از بقیه


بچه ی خواهر کوچیک تر از اواسط سپتامبر اومده ایتالیا. با خودشم حدود 7500 یورو آورد.

همون اوایل رفت یه لپ تاپ و یه گوشی و یه تبلت اپل خرید. یه بار زنگ زدم بهش رفته بود کنسرت، یه روز رفته بود ونیز، یه بار اومد آلمان، برا خودش پیتزا می خرید از بیرون. خلاصه، خوش می گذروند.

من یه بار که با خواهر کوچیک تر حرف می زدم، بهش گفتم بچه ات اینجوری کم میاره ها، داره زیاد خرج می کنه. همسرش از اون ور گفت خوب می کنه، خوب می کنه.

منم دیگه از اون به بعد هیچی نگفتم، حتی وقتی به وضوح می دونستم که دخل و خرجش با هم نمی خونه. با خودم گفتم من خاله ی خرم یا عمه ی گاو؟ (این ضرب المثل تو شهر ما، معادل همون من سر پیازم یا ته پیازمه. گفتم شمام یه ضرب المثل جدید یاد بگیرین ولی الان سرچش کردم، دیدم بقیه به معنی دیگه ای ازش استفاده می کنن، ولی واسه ما، معنیش همونه که گفتم) وقتی خودشون دوست دارن که بچه شون این مدلی خرج کنه، به من چه که نگران جیب اونا باشم؟

حالا اون روز خواهر کوچیک تر به من زنگ زده، میگه میخوام یه کمی تِتِر بریزم به حساب بچه ام، نمیشه و اون هنوز انگشت نگاری نشده و تو فوریه حساب باز می کنه. برا تو بریزم، تو بدی به اون. گفتم نه، تو اگه به من تتر بدی، من اگه زیر یه سال اینجا بفروشم، باید مالیاتشو بدم. من نمی دونم بخوام به حساب اون تتر بریزم، چطوری میشه و فروش حساب میشه یا نه. من خودم پول میریزم به حسابش، بعدا از تو میگیرم هر وقت اومدم ایران.

میگه باشه. کلی صحبت کردیم، بهش میگم کم کم بهش بده، تو الان اگه 5 هزار یورو بهش بدی، اون باز دو ماه دیگه تموم کرده. براش حساب و کتاب کردم بر حسب پولی که داشت و خرجش و اینا، گفتم تو اگه هر ماه 500 یورو بهش بدی، باید برسونه تا فوریه. گفتم من باشم 500 تا، 500 تا بهش میدم. ولی تو هر چی بگی، من همون قدر میریزم به حسابش. اگه بگی 5 هزار تا، من 5 هزار تا میریزم، بگی 500 تا، من 500 تا میریزم.

همسرش گفت هزار تا بریز. گفتم چشم.

من که هزار تا رو ریختم و اگه ده بار دیگه هم بگه، میریزم ولی برام جالب بود که آدما از اشتباهاشون درس نمی گیرن. خود بچه هه که درس نمی گیره هیچی، خانواده اش هم درس نمی گیرن!

تازه با این همه پول نداشتن، گیر داده بچه اش که ایرانم بره دسامبر .

خواهر کوچیک تر میگه گفته یه بلیت ارزون پیدا کرده ام، منم بیام. ولی پروازه به تهران نیس، به شیرازه!! میگم خواهرم اون اگه بیاد شیراز، یه هفته ام میره تو شیراز میگرده، خرج گردش شیرازشم باید بدی .

تازه، می خواد براشون سوغاتی هم بخره! خواهر کوچیک تر میگه بهش میگم مامان جان، تو جیب ما رو نزن، نمی خواد برامون سوغاتی بگیری !

خواهر کوچیک تر میگه بهش میگم من الان از خاله یه کم پول میگیرم برات، تو وقتی بورستو گرفتی، بهش بده. میگه نه دیگه، من بورسمو بگیرم، نمی تونم که هم پول خاله رو بدم، هم خرج زندگیمو! بورسم فقط برا خرج زندگیمه!

من اون روز که دیدم همسر خواهر کوچیک تر، هنوزم مثل قبلش فکر می کنه، دیگه بیشتر از این دخالتی نکردم و گفتم هر چی شما بگین، من بهش میدم. ولی مشکل این بچه، به زودی بزرگتر میشه. چون میگه درسام زیاده و نمی تونم کار کنم، باشه یه کمی بیشتر پیش برم، زبانم بهتر شه، ترم های بعدی کار می کنم. ولی من چشَم آب نمی خوره که این بچه تا آخر تحصیلشم کار کنه. بعدم که فارغ التحصیل بشه، همین یه ذره بورسم نداره، هزینه هاش بیشتر میشه. و کار پیدا کردن هم برای کسی که تو دوران تحصیلش کار نکرده باشه، سخت تره.

می ترسم بهشون بگم، بگن نه بچه ی ما بلده، خودشو یه جا جا می کنه و از پس خودش برمیاد و از این حرفا. نگم، بعدا میگن تو که می دونستی، چرا نگفتی؟!

آدم نمی دونه چیکار کنه واقعا. ان شاءالله که ختم به خیر بشه مهاجرت این بچه!

--

اون همشهریمون بود که اول که اومد یه ده روزی پیش ما بود، یادتونه؟

دیروز باباش به همسر پیام داده بود یه درخواستی دارم ازتون. همسر بلافاصله گفت باور کن پول کم آورده.

و خب، بله، زنگ زد و گفت که اگه میشه شیش هزار یورو به حساب بچه ام بریزین. :|

ما که می ریزیم، ولی خداییش نه به عنوان پدر و مادر، این روش تربیت بچه درسته، نه به عنوان یه فرزندِ بزرگسال عاقل و بالغ، این مدل رفتار کردن و فشار آوردن به پدر و مادر درسته.

خیلی فشار میاد به پدر و مادر که با دلار بالای هفتاد تومن، برا بچه شون چند هزار یورو جور کنن. اگه پولدارن و بازاری و مال حلال خور که خوش به حالشون و نوش جونشون، هر چقدر دوست دارن، خرج کنن. ولی برای قشر متوسط، واقعا خیلی سخته. هر بار که این بچه ها از والدین پول میخوان، اونا دارن یه چیزی می فروشن؛ یا طلا می فروشن، یا زمین میفروشن، یا چیز دیگه.

الان، خواهر کوچیک تر میگه مکه ای که نمی دونم سال 86 اینا خریده بوده ان رو فروخته. یکی دو تیکه زمین دارن، میگه اونا فروش نرفت، دیگه همینو فروختم.

البته؛ اگه به من نمی گفت، بهش می گفتم نفروش، قرضتو به من دیرتر بده. ولی اول فروخته بود، بعد به من گفت.

--

اینم بگم که این همشهریمون از خواهرزاده ی من خیلی خیلی بهتر خرج کرده. حداقل بعد یه سال کم آورده، نه بعد سه ماه! ولی بازم فکر کنم ماهی هزار تا رو راحت خرج کرده با توجه به پولی که از ایران آورده بود.

--

مامان حسین قبل تر بارها شده بود خیلی قدیم ها که ما دانشجو بودیم راجع به چیزی که حرف می زدیم، مثلا میگفت اینو آلناتورا ارگانیکشو داره و خیلی خوبه. اون یکی رو ادکا داره و خیلی خوبه و فلان. یادمه، ما اون زمان به همدیگه نگاه می کردیم و می گفتیم از چه جاهایی اینا خرید می کنن.

الان که هر دومون از نظر شغلی شرایطمون بهتره و ادکا هم بهمون نزدیک تره، با کلی ترس و لرز که دستمون می لرزه چیزیو ورداریم ، میریم از ادکا خرید می کنیم. ولی بازم قیمتا رو نگاه می کنیم؛ هر چیزیو ورنمیداریم.

چند وقت پیش، حسین اینا اینجا بودن. یه چیزی سر ناهار بود، گفت اینو از کجا خریدین؟ گفتیم از ادکا. یه چیز دیگه رو پرسید، گفتیم ادکا. گفتیم ما اینجا ادکا نزدیکمونه، میریم از ادکا می خریم دیگه همه چیو.

هم بابای حسین، هم مامانش گفتن اوووه، شما پولدارین پس، میرین از ادکا همه ی خریداتونو می کنین . ما از لیدل می خریم!

تو دلم گفتم لعنتی، تو یه عمری راجع به محصولات ادکا و آلناتورا با ما حرف زدی و به ما حس فقیر بودن دادی، حالا داری به ما میگی پولدار .

حالا، البته؛ حرف اونا شوخی بودها، نه اینکه واقعا استطاعتشو نداشته باشن.

ولی حتی اونا هم می گفتن دقت کردین اصلا آدمایی که میان تو ادکا یه تیپ دیگه ان؟ هیچی خارجی بینشون نیس؟

اینو راست میگه واقعا. ما هم به چشممون اومده. وقتی میری ادکا، تقریبا همه آلمانین، اونم آلمانی های پیر. فکر کنم میانگین سنی بگیری، هفتاد باشه تو مشتری های ادکا .

حالا همین همشهری ما میره از ادکا خرید می کنه.

--

خدا به خیر کنه مهاجرت این دهه هشتادی ها رو .

