از بچه شون نپرسیده باشن اصلا چند نفرین؟!

--

یکی از باباها میگه تو دفتر علوم میشه فلان طور میشه بنویسن؟! این در حالیه که بچه ها اصلا دفتر علوم ندارن !

--

همین جور که والدین سوال می پرسیدن، من هی در جدیدی به روم باز میشد از میزان اهمیت تحصیل برای بعضی از خانواده ها .

یه مثال دیگه اش که برام جالب بود این بود که معلم توضیح میداد که پاک کن و مدادتراش و مداد بچه ها رو چک کنین که داشته باشن و هی دنبالش نگردن. برام واقعا عجیبه که کسی کلا چک نکنه. و اینو مربوط به اهمیت تحصیل هم نمی دونم حتی. به نظرم پدر و مادری که منظم باشن، قاعدتا یا بچه شون خودش چک می کنه و براش مهمه یا خودشون. ولی خب، ظاهرا اینم از معضلات معلماس!

--

البته، سوالای خوب هم پرسیده میشدها. من نوبراشو براتون نوشتم .

--

بابای پاتریک میگه پنج شنبه ها، صبح که کلیساس و بعضی ها نمیرن و بیکارن. آخرشم که دو ساعت دینی دارن که اونم بچه ها نمیرن و بیکارن. بچه ها عملا دارن برای 3 ساعت فقط میان مدرسه.

مامان کنستانتینوس میگه: ولی پاتریک که خوشحال میشه !

--

رضایتنامه ی اردوی مارچ 2027 رو دادن که امضا کنیم.

خبر کوتاه بود و اثرگذار دیگه .

--

میخواستیم دوباره انجمن انتخاب کنیم، معلم میگه دوباره همون دو نفر رو انتخاب می کنین یا کسی جدید کاندیدا میشه؟ یکی از باباها میگه: Don't touch the running system !

--

اینجا دیگه مباحث انجمن اولیا و مربیان تموم شد و ما اومدیم خونه مون. تقریبا 9 من خونه بودم .

--

شب، قبل از خوابیدن یهو داره با خودش می خونه میگه ئه پاکِلی مِر سووووره (E Pakeliii mer suure). میگم این دیگه چیه؟ میگه شما این آهنگو گوش میدین!! میگم ما؟ کِی؟ کجا؟ میگه تو ماشین!

آقا، ما تو ماشین فقط آهنگ ایرانی گوش میدیم. هر کس تونست، رمزگشایی کنه این آهنگه چی بوده و خواننده چی خونده !

--

یه همکلاسی اوکراینی دارن. میگه 7 تا (یا شایدم بیشتر) خواهر و برادر داره که تو اوکراینن. یکیشونم داره می جنگه ولی الان نه؛ الان پاش درد می کنه !

--

اون روز داره میگه که پارسال سر کلاس علومشون - که البته تعلیمات اجتماعی رو هم یه جورایی توش داره- یه بار در مورد این معلمشون باهاشون صحبت کرده که آدم اگه کار خوب بکنه چی میشه و اگه کار بد بکنه چی. می گفت اگه آدم کار خوب بکنه بعدا میره آسمون؛ اگه کار بد بکنه میره تو Höhle. هوله معنیش میشه غار. ولی منظور معلم مشخصه که توی این بافت همون جای تاریک و بد و ایناس.

یه کمی راجع به کار خوب و بد صحبت کرده ان. پاتریک - که ذکر و خیر باباش بود بالاتر- گفته من دوست ندارم راجع به این چیزا صحبت کنیم. معلم گفته چرا؟ گفته بابام گفته راجع به این چیزا صحبت نکنین (فکر کنم منظورش تو مدرسه بوده)! معلم هم گفته خب، بابای تو یه نفر دیگه اس؛ اون میتونه راجع به این چیزا صحبت نکنه.

معلما هم گیر کرده ان بین خانواده ی بچه ها ها . صحبت نکنن راجع به اخلاق، یکی میگه چرا صحبت نمی کنین؟ بکنن، یکی میگه چرا نمی کنین؟ 

البته، همینم من از پسرمون پرسیدم که چی شد که راجع به این چیزا صحبت کردین؟ گفت راجع به چیزای دیگه صحبت کردیم؛ رسید به اینجا. یعنی، مستقیم معلم در مورد این موضوع صحبت نکرده.

