خیلی از مدرسه ها اینجا یه هفته قبل از تعطیلات رو به شکل متفاوتی میگذرونن. هفته ی بعد هم تعطیلات عید پاک شروع میشه. کل مدت تعطیلات دو هفته اس. مدرسه ی پسر ما، هفته ی قبلشو Projektwoche (پرویِکت وُخه: هفته ی پروژه) اعلام کرده بود؛ یعنی، تو این هفته یه کاری با بچه ها انجام میدن. اینکه پروژه چی باشه بستگی به این داره که اون سال یا اون ترم مدرسه چی تصمیم گرفته باشه. ممکنه موسیقی باشه، کاردستی باشه با یه موضوع مشخص (مثل طبیعت و ... ) یا هر چیز دیگه. امسال یه گروهی رو دعوت کرده بودن که با بچه ها Trommel بزنن. من نمی دونم این ترومِل رو چی باید ترجمه کنم. گوگل ترنسلیت میگه درام ولی والا اون چیزی که دست بچه ها بود، ما بهش میگیم تنبک! ولی چون مدلای مختلفی داره، من خیلی سر در نمیارم که دقیق بگم چه سازیه. ولی مهم اینه که از این سازای کوبه ای بود که بیشتر تو فرهنگ های آفریقایی یا سرخ پوستی آدم می شنوه صداشو. اولشم اتفاقا یه آهنگی زدن که دقیقا منو یاد آهنگ های سرخ پوستی انداخت و قشنگ به نظرم
.
آخر هر پروژه، یعنی؛ روز آخر، آخرِ وقت، والدین میتونن بیان و اجرای بچه ها رو ببینن.
اجرای جالبی بود. ولی بیشتر از همه برای من نظم اجراشون جالب بود. ما بچه بودیم، مدرسه مون هیچ وقت همچین چیزی نداشت؛ یعنی؛ مثلا کل بچه های مدرسه رو توی یه گروه سرود یا هر چیز داشته باشیم، نداشتیم و همونیم که داشت، هیچ وقت با این حد از نظم اجرا نمیشد. نمی دونم الان مدرسه ها بهتر شده ان یا نه. اما سازمان دهی اون همه بچه برام جالب بود.
کلا اجراها رو دو دسته کرده بودن، نصف مدرسه یه ساعت بودن، نصف دیگه، یه ساعت دیگه.
ما تو ساعت اول بودیم. برنامه اش رو بهمون دقیق داده بودن که کدوم کلاس ها اجراشون چه ساعتیه.
خود این نصفه ی مدرسه چهار تا گروه بود که هر کدوم یه اسمی داشتن و لباساشون متفاوت بود؛ مثلا، کلاس پسر ما اختاپوس بود و یه تی شرت سفید پوشیده بودن و روش یه نایلون آبی رنگ رو طوری بریده بودن که انگاری هشت تا پا باشه و از بالا تن بچه ها کرده بودن؛ خیلی کم هزینه و بامزه. یه گروه پاپاگای بودن، یه گروه زنبور؛ اون یکیم یادم نیست این قدر که من حافظه ام قویه
. فقط می دونم لباسشون سبز بود.
به ما گفته بودن ساعت 12:30 مدرسه باشین. من 12:30 مدرسه بودم؛ همسر نتونست بیاد چون کارگرا داشتن تو خونه مون کار می کردن برای نصب پنل های خورشیدی. منم کلی کار داشتم؛ درست همون موقعی که می خواستم برم، یکی از همکارام پیام داد که فلان چیز درست کار نمی کنه. سرسری نگاه کردم ولی وقت نداشتم که روش کار کنم. تازه تو میتینگ هم بودم! به همکارام گفتم شرمنده، من باید برم. بقیه شو یه روز دیگه انجام بدیم. پسرمون برنامه داره، باید بریم ببینیم الان. آنیا میگه "باید بریم" نه، "میخوایم بریم"
.
همسر زنگ زد که من غذا گرفته ام برای کارگرا، دارم میارم، میزو بچین براشون. منم اصلا نمی دونستم چند نفرن حتی! همین جوری چند تا بشقاب و لیوان و کارد و چنگال گذاشتم و رفتم بیرون. تو آینه، ماشین همسرو دیدم که داشت میومد تو کوچه. منم از این ور رفتم.
تو مدرسه، هنوز زیاد کسی نیومده بود. یکی دو تا مادربزرگ، پدربزرگ بودن فقط. کم کم آدما اومدن. بچه ها هم این وسط هر گروه میومد یه گوشه جمع میشد، بعد همه شون میرفتن داخل سالنی که اجرا داشتن. اول هر چهار گروه بچه ها رفتن و جاگیر شدن. بعد گفتن که ما هم اجازه داریم بریم.
اجرا تو سالن ورزش مدرسه بود. قسمت وسط برای اجرای اصلی خالی بود. هر سمت، دو تا گروه از این 4 تا نشسته بودن و هر کدومشونم یه دونه تنبک جلوشون داشتن. به والدین هم گفتن پشت بچه ها واستن. متاسفانه، ما پشت گروه کلاس خودمون واستادیم چون ما رو به همون سمت هدایت کردن و نمی شد بگیم که آقا، ما بچه مون این وره و میخوایم بچه مونو از رو به رو ببینیم. این شد که ویوی من و مامان و بابای ماکسی ایده آل نبود ولی بازم خوب بود.
بعد، آقاهه که مسئول اجرا بود و یه هفته شعر و ترانه ها رو با بچه ها کار کرده بود، با کلی ادا و اصول و حرکت سر و کله اش و بالا و پایین پریدن و شعر خوندن، هر گروه رو میاورد وسط تا اجرا کنن. واقعا، این قسمتش برای من - از نظر نظمش- خیلی جالب بود. از قبل آقاهه با بچه ها کار کرده بود که مثلا وقتی من پامو این طوری کردم، شمام همین طوری می کنین، وقتی من چرخیدم به سمت اون محلِ اجرا، شمام میچرخین به همون سمت و این طوری عملا بچه ها با بازی و قدم به قدم وارد محل اجراشون می شدن. بعدم که آهنگ شروع میشد و رقص و بالا و پایین پریدن. برای برگشتنشون هم دقیقا به همین شکل بود. این جوری نبود که بعد از آهنگ بگه خب تموم شد و برین بشینین. بازم با کلی حرکت آموزش دیده و مثلا - برای گروه زنبور- درآوردن صدای زنبور ، مثل یه گله زنبوری که بخوان به جایی حمله کنن، میدویدن به سمت جایی که قبلا نشسته بودن.
این طوری، هر چهار تا گروه واقعا خیلی منظم اومدن و اجرا کردن.
وسطش، یه داستان اصلی هم داشتن.
داستان از این قرار بود که یکی رنگای رنگین کمانو دزدیده بود و سه چهار تا بچه می خواستن بفهمن کی رنگای رنگین کمانو دزدیده. هر بار با یکی صحبت می کردن، یه بار با یه دونه پاپاگای، یه بار با یه دونه زنبور و الی آخر تا بفهمین کی دزدیده؟
حالا دزد کی بود آخرش؟
یه کلاغی که به نظرش زشت بوده و می خواسته شبیه پاپاگای رنگی رنگی بشه تا مردم دوستش داشته باشن. که آخرش پاپاگای بهش می گفت تو همین جوری که هستی قشنگی و مردم اگه ما رو دوست داشتن، ما رو تو قفس نگه نمیداشتن؛ ما دوست داشتیم مثل تو آزاد بودیم.
بعدم دوباره با رقص و اینا تموم میشد.
حالا نقش اون کلاغ سیاهه رو کی داشت؟ یه پسر مو مشکی سبزه
(که پسرمون گفت ایرانیه).
فکر می کنم قشنگ می تونست سوژه ی این شبکه های خبری باشه که آقا اینا به خارجی ها گفته ان کلاغ سیاه
.
ولی واقعا موضوعشون قشنگ بود و اجراشونم خیلی عالی بود بچه ها.
تو مدت اجراشون، من داشتم فکر می کردم کار این گروه چقدر سخت بوده واقعا. کار کردن با سیصد چهارصدتا بچه واقعا آسون نیست. چقدر صبر و حوصله دارن و چقدر آقاهه مشخصه که باعلاقه کار می کنه.
بعد از اجرا هم آقاهه مجددا تشکر کرد و کلی هم تبلیغ کرد که اگه می خواین از ما تنبک بخرین، با این قیمت میدیم و اینا! که این تبلیغ این مدلیشم برای من خیلی جالب بود :).