--

پسرمون رفته دوش گرفته. اومده میگه حدس بزن چی شد تو حموم. میگم چی شد؟ میگه 3 بار سرمو شستم، 4 بار بدنمو! آخرشم شامپوم تموم نشد که بخوام شامپوی جدیدمو استفاده کنم !

باز خدا رو شکر با شامپو بدنشو شسته، نریخته شامپو رو دور که نوبت شامپوی جدیدش بشه .

--

ببخشید که خیلی پست شد این چند روز! یه عالمه چیز میز تو چرک نویسام بود که دیگه الان همه رو منتشر کردم، به جز یه دونه که راجع به کتاباییه که خونده ام. یه چند روز نفس راحت بکشین، دیگه نمیام بنویسم .

از همه چی


دیروز پسرمونو برای یه ورکشاپی ثبت نام کردم. یه ورکشاپ مجانی حضوری بود که کلا دو ساعت بود.

فرم ثبت نامش برام جالب بود. غیر از اسم و فامیلی، یه سوال داشت که جواب دادن بهش اجباری بود و پرسیده بود بچه چطوری برمی گرده خونه؟ گزینه هاش اینا بود: خودش اجازه داره برگرده، با دوستاش برمی گرده، خودمون باید ورش داریم.

با اینکه این سوال رو هر سال برای مدرسه باید جواب بدیم، اما برای یه ورک شاپ دو ساعته، برام جالب بود.

یه سوال دیگه هم پرسیده بودن که شماره تلفن ضروری بود که اگر بچه براش اتفاقی افتاد.

کلا، مدل فکر کردن آلمانی ها و مدیریت کردنشون هنوزم برام جالبه. به چیزایی توجه می کنن که حداقل تو زمان ما تو ایران اصلا بهش توجه نمیشد. نمیدونم الان بهش توجه میشه تو ایران یا نه. زمان ما که مثلا اگه مراسمی بود، برنامه ای بود، هر کی هر کی بود. کسی توجه نمی کرد که کی اومد بچه رو برد.

یه چیز دیگه ای هم که از تفاوت مدل ایرانی و آلمانی یه بار به چشمم اومد، یه کلیپی بود که وایرال شده بود و یه معلمی از خودش فیلم گرفته بود. به بچه ها می گفت فردا یه ساعت زودتر تعطیل میشین. بعد بچه ها هی سوال می کردن خانم فردا؟ امروز؟ کی تعطیلی میشیم؟ و از این چیزا.

اما این وسط یه بچه ی عاقلی یه چیزی گفت که واکنش معلمه برا من جالب بود.

بچه هه گفت خانم میشه رو یه کاغذ بنویسین بهمون بدین؟ ما یادمون میره.

معلمه گفت چیو یادتون میره دیگه؟ فردا یه ساعت زودتر تعطیل میشین.

به نظر من، اون دختر، خیلی عاقل بود که به این فکر کرد که شاید من یادم بره به پدر و مادرم بگم بیان زودتر برم دارن. و در عین حال جواب معلمه هم برای من خیلی عجیب بود. اگه در جواب می گفت ما قبلا به خانواده هاتون گفتیم یا مثلا بهشون زنگ زدیم و خبر دادیم یا هر چیز دیگه ای، برای من اکی بود. ولی معلمه اینو نگفت و تو اون شرایط، به نظر من، اون معلم وظیفه داشت، حداقل برای اون بچه بنویسه و بده دستش. چون همه ی بچه ها که خودشون نمی رن خونه. شاید باید کسی بیاد دنبالشون. یا حتی اگه خودشون برن، خب شاید کسی اون ساعت خونه نباشه.

برا من، واکنش اون معلم، به سوال اون بچه اصلا درست و کافی نبود.

و اتفاقا اونجا با خودم فکر کردم ما چقدر آلمانی شدیم و خودمون خبر نداریم .

تو مدرسه ی پسر ما، بچه ها برای هر درسی یه پوشه دارن که رنگاش مشخصه. و ظاهرا از قدیم هم همینا بوده! یعنی مثلا قرمز همیشه آلمانیه و سبز همیشه ریاضی. مامان ماکسی می گفت زمان مام همین بود.

برا هر درسی یه پوشه دارن. بعضی ها مثل ریاضی و آلمانی تند تند پر میشن و آدم باید هی خالیشون کنه. بعضی هاشون تا آخر سال، کلا دو سه تا برگه میاد توشون، مثل درس اخلاق ( یا همون دینی ما که بسته به اینکه بچه مسیحیه یا نه، درس مربوط به مسیحیت یا درس اخلاق رو داره).

یه پوشه ی زرد دارن که بهش میگن پست مَپه. مَپه یعنی پوشه. این پوشه برای نامه هاس. مدرسه هر خبری رو بخواد بده، تو این پوشه میذاره خبرشو. شما هم به عنوان والدین اگه بخواین چیزی رو به گوش معلمتون برسونین، میتونین همون جا نامه تونو بذارین و بچه تون بده به معلمش. و از اونجایی که نامه نگاری تو آلمان خیلی مرسومه و آلمانی ها خیلی بهش علاقه دارن ، هفته ای نیست که نامه نداشته باشیم.

همین خبرایی مثل "فردا، یه ساعت زودتر تعطیل میشن بچه ها" رو توی همین پوشه ی زرد به ما اطلاع میدن. البته؛ معمولا امروز برای فردا نیست. دو سه روز زودتر خبر میدن. ولی همونم بابای یکی از بچه ها یه بار اعتراض کرده بود که حداقل یه هفته زودتر خبر بدین؛ من وقت نکرده ام نامه ی پریروز بچه رو بخونم و الان فهمیده ام که امروز فلان برنامه بوده.

--

هر سال، مدرسه یه جلسه ای داره که توش میگن مدرسه چقدر پول داره و چقدر خرج کرده بابت هر چیزی و ... . تو این جلسه، حتما مدیر هست و تمام کسایی که مسئول حساب و کتابای مربوط به مدرسه ان و هر کس دیگه ای که علاقه مند باشه.

پارسال، مامان ماکسی هم بود به عنوان علاقه مند. امسال تنها علاقه مند من بودم و بقیه فقط مسئولا بودن و مدیر .

هر سال هم دوباره رای گیری می کنن از کل جمع حاضر که آیا کسایی که الان مسئولن، مسئول بمونن یا نه. و عملا من تنها رای دهنده ی مستقل بودم. چون بقیه که خودشون داشتن به خودشون رای می دادن . البته؛ به من هم یه سمت پیشنهاد کردن که من گفتم نه، من نمی تونم مسئولیت قبول کنم.

کلا، مدرسه ها زیاد پول ندارن. طبق اون چیزی که ارائه داد، 25 هزار یورو توی یه حساب پس انداز داشتن. که فکر کنم حق ندارن دست بزنن بهش. آخه کلا روی عددهای دیگه منهای این 25 هزار تا مانور می دادن و راجع بهش صحبت می کردن. عددهای دیگه، کلا 4 هزار یورو بود.

یه چیزی که مثلا پیشنهاد شد، این بود که این دفعه تو برنامه ی سنت مارتین (همون که بچه ها با فانوس میرن دور شهر می چرخن)، هوا بارونی بوده؛ بهتره که یه چیز غرفه مانندی که سقف داشته باشه، یه آلاچیق(تو آلمانی بهش میگن Pavillon، فارسیشو بهم بگین لطفا، چیزی به ذهنم نرسید)، داشته باشیم که اگه لازم شد، بچه ها برن زیرش. قرار شد یه دونه 3 در 3 ش رو بخرن.

به نظر من، اطلاعات مفیدی می دادن. من نمی دونم چرا هیچ کس شرکت نمی کنه. بیشتر از 120 نفر عضو فرآین مدرسه ان. فرآینم قبلا گفته بودم دیگه. هر مدرسه ای قانونا یه فرآین (Verein) داره که برگزاری مراسم ها کار اونه. عضو شدن تو فرآین اختیاریه. برای عضو شدنش، حداقل باید سالی 12 یورو بدی. که خب مبلغ زیادی نیست و 120 نفر هر سال دارن میدن. هر کسم که بخواد، می تونه جدا مبلغی رو براشون واریز کنه یا مثلا فرم پر کنه که ازش سالی 50 یورو یا 100 یورو یا هر چقدر که میخواد کم کنن.

برا من جالب بود که از این 120 نفر، فقط من بودم که علاقه مند بودم به دونستن اینکه بالاخره خرج و برج مدرسه چیه.

آخر جلسه هم رفتم در حد سه چهار دقیقه با مدیرشون صحبت کردم در مورد یکی دو تا موضوع. و گفتم بهش که اگه کمکی، چیزی هم لازم هست برای این برنامه ها، من میام.

--

یکی از دوستامون روانپزشکه و توی بخشی کار می کنه که مربوط به ترک دادن معتادای الکلیه.

میگه جدیدا یه مریض ایرانی برامون آورده ان، من خیلی سختمه. آلمانی ها وقتی دارن ترک می کنن و درد می کشن و فحش می دن، من که چیزی نمی فهمم، برام اهمیت نداره. ولی حرفای این یکیو می فهمم .

