بقیه ی آن چه گذشت


خب، بالاخره طلسم شکسته شد و اومدم نوشتم!

پست قبلی رو صد سال پیش نوشته بودم، ولی انقدر هی برنامه پیش اومد و مهمون بازی شد که نشد ادامه شو بنویسم. بعد که چند بار اومدم ادامه بدم، بلاگ اسکای نذاشت. بعدش باز من وقت نداشتم! ضمن اینکه تو فاصله ی حدود ده دسامبر تا 17 دسامبر، شمردم، یازده بار رفتم دکتر! دیگه اصلا نای دکتر رفتنم نداشتم. هی آزمایشتو ببر به این یکی نشون بده، به اون یکی نشون بده. حرفای اینو به اون یکی بگو، تشخیص اون یکیو به این یکی بگو. اصلا یه وضعی.

یه روز احساس کردم دوباره کمی پشت سرم درد می کنه. حدس زدم که دوباره به خاطر کم خونیم باشه. رفتم پیش دکتر، خدا رو شکر دکتر خودم نبود و همکارش بود! همکارش -که در واقع فکر کنم کارمند اون دکتر اصلیه حساب میشه- خیلی باحوصله و مهربونه و اصالتا هم باید مال کره ی جنوبی یا همچین جایی باشه؛ چهره اش که اینو میگه. خلاصه، گفتم این جوریه. من جولای یه بار تو ایران آهن گرفتم ولی الان که چند ماه گذشته، دوباره داره همون مشکلا برام شروع میشه.

گفت تو که هموگلوبینت خیلی پایین بوده، بعد از اینکه آهن گرفتی، هموگلوبینت چند شده؟ گفتم دکتر اندازه نگرفته. وقتی از ایران اومدم، فقط آهن خونمو دوباره اندازه گرفتن. گفت اون فایده نداره. همین الان برو آزمایش بده تو اتاق بغلی، دوشنبه هم بیا جوابشو بگیر. اواسط دسامبر بود تقریبا.

رفتم به همکاراش گفتم این جوریه. گفت میشه دوشنبه بیای آزمایش بدی؟ تنبل بودن، نمی خواستن آزمایش بگیرن چون آخر وقت جمعه بود. گفتم نه، دکتر گفته همین الان ازم خون بگیرین. گفت پس بشین، اومدم!! دیگه نشستم و اومد خون گرفت. دوشنبه خود دکتر به من زنگ زد، گفت هموگلوبینت 8.2 ه، من برات ارجاع می نویسم به هماتولوگ، فردا بیا بگیر. زودم برو. من برات یه کد هم نوشته ام که باید فوری بهت نوبت بدن.

فرداش من وقت نکردم برم جوابمو بگیرم. دو سه روز بعدش رفتم. آخه ساعت کاری دکترم فقط 9 تا 11 صبحه که خیلی بدموقع است.

روزی که رفتم گرفتم، از قضا دکتره رو توی راهرو دیدم. گفت ئه، اومدی؟ آزمایشت خیلی پایینه. الان خوبی؟ مشکلی نداری که سر پا واستادی؟! اکیی؟! گفتم نه، اکیم. گفت برو تو سایت فلان دکتر، آزمایش خون و این برگه ی ارجاع رو آپلود کن، بهت سریع وقت میدن. باید قبل از کریسمس حتما آهن بگیری ها، حتما قبل از کریسمس بری ها. حالا کی بود؟ مثلا 18 یا 19 دسامبر! با خودم گفتم عمرا کسی الان بهم برای قبل از 24 ام وقت بده!

گفت اگه اون دکتر وقت نداد، این کد رو برو بزن تو سایت 116117، پیدا می کنی یه دکتر. ولی همون دکتره بهت وقت میده؛ من قبلا مریض ارجاع داده ام بهشون و می دونم چطوریه.

رفتم همون کاری که گفته بود رو کردم.

اون سایت یا شماره ی 116117 هم یه جاییه مخصوص فوریت های پزشکی. اگه کار فوری داشته باشین، ولی در حدی نباشه که بخواین به اورژانس (112) زنگ بزنین، میتونین با اینا تماس بگیرین و راهنماییتون می کنن.

تو سایت اینا هم رفتم و اون کدی که روی برگه ی ارجاعم بود وارد کردم ولی دکترایی که پیشنهاد میداد، خیلی دور بودن. دیدم همینی که دکتر گفته بهتره.

فرداش بهم جواب دادن و برای پس فرداش وقت دادن! خودم استرس گرفتم که مگه چقدر حالم بده؟!! فکر کنم 20 دسامبر بود که به من نوبت دادن. از 24 دسامبر هم همه جا تعطیله دیگه.

20 دسامبر رفتم و -طبق معمولِ دکترای سرشلواغ- یه کارمندی اومد ازم پرسید که قضیه چیه و وقتی بهش گفتم، گفت که باید ازم خون بگیره. گفتم بابا من که هفته ی پیش خون داده ام، نتیجه شم بهتون دادم که! دو زار خون دارم، اونم شما بگیرین! (این آخری رو تو دلم گفتم البته!) گفت نه، ما مقادیر دیگه ای رو اندازه میگیریم که برامون مهمه. تو آزمایش خونی که اونا می گیرن، همه چیز نیست. گفتم خب بگیر، تو هم یه سرنگ پر کن! والا!

یه برگه هم آورد بهم داد قاطی جوابای آزمایشی که بهم پس میداد. به منم گفت که یه کمی منتظر باشم.

منتظر شدم و تو اون زمان نگاه کردم و دیدم که یه نوبت بهم داده بود، نمی دونم برای فوریه بود، مارچ بود، کی بود. خیلی دیر بود.

بعد که سه چهار دقیقه بعد، دوباره رفتم پیشش، گفت تو که هموگلوبینت 7.5 ه! دو تا راه داری: برات یه واحد خون سفارش بدیم. این چند روز طول می کشه یا بهت آهن بزنیم. گفتم بهم آهن بزنین (تو دلم گفتم به شما اعتباری نیست؛ یه وقت دیدی بهم خون زدین، خونه ایدزی میدزی ای چیزی بود؛ باز یه مریضی هم به مریضی هامون اضافه می کنین). گفت پس صبر کن من با دکتر صحبت کنم. گفتم صبر کن پس. اگه می خواین بهم آهن بزنین، این گزارش دکتر ایرانمم ببینین، طبق همین بهم بزنین. باز نپکونین منو مثل دکتر خانواده ام! گرفت و با دقت خوند و گزارشم با خودش برد. وقتی برگشت، گفت فردا صبح ساعت 9 اینجا باش. دو ساعت طول میکشه تا آهن بگیری. یه ساعتم برای داروی ضد حساسیتی که اولش می گیری. سه ساعت حساب کن.

فرداش همسر منو برد چون بهش گفتم من بعدش نمی تونم رانندگی کنم و برگردم، داروش خواب آوره.

وقتی رفتم، اون خانمی که داشت سوزن میزد تو دستم، میگه می دونی که بعدش نمی تونی رانندگی کنی دیگه؟ گفتم اتفاقا خودم حدس می زدم و گفتم به همسرم که بیاد منو بذاره و سه ساعت بعدش بیاد منو ببره.

هوا هم برفی و یخی و داغون.

دیگه رفتم یه کمی آهن گرفتم. بعدشم که اومدم خونه، قشنگ چند ساعت خوابیدم.

من نمی دونم داروی ایران دوزش فرق داشت یا دلیل دیگه ای داشت. تو ایران فقط یه کمی چشام رفت رو هم و شاید در حد پنج دقیقه خوابیدم. اینجا دفعه ی اول یه ساعت حداقل خواب بودم؛ دفعه ی دوم تقریبا نصفشو؛ دفعه ی سوم وقتی بیدار شدم که پنج دقیقه بعدش خانمه اومد سرمو قطع کرد .

تازه بعدشم که میومدم خونه باید چند ساعت حداقل می خوابیدم. تا یکی دو روزم باز حالم عادی نبود و گیج و ویج بودم.

دفعه ی دوم که رفتم، یه خانم دیگه ای اومد آنژیوکت بزنه. محض احتیاط گفتم می دونین دیگه چطوری باید بزنین؟ میدونین که من حساسیت نشون داده ام یه بار دیگه؟ بعدم قضیه رو براش تعریف کردم. کلا، در جریان نبود. گفت آها، دیدم نوشته بود دو ساعت تزریق آهن، من تعجب کردم که چرا انقدر طولانی. آره، همون جوری می زنیم پس.

دفعه ی اولی که رفتم، فقط من غریب بودم. بقیه انگاری اومده بودن خونه ی خاله! در که باز شد (همون ساعت 9) همه رفتن تو و غیب شدن یهو. فقط من بودم که رفتم پذیرش گفتم سلام علیکم!

بعد که رفتم تو اون یکی سالن، دیدم همه رفته ان دراز کشیده ان سر جاهاشون، لباساشونم آویزون کرده ان!

از دفعه ی دوم منم جزو اونایی بودم که غیب میشدم . دیگه فهمیدم باید کجا برم.