بعد از اینکه همه چی تموم شد، گفتن حالا صبر کنین تا بچه ها اول به ترتیب از سالن خارج بشن به صورت گروهی، بعد والدین برن بیرون.
یعنی؛ تا لحظه ی آخرشو و حتی اینکه اول کدوم گروه بره بیرون رو منظم طراحی کرده بودن و از قبل هماهنگ کرده بودن.
بیرونم که رفته بودیم، کیک و اینا بود طبق معمول که پدر و مادرا پخته بودن و آورده بودن و می تونستی با یه یورو بخری هر کدومشونو.
اومدیم بیرون، انقدر مدرسه شلوغ شده بود که - به قول بابای من- سگ صاحابشو نمیشناخت
.
آخه شما فکر کنین، بچه ها بودن، پدر و مادرشون بودن، بچه های راند بعدی و پدر و مادراشونم دیگه کم کم اومده بودن! همه ام می خواستن کیک بخرن و برن وسایلشونو از تو کلاسا وردارن! اصلا یه وضعی بود.
پسر ما هم ساعت 3 نقاشی داشت! یه سری از وسایلشم تو ogs بود.
این وسط ماکسی اینا رو گم کردم. برا پسرمون دو تا کیک خریدم، گفتم تو یه گوشه بشین بخور، من یه نگاه می کنم. اگر نبودن که هیچی، خودمون میریم.
دیر هم شده بود، نمیشد دیگه بریم وسایلشو از ogs برداریم. من با خودم فکر کردم پسرمونو میذارم کلاس نقاشی، خودم برمی گردم میرم وسایلشو از Ogs میگیرم. هنوز داشتم آدرس میزدم که راه بیفتیم که مامان ماکسی پیام داد ما کوله ی پسرتونو برداشتیم. جواب دادم کجایین؟ ما تو راهیم (آخه اونام میومدن کلاس نقاشی دیگه). هنوز ماشینو یه کمی آوردم عقب، بابای ماکسی رو دیدم. دوباره رفتتم جلو و پیاده شدم و گفتم ما گمتون کردیم، نمی دونستم رفتین ogs. مامان ماکسی گفت آره، ما هم یهو دیگه ندیدیمتون. دیگه صندوقو باز کردم و وسایل پسرمونو گذاشت تو صندوق و ما راه افتادیم.
پسرمونو گذاشتم کلاس نقاشیش و اومدم خونه. کارگرا داشتن کار می کردن هنوز. رفتم دوباره نشستم پای لپ تاپ که روی همون مشکلی که گفته بود همکارم کار کنم.نیم ساعتی کار کردم، دوباره رفتم پسرمونو از کلاس نقاشی برداشتم، بردم کلاس پینگ پنگش گذاشتم! برگشتم، دکارگرا دیگه آخرای کارشون بود.
کلا، همه چی خیلی شلوغ بود دیروز، مخصوصا با کارگرا. چون یه سری چیزا رو باید توی خونه نصب می کردن، یه سری چیزا رو تو حیاط. هم خونه به هم ریخته بود، هم حیاط!
--
بابای من هیچ وقت اهل رفت و آمد نبود. اصلا اجتماعی نبود. دقیقا برعکس مامانم.
از وقتی بابام فوت کرده، مامانم روابط مرده ی قدیمشو زنده کرده. ما بچه بودیم، مامانم به نسبتِ آدمای دیگه بی کس و کار حساب میشد. این جوری نبود که کلی خواهر و برادر و عمه و عمو و دخترعمو و از اینا داشته باشه. یه دونه دخترعمو داشت که ما اسمشو شنیده بودیم؛ یه پسردایی که ساکن کرج بود؛ یه خاله و یه پسر خاله و دو تا برادر - که یکیش مجرد بود- و یه خواهر. از بین اینا، مامانم فقط با پسرخاله اش و خواهر و برادرش در ارتباط بود. بقیه رو واقعا نداشت؛ نه که فکر کنین داشت و رفت و آمد نمی کردیم. عمو و دایی و ایناش همه فوت کرده بودن. عمه هم فکر کنم هیچ وقت نداشته.
دخترعموشو که من هیچ وقت حتی تا الان ندیده ام. فقط یکی دو بار یادمه که اومده بود خونه ی مامان بزرگم و مامانم رفت اونجا دیدش. یه 5 6 تا دخترخاله هم داشت که با یکی دو تاشون در حد عید به عید مامانم سلام و علیک داشت یا مثلا خونه ی خاله اش می دیدشون. ولی چون بابام نمیومد خونه ی هیچ کدومشون، دیگه رفت و آمد خانوادگی ای نداشتیم. بقیه شونم که اصلا همون سالی یه بارم ممکن بود نبینیم.
از وقتی بابام فوت کرده، مامانم تک تک این رابطه ها رو زنده کرده. از دخترعموش ما فقط یه اسم شنیده بودیم. ولی یکی دو سال پیش که ایران بودم، دیدم مامانم راجع بهش حرف زد. گفتم مگه تو میری پیشش؟ مگه دیدیش؟ میگه بعد از اینکه بابا فوت کرد، رفتم پیداش کردم؛ گفتم الان که تنهام بیا رفت و آمد داشته باشیم. اتفاقا اونم گفت همسر منم فوت کرده. دیگه الان هر از گاهی تلفنی از هم خبر می گیریم یا هر از گاهی می رم پیشش یا اون میاد.
رفته بود تهران پیش خواهر کوچیک تر، زنگ زده بود به زنِ پسرداییش (خود پسرداییش هم چند سال پیش فوت کرد)، گفته بود من اینجام، پا شو بیا پیش ما.
دخترخاله هاش یه بار یکیشون چند وقت پیش به یه مناسبتی دعوتشون کرده بود بیرون، یه جا برن آش بخورن. مامان منم که تخصصش آشه! گفته بود خوب شد که دور هم جمع شدیم، دو هفته بعد، همین جمع، بیاین خونه ی من آش بخورین. بعد از اون، دیگه بقیه هم هر دو هفته یه بار دعوت کرده بودن و جمعشون جمع شده بود. بعدش باز یکیشون نمی دونم دست بچه اش شکست یا چی شد، یه مشکل این مدلی براش پیش اومد، دوره یه مدت تعطیل شد. الان، دوباره یکیشون گفته بعد از عید بیاین خونه ی من. و قراره دوباره دوره شون راه بیفته.
دوره های جلسه ی قرآنش و همکاراشم که هستن.
واقعا خوشحالم که مامانم به جای اینکه بشینه یه گوشه و زانوی غم بغل بگیره که من تنهام و بچه هام نیستن و گله کنه که چرا بچه هام هر کدومشون یه جان، برای خودش روابط اجتماعی جدیدی ساخته و لذت می بره ازشون
.
--
برای تولد همسر، قرار شد پسرمونم با پولاش یه هدیه ی کوچیک بخره. گفتم چقدر میخوای پول بدی؟ گفت 20 یورو. بهش پیشنهاد دادم که ماگ بخره با یه عکسی روش یا چیزای این مدلی. ولی نپسندید. گفت می خوام باهاش براش شکلات بخرم.
رفتیم شکلات بخریم، یه شکلات برداشت، همون موقع چشمش به یه مدل شکلات دیگه افتاد. گفت از اینا هم می خرم براش. یه عالمه طعم مختلف بود از یه مارک. میگه این یکیو برمیدارم. بابا یه بار از اینا خرید، همه شو خودش خورد؛ فکر کنم خیلی دوست داشته باشه
.
--
همسر خوابه، خر و پف میکنه. پسرمون میگه آخرین بار که بابا خر و پف کرد، من فکر کردم نهنگ قاتله!
شروع امسال - گوش شیطون کر- شروع خوبی بود برامون. سر فرصت سبزه مونو سبز کردیم، هفت سینمونو چیدیم، لباسامونم پوشیدیم و آماده شدیم تا عید بشه. به پسرمون عیدی دادیم. البته؛ یه مقداریشو پیش پیش خرج کرد! یه چیزیو که خیلی دوست داشت بخره، بهش گفته بودم هر وقت عیدی گرفتی، با پولای عیدیت بخر. از اونجایی که می خواست اسباب بازیش تا عید به دستش برسه، زودتر آنلاین سفارش داد و یه روز به عید اومد براش. ما هم پول اونو از عیدیش کم کردیم و یه کمی کمتر بهش عیدی دادیم.