--

نمی دونم اینو گفتم براتون یا نه. مامان حسین می گفت چند بار که رفته با حسین توی کلاس نشسته، متوجه شده که معلم کلاس بغلی خیلی با بچه ها بد حرف می زنه و داد میزنه سرشون و دعواشون می کنه.

--

پسرمونو دیروز بردم - مثل پارسال- برای تئاتر تولد حضرت عیسی که تمرین کنه. این دفعه یه کلیسای دیگه رفتیم. اون کلیسای پارسال، هر چی زنگ زدم، جواب ندادن. یعنی؛ یه بار یه نفر جواب داد و گفت با فلان شماره باید تماس بگیری. اون شماره هم جواب نداد. منم به یه کلیسایی که به این یکی خونه مون نزدیک تره زنگ زدم و یه خانمی خیلی مهربون جواب داد و استقبال کرد.

دیروزم که پسرمونو بردم، یه خانمی اومد و به من گفت من با شما تلفنی صحبت کرده بودم. بعدم، به پسرمون گفت تو باید فلانی باشی و اونم گفت بله.

بقیه ی بچه ها به نظر میومد که آشنا بودن با جمع و بچه های مسجدی بودن انگاری . تا رفتن تو، همه شون رفتن ردیف اول نشستن. ما ولی غریبه بودیم.

من رفتم و دو ساعت بعد تقریبا برگشتم که پسرمونو بردارم. هنوز تمرینشون تموم نشده بود.

همیشه تو این تئاتر، دو سه نفر هستن که سناشون خیلی بیشتره، مثلا 14 15 و یه عالمه دیالوگ دارن که بگن. یه جاهایی رو یه دختره حالا یا بد می گفت یا گوش نمی داد به حرف مربیه، دیدم که مربیه دعواش می کرد.من که هم دور بودم (برا اینکه حواسشون پرت نشه، دقیقا ردیف آخر نشستم، دم در)، هم آلمانیمم در حدی نبود که بفهمم دقیق چی میگه. ولی رفتارشو دوست نداشتم. این جوری نبود که بگم داره بهش فحش میده ها، نه، اصلا. مثلا در حدی که صداشو یه کمی برده بود بالاتر و می گفت چرا گوش نمی دی؟ آروم تر باید بگی این تیکه رو، آروم تر. ولی کلا، من از یه خانمی که اهل مسجد و کلیساس، خیلی سعه ی صدر بیشتری توقع داشتم. البته؛ دختره هیچ واکنش بدی نداشت و انگار براش پذیرفته شده بود در این حد انتقاد. نمی دونم. شایدم من زیادی حساس بودم.

اینو گفتم، یاد بچگی های خودم افتادم. کتابخونه ی کودک می رفتم. این کتابخونه یه عالمه فعالیت فوق برنامه داشت، مثل کلاس های سفالگری و قرآن و این چیزا. ولی مامان من هیچ کدومش منو ثبت نام نکرده بود، نمی دونم چرا. فقط صبحا بابام منو می برد ساعت 8 میذاشت اونجا، ساعت 11.5 اینا میومد منو ورمیداشت و من سه چهار ساعت فقط کتاب می خوندم! و آخرش هم که میومد، می گفتم چرا زود اومدی؟!

این وسط، من بعد از چند وقت متوجه شدم که یه روزایی، یه ساعتایی، همممه غیب میشن یهو! بعد فهمیدم که اون خانمی که کلاس قرآن داره، قبل از اینکه کلاس قرآنشو شروع کنه، یه قصه ی قرآنی میگه. و به بچه ها هم میگه همه اجازه دارن این قصه رو گوش بدن، حتی اونایی که توی کلاس ثبت نام نکرده ان.

خانمه چه شکلی بود؟ یه خانم تپلی با مانتوی بلند نه خیلی تیره - مثلا، در حد شکلاتی- با جوراب های مشکی ای که انگاری روی شلوار تو خونه ایش کشیده، بدون شلوار دیگه ای که روی جورابشو بگیره (امیدوارم متوجه شده باشین کدوم تیپو میگم )، با مقنعه ی چونه دار.

انقدررر بچه میومد تو اتاق که اتاق پر پر پر میشد. خودش روی یه صندلی می نشست و بچه ها روی زمین. به بچه ها می گفت یه کمی بیاین جلوتر تا همه جا بشن. انقدر این حرفو تکرار می کرد تا هیچ کس بیرون از اتاق نمونه و همه بتونن بشنون. بعد قصه شو شروع می کرد.

قصه هاشم خیلی با آب و تاب و مادربزرگی تعریف می کرد.

بعدم که قصه اش تموم میشد، می گفت خب حالا دیگه ما می خوایم کلاسمونو شروع کنیم. اونایی که فقط برای قصه اومده بودن، می تونن برن.

من هیچی از قصه هاش یادم نیست، حتی یه جمله. حتی نمی تونم بگم کدوم قصه ها رو تعریف کرد، قصه ی موسی رو گفت، یا عیس رو، یا یوسفو! ولی مهربونیشو و اینکه مایی که شاگرداش نبودیمو این قدر دوست داشتو هیچ وقت یادم نمیره. انقدر رفتارش مامان بزرگی بود و دخترم، دخترم می کرد که آدم اصلا حس غریبی نمی کرد.

من اوایل فکر می کردم منی که مال این کلاس نیستم، اگه برم، خیلی بده. ولی انقدر هی میگفت دخترم بیاین تو، بیاین جلوتر تا همه جا بشن، دخترم تو جا داری جلوت، یه کم بیا جلوتر... که آدم واقعا حس می کرد باید بره جلوتر. بعدترها، منم دیگه جزو اون بچه هایی بودم که توی اون ساعت غیب میشدم .

--

یه بارم یکی اینجا وسط حرفاش گفت آره، ما که بچه بودیم، چقدر ما رو از خدا ترسوندن و گفتن اگه فلان کنی، خدا فلان کارو می کنه... . و من به این فکر کردم که من چقدر خوش شانس بوده ام تو بچگیم. هیچ وقت یادم نمیاد تو بچگیم، حتی یه بار، خانواده ام یا فامیلم یا معلمام، هیچ کدومشون راجع به اینکه خدا آدما رو عذاب می کنه و اینا باهامون حرف زده باشن.

همیشه با آدمای خیلیییی خوش اخلاقی سر و کار داشتم که از خوبی هاشون هر چی بگم، کم گفته ام. معلمای خوبی که وقتی من یه بار به مامانم گفتم من دیگه نمیرم مدرسه ی قرآن و چند هفته نرفتم - یادم نیست چرا، فکر کنم یکیو دیدم که از من بهتر بود، همه اش فکر می کردم که من در حد این کلاس نیستم، من بلد نیستم و اینا- مدیر مدرسه، چندین بار و حتی معلم مدرسه، زنگ زدن خونه مون و با مامانم و حتی خود من حرف زدن تا قانعم کنن. میخواستن بدونن چی شده؟ چه اتفاقی افتاده؟ چی منو ناراحت کرده؟ چرا دیگه دوست ندارم؟ چی رو دقیقا دوست ندارم؟

آخرش قانعم کردن که برم. و چقدر خوشحالم که رفتم. نه برای اینکه قرآن یاد گرفتم! واسه اینکه فرصت اینو پیدا کردم با یه سری معلمی آشنا بشم که هنوزم جز خوبی ازشون چیزی یادم نمیاد. هنوزم یادشون میفتم، میگم کاش منم به اندازه ی اونا آرامش داشتم. نمی دونم شمام از این آدما میشناسین یا نه، ولی یه سری آدمای مذهبی هستن که از چهره شون آرامش می باره. لازم نیست اصلا حرفی بزنن، پیششون میشینی، نگاهشون می کنی، با خودت میگی چقدر این آدم آرومه. معلمای این مدرسه ی قرآن - که اون زمان سال اولی بود که باز شده بود و آدماش واقعا فی سبیل الله کار می کردن و هر کلاس، نهایتا سه چهار تا بچه داشت- دقیقا همین شکلی بودن.

وقتی یادش میفتم که ما بچه ها چه آتیش پاره هایی بودیم و اونا چقدر آروم بودن، واقعا باورم نمیشه!

فکر کن، معلم سر کلاس بود، ما هنوز داشتیم تو حیاط تاب و سرسره بازی می کردیم. معلم از پنجره نگاه می کرد، خیییلی با آرامش و خنده و مهربونی می گفت بچه ها! نمی خواین بیاین تو؟!!

تازه بعدش ما راه میفتادیم می رفتیم کلاس. تازه بعضی ها می گفتن خانم ما دو بار دیگه تاب بخوریم، بعد میایم .

یه سال، کلاس حفظ می رفتم. خب، هر کسی درسش یه جا بود تو کلاس حفظ. همه که مثل هم نبودن. معلم دو خطو مثلا با من کار می کرد، بعد می رفت با اون یکی یه خط کار می کرد. ما دو سه تایی که دو خطمونو حفظ شده بودیم و تمرین کرده بودیم، تو مدتی که معلم داشت به نفر بعدی درس می داد، پا می شدیم تو کلاس، دقیقا تو کلاس، گرگم به هوا بازی می کردیم . معلممونم هیچی نمی گفت. فقط می خندید. وقتی نوبتمون می شد، می گفت خب حالا فلانی بیاد، فلانی اذیتش نکن، بذار بیاد دو خطشو یاد بگیره، الان دوباره میاد باهات بازی می کنه .