--

(نمی دونم نوشتم اینو یا نه) چند وقت پیش داشتم تو آشپزخونه کاری انجام میدادم. پسرمون اومده میگه مامان من می خوام یه "کاری" بکنم ولی نمی دونم چه کاری؛ می خوام یه کاری بکنم.

تو دلم گفتم مامان جان منم همه اش دارم همینو به خودم میگم!

دقیقا می دونستم دلش می خواست یه کاری بکنه که وقتی تموم شد بگه ای ول، من این کارو کردم؛ یه کاری که تمومش کرد از خودش راضی باشه؛ یه کاری که وقتی تموم شد، احساس کنه "کار"ی کرده.

ولی خب، متاسفانه من کاری نکرده ام که کاری کردن رو بلد باشم و بخوام یادش بدم .

--

اون روز دفتر آلمانیشو آورده بود، نوشته بود مخالف شیرین میشه ترش! گفتم مامان میشه تلخ؛ ترش چیه نوشتی؟ گفت نه؛ مامان چی میگی؟ میشه ترش! سرچ کردم؛ دیدم بله؛ حق با اونه! تو آلمانی مخالف شیرین میشه ترش !!

--

دارم ادا درمیارم و حرف می زنم تو ماشین. میگه ماماااان. نکن این جوری. هر کس الان ببینه میگه این دیگه چیه؟ اصلا باهوش نیس !

از همه چی


برا یه تیکه از کارم نیاز به کمک یکی از بچه ها داشتم. گفتم اینجاشو نمی دونم چرا کار نمی کنه. کد رو با پایتون نوشته بودم ولی من تخصصم پایتون نیست؛ جاوائه. تا کدمو نگاه کرد، گفت برنامه نویس جاوایی؟ 

تو اون لحظه خیلی فحش بود حرفش .

--

داشتم یه چیزی می خوردم. پسرمون اومد تو آشپزخونه. میگه چی می خوردی؟ میگم هیچی. میگه چرا، داشتی خروچ خروچ می کردی . خیلی از این کلمه ی خروچ خروچی که ساخت خوشم اومد.

--

یکی از دوستامون که تا حالا کلا دو سه بار دیدیمشون، چند وقت پیش یه بار پیام داد که اگه شما موافقین با هم قرار بذاریم، بچه ها با هم بازی کنن. اونا یه پسر دارن درست همسن پسر ما. بقیه ی دوستامون همه دختر دارن! شهر ریحانه خانم اینا همه از دم پسر داشتن! اینجا همه از دم دختر دارن. نمی دونم چرا .

خلاصه، ما هم گفتیم باشه. تو پیامش گفت مامانم مریضه. من اونجا زیاد چیزی نپرسیدم فقط گفتم امیدوارم بهتر بشه. گفتم شاید حالش خوب نباشه؛ من دیگه سوال پیچش نکنم که چی شده و چرا. خلاصه، گفتم بگو کجا بیایم.

 یه جایی آدرس داد که تو شهر خودشون بود که تقریبا برا ما یه ساعتی راه بود. رفتیم و خوب بود و بچه ها خیلی با هم بازی کردن.

بعد که رفتیم گفت که مامانشو تازه دکترا فهمیده ان تومور داره و ... . کلا هم از نظر روحی حالش خوب نبود.

بعدتر هم عکساشو برا من فرستاد که بفرستم برای بابای حسین. بعدم گفت لطفا جوابشو به همسرم بده؛ من حالم خوب نیست. بابای حسینم گفت متاسفانه تومورش بدخیمه و از اون ورم دوستمون گفت اگه دکتر خوبی تو تهران میشناسین بگین؛ منم به خواهر بزرگتر گفتم؛ اونم به یکی گفت؛ اونم به یکی دیگه گفت و اون بنده خدا یکیو معرفی کرد بالاخره تو تهران. ولی آخرش این قدر عجله ای شده بود که تو شهر خودشون عمل کرد. یعنی، دکتر امروز عصر دیده بود؛ گفته بود فردا صبح باید عمل کنی.