برای پنج شنبه هم که عید بود، به معلمش ایمیل زدم و مرخصی گرفتم. خودمم با ترس و لرز یه روز قبلش به یواخیم گفتم میشه من فردا رو مرخصی بگیرم؟ آخه فاطیما مرخصی بود. یه کاری هم بود (و هنوز هست) که باید در اسرع وقت انجام بشه و یواخیم روزی چند بار سراغشو می گرفت. واسه همین، جرئت نداشتم به یواخیم بگم مرخصی می خوام. آخرش گفتم بهش بگم. نهایتش میگه نه دیگه. ولی نه نگفت و قبول کرد. فقط گفت در دسترس باشی ولی که اگه مشکلی پیش اومد، فقط تو برای بخش وویس بت ها هستی. منم از قبل خودم گفته بودم که در صورت نیاز من در دسترس هستم.
روز عید، سر صبح من اصرار داشتم شیرینی درست کنم!! تازه یادم افتاده بود که میشه شیرینی هم درست کرد برای عید
. و از اونجایی که من خیلی هنرمندم، شیرینی بسیاااار سخت الدرست کردن (!) کشمشی رو انتخاب کردم
. اونم چی؟ یه سری هاش بدون کشمش
چون پسرمون شیرینی کشمشی با کشمش دوست نداره!
شیرینی ها رو درست کردم و گذاشتم توی سفره ی هفت سینمون.
پسرمون عیدی از دیگران هم گرفت امسال و یه 35 یورویی دشت کرد. برا دشت اول خوب بود
.
--
از قبلش هی به پسرمون می گفتم برای فرداش که می خوای بری مدرسه برات شیرینی بذارم؟ کیک بذارم؟ فقط می گفت باشه باشه! ولی واقعا رغبتی نداشت که حتما چیزی ببره.
شب که شد و شیرینی های کشمشی رو کم و بیش خورده بودیم، یهو دیدم شروع کرد به شمردن شیرینی ها. گفتم فردا می خوای ببری از اینا؟ گفت آره. شمردیم 17 تا بود. تو کلاسشون 28 29 تان. گفتم باشه، الان دوباره برات درست می کنم.
ولی دیدم تخم مرغ نداریم. یه سرچی کردم و یه مدل شیرینی ای پیدا کردم که طرف گفته بود میشه بدون تخم مرغ درست کرد. ولی من موادو به هم زدم، دیدم اصلا اینا به هم نگرفت و وقتی از فر درآوردم، اصلا مشخص بود که از این شیرینی درنمیاد.
به پسرمون گفتم پس برای دوشنبه بهت چیزی می دم که ببری.
ولی شب که می خواستم بخوابم خیلی عذاب وجدان گرفتم که من به این بچه گفته بودم بهت شیرینی میدم که ببری، آخرش نتونستم بدم.
این شد که تصمیم گرفتم صبح که برای سحری بیدار میشم، مواد شیرینی رو آماده کنم، برم از فروشگاه بغل خونه مون که 7 صبح باز میشه تخم مرغ بخرم و سریع هم بزنم و بذارم تو فر و تا 7:30 آماده اش کنم که پسرمون ببره. هر چی حساب و کتاب کردم، دیدم خیلی ریسکی میشه. ولی باز گفتم اگه نرسید، خودم مثلا ساعت 8:30 براش می برم، اشکالی نداره.
همین کارو کردم و سحر که غذامو با چشمای نیمه بسته خورده بودم که خواب از سرم نپره
، بعد از سحری خوردن، مجبور شدم چشمامو خوب باز کنم تا پودر شکرایی که یه کمی تو بسته شون رطوبت گرفته بودنو از الک رد کنم و مطمئن بشم که قشنگ جدا از همن.
مواد شیرینی رو - به جز تخم مرغ- آماده کردم و همزنو هم آماده کردم و گذاشتم جلوی ظرفی که موادو توش گذاشته بودم و رفتم خوابیدم.
ساعت یه ربع به هفت بیدار شدم، لباس پوشیدم و رفتم فروشگاه بغل خونه مون که خوشبختانه یه نونوایی هم کنارش هست. به خاطر نونوایی حدود ده دقیقه به هفت که اونجا بودم، فروشگاه باز بود (چون در فروشگاه یکیه با نونوایی). اول فکر کردم فقط برای خودشون بازه که زودتر برن و مرتب کنن و اینا. ولی بعد دیدم نه، مردم خرید هم دارن می کنن.
منم رفتم خرید کردم و زودتر از برنامه رسیدم خونه. سریع هم زدم و گذاشتم تو فر و حدود 7:35 آماده شد و گذاشتم تو ظرف و به پسرمون گفتم درشو نبنده که بخارا بتونن خارج بشن از ظرف. دیگه با همسر رفتن و شیرینی ها رو هم بردن و منم رفتم کارمو شروع کردم
.
--
اون روز رفته بودیم برای میتینگ سالانه مون با معلم پسرمون. کلا ازش خیلی راضی بود؛ فقط می گفت برای درس موسیقی همکاری نمی کنه و علاقه ای نداره. و همچنان می گفت که علاقه ای نداره راجع به خودش صحبت کنه و از احساساتش حرف بزنه. که خب، همه اش به خودمون رفته خداییش و اعتراضی نداریم!
اما یه چیزی که جالب بود، برای آلمانیش گفت خوندنش خیلی عالیه، دیکته اش هم خوبه و کلا آلمانیش خوبه، فقط تو رونویسی مشکل داره!!! من تو این زمینه اصلا با پسرمون کار نکرده بودم چون اصلا فکر نمی کردم مهم باشه. دیده بودم که یه وقتایی یه متنی بهشون داده ان و رونویسی کرده ان و معلم اصلاح کرده براش ولی هیچ وقت فکر نمی کردم مهم باشه. فکر می کردم بهشون میگن رونویسی کنن که با کلمات آشنا بشن برای بعدا که بهشون دیکته میگن. ولی الان فهمیدم که نه بابا، خود این رونویسی هم مهمه! ولی برای من این جالبه که اگه کلمه ها رو دیکته بگن به پسر ما، مشکلی نداره و همه رو درست می نویسه ولی اگه یه متن بنویسن اون بالا و بگن همون متنو این پایین بنویس، توش اشتباه داره :/!! بهش می گم خب مامان جان، متن که جلوت هست که! چطوری آخه غلط می نویسی؟ 
خلاصه، حالا باید اینو باهاش نگاه کردنو تمرین کنیم!
حالا اتفاقا یکی دو روز بعدش، تو ماشین بودیم، گفت کی می تونم دوباره اسباب بازی بخرم؟ گفتم هر وقت یه دونه تست رونویسی رو بدون غلط انجام دادی. اول قبول کرد و بعد دید این جوری خیلی طول می کشه. گفت میشه خودت بهم بدی متنشو که بنویسم؟ منم با کمال میل قبول کردم. به قول مامانم کور از خدا چی می خواد؟ دو تا چشم روشن
. من هنوز داشتم دنبال روشی می گشتم که بتونم مجابش کنم باهاش رونویسی کار کنم که خودش پیشنهاد داد و منم تا تنور داغ بود، چسبوندم
.
امشبم اومد یه رونویسی بهش دادم و انجام داد و اتفاقا بدون غلط هم بود. دیدم چند جا رو پاک کرده و دوباره نوشته. بهش می گم چند جا رو وقتی دوباره خوندی، درست کردی؟ بهم دو تا مورد رو نشون داد. حالا، امیدوارم توی مدرسه هم از این به بعد همین جوری باشه و غلطاشو تصحیح کنه.
--
بهتون گفتم اسم "هذا" کشف رمز شد؟ فکر می کنین چی بود اسم بنده خدا؟ اسمش "هَزار"ه بنده خدا. اصالتا ترکه. یه روز یه چیزی آورده بود خونه که اسمشو طرف نوشته بود، دیدم هزاره.
اول از همه، عیدتون مبارک. دیگه انقدر دیر نوشتم که باید دو تا عیدو با هم تبریک بگم
. عیداتون مبارک باشه :).
--
میخواستم یه پست نیمه تموم دیگه رو ارسال کنم، ولی به نظرم اومد اینو اول بنویسم.
این عید یه کمی - برای من حداقل- بیشتر حال و هوای عید داشت چون پسرمون عیدی گرفت از ما، عیدی گرفت از دوستامون، هفت سین چیدیم، برای پسرمون مرخصی گرفتیم که اون روزو مدرسه نره و خلاصه؛ خوب بود.
این شد که من یه کمی یاد عیدای بچگیمون افتادم و گفتم بیام یه کمی از خاطرات اون زمان بگیم.
ما که بچه بودیم، یه پیکان داشتیم که عیدا باید هفت نفری سوارش می شدیم! تو روزای عادی، کم پیش میومد که همه مون بخوایم بریم جایی ولی عیدا استثنا بود دیگه.