واقعا فضا، فضای درس نبود. فضای مهربونی و دوستی بود. نمی دونم الانم هستن از این آدما و از این فضاها یا اونا مال آدمای قدیم بود. ولی کاش باشن؛ دنیا به آدمای این مدلی نیاز داره .


کنفرانس مونیخ


قطار خودم ساعت 8.5 بود تقریبا. ولی از اونجایی که قطارهای آلمان همیشه تاخیر دارن، تصمیم گرفتیم من یه ساعت زودتر راه بیفتم که با خیال راحت برسم و تاخیرم لحاظ کرده باشم!

و خدا رو صد هزار مرتبه شکر که این کارو کردم!

با قطار 7.5 راه افتادم. متاسفانه، چون قطار خودم نبود، عملا من صندلی رزروی نداشتم. یه جا نشستم. تقریبا دو ساعت بعدش یکی اومد گفت من اینجا رو رزرو کرده ام. بلند شدم از اونجا و شانس آوردم که صندلی پشتش خالی بود. ولی تا آخر با ترس و لرز نشستم . چون اون صندلی روش نوشته بود از شهر فلان تا مونیخ رزرو شده ولی ما اون شهر رو رد کرده بودیم و احتمالا طرف مثل من تصمیم گرفته بود یه قطار دیگه رو سوار بشه. ولی من همه اش استرس داشتم که الان یکی بیاد بگه من این صندلی رو رزرو کرده ام .

تا رسیدم با تاخیرها و تو ایستگاه قطار پرسون پرسون راهمو پیدا کردم، فقط در این حد بود که رسیدم هتل، اتاقمو گرفتم، یه دوش گرفتم، یه چایی خوردم و لباس پوشیدم و رفتم کنفرانس!

خوبیش این بود که محل کنفرانس صد متر تا محل هتلم فاصله داشت.

برنامه ساعت چهار شروع میشد (البته؛ اصلش قرار بود 3.5 شروع بشه). من گفتم زودتر برم، حدود 3.20 اینا، اونجا بودم.

در بدو ورود یه خانمی که قبلا با هم میتینگ آنلاین داشتیم اومد و احوال پرسی کرد. و خدا رو شکر که اون منو پیدا کرد وگرنه که من تو تشخیص چهره خیلی داغونم.

تو میتینگ آنلاینمون، خانمه به من گفت میشه یه کمی خودتو معرفی کنی؟ من هیچی راجع به تو تو اینترنت پیدا نکردم. خودمو معرفی کردم و گفتم آره، من علاقه ای به شبکه های اجتماعی ندارم و دوست ندارم اطلاعات شخصیم جایی باشه؛ هیچ جا هم نیستم، نه پروفایل لینکت این دارم، نه سینگ، نه فیس بوک، نه اینستاگرام و نه هیچ شبکه ی اجتماعی دیگه ای.

اون روز که حضوری رفتم، همون لحظه ی اول که منو دید، ازم پرسید که برای عکس گرفتن چطوری باشه؟ چون گفتی که دوست نداری تو شبکه های اجتماعی باشی و اینا. گفتم آره. لطفا هیچ جا عکس منو با اسمم تگ نکنین. اگه عکس از جمعیت گرفتین و منم بودم توش، هیچ مشکلی نداره. اما دوست ندارم یه عکس و اسم برام بزنین تو سایتتون که این ارائه ی فلانیه. گفت باشه. فهمیدم. یکی از اون همه عکاسی که اونجا بودن رو صدا زد و بهش گفت که از دخترمعمولی هیچ عکس تکی ای نگیرین. ارائه شون دو نفره اس، عکس ها رو از اون یکی نفر بگیرین. منم گفتم خیلی عالیه، کاملا موافقم.

بعد گفتن برین فعلا یه کمی نتورکینگ کنین تا جلسه شروع بشه! که منم چقدر تو نتورکینگ عالیم .

رفتم بالا و خدا رو شکر خیلی زود اون شرکت استارتاپی همکارمونو پیدا کردم.

در واقع، این جوری بود که این مراسم - که نمی دونم کنفرانس براش کلمه ی درستیه یا نه- یه میتینگی بود در حوزه ی تخصصی کار خودمون. و هدف این بود که جدیدترین سیستم های اتوماسینشونو شرکت ها به رخ هم بکشن . از اون طرف هم، وزیر اقتصاد ایالت بایرن و وزیر علم و فرهنگشون (که البته وزیر علم و هنر بود عنوانش اگه دقیق بخوام بگم و خود اینم برای من جالب بود) هم سخن رانی داشتن اولش.

بعدش چند تا ارائه انجام شد و کاری که شرکتِ همکار ما کرده بود، جالب بود.

در کل، هدف این بود که یه سری استارتاپ خودشونو معرفی کنن، نه شرکت های بزرگ. بعد، یکی دو تا شرکت استارتاپی هم اومدن خودشونو معرفی کردن که خیلی داغون بود ارائه هاشون. یکی از این شرکت هایی که میخواست خودشو معرفی کنه، یه شرکت استارتاپی بود - که البته؛ الان دیگه بزرگ شده- که ما از نرم افزارش تو شرکتمون استفاده می کنیم.

به نظرم، بهترین کار رو همین شرکت کرده بود. به شرکت ما گفته بود شما بیاین ارائه بدین (و فکر کنم پول شرکت کردن ما رو هم خودش تقبل کرده بود). حالا، این فایده اش چی بود؟ این که من دقیقا میتونستم بگم که ما الان از این سیستم داریم استفاده می کنیم و مثلا فلان ساعت در روز یا در ماه، در وقتمون صرفه جویی میشه و فلان.

چون وقتی خود شرکت ارائه میده و میگه من میتونم فلان کار رو بکنم، خب این فقط یه ادعاس و لزوما همه باور نمی کنن. شما به هر شرکتی بگی بیا خودتو معرفی کن، ادعا می کنه که سیستم ما تو نود درصد موارد جواب میده و مثلش وجود نداره و چنینه و چنانه! ولی تو واقعیت، لزوما اون نیست. ولی وقتی کسی که در عمل داره از اون سیستم استفاده می کنه بیاد ارائه بده، خیلی عینی تر و ملموس تر میشه گفت که چه کارایی میشه با این سیستم کرد. حتی ما یه بار یه کاری رو با یکی از سیستمای چت بت های این شرکته کردیم که خودش کرک و پرش ریخته بود. گفت این استفاده ای که شما کرده ین، اصلا عجیبه؛ ما چت بتامونو برای این کاربری نساخته یم. ولی خب ما یه جور دیگه پیاده سازی کرده بودیم دیگه .

حالا، اون ارائه هایی که گفتم خوب نبودن، چطوری بودن؟

اولش بگم که قبل از این کنفرانس، یکی از خانم های مجری برنامه با ما تماس گرفت و یه میتینگ کوتاه گذاشت. توضیح داد که کلا ده دقیقه وقت دارین. منم گفتم باشه، من مشکلی ندارم و قرار شد 8 دقیقه ارائه ی من باشه و 2 دقیقه ارائه ی اون شرکت استارتاپی که بک گراند کار ماست.

حالا، من نمی دونم فهمیدم اینکه فقط 8 دقیقه یا ده دقیقه وقت دارین چرا برای بعضی ها این قدر سخته!

یکی که یا خودش حرفشو وسطش قطع کرد یا وقتش تموم شد. ولی انقدر ناگهانی تموم شد که من نفهمیدم اصلا چی شد! داشت با هیجان یه چیزیو تعریف می کرد، یهو آخر جمله اش سکوت کرد و تموم شد!

یکی دیگه، انقدر بد ارائه داد که آدم دلش می خواست همین چند دقیقه هم زودتر بگذره!

یکی دیگه، دو نفر بودن، یکیشون مال گوگل بود و اون یکی هم مشتریشون بود.

این بنده خدایی که مشتریشون بود، قرار بود احتمالا مثل من و همکارم، ارائه بده. اولش اون آقای گوگلی یکی دو دقیقه ای گفت و بعدشم این آقاهه شروع کرد به حرف زدن. خییییلی عالی داشت می گفت ولی یهو وسطش موند. سکوت شد، سکوت شد، سکوت شد، فکر کنم سی ثانیه ای واستاد. انگار کلا همه چی از ذهنش پرید. دیگه همکارش بقیه رو دست گرفت و ادامه داد. ولی من تا آخر ارائه شون داشتم به این فکر می کردم که آخه مگه میشه؟! خب اون کلمه رو پیدا نکردی، یه کلمه ی دیگه. جمله از ذهنت پرید، یه جمله ی دیگه. کل مفهومی که توی شرکتتون استفاده می کنی که نمی تونه از ذهنت بپره! ولی نمی دونم چی شد دیگه. طرف تا آخر ارائه فقط همون کنار واستاد و همکارش جمعش کرد قضیه رو.

یکی دو تا هم بحث و بررسی بود که بین سه چهار نفر برگزار شد.

من یکی دو تاشو دوست داشتم نگاهاشونو به قضیه.

تو یکی از ارائه ها، یکی نمودار مربوط به نحوه ی آشنایی آدما برای ازدواجو نشون داد که قبلا از طریق خانواده و دوستا و اینا بود و الان آشنایی آنلاین خیلی بیشتر شده و ... .