حالا سه بار آهن زده تا الان بهم که آخریش 17 ژانویه بوده. گفته تو آپریل یه بار برم آزمایش خون بدم، یه هفته بعدش دکتر هماتولوگ منو می بینه بالاخره! ولی حاضرم شرط ببندم دوباره تا اون موقع هموگلوبینم همون هشتیه که بوده و باز دوباره میفتم تو همین دور باطل آهن گرفتن!

--

با دوستمون که رفته بودم کلیسا، بعد از اینکه اجرای بچه ها تموم شد، برگشته یه نگاه به مردم میکنه، میگه احساس می کنم همه شیک لباس پوشیده ان. راست می گفت. اتفاقا منم به همین توجهم جلب شد. دوستان، اگه برای مراسم کریسمس میرین کلیسا، مثل ما با لباس اسپورت نرین، لباس شیک مهمونی، مثل لباس عید، بپوشین .

--

یه آخر هفته با دوستامون رفتیم Winterberg. ترجمه ی تحت اللفظیش میشه کوه زمستونی. اسم یه منطقه اس توی آلمان که برای بی بضاعتایی که به کوه های آلپ دسترسی ندارن، حکم آلپو داره . برای اسکی و سورتمه سواری و اینا میرن اونجا. خود منطقه اش و اینا خوب بود. ولی من از سبک مسافرت رفتن با این دوستامون خوشم نمیاد.

میگن با خودمون برنج و ماکارونی و چی و چی ببریم که خودمون بپزیم. من اصلا علاقه ای ندارم برم یه جا مسافرت، باز اونجا دو ساعت واستم پای گاز. برام اکیه که دو سه روز غذای ساده تر بخورم، یه نون فانتزی بخرم از نونوایی به عنوان صبحانه، دو تا ناهارو برم فست فود یا رستوران، دو تا شامم ساده بگذرونم. ولی اونا دوست دارن همه چی مفصل بخورن و بابتش هم باید از پنیر و خیار و گوجه گرفته تا ماکارونی و کیک و میوه و همه چیو با خودشون ببرن.

برای سورتمه سواری هم، آدم با سورتمه میاد پایین، با چی بره بالا؟ تو جاهایی که رسما برای اسکی و سورتمه سواری طراحی نشده ان و تو هر شهری پیدا میشن (مثلا یه تپه ی کوچیک) آدم با سورتمه میره پایین، بعد سورتمه شو دستش میگیره و میاره بالا. اما اینجا که مخصوص این کار بود، تعداد آدما زیاد بود و شیب هم خیلی تند و خطرناک بود که آدما بخوان بیان بالا دوباره.

باید با سورتمه میرفتی پایین و اگه می خواستی بری بالا، تله سیژ بود که باید براش بلیت می خریدی. هر بزرگسال 29 یورو و هر بچه 23 یورو. همسر رفت یه بلیت برای خودش و پسرمون خرید. یکی از دوستامونم فقط برای خودش خرید. منم که اصلا نمی خواستم اون شیب تند رو برم، کلا بلیت نگرفتم.

برگشتنی، چون ماشین بالا پارک بود، من گفتم من و پسرمون با تله سیژ بریم بالا. همسر از اون یکی سمت با بچه ها بره. اون یکی دوستمونم که یه دونه بلیت داشت، بلیتشو داد به خانمش که بیاد. خانمش به بچه شونم گفت بیاد با اون که اون بلیت نداشت. گفت چک که نمی کنن. فقط کارتو می گیری جلوی دستگاه و باز میشه و دو تایی میریم.

بعد که رفتیم بالا، پسر ما و دختر خودشو گفت شما با هم برین که کوچولویین و جا میشین، ما هم دو تا بلیت بزرگسالا رو زدیم.

بعد که رفتیم سوار بشیم، یه آقایی اونجا واستاده بود و مسئول این بود که همه درست سوار بشن و اون آهنی که باید از بالا بیارن پایین به عنوان کمربندو بیارن حتما و برای کسی اتفاقی نیفته.

برای سوار شدنش هم این طوری بود که دو قسمت ورودی داشت، یکی برای اسکی بازها، یکی برای آدمای معمولی (یا سورتمه سوارها). آدمای اسکی باز چون نمی خواستن کفشاشونو هی دربیارن و پاشون کنن، با کفشاشون سوار میشدن و جاشون جدا بود. تله سیژم که به ترتیب میومد و دو بار اسکی بازا سوار میشدن، دو بار آدمای عادی.

اونجا ما داشتیم بحث می کردیم که نوبت اسکی بازاس که پسرمون گفت نه، مامان برو، برو، نوبت ماس. این وسط، اون آقاهه هم یه جمله بهمون گفت که باید برای هر بچه ای جدا بلیت بخرین. من هیچی نگفتم. چون اصلا هنگ بودم که خب بلیت داریم دیگه. بعد که رفتیم سوار شدیم، پسرمون گفت مامان آقاهه فهمید که ما دو تایی با یه بلیت سوار شدیم.

اونجا من تازه دوزاریم افتاد و خیلی ناراحت شدم که چرا من گذاشتم پسرمون با دختر اون بره؟ ما که بلیت داشتیم. ما چرا شریک کار اشتباه اونا شدیم؟ ما الان هم پول بلیتو دادیم، هم با این وجود، شریک گناه یا کار غیرقانونی اونا یا هر چی که اسمشو میذارین شدیم.

باید دفعه ی بعد حواسمو بیشتر جمع کنم. آدم نمی تونه دیگرانو تغییر بده، ولی باید حواسش باشه، خودش مثل دور و بری هاش نشه.

همین آدمایی که 23 یورو رو حاضر نیستن بدن و به نظرشون زیاد میاد، شبش راجع به این حرف می زدن که نمی دونم برن یه خونه ی دیگه بخرن (جدای از دو تا خونه ای که تو ایران دارن و یه خونه ای که اینجا دارن) و پول از ایران بیارن و چیکار کنن که بیشتر پول دربیارن و ... . تا الان 300 400 هزار یورو از وام خونه ی اینجاشونو داده ان، 600 هزار یورو تقریبا ارزش خونه هاییه که تو ایران دارن. یعنی دارایی این آدم الان بیشتر از یه میلیون یوروئه، ولی باز از 23 یورو پولش برای گرفتن یه بلیت حاضر نیست بگذره.

--

اون زمانی که یکی دو سال پیش من یه مدتی اصلا تو این دنیا نبودم (!!) من به هیشکی زنگ نزدم، هیچ کس هم به من زنگ نزد! فقط این وسطا یه بار که کمی بهتر بودم، یکی دو بار به خانم ز زنگ زدم. یه بارشو یه کمی احوال پرسی کردیم و منم گفتم خوبم و اینا. چیزی بهش نگفتم راجع به مشکلاتمون. یه بارشم که من زنگ زدم، گفت الان مهمونیم و بعدا صحبت کنیم. منم گفتم باشه. که بعدا هم دیگه نشد و منم گفتم خب خوبه دیگه حالش، مهمونی میره و سرش با این چیزا شلوغه؛ خدا رو شکر.

دیگه زنگ نزدم. بعدها که صحبت کردیم گفت که اداره ی مالیات کلی براشون صورتحساب فرستاده (که فکر کنم اون زمانا نوشتم) و حساباشونو بسته و پول اجاره شونو نتونسته ان بدن و خلاصه، خونه رو خالی کردن و کلی ماجرای دیگه.

اون زمان من هر چی بهش گفتم چقدر پول میخواین، بگو تا بهتون بدیم، گفت نه، شما دارین خونه می سازین، نمی خواد و جور شده خدا رو شکر و اینا.

چند وقت پیش، وقتی داشتم از جلسه ی مونیخ برمی گشتم، تو راه از شهرشون رد شدم، یادش افتادم، بهش زنگ زدم، ورداش و یه کمی صحبت کردیم ولی چون تو راه بودم زیاد آنتن نمی داد و گفتیم بعدا صحبت می کنیم. فقط گفت که مامانش اینجاس.

بعدتر بهش زنگ زدم و ورنداش. یه بار پیام گذاشتم و گفتم با مامانت بیاین. اونم پیام گذاشت؛ تشکر کرد و یه جا وسط حرفاش گفته بود دعا کن به خیر بگذره و بعدم باز تشکر کرده بود و اینا.

باز من دوباره ذهنم مشغول شد که نکنه یه مشکلی دارن. دوباره چند روز بعد پیام دادم و گفتم خوبین؟ همه چی اکیه؟ اونم گفت آره و اینکه میخواد بره ایران با مامانش و از این حرفا.

فرداش باز گفتم نکنه گیر کرده ان یه جا. چرا این اون دفعه به من گفت دعا کن به خیر بگذره؟ بهش پیغام دادم که من یادم رفت دیروز بهت بگم که اگه پولی چیزی هم خواستین، ما دیگه خونه مونو ساختیم، این پولی که اضافه اومده رو لازمش نداریم الان. حالا هست تو حسابمون دیگه. اگه لازم داشتین، بگین.