بابای منم - به عنوان مقدمه بهتون بگم که- اخلاقش خیلی بچگونه بود. این خوبی هایی داشت؛ بدی هایی هم داشت. بدیش این بود که اصلا صبور نبود؛ زود حوصله اش سر می رفت؛ زود طاقتش تموم می شد؛ رو حرفش نمی شد حساب کرد؛ الان بهت اجازه میداد یه کاری بکنی، فرداش که می خواستی واقعا اون کارو بکنی، می گفت کی گفته؟!! هر چی هم میگفتی بابا، دیروز خودت گفتی. میگفت نه، من نگفته ام
. خوبیش این بود که اصلا کینه ای نبود، زود فراموش می کرد؛ الان دعوات می کرد، ده دقیقه بعد برات میوه پوست می کند؛ میاورد. و این میوه پوست کندنش واقعا از روی این نبود که فکر کنی عذاب وجدان گرفته و اینا؛ نه؛ واقعا اصلا اون قضیه براش تموم شده بود و زندگیش بلافاصله بعد از اتمام یه اتفاق، به حالت عادیش برمی گشت؛ هیچ وقت تو حالت عصبانی نمی موند.
عیدا که میشد، بابای من دو تا عمو داشت که توی کوچه ی خودمون بودن و یکیشون همسرش فوت کرده بود؛ اون یکی هم خانمش یه کمی مشکل داشت از نظر ذهنی. این بود که اگر کسی می رفت خونه شون، میزبان اصلی خود عموی بابام بود. و واسه همین، خیلی وقتا، بابام خودش این دو تا رو می رفت. مامانم گاهی می رفت، گاهی نمی رفت.
واسه همین، این جوری بود که وقتی سال تحویل می شد، ما عیدی هامونو می گرفتیم و سرش چونه هم می زدیم با مامانم و بالاخره هر چقدر می تونستیم خالی می کردیم کیفشو (
) و بعد بحث این میشد که خب، بریم عید دیدنی دیگه.
بابامم که طبق اخلاق بچگونه اش همیشه عجله داشت، می گفت خب یالا، بریم دیگه. مامانمم که می دید هنوز هیچ کدوممون آماده نیستیم، می گفت خب، تو برو خونه ی عموهاتو برو، بعد بریم خونه ی مامانت. بابامم می گفت باشه.
میرفت؛ ولی باز انگاری که موشو آتیش زده باشن، ده دقیقه تا یه ربع دیگه برمی گشت، در حالی که هر دو تا رو رفته بود!
این وسط، ما هم که هنوز بچه بودیم و در حال بازیگوشی و شمردن عیدی هامون و این چیزا بودیم، درست و حسابی آماده نمی شدیم.
این طوری بود که بابام میومد، از تو حیاط، می زد به شیشه ی پذیرایی و میگفت بدویین دیگه. ما هم عین برق گرفته ها می گفتیم وااای، بدویین بابا اومد؛ هر کسی یورتمه به یه طرفی میدوید و سعی می کرد زودتر آماده بشه.
بابا هم که میومد، میدید آماده نیستیم، یه کمی غرغر می کرد و می رفت تو حیاط و یه کمی درختا رو آب میداد و خودشو سرگرم می کرد که ما آماده بشیم.
این وسط یکی داد می زد ماماااان، کفشای نوی من که یه کمی بزرگه، قرار بود کفی بندازی، ننداختی که. مامانمم میگفت آآآخ یادم رفته. الان میام برات میندازم. کو کفی ها؟ حالا، طرف باید تو بازار شام دنبال کفی هاش می گشت. خیلی وقت ها هم اصلا کفی ای نخریده بودیم و یه
پلاستیکایی بود که اون زمانا روی کابینت پهن می کردن؛ از اونا مامانم
میاورد و می برید برامون به اندازه ی کفشمون
.
اون یکی می گفت ماااماااان، کو قیچی؟ مارک لباسمو می خوام ببرم.
بابام از تو حیاط دوباره می زد به پنجره ی پذیرایی که بجنبین دیگه و میرفت سوار ماشینش میشد.
این ور یکی می گفت ماماااان، این چادری که اتو کردی به عنوان چادر من که چادر من نیییست! چادر من اتو نداره.
اون یکی می گفت ماماااان، کو تی شرت جدیده ی من؟
بابا ماشینو روشن می کرد.
مامان: بدویین دیگه مامان، بابا الان میره، جامون میذاره. بپوشین یه چیزی.
- نههههه، من فقط همون تی شرتی که هفته ی پیش خریده بودمو می خوام.
- ماماااان، این پیرهن من که اتو نداره.
مامان: بدو مامان اتو رو بذار همین چهار تا تیکه رو یه خِشّی بکش.
بابا ماشینو از حیاط خارج می کرد.
برادر بزرگتر: یالا دیگه، چقدر لفتش میدین؟ بابا داره میره.
- ماماااان، این بند کفش من تو جعبه شه، من بلد نیستم به کفشم وصلش کنم. بیا، اینو بکن تو کفشم.
مامان در حالی که داشت کفی کفش یکیو درست میکرد: دخترم، بند کفش خواهرتو درست کن مادر؛ پسرم، دو تاتون برین تا باباتون نرفته. بقیه کم کم میان.
بابا ماشینو از بن بست خارج می کرد و سر کوچه نگه میداشت.
برادر بزرگتر: پس من یواش میرم.
برادر بزرگتر (که اگه از خاطرات خواستگاری یادتون باشه، مسئول دست به سر کردن خواستگارها بود
) تا دم در رو میدوید که تو تیررس بابا قرار بگیره. بعدش دیگه یواش یواش می رفت، وسط راه صبر می کرد و بند کفششو مثلا درست می کرد، پاچه ی شلوارشو درست می کرد. خلاصه، انقدر آروم می رفت که نفر بعد تا اون موقع، تو تیررس بابا قرار بگیره. اون وقت بابا مجبور میشد برای نفر دوم هم نگه داره. البته؛ نفر دوم وقتی خودشو به دم در می رسوند که نفر بعدی رو رو تراس، دم پله ها، ببینه و اونی که دم پله ها بود هم باید وضعیت نفر بعدی رو مناسب می دید که حرکت کنه!! و همین اتفاق برای بقیه هم میفتاد. و نفر آخر هم مامان بود که با مقنعه ی کج و مانتویی که فقط یه دکمه اش از بالا بسته شده بود، در حالی که ساعتشو میذاشت تو جیبش و حتی گاهی جورابشم دستش بود (!)، چادرشو دستش می گرفت، در هالو قفل می کرد، از پله ها میومد پایین، چادرشو سرش می کرد و ما چرخیدن یه چادر مشکی رو تو حیاط می دیدیم؛ در حیاطو قفل می کرد و میومد می نشست تو ماشین و با گفتن بسم الله الرحمن الرحیم/ الهی به امید تو ای کریم، امکان غرغر کردن بابا رو خنثی می کرد.
همه یه نفس راحتی می کشیدن و مشغول ادامه ی کاراشون میشدن! یکی دکمه های مانتوشو می بست، یکی جورابشو پاش می کرد، یکی مقنعه شو درست می کرد، یکی بند کفششو می بست تا برسیم به خونه ی مامان بزرگم! دقت کنین که یه نفرم اینجا رو دنده نشسته
.
این وسط همه ام اعتراض داشتن که جاشون تنگه و داشتن با بغل دستیشون دعوا می کردن. آخه، شما فکر کنین هفت نفر آدم تو ماشین، تازه هر کدومم بخوان یه کاری بکنن 
.
و به این ترتیب، ما بالاخره، به سلامتی تو خونه ی مامان بزرگم فرود میومدیم :).
--
الانا، وقتی می خوایم بریم بیرون، اگه جایی باشه که مهم باشه، همیشه همسر داره به من میگه چرا لباست اینجاش کجه؟ اینجاش این جوریه؟ اونجاش اون جوریه.
این مدل لباس پوشیدن، ریشه در کودکیم داره
. من هنوزم که هنوزه همین که شلوار بیرون و جورابم پام باشه، میگم من آماده ام. چون به نظرم، بقیه رو همه رو میشه نصفه و نیمه پوشید و بقیه شو تو راه درست کرد! همیشه هم وقتی میرم بیرون، تازه چیزایی که تو دستمه رو میذارم تو کیفم، زیپای کیفمو می بندم و بقیه ی لباسمو مرتب می کنم.