موقع یکی از اون بحثا، یکی از اونایی که داشت گفت و گو می کرد، گفت صرف اینکه الان مثلا استفاده از سایت ها برای آشنایی بیشتر شده، معلوم نیست که خوبم باشه که. ما باید بگیم آیا نتایجش خوب هم هست یا نه؟

یه خانمی هم توی همون گفت و گوها گفت که باید براش معیار مشخص کنیم که مثلا تعریفمون از خوب چیه؟ اگه چطوری بود سیستم، میشه یه سیستم خوب.

به نظرم، این دو تا، واقعا نکته هایی بودن که کمتر بهشون پرداخته میشه ولی واقعا اهمیت دارن.

بعد از اینکه ارائه ها تموم شد، گفتن برین نتورکینگ کنین! منم که چقدر نتورکینگم خوبه .

یکی دو نفر اومدن خودشون صحبت کردن و گفتن ما ارائه ات رو دیدیم و خیلی خوب بود و اینا.

یکیشونم گفت من اسم تو رو سرچ کردم، هیچی پیدا نکردم چرا؟ گفتم درسته، چون من هیچ جا نیستم تو فضای مجازی .

ولی فکر کنم از این به بعد باید صبح کنفرانس تا مثلا فرداش، یه اکانت لینکت این فعال داشته باشم که بهم دسترسی داشته باشن .

بعد از اینکه این یکی دو نفر رفتن، منم نشستم یه جا و شاممو خوردم. بقیه هم همه دور میزها داشتن حرف می زدن.

من واقعا نمی دونم آدم چرا اصلا باید بره با این و اون آشنا بشه! انقدر بدم میاد واقعا از این بخش نتورکینگ کنفرانس ها. واقعا، چرا آدم باید بره با یه عده آدمی که هیچ ربطی بهشون نداره صحبت کنه. بعد چی بگه؟! تو از کدوم شهر اومدی؟ غذاش خوشمزه اس و چهار تا چرت و پرت دیگه!

البته؛ من به این امید اصلا این کنفرانسو رفتم که شاید بتونم کاری، چیزی پیدا کنم. ولی جوّش اصلا اون مدلی نبود. و کلا سه چهار تا شرکت بزرگ بیشتر نبودن که خب اونا رو هم خودم از قبل میشناختم. من فکر می کردم کنفرانسش بزرگتر از این باشه ولی نبود دیگه.

خلاصه، بعد از اینکه شاممو خوردم، رفتم یه گوشه واستادم. دل به شک بودم که برم یا نرم هتل که یکی اومد گفت دخترمعمولی، تو چرا اینجایی؟ بیا، بیا، میز ما اینجاس. بعد، دیدم بچه های ما تو شعبه ی مونیخ، 4 5 تاشون اومده ان. دیگه رفتم پیش اونا و یه کمی در مورد کار صحبت کردیم و بعدش همه مون با هم رفتیم.

گروه موسیقی و برنامه ی رقص و این چیزا هم داشتن. ولی بچه های شرکت ما که همه رفتن. اون دو سه نفر دیگه ای که من باهاشون صحبت کرده بودمم رفتن.

من هتلم، شاید صد متر اون ورتر بود، از ساختمون که دراومدم، اسم هتلمو روی ساختمونش دیدم. و کلی خدا رو شکر کردم. وگرنه بعید نبود که گم بشم باز .

هتلم یه هتل زنجیره ای بود (که البته؛ من نمی دونستم موقعی که رزرو کرده بودم) و مال سوئد بود فکر کنم. برای صبحانه اش، ماهی هم داشت، ماهی خام!

صبح، دلم می خواست یه قطار دیرترو بگیرم. برا خودم خوش خوشان نشسته بودم رو تخت که یهو تصمیم گرفتم همون قطار خودمو بگیرم. چون دیگه حوصله ی جا نداشتن و تاخیرهای احتمالی رو نداشتم. می خواستم زودتر برسم خونه، مخصوصا که جمعه هم بود و شاید می خواستیم بریم بیرون.

این شد که 8:15 یهو جنگی از رو تخت پریدم پایین و لباس پوشیدم و چمدونو جمع کردم و راه افتادم.

تا رسیدم به سکویی که می خواستم، حدودا یه ربع اینا مونده بود به حرکت قطار. ولی خوشبختانه قطار اونجا بود. آخه، اینجا قطار اگه ایستگاه اولش نباشه، فقط حدود سه دقیقه زودتر میاد و فقط تو موارد استثنا (مثل تاخیر داشتن یه قطار سریع السیر دیگه، اونم در شرایط خاص)، قطار بیشتر تو ایستگاه منتظر می مونه.

دیگه رفتم سوار شدم و رفتم تو صندلیم نشستم.

یه خانمی یکی دو تا صندلی پشت من بود. فکر کنم، حدود یه ساعت این با تلفن، بلند بلند، به انگلیسی حرف زد. یه چیزی شبیه مصاحبه ی کاری هم بود صحبتش. داشت برای طرف می گفت که من دکترام فلانه و به این دلیل میخوام تو شرکت شما کار کنم و قبلا فلان جا کار کرده ام و اینا.

برام خیلی جالب بود که چطور ممکنه یه نفر حاضر بشه مصاحبه ی کاریشو تو قطار داشته باشه. آخه کلی اطلاعات داری راجع به خودت میدی. از آلمانی ها بعیده همچین کاری.

آخراش طرف گفت من لهستانیم و اون طرف خط هم احتمالا گفت منم لهستانیم. چون بعدش شروع کردن یه کمی به یه زبون دیگه ای صحبت کردن. بعدش، دوباره یه کمی انگلیسی صحبت کردن و خداحافظی کردن.

بقیه یه راه هم با کتاب و لپ تاپ و اینا خودمو سرگرم کردم تا بالاخره، بعد از تاخیران فراوان، رسیدم!

به دلیل تداخل کلاس پسرمون با اومدن من، همسر نمی تونست بیاد دنبالم و باید میرفت پسرمونو ببره. منم گفتم خودم تا یه جاییشو میام. چون من انگاری با قطار به شهر بغلی میومدم، نه شهر محل زندگی خودمون.

رفتم با دستگاه یه بلیت خریدم و رفتم سوار قطار شدم. توی قطار دستگاهی که بلیتو بزنی توش نداشت.

اینجا یه مدل از بلیتا این جوریه که از زمانی که بزنیش تو دستگاه، به مدت مثلا دو ساعت، توی مسیری که خریدیش اعتبار داره. برا همین، مهمه که بزنیش تو دستگاه و اگه نزنی، عملا با بلیت نامعتبر سوار شدی و جریمه میشی.

منم رفتم تو قطار، هیچ دستگاهی نبود. از یکی پرسیدم اینجا دستگاه نداره؟ گفت نه. تو ایستگاه باید همون جا میزدی تو دستگاه.

دل تو دلم نبود که الان یه کنترلر بیاد.

و انقدر که من خوش شانسم، دقیقا یه کنترلر اومد. منم واقعیتو بهش گفتم. گفتم من نمی دونستم که باید تو ایستگاه قطار بزنمش تو دستگاه. ایستگاه قبل هم سوار شده ام. الان منتظر بودم که به یه ایستگاه برسم، از قطار برم بیرون و بزنم تو دستگاه. و واقعا هم جلو در واستاده بودم و منتظر همین بودم.

گفت خب الان قانونا مشکل داره. روی در نوشته فقط با بلیت معتبر حق داری سوار بشی. گفتم من همین ایستگاه پیاده میشم و بلیتمو معتبر می کنم. گفت بیست دقیقه باید تا قطار بعدی واستی. گفتم میدونم، ولی مهم نیست. من باید این بلیتو بزنم تو دستگاه. گفت باشه. همون جا رسیدیم به ایستگاه و من پیاده شدم.

شانس آوردم که یه دستگاه همون جلو بود و از این در اومدم بیرون، زدم تو دستگاه و از در بغلی دوباره سوار شدم. رفتم بلیتمو نشون دادم بهش و گفتم من زدم بلیتمو. گفت ئه، رسیدی دوباره سوار شی؟ خوبه.

بنده خدا سیاه پوست بود. اگه یه آلمانی بود، عمرا کوتاه میومد و اونجا احتمالا باید 60 یورو یا 80 یورو یا شایدم بیشتر جریمه می دادم.

به ایستگاه نزدیک خونه مون رسیدم. همسر پسرمونو ورداشته بود از کلاسش و اومده بودن دنبالم.

و بالاخره من رسیدم خونه مون و پرونده ی این کنفرانس هم تموم شد.


از فرهنگ آلمانی


در ادامه ی پست قبل، یه نمونه دیگه یادم افتاد.

جدیدا فروشگاه ادکا یه دستگاه هایی آورده که میتونی خودت باهاش بارکد رو اسکن کنی. هدف، احتمالا (!) این بوده که وقت آدما کمتر گرفته بشه برای تو صف واستادن و کار کارمندا هم کم بشه.

ما دفعه ی اول برداشتیم و آخرش هم نوشت که میتونی بری جلوی دستگاه پرداخت کنی. و رفتیم و خیلی خوب بود.