تشکر کرد و گفت من پیغامتو به همسرم میگم.

به همسر گفتم ممکنه همسرش زنگ بزنه بهت چون این طوری جواب داد.

بعد از چون روز بنده خدا زنگ زده بود و گفته بود پونزده هزار یورو لازم داره.

ما هم بهش دادیم.

ولی به این فکر می کنم که چقدرررر برای این بنده خدا صورتحساب فرستاده ان که الان که یکی دو سال گذشته و هر چی داشته و نداشته رو ازش گرفته اداره ی مالیات و چندین بار حسابشونو بسته و هر سنتی که اومده رو برداشته، الان هنوز پونزده هزار تا ازش مونده!

خیلی ناراحت شدم براشون.

اون زمانی که زنگ می زنین به کسی و ورنمیداره یا جواب نمیده یا جواب سربالا میده یا بعدا با اینکه می بینه بهش زنگ زده ین، بهتون زنگ نمی زنه، طرف لزوما بی معرفت و بی خیال و سرخوش نیست. شاید اون یه مشکلاتی داره هزار بار بزرگتر از مشکلات شما، شاید داره له میشه زیر بار سنگین یه سری چیزایی که حتی حاضر نیست راجع بهش با شما صحبت کنه.


بخشی از آن چه گذشت!


خیلی وقت پیش میخواستم بیام بنویسم. ولی هی نشد. یعنی؛ انقدر هی مهمونی تو مهمونی شد که نشد بیام بنویسم! الان دیگه از اون مهمونی ها فقط یه خاطره ی کمرنگ یادمه خودم . اون زمان قصد داشتم بیام کلی از جزئیاتشون بنویسم. ولی خب!

از قبل از کریسمس باید شروع کنم.

چندین تا مهمونی دعوت شدیم قبل از کریسمس و خودمونم یه مهمون داشتیم. این شد که مهمونی ها رو با مهمونمون رفتیم!

هر کدوم از دوستامونم یه شهری بودن. هیچ کدوم تو شهر خودمون نبودن.

یکی از مهمونی ها که این طوری بود که بچه ها پیشنهاد دادن که بریم فلان شهر، با هم بریم موزه، بعد از اونجا همگی بریم خونه ی دوستمون. خود صاحبخونه هم قرار بود باید ولی درست قبل از اینکه بیان، سینک روشوییشون شکسته بود و دیگه درگیر اون شده بودن و نیومدن.

ما با یه خانواده ی دیگه رفتیم اون موزه رو گشتیم و بعدش راه افتادیم که بریم خونه ی این دوستامون. یه ساعتی راه بود. ما هم آدرسو زدیم و راه افتادیم.

بعد از اینکه رسیدیم و پیاده شدیم، هر چی گشتیم، پیدا نکردیم آدرسشونو. همسر زنگ زد به آقاهه و گفت لوکیشن بفرست. لوکیشن که فرستاد، دیدیم یه ساعت از اینجا راهه!! یعنی؛ ما اسم خیابون و شماره پلاک رو زده بودیم، ولی توی یه شهر دیگه ! دوباره، یه ساعت هلک و هلک راه افتادیم و رفتیم تا رسیدیم خونه شون.

قبل از اینکه بریم خونه شون، قرار بود به جای اون موزه، بریم یه مراسم شب یلدا که مخصوص بچه ها بود. همه مون ایمیل زدیم به همون ایمیلی که گفته بود. به من که هیچ جوابی ندادن؛ به یکی از بچه ها جا داده بودن؛ به یکیشونم گفته بودن که پر شده. از اونجایی که من بعد از این یکی دوستمون پیام داده بودم، خب مشخص بود که پر شده و قرار شد که کلا اونجا نریم و به جاش بریم موزه.

اما نکته ی جالبش این بود که بعدا فهمیدیم برگزار کننده اش یه آدم فعالیه که با ایران اینترنشنال همکاری داره و عکسا و فیلماشو برای اونا میفرسته.

دیدم همون بهتر که نرفتیم جایی که اصلا به این فکر نکرده بودیم که چرا باید رایگان باشه مراسمش؟ کی برگزارکنندشه؟ از کجا تامین میشه هزینه ی مراسم؟

خلاصه که حتی الان پشیمونم که چرا با ایمیل واقعی خودم ایمیل زدم و اسم و سن پسرمونو گفتم. من چرا باید اطلاعاتمو به یه سری آدمی که نمیشناسم بدم؟! اونم وقتی که حتی مطمئن نیستم که قراره تو مراسمشون شرکت کنم؟

برای دفعه ی بعد باید حواسم جمع باشه. حالا که گذشت.

از مهمونی بگم که خیلی خوش گذشت و جای شما خالی. البته؛ اگه به شما شب یلدا بیشتر خوش گذشته، جای ما خالی . شب یلدای اینجا که نزدیک کریسمس بود. دیگه یلدا و کریمس و روز مادر و کلا همه چیو تو یه مهمونی تبریک گفتیم!

این دوستمون (همون خانواده ی دوقلوها)، یه خانواده ی دیگه رو هم دعوت کرده بود که همسایه شون بود. ولی از همه دیرتر اومدن! ما شامم خورده بودیم.

خونه شون خیلی باحال بود. قشنگ بازار شام بود. اصلا معلوم نبود چی به چیه و کی به کیه. ما که رفتیم یه سری از بچه ها داشتن شام می خوردن. به منم گفتن بیا برای پسرتون بکش که بخوره، که بعدا که بزرگترا می خوان غذا بخورن، راحت باشن و درگیر غذا دادن به بچه ها نباشن. منم رفتم برای پسرمون کشیدم و اونم فکر کنم تنها سر میز خورد و بعدش رفت بازی کرد.

بعدم که یه راند ماها خوردیم. بعدش هم اون خانواده ی آخر اومدن.

--

اون دوست همشهریمونم که اون سال اومد یه هفته ای پیش ما بود، مهمون ما بود و اونم با خودمون برده بودیم اونجا.

مامان دوقلوها رشته اس یه چیزی تو مایه های عصب شناسیه. این دوستمون خیلی دوست داشت و تونست یه کمی اطلاعات کسب کنه. آخه کم کم باید انتخاب رشته کنه برای دانشگاهش.

مامان و باباش دوست دارن که بره پزشکی یا دندون پزشکی، ولی خودش بیشتر به همین علوم اعصاب و عصب شناسی و این چیزا علاقه منده.

اون مهمونشونم گفت یکی دو تا دوست داره که داروسازن و اینجا خونده ان و الان داروخونه دارن. قرار شد این دوست ما رو به اونا وصل کنه یه جوری تا از اونا هم اطلاعات بگیره.

دیگه یه مقداری هم شماره رد و بدل شد و کلا مهمونی خوبی بود.

--

یکی دو روز بعدش (یا شایدم فرداش، دیگه الان دقیقا یادم نمیاد انقدر که گذشته!) خونه ی یکی دیگه از بچه ها دعوت بودیم که خودش خونه ی دوقلوها مهمون بود.

اونجا رو هم با مهمونمون رفتیم و اونم خیلی خوش گذشت. اونا هم دو سه تا خانواده ی دیگه رو دعوت کرده بودن که ما نمی شناختیم. هر خانواده ای هم یکی دو تا بچه داشت. یه عالمه بچه اونجا بودن و حتی بازی و اینا هم برای بچه ها طراحی کرده بودن و بهشون کادو دادن و برای بچه ها خیلی خوب بود. مخصوصا که به ما هم کاری نداشتن .

یکی از مهمونای توی این مهمونی، یه خانمی بود که توی شرق آلمان زندگی کرده بود و کلا خیلی از شرق آلمان تعریف می کرد و به این دوست ما - که همچنان داشت تلاش می کرد از تجربیات همه استفاده کنه- مشاوره می داد. منم داشتم با کسای دیگه صحبت می کردم، دقیق نمی شنیدم که چی میگه. ولی در همون حدی که شنیدم، چیزایی که میگفت برای من عجیب بود. مثلا، کلی از شرق آلمان تعریف می کرد در حالی که همه تو آلمان می دونن، آدم تا مجبور نشه، نمیره شرق آلمان - حتی خود آلمانی ها.

یه لحظه اون خانمه از کنارش بلند شد رفت. این دوستمون یواشکی و با صدای آروم و پچ پچی به من میگه این خانمه خیلی میخواد کمک کنه ها، فقط نمی دونم چرا انقدر پیشنهادهای عجیب غریب میده!

یه نمونه ی دیگه ی نظرات عجیبش این بود که مثلا می گفت بری توی پست کار کنی به عنوان نامه بر، بهتر از کار به عنوان فروشنده توی نونوایی یا دونات فروشیه، در حالی که این اصلا درست نیست. کسایی میرن نامه بر میشن که واقعا مجبورن. کارش خیلییی سخته. تو بارون و برف باید نامه ها رو با دوچرخه بیارن. من گاهی این پستچی ها رو از پنجره می بینم، دلم براشون می سوزه؛ با خودم میگم چه کار سختی دارن طفلکی ها. حقوقشونم حتی بهتر نیست که آدم بگه خب می ارزه.