رفته بودیم خونه ی دوستامون؛ دو تا خانواده ی دیگه هم دعوت بودن. یکیشون می گفت مدرسه ی دخترم ایمیل زده بود یه بار بهمون که یه اتفاقی افتاده جلوی مدرسه که ما بابتش معذرت می خوایم و متاسفیم که بچه ها هم شاهد ماجرا بوده ان و ما رفتارهای نژادپرستانه رو تحمل نمی کنیم و از این حرفا.
حالا قضیه چی بوده؟ اینکه مدرسه قبلا ظاهرا از پدر و مادرا خواسته که در مورد رفت و آمد بچه ها و پارک ماشین ها حواسشون باشه و این چیزا و ظاهرا یه سری هم مسئول این موضوع شده ان. حالا یه مادری - که نمی دونم رسما جزو اون گروه بوده یا نه- دیده یه ماشینی بد پارک می کنه یا جایی پارک می کنه که مجاز نیست. به طرف تذکر داده که شما اجازه ندارین اینجا پارک کنین. اونا هم بهش توجهی نکرده ان و با دست اشاره کرده ان که برو، کاری به ما نداشته باش. اینم ازشون عکس گرفته. اونا هم که یه زن و شوهر بوده ان باهاش بحثشون شده و اومده ان که این خانمه رو بزنن و خلاصه، قضیه بالا گرفته. مرده هم به این مامانه گفته من اصلا به خاطر آدمایی مثل تو رفته ام به آ اف د رای داده ام :/!
حالا، مادره، بنده خدا، اصالتا لهستانی بوده و بزرگ شده ی آلمان.
خلاصه که هر دم از این باغ بری می رسد!
--
با دو تا از دوستامون و بچه هاشون رفته بودیم یه پارکی که بچه ها یه کمی بازی کنن. ما هم - مامانا- کنار هم نشسته بودیم روی یه نیمکت و حرف می زدیم. اون دو تای دیگه دختر داشتن. یکیشون به اون یکی میگه شما دخترتون موهای دستش درنیومده هنوز؟ دختر من یه کمی موهاش دراومده، من یکی دو بار باهاش صحبت کرده ام که اگه ناراحته، براش بردارم. چون ممکنه تو مدرسه بچه ها مسخره اش کنن.
اونجا که اینو داشت می گفت، با خودم فکر کردم ئه، چه جالب. من اگه بودم، اصلا برام اهمیتی نداشت و از ترس اینکه مبادا کسی مسخره اش کنه، نمی دونم یه رفتار پیش دستانه داشته باشم. می گفتم خب، این جوریه دیگه. حالا، بعدا اگر مشکلی پیش اومد، اونجا فکر می کنم که چیکار کنم. الکی بچه رو حساس نکنم و بهش تلقین نکنم که تو خارجی ای.
بعد، یادم افتاد که این همون طیف شخصیتیه که کلی با مونی و بچه ها راجع بهش صحبت کردیم و دیدم که یه سری ها از تعارض فرارین و تلاش می کنن هر کاری بکنن که تعارضی پیش نیاد و من اصلا نمی تونستم تو هیچ کدوم از موقعیت ها، این مدلی باشم. دیدم، خب تو زندگی واقعیمم واقعا همین شکلیم! فقط تو مثال های اون میتینگ نبود که اون جوری بودم.
اما نکته ی جالبش برای من این بود که این دوستامون خیلی بیشتر از ما با آدم های آلمانی در ارتباطن؛ با بچه هاشون یه خط در میون آلمانی صحبت می کنن؛ تو جشن های آلمانی ها شرکت می کنن و دوست دارن که خیلی ظاهرشونو به جامعه ای که توش هستن شبیه کنن و در کل، به ظاهر خیلی از ما آلمانی ترن. اما ته وجودشون، به شدت این حس خارجی بودن و نگرانی خارجی بودنو دارن، حتی فکر می کنم بیشتر از منی که اگه این رفتارهای ظاهری رو در نظر بگیریم، خیلی خارجی تر حساب میشم نسبت به اونا.
--
پسرمون یه جلسه ی دیگه از بسکتبالو رفت و مربیش خیلی ازش راضی بود. به همسر گفته بود که سه تا تیم داریم که سطحاشون فرق داره. تیم اول تو لیگ برتر بازی می کنه؛ تیم دوم تو لیگ ایالتی بازی می کنه و تیم سوم اصلا بازی نمی کنه. و گفته بود که بچه ی شما می تونه تو تیم اولمون بازی کنه.
حالا قراره اینم فعلا بازی کنه تا ببینیم چی میشه.
این تیم بسکتبال هم جالب بود. پسرمون گفت که میخواد کلاس های بسکتبالو شرکت کنه اون 5 جلسه ای که طبق تلنت پسش اجازه داشت. منم ایمیل زدم و گفتم بهشون که این جوری شده و بچه ی ما تلنت پس داره و اجازه داره 5 جلسه شرکت کنه. می خواستم ببینم کلاساتون کیه. مربیه جواب داد بعد از یه هفته ای و گفت که ما کلاسامون پره ولی حالا یه جلسه تمرینی میتونه فلان ساعت بیاد. که اونم ساعتش نمی خورد. منم با خودم گفتم این فکر کنم اصلا نفهمید تلنت پس چیه و قضیه چیه. آخه، ما که نمی خوایم کل کلاس رو بریم. فقط می خوایم 5 جلسه رو بریم. حالا می تونست بگه لااقل همین 5 جلسه رو بیا. الان یه جلسه به چه دردمون می خوره؟ دیگه ناامید شدم ولی باز ایمیلشو جواب دادم و گفتم که متاسفانه اون ساعت پسر ما کلاس دیگه ای داره. با این وجود ممنونم. دیگه فکر نمی کردم دوباره جواب بده. جواب داد که یه تیم دیگه داریم که فلان جاست، من با مربی اونجا صحبت کردم، می تونه یه بار اونو شرکت کنه. اون دوشنبه هاست. منم دیدم بنده خدا زحمت کشیده، گفتم باشه، شرکت می کنیم. ولی خب بازم گفته بود یه بار. گفتم حالا میریم دیگه. الله کریمه.
بعدشم، باز اون روزی که قرار بود شرکت کنیم، پسرمون مریض شد و دوباره ایمیل زدم که نمی تونه بیاد. اونم جواب داد که مشکلی نیست و هر هفته ای که تونستین بیاین.
خلاصه، بعد از این همه ایمیل بازی، بالاخره شد و رفتیم و خدا رو شکر که ازش راضی بود مربیه و گفته بود الان درک می کنم چرا بهش تلنت پس داده ان. فعلا تا تعطیلات عید پاک بیاد تا ببینه دوست داره یا نه. و خب، لازم نیست بگم که پسرمون علاقه داره و میگه میخوام ادامه بدم
.
و به این ترتیب، منی که به این امید بودم که 5 جلسه پسرمون بره بسکتبال تو این شهری که 20 دقیقه تا ما فاصله داره، الان رفته تو پاچه ام که هر هفته ببرمش و بیارمش
.
خوشحالم البته که این قدر استعداد داره که مربیش استقبال کنه از حضورش و من بخوام به خاطر همچین چیزی هر هفته برم و بیام. تا باشه، از این مجبوری ها باشه. اما خب، 20 دقیقه هم زیاده. کلا یه شهر دیگه اس و یه جوریه که حتی پسرمون مثلا 12 سالشم که بشه، بازم باید خودمون ببریمش. این جوری نیست که بگیم تو یه قطار بشین و فلان ایستگاه پیاده شو. برای اینکه بتونه این جور جاها رو تنهایی بره، واقعا باید خیلی بزرگ بشه!
--
ماشین جدیدو گرفتیم بالاخره. و همون روزی هم بود که می خواستیم بریم کارناوال.
این ماشین یه سری ویژگی های جیگولی هم داره. مثلا؛ یکیش اینه که بذاری روی حالت سانتا که یه زمینه ی کریسمسی بگیره. یعنی؛ ماشینای دیگه رو به صورت گوزن و ماشین خودتو به صورت سورتمه ی بابانوئل نشون بده. چیز خاصی نیست ها، ولی خب بچه ها خوششون میاد.
میخواستیم بریم کارناوال، همسر و پسرمون زودتر رفتن سوار شدن، من اومدم سوار شم. دیدم گذاشتن روی حالت سانتا و یه سری گوزن و سورتمه و از این چیزا نشون میده، ما هم که داریم میریم کارناوال آلمانی، آهنگ هم که تا من پامو گذاشتم تو ماشین شروع شد: امشو شوشه لیپک لیلی لونه. بعد میگن شما تو جامعه ادغام نمی شین. به خدا، ما خیلی مولتی کولتی ایم اینجا
(Multi-Kulti: چند فرهنگی).