ولی همون یه بار بود. از دفعه ی بعد، هر بار گفت باید برین جلوی صندوق. و ما هر بار باید بریم تو صف واستیم مثل بقیه و دستگاهمونو بدیم به اون آدم صندوقدار و پولشم اونجا حساب کنیم!

تنها صرفه جوییش اینه که دیگه تک تک کالاها رو لازم نیس بذاریم رو نوارنقاله.

البته؛ همونم باز برا اینکه خوب آلمانی بشه ، یه سری از کالاها رو نمیشه با اون دستگاه زد. یعنی؛ مثلا اگه هر بار سی تا کالا می خریم، همیشه دو سه تاش هست که فقط میشه تو صندوق حساب کرد!

و از اون جالب تر اینکه، چند وقت پیش، یه بار که خرید کرده بودیم، برامون نوشت باید صبر کنین تا کنترل بشه! یعنی، واستادیم تا یه خانمی بیاد به صورت تصادفی ۷ ۸ تا از کالاهامونو چک کنه تا مطمئن بشه همه ی چیزایی که تو سبدمون هست رو اسکن کردیم!

و این جوری میشه که از اون دستگاه ها که همیشه ۳۰ ۴۰ تا هس، تو بهترین حالت ۳ ۴ تاش برداشته شده وقتی ما میریم. عملا، شاید بیست ثانیه تو زمان آدم صرفه جویی کنه :/! کسی رغبتی نمی کنه از این دستگاها استفاده کنه. چون عملا هیچ فایده ای نداره. بالاخره، آدم وقتی اون کالا رو برمیداره، زمان میذاره برای اسکن کردن بارکدش. از اون ور حداقل انتظار داره که تو صف وانسته دیگه. ولی خب نمیشه .

از اون ورم، مطمئن باشین همین ادکا کلی به این ور و اون ور پز داده که ما پروژه ی اتوماسیون و دیجیتالیزیشن داریم و احتمالا گفته ما تنها فروشگاهی هستیم توی این محدوده که این کارو کرده و از این حرفا .

--

حالا که تو این پست قبلی و اینجا راجع به آلمانی ها نوشتم، گفتم یه کم دیگه هم مثل قدیما از فرهنگ آلمانی بگم. قول میدم این دفعه تهش شبیه غرغر نشه .

--

یه چیزی دارن به اسم Adventskalender که معمولا یه جور جعبه ی شکلاته که ۲۴ تا خونه داره.

از اول دسامبر تا ۲۴ دسامبر که کریسمسه، بچه هر روزی یه دونه از این خونه ها رو باز میکنه.

معمولا شکلات توشه ولی هر چیزی ممکنه باشه. مثلا ممکنه شرکت، یه ادونتزکلندر مجازی درست کنه و شما روش کلیک کنی و هر روز یه سوال برنامه نویسی جواب بدی .

ادونتز کلندر خیلی چیز محبوبیه تو آلمان. شرکت ها به عنوان کادو به کارمنداشون میدن، تو مدرسه معلم ها طراحی میکنن و مثلا میگن هر روزی یه بچه ای بیاد خونه ی مربوط به اون روزو باز کنه، آدما خودشون میخرن، کلا هم چیز بامزه ایه. مخصوصا که چیزایی که توی هر خونه هس معمولا با خونه ی دیگه فرق داره و یه جور سورپرایزه و حتی عدداش هم به ترتیب نیست و باید بگردی و هر روز عدد اون روزو پیدا کنی. عددا رو هم عمدا با رنگ هایی نمی نویسن که خیلی شفاف باشه و داد بزنه من اینجام؛ یا ریز می نویسن؛ یا جعبه طرح داره و یه جاهایی عدده توی طرح ها گم میشه و ... .

--

تو مدرسه ها یه چیزی دارن با اسم Fegedienst (فه گه دینست)، یعنی خدمات جارو کردن؛ دینست یعنی خدمات و فه گه یعنی جارو زدن. برا هر کلاسی، بچه ها باید خودشون کلاسشونو هر روز تمیز کنن.

معلم می پرسه کی دوست داره تمیز کنه و بچه ها داوطلب میشن ؛ اگر کسی داوطلب نشد، معلم خودش یکی از بچه ها رو انتخاب میکنه.

اون روز بابای یکی از بچه ها نوشته بود تو گروه والدین که چرا بچه ی من این قدر داره جارو می کنه و قضیه چیه و اینا!

اون این طوری نوشت که ظاهرا این جوریه که بچه هایی که بعد از مدرسه میرن او گی اس (همون جایی که تا 16.30 می تونن بمونن)، تمیز نمی کنن و این عادلانه نیست.

ولی من از پسرمون پرسیدم، گفت این طوری نیست و من یه بار جارو کرده ام. معلم پرسیده کی داوطلب میشه؟ هیچ کس نشده و معلم به من گفته که تو انجام میدی؟ منم گفته ام باشه.

یکی دیگه از مادرا توی گروه گفت که دختر من دو هفته ی تمام جارو کرده و میگه که معلم بهش گفته که دو هفته جارو کنه.

بعد یکی اومد نوشت نه، دو هفته ای نیست و معلم هر روز نظر می پرسه.

ولی پسر ما هم گفت من دو هفته جارو کرده ام همون یه باری که قبول کرده ام .

حالا من نمی دونم بالاخره کدوم درسته و مدت داره یا نه و اینا. ولی خلاصه، کلیتش این جوریه دیگه.

بابای اون پسره هم توی گروه نوشت اگه فقط بچه هایی که نمیرن او گی اس باید تمیز کنن، این اصلا عادلانه نیس و بچه ی منم باید از این به بعد راس ساعت بیاد بیرون، از همین الان!

دیگه بعد از اون، کسی تو گروه چیزی ننوشت. ولی خب خداییش، معلم باید همچین کاری رو به همه بده و با یه ترتیب مشخصی، نه به صورت اختیاری و داوطلبی!

تازه، قضیه از اینجا شروع شد که بابای اون پسره گفت که برنامه ی تمیز کردن کلاس چیه؟ من یه روزایی میرم دنبال بچه ام؛ بعد باید نیم ساعت معطل بشم تا اون جاروش رو بکنه و بیاد. برنامه رو بگین که من اون روزا دیرتر برم. که خب، بعدش فهمید ظاهرا بچه اش خیلی رفته تو پاچه اش .

--

یکی از چیزایی که تو آلمان خیلی مرسومه، پخش کردن کار بین آدماس. مثل همین فه گه دینست که گفتم یا اینکه مثلا اینجا عنوان شغلی آبدارچی اصلا وجود نداره. دستگاه قهوه ساز هست، کتری برقی هم هس. هر کسی خودش باید برا خودش قهوه درست کنه، چه کارمند باشه، چه رئیس.

یه نمونه ی دیگه از پخش کردن کار رو بگم، اینجا پست حالت های مختلفی داره برای تحویل دادن بسته. من چندتاشو میگم: میندازه تو صندوق؛ نوع ارسال بسته طوریه که حتما باید ازتون امضا بگیره، پس، زنگ میزنه و بهتون دستی تحویل میده و امضا میگیره؛ خونه نیستین و میده به همسایه و یه کاغذ میندازه تو صندوق که ما دادیم به پلاک فلان؛ خونه نیستین و یه کاغذ میندازه که ما میدیم به فلان کیوسک (که باهاشون قرارداد داره و مشخصه، نه هر کیوسکی)؛ خونه نیستین و یه کاغذ میندازه که ما میذاریم تو فلان پکت استیشن.

تو این دو حالت آخر، معمولا یه ساعت مشخص میکنه که از چه ساعتی و چه روزی میتونین برین تحویل بگیرین. چون همون لحظه که نمیبره به اونا تحویل بده؛ مثلا آخر کارش یا آخر روز میبره.

اون روز برای ما برده بود تو پکت استیشن گذاشته بود.

قبلا یه مونیتور جلوی پکت استیشن بود که کیو آر کد روی کاغذی که انداخته بودنو اسکن میکردی و در یکی از صندوقا برات باز میشد و بسته ات رو رومیداشتی.

ولی اون روز دیدیم هیچ مونیتوری نیست. همون لحظه ماشین پست اونجا بود که بسته هایی رو بذاره تو اون پکت استیشن و همسر ازش پرسید باید چیکار کنیم الان؟

فهمیدیم الان دیگه همون مونیتورم صرفه جویی میکنن و نمیذارن. هر کسی باید خودش اپ پست رو نصب کنه و اونجا روی یکی دو تا دکمه ی مربوط به تحویل بسته کلیک کنه و با یه روندی براش در اون صندوق باز میشه.

این جوری، در حد همون مونیتور صرفه جویی کرده ان و کار و هزینه رو انداخته ان گردن کاربر نهایی.

--

یه نمونه ی دیگه ی پخش کردن کار اینکه موقع جشن های مدرسه، کارها رو مشخص میکنن که هر کلاسی چی باید بیاره و میگن مثلا سهم کلاس شما آوردن دو سینی مافینه. بعد می پرسن خب کیا داوطلب میشن؟

بالاخره همیشه دو سه نفر میگن ما میپزیم و میاریم.