و البته؛ برای زندگی خودشم حتی تصمیماتش عجیب بود به نظر من! خودش رشته اش فلسفه بود، آلمانی هم بلد نبود! من نمی دونم کسی که رشته اش فلسفه باشه، تو آلمان، بدون بلد بودن آلمانی، چطوری می خواد کار کنه. البته که خب همسرش کار می کرد. خودش کار نمی کرد تو آلمان. ولی از همون آلمان با ایران کار می کرد. که اونم کلاهشو ورداشته بودن. و کلا خلاصه یه اوضاعی داشت بنده خدا با اون آدمایی که توی ایران بودن.

--

یکی دو روز بعدش، ما خودمون باز یکی از دوستامونو دعوت کردیم. که دیگه این دوستمون بعد از ناهار رفت شهر خودش. یعنی؛ همسر بردش ایستگاه قطار که بره. تقریبا یه 5 6 روزی پیش ما بود. ولی انقدر مهمونی تو مهمونی شد و همه چی فشرده شد که دیگه نشد باهاش واقعا بیرونی، جایی بریم. همه اش یا داشتیم آماده می شدیم برای مهمونی بعدی، یا خسته بودیم از مهمونی قبلی که تا نصف شب برگزار شده بود!

--

جالب ماجرا این بود که بعد از این مهمونی ها که سر جمع شاید بگم این دوستمون با ده تا خانواده آشنا شد، ازش پرسیدیم کدوم خانواده ها رو بیشتر دوست داشتی؟ و جوابش دقیقا همون خانواده هایی بود که ما خودمون بیشتر باهاشون در ارتباط بودیم. سلیقه اش با ما یکی بود، علی رغم اینکه کلی اختلاف سنی داریم و حتی به نظر خودمون، کل اختلاف فرهنگی هم داریم!

--

تو همین مهمونی دوم، دوستامون یکی از همسایه هاشونم دعوت کردن که یه پسر ایرانی بود و برای کالج و دانشگاه و اینا اومده بود. خوب شد که آخر مهمونی اومد. تو مهمونی کلی در مورد صرفه جویی توی هزینه ها برای دانشجوها و اینا صحبت شد. بعد این بنده خدا که اومد، گفت کالج خصوصی رفته، 18 هزار یورو فقط شهریه اش بوده که به قول خودش "پدر" براش پرداخت کرده. خوب شد زودتر نیومد که ببینه بحث ما سر پنجاه یورو و صد یوروئه .

--

خب، تا اینجا، همه چی خیلی ایرانی بود. حالا یه کمی بریم از قسمت های آلمانی قضیه بگیم.

چند جلسه ای پسرمون برای تمرین نمایشنامه ی تولد حضرت عیسی رفت و بعدم رفتیم برای اجرا. اون روز اجرا هم این دوستمونو با خودم بردم . گفتم بیا ببرمت کلیسا، مراسم کریسمس .

اول پسرمونو زودتر بردم که یه اجرای نهایی داشتن درست قبل از اجرای اصلی. بعد برگشتم خونه و یه ساعت بعدش دوباره رفتیم با دوستمون که اجرا رو ببینیم. ولی بازم تقریبا یه ساعت قبل از شروع مراسم اونجا بودیم. آخه خانم مربیشون گفت که زودتر بیاین چون پر میشه واقعا. الان شالتونو میتونین بذارین روی دو سه تا صندلی ولی تضمینی نیست که کسی شالتونو نذاره اون ور و جاتونو نگیره.

ما هم از ترسش یه ساعتی زودتر رفتیم.

اونم خیلی خوب بود و خوش گذشت.

من با پسرمون فقط قسمت های دیالوگ خودشو و یه دیالوگ قبل ترشو تمرین کرده بودم. یعنی؛ من همیشه دیالوگ نفر قبلی رو می گفتم و پسرمون دیالوگ خودشو می گفت.

روز اجرا، صبحش، دیدم داره با دوستمون تمرین می کنه و نشسته ان دو تایی می خونن، دوستمون داره می خونه "تو مگه ایمیلو نگرفتی؟ فرشته ایمیل زده، تو واتس اپ فرستاده و ... "!!! گفتم چی؟ ایمیل زده؟ تو واتس اپ زده؟ اینا چیه؟ تو نمایشنامه ی حضرت عیسی اینا چیکار می کنه؟!! بعد رفتم خوندم، دیدم آره، اینا یه کمی طنزش کرده ان و برای خودشون امروزیش کرده ان .

البته؛ قسمت های اصلیش حفظ شده بود ها. ولی اولش قضیه از این قرار بود که مگه خبر ندارین که اتفاق مهمی قراره بیفته؟ تو همه جا خبر داده ان، تو واتس اپ و ایمیل و اینا.

--

بعد از مراسم هم به عنوان دستمزد به هر کدوم از بچه ها یه شکلات داده بودن .

--

این دفعه دیگه بلد بودم مراسمشون چیه و چطوری اجرا میشه. ولی سال بعد باید بریم همون کلیسای قبلی. اونجا پیشرفته تر بود، بزرگتر بود، طبقه ی دوم داشت، باشکوه تر دیده میشد همه چی و از همه مهم تر اینکه یه مانیتور داشت که روش دعایی که داشتن می خوندنو نشون میداد. اینا یه دفترچه گذاشته بودن، شونصد تا قطعه/دعا/یا هر چی که بهش میگن بود. بعد، ما اصلا نمی دونستیم کدومو دارن می خونن. هی باید به دست مردم نگاه می کردیم که ببینیم الان کدوم صفحه ان. ولی تا ما خطمونو پیدا می کردیم، دیگه به آخراش می رسید .

--

یه چیزی هم یادم اومد که به عنوان یه نکته ی کوچیک بنویسم براتون.

وقتی کسی یا کسایی میرن روی سن که چیزیو اجرا کنن، لطفا بعد از اینکه اجراشون تموم شد و قرار شد بیان پایین، تا وقتی که اون شخص - یا اگر گروهن، آخرین نفر- پاشو از روی آخرین پله میذاره روی زمین، به تشویق کردنشون ادامه بدین.

برای شما فرقی نمی کنه که پنج ثانیه بیشتر دست بزنین یا کمتر، ولی برای اون آدما فرق می کنه.

اجرا کردن جلوی جمع، برای خیییلی ها استرس داره، چه بچه باشن، چه بزرگ. مخصوصا وقتی به صورت یه گروه میرین روی سن، اگه وسط پایین اومدن گروه، دست زدن تموم بشه، اون آدمای آخری استرس می گیرن که باید زودتر صحنه رو ترک کنن چون نوبتشون تموم شده. گاهی پیش میاد که بعضی ها پاشون پیچ می خوره، شلوارشون میره زیر پاشون، پاشون گیر میکنه به سیم هایی که اونجا رو زمینه، یا گاهی بعضی ها یه تیکه از مسیرو سعی می کنن بدوئن که زودتر برن پایین.

ولی اگه شما همچنان به دست زدنتون ادامه بدین، اونا استرسشون کمتر میشه.

روی سن رفتن - مخصوصا وقتی شما بچه این و تجربه ی زیادی ندارین- واقعا کار آسونی نیست، مخصوصا اگر اون سن رو نشناسین. چون سن های مختلف، متفاوتن. بعضی ها از دو طرف پله دارن، از یه طرف میای، از یه طرف برمی گردی؛ بعضی ها از یه طرف فقط پله دارن؛ بعضی ها این جورین که مثلا بهت میگن بعد از اجرا برین پشت صحنه و یه پله از اون پشت هست که از اونجا میری پایین (این بیشتر مال اجرای تئاتر و نمایشه که شما گریم داری و باید گریمت پاک بشه و لباست عوض بشه).

حالا، بچه ای که اولین باریه که اجرا می کنه که نمی دونه صحنه اش چه جوریه. مثلا از سمت راست میره بالا، هلک و هلک میره به سمت چپ سن، بعد می بینه اِ اینجا اصلا پله نداره، باید برگرده.

من همه ی این صحنه ها رو دیده ام. و متاسفانه بعضی ها به این اتفاق ها می خندن. برای اون بچه، اون صحنه، استرس زاس. شما اگه پنج ثانیه بیشتر دست بزنین، به اون بچه کمک بزرگی کرده ین. پس، لطفا یه چند ثانیه بیشتر دست بزنین .

--

دیگه خیلی زیاد شد، بقیه شو توی یه پست دیگه میگم :).


از کتاب ها


هوووف، بالاخره دارم این پستو منتشر می کنم!

صد سال بود تو چرک نویسام بود!!

--

کتاب بچه های خانه ی خانم پرژگین رو تموم کردم. من اصلا دوسش نداشتم. برا من نمره اش سه یا چهاره از ده. شاید برای سن نوجوانی خوب بود، نمیدونم. کتاب، در مورد یه سری بچه هایی بود که هر کدوم یه توانایی خارق العاده و خاصی داشتن.