--
به یواخیم گیر داده بودن در مورد حافظت از داده های کاربرا.
تو آلمان، شما اجازه ندارین بیشتر از سی روز داده های کاربرها رو نگه دارین. بیشتر از اون حد رو باید به صورت گمنام نگه داریم. یعنی؛ مثلا اگه طرف زنگ زده و گفته من شماره مشتریم فلانه و فلان سوال رو دارم، باید اون قسمت شماره مشتری رو حذف کنیم. در واقع، هیچ داده ای که نشون بده این متن مربوط به کدوم کاربره نباید بیشتر از سی روز نگه داشته بشه. مثلا؛ شماره تلفنش و این چیزاشم باید حذف بشه.
بعد، قرار شد بیایم چیزایی که مال بیشتر از سی روزن رو حذف کنیم. بعد که حذف کردیم و همه چی خوب بود، من چند روز بعدش رفتم دیدم اینا همه تو سطل آشغالن! به فلیکس میگم خب اینا که اینجان و قابل بازیابی. ما باید از اینجا هم حذف کنیم.
با یواخیم صحبت کردیم، قرار شد از سطح آشغالم حذف کنیم. این کارو کردیم ولی بعد فهمیدیم، بعد از اینکه از داده ها رو حذف می کنیم، داده ها 93 روز توی سطل آشغال می مونن؛ از اونجا که پاک می کنیم، توی یه سطل آشغال دیگه (سطلِ آشغالِ سطل آشغال!!) برای مدت 93 روز می مونه و بعدش بالاخره واقعا حذف میشه
.
این پاک کردن داده های کاربر یه جور حفاظت از داده ی کاربره، پاک نکردنش یه جور :/!
--
به شعبه ی اسپانیا گفته بودم لیست کسایی که نیاز به ورکشاپ برای فلان اپ دارن رو بده. یه لیست داد که 15 نفر اینا بودن. من انتظار داشتم 3 یا 4 نفر بده.
حدس زدم که اینا هم پیش زمینه ی کامپیوتری و برنامه نویسی نداشته باشن. بهش ایمیل زدم و گفتم اینا رو دو دسته کنه: کسایی که برنامه نویسی بلدن و کسایی که بلد نیستن؛ تا من دو مدل ورکشاپ مختلف برای اینا بذارم. برای اونایی که برنامه نویسی بلدن، دو تا ورکشاپ مقدماتی و پیشرفته بذارم و برای اونایی که بلد نیستن، فقط یه ورکشاپ مقدماتی که آشنا بشن با قابلیت های نرم افزار.
خانمه ایمیل زد و لیستو فرستاد ولی باز دیدم همه ی اونایی که نوشته برنامه نویسی بلد نیستن رو هم برای ورکشاپ پیشرفته اسمشونو نوشته!
بهش زنگ زده ام، میگم این جوریه چرا؟ میگه والا من می خواستم نذارم. من بهشون گفتم ولی اون چند نفر، همه شون رئیسن و مدیر رده بالا. همه شون فکر می کنن باید توی همه ی میتینگ ها باشن! تو خودت ایمیل بزن. تو اگه بزنی، من میگم آلمان این طوری گفته و آلمان رئیسه و کسی نمی تونه چیزی بگه :/! و همین طور هم شد. من ایمیل زدم و گفتم ما نمی تونیم به این افراد ورکشاپ پیشرفته ارائه بدیم و کسی هم اعتراضی نکرد!
--
یه وویس بت بهمون گفتن درست کنین برای تیم کمک های اولیه. اگر کسی مثلا توی یکی از طبقه ها مشکل پزشکی ای براش پیش اومد، طرف زنگ می زنه به یه شماره ای، اون شماره به وویس بت وصل میشه و اطلاعات رو جمع می کنه که اتفاق چی بوده و تو کدوم طبقه اس و غیره، بعد اطلاعات بلافاصله فرستاده میشه برای سه چهار نفر اعضای تیم کمک های اولیه. فرستادن این اطلاعات هم چون خیلی فوری و مهم تلقی میشه، هم به صورت پیامک براشون میره، هم براشون به صورت آلارم تلفنشون زنگ می خوره، هم توی مایکروسافت تیمزشون زنگ می خوره. قشنگ دیوونه شون می کنن تا جواب بدن حتما!
من که می خواستم اینو درست کنم، هر وقت می خواستم تست کنم، قبلش بهشون خبر میدادم من دارم تست می کنم. اگه پیامی گرفتین، از طرف منه. بعدم توی متن پیامم می گفتم فلانی هستم، دارم تست می کنم.
وقتی تستام به عنوان بخش فنی تموم شد، بهشون وویس بت رو تحویل دادم و گفتم حالا بخش غیرفنی می تونه تست نهایی رو انجام بده و بعدش وویس بت فعلا بشه.
اون روز یکی از بچه های تیم کمک های اولیه یه اسکرین شات گرفته و فرستاده، نوشته بچه ها لطفا وقتی تست می کنین، بگین تست می کنیم. یکی از بچه های غیرفنی تست کرده بود. پیام داده بود یه نفر خودشو از طبقه ی 25 ام پرت کرده پایین!!!
تیم کمک های اولیه هم که در جریان نبوده، بعد از زدن یه سکته ی ناقص، فهمیده بود یکی داره تست می کنه 
.
--
چند وقت پیش از یه بخشی از شهرداری (Ordnungsamt: اُردونگز اَمت میشه اداره ای که مربوط به نظم عمومیه؛ مثلا همسایه تون سر و صدا کنه، باید زنگ بزنین به اینجا که بیان.) اومدن دم درمون، ولی ما خونه نبودیم. همسر از روی اپ دیده بود ولی جواب نداده بود چون در هر صورت خونه نبودیم. چند وقت بعدش دوباره اومدن. من نبودم. همسر میگه گفتن به ما گفته ان شما سگ دارین تو خونه تون ولی تو سیستم ما همچین چیزی ثبت نشده. همسر هم گفته بود صحت نداره و رفته بودن. ولی برام خیلی جالبه که کی و با چه هدفی رفته همچین چیزیو گزارش داده؟! ما نه سگ داریم، نه هیچ حیوون خونگی دیگه ای، نه هرگز مهمونی اومده خونه مون که سگ یا هر حیوونی داشته باشه! نمیدونم چی شده که طرف به ذهنش رسیده برم بگم اینا سگ دارن!
--
زنگ در خونه مونو از این اسمارت هوما زدیم که به صورت اتوماتیک وقتی کسی رد میشه فعال میشه و ویدیوش رو هم ضبط می کنه.
یه روز صبح که بیدار شدیم، دیدیم دیشب دو نفر از تو کوچه رد میشن، با چراغ قوه نور میندازن تو ماشین که ببینن چیز ارزشمندی داره یا نه؛ در ماشینو هم با دست تلاش می کنن باز کنن که ببینن قفله واقعا یا نه. وقتی می بینن قفله، بی خیال میشن و میرن!
--
مامانم
داره راجع به سال نو و ماه رمضون صحبت می کنه، میگه امسال که تا 13 ام ماه
رمضونه؛ سال دیگه هر کی زنده باشه، عید فطر ان شاءالله اول عیده
.
با اینکه مامانم امید به زندگیش خیلی زیاده و همچنان مهمونی هاش و رفت و آمداش به راهه، ولی در عین حال انگاری هر لحظه هم آماده ی رفتنه. البته؛ ان شاءالله که هنوز حالا حالاها با ما باشه :).
--
برای چهارشنبه سوری دعوت شدیم خونه ی دوستامون. رفتیم آش رشته خوردیم - جای شما خالی. ما بچه بودیم، رسم شهرمون این بود که شب چهارشنبه سوری آش رشته بخوری که رشته ی عمرت درااااز باشه
. ان شاءالله رشته ی عمر شمام دراز باشه
.
دو تا کتاب خوندم تو این مدت. یکی مغازه ی خودکشی بود. نمره اش هفت از ده بود برام. خیلی متن سلیس و روونی داشت. موضوعشم جالب بود. در مورد یه خانواده بود که لوازم خودکشی میفروختن، مثل سم و طناب و ... و مردمو به خودکشی تشویق می کردن. اما از یه جایی به بعد، یه بچه ی دیگه توی خانواده به دنیا اومد که مثل بقیه فکر نمی کرد و ادامه ی ماجرا.