این وسط، بنده خدا چند بار هی گفت بچه ها همو ببینن. خودش کار نمی کنه فعلا. گاهی با ایران همکاری داره با استادای قدیمش ولی مثل ما کارمندی کار نمی کنه اینجا. من خب، کار می کردم. هر بار گفتم مثلا بعد از ساعت 2 ببینیم یا بیار بچه تو بذار اینجا، فردا بیا ببرش اگه سختته که تو همون روز برگردی. نیاورد. گفت بهت خبر میدم ولی نداد. باز یه بار دیگه گفتم، گفت پسرم رفته امروز پیش دوستاش. باز یه بار اون گفت؛ خانم ز اینا اینجا بودن؛ من گفتم ما نمی تونیم بیایم چون مهمون داریم؛ ولی تو بچه تو بیار؛ بازم نیاورد.

منم واقعا ناراحت میشدم که نمیشد ببینن بچه ها همدیگه رو. چون واقعا از نظر روحی ضعیف شده بود و اون دفعه که همو دیدیم یه کمی گریه کرد. واقعا حالش خوب نبود. دوست داشتم کمکش کنم ولی واقعا بیشتر از اونم ازم برنمیومد.

--

داشتیم با خانم ز بغل رود قدم می زدیم؛ داشتم بهش می گفتم من واقعا نمی دونم توقع این بنده خدا چیه. آخه من چندین بار بهش گفته ام ولی بچه شو نمیاره؛ احساس می کنم توقع داره که ما حتما بریم پیششون ولی خب یه ساعت راهه؛ سخته برای ما هم. تازه خونه شون یه جوریه که یه ساعت راه تو حالت عادیه ولی هم شهرشون شلوغه، هم مسیرشون پر از ساخت و سازه.

خلاصه، داشتم به خانم ز اینا رو می گفتم و می گفتم به نظر تو من الان باید چیکار کنم؟ آیا من باید حتما تا شهر اونا می رفته ام با توجه به شرایط؟ پسرمون میگه شما چرا دارین با مامان فلانی می جنگین؟!

فهمیدم چی می خواد بگه ولی خوشحال شدم که کلا کلمه ی غیبتو حتی تو واژگانشم نداشت . ولی براش توضیح دادم که دارم همفکری می گیرم از خانم ز که الان رفتار درست چیه.

--

تولد ماکسی بود. همون روزم - که یکشنبه هم بود- پسرمون کلاس شنا داشت. درست همون روز باز این دوستمون پیشنهاد داد که بچه ها همو ببینن. به پسرمون گفتم حاضری بری؟ گفت باشه.

دوباره گفتم آدرس بده یه جایی که ببینیم همو؛ یه جایی آدرس داد که با ما بیشتر از یه ساعت فاصله داشت. گفتیم باشه. میایم.

پسرمون رفت تولد ماکسی، از اونجا اومدیم خونه، سریع کوله مونو بستیم و راه افتادیم برای کلاس شنا. بعد از کلاس شنا هم مستقیم رفتیم پیش دوستامون. خیلی دیر می رسیدیم ولی خب دیگه؛ کاریش نمیشد کرد. منم نمی خواستم دوباره ناامیدش کنم و بگم ما نمی تونیم. اگه قبول می کردن که مثلا یه جایی وسط قرار بذاریم، بهتر بود. ولی یه آدرسی تو شهر خودشون داد و منم گفتم ما ساعت 5.5 زودتر نمی تونیم برسیم. گفت اشکالی نداره.

صبحش تو یه شهر اون ورتر، یکی از دوستامون موسسه شون بازدید عمومی گذاشته بود. ما از قبل گفته بودیم نمی تونیم بیایم ولی اینا رفته بودن. میگفت رفته بودیم اونجا نزدیکای ظهر. پسرمون می گفت چرا منو آوردین اینجا؟ من عصر قرار دارم با فلانی؛ دیرم میشه .