توی نظرسنجی ها، خیلی تعریفشو کرده بودن. ولی من نتونستم باهاش ارتباط برقرار کنم. ظاهرا یه فیلمی هم ازش هست. شاید فیلمش بهتر باشه با توجه به اینکه شکل و قیافه ها هم قرار بود عجیب باشه و تصور کردنشون بر حسب نوشته های کتاب شاید به آسونی این نبود که کلا به صورت تصویر و فیلم نشون داده بشه.

اما کلا من باهاش ارتباط برقرار نکردم. برای من بعضی از قسمت هاش اصلا قابل درک نبود.

مثلا اینکه کلا داستان به صورت شخص اول داره گزارش میشه. بعد، یه قسمتی از کتاب خیلی طرف داره با هیجان تعریف می کنه که ما میدویدیم و اون اژدهاهه - یا حالا هر چی که بود- دنبالمون می دوید، پای فلانی رو گرفت، نزدیک بود ما رو بخوره و فلان. سعی کرده بود ترسناک بنویسه ولی به نظرم هرگز همچین متنی نمی تونه خواننده رو بترسونه. چون قطعا قرار نیست نویسنده در ادامه بنویسه خب منو خورد و من الان دارم از شکم اژدها براتون بقیه ی داستان رو گزارش می کنم! یعنی؛ اون ترسی که اون قسمت از کتاب باید توی خواننده ایجاد می کرد بر حسب توصیفاتش، به دلیل شخص اول بودن متن، نمیتونست ایجاد بشه.

این بود که من سبک نگارش کتاب رو دوست نداشتم.

--

کتاب طبل حلبی رو هم خوندم. با اینم متاسفانه زیاد نتونستم ارتباط برقرار کنم . شاید بخش ارتباطی ذهنم با کتاب کلا خراب شده!

برای من نمره اش پنج از ده بود. ولی این نظر منه. این کتاب، خیلی ازش تعریف شده. ولی من دیگه انقدرررر کتاب راجع به جنگ جهانی دوم خونده ام که دیگه توصیفات کتابا از شرایط اون زمان برام تکراریه و جذبم نمی کنه!

راوی داستان، یه آدمه که از سه سالگی به بعد تصمیم گرفته رشد خودش رو متوقف کنه و از نظر جسمی توی همون سه سالگی مونده، اما از نظر ذهنی رشد کرده. اما ترجیح میده که طوری وانمود کنه که انگار واقعا سه ساله است. و این ویژگی بهش این امکان رو میده که تو خیلی از جاهایی حضور داشته باشه که اگه دیگران می دونستن این شخص از نظر ذهنی عاقله، نمیذاشتن باشه یا طور دیگه ای رفتار می کردن.

توصیفاتی که ارائه میده، از همون زمان جنگ و بعدش و آلمان و لهستان و این چیزاست.

اینم فکر کنم ازش یه فیلم هست.

--

کتاب وجدان بیدار رو خوندم.

بیشتر یه کتاب فلسفی- مذهبیه که در مورد دیدگاه های دو شخصیت اصلیه به اسم های کاستیلو و کالون. کالون روحانی پروتستان بوده با دیدگاه های متعصبانه ی مذهبی. کاستلیو، یه جورایی روشنفکری حساب میشه که با دیدگاه های کالون مخالفه.

برای من نمره ی کتاب 5 از ده بیشتر نیست. کتابش برای من خیلی حوصله سربر بود.

بخش هایی از کتاب:

روی هم، آن کس که می فهمد، همانی نیست که دست به عمل می زند و برعکس.

--

همه ی این اومانیست های دردمند و اندوه زده، نامه هایی پرشور و ادیبانه به یکدیگر می نویسند در پشت درهای بسته و در اتاق های مطالعه شان شکوه سر می دهند؛ لیکن یک نفرشان نیست که دلیری کند و در برابر این ضد مسیح آشکارا بر پا خیزد.

--

آدمیان چندان به اعتقادات خویش - یا بهتر است بگوییم به گمان باطلی که به درستی اعتقادات خود می ورزند- باور دارند که کبر فروشانه دیگران را خوار می دارند و به هیچ نمی انگارند و سنگدلیها و پیگردها از همین نخوت نا به جای برمی خیزد که هیچ کس با دیگری که هم رای و نظر او نیست، سر بردباری ندارد، به رغم این حقیقت که امروزه کمابیش به شماره ی آدمیان روی زمین، رای ها گونه گون است و اندیشه ها رنگارند. با این همه فرقه ای پیدا نمی شود که همه ی دیگران را محکوم نشمارد و فرمانروایی را تنها از آن خود نخواهد. و از اینجاست همه ی این تبعیدها، آوارگیها، به زندان افکندن ها، سوزاندن ها، حلق آویز کردن ها ، کشتن ها و شکنجه کردن های ناجوانمردانه که هر روزه تنها به این سبب صورت می پذیرد که بزرگان و محتشمانی را اعتقاداتی چند به دل خوش نمی نیشیند.

--

او می داند که هر عصر و زمانه ای، گروهی قربانی نگون بخت می جوید تا خشم و نفرت فرو انباشته اش را یکجا بر سر آن ها خالی کند. روزمندتران هر عصر همواره، گروهی کوچکتر و ناتوان تر را برمی گزینند تا نیروی پرخاشجوی ویرانگر نهفته در بن وجود آدمیان را بر سر آن ها آوار کنند. یک بار به بهانه ی مذهب، یک بار به بهانه ی رنگ پوست یا نژاد، یک بار به بهانه ی خاستگاه و تبارشان و یک بار به بهانه ی آرمان های اجتماعی و جهان بینیشان. هر بار به بهانه ای. شعارها و مناسبت ها عوض می شود اما روش کار یکسان استهماره؛ تهمت بستن و خوارداشت تا نابود کردن.

--

در نبردهای معنوی، زبده ترین جنگاوران آنان نیستند که شتابناک و هیجان زده به عرصه ی نبرد پای می نهند، بلکه آنانند که روحیه ای آشتی جو دارند و در جنگ آوردن بسیار درنگ کارند و عزم نبرد در دلشان به آهستگی پخته می شود و آرام آرام می رسد. و تنها آنگاه که همه ی راه های آشتی را آزموده اند و جز دست بردن به جنگ افزار راهی گشوده نمانده، با دلی ناخشنود به جنگی دفاعی و ناگزیرانه می آغازند، اما درست هم اینان، که چنین خست به درگیری تن در می سپارند، همواره استوارترین جنگاورانند و پیگیر ترینشان.

--

اینان که چنین نابود شدند، من نمی گویم اگر اسبان، می گویم اگر گوسپندان هم می بودند، هر امیر و شهزاده ای از نابودیشان بر خود گمان زیانی بس کلان می برد ولیکن اینان آدمیانند که نابود می شوند و از این روی کسی در اندیشه ی آن نیست که قربانیان را برشمرد.

--

کتاب نقطه ته خط رو خوندم از مهرداد صدقی. کلا، طنزهای این آدم خیلی به هم شبیهن. از یه جایی به بعد، خیلی حوصله سربر میشه. برای من نمره اش شاید 5 از ده باشه.

--

کتاب مرشد و مارگاریتا رو خوندم و دوسش داشتم. یه جلد بیشتر نبود ولی اولشو نوشته بود کتاب اول و از یه جایی به بعد رو نوشته بود کتاب دوم. برا من قسمت اولش، نمره اش ده از ده بود. اما نمی دونم چرا توی قسمت دوم که کتاب دوم بود، برای من شاید نمره اش شیش از ده بود. یهو احساس کردم کتاب افول کرد. نمیدونم چرا. در کل، نمره اش برای من 7 یا 8 از ده می تونه باشه.

من موضوعشو دوست داشتم و ترجمه اش هم واقعا عالی و بی نظیر بود.

به نظر من، یکی از نشونه های ترجمه ی خوب، نداشتن پاورقیه. کسی که مدام خودشو ملزم نمی دونه که کلمه ها رو توی پاورقی توضیح بده، یعنی مطمئنه که توی متن قوی و خوب توضیح داده اتفاق رو.

فکر کنم هیچ پاورقی ای نداشت کتاب. حتی برای اسم ها هم انقدر قشنگ و به درستی اعراب گذاری کرده بود که نیازی ندیده بود اون اسم های سخت روسی رو توی پاورقی به انگلیسی بنویسه. از نظر علام نگارشی و درست بودن نگارشش هم واقعا عالی بود. از معدود کتاب هایی بود که خوندم و هیچ غلط املایی ای توش ندیدم.

شاید به نظرتون عجیب باشه که من این قدر روی این موضوع حساسم ولی خب وقتی آدم کتاب می خونه، می بینه طرف صد بار توی کتابش نوشته دقدقه (!)، خب واقعا ناامید میشه از انتشاراتی ها دیگه!!