کتاب، در حد انتظارم نبود. نمی دونم چرا اسمشو خیلی این ور، اون ور دیده بودم و احساس می کردم زیاد براش تبلیغ شده.
مترجم کتاب احسان کرم ویسی بود و ترجمه اش واقعا عالی بود. اصلا حس نمی کردی ترجمه اس.
در کل، کتابی نیست که بخوام حتما توصیه کنم بخونین ولی اگه جایی به چشمتون خورد، بخونین. چون کاملا حالت داستانی داره و تعداد صفحاتشم زیاد نیست، خیلی سریع تموم میشه. فکر کنم برا من که هی این ور و اون ور میذاشتمش دو سه روز طول کشید.
از این کتاب هیچ جمله ای ندارم که بنویسم چون کاملا حالت داستانی داشت.
فقط شعار مغازه هه خیلی بامزه بود: "آیا در زندگی شکست خورده اید؟ لااقل در مرگتان موفق باشید!"
.
--
یه کتاب دیگه خوندم به اسم فلسفه در خیابان.
این یکی ترجمه ی جالبی نداش. میشد فهمیدش ها ولی طرف خیلی وفادار به متن ترجمه کرده بود.
این یه نمونه از ترجمه شه:
"خیابان پر از مردمی است که برای دیدن رویدادی صف کشیده ان. وای یک افتتاحیه داریم. قشنگ نیست؟ صفی در هر دو طرف. این نیویورک است. فرش قرمز و همه چیز."
اینم یکی دیگه اش: "من سعی می کنم در مورد هر چیزی که نادیده گرفته شده و به حاشیه رانده شده گفت و گو کنم و این، نامعمول نیست. شبیه ادغام کردن است، با اینکه از همه طرفِ این مانع، مناقشه انگیز است."
من این مدل ترجمه ها رو دوست ندارم. "صفی در هر دو طرف" به عنوان یه جمله، علی رغم اینکه قابل فهمه، به نظر من، اصلا سلیس نیست.
ولی خب بد هم نبود. میشد حداقل فهمیدش!
این کتاب، این جوریه که نویسنده با یه سری آدمی که انتخاب کرده، راه میره تو خیابون و صحبت می کنه و نظرشونو در مورد چیزای مختلف می پرسه. بنابراین، کل متن، حاصل تفکرات یه نفر نیست. اگر می بینین توی چیزایی که نوشته ام تناقضی هست، به این علته.
این کتاب هم نمره اش همون 7 از دهه. ولی اگه ترجمه ی بهتری داشت، می تونست 8 و 9 باشه. احساس می کنم یه جاهایی، من نمی تونستم متن رو اون جوری که واقعا بوده درک کنم.
چیزیو که راجع به این کتاب دوست نداشتم، این بود که طرف تصمیم گرفته بود بره با این فیلسوفا راه بره تو خیابون و در مورد موضوع مد نظرش صحبت کنه. مثلا؛ فرض کنید اگه تصمیم داشت راجع به فقر و کارتن خوابی با کسی صحبت کنه، رفته بود تو گرون ترین خیابون های نیویورک با طرف راه رفته بود. بعد، هی وسط حرفاش یهو یه توضیحی در مورد اون خیابون میداد یا اینکه الان چه اتفاقی افتاد؛ مثلا، الان یه ماشین اومد که آشغالا رو بیاره برای بازیابی. این چیزاش برای من مثل پارازیت بود و اذیت کننده. من دوسش نداشتم. یعنی؛ کلا، سبکی که انتخاب کرده بود برای نوشتن رو دوست نداشتم. اما محتوای چیزایی که تک تک آدما گفته بودن، برام جالب بود خیلی از جاهاش.
اینا هم بخشایی از کتاب:
به همین دلیل است که عمدتا به تاریخ دانشگاه ها به عنوان مکان هایی برای کنش سیاسی قاطع و جدی، ایده های سیاسی ریشه ای، مدل واره های سیاسی ریشه ای و چیزهایی از این قبیل، رجوع نمی کنید. البته؛ استثناهایی وجود دارد اما من کلا انتظارات بالایی از دانشگاهی ها ندارم. منظورم تاریخ آمریکاست. اگر برای جنگ با برتری مردها و سلطه ی سفیدها و ثروت و نابرابری های حاصل از حرص و طمع اقتصادی، منتظر دانشگاه ها می ماندیم، پیروزی های خیلی کمی نصیبمان می شد. می بینید، بیشتر شجاعت از مردم می آید، از مردم عادی، از پایین. و بعد دانشگاهی ها از حرکت های اجتماعی متاثر می شوند و به آن ها واکنش نشان می دهند.
--
دریدا تعلیم می داد: اگر احساس کنید که برای خودتان احترام زیادی قائلید، پس آدم چندان اخلاقی نیستید. کسی که به راحتی و بدون زحمت، وجدانی آسوده به دست بیاورد، یک جورهایی آدم بیخودی است. به این می ماند که کسی با خودش بگوید: "وای من به این آدم بی خانمان، پنج دلار دادم، من معرکه ام!". یعنی آدم بی مسئولیتی است. آدم مسئولیت پذیر - و این را در لویناس هم می بینیم که البته از داستایفسکی نقل قول می کند- انسان های مسئولیت شناس کسانی اند که احساس می کنند هیچ وقت حق مطلب را ادا نکرده اند، هیچ وقت به اندازه ی کافی مسئولیت پذیر نبوده اند، هیچ وقت به اندازه ی کافی مراقبت نکرده اند. و آن ها حتی یک پروژه ی اخلاقی ندارند، چون بسیار پرطمطراق و نمایشی است.
تایلر: چیزهایی را که گفتید دوست دارم، ولی همین جوری به ذهنم می رسد که پایبندی به چنین دیدگاهی دشوار است. اینکه هرگز خودتان را تبرئه نکنید. هرگز احساس نکنید که از عهده برآمده اید، هرگز احساس نکنید که دیگران را کاملا فهمیده اید. این وضع می تواند کمی طاقت فرسا و غیرقابل تحمل باشد.
رونل: این خیلی خیلی درست است. فرد در این حالت، شکست را می پذیرد یا آن را تصدیق می کند بدون اینکه ژست نیهیلیستی بگیرد که "بله، خودش است، شکست! من از دست رفته ام، من سقوط کرده ام و سوخته ام!" باز، این چیزی است که نمی توان خیلی به آن مباهات کرد. همان طور که لویناس می گوید، این بی کرانه است، دودلی و ضربه ی روحی است، آزار است. در کتاب وجود و زمان هایدگر، یکی از مقولات یا صفت های بنیادی وجود، دلمشغولی و دل نگرانی - به هر دو، ترجمه شده- یا اضطراب است. هایدگر می گوید که اضطراب به عنوان حالتی از وجود، آن چیزی است که موجب می شود خواست فهمیدن داشته باشیم.
اگر مضطرب نباشیم، اگر با چیزها خوش باشیم و همه چیز بر وفق مراد باشد، پس سعی نکرده ایم همه چیز را بکاویم و بفهمیم. فکر می کنم اضطراب حالت عالیِ اخلاقمندی است. این را هم بگویم که من اختلال اضطراب را برای کسی تجویز نمی کنم. هرچند، آیا اصلا می شود که القای اضطراب به فردی مثل آقای بوش را تصور کرد، که به ... هم نیست که کسی را به میدان جنگ بفرستد یا روانه ی صندلی الکتریکی کند. او هیچ اضطرابی که به گفتنش بیرزد، ندارد. این جور آدم ها خیلی به این می نازند که اضطراب ندارند. لحظه ای هم بی خوابی به سرشان نمی زند، لحظه ای آرامش خود را از دست نمی دهند، هیچ اضطرابی از خودشان نشان نمی دهند. این، بخشی از اعتماد به نفسی است که به خلق و خوی آدمکش ها می خورد و بوی خون می دهند. و این، طرز تلقیِ غیراخلاقی است.