--

حرف زدن پسرشون خیلی خوبه. ولی جالبه که قشنگ لهجه اش مثل پسر ماست. اولین بار که دیدمش، تازه فهمیدم که لهجه ی یه ایرانی متولد آلمان این شکلیه. تا قبل از اون فکر می کردم پسرمون لهجه ی شهر ما رو داره که این شکلی حرف می زنه یا دلیل دیگه ای داره؛ مثلا خودش این مدلیه حرف زدنش. ولی اونجا که دیدم چقدرررر مدل حرف زدن و لهجه ها و بالا و پایین جمله هاشون به هم شبیهه، فهمیدم این لهجه ی آلمانیه!

به مامانش میگم چقدر فارسیش خوبه. میگه چون مامان و باباش فقط فارسی بلدن . واقعا فارسی حرف زدن پدر و مادر با بچه خیلی تاثیر داره. خانواده هایی که مامان و باباشون فارسی و آلمانی رو قاطی حرف نزنن، بچه هاشونم قاطی حرف نمی زنن (یا خیلی کمتر قاطی حرف می زنن)؛ حتی اگه تو جامعه ی آلمانی بزرگ بشن.

--

پسرشون داره حرف می زنه راجع به یه سالن فوتبال. میگه چمنش الکیه! یه کم بعدتر میگه بابا! این هست که میگی شبا که میشه آب میاد جلوتر ... .

میگم بچه ها ما هم که آلمانی حرف می زنیم فکر کنم همین جوری حرف می زنیم. مفهوم رو کاملا می رسونه ولی نمی تونه بگه چمن مصنوعی یا مَد. با یه سری کلمه ی ساده یا توضیح ساده، منظورشو می رسونه. ما هم یه چیزی تو همین مایه هاییم .

--

راجع به همین فارسی حرف زدن، مامانش میگه ما هر بار میریم ایران، این بچه فارسیش قشنگ جهش می کنه. دفعه ی پیش که رفته بودیم سه سال پیش بود. فارسیش خیلی خوب نبود. تا وقتی می خواستیم برگردیم، قسم خوردنم یاد گرفته بود! میدیدیم با کسی حرف می زنه میگه به خداااا، به خداااا... .

--

آخرش که می خواستیم بریم، آقاهه میگه دمتون گرم که این قدر راه پا شدین اومدین. من خودم بودم نمیومدم !

البته، ما به همینم بسنده نکردیم. وقتی از کنار ساحل بلند شدیم بریم، من گفتم بریم یه دونرم بخوریم. آخه ما که شام نداشتیم تو خونه مون! رفتیم یه دونرم خوردیم و تا ساعت 9.5 شب هنوز تو شهر اونا بودیم!

برگشتنی - شکر خدا- جاده ها خلوت بود و خیلی کمتر تو راه بودیم. تا رسیدیم خونه و خواستیم بخوابیم 10.5 شد! این زندگی یه ایرانیه بعد از 14 سال تو آلمانی که بچه ها ساعت 8 نهایتا تو تختن !

--

برگشتنی، تو راه داشتیم راجع به سربازی صحبت می کردیم و اینکه تو آلمانم داره صحبتاش میشه. تا الان دل به خواهی بود هر کس که میخواست بره عضو ارتش بشه.

پسرمون از صندلی عقب میگه سربازی چیه؟ میگم یعنی آدم کار با تفنگو بلد باشه مثلا. میگه من نمی خوام برم سربازی .

--

یکی از تخصصایی که آدم تو آلمان کسب می کنه، تشخیص بوی حشیشه یا همون ماری جوانا. ماری جوانا باکلاس همون حشیشه. یعنی، حشیش و ماری جوانا هر دو از یه گیاه گرفته میشن، ولی از قسمت های مختلف گیاه. حالا مردم به اونی که قدیمی تره یه اسمی میدن که اگه بگی، آدما به این فکر می کنن که وای طرف معتاده و فلان ولی اون یکیو اگه بگی، انگاری خیلی باکلاسه. ولی در نهایت، اثر جفتش یکیه. خلاصه که همسایه ی ما معتاده آقا، معتاد؛ حشیشیه !