به هر حال، کتاب خوبی بود و من کلیتشو دوست داشتم. موضوعش یه سری اتفاقا عجیب و غریبیه که میفته که اولیش کشته شدن یه نفر هست و بعدتر توی کتاب در مورد نقش شیطان توی این اتفاقات صحبت میشه. به شکل رمان نوشته شده ولی ذاتش فلسفیه و - به نظر من- انتظار داره که آدم اتفاقات رو صرفا همون اتفاقاتی که میفته نبینه و بتونه تعمیم بده که این اتفاقات نماد چه چیزایی توی جامع و حتی هستی و زندگی آدم می تونه باشه.

یه نمونه از چیزایی که به نظر من نماد ترجمه ی خوب بود توی این متن، این بود:

- مشتری با لحنی جدی پرسید:

- این کوب است؟

فروشنده ... جواب داد: در جه یک است.

خارجی به سردی گفت: من کوب دوست داشت، بد بود، دوست نداشت.

اینکه کلمه ی "کوب" رو به جای "خوب" به کار برده بود برای کسی که خارجی بود، نشون میداد که چقدر قشنگ و تمیز ترجمه کرده چون مطمئنا متن اصلی نمی تونسته دقیقا این بوده باشه. اما مترجم - به درستی- تصمیم گرفته وفادار نمونه به متن و کلمه ها رو تغییر بده.

یه تیکه ی دیگه اش هم که از نظر نوشتار کتاب دوست داشتم، این بود:

"(در اینجا راننده حرف هایی زد که از چاپشان معذوریم)... دهی هم پریده بود. دیرمز مثل اینکه توی این تیارتِ واریته ... (معذور از چاپ)... یک قرمساقی، نمی دانم جادوگر بوده، چه گهی بوده یارو ... (معذور از چاپ) یک مشت اسکناس انداخته به خیک ملتِ ... (معذور از چاپ)."

نمی دونم این متن هم واقعا به همین شکل توی اصل داستان و به زبون روسی بوده یا حاصل ترجمه ی مترجمه. در هر دو صورت، توان و هوشمندی نویسنده/مترجم رو نشون میده در مورد مقوله ی سانسور.

چون کتاب به صورت رمان بود، متاسفانه نمیشد بخش هاییشو جدا کرد و نوشت. این مدلی نبود که خیلی توش جملات خاصی داشته باشه که بخوای قاب کنی، بزنی به دیوار! ولی مثلا اینو دوست داشتم:

بله دیگر، حرف های اهانت آمیزی که بی خانمان [بی خانمان، یکی از شخصیت های داستانه که نویسنده اس و لقبش بی خانمانه] تف کرده بود توی صورتش فقط این نبود که حرف های شاعر توهین آمیز بود، درد آنجا بود که حقیقت هم داشت!


باقی مونده های پارسال!


این پستو خیلی وقت پیش نوشته بودم، هی نشد که پست کنم. الان پستش می کنم چون بعدش می خوام چیزای دیگه ای رو بنویسم که خودش به اندازه ی یکی دو تا پسته :).

--

وقتی از خونه ی قبلی دراومدیم، صاحبخونه بهمون یه برگه داد که توش حساب و کتاب کرده بود ما چقدر پول آب و گاز و اینا دادیم و چقدر مصرف کردیم.

نوشته بود ما باید حدود ۳۰۰ یورو بدیم.ولی چیزی که نوشته بود، حساب و کتابای خودش بود. فقط مثلا نوشته بود آب، این قدر، بیمه انقدر. ولی قبض رسمی نبود.

منم براش نوشتم لطفا قبض ها رو به ما بدین تا پرداخت کنم‌. یکی از موارد رو هم همسر گفت ما اینو قبلا پرداخت کردیم فکر میکنم.

چندین بار براش نوشتم و گفتم حتی ما برای اظهارنامه ی مالیاتیمون لازم داریم. ولی هر بار یه چیزی گفت. یه با گفت دست مشاور مالیاتیمه و اون مسافرته، یه بار گفت من خودم مسافرتم. خلاصه، نداد و ما هم تو اظهارنامه مون، همون حدودی ای که اون نوشته بود رو نوشتیم.

چند روز پیش، بعد از ۹ ماه که ما اون خونه رو تخلیه کردیم، دوباره ایمیل زده بود تو پیوست حساب و کتاب سال ۲۰۲۳ تون هست.

نگاه کردم، دیدم همونی که همسر گفته بود رو حذف کرده بود، بدون اینکه حتی عذرخواهی کنه و بگه ببخشید که اشتباه کردم. ولی بازم حساب و کتاب خودش بودو ما باید حدود ۲۰۰ یورو میدادیم.

من بازم گفتم لطفا اصل قبض ها رو بفرست.

فرداش تو ورکشاپ بودم که قبض ها رو فرستاد بدون هیچ سلام و علیکی! فقط یهو دیدم یه عالمه فایل فرستاد.

آخر هفته با همسر چک کردیم، دیدیم یکیش بازه اش تا آخر مارچ ۲۰۲۴ ه و یکیش تا آخر برج هفت سال ۲۰۲۴!

ما تا آخر مارچ ۲۰۲۴ اونجا زندگی کردیم.

منم براش نوشتم شما تو فایلتون نوشتین محاسبات ۲۰۲۳. پس لطفا تا آخر ۲۰۲۳ رو حساب کنین واقعا. مال ۲۰۲۴ رو هر وقت تمام قبض هاشو داشتین دوباره برامون بفرستین.

حساب هم کردیم، اگر مصرف آبمون همینی باشه که الان بوده، ما در نهایت، طلبکار هم میشیم. برای ۲۰۲۳ که صد درصد طلبکاریم.

حالا به قول همسر، میره که پیداش بشه دیگه.

حالا ببینم محاسبات جدیدو کی انجام میده که بگه من انقدر پول به حسابتون ریختم!!

--

خب، تا اینجا رو قبل تر نوشته بودم.

بعد از چندین بار پیام بازی با صاحبخونه، در نهایت، گفت که من همیشه همین طوری حساب کرده ام و کسی هم شکایتی نداشته. من قصد سوءاستفاده از مستاجرامو ندارم و اینا.

و این جوریه طبق محاسبات صاحبخونه که شما از برج هفت هر سال تا برج هفت سال بعد میدی. بعد سال بعد که می بینه خب شما تا برج هفت اونجا نبودی، اون مبلغ چهار ماه رو بهت پس میده!

میشد که بازم گیر بدیم و بگیم ما نمی دیم. ولی خب دیگه همسر گفت باشه، بذار پرداخت کنیم.

و ما پرداخت کردیم و اون خانم آخر سال 2025 احتمالا، پولی که مال سه ماه اول 2024 هست رو برای ما حساب می کنه و بقیه اش رو برمی گردونه. همین قدر سریع :/!

--

اون روز یواخیم بعد از یه میتینگی که خیلی کوتاه بود چون تقریبا همه مرخصی بودن، گفت دخترمعمولی، تو توی میتینگ بمون.

موندم و گفت که آندره با من صحبت کرده که تو رو بذارم توی مدیریت فلان پروژه. ولی اونجا مدیریت به اون معنی نداره. ولی حالا باید ببینیم چیکار میشه کرد. آندره باهات صحبت کرده؟ گفتم بله، ولی ما در مورد پروژه ی خاصی صحبت نکردیم. گفت من با آندره صحبت می کنم.

بعد راجع به این صحبت کرد که وویس بت ها قراره بزرگتر بشه پروژه اش و بیشتر در موردش برات کار میاد و اینا. گفتم ببین، هر کدوم از اینا میان، ما یه چیزی رو پیاده می کنیم براشون تو یه هفته، بعد اینا شیش ماه میرن دنبال کارهای اداریش و کاغذبازیش! اگه کار باشه که من انجام میدم ولی الان ما داریم فقط باگ ها رو رفع می کنیم و کارای ساده می کنیم. به هر حال، من خوشحال میشم که توی پروژه های دیگه هم کار کنم.

سعی کرد منو قانع کنه که بیشتر رو وویس بت ها بمونم. منم نه نگفتم البته. گفتم هر چی وویس بت بیاد، من انجام میدم. ولی خب نیست.

و دیگه روم نشد بهش بگم که ببین، این چیزی که تو داری به عنوان مثال میگی، برای من، کار نصف روزه یا نهایتا یه روز. بقیه اش دیگه مخلفاتشه!

حالا ببینیم چی پیش میاد.

--

اون روز داشتم پسرمونو میبردم کتابخونه. تو راه داشتیم راجع به خودمون صحبت می کردیم. آخرین جمله هایی هم که گفتیم راجع به همسر بود. یادمم نیست چی بود. مثلا گفتم من فلان کار رو این جوری انجام میدم، بابا این جوری.

بعد دیگه حرفمون تموم شد و چند ثانیه ای سکوت شد.

میگه میخوای تنبیهش کنی؟!!!

میگم کیو؟!! با خودم فکر کردم اصلا این کلمه رو از کجا یاد گرفته؟ بعد من کیو قراره تنبیه کنم؟ همسرو؟ چرا خب؟

میگه کتابا رو دیگه!!

میگم تمدید مامان، تمدید! آره، می خوام کتابا رو تمدید کنم .