--
سینگر: به طور خلاصه، باید بگویم اگر دیگران سهم منصفانه شان را نپردازند و ما بتوانیم به راحتی زندگی هایی را با پرداخت چیزی بیشتر از سهم منصفانه خودمان نجات بدهیم، باید این کار را بکنیم. خودداری از انجام کاری بیشتر از سهم منصفانه در این شرایط، به این معنی است که اولویت بندی ما نادرست است. برای مثال، تصور کنید که فقط یک کودک در آن حوضچه ی کم عمق نیست، بلکه ده کودک اند و بر حسب اتفاق، ده بزرگسال نزدیک حوضچه هستند و هر کدام قادر به نجات یک بچه اند. شما یکی از آن ها هستید. پس به داخل حوضچه می پرید و بچه ای را نجات می دهید و مسلم می گیرید که نه نفر دیگر همین کار را می کنند. اما همین که کودکتان را صحیح و سالم از حوضچه بیرون می آورید و روی زمین می گذارید، شوکه می شوید وقتی می بینید که پنج نفر از بزرگسال ها هیچ کودکی را نجات نداده اند. به همین علت، هنوز پنج کودک دیگر در معرض خطر خفه شدن در آب هستند. آیا شما و چهار بزگرسال دیگری که هر کدام بچه ای را نجات داده اند، می گویید "خب، ما سهم منصفانه ی خودمان در قابل نجایت دیگران را ادام کردیم" و راحت به راه خود می روید؟ نه. با اینکه ممکن است نامنصفانه باشد که مجبورید دو بار به داخل آب سرد بروید وقتی دیگران هیچ کاری نمی کنند، ولی باز نادرست است که بچه ای را ول کنید که در آب خفه شود وقتی راحت می توانستید نجاتش بدهید.
--
پرسش اخلاقی نهایی این است: قصد دارید چگونه زندگی کنید؟ و پاسخی که فرهنگ غربی اغلب به نظر می رسد ارائه می کند، این است: زیاد مصرف کن، زیاد بخر و دنبال لذت های خودت برو. و من حیرانم که آیا این رضایت بخش ترین شیوه ی زندگی کردن است؟ یونانیان باستان ایده ای داشتند که آن را پارادوکس لذت گرایی می خواندن، یعنی اگر شما سعی کنید که با مستقیم هدف قراردادنِ لذت، برای خودتان لذت کسب کنید و بگوید: "من قصد دارم کاری کنم که برایم لذت به بار بیاورد" اغلب درمیابید که لذت پیش رویتان تبخیر می شود و از بین می رود، دور می شود. شما آن را مآلا راضی کننده یا واقعا لذت بخش نمی یابید. ولی به جای این، اگر کار دیگری بکنید که فکر می کنید به زحمتش می ارزد، شاید چیزی که از لحاظ اخلاقی مهم است، آن وقت در می یابید که در انجام آن کار، رضایت خاطر به دست آورده اید. و آن وقت، انجام آن نه تنها لذت بخش تر است، بلکه معنی دارتر و رضایت بخش تر هم هست.زندگیتان واقعا لذت بخش تر و ارزنده تر می شود و همین طور که آن را پشت سر می گذارید، با خودتان می گویید: "بلکه، این واقعا همان چیزی بود که می خواستم زندگی ام را صرف انجامش بکنم. این چیزی است که به زحمتش می ارزید." به جای اینکه صرفا آن احساس تو خالی را داشته باشید و بگویید خب، دنبال لذت رفتم و خوش گذراندم، اما حالا همه اش به سر آمده. همین.
--
معتقدم که می توانیم نوعی معنی به زندگی خودمان بدهیم. خیلی از فیلسوفان راجع به این موضوع هم بحث کرده اند. آن ها پرسیده اند: چگونه باید زندگی کنیم؟ چه چیزی زندگی ما را معنی دارترین و رضایت بخش ترین زندگی ها می کند؟
و این پرسشی است که می توانیم به آن پاسخ بدهیم و پاسخ این است: ما زندگیمان را معنی دارترین زندگی می کنیم وقتی خود را به اسباب و اموری واقعا مهم پیوند بزنیم و به آن ها یاری برسانیم. به این ترتیب، احساس می کنم به سبب زندگی ما، اوضاع جهان کمی بهتر از وقتی شده که این طور نبود. در تبدیل جهان به جایی بهتر، سهمی ادا کرده ایم، هرچند کوچک بوده باشد و سخت است پیدا کردن چیزی معنی دارتر از انجام این کار: اینکه میزان درد و رنج غیرضروری ای را که در این جهان وجود دارد کاهش بدهیم و جهان را برای همه ی موجوداتی که با ما در آن سهیم هستند، کمی بهتر کنیم.
--
دیوانگی است که کسی فکر کند یک بهترین نوع موسیقی وجود دارد و بنابراین، همه ی موسیقی های دیگر را باید مورد انتقاد و نکوهش قرارداد چون مثلا موسیقی رمانتیک و کلاسیک قرن نوزدهمی نیستند. نامعقول است که به اپرای چینی گوش بدهیم و بگوییم مشکل اپرای چینی این است که شبیه وِردی نیست. هر کسی می فهمد که اپرای چینی می تواند محشر باشد و وردی هم می تواند محشر باشد.
--
جالب است بدانیم که اولین حکم قانونیِ نمادین، اولین ملاک قانونی در زمان صدراعظمی هیتلر، منع کردن شکنجه ی حیوانات بود. طرفه اینکه، این کار خنجری بود بر یهودیان؛ ایده این بود که مراسم یهودیِ قربانی کردن گوسفند غیرقانونی اعلام شود. پس می بینید که اولین رژیم به لحاظ اکولوژی کاملا آگاه در اروپا، آلمان نازی بود. خود این به تنهایی ثابت می کند که اکولوژی و حفظ محیط زیست همیشه آن طور که در ظاهر به نظر می رسد معصوم و بی گناه نیست، بلکه همیشه آلوده به ایده ئولوژی است.
(اینجا من یه قسمتیشو اون زمان عکس نگرفتم که بیام بنویسمش ولی بعدتر که بیشتر نظرات این آقاهه رو خوندم، بیشتر دوسش داشتم. کلا، نظرش این بود که این حرف های حمایت از محیط زیست و اینا، خودش الان تبدیل به یه ایدئولوژی شده و زیادی بهش بها داده میشه و یه جورایی مقدس شمرده میشه و نمیشه علیهش حرفی زد ولی هدفش همون سرمایه داری و این چیزاس و واقعا ربطی به محیط زیست نداره.
توی جای دیگه ای هم حتی میگه من کاملا می تونم تصور کنم که تولیدکننده های بزرگ به نحوی سر مردم کلاه میذارن و میوه های خوشگل رو با یه قیمتی به مردم میدن؛ بعد اونایی که یه کمی لک روشون افتاده رو به اسم اینکه اینا ارگانیکن، تازه گرون تر به مردم می فروشن
. برای همین، من هیچ وقت اعتماد نمی کنم به این برچسب های ارگانیک و اینا که روی میوه ها می زنن.)
--
اما می دانید که اندیشه های عمیق، شر و ور محض اند. من این بازی را در یکی از کتاب هایم کردم. فکر می کنم آن را اثبات کردم، اینکه هر پرت و پلایی را می توایند به عنوان فکری عمیق جا بزنید اگر بتوانید آن را خوب صورت بندی کنید. نه، نه، من به معنای دقیق کلمه، مثال ارتباط بین ادبیت و زمان زودگذر را می زنم. نگاه کنید، اگر کسی به چشم هایتان زل بزند و بگوید: "این زندگی زودگذر را فراموش کن. ابدیت آنجاست (با دست به آسمان اشاره می کند)، نه این بیهوده سرا."، این حرف، پر مغز به نظر می رسد. حالا کسی دیگر به چشم هایتان عمیق نگاه می کند و دقیقا مخالفش را می گوید. به شما می گوید: "رویای ابدیت را فراموش کن. زندگی، زندگی واقعی، همین جاست. از آن لذت ببر." این حرف هم عمیق و پرمغز به نظر می رسد. خب، بعد نفر سومی از راه می رسد و به شما می گوید: "افراط و تفریط نکن. نه ابدیت، نه زندگی فانی و گذرا. تعادل درست را بین ابدیت و لذت زودگذر پیدا کن. این، حکمت واقعی است." این حرف درست به نظر می رسد و بعد نفر دیگری می آید و می گوید: "ما آدم ها، موجودات تراژیکی هستیم. نیمی حیوان و نیمی فرشته. ما برای همیشه دوپاره هستیم. راه فراری از آن وجود ندارد."
حالا می فهمید منظورم چیست. هر مزخرفی بگویید، اگر آن را با طنینی درست بگوید، شبیه اندیشه ای عمیق به نظر می رسد.
--
همه ی شرکت های بزرگی که سبزشویی* می کنند، در تبلیغاتشان از رنگ سبز و فضاهای سبز استفاده می کنند و امثال این کارها. چون اکولوژی با حفظ محیط زیست خیلی مد روز است.
* سبزشویی، به فعالیت هایی گفته می شود که به ظاهر دوستدار محیط زیست هستند، اما به اسم حمیات از محیط زیست به محیط زیست صدمه می زنند.