این جوری میشه که مدرسه نه تنها نمیره برای جشنش کیک به جایی سفارش بده، بلکه کیک هایی که مادرا میارن رو میفروشه و پولشو میذاره توی صندوق فرآین مدرسه.

هر مدرسه یا مهد، یه فرآین (Verein) داره که کارش همکاری تو برگزاری همین کارهای جانبی مدرسه اس و یه صندوقی داره که با حق عضویت خانواده ها اداره میشه و پولایی که والدین بچه ها به صورت داوطلبانه میدن و پولایی که برای خریدن آب و آبمیوه و قهوه و کیک و همین چیزا میدن. خود حق عضویتش خیلی کمه، فکر کنم مثلا برای ما 12 یورو اینا در سال بود. ولی هر کس دلش بخواد، می تونه بیشتر کمک کنه.



کند پیش میره ولی پیش میره، پیش میره ولی کند پیش میره!


بعد از مدت ها که اینجا دیگه همه چی برامون عادی شده و من دیگه نمیام مثل ده سال پیش بنویسم اینو دیدم تو آلمان برام جالب بود و اون یکی عجیب بود، گفتم بیام یه کمی از برداشتم از زندگی تو آلمان بگم براتون.

همین عنوانی که نوشتم، خلاصه ی زندگی و کار و همه چی تو آلمان بود!

تو آلمان همممه چی خیییلی لاک پشتیه، خیلیییی.

مثالشو بخوام بگم، توی آخرین میتینگ رترو (Retro که مخفف Retrospective هست و میتینگیه که مثلا ماهی یه بار یا دو ماهی یه بار برگزار میشه تا بگیم چیا خوب پیش رفته به طور کلی و چیا نه)، بچه ها گفتن که یه چیزی که ما خیلی وقته دیگه نداریم، اطلاع رسانی کردن به بقیه اس که ما الان داریم چیکار می کنیم. الان هر کسی فقط خودش می دونه داره چیکار می کنه و اگه نباشه، راحت نمیشه براش جایگزینی پیدا کرد. بقیه مون، خوب اطلاع نداریم که طرف داره چیکار می کنه.

بعد آخر این میتینگ رترو، همیشه باید یه نتیجه  گیری ای بشه. نتیجه گیری هم یه ویژگی هایی باید داشته باشه؛ مثلا اینکه قابل اندازه گیری باشه، دقیق باشه. مثلا نتیجه گیری رترو، نمی تونه باشه "بهتر کردن اطلاع رسانی در مورد پروژه ها" چون "بهتر کردن" قابل اندازه گیری و ارزیابی نیست؛ بلکه، مثلا میتونه اینجوری باشه "هر کس، در پایان هر پروژه، در پنج خط در فلان فولدر بنویسد که هدف این پروژه چیست و ایمیل مسئول پروژه - برای پاسخ دادن به سوالات احتمالی- چیست".

حالا، خلاصه، اینا اومدن گفتن که ما از پروژه ی همدیگه خبر نداریم. گفتن خب چیکار کنیم که خبر داشته باشیم؟ کلی بحث شد و گفتن که خب هر بار توی میتینگ هفتگی یه ساعته مون، یه نفر بیاد پروژه اش رو ارائه بده؛ یعنی هر هفته یه نفر. بعد گفتن خب، فکر خوبیه. هر هفته یه نفر یعنی کی؟ کِی؟ بعد گفتن، خب پس یه میتینگ بذاریم که توش راجع به این صحبت کنیم که توی اون میتینگ هفتگی چیو ارائه بدیم و با چه ترتیبی و اینا!

یعنی؛ الان قراره ما یه میتینگ بذاریم که راجع به این صحبت کنیم که چه روندی در پیش بگیریم که بتونیم از کار همدیگه خبر داشته باشیم. با چه فرمتی ارائه بدیم کارمونو و ... . بعد باز ته اون میتینگ، تصمیم می گیریم که از کی حالا اینو عملی کنیم؟

خود همین رترو هم همین شکلیه. آخرش یه نتیجه گیری ای میشه و مشخصه که هر کسی برای رتروی بعدی که تقریبا 1.5 ماه دیگه اس، چه وظایفی داره. بعد، ما باز یه میتینگ این وسط داریم مثلا بعد از سه هفته، در حد یه ربع، که بهمون یادآوری کنن که وظایفمون رو انجام بدیم .

به قول فلیکس، میگه می خواین یه میتینگ بذاریم که به خودمون یادآوری کنیم که این میتینگ یادآوری رترو رو فراموش نکنیم.

خلاصه، برا هررررر کاری انقدر میتینگ گذاشته میشه تا بالاخره مجبور بشن یه کاری انجام بدن و پروژه رو پیش ببرن و در نهایت بالاخره یه کاری، هرچند کوچیک، انجام میشه و یه قدم مورچه ای ای انجام میشه ولی گذاشتن این میتینگ ها خودش یه سال طول می کشه!! اینه که پیش میره ولی کند پیش میره؛ کند پیش میره ولی پیش میره!

یه نمونه ی دیگه اش، یه وویس بتیه که تقریبا هشت ماه پیش اینا یکی اومد به ما سفارش داد. کل وویس بت شاید توی نیم ساعت پیاده سازی شد از سمت ما. بعد گفتیم دیگه بقیه اش به عهده ی شماس که برین هماهنگ کنین که از چه شماره ای آدما بیان به این وویس بت و بعد از وویس بت به چه شماره ای وصل بشن، رئیستون تایید کنه لایو شدن وویس بت رو، شما با بخش مارکتینگ هماهنگ کنین و اکی بگیرین و این حرفا.

تازه، یکی دو هفته ی پیش اومده ان که خب بیاین ادامه بدین، ما بالاخره یه سری هماهنگی هایی کردیم!

تازه، بازم فکر نمی کنم تا زودتر از ژانویه یا فوریه بتونن وویس بت رو لایو کنن.

یه جا، به آقاهه میگم ما این آپشنو هم داریم که صدای طرفو ضبط کنیم که اگر بعدا مشکلی پیش اومد، بتونیم چک کنیم که طرف چی گفته و سیستم چی فهمیده.

میگه نه تو رو خدا، اینو برا ما فعال نکنین. اگه فعال کنین، باز ما باید کلی دنبالش بریم تا با هزار نفر هماهنگ کنیم که تاییدیه بدن .

میگه خیلی از پروژه های آی تی تو آلمان به خاطر همین تاییدیه گرفتن ها برای محافظت از داده های کاربر، اصلا پیاده سازی نمیشن و شکست می خورن.

--

حالا یه نمونه از زندگی واقعی آلمانی ها بگم که کُندن. الان، احتمالا شنیده این که دولت آلمان به دلیل اینکه دو تا حزبی که با هم ائتلاف کرده بودن به مشکل خورده ان، از اکثریت افتاده و باید انتخابات زودرس برگزار بشه.

فکر کنم چند هفته ای هست که این اتفاق افتاده. اول یه زمانی رو تعیین کردن توی ژانویه- فوریه که انتخابات برگزار بشه.

همسر گفت ولی حرفاش هست که مخالفا میگن دیره و باید قبل از کریسمس برگزار بشه.

من همون موقع گفتم عمرا آلمانی ها بتونن تو یکی دو ماه انتخابات برگزار کنن.

و خب، همون طور که انتظار می رفت، گفتن نمیشه و طول می کشه هماهنگی ها و قراره انتخابات همون فوریه برگزار بشه!

من مونده ام اون آلمانی هایی که پیشنهاد دادن انتخابات قبل از کریسمس برگزار بشه، از فضا اومده بودن؟!! واقعا با خودشون چی فکر کردن که گفتن همچین چیزی امکان پذیره؟

--

حالا که این بالایی رو نوشتم، یه کم دیگه هم راجع به چیزای دیگه بنویسم .

چند وقت پیش که بیشتر با قطار می رفتم این ور، اون ور، به ذهنم رسید که ببینم آیا این دویچه باهن (قطار آلمان) پوزیشنی نداره که به من بخوره. هدفم صرفا این بود که برم یه جایی رو درست کنم. با خودم گفتم، بالاخره نمیشه که آدم بشینه و فقط غر بزنه، یه کاری بکنیم و وطنم، پاره ی تنم و این حرفا . گفتم شاید ما هم بتونیم یه گوشه ی کارو بگیریم.

بعد رفتم دیدم پوزیشنی که به من بخوره که نداره هیچی، انقدررر هم حقوقاش کمه که آدم اصلا رغبت نمی کنه بره.

به نظرم اینم از اون دورهای باطلیه که تو آلمان هست.

حقوق های کارهای دولتی کمه. کسی که بخواد واقعا کار بکنه، چرا نباید بره شرکت خصوصی تا حقوق درست و حسابی بگیره؟ چرا باید بره توی یه سیستم آب باریکه ای که سالی فلان قدر به حقوقش اضافه می کنن و افزایش حقوقش هم جدول داره و عملا فرقی نیست بین کسی که کارشو خوب انجام بده و کسی که کارشو خوب انجام نده؟

اینه که عملا کسی که کارش درست و حسابی باشه، نمیره اصلا توی سیستم دولتی. چون هم حقوق خوب نداره، هم امکان پیشرفت نداره.