از مهمونی و کار


بابای این دوستمون که قرار بود براش پول بریزیم، به همسر دوباره پیام داده بود که شیش هزار تا لازم نیست بریزین و 2500 تا کافیه. بعد یه حساب داده بود که به این بریز، باز گفته بود نه، به این بریز.

خلاصه، آخرش همسر زنگ زد به خود دخترشون و صحبت کرد. گفت نه، همون 2500 تا کافیه. برا تمدید ویزام لازم دارم که باید نشون بدم به اداره اقامت.

میخواستم بگم، من حرفمو تو پست قبل پس می گیرم. این بنده خدا کم نیاورده. خدا رو شکر، حساب شده خرج کرده.

گفتم بگم که در حقش اجحاف نشه .

--

ما به همین دوست فوق گفتیم برا شب چله بیا پیش ما. اونم گفت باشه. برنامه مون این بود که بقیه ی بچه ها رو هم دعوت کنیم. به یکی از دوستامون (الف) گفتیم ما برنامه مون اینه که شما و فلانی ها رو دعوت کنیم. گفتن نه، ما دعوت میکنیم. شما دوستتونم بیارین. گفتیم باشه.

بعد اون خانواده ی دیگه ای که دعوت شدن (ب) گفتن نمیان، خودشون یه جا رزرو کرده ان برا این برنامه های یلدایی.

این وسط یه خانواده ی دیگه (ج) ما رو دعوت کردن و خانواده ی الف رو. اون دو تا با هم صمیمین ولی ما تا الان خونه ی این خانواده ی ج -که همون دوقلوها باشن- نرفتیم.

خانمه به من تو واتس اپ پیام داد و دعوت کرد، منم نوشتم رلستش ما یه نفر مهمون داریم و ان شاالله یه دفعه ی دیگه. آخه، نمیتونستم بگم مهمون منم دعوت کنین که!

امیدوارم بودیم که بگه اشکالی نداره، مهمونتونم بیارین که نگفت و ما خیت/خیط شدیم .

حالا این وسط مونده بودیم! نه میتونستیم خانواده ی الفو دعوت کنیم، نه ب رو، نه میتونستیم بریم خونه ی خانواده ی جیم!

گفتیم این جوری که خیلی بد شد. ما به این بنده خدا گفتیم بیاد که یه کم حال و هوای ایران بگیره، حالا هیچی به هیچی.

دیگه یه چند روزی همین طوری بود و من داشتم فکر میکردم با این بنده خدا کجا بریم حالا؟

امروز صبح دیدم خانم خانواده ی ج پیام داده دوباره که فلانی به من گفت که دختر دوستتونم پیشتونه، اونم بیارین و اینا.

انگاری اونا با هم صحبت کرده بودن و خانمه بهشون گفته بود که اینا احتمالا روشون نشده بگن مهمون ما رو دعوت کن، به خاطر اون نیومدن.

خلاصه، منم تشکر کردم و گفتم پس ما میایم.

حالا خانم ب هم تو گروه نوشته که برنامه ی اونا کنسل شده! و پرسیده بود که دعوت خانواده ی الف برقراره یا نه.

حالا ما دو تا مراسم چله دعوتیم تو دوروز پشت سر هم.

خدا رو شکر روزی این بنده خدا رسید، ما شرمنده اش نشدیم :).

--

پنج شنبه با آندره میتینگ داشتم. گفته بودم بهش که یه میتینگ بذاریم، بهم فیدبک بده که تو چی خوب بودم و تو چی بد.

جالبه که من وقتی بهش میگم مثلا نقاط ضعفمو بهم بگو، اون اصلا به هیچ وجه از این عبارت استفاده نمی کنه. میگه چیزایی که توش خوب بودی و جاهایی که هنوز می تونی خودتو بهتر کنی.

یاد بگیریم ادبیات درستو از آدمای درست .

اون روز بهم زنگ زد، یه برگه رو گرفت بالا، گفت من دارم نامه ی تشکر مینویسم برات. امروز شرکتی؟ گفتم نه. گفت پس پنج شنبه که هستی، با هم هماهنگ میکنیم، بیا اتاقم. گفتم باشه.

امروز من باید پسرمونو ساعت ۳.۴۵ میبردم دکتر، خودمم ۵ تو همون دکتر نوبت داشتم!

تا ۲ اینا واستادم. دیدم خبری نشد. گفتم حالا وامیستم دیگه یه کم دیگه.

این وسط یکی دو تا میتینگ پیش اومد و من دیگه موندگار شدم. ساعت 3.5 که دیگه داشتم جمع می کردم که برم، بهم پیام داد که نیم ساعت دیگه بیا. گفتم باشه.

رفتم، گفت ببخشید من یه کمی مریضم. جلسه ی فیدبک دادنو بذاریم برای سال بعد. ولی الان بیشین، میخوام فقط یه کمی حرف بزنیم و ازت تشکر کنم.

نامه رو هم گذاشته بود توی یه کمدی که کلیدشو جا گذاشته بود :|! گفت خب، حالا مهم نیست. شفاهی تشکر می کنم دیگه. اون برگه هم همین بود. من 5 هزار یورو هم به عنوان تشکر بهت داده ام که روی حقوق این ماهت میاد.

یه کمی حرف زدیم و منم بهش گفتم که واقعیتش قبل از اینکه این پروژه رو به من بدی، من داشتم به این فکر می کردم که شرکتمو عوض کنم. چون من دوست ندارم همه اش روی یه موضوع کار کنم. الان موضوع وویس بت ها برای من تکراری شده و من کاملا به این حوزه مسلطم و این خوب نیست. آدم نباید به کارش کامل مسلط باشه. اگه مسلط باشه، یعنی دیگه چیز جدیدی یاد نمی گیره. من دلم نمی خواد سه چهار تا کلیک کنم و یه وویس بت تحویل بدم و تموم بشه. میخوام چیز جدیدی یاد بگیرم. خوشحالم که این پروژه اومد و چالش داشت و اینا.

گفت آره، می فهمم چی میگی و مرسی که تو پروژه بودی؛ میدونم که کار آسونی نبود، پروژه ی آسونی نبود، تو هم بچه داری و درسته که این یه مسئله ی شخصیه ولی اینکه به عنوان یه مادر، با اینکه کلی مسئولیت توی خانواده ات هم داشتی، این کار رو قبول کردی، میدونم که شرایط آسونی برات نبوده. بعدم کلللی از من تعریف کرد با کلمه هایی که می فهمیدم چی میگه ها ولی انقدر قلمبه سلمبه بود که تو ذهنم نموند، انقدر هم تعدادشون زیاد بود که حتی نشد من تو ذهنم نگه دارم و بعدا بیام سرچ کنم تو دیکشنری . حیف شد واقعا. جا داشت که کلی کلمه ی جدید یاد بگیرم.

و برای اولین بار، خیلی آلمانی وار، هیییچی نگفتم. گذاشتم قشنگگگگ یه پنج دقیقه ای ازم تعریف کنه  و اصلا نه تو حرفش پریدم، نه وسطش ازش تشکر کردم، نه هیچی. بعد که حرفاش تموم شد و نقطه گذاشت ته حرفاش، گفتم منم متقابلا تشکر می کنم از حمایتت و اینا. داخل پرانتز اینو بگم که تعارف نکردن به شیوه ی ایرانی و اینکه نه خواهش می کنم، کاری نکرده ام و اینا نقطه ی عطفی بود تو زندگیم که شاید شما بهش دقت نکرده باشین .

یه چیز جالبی هم که وسط تشکرش گفت این بود که از اول پروژه بودی و تا آخرش بودی و جا نزدی و نگفتی من نمی خوام دیگه تو پروژه باشم.

برا من این جمله اش خیلی جالب بود، چون کاملا حس کردم که هر لحظه منتظر بوده که من بیام بگم من دیگه نمی تونم. در حالی که همچین چیزی حتی به ذهن من خطور هم نکرده بود. گاهی وقتا آدم یه چیزی به ذهنش خطور می کنه، ولی به خودش میگه نه، این کارو نکن. ولی من حتی به ذهنمم نرسیده بود که برم بگم من نمیخوام تو پروژه باشم. اتفاقا برعکس، دلم می خواست پروژه رو به آخر برسونم. حتی ما رسما یه ورژن رو 4 نوامبر لایو کردیم و قرار شد بعدش، پروژه به شرکت ایکس داده بشه. حالا هنوز پروژه به شرکت ایکس داده نشده. و من همه اش نگران این بودم که من الان دیگه عملا توی پروژه ی اونا نیستم ولی رسما هم پروژه به هیچ کس تحویل داده نشده و باید یکی این وسط، پروژه رو نگه داره. الان رو هواس همه چی. و دلم نمی خواست که پروژه رو ول کنم. ولی اون روز با میرو صحبت کردم و گفت که اشکالی نداره و تو دیگه لازم نیست حتی توی میتینگ ها هم شرکت کنی. و من دیگه رسما خارج شدم از پروژه. ولی هنوزم دلم پیش اون کار ناتمومه. چون دلم می خواست رسما یه روز پروژه رو به شرکت ایکس تحویل میدادم و بعد میومدم بیرون. ولی خب این طوری نشد. و من حتی به میرو گفتم پس خبرشو به من بده که وضعیت پروژه چی شد بعد از میتینگاتون. گفته باشه.