یه وقتی فکر نکنین مشکل اعتیاد فقط تو ایران هست. اینجا هم هست. خود خانم همسایه که حشیشیه، بچه هاشم که یه پارتی های پر سر و صدایی می گیرن که خدا به خیر کنه.

--

خانم ز اومده بود خونه مون. همسر داشت تو آشپزخونه یه کاری انجام میداد. خانم ز میگه اون دفعه که شما اومدین خونه مون اولین بار (وقتی پسرمون دو ماهه بود) برا یلدا، فلانی (= همسر) و همسر من ظرفا رو شستن. وقتی اومدم، دیدم همسر تو یه جوری ظرفا رو بعد از آب کشیدن چیده برا خشک شدن که همه شون گلاشون یه سمت باشه. قشنگ همه ردیف بودن. من اینو همه جا تعریف می کنم. میگم یه دوستی داریم ما، شوهرش انقدر دقیقه، حتی ظرفا رو میشوره، گلاشون یه سمته.

همسر میگه آره، من یه کمی به این چیزا دقت می کنم. من این بیماریه - منظورش او سی دی ئه- رو دارم فکر کنم.

میخواستم بگم نه بابا، حالا یه کمی دقتش بالاست؛ بعد یادم اومد که من زمانی به نظرم اومد یه کمی نیاز به دکتر داشتم که هموگلوبینم 5 بود. احتمالا الانم که به نظر ما این چیز مهمی نیست، اگه همسر بره دکتر، بهش میگن تو تو انتهای طیف OCD ای .

--

اون روز همسر یه پولی رو ریخت به حساب دوستمون تو پی پال، پیام اومد که باید پرداختتون چک بشه. یکی از دوستامونم گفت که چند روز قبل ترش یه پولی رو خواسته با پی پال بریزه، کلا نرفته و نشده.

حدس می زنم ایرانی ها رو دارن دوبله چک می کنن الان!

--

یه روز رفته بودم شرکت، یکی از بچه ها تو گروه نوشته بود هنوز یه کمی کیک تو یخچال هست اگه کسی می خواد.

من اصلا خبر نداشتم که اینا کیک خورده ان که حالا راجع به بقیه اش بدونم. پا شدم رفتم تو یخچال آشپزخونه رو نگاه کردم ولی کاملا خالی خالی بود. تعجب کردم چون هنوز سه دقیقه هم نشده بود.

دیگه برگشتم و تموم شد اون قضیه. یکی دو هفته بعدش رفته بودم شرکت، تو آشپزخونه بودم؛ یکی اومد در یخچالی که دقیقا جلوی در بودو باز کرد و من تازه اونجا فهمیدم آشپزخونه دو تا یخچال داره!

اون یکی احتمالا خرابه تازه که هیچ کس هیچی اونجا نمیذاره. نمیدونم.

ولی خب، میخواستم بگم من انقدر دقتم زیاده، بعد از ۵ سال تازه فهمیده ام یخچال شرکت کجاس .

--

طرف نوشته بود ... الان که چهل سالمه... تو دلم گفتم اوووه چقدر پیره طرف ... . بعد دیدم در ادامه ی خاطره اش نوشته بود مثلا سال ۷۵ که یازده سالم بود. با خودم گفتم وا، جور درنمیاد که. منم سال ۷۵ همون سن و سال بودم که! بعد تازه فهمیدم خب، ئه، منم داره ۴۰ سالم میشه دیگه کم کم .

--

یه بارم پارسال داشتم به این فکر میکردم که فلانی فلان سال چند سالش بود؟ حساب و کتاب کردم و گفتم آها، اندازه ی الانای من بوده پس.

اون موقع عصر بود، به کارام ادامه دادم و شبم خوابیدم. فرداش یا پس فرداش بود که یه بار پشت میز کارم بودم. با خودم گفتم وا! من چرا فکر کردم اندازه ی الانای من بود؟ من که سی و سه سالم نیس .

--

پریروز قرمه سبزی داشتیم. بهش میگم فردا آبگوشت میذارم. میگه نههه، من نمیخوام دوباره از این غذاها بخورم. میگم دوباره ی چی؟ قرمه سبزی چه ربطی داره به آبگوشت؟ میگه از یه خانواده ان دیگه اینا!