از اون طرف، کسایی میرن تو کار دولتی که دلشون می خواد کار نکنن. میخوان یه آب باریکه ای بیاد و اونا خوش خوشان هر از گاهی یه کمی کار کنن - انقدر که اخراجشون نکنن- و نه اونا کاری به کار کسی داشته باشن و نه کسی کاری به کار اونا داشته باشه.

اینجوری میشه که توی شرکت های دولتی، کسی واقعا انگیزه ای نداره که چیزیو تغییر بده و خلاقیتی به خرج بده و واقعا کاری بکنه. و سیستم همواره فشل و قدیمی و داغون می مونه.

اگر هم نمی دونین، اینو بهتون بگم که دویچه باهن، مال دولته و عملا هیچ سیستم رقابتی ای براش وجود نداره. در واقع، یه چیزی شبیه خودروسازای ایرانیه! با هر قیمتی دلش می خواد و هر جور دلش می خواد خدمات ارائه میده و مردم بیچاره هم که گزینه ی دیگه ای ندارن، مجبورن بپذیرن.

البته؛ تو سال های اخیر یکی دو تا شرکت اومده ان، اما عملا هنوز رقیب دویچه باهن حساب نمیشن و خطری دویچه باهن رو تهدید نمی کنه چون پوشش خیلی محدودی دارن. یکی شرکت یورو استاره که انگلیسیه و به کشورهای مختلفی میره و تو آلمان هم به شهرهای معدودی میره. یکی هم فلیکس ترین (FlixTrain) ه. این فلیکس ترین اول اتوبوس بود. یعنی؛ اون ده دوازده سال پیش که ما اومده بودیم، یه سری شرکت های اتوبوس رانی تازه راه افتاده بودن که خیلی خوب بودن. از همه جای آلمان به همه جا اتوبوس گذاشتن. اول تو خطهای کمی بودن ولی با توجه به استقبالی که شد و اینکه جایگزین خوب و ارزونی بودن برای قطارهای گرون و نامنظم آلمان، سریع گسترس پیدا کردن. اون زمان سه تا شرکت بودن: ماین بوس (Mein Bus: معنیش میشه اتوبوس من)، داین بوس (Dein Bus: معنیش میشه اتوبوس تو) و فلیکس بوس (Flix Bus). که بعدا اون دو تای اول جمع شدن. فکر کنم فلیکس بوس همه شونو خرید و بهتر تونست رشد کنه.

همین فلیکس بوس، بعدتر پیشرفت کرد و قطار هم گذاشت و الان شده فلیکس ترین ولی هنوزم خیلی محدوده خط هاش و حرکتاش. واسه همین، هنوزم، نمی تونه واقعا رقیب دویچه باهن حساب بشه. ولی امیدوارم که بشه.

--

من یکی این دویچه باهنو دوست داشتم پوزیشن خوب داشت و میتونستم برم توش و چیزیو تغییر بدم تو مملکت، یکی این شرکتی که درست کردن اتوبانا دستشه!

از هررر جا به هررر جا بخوای بری تو آلمان، اتوبانا یا بسته ان، یا باریک شده ان و تو یکی از لاینا قراره کار کنن یا مشکل دارن.

حالا کار کردنشون چطوریه؟ میان دو تا لاینو می بندن و راهو تنگ میکنن و کلی ترافیک ایجاد میشه. بعد، این بلوک ها یا علامت هایی که گذاشته ان، چند ماااه می مونه تا یه روزی بیان شروع کنن به حق پنج تن!

مثلا می بینی یه مسیرو سه ماه بسته ان تا صد مترو درست کنن!

اصلا یه چیز فاجعه ایه. اسمش اینه که تو آلمان اتوبانا سرعت آزاد دارن. ولی عملا انقدر جاده ها بسته اس که اگه میانگین حساب کنی، شاید بگم هشتاد تا یا صدتا بیشتر نمیتونی بری! یعنی؛ در واقع، باید یه جاهایی گاز بدی با 150 تا، 180 تا بری، تا اون یه ساعتی که داشتی با سرعت 50 میرفتی تو اتوبان به خاطر تعمیرات جبران بشه!

این تعمیرات ساختمونی رو بهش میگن باوشتله (Baustelle) و فکر کنم یکی از اولین کلماتی باشه که هر خارجی ای یاد میگیره.

یه نمونه از این باوشتله ها بگم، تو شهر قبلیمون، یه جا نزدیک یه پاساژ معروف بود که نوشته بود اینجا قراره پارکینگ دوچرخه بشه و خاک و خولی بود و دورشو بسته بودن. از وقتی ما رفتیم اون شهر تو سال ۲۰۱۸ این بود. محوطه اش چقدر بود؟ شاید ده متر در ده متر.

چند وقت پیش که رفتیم شهر بغلی، تو سال ۲۰۲۴، دیدیم کلا صافش کرده ان و تازه کردنش مثل قبل و بی خیال پارکینگ شده ان! در واقع، شیش سال هزینه و وقت و این حرفا برای هیچ به معنی واقعی کلمه!

باز ما خدا رو شکر میکنیم که حداقل از اون حالت خاکی و بسته بودن درش آوردن!

و دقیقا این جور چیزاس که اعصاب مردمو خرد میکنه. مالیاتایی که میدن، پروژه های مسخره ای شروع میشن، کسی پیشونو نمی گیره و بی حاصل بعد از چندین سال هزینه و هدر رفتن وقت و اذیت شدن مردم، تو بهترین حالت، به حالت قبل برمیگردن!

--

یه چیز دیگه هم که بهتون بگم که اینجا هر چیزی شرکت خودشو داره. مثلا، وقتی یه شرکت ساخت و ساز میخواد خونه ی شما رو بسازه، باید بیاد دورش حصار بکشه. ولی این حصارا رو که از خودش نداره. به یه شرکت دیگه میگه بیا حصارا رو فلان روز، فلان جا نصب کن. و در واقع، یه شرکت دیگه داره حصارکشی زمین شما رو انجام میده.

بعد این حصارها، کرایه ی روزانه اش زیاد نیست. چیزی که زیاده، هزینه ی بردن و آوردنشه. مثلا، میگه آوردنش 200 یورو، بردنشم 200 یورو، روزی 2 یورو هم باید بدی.

حالا من که مطمئن نیستم اینجوری باشه، ولی بعید نمی دونم که خیلی از اتوبان های آلمان، دلیل اینکه همیشه بسته ان، همین باشه.

مثلا، اون شرکتی که قرار بوده تعمیرات رو انجام بده، به یه شرکت دیگه میگه بیا فلان جا، فلان تعداد برای ما بلوک سیمانی یا هر علامت دیگه ای بذار. اون شرکت میاد و اینا رو میذاره. بعد برنامه ی اون شرکت تعمیراتی به هم می خوره و یکی میره مرخصی و بعد می فهمن فلان پیش نیاز کار هنوز انجام نشده و غیره. الان، اگه به اون شرکت مذکور بگن بیا این بلوک هات رو جمع کن و ببر، دو ماه دیگه دوباره بیار، هزینه اش بیشتر میشه. اینه که تو این حالت میگن ولش کن، بذار باشه حالا دو ماه.

و هزینه ی این دو ماه رو کی میده؟ عملا مردم. چون ترافیک بیشتر میشه، مردم باید بیشتر بمونن تو جاده و بیشتر بنزین بسوزونن و زودتر راه بیفتن از خونه هاشون.

از اون ورم، این قدر پروژه هایی که کارفرماش دولته بی اهمیته و کسی پیگیری نمی کنه که دو ماه تاخیر برا هیچ کس مهم نیست. کافیه چهار تا نامه و ایمیل و کاغذ براش بنویسن که به دلیل اینکه فلان جا، فلان تاییدیه باید گرفته میشد و فلان، ما مجبور شدیم کار رو دو ماه عقب بندازیم.

--

یه نمونه ی دیگه اینکه چند وقت پیش دیدیم اومده ان جلوی خونه ی ما، دقیقا جلوی در، دارن زمینو می کنن. گفت مشکل اینترنت بوده تو محله. پیگیری کرده ایم، اینجاس خرابی.

حالا اون تیکه الان آسفالت نداره.

ان شاالله تو پروژه ی صد و بیست ساله شون میذارن که بیان آسفالت کنن!

--

این پستو چند روز پیش نوشته بودم. الان که دارم پستش میکنم، فیلمایی که از مسیر هتلم تا ایستگاه راه آهن مونیخ گرفته بودمو گذاشتم تو کانال براتون.

اونجا هم اگه دیده باشین، من کلا حدود سه چهار دقیقه فیلم گرفتم، اونم تو نزدیکای ایستگاه راه آهن که از توریستی ترین جاها حساب میشه و سعی میکنن پروژه هاشو زود جمع کنن.

تو همون فیلما سه چهار جا باوشتله هست :/! و این کاملا اتفاقی بود. این جوری نبود که من تصمیم بگیرم هر چی باوشتله دیدم فیلم بگیرم.

کلا، شهرا این جورین تو آلمان. گله به گله، باوشتله اس !

--

ببخشید اگه الان دیگه نمیشه اینجا فیلم و عکس بذارم. الان برا آپلود، ازم شماره تلفن میخواد، اونم حتما ایرانی! اینه که من دیگه نمیتونم اینجا چیزی آپلود کنم.