حالا بگذریم. به آندره گفتم اگه تو شرکت پوزیشن دیگه ای هست، من میخوام پوزیشنمو عوض کنم. مثلا تو تیم اشتفان اینا، می دونم که یه پوزیشن خالیه (چند وقت پیش با اشتفان که حرف می زدیم، گفتم فلان وویس بت تکلیفش چی شد؟ گفت ما تیممون دو قسمت شده الان، اولریکه که قبلا مدیر همه مون بود، الان بیشتر تو بخش غیرفنی مدیره و قرار شد یه مدیر دیگه برای تیم ما بیاد، برای بخش دیجیتالیزیشن و اون باید تعیین تکلیف کنه این وویس بت رو ولی خب هنوز کسی استخدام نشده. منم از اون موقع تو ذهنم بود که یه جوری برای این پوزیشن اپلای کنم.). گفت اشتفان که مال شرکت آی تی نیست (گفته بودم بهتون که شرکتمون اسما سه چهار تا شرکت متفاوته و هر کسی قراردادش با یکی از این سه چهار تاس ولی در عمل همه با هم در ارتباطن)؛ گفتم واقعا؟ مطمئنی؟ گفت آره. گفتم اشتفانی که با اولریکه کار می کنه ها. گفت بله، اولریکه مال آی تی نیست. سریع از جاش بلند شد که بره تو لپ تاپش چک کنه که طرف تو شرکت آی تیه یا نه. گفت تو دلت نمی خواد تو شرکت آی تی کار کنی؟ می خوای شرکتتو عوض کنی؟ من یه کمی سکوت کردم، چون نمی دونستم چطوری منظورمو بهش بگم. گفتم برا من اسم شرکت فرقی نداره. گفت نه، ببین، تو قبلا هم توی شرکت های دیگه کار کردی دیگه؟ گفتم بله. گفت خب، الان دوست داری عوض کنی شرکتتو؟ گفتم من فقط دنبال پوزیشن جدیدم. من نمی دونستم که اشتفان توی یه شرکت دیگه اس. گفت نه، اونا مال ما نیستن. من می خوام تو رو توی آی تی نگه دارم. گفتم خب پس بهم پوزیشن بده. گفت یعنی؛ دوست داری در کنار کار خودت، پروژه های دیگه هم داشته باشی. گفتم نه، در کنارش نه، من میخوام کلا برم تو یه فیلد دیگه. وویس بتا رو یاد گرفتم، خیلی هم خوب، خیلی هم عالی؛ حالا می خوام یه کار دیگه بکنم، یه چیز دیگه یاد بگیرم. تو دیجیتالیزیشن بمونم ولی یه کار دیگه، یه چالش دیگه، یه فضای کاری دیگه. من از تیم و شرکت و پروژه و همه چیم راضیم ولی دنبال چیز جدید می گردم. نمی خوام صرفا به این دلیل که هم تیمی هام خوبن و شرکتم خوبه، همیشه یه جا بمونم.

گفت من برات یه کاری میکنم، برات پروژه پیدا می کنم. دارم یه چیزایی تو ذهنم. ما یه عالمه پروژه داریم. برات پروژه پیدا می کنم.

سال بعد که با هم صحبت کردیم، بهت میگم. من با یواخیم هم صحبت می کنم که بتونم تو رو توی پروژه های دیگه داشته باشم.

حالا نمی دونم چی در انتظارمه. ولی به نظرم تا آندره بازنشسته نشده، من باید تو این شرکت چیزی یاد بگیرم. همه مثل آندره نیستن. با اینکه مدیر مستقیم من یواخیمه ولی من یک دهم آندره هم از یواخیم چیزی یاد نگرفته ام.

همون قدر که من برای آندره ارزشمندم، اونم برای من ارزشمنده. از اون آدماس که خیلی بلده "و حاضره بهت یاد بده" "و بلده بهت یاد بده". به نظرم، این سه تا، خیلی کم توی آدما با هم پیدا میشه. خیلی ها چیزی بلد نیستن؛ خیلی ها چیزی بلدن ولی همه حاضر نیستن دانششونو و تجربه شونو بهت یاد بدن؛ خیلی ها بلدن و دلشونم می خواد یاد بدن، ولی معلمای خوبی نیستن و بلد نیستن بهت یاد بدن. آندره همه ی اینا رو با هم داره.

حالا، ببینیم چه پیش آید دیگه. ان شاءالله که هر چه پیش آید، خوش آید .

--

با جهاد یه بار حرف می زدیم در مورد اینکه آیا ممکنه اونا لازم باشه مجددا روی پروژه کار کنن یا نه. دیگه بحث شد در مورد شروع پروژه. میگه من دلم نمی خواست رو این پروژه کار کنم ولی آندره این مدلی نیست که بهش نه بگی. گفتم واقعا؟ من تا الان همچین حسی نداشته ام. میگه تا حالا بهش نه گفتی؟ میگه نه خب، تا الان هر وقت از من چیزی خواسته، من گفته ام باشه. ولی متوجه هم نشده ام که اگه بگم نه، بخواد مشکلی داشته باشه. همیشه فکر می کردم پذیرای انتقاد و نه شنیدن و اینا هم باشه.

میگه نه، این جوری نیست به نظر من. اون اول، من به صراحت گفتم من دلم نمی خواد تو پروژه باشم ولی اون دو تای دیگه (همون دو تا پخمه رو می گفت که تا آخر پروژه هیچ کاری نکردن) گفتن آره، ما میخوایم باشیم و خیلی عالیه و اینا!! آندره منو قانع کرد که بیام تو پروژه و گفت بالاخره همکاری باید بکنیم و این پروژه رو به سرانجام برسونیم و این حرفا. ولی آخرش این جوری شد که اون دو تا اصلا کار نکردن و عملا همه ی کارا رو من کردم.

--

آخر حرفم به آندره میگم جهادم ازش تشکر شده دیگه؟ میگه آره. گفتم خوبه. برا من مهم بود که از جهاد هم حتما تشکر بشه چون واقعا زحمت کشید و من می دونم که خیلی وقتا حتی بیشتر از ده ساعت کار کرد (تو آلمان، در روز بیشتر از ده ساعت حق ندارین کار کنین و اگر کار کنین هم فقط حقوق همون ده ساعت رو می گیرین).

گفت آره، من به سه نفر داده ام: تو، جهاد و یه نفر دیگه. و تو از همه بیشتر گرفتی.

دیگه تشکر کردم و بلند شدم که بیام.

دم در، با یه ادبیات خیییلی محترمانه ای، بهم میگه تو از کدوم فرهنگ بودی اصالتا؟ یه جمله ای گفت که خدا شاهده اگه چند سال پیش بود می گفتم بله؟!! و اصلا نمی فهمیدم منظورش چیه. ولی منظورش این بود که کجایی ای؟ گفتم من ایرانیم. گفت آها، یه لحظه گفتم شاید سوری بودی. گفتم نه. حالا مگه فرقی می کرد؟ میگه نه، به خاطر شرایط الان گفتم. گفتم فعلا کشور ما یه نمه بهتر از سوریه اس ولی همچین تعریفی هم نداره الان خاورمیانه.

بعدم دیگه خداحافظی کردیم و اومدم.

ولی واقعا به نظرم، خارجی پذیری و عدالت محوری آندره واقعا تو یه سطح دیگه اس. وقتی فکرشو می کنم که یه آدم شصت ساله اینا حتی توی پرسیدن ملیت آدم این قدر محتاط و قشنگ سوال می پرسه، می بینم واقعا این آدم چقدر خوب بزرگ شده. وقتی فکر می کنم که پدر و مادرش - اگه الان در قید حیات باشن- مثلا 90 سال سنشونه، به این فکر می کنم که اونا توی زمان خودشون، چه تفکری داشته ان و چقدر احتمالا با دیگران متفاوت بوده ان. واقعا خوشحال میشم که همچین آدمایی حتی اون زمان هم بوده ان.

--

داریم شام کتلت با برنج میخوریم. همسر کتلتش تموم شده، یع کتلت دیگه ورداشته. پسرمون میگه باید زود باشم، تو یه دونه دیگه ورداشتی! و سعی میکنه تندتر بخوره!

به همسر میگم خدا رو شکر ما یه دونه بچه بیشتر نداشتیم !!

--

اون روز رفتیم یه جا برگر بخوریم. همسر دو تا برگر برای خودش سفارش داد، پسرمونم دو تا برگر. منم یه برگر با سیب زمینی.

همسر دو تا برگر رو خورد و سیر شد. پسرمون دو تا برگرشو خورد، از سیب زمینی های منم خورد!!

بهش میگم پاشیم بریم تا منم نخوردی .